پوزيتويسم، نحله ي فلسفي است كه در طي دوره ها و سال هاي متمادي، تحولات عميقي پيدا كرده است. اوّلين بار اصطلاح پوزيتيو، توسط فرانسيس بيكن، فيلسوف انگليسي به كار گرفته شد. وي بر اين باور بود كه ذهن بدون هرگونه پيش فرض و مفاهيم ذهني و قبلي، بايد در جست و جوي كشف طبيعت باشد و نبايد به استنتاج منطقي صرف رو آورد. اين اصطلاح، بعدها توسط آگوست كنت نيز به كار گرفته شد و آن را بر آخرين مرحله پس از مراحل ديني و فلسفي اطلاق كرد.
وي بر اين باور بود كه معارف بشري، سه مرحله ي تاريخي را پشت سر گذاشته است: نخست، مرحله ي ديني و الهياتي، اين مرحله در تبيين پديده ها، تنها به اراده ي خدا يا خدايان تمسك مي نمود؛ مرحله ي دوّم، مرحله ي فلسفي است، كه با مفاهيم ما بعدالطبيعي چون علت و معلول، جوهر و عرض، ماهيت و وجود، به تبيين پديده ها مي پرداخت؛ و امّا پوزيتيويسم به عنوان سومين مرحله، هر گونه دين داري و فلسفه گرايي را نفي مي كرد و تنها با روش تجربي، جهت سود بيش تر اقدام به كشف پديده ها مي نمود.
اصطلاح پوزيتيويسم در سال 1930.م با اصحاب حلقه ي وين، به پوزيتيويسم منطقي تبديل شد. با اين هدف كه دوباره سنّت اصالت تجربه ي قرن نوزدهم را احيا نمايد. حلقه ي وين، تقسيم بندي قضايا به تحليلي و تركيبي توسط هيوم را پذيرفت و بر اين اساس، قضاياي تجربي را كه با مشاهده، صدق و كذب آن ها تأييد مي شود، معنادار شمرد و قضاياي متافيزيك تجربه ناپذير را فاقد معنا و صدق و كذب تلقّي كرد؛ در نتيجه زبان دين و فلسفه (گزاره هاي ديني و فلسفي) را مهمل و فاقد معنا دانست؛ زيرا از نظر پوزيتيويست ها، شرط لازم معناداري اين است كه يا جمله و گزاره تحليلي باشد؛ يعني محمول از ذات موضوع استخراج و بر او حمل شود و صدقش از خود قضيه بر آيد و انكارش مستلزم تناقض باشد و يا اين كه از نظر تجربي، تحقيق پذير و اثبات پذير باشد. بدين ترتيب، به تعبير كار ناپ ـ يكي از اعضاي حلقه ي وين ـ در رساله ي « حذف ما بعد الطّبيعه به وسيله ي تحليل منطقي كلام »، جمله هاي عاطفي، مانند چه هواي لطيفي است! يا پرسشي، مانند خيابان سعدي كجاست؟ يا جمله هاي انشايي و متافيزيكي و ديني، از آن رو كه تحقيق پذير و تجربه پذير نيستند، شبه جمله يا جمله هاي كاذب اند.
پوزيتيويست ها به مرور زمان از اثبات پذيري دست شسته و نظريه ي تأييد پذيري و سپس ابطال پذيري تجربي را دنبال كردند؛ زيرا متوجه شدند كه اگر ملاك معناداري جمله ها، اثبات تجربي آن ها باشد، بسياري از گزاره هاي تجربي نيز بايد بي معنا تلقي شود؛ چون توان اثبات يقيني و 100% را ندارند و تنها تأييد پذيري يا ابطال پذيري آن ميسّر است. اين نحله ي فلسفي در مرحله ي ديگري به ابزار انگاري روي آورد و بر اين مطلب اعتراف كرد كه بشر توان كشف واقع را ـ به صورت اثبات يا تأييد و يا ابطال ـ نداشته و تنها در قانع ساختن ذهن موفق است.
وجه مشترك تمام دوره هاي پوزيتيويسم منطقي از سوي شليك، كار ناپ، آير، آنتوفلو، ويتگنشتاين متقدّم، هير اين است كه گزاره هاي ديني، غير قابل تحقيق پذيري تجربي اند؛ پس فاقد معناي معرفت بخش اند و زبان دين به جهت اين كه قابل اثبات پذيري يا ابطال پذيري تجربي نيست، از معناي محصلي برخوردار نمي باشد. مكتب پوزيتيويسم، حتّي از سوي طرف داران خود هم چون ويتگنشتاين متأخر و پوپر در معرض نقد و انتقادهاي شديدي قرار گرفت؛ برخي از نقدها به شرح ذيل اند:
الف. نظريه ي تكاملي و سه مرحله اي آگوست كنت، هيچ مؤيّد دقيق تاريخي و علمي ندارد و در صورت تسامح، بايد آن را به مقطعي از تاريخ نظام اجتماعي اروپا نسبت داد و تعميم آن به سراسر تاريخ جهان نادرست است. علاوه بر اين كه امروزه در فلسفه ي علم، نياز مندي علم به فلسفه و تأثير متافيزيك بر تئوري هاي علمي، مورد بحث و گفت و گو قرار گرفته است.
ب. هم چنين اصل پوزيتيويسم ـ معناي يك گزاره، همانا روش تحقيق پذيري آن است ـ فاقد هر گونه تحقيق پذيري است؛ بنا بر اين فاقد معناداري است. علاوه بر اين كه بي معنا خواندن گزاره هاي غير تجربي، نه يك اصل تحليلي و توتولوژيك است كه از خودش، صدقش ظاهر گردد؛ و نه تركيبي است كه با مشاهده و تجربه اثبات يا تأييد شود.
ج. پوزيتيويست ها تمام گزاره هاي متافيزيك را بي معنا تلقّي كردند؛ در حالي كه پاره اي از آن ها تحليلي اند؛ مانند « هر معلولي محتاج به علّت است »؛ در حالي كه به اعتراف آن ها بايد قضاياي تحليلي، معنادار باشند.
د. اصولا به زعم اين مكتب، گزاره هاي ديني به مرحله ي صدق و كذب نرسيده اند؛ بنا بر اين، سلب صدق و كذب از ناحيه ي طرف داران اين نحله، نسبت به گزاره هاي ديني بي معناست.
هـ. مهم ترين نقد ما بر پوزيتيويسم، نقد مبنايي است. ما علاوه بر روش تجربي، اعتبار منطقي يا عقلايي براي روش هاي ديگر كشف معرفت ـ يعني روش عقلي، شهودي، نقلي و تاريخي ـ قائل ايم.
پوزيتيويست هاي منطقي از ابتداي دهه ي 1950 ميلادي، به دو شاخه ي منطق رمزي (سمبليك) و تحليل زباني، منشعب شدند. شاخه ي نخست، نه تنها گزاره هاي ديني، فلسفي و ارزشي را بي معنا خواند، بلكه آن ها را از نظر منطق صورت نيز معيوب شمرد؛ ولي شاخه ي تحليل زباني، مشكلات بي معنايي گزاره هاي فوق را به ماده ي قضايا و كاربرد زبان نسبت داد. فيلسوفان تحليل زباني، در زمينه ي زبان ديني، به دو گروه منشعب شدند و زبان دين را غير شناختاري و معرفتي خواندند. بدين معنا، اين گزاره هاي ديني فاقد هر گونه معناي معرفتي اي مي شوند؛ امّا اعتقاد و ايمان به آن ها منشا كاركردهاي فردي و اجتماعي است. گروه دوم، زبان ديني را مشتمل بر معاني و مفاهيم حقيقي و غير نمادين، يا مفاهيم غير حقيقي و نمادين دانسته اند؛ بنا بر اين، برخي براي دين، زبان شناختاري قائل شدند و آن را صدق و كذب بردار و بيان گر واقعيت هاي خارجي دانسته اند و عده اي آن را غير شناختاري و فاقد توصيف گري و حكايت گري معرفي كردند.
ويليام آلستون ـ در مقاله ي زبان ديني ـ نظريه هاي غير شناختاري در زمينه ي زبان دين را به چهار نظريه ي ابراز احساسات، نمادين، شعايري و اسطوره اي، منشعب ساخته است. طبق نظريه ي ابراز احساسات، گزاره هاي ديني، بيان گر نوعي احساس خاص متدينان است؛ براي نمونه جمله ي خداوند خالق آسمان ها و زمين است، از واقعيت خارجي حكايت ندارد و تنها بيان گر احساسات دروني افراد متديّن است. فوير باخ، تصريح مي كند كه اگر گفته شود، خدا عادل است، يعني عدالت دوست داشتني است. طبق نظريه ي نمادين، گزاره هاي ديني، نمادهايي هستند كه احساسات انسان ها را بر مي انگيزانند و به عمل وا مي دارند و آن ها را به حس تعاون و همبستگي سوق مي دهند.
طبق تفسير شعايري، گزاره هاي ديني، تنها چار چوب تخيلي را فراهم مي كند كه عمل پرستش تحقق يابد و فاقد هر گونه ارزش معرفت شناختي اند. زبان اسطوره اي دين نيز نوع خاصّي از زبان نمادين است كه از نگرش خاصّي در باره ي جهان زاييده شده است.
پل تيليش، ويژگي هاي ذيل را براي گزاره ي نمادين ذكر مي كند:
ـ دلالت داشتن بر ماوراي خود.
ـ سهيم بودن نمادها در واقعيت مدلول و مشاراليه؛ مانند شركت داشتن پرچم در قدرت و عظمت ملّتي كه نمايان گر آن است.
ـ نمادها سطوحي از واقعيت را نمايان مي سازند كه جز از اين طريق حصول ناپذيرند.
ـ نمادها ابعاد و عناصري از روان انسان و اعمال ناشناخته ي هستي ما را نمايان مي سازند.
ـ نمادها به طور التفاتي به وجود نمي آيند؛ بلكه از ضمير ناخود آگاه فردي يا جمعي رشد مي يابند.
ـ نمادها قابل ابداع نيستند؛ آن ها زماني رشد مي كنند كه موقعيت براي آن ها مهيا و آماده باشد؛ و با تغيير موقعيت از ميان مي روند؛ براي نمونه شاه در مقطع خاصّي از تاريخ رشد كرده و در مقطع جديد از ميان مي رود؛
ـ نمادها قابل ترجمه به زبان حقيقي نيستند؛ امّا مي توانند راهي براي مكاشفه و مواجهه ي با خداوند باشند.[2]
[1] . در اين گفتار از پوزيتيويسم منطقى، بهاء الدين خرمشاهى؛ و زبان، حقيقت و منطق، الف. ج. آير، ترجمه ى منوچهر بزرگمهر؛ كارناپ، آرن نائس، ترجمه ى منوچهر بزرگمهر؛ رساله وين، مير شمس الدين اديب سلطانى؛ فلسفه دين، جان هيك، ترجمه ى بهرام راد؛ تاريخ فلسفه غرب، مصطفى ملكيان، ج 4؛ ايان باربور، علم و دين، ترجمه ى بهاء الدين خرمشاهى استفاده گرديده است. [2] - paul Tillich، dynamics of faith (new yourk، university) p. 43 - 45.