ديويد هيوم نيز همان روش اصالت تجربى را برگزيد و از موضوع اين روش معرفت شناختى هر گونه معرفت غير حسى را نفى كرد و با ترديدى كه در اصل عليت برانگيخت و آن را در مفهوم انس و عادت ذهنى در اثر تقارن و تعاقب پديده ها كاهش داد، (138) وجود هر گونه ضرورت على را در نسبت ميان پديده ها طرح كرد و نوعى لاادرى گرى (aqnosticism) دينى را در قلمرو برهان اتقان صنع به منصه ظهور نشاند. (139) براساس اين رهيافت ، هر چه نام معرفت مى گردد بايد با محك تجربه حسى آزموده شود و اگر مجراى حسى ورود آن به ذهن ، شناخته نشد فاقد اعتبار خواهد بود. نتيجه فلسفى اين ديدگاه آن شد كه كليه مفاهيم معقول ، كلى و ضرورى ، كه در ظرف حس و تجربه حسى نمى گنجيدند از صحنه معرفت آدمى طرد شدند. اين مفاهيم يكى ( جوهر ) بود، اعم از مادى و نفسانى كه چون با نام جوهر هيچ گاه در آيينه حس نمودار نمى گشت ، انكار شد. مفهوم فلسفى ديگرى كه از قلمرو معرفت حذف شد، مفهوم ( عليت ) بود.
عليت كه يك رابطه ضرورى و دائمى ميان علت و معلول است ، امرى نيست كه در حس و تجربه حسى جاى گيرد؛ چه ، امر محسوس همواره جزئى و گذراست و حس ، كليت و ضرورت را بر نمى تابد.
مذهب اصالت تجربه هيوم به نتايج تكان دهنده اى منجر شد، بلكه وجود ( نفس ) يا ( روح ) نيز از آن حيث كه جوهر است انكار شد و آدمى نتوانست براى اثبات هويت شخص خود نيز پايه و اساسى معتبر به دست آورد.
با انكار اصل عليت شيرازه ذهن نيز از هم گسيخت و كار به آنجا رسيد كه هيوم مدعى شد اگر شما تا كنون چيزى به نام نان خورده ايد و بر اثر آن سير شده ايد، به هيچ وجه نمى توانيد معتقد شويد كه اگر هم اكنون يا فردا نيز نان بخوريد سير خواهيد شد. زيرا نه اثبات اينكه ( نان ) هميشه خواص ثابت واحدى خواهد داشت برهان حسى وجود دارد و نه شما در اثبات اينكه ميان ( جوهر ) و ( عليت ) نه تنها دانى به نام ما بعدالطبيعه ، بلا موضوع شد، بلكه علم تجربى كه تجربه گرايان در مبانى و روشهاى فلسفى خود به شدت تحت تاءثير آن بودند، نا موجه مى نمود.
ايدآليسم و شكاكيت ، مولود شگفت انگيز آمپريسم بود كه با انكار اصل عليت پديد آمده ؛ زيرا داده هاى حسى كه يك انطباق حسى است ، نمى تواند وجود شى ء خارج از ذهن را به وجود آورده است اثبات كند. اثبات خارج از ذهن و اعتقاد، به اين كه مدركات حسى بازنمود اشياى خارجند، مستلزم قبول اصل عليت است كه در فلسفه هيوم جايى نداشت . (140) بدين روى وى در آخرين اثرش مفاوضات درباره دين طبيعى (Concerninq NatvralReliqion Dialoqves ) كه در واقع نفى دين بود، مفاد حقايق دينى را به چالش جدى كشاند.
در دامن چنين رويكردى بود كه در دهه هاى پايانى قرن هجدهم ، ايمانوئل كانت (1724 - 1804) فيلسوف آلمانى ظهور كرد و با تحديد حدود فاهمه بشر در فهم ظواهر اشياء (فنومن ) و نارسايى آن در دسترسى به ذات و نفس الامر آنها (نومن ) فلسفه اى كاملا ذهنى بنا نهاد و متافيزيك را از قلمرو معرفت بشر خارج ساخت .
او براى جهان شناسى ، از ذهن شناسى آغاز كرد ولى هرگز به جهان شناسى نرسيد. كانت آن گونه كه خود گفت با مطالعه فلسفه هيوم و نتايج تكان دهنده آن از خواب جزمى بيدار شد. كار خويش را با همان مبانى هيوم شروع كرد ( در اينكه شناسايى ما بالتمام با تجربه شروع مى شد شبهه اى نمى توان داشت ) اما نمى خواست تسليم نتايج حاصل از فلسفه هيوم شود، از اين رو گفت : اينكه هر معرفت ما با تجربه آغاز مى شود، دليل بر اين نيست كه تمام معرفت ما ناشى از تجربه باشد!
او دريافته بود كه اگر مانند هيوم معتقد شود در خزانه معرفت ما، هيچ عنصرى غير از داده هاى حسى وجود ندارد، در آن صورت ( علم ) ناممكن خواهد شد؛ زيرا خود ( علم ) محتاج يك رشته قضايى ( كلى ) و ( ضرورى ) است كه اثبات اين قضايا در روش اصالت تجربه نا ممكن است . از اين رو كانت براى آنكه عناصر ديگرى را، علاوه بر داده هاى حسى ، در معرفت داخل كند، معتقد شد ( كليت ) و ( ضرورت ) كه لازمه معرفت علمى است ، بر خواسته از ساختار خود ذهن است . معرفت ، حاصل مشاركت تواءمان دو چيز است : يكى مدركات حسى ناشى از تاءثير عالم خارج بر ذهن و ديگرى عناصرى كه از پيش در ذهن موجود است و ذهن آنها را به عنوان پيشينى (apriori) در مرحله ( احساس ) و در مرحله ( فهم ) در كار مى آورد.