شكاكيت
بيان شد كه تفكر قرون وسطا با معنايى از يقين تاءسيس شده بود و چشم انداز خود به هستى را نسبت بر اين مبنا استوار مى داشت . مهم ترين و اساسى ترين ويژگى عصر جديد نظرى نو به كل هستى است كه بر اساس بى اعتمادى و ترديد افكنى در هر گونه معرفت يقينى به جهان و دين استوار است . مونتنى يكى از نويسندگان دوران رنسانس در مقالات خود (1580) شكاكيت را تعميم بخشيد و اساس فهم معتبر را زير سؤ ال برد و فهم هر كس را مولود ويژگيهاى شخصى و پيشداوريهاى برخاسته از محيط دانست . از اين روست كه دكارت (1596 - 1650)، مؤ سس فلسفه جديد، در روزگار پس از نهضت اصلاح دين است كه خود اين نهضت از عوامل شكاكيت و تعميم آن است . (133) وى اساس فلسفه خويش را كاوش در معرفت بشرى قرار داد و تاءملات خويش را از همان نقطه اى آغاز كرد كه شكاكان در آن واقع بودند.او از شك دستورى آغاز كرد، شكى كه نقطه شروع براى رسيدن به معرفت صحيح باشد نه براى ماندن . روش او هر چند براى خروج از شكاكيت و دستيابى به يقين كارساز بود، براى او روشن بود كه يقين و صدق دو چيز مختلف اند. يقين يكى از حالات ذهنى است ، در حالى كه صدق ، صفت گزاره ها و معمولا مربوط به اين است كه اشيا در جهان خارج چگونه اند، لكن با اين وصف فلسفه او تفسيرى روشن از مطابقت كه تضمين كننده صدق است ارائه نداد.از سوى ديگر در اين دوره ، قوانين حركت و گرانش نيوتون (1642 - 1727)، به همه چيز، از كوچك ترين ذره تا دورترين سياره ، قابل انطباق مى نمود. اين طرح تازه ، جهان را به صورت يك ماشين پيچيده مى نماياند كه از قوانين لايتغيرى پيروى مى كند كه هر جزء آن دقيقا پيش بينى پذير است . اين رهيافت علمى خود مبناى متافيزيكى فلسفه هاى جبرانگارى (determinism) و ماترياليسم (materialism) گرديد هر چند خود نيوتون در مقام يك دين باور، ماشين جهان را اثر صنع آفريدگار حكيم مى دانست . به تعبير وايتهد اين ماجرا ( مغلطه عينيت زدگى نابه جا ) بود كه بعضى تجريدات علمى را به سان واقعيت خارجى اخذ كنند.اما به هر حال قوانين نيوتونى براى بسيارى اذهان ، قلمرو فعل خدا را در سطح علت اولى و خيرخواهى در عمل اوليه آفرينش و نه در مهر پدرانه مدام ، محدود مى نمود، هر چند بسيارى از اهل ذوق مى كوشيدند تا معجزات مندرج در كتاب مقدس را كه احساس مى كردند. جزء ميراث مسيحى شان است از دايره شمول قوانين طبيعى خارج كنند. (134)