چه وقت ما مى توانيم يك ديدگاه را به متن نسبت دهيم ؟ به بيان ديگر آيا در مواجهه با قرآن ، ما مى توانيم به يك رشته نظريات روشن در مسائل اصلى مرتبط به حيات انسان دست پيدا كنيم يا آنكه چنين تصوير شفافى دست نايافتنى است و ما همواره با قطعه قطعه از معناهاى بريده اى رويارو هستيم كه هرگز به يك نگرش همه جانبه و نهايى نمى پيوندند؟ آيا مى توان در معناشناسى قرآن به سطحى از شناخت معنا دست يازيد كه درباره جهان ، خدا، انسان ، معنا و مفهوم زندگى ، فلسفه حيات ، ايدآلهاى مطلوب و راه چگونه زيستن ، انحاى گوناگون تعامل فردى ، خانوادگى و اجتماعى انسان و مانند اينها به چشم اندازى واضح رسيد؟ اگر اين امر ميسور است ، راه كار دستيابى آن چيست ؟ما بر اين باوريم كه در پرتو پيش انگاره هاى جهان شناختى ، معرفت شناختى ، انسان شناختى ، متن شناختى مربوط به قرآن و زبان شناختى ، اين هدف قابل دستيابى است ؛ هرچند رسيدن به اين مقصود بى مئونه و آسان نيز نخواهد بود. با پذيرش ويژگيهاى متمايز زبان شناختى متن كه مشتمل بر نصوص ، يعنى گزاره هايى كه تنصيص بر يك معنا دارند و قابل تاءويل نيستند و ظواهر، يعنى معناى متبادر راجح ، كه اين هر دو از نظر عقلا اعتبار و حجيت دارد و راهكار استفاده از منابع و قرائن روشنگر و يا تعيين كننده معنا در مبهمات و متشابهات ، زمينه معرفت تفسيرى فراگير فراهم است . بلكه در مراتبى زمينه راهيابى به معناهاى ژرف تر و لايه هاى درونى و باطنى نيز براى اهل انس با قرآن نيز ممكن است .
استمداد از قرائن
قرينه هاى درون متنى
قوانين مربوط به وضع و دلالت ، يك واقعيت جدى در زبان شناسى و دانش دلالت شناسى و سمانتيك است . اساس محاورات عقلا در تفهيم و تفاهم و تعامل گفتمانى با يكديگر بر پايه همين قوانين سمانتيكى استوار است . (1234) اما در كنار قوانين وضع و دلالت ، قوانين ديگرى نيز وجود دارد كه قلمرو معانى كلمات را تحديد مى كند و يا توسعه مى بخشد. به سخن ديگر ما در مرحله معناشناسى جمله ها به مرز مشترك هرمنوتيك با سمانتيك مى رسيم . هر واژه در لغت شناسى يك معناى وضعى دارد، اما همان واژه وقتى در جمله خاص و درون يك متن قرار مى گيرد، آن متن يك پوششى بر آن معناى وضعى مى گذارد (معنا در متن ) و از تركيب معناى اضافى كه از طريق قرائن معلوم مى شود و معناى غايى مطلق ، مفهوم آن واژه غايى به دست يمى آيد. به نمونه مى توان واژه هاى ( حيات ) و ( سبيل ) را در لغت و قرآن بررسى نمود. حيات در گياهان ، به مفهوم رشد و نمو است و در حيوان به معناى داشتن قوه ادراك و احساس ، و در انسان به معناى داشتن قوه شعور و فاعليت ارادى . (1235) اما افزون بر اين ، قرآن ، باورمندان راستين را داراى يك نوع حيات ايمانى ويژه با آثار حقيقى مى داند كه ديگر انسانها فاقد آن حيات اند: اءومن كان ميتا فاءحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها كذلك زين للكافرين ما كانوا يعملون . (1236)علامه طباطبايى در تفسير اين آيه مى نويسد: آيه وصف حل مومن و كافر، در ايمان و گمراهى است . انسان پيش از آنكه به هدايت الهى نايل شود مانند مرده اى است كه از نعمت حيات محروم است ، وقتى به پروردگار خويش ايمان راستين مى آورد گويا خدا او را زنده كرده ، براى او نورى قرار داده است كه در پرتو آن خير و شر و سود و زيان را تشخيص مى دهد. اما كافر مانند كسى است كه در تاريكى گريزناپذير واقع است و قدرت تشخيص نيك و بد و سود و زيان ندارد. اين آيه همانند آيه سوره نحل است كه فرمود: من عمل صالحا من ذكر اءو اءنثى و هو مومن فلنحيينه حياة طيبة . (1237)علامه سپس مى افزايد: ممكن است گفته شود فهم عموم مردم آن است كه براى انسان حياتى جز همان حيات حيوانى ، كه منشاء ادراك لذات مادى و حركت ارادى است ، نمى بينند، بنابراين ، تمايزى ميان كافر و مومن مشاهده نمى كنند، در نتيجه اين تمثيل و توصيف را تنها نوعى استعاره تمثيلى تلقى مى كنند. وى اين برداشت را نقد مى كند و مى گويد: تدبر در قرآن ، گوياى معناى ژرف ترى است . خداوند براى انسان الهى يك حيات جاودان در تحت ولايت و حمايت خود مى بيند كه با مرگ پايان نمى پذيرد، هيچ گونه رنج و دشوارى همراه آن نبوده و سرشار از محبت خدا، در لذت سرمدى جاى دارد. كسى كه به اين مرتبه از ايمان دست يافته ، حقايقى را مى بيند كه ديگران ادارك نمى كنند و عقل او در آفاقى سير مى كند كه ديگران بدان ره نيافته اند، اراده او خواهان چيزهايى است كه ديگران آن را اراده نمى كنند، هرچند به ظاهر ميان او و ديگران تفاوتى ديده نمى شود، اما به واقع براى او درك و اراده اى است كه برتر از درك و اراده ديگران است و براى او حيات ديگرى با آثار خاص خويش است كه ديگران فاقد آن حياتند... خداوند حيات اين گروه را موصوف به حيات طيب ( پاك بودن ) است كه صرفنظر از مطلق حيات است . همان طور كه در طرف مقابل ، قرآن از كسانى نام مى برد كه قلب و چشم و گوش آنان راكد است . با آنكه آنان حيات به مفهوم عام را دارا هستند. اين از آن روست كه آثار ايمانى اين ابزارها در آنان نيست : لهم قلوب لايفقهون بها ولهم اءعين لايبصرون بها ولهم آذان لايسمعون بها اءولئك كالاءنعام بل هم اءضل اءولئك هم الغافلون . (1238)بنابراين روشن مى شود كه حيات نو نور ايمانى واقعيتى است غير از مطلق حيات انسانى كه همه آدميان واجد آن هستند. (1239)بدين روى ما به طور طبيعى به اين اصل هرمنوتيكى رسيديم كه متن را به كمك خود متن تفسير كنيم . البته در اينجا اين بحث به طور جدى مطرح است كه اصلا متنى مى تواند خودش را تفسير كند يا نه ؟ برخى هرمنوتيستها اظهار داشته اند كه نمى توان يك متن را با خود آن معنا كرد، بلكه بايد از بيرون آن را حل كرد، اما اين نظر دليل قابل پذيرشى ارائه نمى كند.در برابر، ديدگاه ديگرى است كه مى گويد تمام متون چنين اند كه خودشان ، خودشان را تفسير مى كنند و اين اصل اختصاص به يك متن خاص ندارد. و بالاخره نگاه سوم آن است كه برخى از متون مى توانند خودشان را تفسير كنند. البته در اينكه چه متونى مى توانند خودشان را تفسير كنند و تفاوت آنها با متونى كه نمى توانند خود را تفسير كنند چيست ، جاى تامل است . شايد بتوان گفت اگر متنى ادعاى كمال ، جاودانگى و هدايت همه مردم را در سر داشت و به تحدى ، همگان را مشمول دعوت خويش قرار داد و خود را سخن پروردگار و قول فصل (طارق ، 14) و غير قابل ترديد (بقره ، 2) معرفى كرد، چنين متنى مى تواند خودش را تفسير كند. اين برداشت در مورد قرآن ، باور تمامى فرق اسلامى ، جز اهل حديث ، است . روايت : فان القرآن يفسر بعضه بعضا (1240) به قاعده ، ناظر به اصل ياد شده است . همين طور به احتمال زياد روايت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه فرمود: ان القرآن لم ينزل ليكذب بعضه ببعض و يشهد بعضه على بعض (1241) و سخن اميرالمومنين على (عليه السلام ) كه فرمود: كتاب الله ... ينطق بعضه ببعش و يشهد بعضه على بعض (1242) نيز روش گذرا همين موضوع مى باشد.در اينكه چند نوع قرينه درون متنى مى توان يافت كه در پرتو آنها متن قرآن جستجو شود و چگونه مى توان متن را با خود آن تفسير كرد، گمان مى رود حداقل سه نوع قرينه درون متنى قابل ملاحظه است :