ابوحنیفه.
[ اَ حَ فَ ] (اِخ) نعمان بن ابی عبدالله محمد بن منصوربن احمدبن حیون. یکی از ائمهء فضل و علماء قرائت قرآن و معانی آن و وجوه فقه و اختلاف فقها و لغت و شعر و معرفت به تاریخ و ایام ناس و او را در حق اهل بیت طهارت هزاران ورق تألیف است و نیز در مناقب و مثالب او را کتابی نیکوست و ردی به مخالفین خود و ردی بر ابوحنیفه و بر مالک و شافعی و ابن سریج و نیز کتابی در اختلاف فقها و کتاب اصول المذاهب و کتاب ابتداءالدعوة للعبیدیین. کتاب الاختیار فی الفقه. کتاب الاقتصار فی الفقه. و قصیده ای فقهیه ملقب به المنتخبه دارد. او در اول مذهب مالکی داشت سپس طریقت اسماعیلیه گرفت و ملازم صحبت المغرابی تمیم معدبن المنصور گردید و آنگاه که معد بدیار مصر شد با او بود و در مستهلّ رجب 363 ه . ق. یا در جمعهء سلخ جمادی الاَخر آن سال به مصر درگذشت و معز بر او نماز گذاشت و او در میان اسماعیلیه سمت داعی داشت و پدر او ابوعبدالله محمد، عمری طویل یافت. وی اخبار نفیسهء بسیاری از حفظ داشت و در سال 351 به صدوچهارسالگی بقیروان وفات کرد. ابوحنیفه را فرزندان شریف و صالح بوده است از جمله ابوالحسن علی بن نعمان که معز خلیفهء فاطمی او را با ابوطاهر محمد زحلی باشتراک قاضی مصر کرد. و نیز ابوحنیفه را کتابی میان فقهای شیعه مشهور و هم اکنون موجود است به نام دعائم الاسلام. و مجلسی در بحار جلد اول معتقد است که ابوحنیفه شیعی اثناعشری است لکن بتقیّه خود را هفت امامی می نماید. رجوع به ابن خلکان و تاریخ یافعی و خطط مصر ابن زولاق شود.
ابوحنیفه.
[ اَ حَ فَ ] (اِخ) نعمان بن ثابت بن زوطی بن ماه یا نعمان بن ثابت بن نعمان بن مرزبان یا طاوس بن هرمز، امام فقیه کوفی مولی تیم اللهبن ثعلبه. ابن الندیم گوید: نام ابوحنیفه نعمان بن ثابت بن زوطی است، وی بکوفه خزاز بود و زوطی از موالی تیم اللهبن ثعلبه یا بنوقفل بوده. ابوحنیفه از اهل کابل و از جملهء تابعین است. او درک صحبت عده ای از صحابه کرد و در زمرهء اهل ورع و زهد بشمار است و همچنین پسر او حماد مکنی به ابواسماعیل، و مرگ وی بکوفه بود و فرزندان حماد ابوحیان و اسماعیل و عثمان و عمر است. و اسماعیل بن حماد از دست مأمون قضاء بصره داشت. شاعری (و گمان میکنم مساور وراق باشد) در مدح ابوحنیفه گوید:
اذا ما الناس یوماً قایسونا
بآبدة من الفتبا طریفه
ایتناهم بمقیاس صحیح
تلاد من طراز ابی حنیفه
اذا سمع الفقیه بها و عاها
و اثبتها بحرّ فی صحیفه.
و عبدالله مبارک که یکی از اصحاب اوست گوید:
لقد زان البلاد و من علیها
امام المسلمین ابوحنیفه
بآثار و فقه فی حدیث
کآیات الزبور علی صحیفه
فما بالمشرقین له نظیر
و لا بالمغربین و لا بکوفه
رأیت العائبین له سفاهاً
خلاف الحق مَعْ حجج ضعیفه.
و ابوحنیفه بهفتادسالگی در سنهء 150 ه . ق. درگذشت و او را بمقبرهء خیزران در عسکر مهدی از جانب شرقی بخاک سپردند. و ابن خثیمه از سلیمان بن ابی شیخ روایت کند که حسن بن عماره بر او نماز کرد. و او راست از کتب: کتاب الفقه الاکبر. کتاب رسالته الی البستی و این کتاب را مقاتل از ابوحنیفه روایت کند. کتاب الرد علی القدریه. العلم براً و بحراً، شرقاً و غرباً بعداً و قربا تدوینه رضی اللهعنه - انتهی. و نیز کتاب الوصیة و کتاب العالم و المتعلم. و بعضی در انتساب کتاب فقه الاکبر بدو شک کرده اند چه امام خود از مرجئه است و در فقه الاکبر ابطال آراء مرجئه دیده میشود(1)، و کتاب مسند ابوحنیفه روایاتی است که امام بر آنها اعتماد کرده و حسن بن زیاد لؤلؤی از او روایت کرده است و بر آن شروح و اختصارات و حواشی بسیار کرده اند. او در قرائت از رهط حمزهء زیات است. و لقب وی نزد عامه امام اعظم و صاحب المذهب و یکی از ائمهء اربعهء اهل سنت و جماعت است. جد وی زوطی از اهل کابل و یا بابل و یا انبار و یا نسا و یا ترمذ است و پیش از تولد ثابت اسلام آورده است و ظاهراً مخالفین ابوحنیفه پس از وی گفته اند که زوطی اسیر شده و به رقّیت درآمده و سپس آزاد گشته است. خطیب در تاریخ بغداد گوید و اسماعیل بن حمادبن ابی حنیفه نبیرهء نعمان در جواب مفتریان می گفت: من اسماعیل بن حمادبن نعمان بن ثابت بن نعمان بن مرزبان از ابناء فارس یعنی از احرارم(2) و قسم بخدا که هرگز بندگی در خانوادهء ما راه نیافته است جد من در سال هشتاد بزاد و ثابت در خردسالی بشرف خدمت علی بن ابیطالب علیه السلام نائل آمد و آن حضرت به او و باحفاد او دعای خیر کرد و ما امید میداریم که خداوند تبارک و تعالی دعای او علیه السلام را در حق ما مستجاب فرموده باشد و نعمان بن مرزبان پدر ثابت همان است که در روز مهرگان پالوده(3) بحضرت علی بن ابیطالب هدیه برد و حضرت امام فرمود مهرجونا کل یوم - انتهی. ابوحنیفه صحبت چهار تن از صحابهء رسول یعنی انس بن مالک و عبدالله بن ابی اوفی بکوفه و سهل بن سعد ساعدی را به مدینه و ابوالطفیل عامربن واثله را بمکه دریافت و از هر چهار تن اخذ روایت کرد و در تذکرة الاولیاء عطار علاوه بر این چند تن جابربن عبدالله و عبدالله بن جزء زبیدی و عائشة بنت اجرد و واثلة بن اسقع را نام برده است و باز خطیب در تاریخ بغداد گوید: او درک مصاحبت انس بن مالک کرده و فقه از حمادبن ابی سلیمان آموخته و از عطاءبن ابی رباح و ابواسحاق سبیعی و محارب بن دثار و هیثم بن حبیب صراف یا صواف و محمد بن المنکدر و نافع مولی عبدالله بن عمر و هشام بن عروه و سماک بن حرب حدیث شنوده است و عبدالله بن مبارک و وکیع بن جراح و قاضی ابویوسف و سابق بن عبدالله و ربیعة الرای و محمد بن حسن شیبانی و غیر آنان از وی روایت آرند. امام ابوحنیفه عالمی عامل و زاهد و عابد و وَرِع و تقی و کثیرالخشوع و دائم التضرع بود و گویند او در اول قائل بامامت نفس زکیه محمد بن حسن علوی بود لیکن پس از استقرار دولت بر بنی عباس ناگزیر از آن عقیدت بازآمد. ابوجعفر منصور خلیفه وی را از کوفه به بغداد طلبید و تولیت قضا بوی دادن خواست و ابوحنیفه ابا کرد. ابوجعفر گفت قسم بخدا که تقلد این امر کنی و او گفت قسم بخدا که نکنم ابوجعفر قسم خویش تکرار کرد، ابوحنیفه نیز سوگند را مکرر ساخت و گفت من اهلیت قضا ندارم ربیع بن یوسف حاجب گفت نبینی امیرالمؤمنین را که سوگند یاد میکند! ابوحنیفه گفت امیرالمؤمنین بر اداء کفارهء سوگندان خویش از من تواناتر است و منصور او را در وقت بزندان فرستاد. باز ربیع حکایت کند که منصور خلیفه را دیدم که با ابوحنیفه در امر قضا مشاجره میکرد و ابوحنیفه میگفت از خدای بپرهیز و جز خدای ترسان را بر امانت خویش مگمار بخدا سوگند من در حال رضا بر خویش ایمن نیستم تا چه رسد بحال غضب و باز خطیب گوید آنگاه که منصور مدینهء دارالسلام بساخت و مهدی در جانب شرقی آن سکونت گرفت و در آنجا مسجد رصافه را بنا کرد ابوحنیفه را بطلبید و قضای رصافه را بدو عرض کرد و او سر باززد مهدی گفت اگر این شغل نپذیری تو را تازیانه زنم گفت آیا راست گوئی؟ گفت آری. او دو روز بر مسند قضا نشست و به روز سوم روی گری با مردی بمظالم آمد و گفت مرا بر او دو درهم و چهار دانگ است بهای لگنی روئین. ابوحنیفه بمدّعیعلیه گفت بپرهیز از خدای و بشنو که روی گر چه میگوید. مرد انکار کرد ابوحنیفه بصفار گفت چگوئی؟ گفت او را سوگند ده، ابوحنیفه بمرد گفت بگوی والله الذی لا اله الا هو و مرد آغاز گفتن کرد و ابوحنیفه چون چنین دید بقیت سوگند قطع کرد و دست در آستین برد و صره ای بیرون کرد و دو درهم ثقیل(4)بصفار داد و او برفت و پس از دو روز ابوحنیفه بیمار شد و بیماری او شش روز بکشید و وفات یافت. و باز گویند که یزیدبن عمر بن هبیرهء فزاری امیر عراقین خواست قضاء کوفه بدو تفویض کند در ایام مروان بن محمد آخرین ملوک بنی امیه و او نپذیرفت و یزید امر داد تا ابوحنیفه را چند روز بتازیانه بزدند و ابوحنیفه از امتناع خویش بازنایستاد و یزید به آخر او را رها کرد و آنگاه که احمدبن حنبل را برای قول بعدم خلق قرآن تازیانه زدند، احمد پیوسته ابوحنیفه را یاد میکرد و میگریست و بر او رحمت میفرستاد. اسماعیل بن حمادبن ابی حنیفه گوید بر کناسه میگذشتیم در آنجا پدرم را گریه افتاد از علت گریهء او پرسیدم گفت پسرک من در این مکان ابن هبیره پدر مرا ده روز هر روزی ده تازیانه بزد که قبول منصب قضا کند و او سر باززد. و در شمایل او گویند نیکوروی و گندم گون و سخت خوش آهنگ و میانه بالا و بعضی گفته اند کشیده قامت و نیکوبیان و خوش محضر و کریم و نسبت به یاران و دوستان حَسَن المواسات بود و شافعی رضی اللهعنه میگفت متبحرین در فقه اجری خواران ابوحنیفه اند و یحیی بن معین میگفت در نزد من قرائت قرائت حمزه و فقه فقه ابوحنیفه است و عامهء خلق نیز بر اینند. جعفربن ربیع گوید پنج سال ملازم ابوحنیفه بودم و هیچ کس را کم سخن تر از وی ندیدم اما چون سخن از فقه میرفت برمی شکفت و چون سیلی روان مینمود. و او امام قیاس است. عبدالله بن رجا گوید ابوحنیفه را در کوفه همسایه ای بود کفشگر، او تمام روز در کار خویش بود و چون شب درمی آمد بخانه بازمیگشت و گوشت یا ماهی بریان کرده بشرب خمر می پرداخت و آنگاه که سورت شراب وی را درمی یافت به آواز بلند بیت ذیل میخواند:
اضاعونی و أیّ فتی اضاعوا
لیومِ کریهة و سداد ثغر.
و تا گاه غلبهء خواب این بیت تکرار میکرد و ابوحنیفه همه شب در نماز بود وقتی چند شب آواز همسایه نشنید از او پژوهش کرد گفتند عسس وی را بگرفته و بزندان اندر است فردا پگاه ابوحنیفه دوگانه فجر بگذاشت و بر استر نشست و نزد امیر شد و دیدار او خواست امیر گفت او را درآرند هم بر استر نشسته و تا بساط امیر از استر فرود نیاید. و امیر از حاجت او بپرسید گفت کفشگری همسایهء من چند شب است عسس او را گرفته اگر امیر بیند امر برهائی او دهد امیر بپذیرفت و گفت تا کفشگر و هر که را که از آن شب تا آن روز گرفته بودند بحرمت ابوحنیفه رها کردند. ابوحنیفه برنشست و بجانب خانه شد و کفشگر از پی وی میرفت چون ابوحنیفه فرود آمد روی بکفشگر کرد و اشاره به بیت مأنوس او گفت: یا فتی اضعناک؟ کفشگر گفت: لابل حفظت و رعیت جزاک الله خیراً عن حرمة الجوار و رعایة الحق و بر دست وی توبه کرد. و ابن مبارک گوید ابوحنیفه را براه مکه دیدم شتربچه ای فربه بریان کرده بودند و یاران خواستند طعام خویش با سرکه خورند و ظرفی که در آن سرکه ریزند نداشتند و متحیر بودند ابوحنیفه گَوی کرد در ریگ و سفرهء چرمین بر آن بگسترد و میان ادیم در خاک فروبرد و سرکه در گودی آن فروریخت و بریان با سرکه بخوردند. و حسن بن زیاد حکایت کند که مردی مالی در مکانی بخاک سپرد و سپس موضع دفن فراموش کرد و شکایت به ابوحنیفه برد ابوحنیفه گفت این مسئلهء فقهی نیست تا راه حل آن بیابم تو برو و امشب تا صبح نماز بگذار چون چنین کنی موضع مال بیاد خواهی آوردن. و هنوز چهاریک شب نگذشته بود که مرد نزد امام آمد و گفت نهفت مال بیافتم ابوحنیفه گفت میدانستم که شیطان نخواهد گذاشت تو نماز کنی تا گم گشتهء خویش بازیابی چرا بقیت شب را بشکرانهء آن نماز نکردی. ابن شبرمه گوید من سخت منکر ابوحنیفه بودم چون موسم حج برسید و من بدان سال حج میگذاشتم مردم بر ابوحنیفه گرد آمده بودند و از وی مسائل میپرسیدند و من در گوشه ای که ابوحنیفه مرا نمیدید ایستاده بودم مردی بیامد و گفت یا اباحنیفه آمده ام در امری مشکل که بدان دچارم مسئلت کنم گفت آن چیست گفت مرا فرزندی یگانه است چون او را زن دهم طلاق گوید و اگر کنیزک، بخشم آزاد کند و در امر او درمانده ام آیا بنظر تو چاره ای میرسد گفت آری کنیزکی که او دوست دارد بخر و او را بدو تزویج کن اگر طلاق گفت مال تو بتو بازگردد و اگر آزاد کردن خواهد نتواند چه مملوک او نیست و اگر از او فرزندی آید پیوستهء تو باشد. از آن روز دانستم که مرد فقیه است و زبان از تعییر او بازداشتم. قاضی ابویوسف گوید: منصور خلیفه ابوحنیفه را طلبید، ربیع حاجب منصور که ابوحنیفه را دشمن میداشت گفت یا امیرالمؤمنین این ابوحنیفه بر خلاف جد تو عبدالله عباس می رود چه عبدالله عباس گفت اگر کسی سوگند یاد کرد تا دو روز تواند از او استثنا کردن و ابوحنیفه گوید استثناء از یمین تنها متصل تواند بود. ابوحنیفه گفت یا امیرالمؤمنین ربیع معتقد است که بیعت تو بر عهدهء سپاهیان تو نیست. گفت چگونه! گفت چه آنان قسم بر بیعت تو خورند و چون بخانه بازشوند استثناء آرند و سوگند خویش باطل کنند منصور بخندید و گفت ای ربیع از تعرض ابوحنیفه بپرهیز. و چون ابوحنیفه بیرون شد ربیع بدو گفت قصد خون من کردی ابوحنیفه گفت نه تو قصد خون من داشتی و من بدین گفته ترا و خود را رهائی بخشیدم. ابوالعباس طوسی گوید من به ابوحنیفه معتقد نبودم روزی ابوحنیفه نزد منصور آمد و ازدحامی از مردم در آن روز بدانجا بود با خود گفتم امروز ابوحنیفه را در مضیقتی سخت افکنم پس رو بدو کردم و گفتم یا اباحنیفه امیرالمؤمنین بمسلمانی گوید گردن فلان بزن و او علت نمی داند، آیا این گردن زدن او را روا باشد؟ ابوحنیفه گفت یا اباالعباس آیا امیرالمؤمنین امر بحق میکند یا بباطل؟ گفتم ناگزیر بحق، گفت اجراء حق در هر جا رواست و جای پرسش نیست. ابوحنیفه بنزدیکان خود در آنجا گفت مرد قصد داشت مرا در هلاکت افکند لکن من دست و پای او ببستم. ابن خلکان گوید: ابوحنیفه را جز در قلت عربیت تعییب نتوان کردن و از این قبیل است آنچه روایت شده است که ابوعمروبن علاء مقری از ابوحنیفه پرسید در قتل به مثقل قصاص واجب آید یا نه؟ او بنا بر اصل متخذ خویش (برخلاف مذهب امام شافعی) گفت نه. گفت اگر قتل بحجر منجءیق باشد؟ ابوحنیفه گفت ولو قتله باباقبیس. بجای بابی قبیس(5) و باز گفته اند که این لحن نیست بلکه لغتی است کوفی و چون ابوحنیفه کوفی بود بلغت کوفیین جواب گفته است چه اسماء سته را کوفیین در هر سه حال به الف آرند: ان اباها و ابا اباها...
ولادت ابوحنیفه به سال 80 ه . ق. و بروایتی 61 است و ابن خلکان گوید قول اول صواب است. و وفات او در رجب یا شعبان سال 149 یا 150 یا 153 است و قول اول اصح است. و وفات او در بغداد بزندان بود آنگاه که او را به قصد اجبار بتولیت قضا محبوس کرده بودند و این خبر صحیح است و بعضی گفته اند وفات او در زندان نبوده است و مدفن او بمقبرهء خیزران و قبر وی در آنجا مشهور و مزار است و ابوسعد محمد بن منصور خوارزمی ملقب به شرف الملک مستوفی مملکت سلطان ملکشاه سلجوقی بر قبر او مشهد و قبه ای کرد و مدرسهء بزرگی برای حنفیه متصل بدان بساخت که هم اکنون به اعظمیه مشهور است. غزالی در کیمیای سعادت آورده است که: ابن ابی لیلی، فرا ابن سیری گفت نبینی این ابوحنیفه این جولاهه بچه را که هرچه ما بدان فتوی کنیم بر ما رد کند گفت ندانم جولاهه بچه است یا چیست اما دانم که دنیا روی بوی آورده است و وی از دنیا میگریزد و روی از ما بگردانیده است و ما آنرا میجوئیم. ابوالفتح بستی گوید:
الفقه فقه ابی حنیفة وحده
والدین دین محمد بن کرام.
و اخطب خوارزم گوید:
رسول الله قال سراج دینی
و امتیَ الهداة ابوحنیفه
قضا بعد الصحابة فی الفتاوی
لاحمد فی شریعته خلیفه
سدی دیباج فتیاه اجتهاد
و لحمته من الرحمن خیفه.
و نیز گوید:
ایا جبلی نعمان انّ حصاکما
لتحصی و لاتحصی فضائل نعمان
جلائل کُتْب الفقه طالع تجد بها
دقائق نعمان شقائق نعمان.
و در مولد و مدت عمر و سال وفات او گفته اند، شعر:
سال هشتاد ابوحنیفه بزاد
در جهان داد علم فقه بداد
سال عمرش کشید تا هفتاد
در صد و پنجه اش وفات افتاد.
و پیروان او را، اهل رأی و اصحاب رأی و قیاس و عراقیون و حنفیان نامند. و از آنرو اصحاب وی را اهل رأی و قیاس گویند که وی و پیروان او با نظر در نظائر و اشباه استنباط حکم میکردند و استناد بحدیثی را لازم نمی شمردند برخلاف مالک و اهل حجاز که در هر حکم تابع حدیثی بودند و صاحب یواقیت العلوم گوید: مبانی اصول (اصول فقه) بر چهار رکن است بنزدیک امام شافعی: کتاب، سنت، اجماع و قیاس و بنزدیک امام ابوحنیفه استحسان زیادت شود و بنزدیک مالک استصلاح - انتهی. و بیش از نیمی از مسلمانان امروز بر مذهب ابوحنیفه باشند و مذهب دولت عثمانی نیز حنفی بود. و شیخ ابوحامد محمد بن ابی بکر ابراهیم عطار نیشابوری ملقب به فریدالدین در تذکره گوید که: مالک بن انس گفت ابوحنیفه را چنان دیدم که اگر دعوی کردی این ستون زرین است دلیل توانستی آوردن و بسیار مشایخ را دیده بود و با صادق رضی اللهعنه صحبت داشته بود و استاد علم فضیل و ابراهیم ادهم و بشر حافی و داود طائی و عبدالله بن مبارک بود و از برکات احتیاط او شعبی که استاد او بود و پیر شده بود خلیفه مجمعی ساخت و شعبی را بخواند و علماء بغداد را حاضر کرد و شرطی را بفرمود تا به نام هر خادمی ضیاعی بنویسد بعضی باقرار و بعضی بملک و بعضی بوقف پس خادم آن خط را پیش شعبی آورد که قاضی بود و گفت امیرالمؤمنین میفرماید که بر این خطها گواهی بنویس. بنوشت و جملهء فقها بنوشتند پس بخدمت ابوحنیفه آوردند و گفتند امیرالمؤمنین میفرماید که گواهی بنویس، گفت او کجاست؟ گفتند در سراست گفت امیرالمؤمنین اینجا آید یا من آنجا روم تا شهادت درست آید خادم با وی درشتی کرد گفت در شهادت دیدار شرط نیست یا هست؟ که قاضی و فقها و پیروان نوشتند تو از جوانی فضولی میکنی پس ابوحنیفه گفت لها ما کسبت. این بسمع خلیفه رسید شعبی را حاضر کرد گفت در شهادت دیدار شرط نیست یا هست؟ گفت بلی هست. گفت پس تو مرا کی دیدی که گواهی نوشتی! شعبی گفت دانستم که بعرفان تو است لکن دیدار تو نتوانستم خواست، خلیفه گفت این سخن از حق دور است و این جوان قضا را اولیتر. پس بعد از آن منصور که خلیفه بود اندیشه کرد تا قضا بیکی دهد و مشاورت کرد بر یکی از چهار کس که فحول علما بودند و اتفاق کردند، یکی ابوحنیفه دوم سفیان سوم شریک چهارم مسعربن کدام. هر چهار را طلب کردند در راه که می آمدند ابوحنیفه گفت در هر یکی از شما فِراستی گویم، گفتند صواب آمد گفت من بحیاتی قضا از خود دفع کنم و سفیان بگریزد و مسعر خود را دیوانه سازد و شریک قاضی شود پس سفیان در راه بگریخت و در کشتی پنهان شد گفت مرا پنهان دارید که سرم بخواهند برید بتأویل آن خبر که رسول علیه السلام فرموده است: من جعل قاضیاً فقد ذبح بغیر سکین؛ هرکه را قاضی گردانیدند بی کاردش بکشتند. پس ملاح او را پنهان کرد و این هر سه پیش منصور شدند اول ابوحنیفه را گفت ترا قضا می باید کرد گفت ایهاالامیر من مردی ام نه از عرب و سادات عرب بحکم من راضی نباشند. جعفر گفت این کار به نسبت تعلق ندارد و این را علم باید. ابوحنیفه گفت من این کار را نشایم و در این قول که گفتم نشایم اگر راست میگویم نشایم و اگر دروغ میگویم دروغ زن قضای مسلمانان را نشاید و تو خلیفهء خدائی روا مدار که دروغگوی را خلیفهء خود کنی و اعتماد خون و مال مسلمانان بر وی کنی. این بگفت و نجات یافت پس مسعر پیش خلیفه رفت و دست خلیفه بگرفت و گفت چگونه ای و مستورات و فرزندانت چگونه اند منصور گفت او را بیرون کنید که دیوانه است پس شریک را گفتند ترا قضا باید کرد گفت من سودائیم دماغم ضعیف است منصور گفت معالجت کن تا عقل کامل شود پس قضا بشریک دادند. و ابوحنیفه او را مهجور کرد که هرگز با وی سخن نگفت. و گفته اند که تیر اجتهاد ابوحنیفه بر نشانه چنان راست آمد که میل نکرد و اجتهاد دیگران گرد بر گرد نشانه بود. نقلست که مردی مالدار بود و امیرالمؤمنین عثمان را رضی اللهعنه دشمن داشتی تا حدی که او را جهود خواندی این سخن به ابوحنیفه رسید او را بخواند گفت دختر تو بفلان جهود خواهم دادن او گفت تو امام مسلمانان باشی روا داری که دختر مسلمانان را بجهودی دهی و من خود هرگز ندهم. ابوحنیفه گفت سبحان الله چون روا نمیداری که دختر خود را بجهودی دهی چگونه روا باشد که محمد رسول الله دو دختر خود بجهودی دهد آن مرد در حال بدانست که سخن از کجاست از آن اعتقاد بازگشت و توبه کرد از برکات امام ابوحنیفه. نقلست که روزی در گرمابه بود یکی را دید بی ایزار بعضی گفتند او فاسقی است و بعضی گفتند او دهری است ابوحنیفه چشم برهم نهاد آن مرد گفت ای امام روشنائی چشم از تو کی بازگرفتند گفت از آنگه باز که ستر از تو برداشتند. نقلست که مسجدی عمارت میکردند از بهر تبرک از ابوحنیفه چیزی بخواستند بر امام گران آمد مردمان گفتند ما را غرض تبرک است آنچه خواهد بدهد درستی زر بداد بکراهتی تمام، شاگردان گفتند ای امام تو کریمی و عالمی و در سخا همتا نداری اینقدر زر دادن چرا بر تو گران آمد گفت نه از جهت مال بود ولکن من یقین میدانم که مال حلال هرگز به آب و گل خرج نرود و من مال خود را حلال میدانم چون از من چیزی خواستند کراهیت آن بود که در مال حلال من شبهتی پدید آمد و از آن سبب عظیم میرنجیدم. چون روزی چند برآمد آن درست بازآوردند و گفتند پشیز است امام عظیم شاد شد. نقلست که در بازار میگذشت مقدار ناخنی گل بر جامهء او چکید به لب دجله رفت و می شست گفتند ای امام تو مقدار معین نجاست بر جامه رخصت میدهی اینقدر گل را میشوئی؟ گفت آری آن فتوی است و این تقوی است چنانکه رسول علیه السلام نیم گرده بلال را اجازه نداد که مدخر کند و یک ساله زنان را قوت نهاد. و گویند خلیفهء عهد بخواب دید ملک الموت را از او پرسید که عمر من چند مانده است ملک الموت پنج انگشت برداشت و بدان اشارت کرد. تعبیر این خواب از بسیار کس پرسید معلوم نمیشد ابوحنیفه را پرسیدند گفت اشارت پنج انگشت به پنج علم است یعنی آن پنج علم کس نداند و این پنج علم در این آیه است که حق تعالی میفرماید: ان الله عنده علم الساعة، و ینزل الغیث، و یعلم ما فی الارحام، و ماتدری نفس ماذا تکسب غداً، و ماتدری نفس بأیّ ارض تموت(6). (تذکرة الاولیاء).
و ابن خلکان گوید: روزی ابن ابی لیلی قاضی کوفه از محکمه به خانهء خویش میشد در راه زنی را دید که مردی را مخاطب کرده گفت یا ابن الزانیین؛ یعنی ای پسر دو زناکار! قاضی در غضب شد و به محکمه بازگشت و باحضار زن فرمان داد چون حاضر آمد حکم کرد تا همچنان ایستاده دو حد قذف بر وی براندند و ابوحنیفه را چون از آن واقع خبر شد گفت اخطأ القاضی فی هذه الواقعة فی ستة اشیاء فی رجوعه الی مجلسه بعد قیامه منه و لاینبغی له ان یرجع بعد ان قام منه فی الحال و فی ضربه الحد فی المسجد و قد نهی رسول الله عن اقامة الحدود فی المساجد و فی ضربه المرئة قائمة و انما تضرب النساء قاعدات کاسیات و فی ضربه ایاها حدین و انما یجب علی القاذف اذا قذف جماعة بکلمة واحدة حد واحد و لو وجب ایضاً حدان لایوالی بینهما بل یضرب اولاً ثم یترک حتی یبرء الم الضرب الاول و فی اقامة الحد علیها بغیر طالب و قاضی چون این بشنید شکایت بوالی کوفه برد که جوانی معروف به ابوحنیفه با من معارضت میکند و برخلاف حکم من فتوی میدهد و بر من تشنیع می آورد و مرا بخطا نسبت میکند والی کس به ابوحنیفه فرستاد و او را از فتوی منع کرد و ابوحنیفه از بیان فتوی لب ببست تا آنجا که دخترش روزی پرسید من امروز روزه داشتم و لثهء مرا خون افتاد و من آب دهان بیرون کردم تا دیگر اثر خون بر آن ظاهر نبود حال توانم آب دهان فروبردن؟ بوحنیفه گفت دخترک من امیر مرا از بیان فتوی منع کرده این مسئله از برادر خود حماد پرس. و صاحب منتهی المقال از منتظم بن جوزی آورده است که: مردم نسبت به ابوحنیفه سه طائفه اند طائفه ای در عقاید کلامی او در اصول طعن آرند و قومی در روایت و حفظ و ضبط او بر وی نکوهش کنند و جمعی او را بقول برأی که مخالف با احادیث صحاح است تعبیر کنند و پس از کلامی طویل گوید خبر داد ما را عبدالرحمن فرار [ کذا ] از ابواسحاق فزاری که او گفت من از ابوحنیفه مسئله ای از مسائل دین پرسیدم و او پاسخی بگفت من گفتم از رسول صلوات اللهعلیه چنان و چنین نقل و روایت شده است گفت آن روایات را با دم خنزیر ستردن باید و عبدالرحمن بن محمد از ابوبکربن اسود روایت کند که به ابوحنیفه گفتم که نافع از ابن عمر و او از رسول روایت کند که فرمود البیعان بالخیار ما لم نفترقا. گفت هذا رجز و نیز حدیث دیگر او را خواندم گفت هذا هذیان و عبدالرحمن بن محمد از عبدالصمد و او از پدر خویش روایت کند که حدیث رسول صلوات اللهعلیه: افطر الحاجم و المحجوم را بر ابوحنیفه خواندند و او گفت هذا سجع و پیداست که این انکار او بر احادیث کذّابه بوده است چه نزد او برخلاف احمدبن حنبل و بخاری صحاح از هفده حدیث تجاوز نمیکرد. و انوری ابیوردی شاعر رخصتهای بوحنیفه را چون مثلی آورده و گوید:
سبحان الله فراخ چون چَهْ
چون رخصتهای بوحنیفه.
و ناصرخسرو گوید:
می جوشیده حلال است سوی صاحب رأی
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز
می و قیمار و لواطه بطریق سه امام
مر ترا هر سه حلال است هلا سر بفراز.
و نیز گوید:
رخصت سیکی چو داده بود یکی دام
قومی از آن شد بسوی مذهب نعمان
روی غلامان خوب و سیکی روشن
قبلهء امت شده ست و دام امامان.
بوحنیفه بِهْ از او گوید در باب شراب
گفت جوشیده بخور تا نبود بر تو حرام.
اینْت مسکر حرام کرد چو خوک
وآنْت گفتا بجوش و پر کن طاس.
گوئی که حلال است پخته مسکر
با سنبل و با بیخ رازیانه.
بادهء پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بویوسف نعمانی.
و در روضات از کتاب احتجاج و علل نقل میکند که: ابوحنیفه میگفت علی چنین گفت و من گویم. و نیز میگفت و مایعلم جعفربن محمد و انا اعلم، لقیت الرجال و سمعت من افواههم. و جعفربن محمد صحفی و معلوم است مراد از جعفربن محمد حضرت ابی عبدالله الصادق علیه السلام است. یوسف بن اسباط میگفت که ابوحنیفه بیش از چهارصد حدیث رسول را نقیض آورد. پرسیدند از چه قبیل گفت رسول فرمود اسب را دو بهره و مرد را یک بهره است و ابوحنیفه گفت من سهم مؤمنی را از سهم بهیمه ای کمتر ندانم و رسول خدا و اصحاب او اِشعار بدن میکردند و ابوحنیفه گفت اِشعار مثله است و مثله روا نیست و رسول صلی اللهعلیه وآله فرمود خریدار و فروشنده تا از یکدیگر جدا نشده اند اختیار فسخ دارند و ابوحنیفه گوید پس از ایجاب عقد خیاری نیست و رسول صلی اللهعلیه وآله هر وقت ارادهء سفر میکرد یکی از زنان را برای سفر بقرعه برمیگزید و اصحاب او نیز قرعه میزدند و ابوحنیفه گفت قرعه قمار است. گویند شیخ مفید در محضر اکابر عباسیان و شیوخ حنفیان گفت که: ابوحنیفه گوید شرب نبیذ مسکر حلال طلق است و آن سنتی باشد و تحریم آن بدعتی و نیز ابوحنیفه میگفت لو ادرکنی رسول الله لاخذ بکثیر من قولی و نیز گویند قرائت و تکبیر نماز را بفارسی اجازت داد. و شافعی گفته است من بکتب اصحاب ابوحنیفه مراجعه کردم و در آن صد و سی ورقه خلاف کتاب و سنت یافتم و سفیان و مالک و حماد و شافعی و اوزاعی گفته اند: ماولد فی الاسلام اشأم من ابی حنیفه، و مالک گفت فتنة ابی حنیفة اضر علی الامة من فتنة ابلیس، و خطیب بغدادی ابن مهدی گوید ما فتنة علی الاسلام بعد الدجال اعظم من رأی ابی حنیفة و مردم شیعه در مقابل توهین ابوحنیفه گویند که مسئلهء غسل و مسح مسئلتی است خلافی میان خدا و ابوحنیفه چه او تعالی فرمود و امسحوا برؤسکم و ارجلکم الی الکعبین(7) و ابوحنیفه گفت یجب غسل الرجلین و غزالی در کتاب المنحول فی علم الاصول گوید: فاما ابوحنیفة فقد قلب الشریعة ظهر البطن و شوّش مسلکها و غیّر نظامها و اردف جمیع قواعد الشرع باصل هدم به شرع محمد المصطفی و من فعل شیئاً من هذا مستحلاً کفر و من فعله غیرمستحل فسق. صاحب یواقیت العلوم گوید: ازالهء نجاست کردن نزدیک شافعی جز به آب مطلق روا نباشد و بنزدیک ابوحنیفه روا باشد بهر مایعی لطیف چون سرکه و ماء ورد. و از مجموع مثالبی که مخالفین ابوحنیفه بدو نسبت کنند و شمتی از آن نقل شد برمی آید که او با مسلمانی و زهد و عفاف، در احکام فقه با سعهء فکر و نظری دیگر میدیده و تعبد را در قوانین شرعیه از دین نمی شمرده است. و از سخنان اوست: لو علم الملوک ما نحن فیه من لذة العلم لحاربونا بالسیوف. در مناقب ابوحنیفه کتب بسیار است از جمله از ابوجعفر طحاوی کتاب عقودالمرجان و مختصر آن عقود الدرر و العقیان و دیگر الروضة المنیفة و از امام محمد بن احمد شعبی کتابی در بیست جزء و از امام موفق الدین احمد ملکی خوارزمی متوفی بسال 568 ه . ق. کتابی مشتمل بر چهل باب و از شیخ محیی الدین عبدالقادربن ابی الوفاء قرشی کتابی موسوم به البستان فی مناقب النعمان و از جارالله زمخشری کتاب شقائق النعمان فی مناقب النعمان و از امام عبدالله بن محمد حارثی کتاب کشف الاَثار و از شیخ ابن المظفر یوسف بن قزاوغلی بغدادی کتابی در ترجیح مذهب ابوحنیفه بر مذاهب دیگر و آن مشتمل بر بیست و سه باب و در موضوع خود بی نظیر است و هم کتابی موسوم به کتاب الابتصار (کذا و شاید: انتصار) لامام ائمة الامصار در دو مجلد بزرگ. و از امام ابوعبدالله حسین بن علی صیمری در مناقب ابوحنیفه کتابی است که در 404 از آن فراغت یافته است و از احمدبن صلت حمانی متوفی 308 کتابی بزرگ که خطیب در تاریخ بغداد آنرا ضعیف شمرده است. و از امام محمد بن محمد کردری معروف به بزازی متوفی 727 یا 827 کتابی مشتمل بر یازده باب و مقدمه در مناقب اصحاب و تابعین و باب اول آن در مناقب امام ابوحنیفه و سایر ابواب آن در مناقب اصحاب اوست و آنرا محمد بن عمر حلبی برای سلطان مراد ثانی ترجمه کرده است. و از ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن احمد سعدی معروف به ابن ابی العوام کتابی در فضل و اخبار ابوحنیفه و کسانی که از او روایت دارند و از جملهء کتب در مناقب امام کتاب موسوم به المواهب الشریفة فی مناقب ابی حنیفه است و ترجمهء آن موسوم به تحفة السلطان فی مناقب النعمان و مناقب ابی حنیفه از خطیب خوارزمی و جز آنچه ذکر شد گروه بسیار مناقب او را در اول یا آخر کتب خویش ذکر کرده اند از جمله ابوالحسین قدوری در اول شرح مختصر کرخی و امام محمد بن عبدالرحمن غزنوی در کتاب جامع الانوار و احمدبن سلیمان بن سعید در آخر کتاب درر و عمر صوفی کماروری در اوّل کتاب مضمرات و امام ابوعمربن عبدالبر متوفی 462 در کتاب انتفاء و شمس الدین یوسف بن سعید سجستانی در آخر منیة المفتی و شرف الدین اسماعیل بن عیسی اوغانی مکی در مختصر مسند و ابوعبدالله محمد بن خسرو بلخی در اول کتاب مسند و ابوالبقاء احمدبن ابی الضیاء قرشی مکی و صاحب سفینة العلوم و ابوالعباس احمدبن محمد غزنوی در اول مقدمهء خود و ابوجعفر احمدبن عبدالله سرماری بابی در مناقب او آورده و گوید مذهب او با سلاطین و ملوک موافقتر است و عثمان بن علی بن محمد شیرازی در الایضاح لعلوم النکاح و تقی الدین تمیمی در اول طبقات و ابواسحاق شیرازی در طبقات و محیی الدین نووی در تهذیب الاسماء و امام حسام الدین شهید در آخر فتاوی الکبری و ابن خلکان و سایر مورخین در کتب خویش. دیگر از جمله کتب در مناقب او تحفة السلطان فی مناقب النعمان بن کاس و تبییض الصحیفه بمناقب ابی حنیفه سیوطی و کتاب عقود الجمان فی مناقب ابی حنیفة النعمان تألیف امام ابوعبدالله محمد بن یوسف دمشقی صالحی نزیل بقروقیه و مناقب ابویحیی زکریابن یحیی النیشابوری. و احمدبن محمد سیواسی را منظومه ای ترکی است در فضائل او موسوم به کتاب الحیاض من صوب غمام الفیاض و شیخ ابوسعید را در مناقب او کتابی است بفارسی. و اما طبقات حنفیه: اقدم از همه طبقات شیخ عبدالقادربن محمد قرشی است به نام الجواهر المضیة فی طبقات الحنفیه و شیخ مجدالدین آنرا مختصر کرده و دیگر تاج التراجم لقاسم بن قطلوبغا و طبقات الحنفیه لمحمودبن سلیمان الکفوی موسوم باعلام الاخیار من فقهاء مذهب النعمان المختار و طبقات الحنفیه لعبدالقادربن محمد قرسی و مرقات الوفیة لابن دقماق ابراهیم بن محمد و دیگر کتاب ابوطاهر محمد بن یعقوب فیروزآبادی و کتاب قاضی بدرالدین محمودبن احمد عینی و کتاب قطب الدین محمد بن علاءالدین مکی و کتاب نجم الدین ابراهیم بن علی طرسوسی بنام وفیات الاعیان فی مذهب نعمان و طبقات ابن طولون اسحاق بن حسن الغرف العلیه و طبقات شمس الدین بن آجا محمد بن محمد و طبقات محمد بن عمر حفید آق شمس الدین و طبقات تقی الدین عبدالقادر مصری و آن اجل کتاب مؤلفه ای در تراجم اهل رأی است موسوم به الطبقات السنیه و طبقات امام مسعود شیبة بن عمادالدین سندی و طبقات علی بن امراللهبن الحنائی و کتاب طبقات صلاح الدین عبدالله بن محمد مهندس و طبقات شیخ ابراهیم حلبی.
(1) - صاحب روضات گوید المرجئة یرون تأخیرالعمل عن النیة و القصد و یقولون لایضر مع الایمان معصیة کما لاینفع مع الکفران طاعة و الارجاء قد یطلق و یراد به التأخیر و منه قوله تعالی و آخرون مرجون لامرالله [ قرآن 9/106 ]. و شهرستانی در ملل و نحل آورده است: الارجاء علی معنیین احدهما التأخیر، قوله تعالی ارجه و اخاه [ قرآن 7/111 ]؛ ای اخّره و امهله، و الثانی اعطاء الرجاء. اما اطلاق اسم المرجئة علی الجماعة بالمعنی الاول فصحیح کأنهم کانوا یؤخرون العمل عن النیة و العقد و اما بالمعنی الثانی فظاهر فانهم کانوا یقولون لایضر مع الایمان معصیة کما لاینفع مع الکفر طاعة و قیل الارجاء تأخیر حکم صاحب الکبیرة الی القیمة فلایقضی علیه بحکم مادام فی الدنیا من کونه من اهل الجنة او من اهل النار فعلی هذا المرجئة و الوعیدیة فرقتان متقابلتان و قیل ارجاء تأخیر علی علیه السلام عن الدرجة الاولی الی الرابعة فعلی هذا المرجئة و الشیعة فرقتان متقابلتان و المرجئة اصناف اربعة: مرجئة الخوارج و مرجئة القدریة و مرجئة الجبریة و المرجئة الخالصة. و محمد بن شبیب و الصالحی و الخالدی من مرجئة القدریة و نحن هیهنا انما نعد مقالات المرجئة الخالصة و من ذلک الیونسیة... و من ذلک العبیدیة... و من ذلک الغسانیة... و من ذلک الثوبانیة... و من ذلک التومنیة... و من ذلک الصالحیة... تتمة الرجال المرجئه کما نقل: الحسن بن محمد بن علی بن ابیطالب و سعیدبن جبیر و طلق بن حبیب و عمروبن مرة و محارب بن دثار و مقاتل بن سلیمان و ذر و عمروبن ذر و حمادبن ابی سلیمان و ابوحنیفه و ابویوسف و محمد بن الحسن و قدیدبن جعفر و هؤلاء کلهم اصحاب الحدیث...
(2) - رجوع به آزاد و بنوالاحرار و اَحرار شود.
(3) - حلوا. رجوع به تعلیقات مؤلف بر دیوان ناصرخسرو ص679 س3 شود.
(4) - رجوع به کلمهء ثقیل در این لغت نامه شود.
(5) - صاحب یواقیت العلوم گوید: مسئلة: اگر شخصی را بچوبی بزرگ یا بسنگی (مثقل) بکشند قصاص واجب آید یا نه؟ جواب: بنزدیک ابوحنیفه قصاص واجب نیاید و بنزدیک شافعی واجب شود. بوحنیفه گوید موجب قصاص قتل بود به صفت کمال. و آن قتل عمد بود معرّی از شبهت و چنین قتل در این صورت نیست پس موجب قصاص نگردد. دلیل بر آنکه این قتل به صفت کمال نیست آن است که قتل بکمال آن بود که ظاهر و باطن خراب کند و در این قتل ظاهر درست بود و باطن نه. پس از روی ظاهر قتل موجود بود و از روی باطن مفقود. آنگاه بصفت کمال نباشد. و نیز کمال صفت عمدیت هم در او محقق نیست زیرا که عمد قصد باشد و قصد قتل به آلت قتل باشد و آلت قتل آهن است که خدای تعالی برای کافران آفریده است کما قال الله تعالی: و انزلنا الحدید فیه بأس شدید [ قرآن 57/25 ] و سنگ و چوب برای کارهای دیگر آفریده است. پس انعدام آلت قتل نیز دلیل بود بر انعدام کمالیت صفت عمدیت و چون قتل بصفت کمال نباشد شبهت را در وی راه بود و شبهت مسقط قصاص است.
(6) - قرآن 31/34.
(7) - قرآن 5/6.
ابوحنیفهء اسکافی غزنوی.
[ اَ حَ فَ یِ اِ یِ غَ نَ ] (اِخ) ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آورده است که: در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم ما را صحبت افتاد با استاد بوحنیفهء اسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار اما چون وی را بدیدم این بیت متنبی را که گفته است معنی نیکوتر دانستم:
و اَستکبرُ الاخبار قبل لقائه
فلما التقینا صَغَّرَ الخبر الخبر.
و در میان مذاکره وی را گفتم هر چند تو در روزگار سلطانان گذشته نبودی که شعر تو دیدندی و صلت و نواخت ترا کمتر از دیگران نبودی اکنون قصیده ای بباید گفت و آن گذشته را بشعر تازه کرد تا تاریخ بر آن آراسته گردد، وی این قصیده بگفت و نزدیک من فرستاد. چون کسی پادشاهی گذشته را چنین شعر داند گفت اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد وی سخن را بکدام درجه رساند و امروز بحمدالله و منّه چنین شهر هیچ جای نشان نمیدهند به آبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل مهربان، که همیشه این پادشاه و مردم شهرباد اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و خداوندان این صنایع محروم چون در اول تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین، این حضرت بزرگوار که پاینده باد و مردم آن، واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که ازین شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن خاصه مردی چون بوحنیفه که کمتر فضل وی شعر است و بی اجری و مشاهره ای درس ادب و علم دارد و مردمان را رایگان علم آموزد و پس از این بر فضل وی اعتماد خواهم کرد تا آنچه مرا بیاید از اشعار که فراخور تاریخ باشد بخواهم و اینک بر اثر این قصیده که خواسته بودم نبشته آمد تا بران واقف شده آید. قصیده:
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار
فلک بچشم بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد ز بهر خردی کار
سوار کش نبود یارْ اسپ راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار
بقاب قوسین آنرا برد خدای که او
سبک شمارد در چشم خویش وحشت غار
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر دَرْش مرد یابد بار
ز هر که آید کاری در او پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار
بگاه خواستن آمد نشان نهمت مرد
که روز ابر همی باز بِهْ رسد بشکار
شراب و خواب و رباب و کباب و ترّه و نان
هزار کاخ فزون کرد با زمی هموار
چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمارِ شمار
نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود
مگر کلیله و دمنه نخوانده ای ده بار
همانکه داشت برادر ترا بر آن تخلیط
همو ببست برادر ترا بصد مسمار
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بدآمد خود بیند از به آمد کار
چو رای عالی چونان صواب دید که باز
ببلخ بامی مر ملک را زند پرگار
بشهر غزنی از مرد و زن نمانْد دو تن
که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار
نهاده مردم غزنی دو چشم و گوش براه
ز بهر دیدن آن چهر همچو گل ببهار
در این تفکر بودند کآفتاب ملوک
شعاع طلعت کرد از سپهر مهد اظهار
بدار ملک درآمد بسان جد و پدر
بکام خویش رسیده ز شکر کرده شعار
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افکار
بزاد و بود وطن کرد زآنکه چون خواهد
که قطره گردد دُر، آید او بسوی بحار
بکرد جنبش و گرد جهان برآمد شاه
نه زآنکه تاش چو شاهان کنند سیم نثار
خدایگانْ فلک است و نگفت کس که فلک
مکان دیگر دارد کش اندر اوست مدار
ایا موافق بر خسروی که دیر زیی
بشکر نعمت زاید ز خدمتت بسیار
از آن قِبَل که ترا ایزد آفرید بخاک
ز چاکران زمین است گنبد دوّار
بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد
بسوی چرخ بَرَد باد سال و ماه غبار
درم رباید تیغ تو، زآنْش در سر خصم
کنی بزندان وز مغز او دهیش زوار
اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت
یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار
نه آدمی است مگر لشکر تو خیل قضاست
که بازشان نتوان داشت از در و دیوار
نعوذ بالله اگر زآن یکی شود مثله
ز حرص جمله بود همچو جعفر طیار
در آن زمان که چو مژّه به مژّه از پی خواب
در او فتند بنیزه دو لشکر جرار
ز بس رکوع و سجود حسام گوئی تو
هوا مگر که همی بندد آهنین دستار
ز کَفْک اسبان گشته... بار هوا
ز بانگ مردان در پاسخ آمده اقطار
یکی در آنکه جگر گردد از در حمیَت
یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار
چنان بسازد با حزم تو تهور تو
چنانکه رامش را [ یا: مر ] طبع مردم میخوار
فلک چو دید قرار جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار
ز فر جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگرچه باطل یکچند چیره شد نهمار
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگرچه مرد بود چربدست و زیرک سار
نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید
اگرچه منفعت ماه نیز بیمقدار
بسروریّ و امیری رعیت و لشکر
پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار
که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک
پدر چه کرد همان پیشه کن بلیل و نهار
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده ست منبر و دار
عزیز نبود آنکس که تو عزیز کنی
ز بهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش نی سیر کوکب سیار
نه آن بود که تو خواهی همیّ و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزد دادار
کلیمکی که بدریا فکند مادر او
ز بیم فرعون، آن بدسرشت دل چون قار
نه برکشیدش فرعون از آب و از شفقت
بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آرَدْش بخت یوسف وار
مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار
گر استوار نداری حدیث، آسانست
مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار
خدایگان جهان خسرو زمان مسعود
که شد عزیز بدو دین احمد مختار
ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن
ز ظلم جوید چون عاشق از فراق فرار
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمت او در نماند از گفتار
بعقل ماند کز علم ساخت گنج و سپاه
بعدل ماند کز حلم کرد قصر و حصار
اگر پدرْش مر او را ولایت ری داد
ز مهر و شفقت بود آن نه از سر آزار
چو کرد خواهد مر بچه را مرشح، شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کندْش آوار
چو خواست کردن از خود جدا ترا آن شاه
نه سیم داد و نه زرّ و نه زین نه زین افزار
نه مادر و پدر از جملهء همه پسران
نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار
از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش
نکرد با او چندانکه در خورش کردار
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز
سیاه کردن پستان نباشد از پیکار
بمالش پدران است بالش پسران
بسر بریدن شمع است سرفرازی نار
چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود
ز سومنات همی گیر تا در بلغار
جهات را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موافق اندر کار
چو ملک دنیی در چشم وی حقیر نمود
بساخت همت او با نشاط دار قرار
قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد
قیامت آید چون ماه(1) گم کند رفتار
از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار
چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک
سها بجای قمر بود چند گاه مشار
چو کار کعبهء ملک جهان بدان آمد
که باد غفلت برْبود از او همی استار
خدایگان جهان مر نماز نافله را
بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار
گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش
پیام داد بلطف و لَطَف نمود هزار
که دار ملک ترا جز به نام ما ناید
طراز کسوهء آفاق و سکهء دینار
نداشت سود از آن کاینه یْ سعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد سه گانه از درِ دار
چو رایت شه منصور از سپاهان رود
بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دوپنج و چهار
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیره ش آمد فوجی بسان موج بحار
شریفتر ز نبوت مدان تو هیچ صفت
که مانده است از او در جهان بسی آثار
شنیده ای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ
صهیب و سلمان را نامد آمدن دشوار
مثل زنند که آید پزشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار
که شاه تا بهرات آمد از سپاه پدرْش
چو مور مردم دیدی ز هر سوئی بقطار
بسان فرقان آمد قصیده ام بنگر
که قدردانْش کند در دل و دو دیده نگار
اگرچه اندر وقتی زمانه را دیدم
که باز کرد نیارم ز هم(2) طیِ طومار
ز بسکه معنی دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالت معنی بکند و شد بیزار
از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز
همی نبینم مر علم خویش را بازار
خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار
ز کارنامهء تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار
مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی و تخم نکو کار و رسم بد بردار
بگو که لفظ آن هست لؤلؤ خوشاب
بگو که معنی این هست صورت فرخار
همیشه تا گذرنده ست در جهان سختی
تو بگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو در زمانه بمان همچنان شه و سالار
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
بپایان آمد این قصیدهء غرای چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی دست در گردن یکدیگر زده. و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی رحمة اللهعلیهم اجمعین در سخن موئی بدو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد فان اللَّها تفتح باللُّهی. و مگر بیابد که هنوز جوان است و ما ذلک علی الله بعزیز(3). و باز بیهقی در جای دیگر گوید: و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفهء اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت بجهة گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمد بر تخت و مملکت گرفتن امیرمسعود و بغایت نیکو گفت و فالی زده بودم که چونکه بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند، اگر پادشاهی بوی اقبال کند بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند و الفال حق. آنچه بدل گذشته بود بر آن قلم رفته بود. چون تخت بخداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید و بخط فقیه ابوحنیفه چند کتاب دیده بود و خط و لفظ او را پسندیده و فال خلاص گرفته چون بتخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست و قصیده گفت و صلت یافت و بر اثر آن قصیده ای دیگر خواست و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت و قصیده های غرا گوید یکی از آن این است. قصیده:
صدهزار آفرین رب علیم
باد بر ابر رحمت ابراهیم
آفتاب ملوک هفت اقلیم
که بدو نو شد این جلال قدیم
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت سجیم(4)
عندلیب هنر ببانگ آمد
وآمد از بوستان فخر نسیم
گرچه از گشت روزگار و جهان
در صدف دیر ماند درّ یتیم
شکر و منت خدای را کآخر
آنهمه حال صعب گشت سلیم
زآسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم
چکند کار جادوئی فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم
هر که دانست مر سلیمان را
تخت بلقیس را نخوانْد عظیم
داند از کردگار کار، که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم
ره نیابد بدو پشیمانی
زآنکه باشد بوقت خشم حلیم
دارد از رای خوب خویش وزیر
دارد از خوی نیک خویش ندیم
ملکا خسروا خداوندا
یک سخن گویمت چو درّ نظیم
پادشا را فتوح کم ناید
چون زند لهو را میان بدو نیم
کار خواهی بکام دل بادت
صبر کن بر هوای دل تقدیم
هر که را وقت آن بود که کند
مادر مملکت ز شیر فطیم
خویشتن دارد او دو هفته نگاه
هم بر آنسان که از غنیم غنیم
تا نکردند در بن چَه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم
باز شطرنج ملک با دو سه تن
با دو چشم و دو رنگ بی تعلیم
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم
نه فلان جرم کرد و نه بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آورد چو ماهی شیم
مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود در خیم
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری بظلیم
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هر که را نفس زد بنار جحیم
قصه کوته به است از تطویل
کان نیاورد دُرّ و دریا سیم
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم
سر تو سبز باد و روی تو سرخ
آنکه بد خواست در عذاب الیم
باد میدان تو ز محتشمان
چو بهنگام حج رکن حطیم
همچو جد خود و چو جد پدر
باش بر خاص و عام خویش رحیم.
تغزل:
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفین سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سراپای توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبی تو گویم یک هفته مقیم
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بِرسیم [ کذا ]
دوستدار تو ندارد بکف از وصل تو هیچ
مرد باهمت را فقر عذابیست الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده ست کسی نرم تر از ماهی شیم؟
به یتیمی و دوروئیت همه طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه دُر است آنکه یتیم
گر نیارامد زلف تو عجب نبود زآنک
برجهانَدْش هم آن دُرّ بناگوش چو سیم
مبر از من خرد آن بس نبود کز پی آن
بسته و خستهء زلف تو بود مرد حکیم
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم
زلف تو کیست که او بیم کند چشم ترا
یا که ای تو که کنی بیم کسی را تعلیم
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم
قصه موجز، شه و سلطان جهان ابراهیم
آنکه چون جد و پدر در همهء حال مدام
ذاکر و شاکر باشد به برِ رب علیم
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همت مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سرّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم
همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم
بی از آن کامد از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه زنیم
چو دهد ملک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان بازمشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم
خرد از بی خردان آموز ای شاه خرد
که بتحریف قلم گشت خط مرد قویم
رسم محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم
قدرتی بنمای از اول و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نَبْوَد، نَبُوَد مرد حلیم
کیست از تارک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوستری از زر و سیم
با چنین پیران لابل که جوانان چنین
زود باشد که شود عقد خراسان تنظیم
آنچه از سیرت نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیان است اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای بباید برکند
وقت باشد که نکو باشد نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متْواری گشته ست و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلت اوست خموشی چو تهیدست غریم(5)
شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم
بلکه از حکم خداوند جهان بود همه
از خداوند جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطان شهید افزون تر
بود از هر چه ملک بود به نیکوئی خیم
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسهء او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند
گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دل شاد جهان را آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدْت عظیم.
و باز بیهقی گوید: فاضلی بایستی که چند شعر گفتی تا هم نظم بودی و هم نثر، کس را نیافتم از شعرای عصر که در این بیست سال بودند اندرین دولت تا اکنون که این تاریخ تا این جا رسانیدم. از فقیه بوحنیفه ایده الله تعالی بخواستم و وی بگفت و سخت نیکو گفت و بفرستاد و کل خیر عندنا من عنده و کار بر این بنماند و فال من کی خطا کند و اینک در مدت نزدیک از دولت خداوند سلطان ابوالمظفر ابراهیم اطال اللهبقائه و عنایت عالی چندین تربیت یافت و صلت های گران استد و شغل اشراف ترمک [ شاید: ترنک ] بدو مفوض شد و بچشم خرد بترمک نباید نگریست که نخست ولایت اشراف خوارزمشاه آلتونتاش بود رحمة اللهعلیه. و قصیده این است:
شاه چو دل برکند ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان
وحشی چیزیست ملک و دانم از آن این
کو نشود هیچگونه بسته بانسان
بندش عدل است و چون بعدل ببندیش
انسی گیرد(6) همه دگر شودش سان
کیست که گوید ترا نگر نخوری می
می خور و داد طرب ز مستان بستان
شیر خور و آن چنان مخور که به آخر
زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان
شاه چو داند که چیست خوردن و خفتن
وین همه دانند کودکان دبستان
شاه چو در کار خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان
مار بود دشمن و بکندن دانش
زو مشو ایمن اگرْت باید دندان
از عدو آنگه حذر بکن که شود دوست
وز مغ ترس آن زمان که گشت مسلمان
نامهء نعمت ز شکر عنوان دارد
بتوان دانست حشو نامه ز عنوان
شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدرّدْش تا به بند گریبان
غره نگردد بعز پیل و عماری
هر که بدیده ست ذل اشتر و پالان
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان
مأمون آنک از ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان
جبه ای از خز بداشت بر تن چندانک
سوده و فرسوده گشت بر وی و خلقان
مر ندما را از آن فزود تعجب
کردند از وی سؤال از سبب آن
گفت ز شاهان حدیث مانَد باقی
در عرب و در عجم نه توزی و کتّان
شاه چو بر خزّ و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نماید خفتان
ملکی کانرا بدرع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و بریحان
چون دل لشکر ملک نگاه ندارد
درگه ایوان چنانکه درگه میدان
کار چو پیش آیدش بود که بمیدان
خواری بیند ز خوار کردهء ایوان
گرچه شود لشکری بسیم قوی دل
آخر دلگرمئی ببایدش از خوان
دار نکو مر پزشگ را گه صحت
تات نکو دارد او بدارو و درمان
خواهی تا باشی ایمن از بد اقران
روی ز قرآن متاب و کوی ز اقران
زهد مقید بدین و علم بطاعت
مجد مقید بجود و شعر بدیوان
خلق بصورت قویّ و خلق به سیرت
دین بسریرت قویّ و ملک بسلطان
شاه هنرپیشه میر میدان مسعود
بسته سعادت همیشه با وی دامان
ای بتو آراسته همیشه زمانه
راست بدانسان که باغ در مه نیسان
رادی گر دعوی نبوت سازد
به ز کف تو نیافت خواهد برهان
قوت اسلام را و نصرت حق را
حاجت پیغامبریّ و حجت ایمان
دست قوی داری و زبان سخنگوی
زین دو یکی داشت یار، موسی عمران
شکر خداوند را که باز بدیدم
نعمت دیدار تو در این خُرَم ایوان
چون بسلامت بدار ملک رسیدی
باک نداریم اگر بمیرد بهمان
در مثل است اینکه چون بجای بود سر
ناید کم مرد را ذخیره و سامان
راست نه امروز شد خراسان زینسان
بود چنین تا همیشه بود خراسان
ملک خدای جهان ز ملک تو بیش است
بیشتر است از جهان نه اینک ویران
دشمن تو گر بجنگ تخت تو بگرفت
دیو گرفت از نخست تخت سلیمان
ور تو ز خصمان خویش رنجه شدی نیز
مشتری آنَک نه رنجه گشت ز کیوان
باران کان رحمت خدای جهان است
صاعقه گردد همی وسیلت باران
از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک
در تبر و در درخت و آهن و سوهان
کار ز سر گیر و اسب و تیغ دگر ساز
خاصه که پیدا شد از بهار زمستان
دل چو کنی راست با سپاه و رعیت
آیدت از یک رهی دو رستم دستان
زآنکه توئی سید ملوک زمانه
زآنکه ترا برگزید از همه، یزدان
شیر و نهنگ و عقاب زین خبر بد
خیره شدند اندر آب و قعر بیابان
کس نکند اعتقاد بر کره خویش [ کذا ]
تا نکنیشان بخون دشمن مهمان
گر پری و آدمی دژم شد زین حال
ناید کس را عجب ز جملهء حیوان
می ندمد(7) لاله برگ و ابر نخندد
تا ندهی هر دو را تو زین پس فرمان
خسرو ایران توئیّ و بودی و باشد
گرچه فرودست غرّه گشت بعصیان
آنکه بجنگ خدا بشد بجهالت
تیرش در خون زدند از پی خذلان
فرعون آن روز غرقه شد که بخواندن
نیل بشد چند گامی از پی هامان
قاعدهء ملک ناصریّ و یمینی
محکمتر زآن شناس در همه کیهان
کآخر زین هول زخم تیغ ظهیری
با تن خسته روند جملهء خصمان
گر نتواند کشید اسب ترا نیز
پیل کشد مر ترا چو رستم دستان
گر گنهی کرد چاکریت نه از قصد
کردش گیتی بنان و جامه گروگان
گر بپذیری رواست عذر زمانه
زانکه شده ست او ز فعل خویش پشیمان
لؤلؤ خوشاب بحر ملک تو داری
تا دگران جان کنند از پی مرجان
افسر زرین ترا و دولت بیدار
وآنکه ترا دشمن است بد سگ کهدان
گل ز تو چون بوی خویش باز ندارد
کرد چه باید حدیث خار مغیلان؟
به که بدان دل بشغل بازنداری
کین سخن اندر جهان نمانَد پنهان
شعر نگویم چو گویم ایدون گویم
کرده مضمّن همه بحکمت لقمان
پیدا باشد که خود نگویم در شعر
از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان
من که مدیح امیر گویم بی طَمْع
میر چه دانم که باشد اندر دوجْهان [ کذا ]
همتکی هست هم در این سر چون گوی
زآن بجوانی شده ست پشتم چوگان
شاها در عمر تو فزود خداوند
هر چه در این راه شد ز ساز تو نقصان
جز بمدیح تو دم نیارم زد زآنک
نام همی بایدم که یافته ام نان
تا بفلک بر همی بتابد خورشید
راست چو در آبگیر زرین پنگان
شاد همی باش و زرّ و سیم همی پاش
ملک همی دار و امر و نهی همی ران
رویت باید که سرخ باشد و سر، سبز
کآخر گردد عدو بتیغ تو قربان.
این سخن دراز میشود اما از چنین سخنان با چندین صنعت و معنی کاغذ تاجی مرصع بر سر نهاد و دریغ مردم فاضل که بمیرد و دیر زیاد این آزادمرد - انتهی.
از مجموع آنچه از تاریخ ابوالفضل و اشعار اسکافی برمی آید پیداست که برخلاف گفتهء صاحب مجمع الفصحاء ابوحنیفه غزنویست نه مروزی و دیگر آنکه ابوحنیفه در زمان جلوس سلطان ابراهیم (451 ه . ق.) جوان بوده است و ازینرو تلمذ او نزد ابونصر فارابی که در سال 339 وفات کرده است سخت بعید مینماید و همچنین است بردن او در دربار البتکین و هم دبیری او نزد نوح بن منصور و اما آنچه را که مرحوم هدایت از نظامی عروضی نقل میکند در چهارمقاله اسم ابوحنیفه دیده نمیشود فقط نام اسکافی دبیر در آن می آید و دو حکایت معروف از او نقل میکند. یکی از آن دو نوشتن آیهء «یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فأتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین»(8) است، در جواب تهدیدنامهء نوح بن منصور به البتکین و نیز نوشتن خبر فتح تاشتکین و کشته شدن ماکان کاکوئی به دست تاش سپهسالار در دو انگشت کاغذ بعبارت ذیل: اما ما کان فصار کاسمه و صاحب مجمع الفصحا این دو کس را که یکی موسوم به ابوحنیفهء اسکافی و دیگری ابوالقاسم اسکافی دبیر نوح بن منصور است یکی شمرده و بی شبهه مشتبه است. و رجوع به حواشی چهارمقالهء آقای قزوینی شود. در لغت نامه ها به اشعار ابوحنیفه تمثل کرده اند از جمله:
چون آب بگونهء هر آوند شوی.
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
(1) - مهر (؟).
(2) - اصل: بیم، و تصحیح قیاسی است.
(3) - قرآن 14/20.
(4) - اصل: مقیم، و تصحیح قیاسی است.
(5) - اصل: غنیم، و تصحیح قیاسی است.
(6) - شاید: انسی گردد.
(7) - اصل: نخورد، و تصحیح قیاسی است.
(8) - قرآن 11/32.
ابوحنیفة بن السماک.
[ اَ حَ فَ تِ نِسْ سَمْ ما ] (اِخ) ابن الفضل الشهابی. تابعی است و شافعی از وی روایت کند.
ابوحنیفهء دینوری.
[ اَ حَ فَ یِ نَ وَ ](اِخ) احمدبن داودبن ونند، از مردم دینور. ادب از بصریین و کوفیین فراگرفت و از سکیت و ابن السکیت کسب فوائد کرد و در بسیاری از علوم چون نحو و لغت و هندسه و علوم هند بارع بود و در روایت صادق و ثقه است. (ابن الندیم). صاحب الفهرست سال وفات او را ذکر نکرده لیکن روضات بنقل از بغیه گوید وفات او به سال 282 یا 290 ه . ق. است و حاجی خلیفه 281 را نیز بر این اختلاف افزوده است. او راست: کتاب تفسیرالقرآن. کتاب الانواء. کتاب اصلاح المنطق. کتاب لحن العامه. کتاب حساب الدور و الوصایا. کتاب الوصایا. کتاب الزیج و حاجی خلیفه گوید آنرارکن الدولهء دیلمی کرده است در 235 و ظاهراً این غلط است چه رکن الدوله از 320 تا 366 فرمانروائی داشت. کتاب النبات و کتابی دیگر هم در آن باب. کتاب الجبر و المقابله. کتاب جواهرالعلم. کتاب الرّد علی رصد الاصبهانی. کتاب الشعر و الشعراء. کتاب التاریخ. کتاب الاخبارالطوال و شاید این دو کتاب یکی است. کتاب فی حساب الخطائین. کتاب القبلة والزوال. کتاب البحث فی حساب الهند. کتاب الجمع و التفریق. کتاب نوادرالجبر. و حاجی خلیفه کتاب تفسیر اصلاح المنطق را نیز نام برده است، و صاحب روضات بنقل از بغیه کتاب الباه را بر آن افزوده است و در باب کتاب النبات او گوید: لم یؤلَّف مثله فی معناه و باز کتاب الرّد علی بن اللرة را اضافه دارد و صاحب بغیه گوید او از نوادر رجالی است که بین بیان عرب و حکم فلاسفه جمع کرده است. و لکلرک گوید ابوحنیفه بزرگترین گیاه شناس مشرق است و از اینکه ابن ابی اصیبعه از ترجمهء حال او غفلت کرده تعجب میکند و میگوید ابن بیطار نزدیک پنجاه نبات را که قدما بر آن اطلاع نداشتند از ابوحنیفه نقل میکند و در همه جا مشهود و هویداست که دینوری بنقل اکتفا نکرده و خود بنفسه انواع گیاهان مشروحهء کتاب خود را دیده و فحص و تتبع کرده است و اضافه میکند که: در ضمیمه نسخه ای از شرح ارجوزهء طب ابن سینا که در کتابخانهء پاریس موجود است نسب و نام ابوحنیفه بدین گونه ضبط شده است: ابوعبدالله بن علی العشاب، و مینویسد در صف اول گیاه شناسان و علمای خواص ادویه است و سفرهای بسیار برای شناختن منابت نبات و اسامی آن کرده است - انتهی. لکن بنظر می آید که ابوعبدالله بن علی العشاب عالم حشایشی دیگری است چه نه نام و نه کنیت خود و پدر او با ابوحنیفه احمدبن داود موافقت ندارد. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده گوید ابوحنیفه بامر رکن الدوله به سال 335 در اصفهان زیجی کرد و لکن این سهوی است، چه طلوع دولت آل بویه پس از وفات ابوحنیفه است. و رجوع به حبیب السیر ج 1 صص207 - 349 و معجم الادباء ج1 ص123 چ مارگلیوث شود.
ابوحنیفهء صغیر.
[ اَ حَ فَ یِ صَ ] (اِخ)لقب امام ابوجعفر محمد بن عبدالله بن عمر هندوانی، و او را برای بسیاری فقه او ابوحنیفهء صغیر گفتندی. وفات وی به سال 363 ه . ق. بوده است.
ابوحنیفهء یمامی.
[ اَ حَ فَ یِ یَ ] (اِخ)محدث است و ابن المبارک از وی حدیث کند.
ابوحنین.
[ اَ حُ نَ ] (اِخ) ابن عبدالله بن حسین مدنی. برادر ابراهیم بن عبدالله. او از دختر برادر خویش و وی از خالد شاعر روایت کند. و از ابوحنین عبدالله بن یوسف روایت آرد.
ابوحواله.
[ اَ حَ لَ ] (اِخ) عبدالله بن حوالة الازدی. تابعی است. و بعضی او را ابن حولی و صحابی گفته اند.
ابوحور.
[ اَ ] (اِخ) جد عباس بن هاشم است.
ابوحی.
[ اَ حَی ی ] (اِخ) مؤذن. او از نوبان و از او یزیدبن شریح روایت کند.
ابوحیان.
[ اَ حَیْ یا ] (ع اِ مرکب) آب. (مهذب الاسماء). || فهد.
ابوحیان.
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) مترجم و مصلح کتاب المجسطی با معاضدت سلم بأمر یحیی بن خالد برمکی بود و نیز نام او را ابوحسان آورده اند. رجوع به ابوحسان... شود.
ابوحیان.
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) ابن حمادبن ابی حنیفه، امام اعظم است. (ابن الندیم).
ابوحیان.
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) اثیرالدین محمد بن یوسف بن علی غرناطی اندلسی جیانی. یکی از ائمهء لغت عرب. اص بربری است. مولد او در غرناطه به سال 654 ه . ق. بوده است. مقدمات علوم را در همان شهر بیاموخت و سپس به شهرهای بلش(1) و مالقه و مریه شد و در بلاد مزبوره به تحصیل علوم پرداخت و از آنجا به شمال افریقیه و مصر سفر کرد و نزد ابن نحاس تا سال 698 به تحصیل نحو پرداخت و پس از وی در تدریس نحو جانشین معلم خویش گشت. او در اول پیرو مذهب ظاهریه بود و ابن حجر که شرح حال او را نوشته گوید ابوحیان حتی در نحو هم ظاهری است چه او سعی داشت از آراء ائمهء نحو و بالخاصه سیبویه تخلف نشود و پس از آن مذهب شافعی گرفت و تألیفات وی تنها در علم نحو نیست بلکه او را در علوم قرآن و حدیث نیز مؤلفاتی است و کتابی نیز در شصت مجلد در تاریخ اندلس داشته است که در دست نیست و از کلیهء تألیفات او که بالغ بر 65 کتاب است جز ده کتاب ظاهراً باقی نمانده است. ابوحیان قریحهء شعر نیز داشت و قطعاتی از وی نقل شده است و او علاوه بر زبان عرب، فارسی و ترکی و حبشی نیز میدانسته است چنانکه منطق الخرس فی لسان الفرس و کتاب الافعال فی لسان الترک و کتاب زهو الملک فی نحو الترک و رجز نورالغبش فی لسان الحبش از اوست، و این کتاب اخیر ناتمام مانده است. و از مؤلفات دیگر اوست: کتاب التذییل والتکمیل فی شرح التسهیل. التنحیل الملخص من شرح التسهیل. الشذرة الذهبیة فی علوم العربیة. کتاب نحات اندلس. کتاب شذا فی مسئلة (کذا). کتاب المبدع فی التصریف. کتاب الملخص عن شرح سیبویه للصفار. کتاب المبین فی تاریخ الاندلس در 60 مجلد. کتاب الارتضاء فی الضاد و الظاء. کتاب ارتشاف الضرب فی لسان العرب. کتاب البحر المحیط فی التفسیر و مختصر آن موسوم به النهر الماد من البحر. کتاب الحلل الحالیة فی اسانید القرائة العالیة. تذکرة فی العربیة. کتاب خلاصة التبیان فی المعانی و البیان. کتاب البر الجلی و النظر الخفی. کتاب تحفة الاریب فیما فی القرآن من الغریب. کتاب شرح الالفیة موسوم به منهج السالک. کتاب التجرید لاحکام سیبویه. التذکرة. الموفور. التقریب مختصر المقرب. التدریب. غایة الاحسان. النکت الحسان. کتاب الفضل فی احکام الفصل. اللمحة. عقداللئالی. نکت الامالی. النافع فی قرائة نافع. الاثیر فی قرائة بن کثیر. المورد الغمر فی قرائة ابی عمرو. الروض الباسم فی قرائة عاصم. المزن الهامر فی قرائة بن عامر. الرمزة فی قرائة حمزة. تقریب النائی فی قرائة الکسائی. غایة المطلوب فی قرائة یعقوب. قصیدة النیر الجلی فی قرائة زیدبن علی. الوهاج فی اختصار المنهاج. الانورالاجلی فی اختصار المحلی. الاعلام بارکان الاسلام. نثر الزهر و نظم الزهر. نظر الحسبی فی جواب اسئلة الذهبی. فهرست مسموعاتی. نوافث السحر فی دمائث الشعر. تحفة الندس فی نحاة اندلس. الابیات الوافیة فی علم القافیة. جزء فی الحدیث. مشیخة بن ابی منصور. کتاب الادراک للسان الاتراک. نفحة المسک فی سیرة الترک. و کتبی که ناقص و ناتمام از وی مانده است: مسلک الرشد فی تجرید مسائل نهایة [ شاید: تهافت؟ ] ابن رشد. منهج یا تهیج السالک فی الکلام علی الفیة ابن مالک و شاید این کتاب همان منهج السالک سابق الذکر است. نهایة الاغراب فی علم التصریف والاعراب. رجز مجانی العصر فی آداب و تواریخ اهل العصر(2). المخبور فی لسان الیحمور. و قطعهء ذیل از اشعار او است:
عدای لهم فضل علی و منة
فلااذهب الله عنی الاعادیا (؟)
هُمُ بحثوا عن زلتی فاجتنبتها
و هم نافثونی فاکتسبت المعالیا.
و حاجی خلیفه دو کتاب ذیل را نیز به ابوحیان نسبت کند: کتاب نضار. کتاب المفردات. وفات او به سال 745 بوده است. و رجوع به محمد بن یوسف غرناطی و نامهء دانشوران ج1 ص127 شود.
(1) - ظ: بلیش (Belez).
(2) - در فوات الوفیات این نام مجان القصر و در قاموس الاعلام لجان الهصر و در نامهء دانشوران رجز مجان الحصر آمده است.
ابوحیان.
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) سهیم بن نوفل. محدث است و او معروف به ابن عینیّه است.
ابوحیان.
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن جعفربن حیان اصفهانی. رجوع به عبدالله... شود.
ابوحیان.
[ اَ حَیْ یا ] (اِخ) یحیی بن سعیدبن حیان التیمی. محدث است.
ابوحیان الاشجعی.
[ اَ حَیْ یا نِلْ اَ جَ ](اِخ) منذر. محدث است.
ابوحیان توحیدی.
[ اَ حَیْ یا نِ تَ ](اِخ) علی بن محمد بن عباس. اص شیرازی یا نیشابوری یا واسطی یا بغدادی است. محب الدین بن النجار گوید: او صحیح العقیده بود و بعض دیگر نیز چنین گفته اند لیکن متأخرین او را بزندقه نسبت کنند، و ابن خلکان گوید او بداعتقاد بود و مهلبی وزیر او را نفی کرد، و در خریده آمده است که او کذاب و قلیل الدین و الوارع است و صاحب بن عباد ببعض اسرار و خفایای او آگاه گشت و درصدد کشتن او برآمد و او بگریخت و بار دیگر وزیر مهلبی او را گرفتن خواست و او فرار کرد و خود را پنهان ساخت و تا گاه مرگ در اختفا می زیست. و ابن جوزی در تاریخ خود گوید زنادقهء اسلام سه تن باشند: ابن راوندی و ابوحیان توحیدی و ابوالعلاء معری، و بدتر از این سه ابوحیان است چه آن دو زندیقی آشکار بودند و او زندقهء خویش نهان میداشت و صاحب روضات گوید او از شاگردان سهیمة الرمانی (؟) و جاحظی المسلک است، و یاقوت حموی گوید ابوحیان متفنن در همهء علوم بود از نحو و لغت و شعر و ادب و فقه و کلام [ بر مذهب معتزله ] و شیخ صوفیه و فیلسوف ادبا و ادیب فلاسفه و امام بلغا بود و باز گوید و کان فرد الدنیا الذی لا نظیر له یتشکی من زمانه و یبکی فی تصانیفه علی حرمانه. وقتی او به ری رفت صحبت ابوالفضل بن العمید و صاحب بن عباد دریافت و آن دو وزیر پسند خاطر او نیفتادند و در مثالب آن دو کتابی کرد و لکن از دو وزیر صمصام الدوله یعنی ابن سعدان (متوفی 375 ه . ق.) و عبدالله بن عریض شیرازی احسان و عنایت دید. و او راست: رد ابن جنی در شعر متنبی. کتاب المحاضرات و المناظرات. کتاب الامتاع و الموآنسة در دو جلد. کتاب الحنین الی الاوطان. کتاب تقریظ الجاحظ. کتاب البصائر و الذخائر در ده مجلد. کتاب الصدیق و الصداقة. کتاب المقامات. کتاب مثالب الوزیرین (ابوالفضل بن عمید و صاحب بن عباد). الاشارات الالهیة. الزلفة. کتاب المقابسات (چاپ بمبئی و قاهره). ریاض العارفین. الحج العقلی. رسالة فی اخبار الصوفیه. رسالة بغدادیه. رسالة فی زلات الفقهاء. و حاجی خلیفه دو کتاب دیگر از او نام میبرد، یکی الاقناع و دیگر بصائرالقدما و بشائرالحکما و شاید الاقناع همان کتاب الامتاع و بصائرالقدما همان بصائر و ذخائر باشد، والله اعلم. وفات او به سال 380 بوده است و صاحب روضات گوید در یکی از تواریخ معتبرهء شیراز دیدم که وفات او در سال 360 بود و مدفن او بدرب خفیف جنب مزار شیخ کبیر و بر لوح مرقد او این عبارت منقور است: هذا قبر ابی حیان التوحیدی - انتهی. و این گفته بر اساسی نیست چه ابن قفطی در باب اخوان الصفا و خلان الوفا میگوید در 373 وزیر صمصام الدولة بن عضدالدوله در امر اخوان الصفا از او سؤالی کرده است. و از مدارکی که یاقوت در معجم الادبامیدهد برمی آید که او تا رجب سال 400 نیز حیات داشته و بیش از هشتاد سال زندگانی کرده است و نزد ابوسعید سیرافی و علی بن عیسی رمانی تحصیل علم و ادب کرده و فقه شافعی را از ابوحامد مروروذی و ابوبکر شافعی فراگرفته و نیز در دروس یحیی بن عدی و ابوسلیمان محمد بن طاهر منطقی حضور یافته است و باز گویند در آخر عمر کتابخانهء خویش بسوخت و علت آن چنانکه خود گوید عدم توجه بغدادیان در مدت بیست سال اقامت او به بغداد بدو بوده است و در مقدمهء کتاب الصداقة و الصدیق گوید همهء مردم بغداد از او دوری می جستند. و در نسبت او بتوحیدی گفته اند یکی از اجداد او خرمای معروف بتوحیدی میفروخته و بعضی گویند منسوب به اهل العدل و التوحید لقب معتزله است و باز کتابی به نام التذکرة التوحیدیه بوی نسبت کرده اند که ظاهراً در چند مجلد بوده است و گویند وزن مرکبی که او در تصانیف خود بکار برد چهارصد رطل برآمده است. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج5 ص380 شود.
ابوحیوة.
[ اَ حَ یات ] (اِخ) شریح بن یزید الحضرمی. محدث است.
ابوحیه.
[ اَ ؟ ] (اِخ) قیسی وادعی همدانی. کوفی. از تابعین است. او از علی و از وی ابواسحاق روایت کند. (تاریخ کبیر بخاری).
ابوحیة النمیری.
[ اَ حَیْ یَ تِنْ نَ ](اِخ) شاعر عرب. دیوان او را سکری و اصمعی گرد کرده اند و دارای پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوحیهء کلبی.
[ اَ حَیْ یَ یِ ؟ ] (اِخ) او از ابن عمرو سعد و از او ابوجناب روایت کند. (تاریخ کبیر بخاری).
ابوخارجه.
[ اَ رِ جَ ] (اِخ) زیدبن ثابت بن الضحاک انصاری صحابی. رجوع به زیدبن ثابت، و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص238 شود.(1)
(1) - حبیب السیر، نشانه ای است برای کتاب حبیب السیر، چ 1 طهران.
ابوخازم.
[ اَ زِ ] (اِخ) ابن ابی یعلی. محدث است. (منتهی الارب).
ابوخازم.
[ اَ زِ ] (اِخ) ابن یعلی. محدث است.
ابوخازم.
[ اَ زِ ] (اِخ) ابن فراء. محدث است. (منتهی الارب).
ابوخازم.
[ اَ زِ ] (اِخ) احمدبن محمد بن صعلب. محدث است. (منتهی الارب).
ابوخازم.
[ اَ زِ ] (اِخ) جنیدبن علاء. محدث است. (منتهی الارب).
ابوخازم.
[ اَ زِ ] (اِخ) سعید کوفی. محدث است.
ابوخازم.
[ اَ زِ ] (اِخ) عبدالحمید قاضی بغدادبن عبدالعزیز. محدث است.
ابوخازم.
[ اَ زِ ] (اِخ) عبدالغفاربن حسن. محدث است. (منتهی الارب).
ابوخازم.
[ اَ زِ ] (اِخ) عبدالله بن محمد. محدث است. (منتهی الارب).
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (ع اِ مرکب) سگ. (مهذب الاسماء). کلب. (المزهر). || روباه. ثعلب. (المزهر). || (اِخ) دریای قلزم یعنی دریائی که فرعون و جنود بدان غرق شدند. (مراصد).
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یکی از صحابهء رسول صلوات اللهعلیه و مالک بن الحارث از او روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) محدث است و معلی بن اسد از او روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) تابعی است و از ابوهریره روایت کند. و پسر او سلیمان از پدر روایت آرد.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) تابعی است و از ابن عباس روایت کند و اسماعیل بن ابی خالد از وی روایت آرد.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) ابن جریح، عبدالملک بن عبدالعزیز. تابعی است و کنیت دیگر او ابوالولید است. رجوع به ابن جریح ابوخالد... شود.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) ابن خالد الحمیری. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) ابن زبیر. تابعی است و حمادبن سلمه از او روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) ابن عمروبن خالد واسطی. از مشایخ شیعه و روات فقه، از ائمه. (ابن الندیم).
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) ابن مشاطه، یزید المؤذن. تابعی است و سفیان بن عیینه از او روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) ابن هبیرة بن یزیدبن عمر. رجوع به ابن هبیره ابوخالد یزید... شود.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) الاحمر سلیمان بن حیان. تابعی است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) احول. بروایت جامع الحکایات وی بزمان مهدی خلیفه چندی وزارت رانده است. (از دستورالوزراء خوندمیر).
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) اسامه. رجوع به اسامة بن یزید... شود.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) اسلم. مولی عمر بن الخطاب. تابعی است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) اوس. تابعی است و ابوهاشم رمانی از او روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) ایوب بن عبدالله القرشی. تابعی است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) بحیربن سعد شامی. تابعی است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) ثوربن یزیدبن محمد الرحبی. تابعی است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) حارث بن قیس بن مخلد. صحابی است. او عقبه و بدر و غزوات دیگر را دریافت و در جنگ یمامه جراحتی بدو رسید و مندمل گشت و در خلافت عمر آن جراحت بار دیگر باز شد و بدان درگذشت.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) حراشی یا حرشی. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) حسن. محدث است و از عبدالعزیزبن قیس روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) حسن. محدث است و سویدبن نصر از او روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) حکیم بن حزام بن خویلدبن اسدبن عبدالعزی. صحابی است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) خراسانی. یکی از معزمین بطریقهء محموده است. (ابن الندیم).
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) دالانی یزیدبن عبدالرحمن. محدث است و از عمروبن مره روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) زیادبن عبدالله الصائغ. از مکحول روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) سعد. پدر سعیدبن ابی خالد است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) سعد البجلی. والد اسماعیل بن ابی خالد. تابعی است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) عبدالرحمن بن زیادبن انعم الافریقی. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) عبدالعزیزبن ابان القرشی. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) عبدالملک بن عبدالعزیزبن جریح قرشی مکی. و بعضی کنیت او را ابوالولید گفته اند. رجوع به ابن جریح ابوخالد عبدالملک... شود.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) عثمان. از ابوالاشعث الصنعانی روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) عیاض. محدث است و شعبه از او حدیث شنیده است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) غنوی. یکی از علمای انساب. او راست: کتاب الانساب و کتاب اخبار غنی و انسابهم. (ابن الندیم).
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) قرشی. از جعفربن برقان روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) قرشی مخزومی. والد خالدبن ابی خالد. صحابی است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) قرة بن خالد. محدث و ثقه است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) قزاز یا بزّاز. محدث است. او از کلاب بن عمرو و قاسم بن عبدالکریم از او روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) محمد بن عمر المخزومی. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) مزنی. خادم موسی بن جعفر علیه السلام. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص224 شود.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) مطربن میمون. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) مهاجر. محدث است. او از رفیع ابی العالیه و از او عوف روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) واسطی. یکی از متکلمین زیدیه. (ابن الندیم).
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) والبی، مسمی بهرمز. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) وهب. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزیدبن ابی جعفر. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزیدبن ابی حکیم. از عمارة بن غزیه روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزیدبن حاتم بن قبیصة بن المهلب بن ابی صفره. رجوع به یزید... شود.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزیدبن خالدبن یزیدبن موهب. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزیدبن سنان بصری، مقیم مصر. محدث است و از یحیی بن سعید و عبدالرحمن بن مهدی و ایوب بن عبدالله القرشی روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزیدبن مزیدبن زائده. برادرزادهء معن بن زائده. رجوع به یزید... شود.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزیدبن معاویة بن ابی سفیان ابی حرب. رجوع به یزید... شود.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزیدبن المغلس. محدث است و عمروبن عاصم از او روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزیدبن هارون، مولی بنی سلیم. از مردم بخارا و از زهاد محدثین. او از یحیی بن سعید انصاری و سلیمان تیمی و عاصم احول و حمید طویل و داودبن ابی هند و عبدالله بن عون و حسین المعلم روایت کند. مولد او به سال 110 یا 118 ه . ق. و وفات وی در سنهء 206 بوده است. و او گوید: آنکه ریاست نه در وقت طلبد از ریاست بوقت محروم ماند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزیدبن یحیی. تابعی است و هیثم بن خارجه از او روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یزید اسدی. تابعی است. او از عون بن ابی جحیفه و از او ظهیربن معاویه روایت کند.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یوسف بن خالد سمتی بصری. محدث است.
ابوخالد.
[ اَ لِ ] (اِخ) یونس بن خالد القرشی. محدث است.
ابوخالد کابلی.
[ اَ لِ دِ بُ ] (اِخ) وردان، ملقب به کنکر. او از اصحاب علی بن الحسین علیهماالسلام است و گویند پس از شهادت حضرت حسین بن علی علیه السلام همهء شیعیان از مذهب خویش بگشتند جز چهار تن و آنان ابوخالد کابلی و یحیی بن ام طویل و جبیربن مطعم و جابربن عبدالله باشد. او در اول بامامت محمد بن حنفیه گروید و مذهب کیسانیه گرفت و سپس بوسیلهء یحیی بن ام طویل از آن طریقت بگشت و بخدمت علی بن الحسین علیهماالسلام پیوست و برای احتراز از قتل و سفک حجاج مدتی متواری بزیست و سپس بمکهء مکرمه پناه جست و در آخر عمر سفری برای دیدار مادر بکابل شد. و پس از وفات علی بن الحسین در سلک اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام درآمد. و رجوع به نامهء دانشوران ج1 ص90 شود.
ابوخباب.
[ اَ خَبْ با ] (اِخ) ولیدبن بکیر. محدث است.
ابوخبیئه.
[ اَ خُ بَ ءَ ] (اِخ) کوفی. لقب او سؤرالاسد است.
ابوخبیئه.
[ اَ خُ بَ ءَ ] (اِخ) محمد بن خالد. محدث است.
ابوخبیب.
[ اَ خُ بَ ] (ع اِ مرکب) بوزینه. بوزنه. حمدونه. کپی. بهنانه. قرد. (المزهر). میمون.
ابوخبیب.
[ اَ خُ بَ ] (اِخ) عباس بن احمد برتی. محدث است.
ابوخبیب.
[ اَ خُ بَ ] (اِخ) عبدالله بن زبیر... صحابی است.
ابوخبیب.
[ اَ خُ بَ ] (اِخ) مصعب بن زبیر. صحابی است.
ابوخثیمه.
[ اَ خُ ثَ مَ ] (اِخ) احمدبن زیادبن حرب. رجوع به احمد... شود.
ابوخداش.
[ اَ خِ ] (ع اِ مرکب) گربه. (مهذب الاسماء). سنور. (المزهر). قِطّ. هِرّ. || ارنب. (المزهر). خرگوش. درما.
ابوخداش.
[ اَ خِ ] (اِخ) حبان بن زید الشرعبی. تابعی است و جریربن عثمان از او روایت کند. و بعضی او را صحابی شمرده اند.
ابوخداش.
[ اَ خِ ] (اِخ) زیادبن ربیع یحمدی. محدث است.
ابوخدیج.
[ اَ خَ ] (ع اِ مرکب) لکلک. لقلق. (مهذب الاسماء). بلارج. فالرغس. فالرغوس.
ابوخراش.
[ اَ خِ ] (اِخ) خویلد هذلی بن مرّة قردی. صحابی و شاعر است. او را دیوانیست و در خلافت عمر درگذشت.
ابوخراش.
[ اَ خِ ] (اِخ) السلمی یا اسلمی، حدرد. صحابی است.
ابوخراش.
[ اَ خِ ] (اِخ) المدلی. محدث است.
ابوخراش.
[ اَ خِ ] (اِخ) هذلی. از فضالة بن عبید استماع حدیث کرده و عمران بن عبدالرحمن ازدی از وی روایت کند. رجوع به ابوخراش خویلد شود.
ابوخراشه.
[ اَ خُ شَ ] (اِخ) کنیت خفاف سلمی بن عمیر. یکی از فرسان قیس و از شعرای آن طائفه و صحابی است. او در فتح مکه در رکاب رسول صلوات اللهعلیه بوده است.
ابوخربق.
[ اَ خَ بَ ] (اِخ) سلام بن روح. محدث است.
ابوخریم.
[ اَ خُ رَ ] (اِخ) عقبة بن ابی الصهباء الباهلی. محدث است.
ابوخریم.
[ اَ خُ رَ ] (اِخ) یوسف بن میمون الصباغ. محدث است.
ابوخزامه.
[ اَ خُ مَ ] (اِخ) محدث است.
ابوخزامه.
[ اَ خُ مَ ] (اِخ) ابن خزیمه یا ابن ابی خزامه. شیخ زهری است.
ابوخزامه.
[ اَ خُ مَ ] (اِخ) رفاعة بن عرابه یا عرادة عذری. صحابی است.
ابوخزیمه.
[ اَ خُ زَ مَ ] (اِخ) ابراهیم بن ثاتی بن یزید، منسوب به یکی از اجداد خود ثات بن رعین.
ابوخزیمه.
[ اَ خُ زَ مَ ] (اِخ) ابن اوس بن زیدبن اصرم بن ثعلبه. صحابی انصاری است. او بدر و مشاهد دیگر را دریافت و بخلافت عثمان درگذشت.
ابوخزیمه.
[ اَ خُ زَ مَ ] (اِخ) صالح بن مرداس. محدث است.
ابوخزیمه.
[ اَ خُ زَ مَ ] (اِخ) العبدی. بکاربن شعیب. محدث است.
ابوخزیمه.
[ اَ خُ زَ مَ ] (اِخ) مزاحم بن ظفر. محدث است.
ابوخزیمه.
[ اَ خُ زَ مَ ] (اِخ) نصربن مرداس. محدث است.
ابوخزیمه.
[ اَ خُ زَ مَ ] (اِخ) وبرة بن عبدالرحمن السلمی الکوفی. محدث است.
ابوخشرم.
[ اَ خَ رَ ] (ع اِ مرکب) زنبور. (مهذب الاسماء). موسه. غلفج. راز. تنده.
ابوخشرم.
[ اَ خَ رَ ] (اِخ) تابعی است و از وهب بن منبه روایت کند.
ابوخشه.
[ اَ خُشْ شَ ] (اِخ) غفاری. محدث است.
ابوخشینه.
[ اَ خُ شَ نَ ] (اِخ) حاجب بن عمر، برادر عیسی بن عمر نحوی. محدث است.
ابوخشینه.
[ اَ خُ شَ نَ ] (اِخ) زیادی. رجوع به ابوخشینه صاحب الزیادی شود.
ابوخشینه.
[ اَ خُ شَ نَ ] (اِخ) صاحب الزیادی. محدث است و محمد بن سواء از او روایت کند.
ابوخصب.
[ اَ خَ ] (ع اِ مرکب) گوشت. لحم.
ابوخصیب.
[ اَ خَ ] (اِخ) وهیب بن عبدالله نسائی. یکی از رجال خراسان. وی بزمان هارون خلیفه بر عرب طغیان کرد و هارون علی بن عیسی بن ماهان را بدفع او فرستاد و در حربی که به سال 183 ه . ق. روی داد مغلوب گشت و بار دیگر در 185 ابیورد و طوس و نیشابور را مسخر ساخت و بمحاصرهء مرو پرداخت و باز علی بن عیسی بمحاربهء وی شتافت و ابوالخصیب در جنگی صعب کشته شد.
ابوخضیر.
[ اَ ؟ ] (اِخ) نام محلی است در حدود فلاحیه.
ابوخطاب.
[ اَ خَطْ طا ] (ع اِ مرکب)پلنگ. نمر. (المزهر). ابوخلعه. || حِدَأَة. موش گیر. (مهذب الاسماء). غلیواژ. گوشت ربا. و رجوع به ابوالخطاف شود.
ابوخطاب.
[ اَ خَطْ طا ] (اِخ) ابن دحیة بن عمر بن حسن بن جمیل الکلبی الذاتی [ شاید: دانی؟ ] السبتی الاندلسی، ملقب به ذوالنسبین. ادیب لغوی و محدث. مولد او اندلس به سال 587 ه . ق. بود و وجه تلقیب او به ذوالنسبین آن است که از طرف مادر به حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام و از سوی پدر بدحیهء کلبی صحابی می پیوست. او بیشتر بلاد اسپانیا را در طلب دانش بپیمود و سپس بمراکش و مصر و از آنجا به شام و حجاز و عراق و ایران شد و در مصر ملک عادل او را به تعلیم و تأدیب پسر خویش ملک کامل گماشت و در عصر کامل شهرت و اعتباری بسزا یافت و در اربل بخدمت ملک معظم مظفرالدین رسید. او راست: النبراس فی تاریخ بنی العباس. المستوفی فی اسماء المصطفی. المطرب فی اشعار اهل المغرب. الصارم الهندی فی الرد علی الکندی. در سنهء 633 بدرود زندگی گفت. بعضی نام او را عمر بن حسن بن علی بن محمد الجمیل بن فرح بن خلف بن قومس بن مزلال بن ملال بن بدر گفته اند. و رجوع به ابن دحیه شود.
ابوخفاجه.
[ اَ خَ جَ ] (اِخ) نام کوهی است بمشرق شهر تونس و بر قلهء آن آثار عتیقه یافت شود.
ابوخفاف.
[ اَ خُ ] (اِخ) سعیدبن عمیر. محدث است.
ابوخفاف.
[ اَ خُ ] (اِخ) ناجیة بن کعب العنزی. محدث است.
ابوخلاد.
[ اَ خَلْ لا ] (اِخ) صحابی است و ابوفروه از او روایت کند.
ابوخلاد.
[ اَ خَلْ لا ] (اِخ) تابعی است و از عمر بن الخطاب روایت کرده است.
ابوخلاد.
[ اَ خَلْ لا ] (اِخ) محمد بن وراد الحمیری. محدث است و معاذبن رفاعه از او روایت کند.
ابوخلاس.
[ اَ خَلْ لا ] (اِخ) شاعر رئیس جاهلی و یکی از اشراف. و زبان بن علی بن عبدالواسع و پسر او خالدبن زبان از ذریهء اویند.
ابوخلاف.
[ اَ خِ ] (اِخ) کنیت ابلیس.
ابوخلثا.
[ ] (معرب، اِ) مصحف انخسا و انخوسا.
ابوخلخال.
[ اَ خَ ] (اِخ) موضعی قرب باطلاق ابوکلام بر ساحل غربی دجله نزدیک مقام عزیز.
ابوخلخلان.
[ اَ خَ خَ ] (اِخ) موضعی بشمال تکریت بر ساحل غربی دجله.
ابوخلده.
[ اَ خَ دَ ] (اِخ) بشربن المعتمر را در رد ابوخلده کتابی است. (ابن الندیم).
ابوخلده.
[ اَ خَ دَ ] (اِخ) حنظله. تابعی است و از امیرالمؤمنین علی و عمر و عمار و ابن مسعود حدیث کند.
ابوخلده.
[ اَ خَ دَ ] (اِخ) خالدبن دینار سعدی تمیمی بصری. تابعی است و از انس و ابوالعالیه و حسن روایت کند.
ابوخلسا.
[ ] (معرب، اِ) مصحف انخسا و انخوسا.
ابوخلعه.
[ اَ خِ عَ ] (ع اِ مرکب) نمر. (المزهر). پلنگ. ابوخطاب.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) تابعی است و از ابن زبیر روایت کند.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) او از ابومرزوق و ابوالعدبس از وی روایت کند.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) تابعی است و از عائشه روایت کند.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) از حارث بن عمیرهء حارثی روایت کند.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) حازم بن عطاء الاعمی. تابعی است و از انس روایت کند.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) حجربن الحارث. محدث است و محمد بن المبارک الصوری از او روایت کند.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) ربیع بن حبیب البصری. محدث است.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) صالح. محدث است.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) طبری. رجوع به ابوخلف محمد بن عبدالملک سلمی طبری... شود.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) عبدالله بن عیسی البصری. محدث است.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) عوض بن احمد شیرازی. رجوع به عوض... شود.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) محمد بن عبدالملک سلمی طبری، از مردم طبرستان و ساکن سَلْم محله ای به شیراز. او راست: کتاب معین. کتاب الکنایه و این کتاب در فن خود بدیع است.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) مروان الاصغر. محدث است و عوف بن ابی جمیله از او روایت کند.
ابوخلف.
[ اَ خَ لَ ] (اِخ) یاسین الزیات. محدث است.
ابوخلید.
[ اَ خُ لَ ] (اِخ) عقبة بن حماد الدمشقی. محدث است.
ابوخلیفه.
[ اَ خَ فَ ] (اِخ) حجاج بن غیاث. محدث است.
ابوخلیفه.
[ اَ خَ فَ ] (اِخ) فضل بن حباب بن محمد بن شعیب بن صخر جمحی بصری. قاضی بصرة. از روات اخبار و اشعار و انساب. وفات او بسال 305 ه . ق. بوده است. کتاب الفرسان و کتاب طبقات الشعراء الجاهلین از اوست. و رجوع به فضل... شود.
ابوخمیر.
[ اَ خُ مَ ] (اِخ) ابن مالک. محدث است.
ابوخمیر.
[ اَ خُ مَ ] (اِخ) نفیر، والد جبیربن نفیر. صحابی است.
ابوخمیصه.
[ اَ خَ صَ ] (اِخ) عبدالله بن قیس. محدث است.
ابوخمیصه.
[ اَ خَ صَ ] (اِخ) معبدبن عبادبن بشر انصاری. صحابی بدری است.
ابوخناش.
[ اَ خُ ] (اِخ) خالدبن عبدالعزی بن سلامه. صحابی است.
ابوخیثمه.
[ اَ خَ ثَ مَ ] (اِخ) زهیربن حرب. از فقهاء و اصحاب حدیث. متوفی به سال 234 ه . ق. او راست: کتاب المسند. کتاب العلم. (ابن الندیم).
ابوخیثمه.
[ اَ خَ ثَ مَ ] (اِخ) زهیربن معاویة بن خدیج. محدث است.
ابوخیثمه.
[ اَ خَ ثَ مَ ] (اِخ) سلیمان بن حیان. محدث است.
ابوخیثمه.
[ اَ خَ ثَ مَ ] (اِخ) عبدالله بن خیثمه یا مالک بن اوس. صحابی انصاری است. او در جنگ احد حاضر بود و تا روزگار یزید بزیست.
ابوخیثمه.
[ اَ خَ ثَ مَ ] (اِخ) مصعب بن سعد المصیصی. محدث است.
ابوخیره.
[اَ خَ رَ] (اِخ) صحابی است.
ابوخیره.
[اَ خَ رَ] (اِخ) محدث است و از موسی بن وردان روایت کند.
ابوخیره.
[اَ خَ رَ] (اِخ) صنابحی یا صباحی. یکی از صحابهء رسول صلوات اللهعلیه است.
ابوخیره.
[اَ خَ یَ رَ] (اِخ) عبدالله. محدث است.
ابوخیره.
[اَ خَ رَ] (اِخ) محمد بن حذلم عباد. محدث است.
ابوخیره.
[اَ خَ رَ] (اِخ) نهشل بن زید. اعرابی بدوی از فصحای بنی عدی. او به حیره شد و اقامت کرد. از اوست: کتاب الحشرات.
ابود.
[اُ] (ع اِ) جِ اَبَد.
ابود.
[اُ] (ع مص) برمیدن. رمیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). وحشی شدن. (زوزنی). وحشت گرفتن، چنانکه بهیمه. || مقیم شدن بجای. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). بجائی مقیم شدن. (زوزنی). ایستادن. استادن. اقامت کردن. || گفتن شعری مشکل که معنی آن دانسته نمیشود. || جاودانه شدن.
ابوداد.
[اَ] (اِخ) یکی از نامهای گاوی که اهورامزدا آفرید و جرثومهء همه خلق در او نهاد. این کلمه مصحف ایوداد است.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) صحابی است و عکرمة بن عمار از او روایت کند.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) حاکم خراسان از دست ابومسلم صاحب الدعوهء خراسانی. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص271 شود.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) حاجی خلیفه در مواضع مختلفه از کتاب کشف الظنون کتب ذیل را به ابوداود نسبت می کند و معلوم نیست که این ابوداود، ابوداود سجستانی و یا غیر اوست. او راست: کتاب الملاحم. کتاب الاخوه. کتاب فضائل الانصار. کتاب البعث و النشور. کتاب التفرد. کتاب الاوقات.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) ابن جلجل سلیمان بن حسان اندلسی. رجوع به ابن جلجل... شود.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) خالدبن ابراهیم ذهلی (؟).
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) داودی یزیدبن عبدالرحمن. او از علی و از او دو پسر وی ادریس بن داود و داودبن داود روایت کنند.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) سجستانی. سلیمان بن اشعث بن اسحاق بن بشیربن شدادبن عمروبن عمران السجستانی الازدی بالولاء. اصل او از سیستان و مولد او به سال 202 ه . ق. بود. وی در اوان صِبا به نیشابور بود و با فرزندان اسحاق بن راهویه به یک دبستان سبق میخواند و آنگاه که هنوز سنین عمر او به ده نرسیده بود نزد محمد بن اسلم طوسی استملاء احادیث میکرد. سپس به بصره شد و بدانجا اقامت گزید و چند کرّت به بغداد سفر کرد و از روات حرمین عراق و خراسان و شام و مصر و بصره و جزیرهء ابن عمر از جمله احمدبن حنبل و احمدبن صالح و مسلم بن ابراهیم و احمدبن عبید و سلیمان بن حرب و عدهء بیشمار دیگر اخذ روایت کرد. و احمد حنبل از او روایت حدیث کرد و ابوالفرج بن جوزی گوید او در نقل حدیث و علل آن از اکابر ائمهء محدثین و علماء آنان است و مانند کتاب سنن او یکی از صحاح ستهء اهل سنت و جماعت تصنیفی نیامد. او این کتاب را بر احمدبن حنبل عرضه کرد و وی را پسند افتاد و تحسین کرد. یافعی گوید کان ابوداود رأساً فی الحدیث و رأساً فی الفقه ذاجلالة و حرمة و صلاح و ورع. و ابراهیم حربی گوید حدیث در کف ابوداود چون آهن در دست داود نبی نرم شد(1) و او با علم خویش ورع و تقوی را جمع کرد. و ابن خلکان گوید: احد حُفّاظ الحدیث و علمه و علله و کان فی الدرجة العالیة من النسک و الصلاح. و شیخ ابواسحاق شیرازی در طبقات الفقهاء او را از اصحاب امام حنبل شمرده است. و ابوبکربن راشد در تصحیح المصابیح از ابوداود حکایت کند که می گفت: از پیامبر پانصدهزار حدیث نوشتم و چهارهزار و هشتصد حدیث از آن عدهء کثیره برگزیدم و آن کتاب سنن است، مرکب از اخبار صحاح و شبه صحاح و نزدیک به صحاح و تنها چهار حدیث از آن دین مرد را بسنده باشد. یکی از آن چهار قول رسول صلوات اللهعلیه است که فرمود: الاعمال بالنیات؛ یعنی در عمل، کار، دل و قصد و آهنگ راست. و دیگر فرمود: مِن حسن ایمان المرء ترکه ما لایعنیه؛ یعنی از نشانه های نیکوئی ایمان آن است که از هرچه نه بکار تست دست برداری. و دیگر فرموده: لایکون المؤمن مؤمناً حتی یرضی لاخیه ما یرضاه لنفسه؛ یعنی مؤمن مؤمن نبود تا آنگاه که برای دیگران آن پسندد که خود را پسندد. و دیگر فرمود: الحلال بیّن و الحرام بیّن و بَیْنَ ذلک امور مشتبهات فمن ترک الشبهات نجی من المحرمات و من اخذ بالشبهات ارتکب المحرمات فهلک من حیث لایعلم؛ یعنی روا و حلال پیدا و ناروا و حرام پیداست و میان این دو اموریست که حکم آن روشن نیست و مشتبه است، هرکه از این امور پرهیز جست از نارواها و محرّم ها ایمن ماند و آنکه بدانان یازید در ناروائیها و حرامها افتاد و از آنسوی که ندانست خود را بورطهء هلاک افکند. ابوبکر گوید که ابوداود می گفت شهوت خفیه یعنی آز نهان و راز حب و دوستی ریاست است. وقتی در مجلس استملاء دوستی از او اجازت خواست تا با محبرهء وی چیزی نویسد ابوداود گفت: من شرّع فی مال اخیه بالاستیذان فقد استوجب بالحشمة الحرمان. و در ترجمهء او آمده است که سهل بن عبدالله تستری زاهد مشهور که صاحب مقامات و کرامات بود به زیارت ابوداود شد. او را گفتند این سهل است که به زیارت تو آمده است ابوداود برپای خاست و او را اکرام داد و بنشاند. سهل گفت مرا بتو حاجتی است، گفت آن چیست بگوی با امکان، آن حاجت برآرم، ابوداود بگفت. سهل گفت خواهم اجازت دهی تا بر آن زبان که با وی از رسول صلی اللهعلیه وآله حدیث کرده ای بوسه دهم داود زبان بیرون کرد و عبدالله زبان وی ببوسید. و باز گویند که او در روش و هیئت و منظر و شمائل به رسول علیه السلام ماننده بود، بدین سیاق: عن ابراهیم عن علقمه قال کان عبدالله یشبه بالنبی صلی اللهعلیه وسلم فی هدبه و دلّه و کان علقمه یشبه به عبدالله و قال جریربن عبدالحمید کان ابراهیم یشبه بعلقمه و کان منصور یشبه بابراهیم و قال غیر جریر کان سفیان یشبه بمنصور و قال عمران بن احمد و قال ابوعلی القوهستانی کان وکیع یشبه بسفیان و کان احمدبن حنبل یشبه بوکیع و کان ابوداود یشبه باحمدبن حنبل رضی اللهعنهم. ابوداود به سال 275 ه . ق. به بصره درگذشت و عبدالله بن عبدالواحد هاشمی بر وی نماز کرد. حاجی خلیفه علاوه بر سنن دو کتاب یکی به نام ناسخ القرآن و منسوخه و دیگری را بقولی،دلائل النبوه به نام او آورده است. و ابن الندیم کتابی دیگر موسوم به کتاب اختلاف المصاحف از او نام برده و در قاهره کتابی به نام مراسیل منسوب بدو به طبع رسیده است. و سجستان که داود از آنجاست سجستان خراسان ولایت معروف است که بفارسی سیستان نامند و یاقوت در معجم البلدان گوید که ابوالفضل محمد بن طاهر مقدسی گفت که از محمد بن نصر شنیدم که نسبت ابوداود بسجستان یا سجستانه قریه ای از بصره است. و این گفته استوار نیست چه گذشته از اینکه قاطبهء حُفّاظ و ضابطین برخلاف محمد بن نصر گفته اند، هم سبق بودن داود با اولاد اسحاق بن راهویه به نیشابور و حدیث شنیدن وی در صغر سن از محمد بن اسلم طوسی دو گواه دیگر بر صدق روایت مشهور است. و نسبت ازدی در نام ابوداود بالولاء است. رجوع به تاریخ سیستان چ طهران ص19 س11 و رجوع به ابن الندیم چ مصر ص54 س15 و صفة الصفوه ج4 ص51 و ابن خلکان چ طهران ج1 ص230 و حبیب السیر چ طهران ج1 ص297 و روضات الجنات ص321 و نامهء دانشوران ج1 ص246 و کشف الظنون در دلائل النبوه و ناسخ القرآن و منسوخه و قاموس الاعلام ج1 ص714، و رجوع به عبدالله بن ابی داود سجستانی مکنی به ابوبکر در همین لغت نامه شود.
(1) - اشارهء به آیهء شریفه: و النا له الحدید ان اعمل سابغات. (قرآن 34/10 و 11).
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) سلیمان بن داود طیالسی. رجوع به سلیمان... شود.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) سلیمان بن عبدالعزیز. محدث است.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) سلیمان بن عقبه. رجوع به سلیمان... شود.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) سلیمان بن کثیر، برادر محمد بن کثیر. محدث است.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) سلیمان بن محمد بن سلیمان المبارکی. محدث است.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) سلیمان بن المظفربن غانم جبلی شافعی. مفتی نظامیهء بغداد. وفات در شصت سالگی به سال 631 ه . ق.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) سلیمان بن موسی. محدث است و ولیدبن مسلم از او روایت کند.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) سنجی سلیمان بن معبد. رجوع به سلیمان... شود.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) عبدالرحمن بن هرمز اعرج. تابعی است.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) مرهبی، موسوم به سوار. سلمة بن کهیل از او روایت کند.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) منجم اسرائیلی. از مردم بین النهرین. منشأ او بغداد و در علم احکام نجوم مسلم بود. وی به سال 200 ه . ق. مقتول گردید.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) نافذ. محدث است و حفص بن غیاث از او روایت کند.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) نفیع بن حارث اعمی. محدث است.
ابوداود.
[اَ وو] (اِخ) یزید الاودی. تابعی است و از علی علیه السلام روایت کند.
ابوداود ایادی.
[اَ وو دِ اِ] (اِخ) حارثة بن حجاج. شاعری جاهلی است.
ابوداود حافظ.
[اَ وو دِ فِ] (اِخ) او راست: کتاب الدعوات. کتاب الزهد.
ابوداود حفری.
[اَ وو دِ حَ فَ] (اِخ)عمربن سعد کوفی. محدث است. و رجوع به عمر بن سعد شود.
ابوداود حکم.
[اَ وو دِ حَ کَ] (اِخ)محدث است و عبادبن العوام از او روایت کند.
ابوداود طهوری.
[اَ وو دِ طَ هَ] (اِخ)ابن عیسی بن مسلم. او از ابوالجارود روایت کند.
ابوداود مازنی.
[اَ وو دِ زِ] (اِخ) عمیربن عامر. صحابی است و در جنگ بدر و احد حاضر بوده است. بعضی نام او را عمرو گفته اند.
ابوداود مدنی.
[اَ وو دِ مَ دَ] (اِخ) او از ابن عمر و از او عبدالرحمن بن ابی القاسم روایت کند.
ابودبیه.
[اَ دُبْ یَ] (اِخ) نام شاعریست از عرب.
ابودثار.
[اَ دِ] (ع اِ مرکب) بیت ابی دثار؛ کِلّه. (المزهر).
ابودثار.
[اَ دِ] (اِخ) یکی از فصحای عرب معاصر یحیی بن خالد. (از ابن الندیم). و در موضع دیگر گوید: ابودثار الفقعسی. از فصحاء عرب است.
ابودجانة.
[اَ دُ نَ] (اِخ) سماک بن خرشة یا سماک بن اوس بن خرشة بن لوذان بن عبدودّبن ثعلبهء انصاری ساعدی خزرجی، ملقب به ذوالمشهرة یکی از صحابهء رسول صلی اللهعلیه وآله. وی در غزوهء بدر و هم احد در رکاب رسول صلی اللهعلیه وآله وسلم بود و به روز احد پیغمبر صلوات اللهعلیه او را شمشیری عطا فرمود. و در مدینه او را با عتبة بن غزوان مواخات داد. ابودجانه در جنگ یمامه با مسیلمه، بشهادت رسید و گویند او در قتل مسیلمه شرکت داشت و در ضعاف اخبار آمده است که او تا جنگ صفین بزیست و در آن جنگ حضور یافت و حرزی به نام حرز ابی دجانه در کتب دعوات معروف است.
ابودحاس.
[اَ دِ] (ع اِ مرکب) داحِس. کژدُمه. داحوس. گوشه. عقربک. خوی درد. ناخن پال. ناخن خواره. و آن ورمی دردناک است که بر سر انگشت نزدیک ناخن پدید آید.
ابودحیه.
[اَ دِحْ یَ] (اِخ) حوشب بن عقیل. محدث است و ابوداود سلیمان بن حرب از او روایت کند.
ابودخنه.
[اَ دُ نَ] (ع اِ مرکب) مرغی است. (المزهر).
ابودخیله.
[اَ ؟ لَ] (اِخ) او از ابن عمر و پسر ابودخیله از پدر روایت کند.
ابودراج.
[اَ دُرْ را] (اِخ) علی بن محمد. محدث است.
ابودراس.
[اَ دِ] (ع اِ مرکب) شرم زن. (المزهر).
ابودراس.
[اَ دِ / اَ دَرْ را ؟] (اِخ)اسماعیل بن دراس. محدث است و عبدالصمدبن عبدالوارث کوفی از او روایت کند.
ابودراص.
[اَ دِ] (ع ص مرکب) احمق. || ضعیف. (المزهر).
ابودردا.
[اَ دَ] (اِخ) (چاه...) نام موضعی بجنوبی فارس نزدیک گنبد قاضی.
ابودره.
[اَ دُرْ رَ] (اِخ) نام قریه ای به مصر.
ابودره.
[اَ ؟ رْ رَ] (اِخ) بَلَوی. صحابی است.
ابودسمه.
[اَ ؟] (اِخ) حبان بن یزید. محدث است.
ابودعامه.
[اَ دِ مَ] (اِخ) بشیر غنوی. محدث است.
ابودعامه.
[اَ دِ مَ] (اِخ) علی بن برید ابوالحسن. رجوع به علی... شود.
ابودعامة العبسی.
[اَ دِ مَ تِلْ عَ] (اِخ)یکی از فصحای اعراب. علامهء راویه. اصل او از بادیه است، مدتی دراز در حضر بسر برد و ملتزم خدمت برامکه بود و اسم او علی بن مرثد است. از اوست: کتاب الشعر و الشعراء. (ابن الندیم).
ابودغفاء .
[اَ دَ] (ع ص مرکب) یا ابودعفاء. احمق. و ابن برّی از ابن حمزه و او از ابوریاش آرد که ابودغفاء به معنی محمق است چنانکه ابولیلی. و این شعر ابن احمر را شاهد آورده است:
یُدَنّس عرضه لینال عرضی
ابادعفاء ولّدها فقارا.
ابودغفل.
[اَ دَ فَ] (ع اِ مرکب) فیل. (المزهر). پیل. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). ابوالحجاج. (مهذب الاسماء). ابوحرماز.
ابودغفل.
[اَ دَ فَ] (اِخ) ایاس بن دغفل. محدث است.
ابودفافه.
[اَ ؟] (اِخ) احمدبن منصور. شاعری مقل از عرب. (ابن الندیم).
ابودقطیقا.
[اَ دِ] (معرب، اِ) (از یونانی آپُدیختی خُس)(1) این اصطلاح در تداول ارسطو معنی قضیهء برهانی میدهد یعنی قضیه ای مسلمه که برهان بر آن قائم شده و قابل نقض نیست. و ابن الندیم گوید: و هو آنالوطیقا الثانی و مراد ابن الندیم مبحث البرهان منطق ارسطو است(2). و کانت فیلسوف آلمان نیز این لفظ را در معنائی نزدیک بمصطلح ارسطو استعمال می کند. ابن الندیم کلمه را ابودیقطیقا آورده است و آن به اصل یونانی اشبه است.
Apodictique)
(1) - Apo dei khti khoc .
(فرانسوی:
.
(فرانسوی)
(2) - Les derniers analytiques
ابودقیق.
[اَ دَ] (ع اِ مرکب)(1) حور. سپیدار. سفیدار. تبریزی.
.
(فرانسوی)
(1) - Grisaille. Peuplier blanc
ابودقیق فارسی.
[اَ دَ قی قِ] (اِخ)(ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) زنجبیل العجم. حشیشة الجمال الفارسیه. اشترغاز فارسی. شوک الجمال.
(1) - Panache de Perse. Fritillaire de .
(فرانسوی) Perse
ابودلامه.
[اَ دُ مَ] (اِخ) نام کوهی مشرف بر حجون مکه. (تاج العروس). در منتهی الارب جیحون به جای حجون آمده و غلط است.
ابودلامه.
[اَ دُ مَ] (اِخ) زندبن جون کوفی. شاعر مخضرمی (مخضرمی الدولتین)، از موالی بنی اسد، ندیم سفاح و منصور و مهدی است. صاحب نوادر و حکایات و ادب و نظم، و طبع او بمجون و فکاهه مائل است. وفات وی به سال 160 یا 170 ه . ق. روی داد. و صاحب حبیب السیر فوت او را161 نوشته است. رجوع به معجم الادباء یاقوت ج4 ص220 شود.
ابودلف.
[اَ دُ لَ] (ع اِ مرکب) (اِخ) خنزیر. (المزهر). خوک. کاس. بغرا.
ابودلف.
[اَ دُ لَ] (اِخ) ظاهراً نام پدر علی دیلم دهقان طوسی است، که حکیم جلیل بلقاسم فردوسی در قطعهء ذیل ایادی او را نسبت بخود می ستاید:
از آن نامور نامداران شهر(1)
علی دیلم بودُلَف راست بهر(2)
که همواره کارم بخوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
(1) - ن ل: در این نامه از نامداران شهر.
(2) - ن ل: علی دیلم و بودلف راست بهر. و اگر نسخه بدل اصل باشد علی دیلم و بودلف دو تن خواهند بود، ولی بیت دویم مؤید صحت مضبوط متن است.
ابودلف.
[اَ دُ لَ] (اِخ) شیبان بن عبدالعزیز الیشکری الخارجی الحروری. رجوع به شیبان... شود.
ابودلف.
[اَ دُ لَ] (اِخ) قاسم بن عیسی بن ادریس بن معقل بن عمیربن شیخ بن معاویة بن خزاعی بن عبدالعزی بن دُلف عجلی. یکی از سرهنگان مأمون خلیفه و معتصم و یکی از اسخیا و جوانمردان بزرگوار و شجاع و صاحب وقایع مشهوره و صنائع مأثوره. او مرجع ادبا و فضلاء عصر خویش بود و در صنعت غنا مهارت داشت. جد او ادریس مربی ابومسلم صاحب الدعوه است. حفید او امیر ابونصر علی بن ماکولا صاحب کتاب اکمال است. رجوع به ابن ماکولا شود. او به اول در خدمت محمد امین بن هارون الرشید بود و در جدال میان امین و مأمون بودلف با علی بن عیسی بن ماهان مساعد و بمحاربهء طاهر شد و پس از کشته شدن علی، ابودلف بهمدان رفت و طاهر او را به بیعت مأمون خواند و وی سر باززد لکن آنگاه که مأمون خود او را دعوت کرد بخدمت مأمون شتافت و خلیفه او را حکومت کردستان داد و این حکومت بارث به فرزندان او ماند و سلسلهء حکام بنودلف بدو منسوبند و شهر کرج را که پدر ابودلف پی افکنده بود بپایان برد(1) و خود و خاندان و کسان او در آنجا اقامت کردند و این کرج به جبل میان همدان و اصفهان است و عبدالعزیز پسر او و احفاد او حکومت آن شهر و فرمانروائی نواحی جبل داشتند و شعرای عصر او را مدایح گفته اند، از جمله عکوک شاعر است که در مدیح او گوید:
انما الدنیا ابودلف
بین بادیة و محتضره
فاذا ولی ابودلف
ولت الدنیا علی اثره.
و دیگر از شعراء مادح او ابوتمام طائی است و نیز بکربن نطاح که گوید:
یا طالباً للکیمیاء و علمه
مدح ابن عیسی الکیمیاء الاعظم
لو لم یکن فی الارض الا درهم
و مدحته لاتاک ذاک الدرهم.
و گویند ابودلف او را بدین دو بیت ده هزار درم صله داد و این امیر را با آنکه خدمت خلفا داشت کتب بسیار است از جمله: کتاب النزه. کتاب سیاسة الملوک. کتاب السلاح. کتاب البزاة و الصید و این کتاب ظاهراً همان است که ابن الندیم کتاب الجوارح و اللعب بها یاد میکند. و باز ابن الندیم گوید او را صد ورقه شعر است. و او از 210 تا 225 ه . ق. بقول ابن خلکان سال وفات او به بغداد در قلمرو حکومت خویش فرمانروائی داشت.
(1) - شاید «کره رود» فعلی.
ابودلف.
[اَ دُ لَ] (اِخ) (شاه...) کرکری. حکمران ارّان. ممدوح اسدی و قطران است. اسدی گرشاسب نامه را به نام او کرده است به سال 458 ه . ق. گفته اند اصل او عرب و شیبانی است و معهذا شعرا و ادبای فارسی زبان از او صلتها یافته اند.
ابودلف.
[اَ دُ لَ] (اِخ) ینبوعی. نام رحّاله ای است معاصر ابن الندیم صاحب الفهرست. رجوع به مسعربن مهلهل شود.
ابودماش.
[اَ ؟] (اِخ) از علماء لغت و نحو و سایر علوم ادب. کتاب الحماسه از اوست.
ابودواد.
[اَ دُ] (اِخ) جویریة بن الحجاج. شاعری از عرب.
ابودواد.
[اَ دُ] (اِخ) الراسی. شاعری از عرب.
ابودواد.
[اَ دُ] (اِخ) فرج بن جریر. پدر احمدبن ابی دواد است.
ابودواد ایادی.
[اَ دُ دِ اِ] (اِخ) کنیت شاعری از ایاد، موسوم به عَدیّبن الرقاع.
ابودوانیق.
[اَ دَ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس.
ابودودان.
[اَ] (اِخ) کنیت عیدبن الابرص.
ابودوس.
[اَ دَ] (اِخ) او از عبدالرحمن بن عائذ و از او عفیر روایت کند.
ابودوس.
[اَ دَ] (اِخ) عثمان بن عبید. محدث است.
ابودهبل.
[اَ دَ بَ] (اِخ) جُمَحی. وهب بن زمعه. از مشاهیر شعرای عرب. او در خلافت معاویه و یزید شهرت یافت و معاویه و عبدالله بن زبیر را مدیح گفت. و با عمره که زنی ادیبه و شاعره و خانهء او در مکه انجمن شعرا و ادبا بود تعشق ورزید و عمره او را از مجمع خویش براند و ابودهبل را در فرقت عمره اشعاری جانگداز است. وقتی عاتکه دختر معاویه بحج رفت ابودهبل او را بدید و عاشق وی شد. و به شام رفت و بدانجا البته دیدار معشوقه میسر نشد و ابودهبل در معاشقهء با او بگفتن غزل و اشعار شورانگیز پرداخت و معاویه وی را از دمشق نفی کرد و او در مکه اقامت گزید لیکن چون عاتکه نیز بدو دلداده بود حسرتنامه ها میان آن دو ردّ و بدل میشد و یکی از آنها به دست یزید افتاد و درصدد قتل ابودهبل برآمد معاویه رضا نداد و در سفر حج به ابودهبل احسان وافر کرد و او در زمان خلافت یزید به سال 63 ه . ق. وفات یافت.
ابودهبل.
[اَ دَ بَ] (اِخ) دُبیری. شاعری است از عرب.
ابودهقانه.
[اَ دِ نَ] (اِخ) محدث است. او از ابن عمر و از او فضیل بن غزوان روایت کند.
ابودهم.
[اَ دُ] (اِخ) اخراب بن اُسید. محدث است.
ابودهمان.
[اَ ؟] (اِخ) مملوک. شاعری مقل است. (ابن الندیم).
ابودیقطیقا.
[اَ] (معرب، اِ) رجوع به ابودقطیقا، و رجوع به انالوطیقای ثانی (ذیل انالوطیقا) شود.
ابودیلم.
[اَ ؟] (اِخ) موسی بن زیاد. محدث است.
ابودینار بصری.
[اَ رِ بَ] (اِخ) از خلیفة بن کعب روایت کند.
ابوذباب.
[اَ ذُ] (اِخ) پدر عبدالله بن ابی ذباب. صحابی و شاعر است.
ابوذباب.
[اَ ذُ] (اِخ) جد ایاس بن حارث است.
ابوذباب.
[اَ ذُ] (اِخ) لقب عبدالملک بن مروان الحکم است.
ابوذبان.
[اَ ؟] (اِخ) لقب عبدالملک بن مروان بن الحکم است.
ابوذبیان.
[اَ ذُبْ] (اِخ) خلیفة بن کعب. محدث است و شعبه از او روایت کند.
ابوذر.
[اَ ذَرر] (اِخ) او راست: کتاب فضائل القرآن. (کشف الظنون).
ابوذر.
[اَ ذَرر] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن محمد حلبی، معروف به سبط العجمی. رجوع به احمد...، و رجوع به سبط العجمی شود. و حاجی خلیفه در موضعی نام او را احمدبن البرهان ابراهیم سبط بن العجمی آورده است.
ابوذر.
[اَ ذَرر] (اِخ) حازم بن محمد بن یونس بن قیس بن ابی غرزه. محدث است.
ابوذر.
[اَ ذَرر] (اِخ) شامی. محدث است. او از ابواسحاق الهمدانی و از او یحیی بن زکریا روایت کند.
ابوذر.
[اَ ذَرر] (اِخ) طرسوسی. او راست: الخصال فی فروع الحنفیه.
ابوذر.
[اَ ذَرر] (اِخ) عبدبن احمدبن محمد هروی مالکی. محدث مشهور. او در هرات و سرخس و بلخ و مرو و بصره و دمشق و مصر استماع حدیث کرد و دیری بمکه مجاور بود و با دارقطنی و جمعی کثیر از اهل حدیث صحبت داشت. او راست: تفسیری بر قرآن کریم. المستدرک علی الصحیحین. معجم الشیوخ. کتاب المناسک. وفات وی به سال 434 یا 436 ه . ق. بوده است. و رجوع به عبدبن احمد... شود.
ابوذر.
[اَ ذَرر] (اِخ) عبدالرحمن بن فضاله. محدث است و صفوان بن عمرو از او روایت کند.
ابوذر.
[اَ ذَرر] (اِخ) عمر بن ذرّبن عبدالله بن زرارة بن مسعودبن معاویة بن منبه بن غالب بن وقش بن قاسم بن موهبة بن دعام کوفی همدانی. فقیه و محدث و قاضی. او مردی صالح و عابدی بلندمرتبت است. از عطاء و مجاهد روایت کند. وکیع و اهل عراق از او روایت کنند و از مرجئه است. وفات او در سال155 یا156 ه . ق. بود. رجوع به وفیات ابن خلکان، و رجوع به نامهء دانشوران ج1 ص486 شود.
ابوذر.
[اَ ذَرر] (اِخ) الغِفاری، و بعضی ابوالذر گفته اند و اکثر و اشهر اوّلی است. در نام و نسب او اختلافات بسیار است و مشهورتر جندب بن جناده و مادر او رمله بنت الوقعیه است از بنوغفار. یکی از کبار صحابه و از مؤمنین قدیم، گویند او پس از چهار کس ایمان آورد و سپس به بلاد خویش بازگشت و بدانجا ببود تا آنگاه که رسول صلی اللهعلیه وآله بمدینه شد و از ابن عباس آرند آنگاه که ابوذر بعثت رسول بشنید به برادر خویش موسوم به انیس گفت برنشین و به این وادی شو و از آن مرد که مدعی است از آسمان او را آگاهی آرند خبر گیر و گفتهء او استماع کن و بمن بازگرد. انیس به مکه رفت و گفتارهای رسول بشنید و نزد ابوذر شد و گفت او را به مکه دیدم که مردم را بمکارم اخلاق میخواند و سخنان او شنیدم گفته های او از سنخ شعر نباشد. ابوذر گفت آنچه من میخواستم نه این بود و توشه و آب با خویش برداشت و بمکه رفت و به مسجد درآمد و در جستجوی آن حضرت بود و نمی خواست از کس پرسیدن و آن جستجو تا شب بکشید و در مسجد بخفت و شبانگاه علی علیه السلام وی را بدید و گفت مانا مرد غریب است گفت آری گفت برخیز تا بخانه شویم ابوذر گوید با علی برفتم و هیچ از من نپرسید و من نیز سؤالی از وی نکردم بامداد به مسجد بازگشتم و همه روز بدانجا ببودم و به شب به مضجع دوشین خود شدم بار دیگر علی علیه السلام بر من گذر کرد و گفت گاه آن نرسید که منزل خویش بدانی و مرا برپای داشت و با خویش ببرد و در این دو روز هیچ یک از ما از هم پرسشی نکردیم و شب سوم نیز علی علیه السلام بیامد و مرا بخانه برداشت و چون بیاسودیم علی گفت مرا نگوئی چه ترا به آمدن مکه داشت؟ گفتم اگر پیمان کنی که مرا راه نمائی ترا خبر دهم و علی علیه السلام با من پیمان کرد و من بگفتم علی گفت او پیامبر است و آنچه بر وی آمده حق است و رسول خدای باشد چون بامداد درآید با من بیا پس در قفای وی بشدم تا بر رسول خدای درآمدیم و من رسول را به تحیت اسلام تحیت کردم و گفتم السلام علیک یا رسول الله و من اول کسم که بر او صلوات اللهعلیه به تحیت اسلام سلام گفته ام فرمود علیک السلام کیستی؟ گفتم مردی از بنی غفار پس اسلام بر من عرضه داشت و من اسلام آوردم و شهادتین بر زبان راندم رسول بمن گفت به قوم خویش بازشو و آنان را آگاهی ده لکن امر خویش از اهل مکه پنهان دار چه بر حیات تو از آنان بیم دارم گفتم قسم به خدائی که جان من در قبضهء قدرت اوست که بر سر جمع فریاد کنم و از مسجد بیرون شد و با آواز بلند شهادتین گفتن گرفت و اهل مکه بر وی هجوم کردند و بزدند تا بیفتاد و عباس عم رسول صلوات اللهعلیه بیامد و خویشتن بر وی افکند و گفت وای بر شما آیا ندانید که او از قبیلهء غفار باشد و شما را در بازرگانی با شام بر قوم او گذر است و او را رها کرد. دیگر روز ابوذر کردهء دی تکرار کرد و باز مشرکین انبوهی کردند و وی را بزدند در این کرّت نیز عباس خویشتن بر وی انداخت و وی را خلاص داد پس به قبیلهء خویش بازگشت و بخدایان عرب استهزاء و سخریه کردن آغاز کرد و پس از دیری بمدینه بازگشت و چون رسول صلوات اللهعلیه وی را بدید نام او از یاد بکرده بود فرمود ابونمله؟ گفت اسم من ابوذر است فرمود بلی ابوذر. و تا رحلت رسول صلوات اللهعلیه در خدمت و مصاحبت آن حضرت بود پس از وفات ابوبکر به شام شد و تا روزگار خلافت عثمان بدانجا بزیست و چون او به اعمال معاویه در شام انکار می کرد و خرده ها میگرفت معاویه بعثمان شکوه کرد و عثمان او را به ربذه نفی کرد و ابوذر در سال 32 بدانجا درگذشت و ابن مسعود با عده ای از بزرگان صحابه از جمله حجربن عدی بن ادبر الکندی و مالک بن الحارث الاشتر و جوانی از انصار در آن وقت بر ربذه میگذشتند و چون از وفات وی آگاهی یافتند به جنازهء او شدند و بر وی نماز گزاردند و به جامهء جوانی انصاری کفن کردند و گویند آنگاه که ابن مسعود را به نماز گزاردن وی خواندند گفت این کیست گفتند ابوذر پس بگریست گریستنی طویل و گفت دریغا برادر و دوست من او تنها بزیست و تنها بمرد و خدای تعالی او را تنها برمیانگیزد خوشا به حال وی. و از ام ذرّ زوجهء او روایت کنند که گفت چون وفات ابوذر نزدیک رسید من میگریستم ابوذر گفت سبب گریه چیست؟ گفتم چگونه نگریم که تو در بیابان قفر از دنیا میروی و مرا جامه ای نیست تا کفن تو کنم گفت مژده باد ترا و گریه مکن که من از رسول خدا صلوات اللهعلیه شنیدم که فرمود هر زن و مردی دو یا سه فرزند ایشان بمیرد و آنان بر مرگ فرزندان خویش شکیبائی کنند هرگز روی آتش دوزخ نبینند و ما را سه فرزند بمرد و ما بر مرگ آنان صبر کردیم و هم رسول صلوات اللهعلیه با جماعتی که من نیز از جملهء آنان بودم خطاب فرمود که یکی از شما در بیابانی بمیرد و گروهی مؤمنین بر مرگ او حاضر آیند و امروز هیچیک از آن جماعت بر جای نیستند و همگی در روستاها وفات یافتند و آن کس که رسول از مرگ او به بیابان خبر داد من باشم قسم به خدای که رسول کاذب نیست و من نیز دروغزن نباشم بر سر راه شو و بنگر گفتم این چگونه باشد؟ قافلهء حاج بگذشت و راه بسته شد گفت بازشو و بنگر بدانجا تلی بود و من بنوبت گاهی بر آن تل بالا میرفتم و به راه میدیدم و گاه بازمیگشتم و به پرستاری او میپرداختم در این حین سواری چند که به شتاب مانند کرکس به شکاری بجانب ما می آمدند چون نزدیک شدند بایستادند و گفتند ای زن ترا چه رسیده است گفتم مردی از مسلمانان در حال نزع است آیا شما به تکفین وی خواهید پرداخت؟ گفتند او کیست؟ گفتم ابوذر پرسیدند صاحب رسول صلی اللهعلیه وآله وسلم؟ گفتم آری گفتند پدر و مادر ما فدای او باد و به جانب منزل ما بشتافتند و ابوذر حدیث شنیده از رسول صلوات اللهعلیه در باب مرگ او به فلات بدیشان روایت کرد و گفت اگر من یا زن مرا جامه ای بود که به تکفین من بسنده بود البته آنرا اختیار میکردم و گفت شما را به خدا سوگند میدهم که هر یک از شما را که منصب امارت یا عریفی یا بریدی یا نقابت است به امر تکفین من نپردازد و جملهء آنان صاحب همین مناصب بودند جز جوانی انصاری که گفت ای عم ترا کفن کنم در این ردا که ببر دارم یا دو جامه از رشتهء مادرم که با من هست ابوذر گفت نیک آمد چون درگذشت او را غسل دادند و در آن جامه ها کفن کردند. و از رسول صلوات اللهعلیه روایت است که فرمود ابوذر در امت من به زهد چو عیسی بن مریم است علیه السلام. و باز فرمود مااظلت الخضراء و مااقلت الغبراء اصدق لهجة من ابی ذر و نیز آن حضرت فرمود الجنة مشتاقة الی اربعة من امتی، و علی و سلمان و مقداد و ابی ذر را بشمرد و آنگاه که رسول صلوات اللهعلیه در سال هفتم از هجرت به عمرة القضا میشد ابوذر را در مدینه خلیفتی داد و عمر بن الخطاب بدان وقت که وضع دیوان کرد با اینکه ابوذر غزوهء بدر را درک نکرده بود او را مانند حضرت امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و سلمان فارسی چون دیگر اهل بدر پنج هزار درم وظیفه مقرر کرد و در علت شکایت معاویه از ابوذر به عثمان گفته اند او میگفت در آیت: الذین یکنزون الذهب و الفضة و لاینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم،(1) اهل اسلام نیز داخلند و معاویه را عقیده آن بود که حکم این آیت به یهود و نصاری اختصاص دارد، دیگر آنکه معاویه از بیت المال به بیت مال الله تعبیر میکرد و ابوذر میگفت از آنروی بیت مال الله تعبیر میکنی که حساب آنرا در روز جزا جواب گوئی و حال آنکه بیت المال مسلمین است و محاسبهء آنرا در دنیا مفروغ میباید ساخت. و ابوذر به امر معروف و نهی از منکر می پرداخت و معاویه را از امور نالایق منع میکرد و این بر معاویه گران می آمد از اینرو به عثمان نوشت که ابوذر اعتقاد مردم شام را دربارهء تو تباه می کند و عثمان او را بمدینه طلبید و پس از گفت و شنود به ربذه نفی کرد و ربذه در سه منزلی مدینه است، و یکی از علل مخالفت مصریان با عثمان نفی ابوذر از مدینه به اغوای معاویه بود. زوجهء او ام ذرّ نیز صحابیه است.
(1) - قرآن 9/34.
ابوذر.
[اَ ذَرر] (اِخ) کشی، خراسانی. منوچهری در بیت ذیل نامی از این شاعر خراسانی کشی برده است:
در خراسان بوشعیب و بوذر آن ترک کشی
و آن صبور پارسی و آن رودکیّ چنگ زن.
و در لغت نامهء اسدی بیت ذیل از ابوذر آمده است شاهد کلمهء سنگله:
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.
و در تذکرهء عرفات بنقل مجمع الفصحاء گوید ترک کشی ایلاقی از قدما و از مشاهیر امراست و قطعهء ذیل را نیز بدو نسبت می کند:
رادمردی بدهر دانی چیست
باهنرتر ز خلق دانی کیست
آنکه با دوستان تواند ساخت
آنکه با دشمنان تواند زیست.
ابوذر.
[اَ ذَ] (اِخ) محمد بن غنیم بصری. محدث است.
ابوذر.
[اَ ذَ] (اِخ) مصعب بن محمد خشنی بن مسعودبن ابی رُکب. او مانند پدر خویش از نحات مغرب است و هر دو از مردم رُکَب شهری به یمن باشند.
ابوذر.
[اَ ذَ] (اِخ) هروی. رجوع به ابوذر عبدبن احمد... شود.
ابوذر.
[اَ ذَ] (اِخ) همدانی. رجوع به ابوذر عمر بن ذر... شود.
ابوذراع.
[اَ ذَ] (اِخ) تابعی است و از عثمان بن عفان روایت کند.
ابوذراع.
[اَ ذَ] (اِخ) سهیل بن ذراع. محدث است.
ابوذراعهء جرجانی.(1)
[اَ ؟ عَ یِ جُ](اِخ) او را ابوذراعهء معمری نیز گفته اند. از اوست:
اگر بدولت با رودکی نه همسانم
عجب مکن سخن از رودکی نه کم دانم
اگر بکوری چشم او بیافت گیتی را
ز بهر گیتی من کور بود نتوانم.
هر آنکسی که نباشد ز اخترش اقبال
بود همه هنر او بخلق نامقبول
شجاعتش همه دیوانگی فصاحت حشو
سخن گزاف و کریمی فساد و فضل فضول.
رجوع به مجمع الفصحاء ج1 ص82 شود.
(1) - این کنیت در عرب ابوزراعه با زاء معجمهء اخت الراء است و در این جا هم گمان می کنیم همان قسم بوده و کاتب مجمع الفصحاء بغلط با ذال نوشته است.
ابوذر بوزجانی.
[اَ ذَ رِ زَ] (اِخ) یکی از اعاظم مشایخ متقدمین. شرح حال او در نفحات الانس جامی آمده است و این قطعه از اوست:
تو بعلم ازل مرا دیدی
دیدی آنگه بعیب بخْریدی
تو بعلم آن و من بعیب همان
رد مکن آنچه خود پسندیدی.
و از اشعار عربی اوست:
یعرفنا من کان من جنسنا
و سائر الناس لنا منکر.
گویند وقتی سبکتکین بدیدار او شد و وصیت خواست شیخ گفت: با دشمن مدارا کن و با دوست به رأفت باش، عیب کس بر زبان میار، از سیاست خائن درمگذر، خرد را بر بزرگ مگمار و همواره خالق خود را حاضر و ناظر دان. ظاهراً مرگ او در اواخر مائهء چهارم هجری بوده است. رجوع به نامهء دانشوران ج2 ص387 شود.
ابوذربه.(1)
[اَ ذَ بَ ؟] (اِخ) محمد مستنصر. دهمین از امرای بنوحفص بتونس (از 717 تا 718 ه . ق.).
(1) - این نام در ترجمهء فارسی طبقات سلاطین اسلام ابوذربه با ذال معجمهء اخت الدال آمده و غلط است. رجوع به ابوضربه شود.
ابوذره.
[اَ ذَرْ رَ] (اِخ) حارث بن معاذبن زرارهء انصاری. صحابی است و برادر او ابونمله نیز از صحابهء کرام است و آن دو با پدر در غزوهء احد درجهء شهادت یافتند.
ابوذره.
[اَ ذَرْ رَ] (اِخ) الحرمازی. صحابی است.
ابوذره.
[اَ ذَرْ رَ] (اِخ) هُذلی صاهلی. شاعری است از عرب.
ابوذریح.
[اَ ذُ رَ] (اِخ) محمد بن مناذر. رجوع به محمد... شود.
ابوذعبان.
[اَ ؟] (اِخ) الرّعیل. نام او در روات آمده است.
ابوذکاء .
[اَ ذُ] (اِخ) عالم موسیقی. رودنواز جعفر برمکی. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص281 شود.
ابوذکوان.
[اَ ذَکْ] (اِخ) قاسم بن اسماعیل الوراق. او راست: کتاب معانی الشعر، و این کتاب را ابن درستویه از او روایت کرده. و او علامهء اخباریست و درک خدمت جماعتی از علماء کرده و توزی شوهرمادر اوست. ابوذکوان در ایام زنج به سیراف افتاد. (از ابن الندیم).
ابوذنب.
[اَ ذَ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)ذوذنب. رجوع به ذوذنب شود.
ابوذؤابه.
[اَ ذُ آ بَ] (اِخ) عطیة بن صالح بن مرداس. پنجمینِ پادشاهان سلسلهء امرای عرب بنوکلاب معروف به آل مرداس حکام حلب. او در سال 449 ه . ق. رحبه را مسخر کرد و به سال 454 پس از مرگ برادر خود معزالدوله در حلب جانشین او گشت.
ابوذواد.
[اَ ذَوْ وا] (اِخ) اقبال الدوله. امیری بود از متأخرین و روایت دارد. (تاج العروس).
ابوذواد.
[اَ ذَوْ وا] (اِخ) محمد بن مسیب. نخستین از امرای بنوعقیل موصل. رجوع به محمد... شود.
ابوذؤیب.
[اَ ذُ ءَ] (اِخ) ایادی. شاعری عرب.
ابوذؤیب.
[اَ ذُ ءَ] (اِخ) خویلدبن خالدبن محرز یا خالدبن خویلد صاحبی، ملقب به قطیل. شاعر مخضرمی هذلی. او را در مدح رسول صلوات اللهعلیه قصائدی و در رحلت آن حضرت مرثیه ای است و صاحب دیوان است. شهادت او در سال 26 یا 27 ه . ق. در یکی از محاربات روم یا افریقیه بوده است و قصیدهء او در رثاء پنج فرزند خویش که به یک سال در طاعون مصر هلاک شدند معروف و بسی جانگداز است.
ابوذؤیب.
[اَ ذُ ءَ] (اِخ) عبدالله. پدر حلیمه دایهء رسول صلوات اللهعلیه.
ابوذؤیبه.
[اَ ذُ ءَ بَ] (اِخ) نام شاعری از عرب.
ابوذهل.
[اَ ذُ] (اِخ) احمدبن ابی ذهل. یکی از روات قرائت کسائی است و با کسائی در بعض حروف مخالف است. (ابن الندیم). و صاحب الفهرست در موضع دیگر ابوذهل مطلق بی ذکر نام و نسب آورده و گوید او از ابوعمرو زبّان بن العلاء و قرائت او روایت دارد و کتاب قرائت ابوعمروبن العلاء از ابوذهل است و عصمة بن ابی عصمه از ابوذهل روایت کرده است - انتهی. و شاید ابوذهل دوم همان ابوذهل احمد باشد.
ابوذیا.
[اَ] (معرب، اِ) به یونانی عصارهء قثاءالحمار است.(1)
(1) - قثاءالحمار Caoumis asininsاست و شاید ابوذیا مصحف جزء دوم این کلمهء لاطینیه است.
ابؤر.
[اَ ءُ] (ع اِ) جِ بئر. چاه ها.
ابورئاب.
[اَ رِ آ] (اِخ) القشیری. کنیت مطرف بن مالک است.
ابورابه.
[اَ بَ] (اِخ) ابورایه. قریه ای بساحل غربی دجله میان قصر سعدی و شطحه.
ابوراسب.
[اَ سِ] (اِخ) البجلی. شاعر عرب. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوراشد.
[اَ شِ] (ع اِ مرکب) قرد. (المزهر). کپی. حمدونه. بوزینه. میمون.
ابوراشد.
[اَ شِ] (اِخ) او از عمار و از او عدی بن ثابت روایت کند.
ابوراشد.
[اَ شِ] (اِخ) الازدی عبدالرحمن بن عبد. صحابی است. او بزمان جاهلیت به ابومعاویه یا عبدالعزی بن معاویه معروف بود.
ابوراشد.
[اَ شِ] (اِخ) تنوخی. محدث است و صفوان بن عمرو از وی روایت کند.
ابوراشد.
[اَ شِ] (اِخ) حبرانی. محدث است. او از ابوامامه و از او سلام و حبیب بن عبید روایت کنند.
ابوراشد.
[اَ شِ] (اِخ) کوفی. محدث است و علی و عبدالعزیزبن سیاه از او روایت کند.
ابوراشد.
[اَ شِ] (اِخ) المثنی بن زرعه. محدث است و از محمد بن اسحاق روایت کند.
ابوراشد.
[اَ شِ] (اِخ) مولی عبیدبن عمیر. اعمش از وی روایت کند.
ابوراشد.
[اَ شِ] (اِخ) نافع بن ازرق. پیشوای ازارقه، فرقه ای از خوارج. رجوع به نافع... شود.
ابورافع.
[اَ فِ] (ع اِ مرکب) ابن عرس. راسو. موش خرما. ابوالحکم. (المزهر).
ابورافع.
[اَ فِ] (اِخ) ابراهیم. صحابی است. رجوع به ابورافع هرمز شود.
ابورافع.
[اَ فِ] (اِخ) اسلم قبطی. مولی رسول صلوات اللهعلیه. صحابی است. رجوع به ابورافع هرمز... شود.
ابورافع.
[اَ فِ] (اِخ) اسماعیل بن رافع. محدث است.
ابورافع.
[اَ فِ] (اِخ) الصائغ، نفیع. از علمای تابعین است و درک جاهلیت نیز کرده است. ثابت البنانی و قتاده از او روایت کنند.
ابورافع.
[اَ فِ] (اِخ) مولی ام السلمه، عبدالله بن رافع. تابعی است. رجوع به حبیب السیر ج1 ص137 شود.(1)
(1) - حبیب السیر، نشانه ای است برای کتاب حبیب السیر، چ 1 طهران.
ابورافع.
[اَ فِ] (اِخ) مولی رسول الله و یا مولی العباس. صحابی است. رجوع به ابورافع هرمز... شود.
ابورافع.
[اَ فِ] (اِخ) هرمز یا ابراهیم یا اسلم قبطی. یکی از صحابه و مولی رسول صلی اللهعلیه وآله. بطوری که از فهرست نجاشی معلوم میشود او نخستین کس است که در اسلام فقه نوشت و کتاب او موسوم به کتاب السنن والاحکام والقضایا است. ابورافع با امیرالمؤمنین علی علیه السلام بکوفه هجرت کرد و خزینه دار آن حضرت بود و دو پسرش علی و عبیدالله نیز کاتب بودند. پس از شهادت علی علیه السلام به مدینه بازگردید و بدانجا مقیم بود تا درگذشت و چون قبل از رفتن بکوفه خانه و ملک خود را فروخته بود و پس از مراجعت هیچ نداشت حسن بن علی علیهماالسلام نیمی از خانهء امیرالمؤمنین علی را با زمینی در حوالی مدینه بدو بخشید. سال وفات او تحقیقاً معلوم نیست و نوشته اند که بزمان خلافت امیرالمؤمنین علی علیه السلام هشتادوپنج ساله بود از اینرو او چون بمدینه بازگشت سنش متجاوز از نود بوده است.
ابوراکه.
[اَ ؟] (اِخ) تابعی است. او از علی و سدی از وی روایت کند.
ابورایه.
[اَ یَ] (اِخ) رجوع به ابورابه شود.
ابورباح.
[اَ ؟] (ع اِ مرکب) شویرک. (مهذب الاسماء).
ابورباح.
[اَ رَ] (اِخ) ابن ابی الحکم بن حبیب الثقفی. عمر بن ذر از وی روایت کند.
ابورباح.
[اَ رَ] (اِخ) اسلم، والد عطاءبن ابی رباح. محدث است. و عطاء سیاه و معلم کُتّاب بود.
ابورباح.
[اَ رَ] (اِخ) الفدکی یا الفرکی. او از ابن عمر و از او عکرمة بن عمار روایت کند.
ابورباح.
[اَ رَ] (اِخ) کوفی. محدث است.
ابوربیع.
[اَ رَ] (اِخ) خلف بن ربیع. در یکی از مسمطات منسوب به منوچهری دامغانی ممدوح خلف بن ربیع مکنی به ابوالربیع است و نمیدانم کیست:
لاله مشکین دل و عقیقین طرف است
چون آتش اندراوفتاده به خَف است
گل با دوهزار کبر و ناز و صَلَف است
زیرا که چو معشوقهء خواجه خلف است
آن خواجه که با هزار برّ و لَطَف است
حلمش بشتاب نه چو جودش بدرنگ
روح رؤسا ابوربیع بن ربیع
او سخت بدیع و کار او سخت بدیع(1)
چون او بجهان در، نه شریف و نه وضیع
زیرا که شریف است و لطیف است و رفیع
گر بنده جریر است و ضلیل است و خلیع(2)
در راه ثنا گفتن او گردد لنگ.
(1) - به تصحیح قیاسی.
(2) - به تصحیح قیاسی.
ابوربیع.
[اَ رَ] (اِخ) کفیف. یکی از مشاهیر اهل طریقت، از مردم مالقهء اندلس، شاگرد ابومحمد سیدبن علی فخار، معاصر به ابتدای سلطنت آل ایوب در مصر و شام. وفات او ظاهراً در حدود 560 ه . ق. بوده است. یافعی و نیز جامی در نفحات شرح حال او را آورده اند. رجوع به نامهء دانشوران ج3 ص155 شود.
ابوربیعه.
[اَ رَ عَ] (اِخ) ایادی. محدث است و از ابن بریده روایت کند.
ابوربیعه.
[اَ رَ عَ] (اِخ) زرارة بن ابی الخلال العتکی. محدث است.
ابوربیعه.
[اَ رَ عَ] (اِخ) زیدبن عوف، معروف به فهر. محدث است.
ابوربیعه.
[اَ رَ عَ] (اِخ) سنان بن ربیعة البصری. محدث است.
ابوربیعه.
[اَ رَ عَ] (اِخ) ممویهء اصفهانی. رجوع به ممویه... شود.
ابوربیعه.
[اَ رَ عَ] (اِخ) مهلهل بن ربیعه. رجوع به مهلهل... شود.
ابورجاء .
[اَ رَ] (ع اِ مرکب) سُفره. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). کندوری. بساط الرحمة. (السامی فی الاسامی). کندوره. دستارخوان. دسترخوان. سماط. دست خوان. نَطع. سارق.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) محدث است و از ابوجحیفهء صحابی روایت کند.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) الجعفی. عبدالله الداناج از او روایت کند.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) حصین بن یزید الکلبی. صحابی است.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) روح بن المسیب الکلبی. محدث است و مدینی از او روایت کند.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) زید الاحمصی. محدث است.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) سلمان، مولی ابی قتاده. محدث است.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالحمید بن سالم، خال ابوطاهر عمروبن السرح. محدث است.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) عبدالله بن واقد خراسانی هروی. محدث و یکی از عباد و صدیق سفیان ثوریست. ابوجعفر گوید مردی از اسحاق پرسید که آیا ابورجاء ثقه باشد؟ او گفت وی اوثق ثقات است.
ابورجاء.
[اَ رَ] (اِخ) العطاردی عمران بن ملحان. صحابی است. رجوع به عمران و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص260 شود.(1)
(1) - حبیب السیر، نشانه ای است برای کتاب حبیب السیر، چ 1 طهران.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) العطاردی عمران بن تمیم بصری. صحابی است و بعضی عمران بن تیم بصری تابعی گفته اند. او را عمری طویل بود و فرزدق را بر او رثائی است.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) (شاه...) علی، شهاب الدین شاه غزنوی. شاعری مادح غزنویان، معاصر بهرامشاه. رجوع به علی ابورجاء غزنوی... شود.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) غزنوی، مشهور به شاه ابورجا. از شعرای دربار بهرامشاه و معاصر سنائی و مختاری. وفات وی597 ه . ق. بوده است. رجوع به مادهء قبل شود.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) قتیبة بن سعید. محدث است و از مالک بن انس روایت کند.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) محرز الشامی. محدث است.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) محمد بن احمد اسوانی. رجوع به محمد... شود.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) محمد بن حمدویه. رجوع به محمد... شود.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) محمد بن سیف. او راست: کتاب تفسیر بر قرآن. (ابن الندیم).
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) محمد بن سیف حدانی بصری. محدث است.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) مرجاءبن رجاء الیشکری. محدث است.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) مطربن طهمان. محدث است.
ابورجاء .
[اَ رَ] (اِخ) یزیدبن ابی حبیب. محدث است.
ابورحمه.
[اَ رَ مَ] (اِخ) شامی واسطی. محدث است.
ابورحی.
[اَ رُحْ حا] (اِخ) احمدبن خنبش. محدث است.
ابوردیح.
[اَ رُ دَ] (اِخ) ذؤیب بن شعثن.
ابورزاح.
[اَ رَ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. (المزهر).
ابورزام.
[اَ رِ] (اِخ) محدث است.
ابورزامه.
[اَ رِ مَ] (اِخ) ابراهیم بن عقبة الراسبی. محدث است.
ابورزمه.
[اَ ؟] (اِخ) داودبن عمران. محدث است.
ابورزیق.
[اَ رُ زَ] (اِخ) محدث است و از علی بن عبدالله بن عباس روایت کند.
ابورزین.
[اَ رَ] (ع اِ مرکب) ثرید. ترید. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). اشکنه. || خبیص. (منتهی الارب). نوعی حلوا. آفروشه.
ابورزین.
[اَ رَ] (اِخ) صحابی است و پدر عبدالله بن ابی رزین است.
ابورزین.
[اَ رَ] (اِخ) باهلی. محدث است. او از مالک و موسی بن یعقوب از وی روایت کند.
ابورزین.
[اَ رَ] (اِخ) سلیمان بن قنة. محدث است.
ابورزین.
[اَ رَ] (اِخ) عقیلی لقیط بن عامر یا لقیط بن صبرة بن المنتفق. یکی از صحابهء کرام است.
ابورزین.
[اَ رَ] (اِخ) مسعودبن مالک. مولی ابن وائل شقیق بن سلمه. محدث است.
ابورسن.
[اَ رَ سَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)یکی از کنای مردان عرب و از جمله پدر حارث. (قاموس).
ابورشاد.
[اَ رَ] (اِخ) احمدبن محمد بن قاسم بن احمدبن خدیو اخسیکتی، ملقب به ذوالفضائل نحوی لغوی. امام اهل خراسان در ادب و شعر. مولد او به سال 420 ه . ق. و وفات در سال 526 به شهر مرو بوده است. رجوع به احمدبن محمد اخسیکتی... شود.
ابورشد.
[اَ ؟] (اِخ) ابن کُرَیب بن ابی مسلم. محدث است.
ابورشدین.
[اَ رِ] (اِخ) زیاد. از روات است و از عقبة بن عامر روایت کند.
ابورشدین.
[اَ رِ] (اِخ) کُرَیب، مولی ابن عباس. محدث است.
ابورشدین.
[اَ رِ] (اِخ) کُرَیب بن ابرهه. محدث است.
ابورشید.
[اَ رَ] (اِخ) فیج. محدث است.
ابورعشن.
[اَ رَ شَ] (اِخ) خراش بن اسماعیل الشیبانی. از نسابین است و محمد بن سائب کلبی شاگرد اوست. او راست: کتاب اخبار ربیعه و انسابها. (ابن الندیم).
ابورعله.
[اَ رَ / رِ / رُ لَ] (ع اِ مرکب)گرگ. (منتهی الارب). ذئب. سرحان. سیّد.
ابورغال.
[اَ رِ] (اِخ) گویند آنگاه که ابرهة بن صباح صاحب الفیل بخراب کردن مکه می شد ابورغال دلیل و بلد حبشه بود و وی در راه بمرد و قبر او به مُغمس است براه طائف و حاجیان آن سو چون بدانجا رسند گور او را سنگسار کنند. ابن سیده گوید ابورغال بندهء شعیب و عشاری جائر بود. ابوداود در سنن و بیهقی در دلائل النبوه از ابن عمر روایت کنند، آنگاه که در خدمت رسول بطائف میشدیم بر گوری گذشتیم و پیامبر صلوات اللهعلیه گفت این قبر ابورغال است، وی از قوم ثمود و پدر قبیلهء ثقیف است، او در حرم و از حُمات حرم بود، آنگاه که عذاب بر قوم ثمود فرود شد او را نیز دریافت و بدینجا مدفون گشت.
ابورفاعه.
[اَ رِ عَ] (اِخ) تابعی است و بواسطهء ابوسعید از رسول صلوات اللهعلیه روایت کند.
ابورفاعه.
[اَ رِ عَ] (اِخ) عبدالقاهربن شعیب. محدث است و زیدبن حباب از او روایت کند.
ابورفاعه.
[اَ رِ عَ] (اِخ) العدوی تمیم بن اسد. صحابی است. به سال 44 ه . ق. در کابل کشته شد.
ابورفاعه.
[اَ رِ عَ] (اِخ) عمارة بن وثیمة بن موسی بن الفرات الوشاء الفارسی الفسائی. محدث و مورخ. مولد او به مصر بوده و289 ه . ق. درگذشته است. او راست: کتاب تاریخ.
ابورفاعه.
[اَ رِ عَ] (اِخ) مطیع. صحابی است.
ابورفیق.
[اَ رُ فَ] (اِخ) محدث است.
ابورقاد.
[اَ رُ] (اِخ) شُوَیس بن حیاش. محدث است و راوی خطبهء مشهورهء عتبة بن غزوان است.
ابورقاد.
[اَ رُ] (اِخ) شیخی از نخع. محدث است. او از علقمه و علقمه از علی روایت کند.
ابورقاد.
[اَ رُ] مولی [کذا] (اِخ) او از حذیفه و از او زرّبن حبیش روایت کند. (کتاب الکنی للبخاری).
ابورقاش.
[اَ رَ] (ع اِ مرکب) نمر. (المزهر). پلنگ.
ابورقعمق.
[اَ رَ قَ مَ] (اِخ) ابوحامد احمدبن محمد انطاکی. شاعر عرب. وی در مصر میزیست و خلفای فاطمی معزّ و عزیز و حاکم را مدح گفت و به سال 399 ه . ق. هم به مصر درگذشت.
ابورقیه.
[اَ رُ قَیْ یَ] (اِخ) تمیم الداری بن اوس. صحابی است.
ابورکوه.
[اَ رَ وَ / رِ وَ/ رُ وَ] (اِخ) از خالدیین است و او راست: کتاب اخبار موصل. و رجوع به ابوزکوه شود.
ابورکوه.
[اَ رَ وَ / رِ وَ / رُ وَ] (اِخ) از احفاد هشام بن عبدالملک. او به سال 377 ه . ق. بر حاکم بامرالله خروج کرد و جمعی بسیار بر او گرد آمدند و وی برقه را تسخیر کرد و حاکم جیشی بتدمیر او فرستاد و ابورکوه آن سپاه بشکست و صعید را نیز متصرف گشت. بار دیگر خلیفه لشکری بزرگ بمقابل او گسیل کرد و او بدان جنگ مغلوب و مقتول شد.
ابورمثه.
[اَ رِ ثَ] (اِخ) رفاعة بن یثربی تیمی. از تیم الرباب. صحابی است.
ابورمثه.
[اَ رِ ثَ] (اِخ) یثربی ابن رفاعه. صحابی است.
ابورمله.
[اَ ؟ لَ] (اِخ) عامر. محدث است.
ابورن.
[اِ رُ] (اِخ)(1) قومی از جرمانیهء گُل که میان رود موز و دیل سکنی گرفتند.
(1) - eburons.
ابورواحه.
[اَ رَ حَ] (اِخ) یزیدبن ایهم. محدث است و صفوان بن ابی عمرو از وی روایت کند.
ابورواد.
[اَ رَوْ وا] (اِخ) تابعی است و از ابن عمر روایت کند.
ابورؤبة.
[اَ رُءْ بَ] (اِخ) شدادبن عمران بصری. محدث است.
ابورؤبة.
[اَ رُءْ بَ] (اِخ) القریشی. محدث است و جامع بن مطر از او روایت کند.
ابوروح.
[اَ رَ] (ع اِ مرکب) تابستان. (مهذب الاسماء).
ابوروح.
[اَ] (اِخ) کاتب علی بن عیسی خلیفهء یوسف بن سلمان بن العبادیه. یکی از بلغای زبان عرب. (ابن الندیم).
ابوروح.
[اَ] (اِخ) ثابت بن محمد اَرُزّی یا رُزّی. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) جمیل بن مره. محدث است و حمادبن زید از او روایت کند.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) حرمی بن عمارة بن ابی حفصه. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) حوشب بن سیف. محدث است و صفوان بن عمرو از او روایت کند.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) خالدبن مخروج. محدث است و یزیدبن هارون گوید او کذّاب است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) ربیع بن روح حمصی. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) سلام بن مسکین. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) شبیب بن نعیم. محدث است و جریر از او روایت کند.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) صابی. یکی از مترجمین و نَقَله. او راست: ترجمهء مقالهء اولی و قسمتی از مقالهء دویم تفسیر اسکندر افرودیسی بر کتاب سماع طبیعی ارسطو. و یحیی بن عدی این ترجمه را اصلاح کرده است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) عبدالرحمن بن قیس. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) عبدالعزیزبن موسی. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) علی بن ابی روح. رجوع به علی... شود.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) عمارة بن ابی حفصه. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) عون بن موسی. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) عیسی بن مسعود ولادی. رجوع به عیسی... شود.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) عیسی هروی. رجوع به عیسی... شود.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) (قاضی...) او راست: مسائل ابی حازم.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) قدامة بن عبدالله عامری. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) اللاخونی. از روات است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) محمد بن عبدالعزیز واسطی. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) معاویة بن یحیی الصدفی. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) نضربن عربی. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) نوح بن قیس بصری. محدث است.
ابوروح.
[اَ] (اِخ) یزیدبن رومان القاری، معروف به ابن رومان. محدث است. و رجوع به یزید... شود.
ابوروزیات.
[اَ] (اِخ) یا ابوروزیافت. قریه ای بساحل غربی دجله قرب باغ قلعه، محله ای از اعراب زبید.
ابوروزیافت.
[اَ] (اِخ) رجوع به ابوروزیات شود.
ابوروعه.
[اَ رَ عَ] جهنی. مردی از وافدین بر رسول صلوات اللهعلیه بمدینه.
ابورؤف.
[اَ رَ ئو] (اِخ) احمدبن محمد بکر همدانی. او راست: جزئی در حدیث.
ابوروق.
[اَ ؟] (اِخ) عطیة بن الحارث الهمدانی. محدث است.
ابورومی.
[اَ] (اِخ) صحابی است.
ابورویبه.
[اَ رُ وَ بَ ؟] (اِخ) محدث است. او از حسن و یزیدبن هارون از او روایت کند.
ابورویحه.
[اَ رُ وَ حَ] (اِخ) حبان بن بشار الکلابی. محدث است و عمروبن عاصم از او روایت کند.
ابورویحه.
[اَ رُ وَ حَ] (اِخ) حبشی. برادر بلال مؤذن رسول است.
ابورویحه.
[اَ رُ وَ حَ] (اِخ) ربیعة بن السکن الفرعی. صحابی است.
ابورویم.
[اَ رُ وَ] (اِخ) نافع بن عبدالرحمن بن ابی نعیم اصفهانی مقری. یکی از قراء سبعه. رجوع به نافع بن عبدالرحمن... شود.
ابورهم.
[اَ رُ] (اِخ) ابن عبدالعزی. دومین شوی امّالمؤمنین میمونه پیش از تزویج با رسول الله صلوات اللهعلیه. رجوع به ص148 حبیب السیر ج 1 شود.(1)
(1) - حبیب السیر، نشانه ای است برای کتاب حبیب السیر، چ 1 طهران.
ابورهم.
[اَ رُ] (اِخ) ابن قیس اشعری. صحابی و برادر ابوموسی اشعری است.
ابورهم.
[اَ رُ] (اِخ) ابن مطعم ارحبی. صحابی و شاعر است.
ابورهم.
[اَ رُ] (اِخ) احزاب بن اسید السمعی الظهری المقری. محدث است.
ابورهم.
[اَ رُ] (اِخ) انماری. صحابی است.
ابورهم.
[اَ رُ] (اِخ) سباعی. رجوع به ابورهم احزاب... شود.
ابورهم.
[اَ رُ] (اِخ) الغفاری کلثوم بن حصین. صحابی است. او در غزوهء احد حضور داشت و دو بار رسول صلوات الله علیه وی را بمدینه خلیفتیِ خویش داد، یکی در عمرة القضا و دیگری در فتح مکه. و بعضی نام او را عبیدبن خلف یا ابن خالد گفته اند.
ابورهمه.
[اَ رُ مَ] (اِخ) ابورُهَیْمَه. صحابی است.