لغت نامه دهخدا

علامه علی اکبر دهخدا

حرف ا (الف) -صفحه : 105/ 63
نمايش فراداده

اسد.

[اَ سَ] (اِخ)(1) برج پنجم از بروج فلک. (غیاث). خانهء آفتاب. (مفاتیح العلوم). بیت آفتاب. نام صورت پنجم از صور بروج فلکیه است میان سرطان و سنبله و آن را برمثال شیری توهم کرده اند و کواکب آن بیست وهفت است و خارج از صورت هشت کوکب، و از کواکب او قلب الاسد و طرفه است و هر دو از قدر اولند. (از جهان دانش). و عرب آن را لیث نامند. و بعضی اسد را مرکب از هشتادوپنج ستاره دانسته و گفته اند ستارهء قلب الاسد و مجموعهء جبهه و ستارهء زبره و ذنب الاسد در این صورت باشد. شیر فلک. شیر سپهر :
اسد اکنون چو اسد بر فلک است
ای فلک جان تو و جان اسد.خاقانی.
مه زآن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم.خاقانی.
تو گوئی اسد خورد رأس ذنب را
گوارنده نامد برآوردش از بر.خاقانی.
گر اسد خانهء خورشید نهند
داشت خورشید کرم خان اسد.خاقانی.
بدل نغمهء عنقاست کنون
نغمهء جغد بر ایوان اسد.خاقانی.
خوشه کزو سنبل تر ساخته
سنبله را بر اسد انداخته.نظامی.
ماه امرداد فارسی (مرداد) مطابق تموز سریانی و آن سی ویک روز است. «لا» اول آن مطابق است تقریباً با پنجم امردادماه جلالی و بیست وسیم ژویهء فرنگی (یولیوس رومی). در علم احکام نجوم اسد دلالت دارد از خویها و روشها بر: ملک طبع، باهیبت، خشم آلود، سخت دل و لجوج و جافی، مکرگر، دلیر، معجب بر خویشتن، فرامشت گر با بسیار خطا و اندوهها. (التفهیم بیرونی ص 325). و از صورتها و چهره ها بر: تمام بالا و دراز، فراخ بر، پهن روی، سطبرانگشت، باریک دو ران، بلندبینی، فراخ دهان، دندانش یک از یک دور، نیمهء برسوش بزرگتر، خوبروی، گربه چشم، میگون موی، شکم آور. (التفهیم ص 322). و از علتها و بیماریها: اولش قوتست با فزونی و معتدل اندر لاغری و فربهی و به آخرش ضعف است و نقصان، و بیمارناک خاصه از اندرون معده و سستی او و درد چشم و موی از سر شدن و اولش گند دهان. (التفهیم ص 329). و از گروهان مردم و پیشه وران بر: سواران و ضرابان و صیادان با شکره ها. (التفهیم ص 331). و از جایگاهها بر: کوهها و قلعه ها و بناهای بلند و کوشکهای ملوک و بیابانها و سنگ ریزه ها و زمینهای شیرناک. (التفهیم ص 333). و از شهرها و ناحیت ها بر: ترک تا بیأجوج و مأجوج و سپری شدن آبادانی آنجا. و عسقلان و بیت المقدس و نصیبین و مداین و ملطیه و میسان و مکران و دیلم و ابرشهر و طوس و سغد و ترمد. (التفهیم ص 335). و از گوهرها و کالهء خانه ها بر: زره ها و جوشن ها و جامهای ریختهء مرتفع و آنچ بآتش کنند، و زر و سیم و یاقوت و زبرجد. (التفهیم ص 337). و از جانوران گوناگون بر: اسپان صعب و شیران آموخته و هرچ چنگال دارد و ماران سیاه. (التفهیم ص 339). و از درخت و گیاه بر: کشت های پراکنده و نشاندنیها. (التفهیم ص 341).
(1) - Le Lion.

اسد.

[اَ سَ] (ع مص) ترس یافتن از دیدن شیر. || مانند شیر شدن. شیری نمودن. دلیری نشان دادن.

اسد.

[اَ سَدد] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سدید. سدیدتر. || (ص) درست و محکم: امر اسد. (منتهی الارب).

اسد.

[اِسْ سَ] (ع ص، اِ) بُز کلان سال. (منتهی الارب).

اسد.

[اُ] (ع اِ) جِ اَسَد. شیران. (منتهی الارب).
-اسدالغابة؛ شیران بیشه.

اسد.

[اُ سُ] (ع اِ) جِ اَسد. شیران. (منتهی الارب). || جِ اسادة.

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) قبیله ای است از عرب ازد (ازد شنوءة). (انساب سمعانی ذیل اسدی). رجوع به ازد و رجوع بفهرست عیون الاخبار و فهرست البیان و التبیین شود.

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) نام پسر ربیعة بن نِزار که پدر قبیله ای بوده است. (منتهی الارب).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) پدر قبیله ای از مُضَر پسر خزیمه. (منتهی الارب).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) (بنی...) قبیله ای است از نسل سبا. (انساب سمعانی ص 6). یکی از قبائل بزرگ عرب و مشتمل بر بطون بسیار و جد اعلای این قبیله اسدبن خزیمه است. مسکن قبیله عبارت است از قسمتهائی از نجد که در سمت کرخ واقع گشته. گویند اراضیی که اقامتگاه قبائل طی و بنی عقیل شد در ابتدا متعلق به بنی اسد بوده است، بعدها جمعی کثیر از این قبیله بحجاز مهاجرت کرد و در نتیجه قبائل طی و بنی عقیل این اراضی را ضبط کردند. ام المؤمنین زینب (ع) و جمعی از اصحاب نبوی به این قبیله انتساب دارند. قبیلهء بنی اسد در سال 9 ه .ق . بحضور رسول (ص) تشرف یافتند و بمباهات و افتخار میگفتند: «ما پیش از دعوت بخدمت رسیدیم». این آیهء شریفه در حق آنان نازل شد: یمنون علیک ان اسلموا. (قرآن 49/17). بعد از وفات آن حضرت قبیلهء بنی اسد مرتد شد و طلیحه نام از میان آن قوم به ادعای نبوت برخاست. این قبیله پدر شاعر مشهور امرءالقیس را بقتل رسانیده بودند و شاعر مزبور کمر انتقام و خونخواهی پدر را بر میان بست و بجنگ و جدال با آنان پرداخت، داستانهای این وقعه مشهور و معروف است. پس از اسلام هم بنی اسد را با خلفا و دول دیگر ماجراهای بسیار است. مستنجد از خلفای عباسی یزدن بن قماج را مأمور کرد تا آنان را از خاک عراق بیرون کند و محاربات بسیار میان آنها وقوع یافت. پس از مدتی زدوخورد یزدن فیروز شد و جمعی کثیر بقتل رسیدند و بقیة السیف فرار بر قرار اختیار کردند. دسته ای از مشاهیر و علما از این قبیله ظهور کرده و پاره ای از دول نیز بوجود آمده مانند دولت بنی مزید. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) یکی از احبار بنی قریظه، معاصر تبع اصغر.

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) نام یکی از اصحاب پیغمبر (ص) است. و او بنا بروایتی برادر و بروایت دیگر برادرزادهء خدیجهء کبری است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) (اتابک...) صاحب دربند در زمان سلطان جلال الدین خوارزمشاه طفلی بود در تحت سرپرستی اتابکی ملقب به اسد. این اتابک بطیب خاطر بخدمت سلطان رسید و در دادن راه عبور بسپاهیان قنقلی و قبچاقی خود پیشقدم شد. جلال الدین هم او را اکرام کرد و قسمتی از اراضی خود را به اقطاع بنام او و صاحب دربند تعیین کرد و جمعی از امرای خویش را بهمراهی او بطرف دربند بفرستاد ولی این امرای نادان در راه اتابک اسد را بند کردند و چون بدربند رسیدند بیرون حصار شهر را بباد غارت دادند و اتابک اسد بحیله گریخته خود را بداخل باروی دربند رساند و راه ورود آن جمع را بشهر و عبور ترکان را از معبر دربند سد کرد و بواسطهء این سوتدبیر امرای خودسر جلال الدین طرح اتحاد آن سلطان با ترکان قبچاقی و قنقلی مثمر ثمر نشد. (تاریخ مغول ص 127، 128).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) یکی از شعرای ایران است. وی در عصر جهانگیرشاه بهندوستان شد و مورد عواطف شاهانه گردید و در تاریخ 1048 ه .ق . درگذشت. از اوست:
دیروز اسد جامهء هجران تو زد چاک
امروز ز غم مرد و همان جامه کفن شد.
(قاموس الاعلام ترکی).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) (خواجه...) خوندمیر در عنوان «گفتار در بیان مبادی احوال شیخ حسن جوری و ذکر نجات یافتن او از زاویهء مهجوری» در زمان امیر وجه الدین مسعود سربداری آورده است: روایتی آنکه خواجه اسد نامی از مریدان شیخ حسن با هفتاد هزار نفر از اهل ارادت متفق گشته بحیله ای که توانستند شیخ را از قلعهء طاق بیرون آوردند و بسبزوار بردند. (حبیب السیر جزو 2 از ج 3 ص 115).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) (میرزا اسداللهخان). یکی از شعرای هندوستان. پدر او از مردم سمرقند بود و وی در اگره تولد یافته و در دهلی میزیسته است و مورد توجه بهادرشاه شد و «نواب» لقب یافت. اشعار وی بزبان فارسی و اردو است. کتابی هم در انشا دارد و در مدایح علی علیه السلام یک مثنوی بنظم آورده است و دیوان مرتب دارد. از اشعار اوست:
در عشق تو ناله و فغان مشرب ماست
وز آه دل آتشکده ها بر لب ماست
زاهد تو برو بخویشتن باش که ما
دین داده به یار و کافری مذهب ماست.

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) (پهلوان...) ابن طغانشاه. شاه شجاع مظفری حکومت کرمان را بدو که یکی از خواص خراسانی وی بود واگذاشت. اسد بتحریک امیر سیورغتمش اوغانی و شاه یحیی بتدریج در کرمان جهت خود بتهیهء اسباب استقلال پرداخت. تا مخدومشاه مادر شاه شجاع در کرمان بود نمیتوانست علناً اظهار عصیان کند ولی همین که آن خاتون از اتباع پهلوان اسد رنجیده بشیراز رفت کار داعیهء سلطنت خواهی پهلوان اسد نیز بالا گرفت. در این اثناء قطب الدین اویس پسر شاه شجاع از پدر خوفناک شده بطرف کرمان رفت و خواست آن شهر را بحیله از پهلوان اسد گرفته بر آنجا مسلط شود ولی پهلوان اسد او را بشهر راه نداد و اویس به اصفهان نزد شاه محمود رفت و پهلوان اسد بیشتر بر نخوت و تکبر خود افزود. شاه شجاع در سال 775 ه .ق . عزیمت کرمان کرد و شهر را در حصار گرفت. در این ضمن شاه یحیی که خود جرأت دخالت مستقیم در قیام بر ضد شاه شجاع نداشت نایب شاه را در شیراز بقیام بر او تحریک کرد و چون این خبر بشاه شجاع رسید سلطان احمد و پسر خود زین العابدین را بمحاصرهء کرمان گذاشته بشیراز بازگشت. سلطان احمد در بستن راه آذوقه بر مردم کرمان سعی بلیغ کرد تا آنکه کار بر ایشان و پهلوان اسد سخت شد و نزدیک بود که آن شهر را مسخر کند، اما چون میخواست که پس از گرفتن کرمان، شاه شجاع آنجا را باو واگذارد و شاه شجاع راضی نمیشد عمداً در کار گشودن کرمان سستی کرد و شاه شجاع برادر را بشیراز خواسته دو تن از سرداران خود را به ادامهء حصار شهر فرستاد و ایشان بدستیاری مردم شهر کرمان را پس از نه ماه و بیست روز محاصره گرفتند و پهلوان اسد بدست اهالی قطعه قطعه شد (سال 776 ه .ق .). (تاریخ مغول ص 432).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) ابن عبدالعزّی. ابن قصی بن اسد پدر خویلد. و او پدر خدیجة الکبری زوجهء رسول است. (مجمل التواریخ و القصص ص 238 و 301).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) ابن سامان. نام پدر احمد مؤسس دولت آل سامان است. وی از جانب طاهر ذوالیمینین حکمران خراسان ببعض امور مهمهء دولتی مأمور و منصوب شده بود و پس از وی پسران او احمد و نوح از طرف مأمون خلیفه به ولایت فرغانه و سمرقند گماشته شدند و بعدها به مقام سلطنت رسیدند.

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) ابن عبدالله قسری. برادر خالدبن عبدالله قسری است که یکی از امرای دولت اموی بود و اسد در عصر هشام بن عبدالملک از جانب برادر خویش بسال 106 ه .ق . بولایت خراسان مأمور و منصوب شد. در همین ناحیه و ماوراءالنهر نبردهای بسیار کرد و فتوحات کرد. مردی دلیر و باتدبیر بود و در سنهء 120 ه .ق . درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) ابن عبیده قرظی. یکی از اصحاب نبوی (ص) است.

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) ابن فرات. یکی از فقهای مشهور مالکی و صاحب کتاب معروف اسدیه در فقه. وی بسال 203 ه .ق . قاضی قیروان بود و در کارهای سیاسی نیز بصیرت و مهارت داشت و در تاریخ 212 از جانب زیادة اللهبن اغلب با لشکر زیاد بفتح صقلیه مأمور گشت و در سنهء وبائی 213 ه .ق . بدانجا درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) ابن کرزبن عامر. یکی از اصحاب نبی (ص) است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد.

[اَ سَ] (اِخ) ابن یزید شیبانی. یکی از امرای خلفای عباسی. وی در زمان هارون الرشید در سنهء 185 ه .ق . پس از فوت پدر والی موصل و آذربایجان و ارمنیه شد و در سایهء دلیری و کاردانی مورد اعتماد امین خلیفهء عباسی گردید ولی در سال 196 ه .ق . بعلت تسامح در امر سوق عساکر بجانب طاهربن حسین و پیشنهاد شرایط متعدده در قبول آن مهم خلیفه بر وی برآشفت و بزندان فرستاد و پس از چندی آزاد شد. (قاموس الاعلام ترکی).

اسدآباد.

[اَ سَ] (اِخ) ناحیتی از بلوک همدان. حد شمالی مهربان، حد شرقی چهاربلوک، حد جنوبی کنگاور و تویسرکان و حد غربی سُنقر. عدهء قری 124، جمعیت در حدود 37000 تن، مرکز آن نیز اسدآباد که در راه همدان بکرمانشاه است و گردنهء معروفی دارد که در موقع زمستان غالباً از برف مستور میشود و قصبهء اسدآباد در دامنهء آن قرار گرفته. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 383). و آن کنار راه همدان و کرمانشاه میان شهرآب و دهنبران در 434 هزارگزی تهران است و پستخانه و تلگرافخانه دارد و مولد سیدجمال الدین اسدآبادی متخلص به افغانی است. یاقوت گوید: اسدآباد شهری است که اسدبن ذی السرو الحمیری بهنگام عبور از آنجا با تبع عمارت کرد و ایرانیان سین را بمعجمهء ساکن تلفظ کنند و آن شهری است که تا همدان یک منزل راه است و بین آن و مطابخ کسری(1) سه فرسنگ است و تا قصراللصوص چهار فرسنگ و جماعتی بسیار از اهل علم و حدیث بدانجا نسبت دارند. (معجم البلدان). و رجوع به فهرست تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 و مرآت البلدان و فهرست مجمل التواریخ و القصص و فهرست نزهة القلوب ج 3 شود. || قریه ای است به جنوب شرقی نیشابور، و جنوب غربی خواف. رجوع به حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 228 شود. || محلی کنار راه مشهد بتربت حیدریه میان رباط سفید و حشمت آباد در 94450 گزی مشهد. || محلی کنار راه زاهدان به بیرجند میان شوسف و رباط اسماعیل آباد در 298580 گزی زاهدان. || موضعی در شش فرسنگی هرات. (نزهة القلوب ج 3 ص 179). || موضعی به یک فرسنگی میانهء شمال و مشرق آباده. (فارسنامهء ناصری). || موضعی در ساری. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 122 بخش انگلیسی).
(1) - اکنون آشپزخانهء کسری گویند.

اسدآباد سفلی.

[اَ سَ با دِ سُ لا] (اِخ)قریه ای است جنوبی ابرقوه بمسافت دو فرسنگ. (فارسنامهء ناصری).

اسدآباد علیا.

[اَ سَ با دِ عُلْ] (اِخ) قریه ای است به یک فرسنگ ونیمی جنوب ابرقو. (فارسنامهء ناصری).

اسدآبادی.

[اَ سَ] (ص نسبی) منسوب به اسدآباد همدان و جماعتی از مشاهیر علماء و محدثین بدان نسبت دارند. (انساب سمعانی) (معجم البلدان).

اسدآبادی.

[اَ سَ] (اِخ) جمال الدین (سید...) مشهور به افغانی. رجوع به جمال الدین (سید...) شود.

اسداء .

[اِ] (ع مص) احسان کردن. (تاج المصادر بیهقی). احسان. (زوزنی). نیکوئی کردن. (منتهی الارب). || فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). بخود گذاشتن، چنانکه شتر را. (از منتهی الارب). || فرت بافتن. (تاج المصادر بیهقی). زود دربافتن. || بافتن، چنانکه جامه را. تار بافتن. || اصلاح کردن بین دو کس. اصلاح میان دو تن. || سست و فروهشته شدن غلاف غورهء خرما. (منتهی الارب). || نرم شدن دنبالهء غورهء خرما.

اسداد.

[اِ] (ع مص) صواب طلب کردن. سداد خواستن. طلب کردن صواب را. (منتهی الارب). صواب خواستن. (زوزنی). || بصواب و راستی رسیدن. (منتهی الارب). صواب یافتن. || صواب گفتن.

اسداد.

[اَ] (ع اِ) جِ سَدّ. || ضربت علیه الارض بالاسداد؛ طرق بر آن بند کرده شد. (منتهی الارب).

اسداس.

[اِ] (ع مص) صاحب شتران سِدس شدن. || دندان افکندن شتر بهشت سالگی. (منتهی الارب). || شش شدن. (تاج المصادر بیهقی). شش تن شدن قوم. (منتهی الارب).

اسداس.

[اَ] (ع اِ) جِ سُدس. || جِ سِتّ. (منتهی الارب).

اسداساً.

[اَ سَنْ] (ع ق) بشش یک. شش یک، شش یک.

اسداغ.

[اَ] (ع اِ) جِ سُدغ.

اسداف.

[اِ] (ع مص) خوابیدن. || تاریک شدن، چنانکه شب. ازداف. || نیک روشن شدن، چنانکه فجر. || در سپیدی صبح درآمدن و در آن وقت بجائی شدن. || ضعیف شدن بینائی. تاریک و ضعیف شدن هر دو چشم از گرسنگی یا از غایت پیری. || مقنعه فروهشتن زن. || برداشتن پرده: اسدف الستر. || باز کردن در: اسدف الباب. || روشن کردن چراغ و فراگرفتن آن. (منتهی الارب).

اسدال.

[اِ] (ع مص) فروهشتن موی و جامه. (منتهی الارب). فروهشتن موی و پرده و مانند آن. فروگذاشتن.

اسدال.

[اَ] (ع اِ) جِ سُدل و سِدل. پرده ها. (منتهی الارب). || جِ سَدیل. پرده ها که در پیش هودج درکشند. (منتهی الارب). پرده ها و جامه ها که بر هودج اندازند. || پرده و رشتهء جواهر که بر سینهء زنان افتد.

اسدالارض.

[اَ سَ دُلْ اَ] (ع اِ مرکب) دزی اسدالارض را با دافنه الئیدس(1) (مازریون) تطبیق کرده. (دزی ج 1 ص 21). ابن البیطار گوید: جماعتی از تراجمهء مفسرین گمان برده اند که اسدالارض مازریون(2) است و اشتباه کرده اند، چه اسدالارض حقیقةً حرباست که بیونانی خامالاون(3) گویند و اسم مازریون بیونانی خامالیون(4) است و بواسطهء شباهت صور حروف در این دو اسم این اشتباه روی داده است و بسبب جهل نتوانستند بین خامالیون و خامالاون فرق گذارند و بعضی متأخرین گفته اند اسدالارض نباتی است که در یونانی خامالاون مالس یعنی خامالاون اسود نامند زیرا وقتی که آن در زمین بروید با آن نباتی دیگر نمو نکند. و عامهء مغرب آن را «اداد الوحید» نامند و آن بعربی «اشخیص» است. (ابن البیطار ج 1 ص 34) (ترجمهء لکلرک از ابن البیطار ج 1 ص 80، 81). ابومعاذ نقل کند از ابن ماسویه که آن تخم زیتون دشتی است و دمشقی گوید: ارزنونست (ظ: مازریونست). (ترجمهء صیدنهء بیرونی). تخم زیتون دشتی. (مؤید الفضلاء). اسدالارض گویند مازریون است و صاحب جامع گوید بحقیقت که آن حرباست و بیونانی خامالاون اسم حرباست و خامالال [ کذا ]اسم مازریون است و این سهو بدین سبب کرده اند و هم صاحب جامع گوید که بعض متأخران گفته اند اسدالارض نباتی است که بیونانی خالاماوند مالس [ کذا ] گویند و معنی آن مازریون سیاه است و صفت مازریون و حربا هر دو گفته شود. (اختیارات بدیعی). اشخیص است و حربا را نیز به این اسم نامند. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویة). حربا. ابوقلمون. بوقلمون. اشخیص. اَدّاد الوحید. عزره. وحید. خامالاون مالس. ادّاد اسود(5).
(1) - Daphne oleoides. .(لکلرک)
(2) - Mezereon. .(لکلرک)
(3) - Khameleon. .(لکلرک)
(4) - Khemelaa.
(5) - Cameleon noir.

اسدالاصغر.

[اَ سَ دُلْ اَ غَ] (اِخ)(1) صورتی از صور شمالی شامل 53 کوکب و آن بین اسد و دب اکبر است و آن را هولیوس(2) منجم آلمانی تصویر کرده است.
(1) - Le Petit Lion.
(2) - Hevelius.

اسدالبحر.

[اَ سَ دُلْ بَ] (اِخ) لقب ابن ماجد شهاب الدین احمدبن ماجد. دریانوردی از مردم جلفار عمان. مولد 845 ه .ق . وی پرتقالیها را بهند راهنمائی کرد. وفات او در حدود سال 900 ه .ق . است و او را کتبی است در علم دریانوردی که بعض از آن در کتابخانهء پاریس موجود است و قسمتی از آن بطبع رسیده است.

اسدالدولة.

[اَ سَ دُدْ دَ لَ] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ آرد: اسدآباد، گویند اسدالدوله کرده است در روزگار طاهریان. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 519).

اسدالدولة.

[اَ سَ دُدْ دَ لَ] (اِخ) احمدبن تاج الدوله جعفر کلبی ملقب به اکحل. یکی از افراد سلسلهء کلبیون حکام صقلیه (سیسیل). تابع دولت بنی اغلب. پس از آنکه مردم صقلیه از پدر وی تاج الدوله شکایت کردند و او عزل شد، وی در 410 ه .ق . بر مسند امارت نشست، با شدت و صلابتی هرچه بیشتر، اطراف و اکناف صقلیه را ضبط و تصرف کرد و بواسطهء مظالمی که مرتکب شد مردم بمعزبن بادیس امیر قیروان شکایت بردند و او پسر خویش عبدالله را با سپاهی بدانجا گسیل داشت و اسدالدوله را محاصره کرده و در 414 ه .ق . بقتل رسانید و برادرش حسن صمصامی را بجای وی نصب کرد. (قاموس الاعلام ترکی).

اسدالدولة.

[اَ سَ دُدْ دَ لَ] (اِخ) صالح بن مرداس الکلابی مکنی به ابوعلی، امیر بادیة الشام و نخستین از امراء مرداسی حلب. مقام وی در اطراف حلب بود و در رحبه نهضت کرد و بر آن مستولی شد و سپس حلب را بتصرف درآورد (سال 417 ه . ق.) و قلمرو حکومت او تا عانة امتداد یافت و کار او بالا گرفت و الظاهر فاطمی صاحب مصر با او محاربه کرد و در نتیجه اسدالدولة در موضعی بنام اقحوانة در کنار اردن (قرب طبریه) کشته شد (420 ه . ق.). او از دهاة و شجعان امراء بود. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 462). مدت حکومت وی از 414 تا 420 ه .ق . بکشید و پس از او پسر وی شهاب الدوله نصر جانشین او شد و بنی مرداس از 414 تا 472 ه .ق . حکومت داشتند. (طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 104، 105). و رجوع بصالح بن مرداس ... شود.

اسدالدین.

[اَ سَ دُدْ دی] (اِخ) سلیمان بن داودبن موسک بن عمادالدین بن امیرالکبیر عزالدین الهذیابی [ کذا ] (امیر). مولد وی در حدود سال 600 ه . ق. در قدس و وفات در سنهء 667 ه . ق. او در نظم دستی داشت و صاحب فضیلت بود. سپس خدمتکاران خود را ترک گفت و زهد پیشه کرد و جامهء خشن پوشید و با علماء مجالست کرد و بیشتر خواستهء خویش از دست بداد و قناعت پیش گرفت و پدر وی اخص امراء اشرف بن عادل و جد او امیر عزالدین موسک پسر خال سلطان صلاح الدین بود و از اشعار اسدالدین سلیمان است:
ما الحب الا لوعة و غرام
فحذار ان یثنیک عنه ملام
العشق للعشاق نار حرها
برد علی أکبادهم و سلام
تلتذ فیه جفونهم بسهادها
و جسومهم اذ شفها الاسقام
و لهم مذاهب فی الغرام و ملة
انا فی شریعتها الغداة (؟) امام
و لهم و للاحباب فی لحظاتهم
خوف الوشاة رسائل و کلام
لطفت اشارتهم و رقت فی الهوی
معنی فحارت دونها الافهام
و تحجبت انوارها عن غیرهم
و جلت لهم اسرارها الاوهام
فالیک عن عذلی فان مسامعی
ما للملام بطرقها المام
انا من یری حب الحسان حیاته
فالام [ یعنی الی مَ ] فی حب الحیاة الام.
(فوات الوفیات ج 1 ص 175، 176).

اسدالدین.

[اَ سَ دُدْ دی] (اِخ) شیرکوه بن شادی بن ایوب ایوبی. خوندمیر در حبیب السیر [ در بیان وقایع زمان سلطنت نورالدین محمود زنگی ] آرد: در این سال (549 ه .ق .) اسدالدین شیرکوه را که مقدم سپاهش بود با جنود نامعدود بصوب مصر فرستاد تا شر فرنگیان را که قصد مصر داشتند کفایت کند و اسدالدین بدان جانب شتافته مهم کفّار را بر حسب دلخواه ساخته سالماً غانماً بدمشق بازگشت و در سنهء اثنی و ستین و خمسمائه (562 ه .ق .) نوبت دیگر اسدالدین جهت دفع کفّار فرنگ بجانب مصر لشکر کشید. کرة بعد اخری بر فرنگیان ظفر یافته و غنیمت فراوان گرفته عنان مراجعت بصوب دمشق منعطف گردانید. در سنهء اربع و ستین و خمسمائه (564 ه .ق .) کفار خاکسار کرت دیگر بحدود مصر درآمده بعض از بلاد اسلام را تسخیر کرده بمحاصرهء قاهرهء معزیه اشتغال نمودند و عاضد خلیفهء اسمعیلی قاصدی نزد نورالدین فرستاده استمداد کرد نورالدین باز اسدالدین را مأمور دفع کفّار گردانید و با هفتاد هزار سوار و پیاده روی بمصر آوردند. چون فرنگیان از این معنی وقوف یافتند عنان عزیمت بطرف مسکن خود تافتند و اسدالدین در غایت حشمت و عظمت بمصر درآمده عاضد خلیفه منصب وزارت را بوی تفویض گردانید و اسدالدین از روی استقلال و تمکین بسرانجام امور ملک و مال اشتغال کرده شاپور را که سابقاً وزیر عاضد بود و نسبش بقبیلهء بنی سعدبن بکر می پیوست بقتل رسانید و چون مدت دو ماه از این واقعه گذشت شیر به چنگ گرگ اجل افتاد. (حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 199). و رجوع بهمان کتاب همان جزو ص 166 و 209 شود. وفات شیرکوه بسال 564 ه .ق . بوده است و نیز خوندمیر در دستورالوزراء آورده است: اسدالدین شیرکوه بعد از قتل شاپور [ وزیر العاضد لدین الله آخرین خلیفهء اسماعیلیه ] قدم بر مسند وزارت نهاد و چون شصت روز بلوازم آن امر قیام کرد رخت هستی بباد داد. (دستور الوزراء ص 226). رجوع بعیون الانباء ج 2 ص 116 و 179 شود.

اسدالذیال.

[اَ سَ دُذْ ذَیْ یا] (اِخ) جد ربیع بن زیادبن اسدالذیال الحارثی است که عثمان او را با سپاهی بسیستان فرستاد. (تاریخ سیستان ص 80). و در بلاذری ص 400 نام او الدیان الحارثی آمده است.

اسدالسنة.

[اَ سَ دُسْ سُنْ نَ] (اِخ) اسدبن موسی. محدث است. رجوع به ابوسعید اسدبن موسی شود.

اسدالعدس.

[اَ سَ دُلْ عَ دَ] (ع اِ مرکب)جعفلیل. جعفیل. اوروبنقی(1). اوروبنخی. هالوک. خانق الکرسنه. گیاهی است شبیه به گیاه عدس و آن را نوعی از طراثیث دانسته اند، برگش مزغب و بالزوجت و گلش سفید و زرد شبیه بگل لبلاب و بسیار از آن کوچکتر و ساقش مثل ریسمانی باریک اغبر مایل بسرخی و بیخش مثل کزر و بسیار کوچک و بهر گیاهی که در حوالی او بهم رسد می پیچد و فاسد میسازد و لهذا آن را هالوک نامیده اند. در سیم خشک و با قوت بارده و در دوم گرم و محلل بلغم و سودای غیرمحترق و مدر بول و مفتت حصاة و با سکنجبین جهت یرقان و با آب کرفس جهت حصاة و طلای او با سرکه جهت نمله و منع زیاده شدن او مؤثر و چون با سرکه مداومت خوردن آن کنند پخته و خام او باعث لاغری بدن فربه می شود و اصلاً مضرتی نمی رساند و چون با گوشت طبخ کنند گوشت را مهرا میسازد و گویند مکرب و مغثی است و مصلحش بنفشه و قدر شربتش تا پنج درهم و بدلش افتیمون و در هزال مثل او صعتر و ربع او سندروس. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع بتذکرهء ضریر انطاکی ج 1 ص 46 شود.
(1) - Orobanche.

اسدالکوفی.

[اَ سَ دُلْ] (اِخ)ابواسماعیل. تابعی است.

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (ع اِ مرکب) شیر خدا. || (اِخ) لقب حمزة بن عبدالمطلب عمّ رسول (ص). (امتاع الاسماع ص 154). || لقب علی بن ابیطالب علیه السلام :
من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندرو اسدالله کند کنام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 303).
اسدالله عجم خواند علیش
که علی بود ز اقران اسد.خاقانی.
جهان مجد و معالی جمال آل علی
کریم دین محمد علی بن احمد
نتیجهء اسدالله که فر طلعت او
چو آفتاب که طالع شود ز برج اسد.سوزنی.
علی نعیم و علی نعمت و علی منعم
علی بود اسدالله قاتل الکفار.
(منسوب به حافظ).

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) (میر...) امیر علیشیر نوائی گوید: جوانی خوش طبع است. این معما به اسم کدا و امین، او راست:
ای سرو خرامان ز کدامین چمنی تو
هر جا که روی جلوه کنان جان منی تو.(1)
(ترجمهء مجالس النفایس ص 97).
(1) - سرو خرامان کنایه از الف است که چون به «کدامین» که مادهء معماست بیفزاید، «کدا» و «امین» شود.

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) (خان) پسر عم مرحوم میرزا جهانگیرخان. یکی از آزادی طلبان. او در سن بیست وپنج سالگی در روز بمباران مجلس شورای ملی بقصد گرفتن توپ از قزاق از مجلس شورای ملی بیرون آمد و کشته شد.

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) (سید...) آملی. از سادات و امرای طبرستان. رجوع بحبیب السیر جزو 2 از ج 3 ص 112 و 113 شود.

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) ابن ابوالقاسم بن محمدباقربن عبدالرضابن شمس الدین محمد شوشتری دزفولی. نوادهء عم شیخ مرتضی انصاری. ملقب به امین الواعظین. مولد بسال 1271 ه .ق . و وفات بسال 1352 ه .ق . در تهران. او راست: اصطلاحات العلوم، در اصطلاحات علوم قدیمه از قبیل ادبیات عرب و منطق و کلام و فلسفه و جز آن و تذکرة العروض. رجوع به الذریعه ج 2 ص 123 و ج 4 ص 40 شود.

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) ابن (حاج) اسماعیل شوشتری دزفولی کاظمی. فقیه اصولی محقق مدقق متتبع. از اکابر علمای امامیه در اوایل قرن سیزدهم هجری از تلامذهء آقاباقر بهبهانی و سیدمهدی بحرالعلوم و پدر زن شیخ جعفر کاشف الغطاء. و اجازهء روایت هم از ایشان داشت و سیدعبدالله شبر نیز از او اجازه داشته است. او راست: 1 - کشف القناع عن وجوه حجیة الاجماع که در تهران بچاپ سنگی رسیده است. 2 - اللؤلؤ المسجور فی معنی الطهور. 3 - مستطرفات من الکلام. 4- مقابس الانوار و نفائس الابرار فی احکام النبی المختار و عترته الاطهار. که غایت فضل و احاطهء فقهیه و کثرت اطلاع او از اقوال و ادله را برهانی قاطع است و در اول آن مقداری از تراجم و شرح حال اکابر علماء عهد کلینی تا زمان خود را نگاشته است. 5- منهج الحقیق فی حکمی التوسعة و التضییق و غیر اینها و وفات صاحب مقابس بسال 1234 ه .ق . است. سیدباقربن سیدابراهیم کاظمی هم در مرثیهء شیخ اسدالله و تسلیت شیخ موسی کاشف الغطاء قصیده ای دارد و در آخر آن مطابق همین تاریخ 1234 ه .ق . (غرلد) مادهء تاریخ گفته است. وفات او در نجف واقع و در مقبرهء پدر زن خود شیخ جعفر کاشف الغطاء مدفون است. (ریحانة الادب ج 2 ص 445) (روضات الجنات ص 28).

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) ابن عباس بن عبدالله بن حسین حسینی رودباری رانگوهی اشکوری از اولاد میر بزرگ است که مزار او در آمل است. مولد او سال 1276 ه .ق . وی بسال 1303 برای تحصیل علم بنجف رفت و در ذیقعدهء 1333 ه .ق . در نجف وفات یافت. یازده مجلد تقریرات بحث استاد خود شیخ حبیب الله رشتی را نوشت و کتابی بنام الاوانی من الذهب و الفضة، مستقلا نگاشته است. (الذریعه ج 2 ص 470 و ج 4 ص 370).

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) (حاج مولی) ابن (حاج) عبدالله بروجردی. از اعاظم فضلاء اخیر است و در فقه و اصول ماهر و صاحب تصنیف است. وی نزد مرحوم میرزا ابوالقاسم قمی صاحب قوانین تلمُّذ کرد و دختر او را تزویج کرد و از او فرزندان فاضل آمد و او مدعی افضلیت بر جمیع علمای عصر خویش بود و زندگانی او بسامان و نزد خاص و عام گرامی بود و عمری دراز یافت، ولی رأی او بر یک فتوی غالباً مستقر نبود و در آخر سال 1270 ه .ق . درگذشت و غالب بلاد شیعه مراسم تعزیت او بر پا داشتند. مسقط الرأس او بروجرد است. (روضات الجنات ص 28). سه پسر او جمال الدین، نورالدین و فخرالدین نام دارند و هر سه از علماء باشند. (المآثر و الاَثار) (الذریعة ج 1 ص 136 و 146).

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) ابن محمدباقر موسوی اصفهانی. پدرش معروف به حجة الاسلام شفتی و حجة الاسلام اصفهانی است. و خود بسال 1290 ه .ق . درگذشته است. سیدمحمدرضا کاشانی معروف به کلهری از او اجازه دارد. (الذریعه ج1 ص146).

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) ابن محمد مؤمن معروف به ابن خاتون. از علمای قرن یازدهم هجری. عدهء بسیار از کتاب های خود را وی بکتابخانهء آستانهء رضویه بسال 1067 ه .ق . اهداء کرده است.

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) غالب دهلوی. رجوع بغالب دهلوی شود.

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) کردستانی. یکی از سران آزادی خواهان. از مردم سنندج. او در صغر سن مقدمات علوم را در موطن خویش آموخت و سپس با پدر خود به اسلامبول رفت و در مدارس آنجا بتکمیل معلومات خویش پرداخت و از آن پس با پدر خود به ایران آمد و در مدرسهء دارالفنون تحصیلات خود را ادامه داد. هوش و ذکاوتی خارق العاده داشت. زبان فرانسه را کتباً و شفاهاً بدانگونه ماهر بود که هیچ فرانسوی او را ایرانی نمیشمرد. و زبان انگلیسی را پیش خود آموخت. در نهضت آزادی خواهی او در کردستان با قوای دولتی مقاومتی سخت کرد و با اینکه از امر توپ اطلاعی نداشت با توپی کهنه که بدست آزادی خواهان افتاده بود قوای دولت را شخصاً منهزم ساخت و در حین همین عمل گلوله ای بر بازوی او اصابت کرد و او بی بستن زخم خود بر پشت توپ چندین ساعت پایداری کرد. در دورهء دوم تقنینیه از کردستان وکیل شد و یکی از لیدرهای فرقهء اجتماعیون اعتدالیون بود. در آن وقت که مجاهدین دموکرات دست بیک سلسله ترور و آدم کشی زدند، وی در دو نطق معروف خویش که در صورت جلسات مجلس شورای ملی مضبوط است با بیانی سخت شیوا و دلنشین هر دو فرقه را به جلوگیری از این هرج و مرج دعوت کرد و آن بیانات در مجلس بطوری مؤثر شد که غالب وکلای هر دو حزب گریستند لکن حزب دموکرات از این معنی سوءاستفاده کرده و ننگین ترین عملی را که در تاریخ آزادی ایران هست مرتکب شدند یعنی چهارصد نفر آذربایجانی را که بیش از دو سال در جنگ آزادی تبریز با قیادت ستارخان سردار ملی و باقرخان سالار ملی فداکاری کرده بودند و مجلس شوری آنان را بتهران دعوت کرده بود در باغی محصور کرده و قریب صد تن از ایشان را بکشتند و گلوله ای بپای ستارخان آمد که تا آخر عمر اثر آن بر جای بود و لنگان میرفت در حالی که خواهش این فداکاران تنها این بود که تفنگ های خود را بدهند و بهر یک هشت تومان برای مراجعت بوطن خود داده شود. وفات وی در 1327 ه .ش . بود.

اسدالله.

[اَ سَ دُلْ لاه] (اِخ) کرمانی. یکی از معروفین بحسن خط.

اسدام.

[اَ] (ع ص، اِ) جِ سَدَم، بمعنی گشن غالب شهوت تیزشده در گشنی، یا گشن که او را در میان شتران گذارند پس آن بانگ کند در میان آنها و شترمادگان آزمند فحل شوند، آن گشن را از میان آنها برآرند و این از جهت بد داشتن نسل اوست یا گشن بسته دهن یا بازداشته شده از گشنی بهر وجه که باشد. (منتهی الارب). || جِ سُدم و سُدُم، بمعنی چاه انباشته. (منتهی الارب).

اسدان.

[اَ] (ع اِ) جِ سَدَن، بمعنی پرده یا پردهء بارگیر. (منتهی الارب). کجاوه پوش. || جامه ها.

اسدان.

[اُ] (ع اِ) جِ اَسد، بمعنی شیر نر. (منتهی الارب).

اسدراس.

[اِ] (اِخ)(1) نام عزرا نبی بنی اسرائیل نزد اروپائیان. رجوع به عزرا شود.
(1) - Esdras.

اسدران.

[اَ دَ] (ع اِ) هر دو دوش. ازدران. اصدران. (مهذب الاسماء). دو منکب. (بحرالجواهر). || دو رگ است در دو چشم و دو کرانهء دو گوش و گردن. (منتهی الارب). || جاء یضرب باسدریه؛ فارغ آمد از هر چیز و تهی دست و بی نیل مقصود بازگردید. (منتهی الارب).

اسدروبال.

[اَ] (اِخ) رجوع به اسدروبعل شود.

اسدروبعل.

[اَ بَ] (اِخ)(1) یکی از سرداران قرطاجنه و داماد آمیلکار. وی بعد از وفات پدرزن خویش در 229 ق .م . سمت سرداری سپاهیانی که از جانب قرطاجنیون بتسخیر اسپانیول مأمور بودند، داشت و دامنهء فتوحات را تا نهر ابره توسعه داده و شهر قرطاجنه را بناکرد و او بسال 220 ق .م . بدست غلامی کشته شد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Asdrubal.

اسدروبعل.

[اَ بَ] (اِخ) (برقه) پسر آمیلکار و برادر آنیبال معروف. وی در 218 ق .م . در اسپانیا فرمانده کل لشکر بود و در ابتدای امر مغلوب شد و بعداً بیاری ماس نیسا پادشاه نومیدیا و اسکیپیون از سرداران روم را مغلوب و پراکنده ساخت و با عدّه و عدت فراوان بکمک برادر به ایتالیا شتافت و بدانجا مغلوب و مقتول شد و سپاهیان دشمن سر وی را از تن جدا کرده به اردوگاه برادر وی افکندند. (قاموس الاعلام ترکی).

اسدروبعل.

[اَ بَ] (اِخ) اسدروبال. یکی از سرداران و فرماندهان سپاه که مدت مدیدی در قرطاجنه برابر اسکی پیون امیلیان مقاومت کرد و عاقبت در تاریخ 146 ق .م . مجبور بتسلیم شد. زن وی از این حرکت نامردانه برآشفته بقصد انتقام سر فرزندان خویش را از تن جدا کرد و خود را نیز به آتش افکند. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع بحلل السندسیة ج 2 ص 197 و 200 شود.

اسدسوار.

[اَ سَ سَ] (ص مرکب)شیرسوار. || صفتی است خورشید را که برج اسد خانهء اوست :
خورشید اسدسوار یابم
بهرام زحل سنان ببینم.خاقانی.

اسدف.

[اَ دَ] (ع ص) سیاه.

اسد کاشی.

[اَ سَ دِ] (اِخ) مؤلف ریاض العارفین آرد: اسمش قاضی اسدالله و فاضلی است صاحب جایگاه. بشیخ مؤمن اخلاص و ارادت داشت. کرامت بسیار از وی ظهور می کرد. آخرالامر در کاشان برحمت ایزدی پیوست. مرقدش زیارتگاه است. از اوست:
منصور وقت خود منم بهر هلاکم دار کو
بانگ هو الحق میزنم دیار کو دیار کو.
میی را کز خرد مستور کردند
باین شوریدهء دیوانه دادند
اگر دادند جامی دیگران را
من سرگشته را خمخانه دادند.
تو ز پیدائی خود پنهانی
می نبینند ترا بی بصران.
ای آنکه توئی محرم راز همه کس
شرمندهء ناز تو نیاز همه کس
چون دشمن و دوست مظهر ذات تواند
از بهر تو می کشیم ناز همه کس.
(ریاض العارفین چ 1 ص 169 و 170).

اسدل.

[اَ دَ] (ع ص) ذکر اسدل؛ نرهء مائل و کج. (منتهی الارب). ج، سُدل.

اسدل.

[اَ دُ] (ع اِ) جِ سُدل.

اسدود.

[ ] (اِخ) قریه ای است در سنجاق قدس بین عسقلان و رمله. وقتی این دهکده یکی از بلاد عظیمهء فلسطین بود. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 143 شود.

اسده.

[اَ سَ دَ] (ع اِ) تأنیث اسد. شیر ماده. (مهذب الاسماء).

اسده.

[اَ سِدْ دَ] (ع اِ) جِ سَدّ.

اسده.

[اَ سِ دَ] (ع اِ) محوطه ای که از چوب و نی سازند. (منتهی الارب). محوطه از چوب و نی برای بودن گوسفندان و غیره. حظیرة. (تاج العروس). || ماده سگ دونده پی صید. (منتهی الارب). ضاریه. (تاج العروس).

اسدی.

[اَ دی ی] (ع اِ) تار جامه. اُسدی.

اسدی.

[اُ دی ی] (ع اِ) نوعی است از جامه. (مهذب الاسماء). جامهء تافته. || تار جامه. || گیاهی است. (منتهی الارب).

اسدی.

[اَ سَ] (ص نسبی) منسوب به اسد که نام چند قبیله است. (انساب سمعانی). || منسوب به بنی اسد: فذکر علان الوراق السعوی ان رجلاً من بنی أسد اختدع معاویة رغبة فی جاهه و میراثه حتی انتمی الی بنی اسد، فتوفی الاسدی الذی غره... (کتاب الوزراء و الکتاب تصنیف جهشیاری چ عبدالحمید احمد حنفی ص 94).

اسدی.

[اَ سَ] (اِخ) ابن الحسن محمد بن عبدالله بن صالح. از علمای لغت و نحو و او خطی نیکو داشت. (ابن الندیم).

اسدی.

[اَ سَ] (اِخ) حُدیر اسدی پدر زیاد. تابعی است.

اسدی.

[اَ سَ] (اِخ) علی بن احمد اسدی طوسی مکنی به ابی نصر. کنیه و نام و نسب او بهمین صورت در کتب تذکره(1) آمده و اسدی در انجام کتاب الابنیة عن حقایق الادویة(2) نام و نسب خود را همچنان نوشته است. اسدی لقب یا تخلص شعری است که در انجام همان کتاب و گرشاسبنامه(3) خود را بدان خوانده و تذکره نویسان هم او را بدین طریق یاد کرده اند. قاضی نورالله ششتری(4) از فرهنگ لغات فرس تألیف اسدی و اظهار خود او نقل میکند که نسب او بپادشاهان عجم منتهی میشود. و صاحب مجمع الفصحاء(5) بتقلید او بی سندی وی را بشهریاران ایران مُنتسب میشمارد. ولی در نسخ خطی و چاپی فرهنگ اسدی از آنچه قاضی نورالله نوشته است اثری نیست. و از این گذشته اسدی نسبتی است(6)بچندین قبیلهء عرب که ذکر آنها در الانساب آمده است و عده ای از گذشتگان بدین نسبت شهرت یافته اند، اگرچه ممکن است نسبت او باشد از جهة ولاء چنانکه بسیاری از ایرانیان بهمین نظر بقبائل عرب منسوب اند. در اینکه مولد یا منشأ یا موطن او شهر طوس بوده هیچ تردید نیست، چه قطع نظر از اتفاق تذکره نویسان و شهادت خط اسدی در انجام الابنیة، مقدّمهء(7) گرشاسبنامه نیز شاهد این نسبت میباشد. اسدی از گویندگان قوی طبع و باریک اندیش و ژرف بین ایران است، زیرا پس از آنکه فردوسی داستانسرائی را بآخرین درجه رسانیده و کلمات خوش آهنگ و دلفریب و ترکیبات مأنوس که در بحر متقارب میگنجد و با داستان حماسی مناسب است و معانی طبیعی (؟) در ضمن آن میتوان آورد بکار برده و مجال سخن را بر پیروان خود هرچه تنگتر ساخته است، اسدی بداستان سرائی گرائیده و بنظم داستانی که از بسیاری جهات بشاهنامه نزدیک و برخی قصه های آن با نظائر خود از شاهنامه جزئی تفاوت آنهم در شاخ و برگ قصّه دارد دست برده و با تنگی مجال سخن بمدد وسعت فکر و طبع ورزیده و روان، دری تازه به روی سخن گویان گشوده و طرزی نو بنیاد نهاده است. این سبک تازه که از روش قصیده پردازی عنصری و امثال وی آثار نمایانی دارد و بجای لطافت و سلامت ابیات شاهنامه یک نوع درشتی و جزالت بخود گرفته و از حیث طبیعی بودن معانی بپایهء آنها نمیرسد از آن جهت که بر معانی تازه و ترکیبات غیرمبتذل مشتمل است و قوت و قدرت طبع گوینده را بر ابداع افکار و اختراع تراکیب میرساند، اسدی را در صف گویندگان بزرگ و استادان بلندمرتبه قرار میدهد. اسدی برای معانی عادی تعبیرات(8) و تشبیهاتی آورده که بواسطهء تناسب و حسن استعمال آنها را از ابتذال خارج کرده و بکسوت غیرعادی و به اصطلاح ادبا در لباس غرابت جلوه داده است. ابیات او بتشبیه(9) و مجازهای تازه و صنایع لفظی و معنوی مشحون، و اکثر آنها دارای چندین صنعت میباشد و همین توجه او بصنایع و رعایت جانب لفظ(10) و آنچه از بلاغت انفکاک پذیر است و لازم حتمی آن نیست، قسمتی از ابیات(11) او را از زیور فصاحت عاری کرده و اکثر آنها را از تأثیر انداخته است، چنانکه خواننده از مطالعهء این داستان و خواندن مطالب متنوع آن که ناچار یکی از آنها با فکر و احساس او مناسب است و میبایست در دلش اثر کند، کمتر در خود تأثیر و تغییر می بیند. و با همین وصف از قدرت قریحه و صنعت سازی گوینده، انگشت تحیر بدندان میگزد. اسدی از علمای لغت بوده، و در این فن تبحر داشته، و بسیاری از دواوین گذشتگان را از روی دقت خوانده و نوادر لغات را بدست آورده و گاهی(12) همانها را در اشعار خود بکار برده. و بدین سبب گرشاسبنامه عدهء کثیری از لغات فارسی را که بالفعل مهجور است، و حتی در اشعار اواخر قرن پنجم و ششم هم کمتر استعمال شده متضمن است، و میتوان آن را فرهنگ مختصری از زبان فارسی که در ضمن استعمال متصدی بیان لغت میشود حساب کرد. آوردن این لغات اگرچه نظر بحفظ زبان شایستهء تحسین و یکی از جهات تقدم این منظومه میباشد، ولی باید تصدیق کرد که تا حدی بفصاحت و نیز رواج آن آسیب رسانیده است و بهترین گواه آن است که فردوسی در شاهنامه که چندین برابر منظومهء اسدی است از این لغات کمتر آورده، با اینکه عنایت او بنگهداری این زبان از اسدی بیشتر بوده است. چنانکه از همین منظومه برمی آید، اسدی از علوم عربیت(13) و نظم و نثر عربی اطلاع کامل، و در ریاضی و بخصوص(14) فلسفهء الهی دست داشته و غالب اشعار او در تحت تأثیر این معلومات سروده شده، و روی هم رفته جنبهء فنی آنها بیشتر است. با وجود اطلاعی که اسدی از گذشتگان داشت از اوضاع و احوال عصر خود هم بیخبر نبود، و گاهی از عصر(15)خود اطلاعاتی بدست میدهد.
اخلاق او: روح اسدی از آنچه خوانده بیحد متأثر بوده، و لوح خیالش بنقوش علمی زیور یافته، و به اقوال علماء فلسفه و نتائج افکار آنان اتکاء و ایمان داشته و از حدود آراء متکلمان و فیلسوفان سرموئی تجاوز روا نداشته، و به پشتیبانی همین اصول، عقاید خود را تقریر کرده است. تأثیر عقاید(16) دینی هم در دماغ وی قوی و بسیار بوده، و حس مذهبی او بر حسهای دیگر فزونی داشته، چندانکه در ضمن بیان عقاید دیگران بنکوهش(17) و سرزنش پرداخته و به مخالفان کیش خود با لحنی تند و زبانی درشت تعریض کرده است. دلبستگی او به معلومات و خشکی در دین خود آتش ذوق و شعلهء عشق وی را فرونشانده، و شاعر را بسنگینی و جاافتادگی و نپذیرفتن اثر اشیاء حتی جاذبهء عشق مائل گردانیده، و بدین جهت آنچه در وجد و حال و وصف مجالس شوق سروده هرچند در فصاحت بسرحد کمال میرسد، از وجد و حالی که مناسب عاشقان لاابالی و دلدادگان بال و پر سوخته که دفتر دانائی را بدور افکنده و اوراق درس را شسته اند میباشد عاری است، و ذرّه ای در تحریک عواطف خواننده اثر ندارد. اسدی مانند بیشتر گویندگان از ناپایداری(18) عالم و خوشی و مسرتهای بشر غمگین و آزرده خاطر است، و عالم را متاعی کاسد و تباهی پذیر می بیند، و اندیشه های(19) دور و دراز بشر را نمی پسندد، و به اغتنام فرصت و بهره گیری از عمر و مال میخواند، و معتقد است که انسان(20) بر خوان گیتی بمنزلهء مهمانی است که پس از وی مهمانان دیگر هم هستند، و باید پیش از آنکه برخیزد، سیر بخورد و کام برگیرد. اسدی از این جهت بخیام شبیه است.
آثار او: 1- گرشاسبنامه. موضوع این کتاب داستان پهلوانیست بنام گرشاسب که برحسب روایات داستان سرایان عمومی نریمان، نیای رستم بوده و در هند و سایر ممالک رزمها کرده، و نام خود را به پهلوانی و گردنکشی مشهور ساخته است.
در حدود اطلاع ما، اولین تألیف منثور این داستان پس از اسلام بدست ابوالمؤید بلخی، شاعر و نویسندهء قرن چهارم انجام یافته، و ظاهراً جزو(21) داستانهای شاهنامهء ابومنصوری نیز بوده است، و فردوسی با اینکه در ضمن داستان جنگ منوچهر با سلم و تور از وی و کمکی که بمنوچهر کرده یاد میکند(22) معلوم نیست بچه نظر بنظم داستان پهلوانی او نپرداخته و حتی از انجام زندگانی و مرگ او هم سخن بمیان نیاورده است. اسدی موقعی که در نخجوان امیر ابودلف حکمران آن ملک میزیسته داستان مزبور را بفرمان ابودلف و اشارت دستور(23) و دبیر وی بپاداش انعام و احسانی که از آن امیر دیده بنظم آورده است، و آن را در سنهء 458 ه .ق . یعنی 58 سال پس از اختتام شاهنامهء فردوسی به انجام رسانیده است. گرشاسبنامهء منظوم با اصل داستان ظاهراً چندان اختلافی ندارد و اسدی قطع نظر از تصرفاتی که شعرا در تصویر مطلوب و اداء آن به افکار و عبارات شاعرانه میکنند، سخنی نیفزوده، و اصل قصه را تغییر نداده است، چنانکه(24) از مقایسهء آن با حکایت گرشاسب که در آغاز تاریخ سیستان با عبارات بسیار فصیحی که ظاهراً از گرشاسب نامهء ابوالمؤید گرفته یا نقل شده روشن میگردد. صاحب(25)مجمع الفصحاء در انجام گرشاسبنامه حکایتی راجع بکوه سپند، و عشقبازی کوتوال قلعهء آن که رعد غماز نام داشته با شمسه بانو دلدار سام به اسدی نسبت داده. و ظاهراً سند او یکی از نسخ گرشاسب نامه بوده، ولی گذشته از اینکه در نسخ حاضر و دسترس گرشاسبنامه چنین حکایتی وجود ندارد، لفظ رعد غماز و شمسه بانو میرساند که این داستان اصلی نیست، و متأخرین آن را افزوده اند، خاصّه که در آن عیّاری را که قران نام داشته، و در استخلاص شمسه کوشیده نام میبرد، و چنانکه معلوم است در داستانهای ایران باستان قصّهء(26) عیّاران وجود ندارد و فقط از اواخر قرن دوم هجری راجع بعیاران بغداد اشاراتی در تواریخ اسلامی بنظر میرسد، ولی در حکایات قبل از اسلام از طبقهء عیار ذکری نشده و این داستان بی نظیر است، و هم قران یکی از آن عیاران است که در اسکندرنامه داستان عیاری وی مکرر آمده، و ممکن است که از روی آن برداشته و در گرشاسبنامه وارد ساخته باشند، یا اینکه ذکر عیارپیشگان در اسکندرنامه هم اصلی نیست، چنانکه فردوسی و نظامی که سرگذشت داستانی اسکندر را بتفصیل منظوم ساخته اند در این باب سخن رانده اند. و ظاهراً این قسمت بر اسکندرنامه و گرشاسبنامه پس از قرن ششم اضافه شده. و نیز در دو جا(27) از این داستان، لفظ اردو که به احتمال قوی پس از حملهء مغول شیوع یافته استعمال گردیده. و هم در یکی از ابیات آن صاحبقران بطریق اسم عَلَم بکار رفته، و ظاهراً(28) کلمهء صاحبقران قبل از امیر تیمور، معنی وصفی داشته و بجای عَلَم یا اسم خاص استعمال نمیشده است. با اینکه سستی و عدم متانت و جاافتادگی ابیات این منظومه برای ارباب ذوق و متتبعین گواهی عدل و شاهدی صادق است که متصدی نظم این حکایت هرگز اسدی نبوده و یکی از شعرای متوسطین آن را منظوم کرده. و نسبت آن به اسدی خطای بین و غلط واضح است.
بر عکس این قسمت از گرشاسبنامه یعنی قصّهء رزم گرشاسب و نریمان با خاقان ترک و فغفور چین در ضمن داستان فریدون از شاهنامهء فردوسی مندرج و در پاره ای نسخ قدیمی هنوز موجود است. و قسمت دیگر که محتوی حکایت آمدن جمشید به سیستان و بزنی گرفتن دختر کورنگ شهریار آن حدود و زادن نیاکان رستم و شرح وقایع آنان تا ولادت گرشاسب میباشد، به انضمام مقدمه ای(29) مشتمل بر جنگ جمشید با ضحاک که دارای ابیات سُست دور از سبک اسدی، و نزدیک به اشعار عهد صفویه و اواخر تیموریان که نسبت آن به اسدی از روی قطع و یقین غلط است در ملحقات شاهنامه آمده، و سوای مقدمه مابقی ابیات زادهء طبع اسدی است و جزو شاهنامهء فردوسی نیست. و نسبت آن بفردوسی سهو است. گرشاسبنامهء اسدی که عدهء ابیات آن نزدیک به نه هزار میباشد، یکی از منظومه های گرانمایه و بسیار مُهم زبان فارسی است، و از جهت اشتمال آن بر ابیات متین و قوی و کلمات جاافتاده که هر یک با دیگری متناسب، و مجموع آنها متوازن و بیک نسبت ترکیب یافته و از این روی پستی و بلندی از جهت سبک و اسلوب، و عدم توازن از جهت ترکیب مفردات در آن رخ نداده، نظیر آن را کمتر توان دید. لکن با وجود وحدت سیاق و یکدستی اکثر ابیات، آثار تکلف و تصنّع و اعمال رویّه و فکر در آن مشهود و محسوس است، و ظاهراً چون با قرین توانا و زبردستی چون استاد طوس برابر شده و میخواسته قدرتی نشان دهد، روانش برنج و طبعش به بند افتاده، و تکلّف در شعر وی راه یافته و بدین جهت بر اغراقات(30)ناپسند و تراکیب نامأنوس و جناسهای دور از ذهن مشتمل گردیده است. ولی این نقص جزئی بقیاس با جهات کمالی آن نامحسوس و ملحق بعدم است. و براستی صحت مبانی و معانی سودمند و نصائح حکیمانه ای که در این منظومه بکار رفته روپوش معایب آن شده بحدی که جز بنظر دقیق و الاّ در مقام تفکیک محاسن از مساوی، ذهن خواننده را بدان توجهی نتواند بود. و اگر در اندرزها و مطالب گرانبهای گرشاسبنامه تأمّلی بسزا شود، توان دانست که وسعت اطلاع و توانائی طبع و باریک اندیشی گوینده در چه حد و کدام پایه بوده است.
گذشته از وعظ و حکمت، اسدی در آغاز منظومهء خود بتحقیق مسائل الهی از توحید و کیفیت خلقت پرداخته، و نیز در ضمن کتاب اقوال مختلفی راجع به اوّلین مخلوق و کیفیت ترتب موجودات برشتهء نظم کشیده، و عقاید(31)او در مبدأ و معاد بدانچه از طریق شرع رسیده و در قرآن آمده بسیار شبیه است. جنبهء وصف و تصویر مجالس بزم و عرصهء رزم و مناظر طبیعی در این منظومه بیحد قوی و درخور توجّه است. و تقریباً اسدی ملتزم است که هر چیز را در اوّلین مرتبه ذکر، با بیان متین و معانی تازه وصف و تصویر، و برای نمودن آن تشبیهات تازه و دلپسند اختراع کند. بعضی از تذکره نویسان(32) در صدد مقایسهء شاهنامهء استاد طوس و گرشاسبنامهء اسدی برآمده و گفته اند: «تواند بود که اسدی فی حدّ ذاته در مراتب شاعری بلیغتر از فردوسی باشد. ولی رَویّت و انجام(33) بیان فردوسی در طی حکایات بهتر نماید.» و این سخن ناشی از عدم دقّت و ندانستن معنی بلاغت است، چه پس از فهم و تصور معنی بلاغت(34) یعنی ترتیب کلام بحسب انتظام معانی در ذهن یا مطابقهء(35) کلام فصیح با مقتضای حال و توانائی گوینده یا نویسنده بر گفتن و نوشتن مسلّم میگردد که بلاغت فردوسی با اسدی درخور مقایسه نیست. زیرا فردوسی بطوری مطابق مقام سخن رانده که مزیدی بر آن متصور نیست. ولی اسدی با همهء استادی و مهارت بیرون از مقتضای حال و مقام هم اشعاری ساخته و مثلاً نسبت شاه و امیر و عاشق و معشوق را با هم محفوظ نداشته و تطابق(36)معانی و افکار را با خارج ملاحظه ننموده و مخصوصاً در مبالغه(37) و اغراق، دست بالا را گرفته و فرضهای شگفت کرده، چنانکه در نظر اول جنبهء اغراقی آن در نظر خواننده مجسّم شده، و از تأثیر سخن کاسته است، و هم از نظر وصف، اسدی را همتای فردوسی نمیتوان قرار داد. زیرا وصفهای فردوسی محسوس و طبیعی تر، و ازآنِ اسدی اکثر مشتمل بر تشبیه عقلی و تا حدّی از ذهن و طبع دور است. و اگر داستانهائی که(38) مادهء آنها بهم نزدیک و تقریباً صورت آنها یکسان و با اختلاف مختصری از جهت شکل در گفتهء این دو استاد بزرگ آمده با یکدیگر سنجیده شود، صدق این ادعا بخوبی واضح خواهد گردید. با اینکه فردوسی در نظم شاهنامه مقصود بزرگی که عبارت از زنده کردن روح ایرانی و زبان پارسی است، پیشنهاد خاطر کرده و منظور اولی و اصلی او نظم داستان و سخن سرائی نبوده بلکه شاعری را وسیلتی برای بدست آوردن آرزوی خود شناخته است. و بر عکس اسدی، جز تنظیم داستان و سخن پردازی، غایت و نتیجه ای در نظر نگرفته، و از این روی شاهنامه زنده و دارای جان است و از مطالعهء آن خواننده پندارد که گوش بر آواز حکیمی مُجرب و حساس نهاده، و چون همنشینان حکما در دل خود توانائی و شکفتگی دیگری می بیند. و گرشاسبنامه چون به مقصودی منتهی نمیشود، خوانندهء آن را، اگر ادیب و به وجوه فصاحت آشنا نباشد، چندان لذّتی دست نمیدهد. و شاید بهمین جهت داستان گرشاسب متروک شده، و کاخ نظمی که فردوسی پی افکنده از هیچ باد و باران گزند ندیده و بهمان عظمت و شکوه نخستین پایدار مانده است، و بهمین ادله که تقریر یافت، برخلاف عقیدهء بعضی از کوته نظران که پر از ظواهر(39) مقدمهء گرشاسبنامه هم دور نیست هرچند عظمت و بلندی پایهء اسدی در نظم مسلم، و او نیز یکی از بزرگان عالی رتبه و از مفاخر این مرز و بوم است، باید رتبت فردوسی را از او بالاتر شناخت و پایهء سخن وی را از حد مقایسه برتر شمرد.
2 - قصائد مناظره. صاحب مجمع الفصحاء(40)چهار قصیدهء مناظره به اسدی نسبت داده که اولی مشتمل است بر مناظرهء آسمان و زمین. و دوم بر مناظرهء مغ و مسلمان. و سوم بر مناظرهء نیزه و کمان. و چهارم بر مناظرهء شب و روز. مناظره عبارت از آن است که دو تن در باب دو موضوع از روی نظر و استدلال بحث کنند، و هر یک محاسن موضوعی که برگزیده و معایب موضوع مقابل را برشمارد، و بر اثر این بحث و نظر فضیلت مطلوب خویش را ثابت و خصم را از جواب عاجز کند. مناظرات اسدی که ظاهراً در اشعار بعد از اسلام سابقه ندارد بهمین صورت آغاز میشود، و در حقیقت حکم تغزل و تشبیب دارد. زیرا بحَکم کردن و ستایش ممدوح انجام می یابد. بعضی از شرق شناسان(41) که اقوال تذکره نویسان(42) در باب اسدی و استادی او نسبت بفردوسی و نظم کردن چهار هزار بیت از آخر شاهنامه و داستان حملهء عرب به ایران، در کمتر از یک شبانروز را خوانده، و محال بودن آن را از حیث عدم مطابقهء عُمر فردوسی که در حدود سنهء 323 ه .ق . متولد شده، و اسدی که گرشاسبنامه را در سنهء 458 ه .ق . بنظم آورده(43) و از این روی بکمترین فرض نزدیک بصدوچهل سال زندگانی کرده و ممکن نبودن نظم 4000 بیت در آن مدت کم را دیده اند برای حل قضیه به دو اسدی، یکی علی بن احمد، و دیگر احمدبن منصور معتقد شده اند. و گرشاسبنامه را به اوّل، و قصائد مناظره را به دوم نسبت داده، و او را پدر علی بن احمد دانسته اند. لیکن نسبت همهء این قصائد به احمدبن منصور بچند علّت درست نیست: یکی آنکه قصیدهء تیر و کمان بمدح امیر اجل شجاع الدوله منوچهر ختم شده، و القاب او در این قصیده بدین طریق آمده است:
نامور میر اجل والا منوچهر اصل ملک
تاج شاهان و شجاع دولت و فخر تبار.
و این منوچهر هیچکس نتواند بود، جز شجاع الدوله(44) منوچهربن شاور شدادی که پس از فتح آنی بدست الب ارسلان سلجوقی در سنهء 456 ه .ق . از طرف پدر خود که الب ارسلان حکومت آنی را بدو داده بود، فرمانروای آنی گردید. و بیش از سی سال در آن حدود حکمرانی داشت و القاب او چنانکه در شعر اسدی آمده هنوز در خرابه های مسجد آنی بخط کوفی برجاست. اسدی برای مدح این امیر، گویا به آنی سفر کرده، و امید صلتی وافر داشته، و در این وقت پیری سپیدموی(45) و زردچهره بوده، و دیری میگذشته تا از مأوی و یاران و غمگساران دور افتاده و جدا بوده است. دوم اینکه مناظرهء مغ و مسلم در باب خاک و آتش بسیار شبیه، بلکه از حیث معنی(46) عین آن چیزی است که اسدی در ترجیح زمین بر دیگر عناصر گفته است.
ترجیح آتش بر خاک از قدیم طرفدار داشته و شعوبیه(47) در ترجیح آتش بر خاک، سخن میرانده اند. بشاربن برد از شعرای ایرانی که بعربی شعر سروده و شعوبی بوده میگوید:
الارض مظلمةٌ و النار مشرقةٌ
و النار معبودةٌ مذ کانت النّار.
و استاد طوس در آغاز شاهنامه فرموده است:
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
اسدی که حسّ دینی بر وی غالب، و ضدّ مذهب شعوبی است، خاک را برتر شمرده، و به فردوسی تعریض کرده، و در آغاز گرشاسبنامه رأی خود را به نظم کشیده. و چنانکه اشاره رفت، معانی مناظرهء مغ و مسلم و آن ابیات با یکدیگر تفاوت ندارد و نتوان گفت که شاعری چون اسدی افکار پدر را چون اموال موروث، حق خود پنداشته و در آغاز گرشاسبنامه بکار برده است. پس به احتمال اقوی باید گویندهء این قصیده نیز همان علی بن احمد اسدی باشد. برای ترجیح انتساب دو قصیدهء دیگر به این اسدی اگرچه تاکنون ادّلهء تاریخی و قرائن واضح بدست نیامده، لیکن متتبعین و ادباءِ ژرفبین از روی تشابه سبک و فکر ممکن است که آن دو قصیده را هم بدین اسدی نسبت دهند(48) خاصه که ممدوحان آنها در میان رجال خراسان معروف نیستند. و تاریخ زندگانی میرابوالوفا که در مناظرهء آسمان و زمین و ابونصر خلیل بن احمد که در مناظرهء شب و روز ممدوح است پوشیده است و اشتباه بعضی تذکره نویسان که اسدی را استاد فردوسی گفته اند ممکن است از این جهت رخ داده که از متعصبی شنیده، یا در نوشته های او دیده اند که اسدی استاد فردوسی، یعنی برتر و بمنزلهء استاد است. و آنان بی تأمل جوانب، و نظر در تواریخ، این عبارت را بمعنی حقیقی پنداشته و بغلط رفته اند.
گذشته از اینکه قدمای تذکره نویسان و مورخین با اهمیت مطلب ابداً متعرض ذکر آن نشده اند و استادی اسدی نسبت به فردوسی نغمهء ناراستی است که از ساز دولتشاه برآمده است، حتی نظامی عروضی و عوفی گویا اسدی را نمیشناخته، و بدین جهت از وی نام نبرده اند. بجهاتی که گفته آمد، شاید بتوان فقط به وجود یک اسدی قائل شد. و بر فرض تعدد قصائد مناظره را نیز از علی بن احمد سرایندهء داستان گرشاسب محسوب داشت. یک مسمّط نیز در مدح جستان نامی که ممدوح قطران هم هست در بعضی از جُنگها بنام اسدی ضبط شده و در تذکرهء بتخانه و دقائق الاشعار هم چند بیت از مسمطی نشان داده اند، و معلوم نیست عین همین مسمط یا جز این است.
3 - فرهنگ لغات یا لغت فُرس. این کتاب که نسخ خطی آن با نسخهء مطبوع [ چاپ اروپا ]از حیث مقدمه و عدهء لغات و زیاده و کمی یا حذف شواهد اختلاف دارد، ظاهراً بعد از نظم گرشاسب نامه تألیف یافته، و از ابیات آن برای برخی لغات شاهده آورده است. در اینکه نسخهء چاپ شده با نسخهء اصلی تفاوت دارد شبهه ای نیست چه در آن پاره ای از اشعار معزی و ابوطاهر خاتونی از شعرای قرن ششم دیده میشود. و معزی اگرچه در زمان زندگی اسدی میزیسته، و شاید شعر هم میساخته ولی باز هم آنقدر مشهور نبوده که به اشعارش استشهاد جویند. اسدی در تألیف این کتاب خدمتی درخور تعظیم به زبان فارسی کرده و نه تنها بواسطهء ضبط و تعریف لغات و تعیین عرفها بلکه از جهت آوردن اشعار متقدمین، مانند ابوشکور و شهید و رودکی و عده ای دیگر که تنها دلیل بر وجود آنان همین کتاب است، چنانکه اگر نبود اسامی و این مقدار کم از آثارشان هم بدست نمی آمد، خدمت مهمی به ادبیات ایران کرده، و هرچند بعضی لغات بمرادف خود تفسیر شده یا آنکه اجزاء معرف بتمام در ضمن تعریف نیامده ولی با وجود این فرهنگ اسدی بجهت دقت حدود و صحت تفسیر بهترین کتاب لغت و نیز قدیمترین فرهنگ موجود زبان فارسی است.
سلاطین معاصر: 1 - امیر ابودلف(49) حکمران نخجوان. آغاز و انجام و کیفیت شهریاری او بتفصیل و از روی اسناد قطعی معلوم و روشن نیست. از گفتهء اسدی برمی آید که او از نژاد عرب و شیبانی بوده، ولی شعرای فارسی را صلت و عطا میبخشیده و اسدی را که از وطن خود بدو پیوسته گرامی داشته(50) و سرش را ازهم پیشگان برفراشته. علّت مهاجرت اسدی به نخجوان پوشیده است. میتوان احتمال داد که پس از انقراض غزنویان و استیلاء سلاجقه بر خراسان که دولتشان نوخاسته بود، و دشمنان بسیار داشت و چشم عامه هم بشهریاری آنان آشنا نبود و از این جهت همّت بسرکوبی دشمنان و به نیرو کردن بنیاد فرمانروائی خود و گشودن شهرها معطوف کرده، و فرصت شنیدن اشعار، و همنشینی ادبا نداشتند با اینکه اوضاع غزنویان هم بعد از قتل مسعود بهم خورده، و بخصوص پس از مرگ مودود آشفته شده و شعرا بی بازجست و صلت مانده بودند(51)، مجالی برای اسدی در اقامت خراسان نمانده، و به آذربایجان که ظاهراً از این تاریخ شعر فارسی پیش شهریاران و امراء آن رواجی داشت، سفر گزیده باشد. بودن شعرا در پیش امراء آذربایجان که از اشعار قطران و اسدی برمی آید، این دعوی را تأیید تواند کرد. 2 - شجاع الدوله منوچهربن شاور. ذکر او گذشت. و اگر نسبت آن مسمط که در مدح جستان است به اسدی درست باشد، او نیز یکی از ممدوحان اسدی خواهد بود.
شرح زندگی و محل حکمرانی این جستان بتحقیق نپیوسته، و قطران تبریزی هم در مدح او و پسرش چندین قصیده سروده، و او را بلقب شرف الملک ابونصر جستان و فرزندش را بلقب تاج الملک شمس الدین میخواند، و به جزئیات نامعلومی از زندگانی وی اشاره میکند.
وفات او: وفات اسدی بنقل هدایت در مجمع الفصحاء(52) بسال 465 ه .ق . اتفاق افتاده است. ولی اینکه مرگ او را در زمان سلطنت مسعودبن محمود شمرده، با سال مذکور نمیسازد. زیرا مسعود در سنهء 432 ه .ق . کشته شد، و از آن تاریخ تا سال مرگ اسدی یعنی سنهء 465 درست سی وسه سال فاصله میباشد. صاحب شاهد صادق وفاتش را بسال 425 گفته و این در باب اسدی سرایندهء داستان گرشاسب نامه درست نیست، و ممکن است اگر اسدی دیگر بوده در سالی که او مینویسد درگذشته باشد. (سخن و سخنوران صص 73 - 97).
او راست در صنعت مناظرهء بین آسمان و زمین و تخلّص بمدح ممدوح:
کرده ست در مراتب هستی خدای ما
هرسان شگفت بیحد از ارض تا سما
نتوان شمرد ازین دو که فضل کدام بیش
کاندر شمارشان نتوان یافت انتها
اندر حکایتست که مر هر دو را گهی
بُد در سخن جدل ز ره فخر و کبریا
گفت آنکه آسمان بزمین کز تو من بهم
کم فضل از تو بیش و فراوان بصد گوا
از حرکت عظیم زمان را منم اصول
وز حکمت خدای جهان را منم بنا
مأوای گوی و چوگان میدان مرمرم
چوگان ز سیم ساده و گویم ز کهربا
گه دیبهء کبودم ازو پاک کرده گرد
گه باغ سبز و ریخته گل گرد او صبا
کرسی و عرش و لوح و قلم جمله در منست
هم خُلد عدن ایزد و هم سدره منتها
جبریل با براق ز من آمدند زیر
سوی من آمده ست بمعراج مصطفی (ص)
از من نزول کرد به امر خدای فرد
فرقان احمد نبی و تیغ مرتضی
گفتش زمی که این صلف و عجب و کبر چند
خاموش باش و بس کن ازین بیهده هُذا
من خود بهم ز تو که نه بر تست بر منست
هم جن و انس و حیوان هم نبت و هم نما
هم عین آب حیوان هم بحرهای دُر
هم جمع کان گوهر هم گونه گون غذا
هم شهرهای شاهان هم قصر مهتران
هم مشهد بزرگان هم جای اولیا
تو چون جحیمی از شرر و دود و نار پر
من همچو جنتم ز همه نعمتی ملا
گفت آسمان مکان طبایع همه منم
پس کت مکان منم به بهی هم منم سزا
گفتش زمی گهر را هم کان مکان بود
لیکن ز کان گهر به اگرچند کم بها
گفت آسمان منم که ز هر دو بمن بر است
جای صف فریشتگان پر از صفا
گفتش زمین که جای فرشته اگر توئی
من جای انبیایم و هم جای اصفیا
پس من به ام به فضل ز تو زانکه در شرف
هستند از فریشتگان برتر انبیا
گفت آسمان که گر تن آنان بنزد تست
جانشان بر من آید کز تن شود رها
گفتش زمین که اینهمه جان زی من آمده
بر من شوند باز و تو آنگه بوی فنا
گفت آسمان بمن بدعا دست برکنند
گفتش زمین که از بر من باشد آن دعا
گفت آسمان ز نور من آرم پدید روز
گفتش زمین ز سایه من آرم شب دجی
گفت آسمان فعال مرا جمله حکمت است
وز حکمت است در حکما حکمت و ذکا
گفتش زمین که قحط و وبا هم ز تو بود
چه حکمت است قحط و برآوردن وبا
حکمت بود که از تو مدام ابلهی به عز
دانائی اوفتاده بصد شدّت و شقا
گفت آسمان مرا ز تو هیبت فزون ازانک
بر سرم اژدهاست میان شیر بابلا
گفتش زمین یکیست ترا اژدها و شیر
بیش است صد هزار مرا شیر و اژدها
گفت آسمان ز قدرت جبار من مدام
گردنده ام معلق و بی جای اتکا
گفتش زمی اگر تو به گردش معلقی
من نیز هم معلقم استاده در هوا
گفت آسمان ز من نتوانی تو داد و من
بدهم ولایت از تو بهر شاه کم رضا
گفتش زمین که ملک خدایم نه ملک تو
نتوانیم تو داد بکس کاو دهد عطا
گفت آسمان چو خانه ست آفاق و تو چو بوم
من سقف بر سر تو، توأم چون بوی کفا
گفتش زمین که اصل همه خانه بومش است
پس بوم بهتر ارچه بود سقف بر علا
من نقطه ام تو دائره ایّ و گه روش
بی نقطه اوفتد ز خط دائره خطا
گفت آسمان نریخت بمن بر دما هگرز
بر تو بسی است ریخته از مؤمنان دما
گفتش زمین که نیست مرا زان دما گنه
یکسر گنه تراست که پاک از تو بُد قضا
گفت آسمان بمن نرسد دست هیچکس
تو زیر پائی و همه دستی به تو رسا
گفت آسمان مدام بجائی تو من دوان
من چون کسی دُرستم و تو همچو مبتلا
گفتش زمین که پادشهم من تو چاکری
باشد رونده چاکر و بر جای پادشا
گفت آسمان خدای مرا پیش از تو کرد
تو پس ترستی از من و نار و هوا و ما
گفتش زمین ز حیوان انسان پسین تر است
لیک او به است از همه در دانش و دها
چون جنگشان دراز ببد ناگهان زمان
آمد میانشان در و گفت این جدل چرا
صلح آورید هر دو و بر صلح تا ابد
دائم وفا کنید میازید زی جفا
نیکوتر از وفا مشناسید زآنکه هست
کردن وفا طریق وفی میرابوالوفا
میر جلیل سید اوحد سپهر فضل
والا مطهر ملک اصل ملک لقا
آن دانش آوری که رزین فهم فیلسوف
در بحر دانشش نتواند زدن شنا
هستیش گر پذیرد صورت هنرش جسم
ترسد ازین قضا و شود تنگ از آن قضا
در بادیه خوئی ز کفش گر جهد در او
کوثر شود روان و بروید زر از گیا
فَرَّش سر صعود و هنر مایهء مهی است
خشم اصل خوف و خوشخوئیش مایهء رجا
ای در کفایت تو مراد آمدن بکف
وی در عنایت تو رها گشتن از عنا
گر خشت تو بچین فتد اندر گه نبرد
ور تیر تو به روم رود در صف وغا
خاقان، روان ز سهم مر این را کند فدی
قیصر بسر ز بیم مر آن را دهد نوا.
و نیز هم او راست در مناظرهء گبر و مسلم و تخلص بمدح وزیر ابونصر:
ز جمع فلسفیان با مغی بدم پیکار
نگر که ماند ز پیکار در سخن بیکار
ورا بقبلهء زردشت بود یکسره میل
مرا بقبلهء فرخ محمد مختار
نخست شرط بکردیم کانکه حجت او
بود قوی تر بر دین او دهیم اقرار
مغ آنگهی گفت از قبلهء تو قبلهء من
به است کز زمی آتش بفضل به بسیار
بتفّ آتش برخیزد ابر و جنبد باد
زمی بقوتش آرد بر و درختان بار
به آتش اندر سوزد ز فخر هندو تن
به پیش آتش بندند موبدان زنار
خدای آتش را ساخت معجزات خلیل
ندا بدوست کجا گفت در نبی یا نار
کلیم از آتش جستن نبی مرسل گشت
بقبله زردشت آتش گزید هم بفخار
به آتش است سپهر انور و جهان روشن
بر آتش است همه خلق را بحشر گذار
بوقت هابیل آتش بدی که قربان را
بخوردی، ارنه بماندی دعای قربان خوار
ز سردی آید مرگ و زمی ست سرد بطبع
ز گرمی است روان وآتش است گرمی دار
زمین فروتر آب و هواست آتش باز
بر است زین همه در زیر گنبد دوّار
ازین سه تاست بدو قائم آنچه نپذیرد
همی پذیرند این هر سه مر ورا ناچار
ز بهر آنکه به پیرامن وی ار بنهی
مر آب را و گل و موم و خایه را هر چار
دهد مر این را گرمیّ و سازد آنرا خشک
گشاید اینرا زود و ببندد آنرا خوار
بمجمر اندر نقاد عنبر و عود است
بکوره اندر صراف زرّ و سیم عیار
زبانه هاش زبان است در غش زر و سیم
به راست گفتن همچون زبانهء معیار
اگر نماز برم آفتاب را نه شگفت
که در تف آتش را آفتاب بینم یار
هم آفتاب چو پیغمبری است ز ایزد عرش
که معجزستش دادن به دیده ها دیدار
چنو برآید پیشی گرند حیوان خوش
چنو فروشد گردند مار جان اوبار
چو آمریست ز یزدان کجا بدان یک امر
دو صد هزار همی نبت خیزد و اثمار
یکی بدیگر طعم و یکی بدیگر لون
یکی بدیگر سان و یکی بدیگر سار
چو عارضیست سپاه نبات را که بعرض
گه بهار بیاید بدشت و کوه و بغار
حصاربند مه دی که ساخت گلها را
گشاید و همه را آورد برون ز حصار
گر این هنر همه مر آفتاب و آتش راست
بهست قبلهء من پس بر این مکن انکار
جواب دادم و گفتم کنون تو فضل زمین
شنو یکایک و بر حجتم خرد بگمار
زمین چه باشد اگر زیر آتش است که او
فروتن است و فروتن بدن نباشد عار
اگر بجستن آتش رسول گشت کلیم
هم آتش آمد کز تف زبانش کرد فکار
و گر بدو کرد ایزد ندا بگاه خلیل
نگفت جز بزمی گاه نوح کآب برار
گذار مؤمن و کافر بحشر جمله بر اوست
هم او در آخر در دوزخ است با کفار
زمی است از پی خلقان یکی بساط بسیط
میان چرخ معلق بقدرت جبار
دل جهان و کمرگاه طبع و مجری چرخ
مکان نعمت و مأوای رزق و امّ ثمار
زمی است قبله که از معنی گل آدم
فرشتگانش بُده ساجد، انبیا زوّار
از آتش ابلیس آدم هم از زمین در اصل
نگر ازین دو که بِهْ زان دو آن همان انگار
چو مادری است زمین مر ورا چو پستان نبت
چو بچه جانوران او گرفته شان بکنار
جهان چو مهمانخانه ست میزبان ایزد
زمین چو مائده حیوان همه چو مائده خوار
زمین نمازگهی شد که بینی از بَرِ او
همه جهان بنماز خدا و استغفار
بهائمان به رکوعند و آدمی به قیام
نشسته کُه بتشهد بسجده در اشجار
فلک چو ایوانی شد زمین در او چو شهی
بتکیه، و ارکان پیشش ستاده چاکروار
ز بهر خدمتش آینده و رونده مدام
چو روز و شب چو عناصر چو انجم سیار
فصول سالش هم خادمند زانکه بوقت
لباس(53) آرد هر یک ورا بسبز نگار
سپید ساده زمستان، دو رنگ جامه تموز
حریر زرد خزان، دیبهء بدیع بهار
چو نامه شد دی و اشجار چون حروف سخن
چو نقطه شد دی و افلاک چون خط و پرگار
ازوست آمدن ما و بازگشت بدوست
بحشر از وی خیزیم هم صغار و کبار
وز آفتاب که راندی سخن شنیدم نیز
همو بشغل زمین است تا بُدست ادوار
اگرچه ابصار از نور او همی بینند
همو چو بس نگرندش سیه کند ابصار
اگر ز تابش اویست روز پس چه بود
ز سایهء زمی است ار نگه کنی شب تار
زمی بساط خدا آفتاب شمع وی است
مدام تابان بر روی او به بَرّ و بحار
بساط نز پی شمع است بلکه شمع مدام
ز بهر روی بساط است خلق را هموار
بدید مُغ که زَمی به بقبلگی زآتش
بماند حجتش و عاجز آمد از گفتار
مقر ببود که دین حقیقت اسلام است
محمد است بهین ز انبیا و از اخیار
مرا چنین هنر از فرّ شاه عادل دان
دگر ز فضل گزین قاضی افسر احرار
جلیل سید ابونصر احمدبن علی
سَر همه وُزرا شمع دهر و فخر تبار.
و همو راست در مناظرهء قوس و رُمح، و مدح شهریار امیر منوچهر:
هر سلاحی را دگر زخمی است اندر کارزار
زخم سخت آن دان کز آن گردد عدو را کار زار
لیک آن کو هم بجای خویش زخم آورد دور
رمح و قوس است آلت جنگ آوران کین گذار
هر دو را روزی جدال افتاد با هم در سخن
آن بر آن آورد حجت آن بدین کرد افتخار
رمح گفت از تو که قوسی فضل من بهتر از آنک
تو چو پشت عاشقی من چون قد دلبر نگار
قوس گفت ار چون قد یاری تو چبود کز مثال
من چنان کابروی یارم گر توئی چون قد یار
رُمح گفتا بد عصای موسی مرسل چو من
آنکه شد مار و برآورد از سر دشمن دمار
قوس گفتا بد عصای موسی آری چون تو لیک
آن عصا هم شبه من شد چون بر اعدا گشت مار
رمح دیگر ره بتندی گفت تو کوته قدی
مردم کوتاه معجب باشد و نابردبار
قوس گفت ار کوتهم من کوتهان معجب بوند
تو درازی و دراز احمق بود زی هوشیار
رمح گفت ای شوخ خامش یک زمان تا فضل خویش
من بگویم چون بگفتم آن زمان پاسخ گذار
آن منم کز قطر خون دارم منقط راغ و دشت
آن منم کز شکل کین سازم مخطط کوه و غار
هم یکی پیچنده مارم کم ز آجال است دم
هم یکی جنبان درختم کم ز پولاد است بار
از من آمد فخر و پیروزی دلیران عرب
از من آمد رایت منجوق شاهان کبار
قوس گفتا بسکه گفتی یافه اکنون یک بیک
پاسخ از من بشنو و عقلت بلفظم بر گمار
از سپهر صف منم بر دشت رزم انجم فشان
وز غمام کین منم بر جان خصم الماس بار
هم بقوّت ژنده پیلم هم بهیبت شرزه شیر
هم بپیچش تند بادم هم بسوزش تفته نار
بر جهان ژاله چو نوک تیر من بارد غمام
وز هوا قوس قزح چون من پدید آرد بهار
جز بصحرا برنیائی تو بکار آنجا که جنگ
هم بصحرا بر بکار آیم من و هم در حصار
شاخ میوه در خزان چون من گرد خم گاه بر
ماه گردون هر مهی چون من شود وقت نزار
فخر چندینی مکن گر تو طویلی من قصیر
کز چنار بی ثمر بهتر درخت سیب و نار
ور عرب را زینتی گشتی تو اکنون ترکرا
زینت ترکان منم وز من عرب شد تار و مار
صاحبت را در سفر توشه نتانی داد تو
از هوا من آورم مرغان و صید از مرغزار
رمح کاین بشنید عاجز گشت و عذر آورد و گفت
راست گفتی وین نیامختی مگر از شهریار
نامور میر اجل والا منوچهر اصل ملک
تاج شاهان و شجاع دولت و فخر تبار
جود را طبعش مکان فرهنگ را خلقش در است
فضل را خاطرش معدن عقل را رایش عیار
هفت گردون را بدوزد تیر او در یک روش
هفت دریا را بسوزد تیغ او در یک شرار
مهر دارد چادر از گرد و مه از آتش لباس
زهره پیرایه ز پیکانها زحل از خون ازار
خسروا از خدمتت بنده نیامد سیر لیک
دیر شد تا دورم از مأوی و یار و غمگسار
لاله بودم روی و قارین موی لیکن گشت چرخ
زیر خیری لاله ام بنهفت و زیر برف قار
کوهکن زی کُه شود غواص زی دریای دُر
تا مگر این زر برد وان دُر بیاید شاهوار
تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
کی عجب پس گر ز نزدت بازگردم شادخوار.
و همو راست در مناظرهء شب و روز و تخلص بمدح ابونصر خلیل احمد:
بشنو از حجت گفتار شب و روز بهم
سرگذشتی که ز دل دور کند شدت و غم
هر دو را خواست جدال از سبب بیشی و فضل
در میان رفت فراوان سخن از مدحت و ذم
گفت شب فضل شب از روز فزون آمد از آنک
روز را باز ز شب کرد خداوند قدم
قوم را سوی مناجات بشب برد کلیم
هم بشب گشت جدا لوط ز بیداد و ستم
قمر چرخ بشب کرد محمد به دونیم
سوی معراج بشب رفت هم از بیت حرم
هر مهی باشد سی روز و بفرقان شب قدر
بهتر از ماه هزار است ز بس فضل و حشم
سترپوش است شب و روز نماینده عیوب
راحت افزاست شب و روز فزاینده الم
منم آن شاه که تختم زمی است ایوان چرخ
مه سپردار و همه أنجم سیار خدم
آسمان از تو بود همچو یکی فرش کبود
وز من آراسته بر مثل یکی باغ ارم
بر رخ ماه من آثار درستی است پدید
بر رخ و چهرهء خورشید تو آثار سقم
راست خورشید تو چندانکه بسالی برود
کم بماهی برود ماه من از کیف و ز کم
روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت
خامشی کن چه درائی سخن نامحکم
روز را عیب بطعنه چه کنی کایزد عرش
روز را بیش ز شب کرد ستایش به قسم
روزهء خلق که دارند بروز است همه
بحرم حج بروز است و هم آداب حرم
روز خواهد بُد برخاستن خلق بحشر
روز بُد نیز وجود همه مردم ز عدم
تو بعاشق بر رنجی و بر اطفال نهیب
در تن دیو دلی بر دل بیمار وخم
من به اصل از خور چرخم تو بجنس از دل خاک
من چو تابان ضوء نارم تو چو تاریک فحم
روی آفاق بمن خوب نماید بتو زشت
دیدهء خلق ز من نور فزاید ز تو تم
مر مرا گونهء اسلام و ترا گونهء کفر
مر مرا جامهء شادیست ترا جامهء غم
تو بچهر از حبشی فخر به حسن از چه کنی
حبشی را چه رسد حسن اگر هست صنم
سپه و خیل نجوم تو که باشند که پاک
بگریزند چو خورشید من افراخت علم
گر ز ماه تو شناسند همه سال عرب
زآفتاب من دانند همه سال عجم
گرچه زرد آمد خورشید همو به ز مه است
گرچه زرد آمد دینار همو به ز درم
ماه تو از ضُوِ خورشید من افزاید نور
وز پی خدمت خورشید کند پشت بخم
گر ز خورشید سبکتر رود او پیک ویست
پیک چبود که سبکتر نهد از شاه قدم
ور بقولم نبوی راضی و خواهی که بود
در میان حکم کنی عدل شهنشاه حکم (؟)
راد بونصر خلیل احمد کز نصرت و حمد
افسر جاه و جلال است و سر ملک و نعم.
(مجمع الفصحاء ج1 صص107 - 110).
و همو راست در صفت تیرگی شب و شبیخون گرشاسب بر سپاه کابلشاه:
شبی بود زنگی سیه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ
سیاهیش هم در سیاهی پذیر
چو موج از در موج دریای قیر (؟)
چو زنگی بقیر اندر اندوده روی
سیه جامه و رخ فروهشته موی
چنان تیره گفتی که از لب خروش
ز بس تیرگی ره نبردی بگوش
بزندان شب در ببند آفتاب
فروهشته از دیدگان پرو خواب
بسان تن بی روان بد زمین
هوا چون دژم سوگیی دل غمین
بر آن سوک بر کرده گردون ز اشک
رخ نیلگون پر ز سیمین سرشک
چو خم گشته چوگانی از سیم ماه
در آن خم پدیدار گوی سیاه
تو گفتی سپهر آینه ست از فراز
ستاره در او چشم زنگیست باز
در این شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون برآراست زود
کشید ابر (؟) بیجاده فام از نیام
برانگیخت شبرنگ و برگفت نام
سپه درهم افتاد شیب و فراز
رکاب از عنان کس ندانست باز
رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مر خیمه ها را بپای
همی تاخت هر کس در آن جنگ و شور
یکی زی سلاح و یکی زی ستور
دلیران زابل چو شیران مست
دمان هر سوئی گرز و خنجر بدست
شد از تابش تیغها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب
تو گفتی بدوزخ درون اهرمن
دمد هر سوی آتش همی از دهن
کم از یک زمان خاست صد جا فزون
ز گردان تل کشته و رود خون
چو سیم روان برزد از چرخ سر
بر آن سیم خورشید برتافت زر
بد از رنگ خورشید وز خون مرد
همه دشت چون دیبهء سرخ و زرد
سپهبد سوی صف پیلان دمان
چو باد از کمین تاخت بر زه کمان
بکین اندر آن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دار هفت
بترک و بجوشن ز کابل گروه
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه
زدش بر بر دل خدنگی درشت
چنان کز دلش گشت زانسوی پشت
ببد تیر پنهان بسنگ اندرون
فتاد از کمر مرد پیچان نگون
همیدون بر آن دیدبان یک گروه
شدند انبه از زیر آن تیغ کوه
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه چهره شد چون زریر
بدانست هر کس هم اندر زمان
که آن زخم گرشاسب بد بی گمان
کسی کو بدین سان شبیخون کند
همه آبها در شبی خون کند
سپه را سبک پهلوان صف کشید
جدا جای هر جا کسی برگزید
بزخم سرتیغ الماس چهر
همی خون فشاندند بر ماه و مهر
شل و تیر پیوسته چون تار و پود
چکاچاک برخاست از ترک و خود
عقیقی شد از خون بفرسنگ سنگ
فروریخت از چنگ خرچنگ چنگ
ز بس خنجر و نیزهء جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان
نگارنده خون از سنانها زمین
گشاینده مرگ از کمانها کمین
شده تیغها در سر انداختن
چو بازیگر از گویها باختن
بد آتش ز هر حلقهء درع پوش
زبانه زبانه برآورده جوش
سم اسب از گرد سنگ سیاه
همی کرد چون سرمه در چشم ماه
کُه و دشت از افکنده شد ناپدید
گریزنده را کس دو یک جا ندید.
و همو راست در صفت خامه:
سپهبد ز فغفور چین و سپاه
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نویسنده قرطاس چین برگرفت
سر خامه در مشک و عنبر گرفت
برآمد بشاخ آن نگونسار سار
که بر سیم بارد ز منقار قار
سوار سه اسبه پیاده روان
تنش رومی و چهره از هندوان
همه تنش چشم و همه چشم گوش
همه گوش هوش و همه تن خروش
دویدنش با سرنگونی ز راه
سخن گفتنش بر سپیدی سیاه.
و همو راست در صفت زیبائی دختر کورنگشاه و آمدن جمشید بنزد وی:
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را برخ کردی از دل بری
بکاخ اندرون بت بمجلس بهار
در ایوان نگار و بمیدان سوار
مهش مشکسای و شکر میفروش
دو نرگس کمانکش دو گل درع پوش
شبستان گلستان بدیدار او
دو زلف و دو رخ مشک و گلنار او
روان را بشمشاد پوینده رنج
خرد را بمرجان گوینده گنج
شده سال آن ماه آراسته
دو هفت و برخ ماه ناکاسته
یلی گشته مردانه و شیرزن
سوار و سپهدار و شمشیرزن
بتدبیر آن دختر دلستان
ز هر بد همی رسته زابلستان
چو جمشید در زابلستان رسید
بشهر اندرون روی رفتن ندید
خزان بد شده زابر و از باد زفت
سر کوهسار و زمین زرّبفت
کشیده سر شاخ میوه بخاک
رسیده بخورشید خوشه ز تاک
گل از بادهء ارغوانی برشک
چکان از هوا مهرگانی سرشک
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ کوژ و دم باد سرد
رزان دید بسیار بر گرد دشت
بر آن جویبار رزان برگذشت
دو صف سروبن دید و بید و چنار
زده نغز دکانی از هر کنار
میان آبگیری بپهنای راغ
شناور در آن آب هر گونه ماغ
خوش آمدش و شد بر دکانی ز راه
برآسود لختی در آن سایه گاه
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در آن دختر شاه فرهنگ خوی
می و میوه و رودسازان ز پیش
همی خورد می با کنیزان خویش
پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهرهء جم بدید
جوانی همه پیکرش نیکوی
فروزان ازو فرهء خسروی
برخ بر سرشته شده گرد و خوی
چو برلاله آمیخته مشک و می
پری چهره را دید جم ناگهان
بدو گفت ماها چه بینی نهان
یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام
از آن خون با خوشه آمیخته
که هست از رگ تاک رز ریخته
سه جام از خداوند این رز بخواه
بمن ده رهان جانم از رنج راه
کنیزک بخندید و آمد دوان
به گلچهر گفت ای مه بانوان
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی
بیامد بدر با کنیزک بهم
بدید از در باغ دیدار جم
جوانی به آئین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان
شده زرد گلنارش از درد و داغ
بگرد اندرش گرد مه پرّ زاغ
چنان با دلش مهر در جنگ شد
که بر جانش جای خرد تنگ شد
بماندش دو گلنار خندان نژند
بخوشید پولادش اندر پرند
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بد بند مر چشمهء نوش را
بمی درسرشت و بدر درشکفت
بپروین بخست و بشکر بسفت
بجم گفت کای خسته از رنج راه
در این سایگاه از چه کردی پناه
مگر زان پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت
کنون گر بباده دلت کرده رای
ازیدر بدین باغ خرم درآی
اگر رای می داری و روی یار
همت می بود هم بت میگسار
جم از پیش دانسته بد کار او
خوش آمدش گفتار و کردار او
بدل گفت کاین ماه دژخیم نیست
ز رازم گر آگه شود بیم نیست
که را در جهان خوی زشت ار نکوست
بهرکس گمان آن برد کاندر اوست
بمردم خردمند نامی بود
که مردم بمردم گرامی بود
خرامید از آن سایهء سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید
چمن در چمن دید سرو سهی
گرانبار شاخ ترنج و بهی
رخ نار با سیب شنگرف گون
بر آن زخم تیغ و بر این رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
دگر چون شخوده زنخدان دوست
تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود
همیرفت پیش جم آن سعتری
چمان در چمن همچو کبک دری
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود
سر گیس در پای چنبر کشان
خم زلف بر باد عنبر فشان
رسیدند زی آبگیری فراز
زده کله ای زربفت از فراز
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشهء آبگیر
کنیزان گلرخ فراز آمدند
همه پیش جم در نماز آمدند
پرستنده دختر به آئین خویش
ز خنیاگران جام می خواست پیش
جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از دست او نوش کرد
ز دادار پس یاد کردن گرفت
به آهستگی رای خوردن گرفت
از اورنگ و آن بازوی و برز و چهر
فرومانده بُد دختر از روی مهر
ز لؤلؤی خوشاب بگشاد بند
برآمیخت شکر ز گوهر به قند
بجم گفت می دوست داری مگر
که چیزی جز از می نخواهی دگر
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز
به اندازه به هرکه او می خورد
که چون خورد افزون بکاهد خرد
عروسی است می شادی آئین او
که باید خرد داد کابین او
ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب
چو بید است و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندشان هنر
گهر چهره گشت آسمان چون نبید
که آید در آن خوب و زشتی پدید
دل تیره را روشنائی می است
که را کوفت می مومیائی می است
به رادی کشد زفت بدمرد را
کند سرخ رخسارهء زرد را
بخاموش، چیره زبانی دهد
بفرتوت زور جوانی دهد
خورش را گوارش می افزون کند
ز دل درد و اندوه بیرون کند
تو می ده مگو کاین چسان و چراست
مبر مهر بر بیش و بر کم و کاست
خورش نه بر میهمان گونه گون
مگویش کز این کم خور و زآن فزون
اگرچه بود میزبان خوش زبان
پزشکی نه نغز آید از میزبان
همانگه گمان کرد دختر ز مهر
که اینست جمشید خورشیدچهر.
(مجمع الفصحاء ج 1 ص 113، 125، 135).
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جز راه بد ناردت پیش باز.
مزن زشت بیغاره زایران زمین
که یک شهر از آن به ز ماچین و چین
بهر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود
به ایران شود باژ یکسر شهان
نشد باژ آن هیچ جای از جهان
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
خرید از شما بنده هر کس که خواست
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده ما را بسی
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید
شما بت پرستید و خورشید و ماه
در ایران بیزدان شناسند راه
ز کان شبه وز گه سیم و زر
ز پولاد و پیروزه و از گهر
هم از دیبه و جامهء گونه گون
به ایران همه هست از ایدر فزون
سواران ما هم دلاورترند
یکی با صد از خیلتان هم برند
شما را ز مردانگی نیست کار
مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار
هنرتان بدیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد را دادن از حلقه ساز
سراسر بطاوس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد دگر
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ...
اسدی (در بیغارهء چینیان).
رجوع به امثال و حکم ص 1536 و 1537 شود. و رجوع بتذکرهء دولتشاه سمرقندی و فهرست تاریخ سیستان و فهرست احوال رودکی ج 3 و فهرست یشتها ج 1 و فهرست حدائق السحر شود.
(1) - مجالس المؤمنین که در بعضی نسخ آن ابونصربن علی هم نوشته اند و مجمع الفصحا چ تهران ج 1 ص 107.
(2) - الابنیة عن حقایق الادویة، تألیف ابومنصور موفق بن علی الهروی، کتابی است در مفردات طب بزبان فارسی که بگفتهء بعضی در زمان منصوربن نوح سامانی (350 - 365 ه .ق .) تألیف شده و نسخه ای از آن بخط اسدی موجود است که در سنهء 447 ه .ق . نوشته، و در آخر کتاب نام اسدی چنین است: علی بن احمد الاسدی الطوسی الشاعر.
(3) - گوید:
بدین نامه گر نامم آیدت رای
بدال اسد حرف ده برفزای.
حرف ده «ی» است و چون آن را به اسد بیفزائیم اسدی میشود.
(4) - مجالس المؤمنین مجلس دوازدهم.
(5) - مجمع الفصحاء چ تهران ج 1 ص 107.
(6) - اسدبن عبدالعزّی بن قُصی بن کلاب. و اسدبن خزیمة بن مدرکة بن الیاس بن مضر. و اسدبن ربیعة بن نزار. و اسدبن دودان. (انساب سمعانی). و ممکن است در نسبت ببعض اشخاص که اسد نام داشته اند اسدی گفت، چنانکه از همان کتاب برمی آید.
(7) - گوید:
ز هر گونه راهی فکندند بن
پس آنگه گشادند بند سخن
که فردوسی طوسی پاک مغز
بداده ست داد سخنهای نغز
تو همشهری او را و هم پیشه ای
هم اندر سخن چابک اندیشه ای.
(8) - چنانکه گوید:
شده سال آن سرو آراسته
سه بیش از شب ماه ناکاسته.
معنی بیت عادی است، زیرا فقط میرساند که دختر هفده ساله بوده، ولی بواسطهء تعبیر تازه ای که بی اندازه بلیغ است از حد ابتذال خارج شده است. و چنانکه گوید:
بدو اندرآویخت آن دل گسل
چو معنی ز گفتار شیرین بدل
که تشبیه مصراع دویم، معنی شطر اول را یک نوع غرابت بخشیده است.
(9) - مانند:
بریده ز تن جان سنان از نهیب
چو عشق از دل مهرجویان شکیب
چنین جنگ بد تا شب آمد فراز
چو شب تنگ شد جنگ خندید باز.
که در بیت اول نیزه را در دور کردن جان از تن بعشق در گسستن شکیب از دل عشاق تشبیه کرده. و در بیت دوم خندیدن را در لازم خود یعنی باز شدن دهن، و ثانیاً بعلاقهء اطلاق و تقیید در مطلق باز شدن استعمال کرده و این هر دو تازگی دارد.
(10) - همهء صنایع اگرچه گاهی بر حسن و بلاغت سخن میافزاید، ولی لازم نیست که همواره بلاغت را کمال دهد، بلکه گاهی کلام را از حیز بلاغت خارج میسازد.
(11) - مانند این ابیات:
چو گیرد تک باد و ابر ابرشم
سزد گر شود ماه ترکش کشم.
زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی
که افتد چَه از نوک چوگان در اوی.
تو گفتی بهشت برین سیستان
یکی نیست از خرمی سیست آن.
که ترکش کش سنگین و چاه با گوی نامناسب، و بیت سوم بیحد ثقیل و بیمزه است.
(12) - مانند این بیت:
قلادید در لشکر افتاده نوف
از آن زخم و آن حملهء صف شکوف.
و امثال و اشباه این بسیار است که پس از تتبع گرشاسبنامه و فرهنگ معلوم میشود.
(13) - چنانکه بعضی از مضامین اشعارش را در شعرای پیشین عربی زبان توان دید، مانند این بیت:
سر گوش قیرین چو نوک قلم
نشان پیش بر زمین چون درم.
که گویا از این بیت شاعر اموی ترجمه کرده است:
تزجی اَغنّ کأنّ ابرة روقه
قلمٌ اصاب من الدوات مدادها.
و این دو بیت:
نباید شد از خندهء شه دلیر
نه خنده ست دندان نمودن ز شیر
چنین است و زینگونه تا بد بس است
زیان کسی سود دیگر کس است.
که با مضمون این دو بیت متنبی کاملاً مطابق است: اذا رأیت نیوب اللیث بارزة
فلاتظنن انّ اللیث یبتسم.
بذا قضت الایام مابین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد.
(14) - بسیاری از عقاید فلسفی، یا مضامین و افکاری که پایهء آنها قوانین حکمی است در گرشاسبنامه توان یافت، چنانکه در مقدمهء آن در صفت جان گوید:
چنان دان که جان برترین گوهر است
نه زین گیتی از گیتی دیگر است
درخشنده شمعیست این جان پاک
فتاده در این ژرف جای مغاک
نه آرام جوی و نه جنبش پذیر
نه از جای بیرون و نه جای گیر
نهان از نگار است لیک آشکار
همی برگِرَد گونه گونه نگار
تن او را بکردار جامه ست راست
که گر بفکند ور بپوشد رواست
مپندار جان را که گردد نه چیز
که هرگز نه چیز او نگردد به نیز
تباهی بچیزی رسد ناگزیر
که باشد بگوهر تباهی پذیر.
و هم گوید:
اگر مرگ بر ما نکردی کمین
ز بس جانور تنگ بودی زمین
تمامی مردم بمرگ اندر است
کجا با فرشته چو شد همبر است.
(15) - گفته است:
بدان بت بدادندی از مزد چیز
کنون است از این گونه در هند نیز
مهین مسجد قیروان را اکنون
بمانده ست گنبد از آن دو ستون
نهفته بزربفت چینی طراز
گشایندشان روز آدینه باز.
هرچند ممکن است مطالب اخیر را از کتب سابقین گرفته باشد، چنانکه داستانهای ستونهای مسجد قیروان از جیهانی هم نقل شده، و زکریابن محمود قزوینی در آثار البلاد از قول او در این باب روایتی آورده است.
(16) - چنانکه مقدمهء گرشاسبنامه گواه است.
(17) - گوید:
گروهی شمن گرد او انجمن
سیه شان تن و دل سیهتر ز تن
چنین آمد آئین ایشان نخست
بد آئین و کیشی بی اندام و سست.
(18) - مثلاً میگوید:
جهان را ز خوی بدی راز نیست
همی گویدت گرچش آواز نیست
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر بچنگ آورد
چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان بدَرَّدْت باز.
(19) - گفته است:
دل از آز گیتی چو پر کرده ای
از او چون بری آنچه ناورده ای
از او کام دل در جوانی بجوی
که جوید ز تو کام در پیری اوی.
(20) - گوید:
جهان با کسی جاودان رام نیست
بیک خو، برش هرگز آرام نیست
یکی میهمان خانه پرخاسته ست
تو مهمان، زمین خوان آراسته ست
بخور زود از او میهمانوار سیر
که مهمان نماند به یک جای دیر.
(21) - این مطلب از این ابیات اسدی استفاده میشود:
بشهنامه فردوسی نغزگوی
که از پیش گویندگان برد گوی
بسی یاد رزم یلان کرده بود
از این داستان یاد ناورده بود
نهالی بد این رسته هم زآن درخت
شده خشک و بی بار و پژمرده سخت
من اکنون ز طبعم ببار [ ظ: بهار ] آورم
مر این شاخ نو را ببار آورم.
(22) - ظاهراً مشابهت داستان گرشاسب و رستم، سبب شده است که فردوسی از نظم این داستان چشم پوشیده زیرا نمیخواسته دو پهلوان داشته باشد.
(23) - گوید:
مهی بد سر جود و بنیاد دین
گرانمایه دستور شاه زمین
محمد مه جود و چرخ هنر
سماعیل حصنی مر او را پدر
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد
ببکماز یک روز نزدیک خویش
مرا هر دو مهتر نشاندند پیش
بسی یاد نام نکو رانده شد
بسی دفتر باستان خوانده شد
ز هر گونه راهی فکندند بن
پس آنگه گشادند بند سخن
که فردوسی طوسی پاک مغز
بداده ست داد سخنهای نغز
بشهنامه گیتی بیاراسته ست
بدان نامه نام نکو خواسته ست
تو همشهری او را و هم پیشه ای
هم اندر سخن چابک اندیشه ای
بدان همره از نامهء باستان
بنظم آر خرم یکی داستان
ز کس یاد این گنج بر دل میار
چرا [ ظ: جز از ] شاه دیرانی شهریار
دبیر وی آورد زی من پیام
گزین دهخدا لؤلؤی نیکنام
که گوید همی شاه فرهنگ جوی
بنام من این نامه را بازگوی.
(از مقدمهء گرشاسبنامه ملخصاً نوشتیم).
(24) - راجع به گرشاسب در تاریخ سیستان چنین نوشته است: اما از بزرگی و فخر او یکی آن بود که بروزگار ضحاک که هنوز چهارده ساله بیش نبود، یکی اژدها را که چنان کوهی بود تنها بکشت بفرمان ضحاک و پس از آن با اندک مردم زاولی و ایرانی برفت هم بفرمان ضحاک، بیاری بهرام هندی، تا برفت، و بهو را با دوبار هزار هزار سوار و دو هزار پیل بگرفت و بکشت و هند و آن دیار همه ایمن کرد، و به سراندیب شد، و نسرین را آنجا بگرفت و بکشت و پیرامن دریای محیط برگشت، و آن جزیره ها و عجایبها بدید. و از آنجا بمغرب شد و کارکردها بسیار کرد تا باز افریدون بیرون آمد پسر عم وی و ضحاک را ببست و باز کس فرستاد و گرشاسب را بخواند، و گرشاسب برفت با نبیرهء خویش نریمان بن کورنگ بن گرشاسب سوی افریدون شد، و افریدون پذیرهء او آمد، و او را بر تخت نشاند و نریمان را اندر پیش تخت بر کرسی زرین نشاند و باز او را بچین فرستاد تا شاه چین را که بفرمان افریدون درنیامده بود بگرفت و با هزار پیلوار زر و جواهر بدرگاه فرستاد با نریمان، و خود بنفس خویش بچین بود و نامه کرد سوی افریدون که این مرد را گرفتم و فرستادم، و آنجا ببودم تا او اینجا بیاید. امّا خلعت ده و بازگردان و عفو کن که مرد محتشم است، و هیچکس این ولایت جز او نتواند داشت. و افریدون همچنان کرد، و از آنجا گرشاسب بدرگاه افریدون آمد، و از آنجا بسیستان آمد، و نهصد سال پادشاه سیستان بود، و افریدون بروزگار او بسیستان هیچ حاکم نبود، و همهء زابل و کابل و خراسان را که ضحاک داشت بگرشاسب بازداشته بود. افریدون بر ولایتش زیادت کرد.
حدیث کورنگ: بیش از سی سال زندگانی نکرد، و بروزگار گرشاسب فرمان یافت. و چون گرشاسب بخداپرستی مشغول گشت، جهان پهلوانی را به نبیرهء خود نریمان که پسر کورنگ بود سپرد.
(25) - مجمع الفصحاء چ تهران ج 1 صص 135 - 138.
(26) - عیّاران یکی از طبقات عامه بوده اند که رسوم و اخلاق و آداب مخصوصی داشته و غالباً بدزدی مشغول بوده، ولی حق نمک و عهد را رعایت میکرده اند و جوانمردی و عیّاری خود یکی از طرق تربیت بوده. و کیکاوس بن اسکندربن شمس المعالی قابوس بن وشمگیر، در کتاب معروف خود، یعنی قابوسنامه، فصلی راجع بجوانمردی و عیّارپیشگی نوشته و ظاهراً همین طائفه را بعربی فتیان و بپارسی جوانمردان هم میگفته اند و در محاصرهء بغداد این طبقه به امین کمک کرده اند، و گویا پیش از این ذکر عیّاران در تواریخ اسلام نیامده. ولی بعدها وقایع ایشان خاصه در تاریخ سیستان بسیار ذکر میشود.
(27) - مقصود این دو بیت است:
قران اندرآمد بکوه سپند
بدید آن همه اردوی و شهربند
همه اردوی و گنج آمد بدست
نریمان بدان تخت زر بر نشست.
(28) - چنانکه در این ابیات، صاحبقران معنی وصفی میدهد:
ایدون شنیده ایم که صاحبقران شود
در روزگار تو ملکی و تو آنیا.
که پادشاهی صاحبقران شود بجهان
چو سال هجرت بگذشت تیّ و سین و سه جیم.
کآنکس که شعر داند، داند که در جهان
صاحبقران شاعری استاد رودکی است.
که بیت اول از ابوالفرج رونی، و دوم از مسعود که تقریباً معاصر اسدی، و سوم از آن نظامی عروضی نویسندهء قرن ششم است، و خسرو صاحبقران که در کتب آمده نیز چنین است، ولی در داستان مشارالیه بدینطریق آمده و معنی علمی دارد:
قران را طلب کرد و گفت ای قران
مرا یادگاری ز صاحبقران.
(29) - این مقدمه 274 بیت است و گویندهء آن در مراحل مابین چهل و پنجاه سیر میکرده، گوید:
بیا ای که سال از چهل برگذشت
بسر برگذشته بسی برگذشت.
و اسدی و فردوسی هر دو موقع نظم داستان بیش از پنجاه سال داشته و پیری سپیدموی بوده اند.
(30) - گوید:
ز خون هفت دریا برآمد بهم
زمین از دگر سو برون داد نم
خروشش چنان دشت بشکافتی
که در وی سپاهی گذر یافتی
جهان زین سخن بر شه قیروان
چنان شد که هم گونه شد قیر و آن.
(31) - گوید:
بدان کز چه بد کاین جهان آفرید
همان چون شب و روز کردش پدید
چرا باز تیره کند ماه و تیر
زمین درنوردد چو نامه یْ دبیر
دَم صُور بشناس و انگیختن
روانها به تنها برآمیختن
همان گشتن مرگ و روز شمار
زمین را که سازد بدل کردگار.
که مخصوصاً زمین درنوردد چو نامهء دبیر دُرُست ترجمهء این آیه است: یوم نطوی السماء کطیِّ السّجلّ للکُتُب. (قرآن 21/104). و زمین را که سازد بدل کردگار ترجمهء این آیه: یوم تبدّل الارض غیر الارض (قرآن 14/48). و گفته است:
چو هستیش دیدی یکی دان و بس
دوئی دور دار و دو مشنو ز کس
یکی پادشا و بر او پادشا
نشاید بدن هر دو فرمانروا
که ناچار ار آن چیز باشد گزین
کند سرکشی این بر آن آن بر این.
که مفاد این آیه میباشد: لو کان فیهما آلهة الا الله لَفَسَدَتا. (قرآن 21/22).
(32) - هدایت در مجمع الفصحاء پس از نقل اقوال از تذکرهء میرمحمدتقی کاشی. (مجمع الفصحاء چ تهران ج 1 ص 107).
(33) - کذا و انسجام اصحّ است.
(34) - چنانچه عبدالقاهر جرجانی واضع علم بلاغت در دلائل الاعجاز میگوید.
(35) - قول خطیب قزوینی و پیروان سکّاکی. و مراد از معنی سوّم بلاغت متکلم است.
(36) - چنانکه مبارزان و دلاوران که بجنگ گرشاسب می آیند، بی هیچ مقاومتی کشته میشوند، و گوئی مجسّمهء بی حرکتند. برخلاف، اقران رستم کری و فری میکنند. ولی رستم بیاری خداوند بر آنان ظفر میبابد. و بدیهی است که طریقهء بیان اسدی با خارج بهیچ روی مطابق نیست، و هم از نظر شاعری پسندیده نمیآید. چه شعرا برای اثبات شجاعت و دلیری ممدوح، مخالفان او را بقدرت و توانائی و شیردلی و بیباکی وصف میکنند، تا غلبهء ممدوح را در معرض اعجاب و اغراب توان آورد.
(37) - مثلاً فردوسی میگوید:
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت.
در اینجا یک طبقه از زمین کم و یکی بر آسمان افزوده شده است، و اگر محال اوّل را بپذیریم، دوم در معرض قبول میافتد. و اسدی میگوید:
چنان چرخ پرگرد و پرباد شد
که گردون که بُد هفت هفتاد شد
که بهر صورت تصورپذیر نیست و معلوم نمیشود که این هفت چگونه هفتاد شد. و نیز فردوسی گرز سیصدمنی گفته، و اسدی مُشت سیصدمنی فرض کرده و گفته است:
دگر کم همه خُرد کردی دهن
بسیصدمنی مشت دندان شکن.
(38) - مانند حکایت عشقبازی دختر کورنگ و جمشید یا گرشاسب و دختر قیصر با داستان رودابه و زال و داستان رزم تورک و سرند با داستان رزم رستم و افراسیاب، پس از آوردن قباد، و حکایت منهراس و دیو سپید، و رویهمرفته در تمام داستان اسدی گرشاسب را مردی خونخوار و خودخواه و سبکمایه و ستم پیشه و از خدا بیخبر نمایش داده، و بعکس، فردوسی رستم را پهلوانی باشهامت و بزرگ منش و رحیم و سنگین و دادگر و خداشناس معرفی کرده است. و بر حسب نمایش او رستم برای آزادی ایران و نگهبانی سلطنت و دفاع از دشمنان شاه و کشور جنگ میکند، ولی بخون ناحق دست مردانگی خود نمی آلاید، و همین که ظفر یافت بر شکستگان لشکر می بخشاید، و دست و رو میشوید، و خدای بزرگ را سپاس میگزارد، که توانائی و زور از اوست. چنانکه اگر داستان رستم را بخوانیم، و در جوانب کارهای او تأمل کنیم، با همهء خونریزی او را دوست میداریم. و لیکن پس از اندیشه در کارهای گرشاسب، او را جبار و سفاک می بینیم، و نمیتوانیم محبت او را در دل خود جای دهیم.
(39) - اسدی پهلوان خود یعنی گرشاسب را بر پهلوان فردوسی یعنی رستم ترجیح میدهد. و این بدان ماند که خود را از فردوسی برتر میداند و غرض از ترجیح گرشاسب بر رستم، برتری خود وی بر فردوسی است. گوید:
ز رستم سخن چند خواهی شنود
گمانی که او همسر وی نبود
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم بباد آوری
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند
سته شد ز هومان بگرز گران
زدش دشتبانی بمازندران
زبون کردش اسفندیار دلیر
بکشتیش آورد لهراسب زیر
سپهدار گرشاسب تا زنده بود
نه کردش زبون کس نه افکنده بود.
(40) - مجمع الفصحاء چ تهران ج 1 ص 107، 108، 109، 110.
(41) - مقصود علامه اِتهء آلمانی است. و آنچه راجع به عقاید او در باب اسدی مینویسیم، بتوسط دانشمند معظم آقای دکتر رضازادهء شفق از آثار وی نقل و ترجمه شده و از راه مساعدت بنگارنده داده اند.
(42) - مانند دولتشاه سمرقندی در تذکرهء خود (تذکرهء دولتشاه چ لیدن ص 35 و 36).
(43) - زیرا فردوسی به احتمال اقوی در سنهء 323 ه .ق . متولد شده، و اگر اسدی را استاد فردوسی و متقاربُالسنّ با او فرض کنیم، لازم است که در موقع انجام گرشاسبنامه عُمر اسدی قریب 140 سال بوده باشد.
(44) - برای تاریخ او و خانواده اش رجوع شود ببخش سومین شهریاران گمنام از آثار محقق فاضل احمد کسروی تبریزی.
(45) - گوید:
خسروا از خدمتت بنده نیامد سیر لیک
دیر شد تا دورم از مأوی و یار و غمگسار
لاله بودم روی و قیر این موی لیکن گشت چرخ
زیر خیری لاله ام بنهفت و زیر برف قار.
(46) - اینک ابیات مناظره و مقدمهء گرشاسبنامه تسهیل مقایسه را نوشته آمد:
زمین است چون مادری مهرجوی
همه رستنیها چو پستان بروی
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار. (گرشاسبنامه).
چو مادریست زمین مر ورا چو پستان نبت
چو بچه جانوران او گرفته شان بکنار. (مناظره).
همو عرضه گاهیست شیب و فراز
معلق جهانبانش گسترده باز.
زمی است از پی خلقان یکی بساط بسیط
میان چرخ معلق بقدرت جبار.
چو جای نماز است گشته ست پست
همه در نماز از برش هرچه هست
ازو راست مردم دوتا چارپای
نگون رستنی کُه نشسته بجای.
زمین نمازگهی شد که بینی از بر او
همه جهان بنماز خدا و استغفار
بهائمان به رکوعند و آدمی بقیام
نشسته کُه بتشهد، بسجده در، اشجار.
چو خوانیست کآرد بر او هر زمان
بی اندازه هر دم همی میهمان
نه هرگز خورشهاش بُرّد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم.
جهان چو مهمانخانه ست میزبان ایزد
زمین چو مائده حیوان همه چو مائده خوار.
پرستندهء او مه و آفتاب
همیدون فلک وآتش و باد و آب.
ز بهر خدمتش آینده و رونده مدام
چو روز و شب چو عناصر چو انجم سیار.
همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگر است
ز زرّ و گهر این نثار آورد
ز دیبا همی آن نگار آورد
یکی زرّبفتش دهد خسروی
یکی شاره ها بافدش هندوی.
فصول سالش هم خادمند زآنکه بوقت
قبای آرد هر یک ورا به سبز نگار
سپید ساده زمستان، دورنگ حله تموز،
حریر زرد خزان، دیبهء بدیع بهار.
همو قبلهء هر فرشته ست راست
بدان کز گلش بود آدم چو خاست.
زمی است قبله که از معنی گل آدم
فرشتگانش بده ساجد انبیا زوار.
گر آتش به آمد بر مُغ چه باک
از آتش بُد ابلیس و آدم ز خاک
ببین زین دو تن به کدامین کس است
همان زین دو بهتر نشان این بس است.
از آتش ابلیس آدم هم از زمین در اصل
نگر کز این دو که به زآندو آن همان انگار.
(47) - یعنی آنان که عجم را با عرب مساوی یا برتر شمرند. و این عقیده بر اثر فشار عرب نسبت بموالی در اواخر عصر اموی پیدا شد.
(48) - مستشرق مأسوف علیه اِته، پنج مناظره از اسدی دیده، یکی مناظرهء عرب و عجم که با ذکر فضلاء ایران فضیلت ایرانیان را بر عرب ثابت می کند، و ابوجعفربن موسی را که در دربار سامانیان و غزنویان خدمت داشته، و ابونصر احمدبن علی و پسرش امیر ابوالفضل معروف به امیرالوزراء را مدح میکند، و بعقیدهء وی ابونصر از رجال دولت محمود، و این مناظره قدیمترین مناظرات است، لیکن این مناظره تاکنون بنظر نگارنده نرسیده تا بدرستی صحت انتساب آن را به اسدی تصدیق یا تکذیب کند. هرچند خاتمهء آن که ترجیح ایرانیان بر عربست با مذاق اسدی چندان تناسب ندارد. دوم مناظرهء آسمان و زمین که بآخر آسمان و زمین سلطان و برادرش امیر رستم را حکم قرار داده اند، و به عقیدهء اته مقصود از سلطان شمس الدوله، و مراد از رستم برادر وی مجدالدولهء دیلمی است، و این قصیده در مجمع الفصحا آمده، و ممدوح آن امیر ابوالوفانامی است، و ابداً نامی از رستم در آن دیده نمیشود. سوم مناظرهء رُمح و قوس که به عقیدهء وی در معذرت از سلطان محمود پس از قصیدهء دوم و رنجش سلطان از وی بسبب مدح دیالمه سروده است. چهارم مناظرهء شب و روز که سلطان محمود و امیر ابوالفضل را حکم کرده. پنجم مناظرهء مسلم و گبر. چون در هر یک از قصاید چهارگانه که در مجمع الفصحا و انجام بعضی از نسخ گرشاسبنامه ضبط شده، ابداً از جزئیات مذکور و نام محمود اثری پیدا نیست، توان احتمال داد که نسخ مناظرات با هم تفاوت داشته و آنچه در دست اِته بوده جز آن بوده است که صاحب مجمع الفصحا دیده است.
(49) - برای تحقیق احوال و شرح سلطنت او و خاندانش، رجوع شود ببخش دومین از شهریاران گمنام تألیف احمد کسروی.
(50) - گوید:
ز رادان همی شاه مانده ست و بس
خریدار از او بهترم نیست کس
که همواره من بنده را شاد داشت
سرم را ز هم پیشگان برفراشت.
(51) - اشاره است بگفتهء ابوالفضل بیهقی: «چون تخت بخداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید، و بخط فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را پسندیده، و فال خلاص گرفته، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست و قصیده گفت و صلت یافت. و بر آن قصیدهء دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند». (تاریخ بیهقی چ طهران ص 387).
(52) - مجمع الفصحا چ تهران ج 1 ص 107.
(53) - ن ل: قبا.

اسدی.

[اَ سَ] (اِخ) محمد بن بشیر کوفی. رجوع به محمد... شود.

اسدیة.

[اَ یَ] (ع اِ) جِ سداة. تارهای جامه. || تریهای شب.

اسر.

[اَ] (ع مص) اِسار. بستن. || اسیر کردن. (تاج المصادر بیهقی). برده کردن : و انزل الذین ظاهروهم من اهل الکتاب من صیاصیهم و قذف فی قلوبهم الرعب فریقاً تقتلون و تأسرون فریقاً. (قرآن 33/26). || زندانی کردن. (دزی ج 1 ص 21). || آفریدن. (تاج المصادر بیهقی). خلقت. || نیک آفریدن. || پالان بدوال بستن. (تاج المصادر بیهقی). || به احتباس بول مبتلا شدن. || بندگی. (دزی ج 1 ص 21).

اسر.

[اَ] (ع اِ) دوال. || رَسن. || قوت. || پیوندها : نحن خلقناهم و شددنا اسرهم. (قرآن 76/28)؛ ایشان را آفریدیم و بستیم و قوت دادیم پیوندهای ایشان را. یا مراد از آن دو رودهء بول و غایط است.

اسر.

[اَ] (ع اِ) همه: بأسره، یا بأسرها؛ بتمامی. بالتمام. برمته. بحذفیره. بحذافیرها: هذه لک بأسره؛ همهء آن از تست : دست ظلم و مصادره دراز کرد، و خطهء خراسان بأسرها بغارتید. (ترجمهء تاریخ یمینی). مملکت ولایت گیلان بأسرها با مملکت جرجان و طبرستان مضاف گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). ممالک ماوراءالنهر بأسرها مضبوط گشت. (جهانگشای جوینی).

اسر.

[اُ] (ع مص) شاشبند شدن. حبس البول. حبس شدن بول. احتباس بول. گرفتگی بول. (مهذب الاسماء). گمیزگرفتگی. بسته شدن بول. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دربند شدن بول. || دربند کردن بول.
- عود اُسر؛ چوبی که نهند بر شکم آنکه احتباس بول دارد. چوبی که بول بازگیرد.

اسر.

[اُ سَ] (ع اِ) جِ اُسرة.

اسر.

[اُ سُ] (ع اِ) جِ اِسار، بمعنی چیزی که بدان بندند. || پایه های تخت. (منتهی الارب).

اسر.

[اَ سَ] (ع اِ) آبگینه. شیشه. (مهذب الاسماء).

اسر.

[اَ سَرر] (ع ص) اَجوف. میان کاواک. (منتهی الارب). میان تهی. (زوزنی). پوک. || نیزهء میان تهی. (مهذب الاسماء). || آنکه در کار کسی دخل کند. || ناخوانده درآینده. || شتر که کرکرهء آن مجروح باشد. (منتهی الارب). || آنکه نافش را علتی رسیده باشد. (زوزنی). آنکه نافش را علتی بود. (مهذب الاسماء). || (ن تف) نعت تفضیلی از مسرور. مسرورتر. (غیاث). شادان تر.

اسر.

[اُ] (اِخ) شهری بحزن از زمین بنی یربوع بن حنظلة و نیز یُسُر گویند. (معجم البلدان از نصر).

اسر.

[اِسْ سِ] (اِخ)(1) رودی قرب تلمسان در الجزائر.
(1) - Isser.

اسر.

[اَ سُ] (از سانسکریت، اِ) (از سانسکریت اسوره(1)) بیرونی در تحقیق ماللهند، در عنوان «فی اجناس الخلائق و اسمائهم» آورده: الایمان و الفضیلة من الروحانیین فی دیو و لهذا صار من یجانسهم من الانس مؤمناً بالله معتصماً به مشتاقاً الیه و الکفر و الرذیلة فی الشیاطین المسمّین اسر و راکشس و من شابههم من الانس کان کافراً بالله غیرملتفت الی اوامره... (تحقیق ماللهند چ زاخائو ص 44 س 8 و ص 123 س 15 و ص 166 س 2 و ص 168 س 15). و رجوع بفهرست آن کتاب شود.
(1) - Asura.

اسر.

[ ] (اِخ) یکی از فرزندان یعقوب. (مجمل التواریخ و القصص ص 194). و در طبری ص 355 اشر آمده.

اسراء .

[اِ] (ع مص) بشب راه رفتن. (غیاث). بشب رفتن. (تاج المصادر بیهقی). سری. مسری. || در سراة درآمدن. بسوی سراة شدن. (منتهی الارب). || نزدیک شدن هنگام خایه کردن.
- اسراء جرادة؛ قریب بیضه نهادن رسیدن ملخ. (منتهی الارب). تخم گذاری ملخ نزدیک رسیدن.
|| سیر کنانیدن بشب : سبحان الذی اسری بعبده لیلاً من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الذی بارکنا حوله لنریه من آیاتنا انه هو السمیع البصیر. (قرآن 17/1). || از خود افکندن، چنانکه جامه را. || (اِخ) معراج رسول.
- حدیث اسراء؛ حدیث معراج.

اسراء .

[اُ سَ] (ع ص، اِ) جِ اسیر. (منتهی الارب). گرفتاران. بندیان. (غیاث). زندانیان.

اسرائل.

[اِ ءِ] (اِخ) صورتی از اسرائیل . رجوع به اسرائیل و رجوع بفهرست قرآن چ فلوگل شود.

اسرائلی.

[اِ ءِ] (اِخ)(1) دیسرائلی. دیزرائلی. اسحاق. یکی از ادبای مشهور انگلستان. وی بخانواده ای از یهود منسوب است. مولد او سال 1766 م. در انفیلد و وفات در سنهء 1848 م. در لندن. پدر و مادر او میخواستند که وی بتجارت مشغول شود اما او در سر سودائی دیگر داشت و همیشه به کسب و تحصیل علوم ادبی و دقایق و نکات نویسندگی همّت می گماشت. از او آثاری معتبر بیادگار مانده است.
(1) - D'Israeli (Disraeli), Isaac.

اسرائلی.

[اِ ءِ] (اِخ) دیسرائلی. دیزرائلی. بنیامن (بنجمین). پسر اسرائلی مذکور، یکی از ادبای منسوب به خانواده ای از یهود انگلیسی (1804 - 1881 م.). وی در ادبیات از پدر درگذشت و در امور سیاسی نیز مهارت کامل داشت و بکرات صدراعظم انگلستان بود و در روزهای آخر زندگانی به مقام لردی ترفیع یافت و بعنوان لرد بیکونسفیلد مشهور شد. او آثار پدر خویش را گرد آورده، و طبع و نشر کرد. و رجوع به دیزرائلی شود.

اسرائیل.

[اِ] (اِخ)(1) اسرال. نام فرشته ای است و لغتی است در اسرائین. و کلمه اعجمی است مانند جبرین و اسماعین و اسرائین. || اسرائیل در عبری بمعنی کسی است که بر خدا مظفر گشت (زورمندتر از خدا) و آن لقب یعقوب بن اسحاق است که در هنگام مصارعه با فرشتهء خدا در فنیئل بدان ملقب گردید. (سفر پیدایش 32 : 1 و 2 و 28 و 30 ، یوشع 12 : 3). و رجوع به یعقوب بن اسحاق شود. در توریة این نام را موارد استعمال بسیار است چنانکه گاه مقصود نسل اسرائیل و نسل یعقوب است. (رسالهء اول قرنتیان 10 : 18). و گاه مقصود جمیع مؤمنین حقیقی که اولاد روحانی او هستند. (رسالهء رومیان 9 : 6). و بعض اوقات مقصود مملکت اسرائیل یا اسباط عشره است تا آنها را از یهودا تمیز داده باشند. (قاموس کتاب مقدس). بنواسرائیل از اسباط اسرائیل (یعقوب) اند. و رجوع به اسرائیل (مملکت...) شود. و یعقوب را اسرائیل الله خواندند، و در تاج التراجم گوید: یعنی صفوة الله و ایل نام خداست بعبرانی و گویند معنی اسرائیل الله یعنی عبدالله و بعضی گویند: چون از عیص بگریخت بشب اندر رفتن بنزدیک خال، پس گفتندی: یسری باللیل. و اسرائیل الله لقب نهادندش. (مجمل التواریخ و القصص صص 194 - 195). معنی اسرائیل بزبان عبری برگزیدهء خدا و بعضی گویند بندهء خدا. (غیاث) :
کند بچشم ظفر ضربت حسام تو آن
که کرد جامهء یوسف بچشم اسرائیل.
عبدالواسع جبلی.
رجوع بعیون الاخبار ج 2 ص 269 و 272 شود.
(1) - Israel.

اسرائیل.

[اِ] (اِخ)(1) (مملکت...) این لفظ اولا بر تمام اسباط اثناعشر که در تحت سلطنت یک پادشاه بودند اطلاق میشد. (کتاب اول سموئیل 15:28 و 24:2). و سلطنت داود را که در حبرون بر قسمتی از اسباط داشت نیز شامل میباشد. (کتاب دویم سموئیل 2:11 - 18 و کتاب اول تواریخ ایام 12). لکن بعد از تقسیم مملکت در سلطنت رحبعام (کتاب اول پادشاهان 12:20 - 24)، قسمت شمالی یعنی اسباط عشره یا قسمتی از اسباط محض، برای مقابلی با مملکت یهودا بدین لقب معروف گشت. رجوع به یهودا شود. و این تقسیم که تنبیهی بر بت پرستی سلیمان بود (کتاب اول پادشاهان 11:9 - 13)، اصلاً از حماقت رحبعام و حسد افرائیم ناشی شد. و افرائیم سبط عمدهء اسباط عشره بوده در برکات یعقوب. و موسی بتوسط سردار عظیم خود یوشع که هم از افرائیم بود معروف گردید و املاک حاصل خیز مرکزی را یافته بسیاری از اوقات مستحفظ شیلون می بود. بنابراین از جانب خدا، یهودا چون سبط ملوکانه و اورشلیم برای محل هیکل برگزیده شد. (مزامیر 78:67 و 68). در این حال افرائیم با اسباط شمالی همدست شده یوغ یهودا را از گردن خود برداشته یربعام را بشهریاری اختیار کرد و او آئین بت پرستی را برپا داشته محل و اعیاد و کَهَنه برای آن مقرر کرد. (کتاب اول پادشاهان 12:25 - 33). رجوع به ملوک شود.
اما حدود مملکت اسرائیل به اختلاف اوقات به انواع بود. (کتاب دوم پادشاهان 10:32 و 13:25 و 14:25). اولا مساحت مملکت ایشان تخمیناً به نه هزار میل مربع و عدد نفوس به شش کرور میرسید. و مدت 209 سال یعنی از 931 الی 722 ق .م . برپا بود و 135 سال قبل از آنکه بابلیان مملکت یهودا را زبون سازند آشوریان مملکت اسرائیل را منقرض ساختند. و پای تخت اینان شکیم (کتاب اوّل پادشاهان 12:25) و ترصه (کتاب اول پادشاهان 14:17) و سامره میبود. (کتاب اول پادشاهان 16:24). و یزرعیل پایتخت ییلاقی بعض ملوک ایشان بود. (کتاب اول پادشاهان 21:1).
اما سلسلهء سلاطین ایشان از اینقرار است که غیر از تبنی که رقیب عمری بوده نوزده پادشاه از نه سلسلهء جداگانه بر اسرائیل شهریاری کردند. هفت تن از ایشان با ستمکاری و خون ریزی تخت سلطنت را غصب کردند و کلیةً در بی دینی بر اثر یربعام رفتار کردند و اولین این سلسله بود که پرستش گوسالهء زرین را برپا کرد و آحاب پادشاه هفتم نیز پرستش بعل را بر آن مزید کرد، لهذا انبیاء چندی بر اسرائیل مبعوث گشته ایشان را از بت پرستی و ظلم منع میکردند، و با شمشیر و قحطی و شورش و اسیری معذب میکردند. البته در سنهء 931 - 885 ق .م . اصلاح و تجدید موقتی بتوسط ایلیا و الیشاع نبی بعمل آمد ولی آیین بت پرستی بهیچ وجه از میان ایشان محو و نابود نگشت و در سنهء 885 - 843 ق .م . که خانوادهء عمری شهریار آل اسرائیل بود خصومت یهودا و اسرائیل برطرف شده از در صلح درآمدند. (کتاب اول پادشاهان 15:6 و 16 و 22:44). و در سال 843 - 748 ق .م . یهورام پادشاه یهودا عثلیا دختر آحاب را بحبالهء نکاح خود درآورد و این اتحاد سبب انهدام یهودا گردید. (کتاب 2 پادشاهان 8:18 و 26 و 27). و چون ییهو بشهریاری آل اسرائیل مسح شد تمام خانوادهء آحاب را حسب الامر الهی چنانکه الیشاع نبی فرموده بوده بقتل رسانید. (کتاب 2 پادشاهان 9:1 - 10). و بعل و پرستندگان او را به خوابگاه عدم فرستاد. (کتاب 2 پادشاهان 10:18 - 28). و پس از پسرش یهواحار بشهریاری نصب شد و در زیر دست این دو شهریار آرام که دشمن قدیم اسرائیل بود فرصت غنیمت شمرده کام یهودا را از چاشنی قهر خود تلخ گردانید. (کتاب 2 پادشاهان 10:32 و 33 و 13:3). لکن یوآش نوهء ییهو (کتاب 2 پادشاهان 13:25) که معاصر یونس نبی بود بتخت سلطنت (14:8 - 14) بر آرامیان دست یافته ایشان را از آنجا راند. از آن پس پسرش یربعام دوم که معاصر یونس نبی بود بتخت سلطنت برآمد در این حال قوم اسرائیل که خداوند بر ایشان ترحم کرده با رأفت خود ایشان را آزمایش می فرمود چندی سرافرازی حاصل نمودند، لکن در سنهء 748 - 722 ق .م . در زیر دست زکریا که آخرین سلسلهء ییهو بود از درجات سعادت به پستی شقاوت افتادند. و شلوم تخت سلطنت را غصب کرد بدون کامیابی بتوسط مناحیم همان که مالیات فول شهریار آشور را بر متمولین قوم گذاشت (کتاب 2 پادشاهان 15:13 - 20) مقتول گردید. و پس از مناحیم فقحیا پسرش شهریار شد. او نیز پس از آنکه مدت دو سال ملک راند بدست فقح مقتول گشت، و در مدت سلطنت وی قوم اسرائیل شمالی و ساکنان آن طرف اردن به اسیری گرفتار شدند، و خود با رصین پادشاه آرام بر ضد یهودا طرح مودّت افکند، لکن تغلث فلاسر سودای این خیال را از سر ایشان بدر برد. (کتاب دوم پادشاهان 15:24 - 26 و 16:5 - 9). و هوشیع که آخرین این سلسله بود خراج گزار شلمناصر پادشاه آشور گردید. لهذا هوشیع با شهریار مصر همداستان گردید تا یوغ عبودیت شلمناصر را از گردن خود براندازد. بنابراین وی سامریه را که پای تخت وی بود مدت سه سال محاصره کرد و آخرالامر هوشیع را دستگیر کرده محبوس داشت. و در 722 ق .م . سرجون شهریار آشور، آمده مابقی قوم اسرائیل را به اسیری برد و این اسیری آخرینی بود که بر ایشان واقع شد تا نبوت اخیای نبی که در کتاب اول پادشاهان 14:15 مکتوب است و نصایح و تهدیدات پیغمبران قبل و بعد کامل گردد. (کتاب سفر تثنیه 28:58 و 63 کتاب صحیفهء یوشع 23:15 کتاب یوشع 1:4 - 6 و 9:16 و 17 و کتاب عاموس 5:27 و 7:11 و کتاب میکاه 1:6). خلاصه چون قوم اسرائیل به اسیری برده شدند شهریار آشور از مملکت خود مردمانی را که همچون او بر آیین بت پرستی بودند فرستاد تا اراضی اسرائیل را متأهل نمایند بنابراین ایشان معرفت خدای حقیقی را که از باقی ماندگان اهالی دریافتند با بت پرستی خودشان امتزاج داده (کتاب 2 پادشاهان 17:24 - 41 و 46:1 و 2 و 9 و 10) و اینان با مابقی قوم اسرائیل و اجداد سامریانی که معاصر عیسی مسیح [ است ] بودند (؟). مخفی نماند که قوم اسرائیل هرگز چون یک طایفهء مجتمع از اسیری مراجعت نکردند و بسیاری از اوقات گمشده محسوبند و نه تنها سبط لاوی بلکه بسیاری از اشخاص متقی و خداترس سایر اسباط سابقاً با سبط یهودا و بن یامین متحد گشتند. (کتاب دوم تواریخ ایام 11:13 و 14 و 16). و شکی نیست که بعضی از نسلهای مهاجرین قوم اسرائیل به اذن سلاطین ایران با سبط یهودا که در آن وقت و در سایر اوقات از اسیری مراجعت کردند (کتاب ارمیا 50:1 - 5) نسل همهء اینها اسرائیلیان یا یهودیان زمان بعد از مراجعت از اسیری و ایام خداوند بودند. (کتاب عزرا 3:1 و 15 و کتاب لوقا 2:36 و کتاب اعمال رسولان 26:7 و کتاب یعقوب 1:1). و چون افرائیم عمدهء اسباط بود لهذا بسیار اوقات ذکر افرائیم قصد از مملکت اسرائیل است. (کتاب اشعیا 11:13 و کتاب حزقیال 37:16 - 22). بعضی نبوتها در کتاب مقدس مذکور است که بگمان بعضی دلالت دارد بر اینکه چه از خانوادهء یهودا و چه از خانوادهء اسرائیل به فلسطین مراجعت خواهند کرد، اولا از سبط افرائیم که در اسیری محفوظ بودند مراجعت مینمایند که بمسیح ایمان آورند و در آخر از شمال و مغرب خوانده شده به بسیاری از امت ها مزید خواهند شد. (سفر پیدایش 48:19 و کتاب ارمیا 31:6 - 8 و کتاب هوشیع 11:9 - 11 و کتاب زکریا 10:6 10). و اما از سبط یهودا یعنی یهودیان مراجعت خواهند کرد تا دوباره به اسرائیل متحد شده (کتاب ارمیا 3:17 و 18) و به امانت و راستی آن مسیحی را که رد میکردند قبول کرده پرستش کنند. (کتاب اشعیا 11:11 - 13 و کتاب حزقیال 37:15 - 28 و کتاب هوشیع 1:1 و 10 و 11 و کتاب رسالهء رومیان 11). (قاموس کتاب مقدس).
مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: اسرائیل نام بزرگترین حصه از دو حصهء ملک حضرت سلیمان است که پس از وفات آن حضرت بوجود آمد و جامع ممالک اسباط ده گانه یعنی اشیر، نفتالی، زابلون، یساکر، منسی، افرایم، دان، شمعون، جاد، و راوبین بود. دولت یهود هم در جنوب این قسمت و در سمت غربی بحر لوط قرار داشت و منحصر بود به اطراف و جوانب قدس که ملک سبط لاوی را تشکیل میداد. بعدها قسم اعظم کشور سبط بنیامین را با تمام سرزمین سبطهای شمعون و دان ضبط کرده آن را توسعه دادند. پایتخت حکومت اسرائیل در ابتدا شکیم و سپس ترصه و بالاخره سامره بود. حکمرانی بنی اسرائیل از تاریخ 962 ق .م . تا سنهء 706 ق .م . امتداد داشته و 256 سال فرمانفرمائی کرده اند. از یک طرف اهالی و حکمرانان از دینداری عدول کردند و از طرف دیگر با ملوک یهود و سوریه و آثوریه در زد و خورد بودند و بالاخره در سنهء 718 ق .م . بدست سلمانصر منقرض شدند.
حکمرانان بنی اسرائیل و مدت حکومتشان
1 - یربعام اول - از 962 تا 943 ق .م .
2 - ناداب - از 942 تا 919 ق .م .
3 - بعشا - از 919 تا 919 ق .م .
4 - ایله - از 919 تا 919 ق .م .
5 - زمری - از 919 تا 907 ق .م .
6 - عمری - از 907 تا 888 ق .م .
7 - احاب - از 888 تا 887 ق .م .
8 - احزیا - از 887 تا 876 ق .م .
9 - یهورام - از 876 تا 848 ق .م .
10 - یاهو - از 848 تا 832 ق .م .
11 - یهوآحاز - از 832 تا 776 ق .م .
12 - یربعام ثانی - از 776 تا 767 ق .م .
13 - زکریا - از 767 تا 766 ق .م .
14 - شلوم - از 766 تا 754 ق .م .
15 - منحیم - از 754 تا 753 ق .م .
16 - فقحیا - از 753 تا 726 ق .م .
17 - فقح - از 726 تا 718 ق .م .
18 - هوشع - از 718 تا 706 ق .م .
(1) - Royaume d'Israel.

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) (بنی...) رجوع به بنی اسرائیل و رجوع به ایران باستان ص 181 و 946 و 947 و 948 و 1160 شود.

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) محدث و راوی است. رجوع بامتاع الاسماع ص 84 و 441 شود.

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) پدر زکریاء الطیفوری متطبب است. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسک ص187).

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) مکنی به ابوموسی. محدث است.

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) ابن زکریابن یوحنابن طیفوری بن یوحنا مشهور به ابن طیفوری. از مشاهیر و معتبرین اطباء بغداد است. و او در سمط سریانیان منظوم، و در عداد معالجین آن طبقه معدود شده است. و در قرن سیم هجری بوده است. در بدایت امر و اوایل عمر از معالجات باهره و هنرهای ساطعه فرش اشتهار بگسترد و در نزد فتح بن خاقان که وزیر متوکل عباسی بود معتمد و مؤتمن گشت و از طبابت بمنادمت و از معالجت به مصاحبت اختصاص یافت، و از مصدر وزارت انعامات جزیله و مواهب سنیه بر وی مقرر بود. و آن دستور معظم در جمیع امراض دستورالعمل از وی خواستی و در حفظ اعتدال و اعادت صحت اجازات او را مطیع بودی و متبع شمردی، و هم در اصالت رای و اصابت حدس او را بر همگنان مقدم دانستی و از همگان مسلم داشتی و چندان رتبهء اختصاص بر وی ارزانی داشت که مجال معالجات عامه نداشت. و هم بواسطهء فتح بن خاقان در نزد خلیفه مکانت تقرب یافت و شهرتی بی اندازه و ثروتی بی نهایت تحصیل کرد، چنان قدر رفیع و جاه منیع یافت که همواره در پیشگاه خلافت ملتزم و از دیگران مقدم بود. جمهور أئمهء سیر بر آنند که مقام ابن طیفوری در نزد متوکل به آن رتبه بود که بختیشوع در نزد هارون داشت، و بجائی رسید که فتح بن خاقان با شئون وزارت هیچگاه و هیچ جا بر وی تقدم نمی جست و در بزم خلافت بر او مقدّم نمی نشست و هر گاه سواره بجانب دارالخلافه روان شدی مانند امراء عظام موکبی در نهایت شوکت و جلال داشت و در پیشاپیش او گروهی تازیانه ها بر دست ندای دور باش میدادند و با این عزت و جلال بر خلیفه وارد میگشت. گویند متوکل هیچ امری از امور طبیه را بی رخصت و اجازهء او معمول نمیداشت، چنانکه اسحاق بن علی الرهاوی در کتاب ادب الطبیب آورده است که روزی آن طبیب یگانه بر متوکل درآمد اسباب حجامت مهیا و آثار احتجام ظاهر دید نظر به خلوص عقیدت مغموم و مهموم گشت چه حجامت را شرایط و آدابیست که مراعات آنها واجبست و اهمال آنها موجب خطر است، و هم بواسطهء آنکه از وی در آن باب اجازت نخواسته و طریق بی اعتنائی مسلوک داشته بود زیاده غضبناک شد چنانکه آثار غضب از ناصیه اش هویدا بود. متوکل را از صدق نیت و حسن طویت او خوش آمد، به استمالت و دلجوئی لب گشود و به احسان و مکرمت کمر بست و بفرمود تا سه هزار دینار زر سرخ حاضر کردند و بر وی مبذول داشت و هم مزرعه ای که در هر سال پنجاه هزار درهم از آن عاید شدی بر وی موهبت فرمود، پس توقیعی نگاشته شرح مکرمت و موهبت آن ثبت کرده بدو تسلیم کرد. عیسی بن ماسویه حکایت کند که وقتی ابن طیفوری رنجور گشت و مرض اشتداد گرفت به حدی که حلیف بستر شد، و چون متوکل آگاه گشت از موقف خلافت بعزم عیادت نهضت کرد و بسرای ابن طیفوری درآمد و بر بالینش بنشست و دست عنایت برآورد و در زیر سر ابن طیفوری بنهاد آنگاه بجانب وزیر خویش متوجه گشت و گفت: همانا رشتهء حیات من بزندگانی ابن طیفوری پیوند دارد و اگر بدست اجل رشتهء عمر او گسیخته شود زندگانی من نیز منقطع گردد. بعد از تفقدات بی پایان برخاسته بیرون رفت ولی یک لحظه از حالات او بیخبر نبود و سعیدبن صالح که درگاه خلافت را حاجب و موسی بن عبدالملک که دستگاه امارت را کاتب بود بخواند و از جانب خویش بعیادت ابن طیفوری روانه کرد و همی عنایات پیاپی و الطاف متوالی مرعی داشت تا انحراف مزاجش به استقامت انجامید. در طبقات الاطباء بنظر رسیده است که متوکل، ابن طیفوری را بفرمود تا در سرمن رأی که مقر خلافت بود قطعه ای از قطعات را اختیار کند و عمارت کند و مقرر داشت که صقلاب و ابن الحبری در ملازمت ابن طیفوری سوار شوند و در جمیع سرمن رأی درآیند تا هر مکان که ابن طیفوری برگزیند مساحت کرده در تعمیر آن محل کمر بندند. پس در صحبت یکدیگر سوار شدند محلی که پنجاه هزار ذرع مساحت داشت معین کردند و علامات و منارات برپا داشتند خلیفه سیصد هزار درهم بر وی مبذول داشت تا در مخارج ابنیه و عمارت آن محل صرف شود و در کتاب اخبارالدول مسطور است که وی بعد از انقضای روزگار متوکل همچنان در نزد منتصر مکانت و تقرب داشت و معالجات او را متصدی بود. چون ششماه از خلافت منتصر برگذشت روزی بنا بر رسم معهود بحمام رفت و چون بیرون آمد او را تبی محرق طاری گشت و از شدت حمی از پای درآمد. چند روزی پهلو بر بستر نهاد و معالجت بر عهدهء ابن طیفوری مفوض داشت و چون اتراک را از منتصر وحشتی بود که مبادا قتل متوکل را بهانه کرده از ایشان انتقام جوید ابن طیفوری را بفریفتند تا نشتری را بزهر آب داده بفصاد سپرد بعد از آن بر بالین منتصر درآمد و دستورالعمل داد که فصد نماید فصاد نشتر برآورد و بقصد فصد بکار برد آنگاه بواسطهء عروق جذابه در شرائین و قلب او آثار سم ظاهر گشت ساعتی چند نگذشت که بدان واسطه منتصر درگذشت و بعد از ارتکاب آن فعل شنیع که در کیش مروت کفر محض است در دنیا سزای خود یافته او را مرض نسیان عارض گشت. اتفاقاً با همان نشتر مسموم خود را فصد کرده بمقر خود رخت بربست و این واقعه در 248 ه .ق . بود. (نامهء دانشوران ج2 ص222، 223). و رجوع به عیون الانباء ج1 ص157، 158 و 179 و 206 و تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسک ص218 شود.

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) ابن سلجوق. خوندمیر در حبیب السیر آرد: در بعض کتب معتبره مسطور است که چون سلطان محمود غزنوی بر حال آل سلجوق مطلع شد ایلچی فرستاد و التماس حضور یکی از ایشان کرد اسرائیل بن سلجوق نزد سلطان محمود رفت، محمود او را اعزاز و اکرام تمام فرمود و بقولی با خود بر تخت نشاند و در اثناء محاوره از وی پرسید که اگر ما را بلشکر احتیاج افتد چند سوار از خیل شما بمدد ما توانند آمد؟ اسرائیل دو چوبه تیر و کمانی با خود داشت یک تیر را پیش سلطان نهاده گفت اگر این تیر را در میان ایل خود فرستم صد هزار مرد بمدد تو توجه کنند. سلطان گفت اگر زیاده باید؟ تیر دیگر بدست سلطان داده گفت: اگر این را ببلخان فرستی پنجاه هزار مرد بمدد و نصرت سلطان توجه کنند. سلطان بر زبان آورد که اگر بیشتر باید؟ اسرائیل کمان را تسلیم کرده گفت چون این کمان را بترکستان روان گردانی قریب بدویست هزار سوار بدینجانب شتابند. بنابر آن سلطان از کثرت سلجوقیان اندیشمند شده وقتی که اسرائیل مست و بی شعور بود او را مقید گردانید و بقلعهء کالنجار فرستاد و اسرائیل در آن قلعه می بود تا زمانی که عزرائیل روح او را قبض کرد. (حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 173 و 174).

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) ابن سهل. متقدم در صناعت طبّ و نیکومعالجه و بترکیب ادویه خبیر بود. او راست: کتابی مشهور در تریاق و آن کتاب را نیکو تألیف کرده است. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 161) (قاموس الاعلام ترکی).

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) ابن موسی بصری. رجوع به ابوموسی اسرائیل... شود.

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) ابن موسی نصرانی مکنی به ابوسعید. هندوشاه در تجارب السلف آرد: اول وزراء بویهیان ابوسعید اسرائیل بن موسی نصرانی بود و او وزارت عمادالدولة بن بویه می کرد، از ادب و کتابت نصیبی زیاده نداشت، اما بر عمادالدوله غالب بود و در خدمت او تمکنی تمام یافت و محل امانت و اعتماد شد، و عمادالدوله را نایبی بود او را ابوالعباس احمد خیاط گفتندی و کارهای خاصهء عمادالدوله در دست داشت، اتفاقاً میان او و ابوسعید وزیر عداوتی بنشست و ابوالعباس به آن سبب دایم در حق وزیر خبث کردی و در تقبیح صورت حال او کوشیدی و عمادالدوله گفتی من سخن تو در حق ابوسعید وزیر نخواهم شنید و او از آن بازنایستادی و عمادالدوله را حاجبی بود قتلغ نام میان او و ابوسعید وزیر وحشتی پیدا شد. ابوسعید دعوتی نیکو ساخت و بسیار از اکابر را بخواند و قتلغ را نیز بطلبید، او اجابت نکرد زیرا که در خواب دیده بود که کسی او را گفتی ابوسعید وزیر ترا خواهد کشت. عزم کرد بر آن که پیش از آنکه وزیر او را بکشد او دفع صائل کند و وزیر را بکشد. خواص او گفتند: به این خواب التفات مکن که این را اصلی نباشد و با وزیر مصالحت موافق تر از مخالفت است. بسخن یاران خویش التفات نکرد و کاردی دراز در ساق موزهء خود نهاد و بعد از آن که از دعوت ابا کرده بود بخانهء وزیر رفت و وزیر چون او را بدید برخاست و تعظیم و اکرام نمود و طعام پیش آوردند. وزیر با غلامان و خواص خویش گفته بود که او را نگاه دارید مبادا قتلغ قصدی کند. فی الجمله قتلغ به الطاف وزیر ملتفت نمی شد و هرچند که او سخن نرم می گفت قتلغ سخن درشت می گفت. در این میان کارد برکشید، میخواست که بر وزیر زند، غلامان منع کردند، او ممتنع نشد و کار از حد بگذشت و ایشان دانستند که با او رفق و لطف مفید نخواهد بود، قتلغ را بگرفتند و بسیار بزدند ناگاه چماقی بر سر او آمد و کشته شد. او را کشته بخانه بردند. ابوالعباس در حال پیش عمادالدوله رفت و او در خواب بود. نعره ای زد چنانکه عمادالدوله از خواب برجست و گفت چه حالت است؟ ابوالعباس گفت وزیر قتلغ حاجب را بکشت. عمادالدوله گفت دروغ می گویی. ابوالعباس گفت معتمدی را بفرست تا بچشم خود بیند و حال بازنماید. عمادالدوله معتمدی را فرستاد تا صورت حال بدید و بازآمد و گفت ابوالعباس راست می گوید. عمادالدوله برنجید. در این حال وزیر درآمد و صورت ماجری چنانکه رفته بود عرضه داشت. عمادالدوله گفت نیکو کردی حق با جانب تو است. ابوالعباس از عنایت عمادالدوله در چنین حال که یکی از خواص او را بکشت و او را عفو و مسامحه کرد منفعل شد و مشمراً عن ساق الجد در قصد وزیر شروع کرد و حیلتی انگیخت.
تمام شدن سعی ابوالعباس نایب بواسطهء حیلتی بر ابوسعید: ابوالعباس با عمادالدوله گفت وزیر از پادشاه متوحش و خائف است و با بزرگان لشکر مواطاتی می کند که هرگز تمام مشواد، و پیش از آن که این سخن گفتی ترکان را برانگیخت تا بر غلبه و فریاد و اتفاق خون قتلغ بطلبیدند. ترکان اتفاق کردند وزیر را معلوم شد بترسید و اندیشه بر آن مقرر گردانید که خزانهء خود را بموضعی فرستد که ایمن باشد و بفرمود تا صندوق ها را از خزانه در میان سرای می آوردند تا نقل کنند و خویشتن با ابوعمران موسی که امیری بود بزرگ از امراء لشکر و با ابوسعید دوستی صادق داشت بخلوت بنشست و از عداوت ابوالعباس با او شکایت میکرد. و این صورت بعینها ابوالعباس را معلوم شد، بخدمت عمادالدوله رفت و گفت ابوسعید وزیر با هر یک از امراء لشکر بخلوت می نشیند و اسرار میگویند و با یکدیگر سوگند میخورند، در این ساعت با ابوعمران موسی بخلوت نشسته است و صندوق خزاین به میان سرای آورده میخواهد تا امشب خزاین به صحرا فرستد که بسبب موافقت لشکر و اعتمادی که بر مخالفت دارد صحرا را از خانه ایمن تر میداند و با یکدیگر یک روز معین کرده اند که اظهار مخالفت کنند. عمادالدوله در حال معتمدی را بخانهء وزیر فرستاد همان صورت که ابوالعباس گفته بود مشاهده کرد، بیامد و گفت وزیر صندوقهای خزاین در میان سرا آورده است با ابوعمران موسی بخلوت و بتهیت مخالفت مشغول است. عمادالدوله را بسبب کشته شدن قتلغ در دل آزاری بود اگرچه ظاهر نمی کرد، چون این حال بدانست مجال تحمل نماند، بفرمود تا وزیر را بگرفتند و وزارت به ابوالعباس داد. (تجارب السلف صص 223 - 225).

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) اسقف. شاگرد مردی حرانی و او شاگرد مردی از اهل مرو بود. ابن ابی اصیبعه از ابونصر فارابی در ظهور فلسفه آرد: ان امر الفلسفة اشتهر فی ایام الملوک الیونانیین و بعد وفاة ارسطوطالیس بالاسکندریة الی آخر ایام المرأة. و انه لما توفی بقی التعلیم بحاله فیها الی ان ملک ثلاثة عشر ملکاً و توالی فی مدة ملکهم من معلمی الفلسفة اثناعشر معلماً. أحدهم المعروف باندرونیقوس و کان آخر هؤلاء الملوک المرأة، فغلبها اوغسطس الملک من أهل رومیة و قتلها و استحوذ علی الملک، فلما استقر له نظر فی خزائن الکتب و صنعها فوجد فیها نسخاً لکتب ارسطوطالیس قد نسخت فی أیامه و أیام ثاوفرسطس و وجد المعلمین و الفلاسفة قد عملوا کتباً فی المعانی التی عمل فیها ارسطو، فأمر أن تنسخ تلک الکتب التی کانت نسخت فی أیام ارسطو و تلامیذه، و ان یکون التعلیم منها، و ان ینصرف عن الباقی. و حکم اندرونیقوس فی تدبیر ذلک و امره ان ینسخ نسخاً یحملها معه الی رومیة و نسخاً یبقیها فی موضع التعلیم بالاسکندریة، و أمره ان یستخلف معلماً یقوم مقامه بالاسکندریة، و یسیر معه الی رومیة، فصار التعلیم فی موضعین و جری الامر علی ذلک الی ان جائت النصرانیة فبطل التعلیم من رومیة و بقی بالاسکندریة الی ان نظر ملک النصرانیة فی ذلک و اجتمعت الاساقفة و تشاوروا فیما یترک من هذا التعلیم و ما یبطل فرأوا ان یعلم من کتب المنطق الی آخر الاشکال الوجودیة و لایعلم ما بعده لانهم رأوا أن فی ذلک ضرراً علی النصرانیة، و ان فیما اطلقوا تعلیمه ما یستعان به علی نصرة دینهم فبقی الظاهر من التعلیم هذا المقدار و ما ینظر فیه من الباقی مستور الی ان کان الاسلام بعده بمدة طویلة، فانتقل التعلیم من الاسکندریة الی انطاکیة و بقی بها زمناً طویلاً الی ان بقی معلم واحد فتعلم منه رجلان و خرجا و معهما الکتب فکان أحدهما من اهل حرّان و الاَخر من اهل مرو فأمّا الذی من اهل مرو فتعلّم منه رجلان احدهما ابراهیم المروزی و الاَخر یوحنابن حیلان و تعلم من الحرانی اسرائیل الاسقف و قویری و سارا الی بغداد، فتشاغل ابراهیم بالدین، و أخذ قویری فی التعلیم و اما یوحنابن حیلان فانه تشاغل أیضاً بدینه و انحدر ابراهیم المروزی الی بغداد فاقام بها و تعلم من المروزی متی بن یونان و کان الذی یتعلم فی ذلک الوقت الی آخر الاشکال الوجودیة. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 2 ص 134 - 135).

اسرائیل.

[اِ] (اِخ) نبی. (المعرب جوالیقی ص 13 ، 14 ، 361). رجوع به اسرائیل و یعقوب شود.

اسرائیل ابایلو.

[اِ ؟] (اِخ) یکی از امرای عهد سلطان اویس ایلخانی و سلطان حسین پسر او. رجوع بفهرست ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو شود.

اسرائیل الله.

[اِ لُلْ لاه] (اِخ) لقب یعقوب پیغامبر. (ترجمهء طبری بلعمی). رجوع به اسرائیل شود.

اسرائیلی.

[اِ] (ص نسبی) منسوب به اسرائیل. کلیمی. یهودی. موسوی. موسائی. جهود. یهود.

اسرائیلی.

[اِ] (اِخ) او راست کتاب الحمیات و آن را موفق الدین بغدادی مختصر کرده است. (کشف الظنون).

اسرائیلی.

[اِ] (اِخ) ابوالفضل منجم. استاد شیخ مهذب الدین عبدالرحیم بن علی. (عیون الانباء ج 2 ص 244).

اسرائیلی.

[اِ] (اِخ)(1) (ال ....) اسحاق بن سلیمان. طبیب گیاه شناس یهودی. رجوع به اسحاق بن سلیمان شود. در کتاب مفردات ابن البیطار چون اسرائیلی مطلق آید مراد اسحاق بن سلیمان اسرائیلی است از جمله در کلمهء حصرم و بادرنجبویه.
(1) - El-Israily.

اسرائیلی.

[اِ] (اِخ) افرائیم بن حسن بن اسحاق بن ابراهیم بن یعقوب مکنی به ابوکثیر. رجوع به افرائیم و عیون الانباء ج 2 صص 105 - 106 شود.

اسرائیلی.

[اِ] (اِخ) اوحدالدین عمران بن صدقة. رجوع به عمران و رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 213 و 214 شود.

اسرائیلی.

[اِ] (اِخ) علی بن محمد بن احمدبن اسرائیل اسرائیلی مکنی به ابوالحسن. از مردم جرجان ساکن بکرآباد از محال جرجان. وی از موسی بن عباس و جعفربن حبان و جعفربن محمد بن عبدالکریم و جز آنان روایت دارد. (انساب سمعانی).

اسرائیلی.

[اِ] (اِخ) یوسف مکنی به ابوالحجاج. رجوع به یوسف اسرائیلی و رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 213 شود.

اسرائیلیات.

[اِ لی یا] (ع اِ) روایات و اخباری که از بنی اسرائیل در اخبار اسلامی درآورده اند. تاریخ اخبار و قصصی که از طریقهء یهود داخل اسلام شده و غالباً خرافی و دروغ و بی بنیان است.

اسرائیلیون.

[اِ لی یو] (اِخ) جِ اسرائیلی (در حالت رفع).

اسرائیلیة.

[اِ لی یَ] (ص نسبی) منسوب به اسرائیل. رجوع به اسرائیل (بنی) شود.

اسرائیلیین.

[اِ لی یی] (اِخ) جِ اسرائیلی (در حالت نصب و جر).

اسرائین.

[اِ] (اِخ) اسرائیل: امّا اسرائیل ففیه لغاتٌ، قالوا «اسرال» کما قالوا «میکال» و قالوا «اسرائیل» و قالوا ایضاً «اسرائین» بالنون، ... انشده الحربیّ:
یقول اهل السوق لمّا جینا
هذا و رب البیت اسرائینا.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 14).

اسراب.

[اَ] (ع اِ) جِ سَرَب.

اسراج.

[اِ] (ع مص) روشن کردن چراغ و فراگرفتن آن. (منتهی الارب). چراغ را افروختن. (زوزنی). چراغ فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی): و یقال انه کان یسرج علی قبره [ قبر اسقلبیوس ] کل لیلة الف قندیل. (عیون الانباء ج 1 ص 16 س 3). || زین بر ستور نهادن. زین نهادن اسب را. (منتهی الارب). زین برکردن ستور. (تاج المصادر بیهقی).

اسراد.

[اِ] (ع مص) صاحب غورهء سخت شده گردیدن خرمابن: اسرد النخل. (منتهی الارب).

اسرار.

[اَ] (ع اِ) جِ سِرّ(1). رازها. (منتهی الارب). نهانی ها. بنات الصدور. (المرصع). بنات الضمیر. (المرصع). رجوع به سِرّ شود :
تو گوئی از اسرار ایشان همی
فرستد بدو آفتاب اسکدار.عنصری.
با وی [ احمد بوعمرو ] خلوتها کردی [ سبکتکین ] و شادی و غم و اسرار گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200).
ندانم کس چنین اسرار گفتست
ندانم کین چنین گوهر که سفتست.
ناصرخسرو.
عیبهء اسرار نبی بُد علی
روی سوی عیبهء اسرار کن.ناصرخسرو.
پنهان کند اسرار ملک لیکن
اسرار سپهر آشکار دارد.مسعودسعد.
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانهء اسرار من خراب کنند.
مسعودسعد.
زنان را با غوامض اسرار مردان چه کار. (کلیله و دمنه). برزویه گفت قویتر رکنی بناء مودّت را کتمان اسرار دوستانست. (کلیله و دمنه). اما مفتاح همهء اغراض کتمان اسرار است. (کلیله و دمنه). شیر... او را [ گاو را ] ... محرم اسرار خویش گردانید. (کلیله و دمنه). و اهلیت این امانت و محرمیت او این اسرار را محقق گشت. (کلیله و دمنه).
بشنو از این پرده و بیدار شو
خلوتی پردهء اسرار شو.نظامی.
پیر در معراج خود چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد.عطار.
هرکه را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند.مولوی.
خطبهء ملّت و دین از سر گیر
کشف اسرار یقین از سر گیر.جامی.
|| جِ سَرَر و سُرَر. خطوط کف دست و شکنهای آن. خط ها که بر کف دست باشد: اسرار کفّ؛ خطوط آن. || جِ سِرَر، بمعنی آنچه بریده شود از ناف کودک و پوست سماروغ و گل خاک که بر وی چفسیده باشد و آخر شب از ماه و شکنهای کف دست و پیشانی. (منتهی الارب).
(1) - Secret.

اسرار.

[اِ] (ع مص) پوشیدن. (منتهی الارب). پنهان کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة). || ظاهر کردن. (منتهی الارب). آشکار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة). پیدا کردن. || رسانیدن: اسر الیه حدیثاً؛ رسانید به وی سخن را. (منتهی الارب). رسانیدن سخن بکسی بسرّ : و اذ اسرّ النبیُ الی بعض ازواجه حدیثاً فلما نبأت به و اظهره الله علیه عرف بعضه و اعرض عن بعض فلما نبأها به قالت من انبأک هذا قال نبأنی العلیم الخبیر. (قرآن 66/3). || در میان نهادن راز خود با کسی: اسرّ الیه بسرّه؛ در میان نهاد با وی راز خود را. (منتهی الارب).

اسرار.

[اِ] (ع اِ)(1) بلغت مغربی اسم نبات بحری است. منبت او در آبهای ایستاده و سواحل دریا بخصوص دریای قلزم و ساحل جده است و در ابتداء روئیدن یک ساق بقدر ذرعی و شبیه بحی العالم است و چون محاذی روی آب شود ازو برگ و شکوفه شبیه بمورد ظاهر میشود و ثمرش بقدر فندقی مستطیل و مزغب و با اندک بشاعة و چون بخورند از قلیل او سدر و از کثیرش سبات عارض میگردد و آن ثمر مرکب القوی و مسخّن و دلوک و بخور او جهت درد دندان و آشامیدن او با شیر تازه در محرور و با شراب در مبرود بغایت محرک باه و محلل صلابات و مفتح سدد و منعش حرارت غریزی و حابس بخارات و قدر شربتش از نیم مثقال تا یک درهم است و صمغ او لزج و بعد از خشکی شبیه بکندر در قوه و بارطوبت فضلی و جهت امراض بارده و رفع رطوبات از مفاصل بسیار مفید است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع بتذکرهء ضریر انطاکی ج 1 ص 46 شود. قرم.(2)و این درخت را صمغی است که آن را شوره نامند.
.(لکلرک ج2 ص353 س1)
(1) - Israr.
(2) - Seura marina. و اصل این شوره و اسرار ظاهراً با اصل Seuraیکی باشد.

اسرار.

[اَ] (اِ) قسمی بنگ. نوعی از حشیش و بنگ و چرس.

اسرار.

[اَ] (اِخ) تخلّص حاج ملاهادی سبزواری حکیم. سبزواری. رجوع به هادی (حاج ملا...) شود.

اسرار زمین.

[اَ رِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نباتات. (مؤید الفضلاء). کنایه از رستنیها.

اسراری.

[اَ] (اِخ) رجوع بفتاحی و ترجمهء مجالس النفائس ص 188 و 189 شود.

اسراس.

[اَ / اِ] (اِ) رجوع به اسراش و اشراس و رجوع به دزی ج 1 ص 21 شود.

اسراش.

[اَ / اِ] (اِ) اسقولوس(1). (بحر الجواهر). سریش. (بحر الجواهر). اصل الخنثی. رسراس. اسراس. رجوع به آسفدلس شود.
(1) - مصحف اسفدلوس .Asphodele

اسراع.

[اِ] (ع مص) شتابیدن. (تاج المصادر بیهقی). اکراب. توحّی. شتافتن. بشتافتن: اسرع فی السیر؛ بشتافت. (منتهی الارب). || تیزگام شدن. || صاحب ستور شتاب رو شدن. (منتهی الارب). خداوند ستور تیزرو شدن. (تاج المصادر بیهقی). صاحب شتر تیزرو شدن. صاحب چاروای شتاب رفتار شدن. || شتاباندن. شتابانیدن.

اسراف.

[اِ] (ع مص)(1) گزاف کاری کردن. (تاج المصادر بیهقی). گزافه کاری. ایعاث. اقعاث. گزاف کردن. (زوزنی). درگذشتن از حدّ میانه. از حدّ تجاوز کردن. افراط. زیاده روی. تبذیر. ابذار. اتلاف. گشادبازی. فراخ روی. از اندازه بگذشتن. تجاوز حدّ. مجاوزهء از حدّ بغیر صواب. مقابل تقتیر و اقتار و تقصیر و قصد و اقتصاد :
قاضی اسراف میکند در جور
اینهمه مسرفی نمی شاید.خاقانی.
|| بر گزاف خرج کردن. ول خرجی. گزاف و بی اندازه یا بیجا و بی محل خرج کردن. (منتهی الارب). تلف کردن مال. باددستی. صرف چیزی در غیر محل. زیاده از حاجت خرج کردن. (غیاث). فزونی کردن در صرف مال. بگزاف خرج کردن : دست اسراف بمال پدر دراز کردند [ فرزندان ] . (کلیله و دمنه). پرسیدند که نان با چه خوری [ از ابونصر بشربن حارث ]؟ گفت با قناعت که حلال اسراف نپذیرد. (از تاریخ گزیده). اسراف حرام است مگر در عمل خیر، اسراف در خیر نیست. اسراف عبارت از خرج کردن مال بسیار است در غرضی کوچک و بمعنی تجاوز کردن از حد معمول است در خرج کردن. و گفته اند اسراف آنست که شخصی حرام بخورد یا از حلال بیشتر از مقدار حاجت بخورد و گفته اند اسراف عبارت از تجاوز در کمیت است و آن جهل بمقادر [ شاید: مقادیر ] حقوق است. اسراف عبارت از خرج کردن چیزی در محل خود زیاده از حد لازم ولی تبذیر خرج کردن چیزی است در غیر محل خود و در جای غیرلازم. (تعریفات جرجانی). انفاق مال بسیار است برای امری ناچیز و پست و برخی گفته اند صرف مال است در آنچه سزاوار باشد اما زیاده از آن مقدار که سزاوار است، بخلاف تبذیر که آن صرف مال است در امر غیرلازم، چنانچه جرجانی گفته است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اسراف کردن(2)؛ تبذیر کردن : چنین کسان را وجه کفاف بتفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند. (گلستان).
|| خوردن هر چیزی که حلال نیست. (منتهی الارب).
(1) - Prodigalite.
(2) - Faire des exces.

اسراف.

[اِ] (سریانی، اِ) عبد. بنده.

اسراف کار.

[اِ] (ص مرکب)(1) که گزاف خرج کند. ول خرج. مسرف. مبذّر.
(1) - Prodigue.

اسرافیل.

[اِ] (اِخ) اسرافین. فرشتهء صور. (السامی). فریشتهء صور. ملک بعث. صاحب صور. خداوند صور. (زمخشری) (مهذب الاسماء). یکی از فرشتگان مقرب مأمور دمیدن روح به اجسام و نفخ صور در روز رستاخیز، او قبل از همهء فرشتگان به آدم سجده کرد. (قاموس الاعلام ترکی). نام فرشته ای است که در قیامت دوبار صور خواهد دمید. در دمیدن اول همهء مخلوق مرده و نیست خواهند شد و در دمیدن بار دیگر همهء مردگان زنده خواهند شد. (غیاث). اسرافیل بزبان سریانی بندهء خدای تعالی. اسرا بمعنی بنده و ئیل نام خدای تعالی و او ملک مقرب است و بدو متعلق است نفخ صور و احوال قیامت. (کشف). رجوع به المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 8 و امتاع الاسماع ج 1 ص 80 شود.

اسرافیل.

[اِ] (اِخ) جامی در نفحات الانس آرد: حضرت اسرافیل از قدیمان است و شیخ الاسلام گفته که وی از پیران ذوالنون مصری است. از مغرب بوده و بمصر رسیده بود. وی را سخنان بسیار است در زهد و توکل و معاملات نیکو. شیخ الاسلام گفت فتح شنجرف بمصر شد از ششصد فرسخ برای سؤال به [ نزد ] اسرافیل رفت چون فرصت یافت پرسید از وی: هل یعذب الاشرار قبل الزلل؟ گفت مرا صبر ده سه روز. روز چهارم گفت مرا جواب دادند اگر روا بودی ثواب پیش از عمل هم روا بود عذاب پیش از زلل. این بگفت و زعقه ای بزد و درشورید. پس از آن سه روز بزیست و برفت. شیخ الاسلام گفته که آن سه روز درنگ خواستن آن بود اگر در وقت جواب دادی در وقت برفتی. (نفحات الانس چ نولکشور ص 25).

اسرافین.

[اِ] (اِخ) اسرافیل نام فرشته. رجوع به اسرافیل شود.

اسراق.

[اِ] (ع مص) سست و ضعیف گردیدن. || سپس ماندن و پنهان شدن از همراهان تا برود: اسرق عنهم. (منتهی الارب).

اسرال.

[اِ] (اِخ) اسرائیل. نام یعقوب. رجوع به اسرائیل شود: و اما اسرائیل ففیه لغات، قالوا اسرال کما قالوا میکال و قالوا اسرائیل، و قالوا ایضاً اسرائین بالنون. قال امیة علی اِسرال :
قال ربّ انّی دعوتک فی الفج
ر فاصلح علی یدیّ اعتمالی
اننی زارد الحدید علی النّا-
س دروعاً سوابغ الاذیال
لااری من یعیننی فی حیاتی
غیر نفسی الاّ بنی اسرال.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 14).

اسرالبول.

[اُ رُلْ بَ] (ع اِ مرکب) احتباس بول. شاشبند.

اسرام.

[اَ] (ع اِ) جِ سُرم، بمعنی دهان رودهء مستقیم که مخرج ثفل است.

اسرامیل.

[اَ] (اِخ) یکی از مواضع استقرار عساکر ابوخزیمه در طبرستان. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 165 بخش انگلیسی).

اسران.

[اَ] (اِ) در کتاب الفاظ الادویة آمده: «اسران بضم اول و سکون ثانی و نون؛ دوغ» و در آنندراج آمده: «اسران بالفتح ع (عربی)؛ مایهای شیر». و ظاهراً اصل کلمه اَیران بفتح همزه و ترکی است بمعنی دوغ.

اسران.

[اُ رُ اِ] (اِخ)(1) شهری در بین النهرین بزمان سلوکیه و اشکانیه. این شهر ابتدا به انطاکیه کالی ره(2) موسوم بود و عنوان نیم بربری را بدو داده بودند و بعدها اِدِس (اورفا) نامیده شد. (ایران باستان ص 88، 2087، 2088، 2113، 2328). رجوع به اسرهه شود.
(1) - Osrohene.
(2) - Antioche Callirhoe.

اسرب.

[اُ رُ / اُ رُب ب] (معرب، اِ)(1) اَبار. (الجماهر ص 258). سُرب. (مهذب الاسماء). سُرُب. اُسْرُف. آنک. (نصاب). رصاص اسود. (ابن البیطار) (فهرست مخزن الادویه) (تحفه). ارزیز. در هند سیسا نامند. (آنندراج). سیسا که بدان گولی بندوق سازند. (غیاث). یکی از اجساد صناعت کیمیا. و از آن در صناعت کیمیا بزحل کنایت کنند. (مفاتیح العلوم). بیرونی در عنوان فی ذکر الاسرب آرد: و هو الاَنک و یعرق [ ظ: یعرف ] بالفارسیة اسرفا و هو بخراسان و العراق و یحمل الی الروم عزیز مسترذل یذوب من تراب مخصوص بذلک و من احجار فی معدنه و لهذا ذل و رخص فی سعره و هو بنواحی الشرق عزیز لیس له بها معدن و لذلک یجلب الیها من هذه البلاد. و ذکر یحیی بن ماسویه ان الابار الذی یعمل منه الادویه و شیافه معروف [ کذا ] . قال الشجری طاهر هو بالسریانیة ابار مرفوع الالف غیرممدودة و الباء الذی اذا عرب کان فاء. و قال محمد بن ابی یوسف هو بالباء و غیر ممدود الالف المفتوحة و انشد:
ذهب یباع بآنک و ابار. (الجماهر بیرونی ص 258).
(1) - Plomb.

اسرب.

[اَ رَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سروب. رونده تر.
- امثال: اسرب مِن وَرَلِالحضیض؛ قال الخلیل الورل شی ء علی خلقة الضب الا انّه اعظم منه یکون فی الرّمال فاذا نظر الی انسان مرّ فی الارض لایردّه شی ء. (مجمع الامثال میدانی).

اسرحدون.

[اَسْ سَ حَ] (اِخ) (مظفر) پسر و جانشین صنخریب (سناخریب)، شهریار آشور از سنهء 680 تا 661 ق. م. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به اسارهادن شود.

اسرشتن.

[اِ رِ تَ] (مص) سرشتن :
جسمشان را هم ز نور اسرشته اند
تا ز روح و از ملک بگذشته اند.مولوی.
رجوع بسرشتن شود.

اسرع.

[اَ رَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سرعت. شتاب تر. بشتاب تر. زودتر. تندتر. تیزتر. چالاک تر. سریع تر. ازرع : و هو اسرع الحاسبین. (قرآن 6/62). علی اسرع الحال.
- امثال: اسرع غدرةً من الذئب؛ قال فیه بعض الشعراء:
و کنت کذئب السوء اذ قال مرةً
لعمروسة و الذئب غرثان مرمل
أَ انت التی فی غیر جرم شتمتنی
فقالت متی ذا قال فی عام اول
فقالت ولدت العام بل رُمت غدرةً
فدونک کلنی لاهنا لک مأکل(1).
اسرع غضباً من فاسیة؛ یعنون الخنفساء لانها اذا حرکت فست و نتنت.
اسرع من الاشارة.
اسرع من البرق.
اسرع من البین.
اسرع من الجواب.
اسرع من الخذروف؛ هو حجر ینقب وسطه فیجعل فیه خیط یلعب به الصبیان اذا مدوا الخیط درّ دریراً.
اسرع من الریح.
اسرع من السم الوحیّ.
اسرع من السیل الی الحدور.
اسرع من الطرف.
اسرع من العیر؛ قالوا انّ العیر هیهنا انسان العین سمی عیراً لنتوه و من هذا قولهم فی المثل الاَخر جاء فلان قبل عیر و ماجری یریدون به السرعة ای قبل لحظة العین.
اسرع من اللمح.
اسرع من الماء الی قراره.
اسرع من المهثهثة و هی النمامة. هذه روایة محمد بن حبیب. و روی ابن الاعرابی المهتهتة بالتاء المعجمة من فوقها بنقطتین و قال هی التی اذا تکلمت قالت هَت هَت. قال حمزة هذا التفسیر غیرمفهوم. قلت قال ابن فارس الهثهثة الاختلاط و الهتهتة صوت البکر و رجلٌ مهتّ و هتات ای خفیف کثیرالکلام و کلاهما اعنی التاء و الثاء یدلان علی ما ذهب الیه محمد بن حبیب لانّ النمامة تخفّ و تسرع فی نقل الکلام و تخلیطه.
اسرع من النار تدنی من الحلفاء.
اسرع من النار فی یبس العرفج.
اسرع من الید الی الفم.
اسرع من تلمظ الورل و یروی من تلمیظة الورل؛ قالوا هو دابة مثل الضبّ و اللمظ الاکل و الشرب بطرف الشفه یقال لمظ یلمظ لمظاً و تلمظ ایضاً؛ اذا تتبع بلسانه بقیة الطعام فی فمه او اخرج لسانه فمسح به شفتیه و من روی تلمیظة الورل اراد الکثرة.
اسرع من حلب الشاة.
اسرع من دمعة الخصیّ.
اسرع من ذی عطس؛ یعنی به العطاس و هذا کما یقال اسرع من رجع العطاس.
اسرع من رجع الصدی.
اسرع من رجع العطاس.
اسرع من شرارةٍ فی قصباء.
اسرع من طرف العین.
اسرع من عدوی الثؤباء؛ و ذلک انّ من رأی آخر یتثاءب لم یلبث ان یفعل مثل فعله.
اسرع من فرس.
اسرع من فریق الخیل؛ هذا فعیل بمعنی مفاعل کندیم و جلیس و یعنی به الفرس الذی یسابق فیسبق فهو یفارق الخیل و ینفرد عنها.
اسرع من قول قطاة قطاً.
اسرع من کلب الی ولُوغه؛ یقال ولغ الکلب یلغ ولوغاً؛ اذا شرب ما فی الاناء.
اسرع من لحسة الکلب انفه.
اسرع من لَفْتِ رداء المرتدی.
اسرع من لمح البصر.
اسرع من لمع الکف؛ اللّمع التحریک.
اسرع من نکاح اُم خارجة؛ هی عمرة بنت سعدبن عبدالله بن قداربن ثعلبة کان یأتیها الخاطب فیقول خطب فتقول نکح و یقول انزلی فتقول اَنخ ذکر (؟) تقول (؟) اَنها کانت تسیر یوماً و ابن لها یقود جملها فرفع لها شخص فقالت لابنها من تری ذلک الشخص فقال اراه خاطباً فقالت یا بنی تراه یعجلنا ان نحل ماله اُلّ و غُلّ و کانت ذواقة تطلق الرجل اذا جربته و تتزوج آخر فَتزوّجت نیفاً و اربعین زوجاً. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
|| تندروتر. شتاب روتر: اسرع الظباء ظبی الحلب. (مجمع الامثال میدانی در ذیل اخبث).
(1) - داستان گرگ و بره در لافنتن فرانسوی، اصلش همین شعر است.

اسرع.

[اَ رَ] (اِ) مؤلف مؤید الفضلاء گوید: در نسخهء طب بمعنی خون سیاوشان که هندش هیرادو کهی و رنگپت و بزبان اهل اردو، خون خرابا نامند.

اسرع الحاسبین.

[اَ رَ عُلْ سِ] (ع اِ مرکب) سریع ترین شمارگران. || (اِخ) یکی از اسماء صفات باریتعالی : و هو اسرع الحاسبین. (قرآن 6/62).

اسرغنت.

[اَ سَ غَ] (اِ)(1) سرغنت. سرغند. بخورالبربر.
(1) - Telephium imperati.

اسرف.

[اُ رُ] (معرب، اِ) معرب سرب. اسرب. (دزی ج 1 ص 21) (الجماهر بیرونی ص 258). رجوع به اسرب شود.

اسرق.

[اَ رَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سارق. دزدتر. دزدنده تر. سارق تر.
- امثال: اسرق من اَکتل.
اسرق من بُرجان؛ یقال انّه کان لصّاً من ناحیة الکوفة صلب فی السرق فسرق و هو مصلوب.
اسرق من تاجة؛ قال حمزة حکی هذا المثل محمد بن حبیب فلم ینسب الرجل و لا ذکر له قصة.
اسرق من زبابة؛ هی الفارة البریة و الفار ضروب فمنها الجرز و الفار المعروفان و هما کالجوامیس و البقر و البخت و العراب و منها الیرابیع و الزباب و الخلد فالزّباب صم یقال زبابة صمّاء و یشبه بها الجاهل قال الحرث بن حلزة:
و لقد رأیت معاشرا
جمعوا لهم مالاً و ولدا
و هم زباب حایر
لاتسمع الاَذان رعدا.
ای لایسمعون شیئاً یعنی الموتی و الخلد ضرب منها اعمی.
اسرق من شظاظ؛ هو رجل من بنی ضبة کان یصیب الطریق مع مالک بن الرّیب المازنی زعموا انّه مرّ بامرأة من بنی نمیر و هی تعقل بعیراً لها و تتعوّذ من شرّ شظاظ و کان بعیرها مسناً و کان هو علی حاشیة من الابل و هی الصغیر فنزل و قال لها أَ تخافین علی بعیرک هذا شظاظاً؟ فقالت ماآمنه علیه. فجعل یشغلها فاعقلت بعیرها فاستوی شظاظ علیه و جعل یقول:
رُبّ عجوز من نُمیر شهبره
علمتها الانقاض بعد القرقره.
الانقاض صوت صغار الابل و القرقرة صوت مسانها فهو یقول علمتها استماع صوت بعیری الصغیر بعد استماعها قرقرة بعیرها الکبیر. (مجمع الامثال میدانی).
اسرق من عقعق.

اسرم.

[اَ رَ] (اِخ) موضعی در اندرود از فرح آباد مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 59 ، 119 و 165 بخش انگلیسی).

اسرنج.

[اَ رُ] (اِ) سلیقون. (سروری). سیلقون. (تذکرهء ضریر انطاکی). زرقون. زرگون. زرجون. سندوقس(1). سرنج. (تحفهء حکیم مؤمن). اسرب محروق.(2) سرب سوخته است که آن را بتفسانند تا سرخ شود و نمک بر آن کنند. الاسرنج، آنک محرق و بالکبریت محمر علی مثال زنجفر. (الجماهر بیرونی ص 91). اسرنج، سلیقون. و اهل مغرب زرقون خوانند و بیونانی سیدوفیس [ کذا ] و آن سرنج است و در سین گفته شود. (اختیارات بدیعی). شنگرف زاولی که هندش سیندور گویند از سرب و عصارهء بانسه [ کذا ] بسازند، کذا فی طب حقائق الاشیاء. اما در بعضی نسخهء طب امرنج است. (مؤید الفضلاء). رمادالاَنک، اذا شدّد علیه التحریق صار اسرنجاً. (مقالهء ثانیه از کتاب ثانی قانون ابوعلی سینا چ تهران ص 162 س 28). || اسفیداج محروق. اسفیداج سوخته. (از بحر الجواهر). اسفیداج بمعنی خاکستر قلعی و اسرب است وقتی که سخت سوخته باشد. رجوع به سپیده شود.
(1) - Sandyx.
(2) - Minium.

اسرنج.

[اِ رِ] (اِ) طبقی باشد بی کناره که از روی سازند و بر پشت آن قبه کنند و بندی بر آن بگذارند و روزهای جشن و تماشا دو تای آن را بدست گرفته بر هم زنند تا از آن آوازی برآید و آن را سنج نیز گویند. (برهان). || سرنج را نیز گفته اند و آن رنگی باشد معروف که نقاشان و مصوران بکار برند و سوختگیها را نیز نافع است. (برهان). و ظاهراً در این معنی همزه در او مضموم باشد. سفیداب سوخته. (رشیدی). سلیقون. (رشیدی).

اسرنداء .

[اِ رِ] (ع مص) غالب آمدن بر کسی. (از منتهی الارب). اعتلاء. غلبه. || غلبه کردن خواب بر مردم و جز آن. (زوزنی). || بلند گردیدن. (منتهی الارب).

اسروئن.

[اُ رُ ءِ] (اِخ)(1) ناحیتی بجنوب شرقی کابادوکیه در شمال بین النهرین. رجوع به اُسْرُاِن و اسرهه شود.
(1) - Osrohene.

اسروره.

[اَ رَ / رِ] (اِ) سنبل الطیب. (الفاظ الادویه).

اسروش.

[اُ] (اِ) سروش. (جهانگیری). آواز خوش. (برهان) (انجمن آرا). || نام روز هفدهم از هر ماه شمسی. (برهان). || فرشته را نیز گویند مطلقاً. (برهان). ملائکه عموماً. (رشیدی). ملک. فریشته. || هاتف غیب. (رشیدی). || (اِخ) جبرائیل. (رشیدی). || نام فرشته ای است که تدبیر امور بندگان بدست اوست. (برهان). رجوع به سروش شود.

اسروشنه.

[اُ شَ نَ / اَ شَ نَ / اِ رَ شَ نَ](اِخ)(1) نام شهری است از ماوراءالنهر. (جهانگیری) (برهان). شهری است از بناهای گشتاسب به ماوراءالنهر. (انجمن آرای ناصری). شهری بزرگ وراء سمرقند، دون سیحون. (انساب سمعانی). یاقوت گوید: اسروشنة بالفتح ثم السکون و ضم الراء و سکون الواو و فتح الشین المعجمة و نون کذا ذکره ابوسعد بالسین المهملة بعد الهمزة و الاشهر الاعرف انّ بعد الهمزة شین معجمة و سنذکره هناک باتمّ مما ذکرناه هنا. و هی مدینة بماوراءالنهر. (معجم البلدان: تینه). رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص357 و 480 و فهرست تاریخ سیستان و فهرست نزهة القلوب ج3 و سروشنه در همین لغت نامه و اشروسنه شود.
(1) - Osrouchanah.

اسروشنی.

[اُ شَ] (ص نسبی) منسوب به اسروشنه و گروهی از علماء در هر فن از آنجا برخاسته اند. (انساب سمعانی).

اسروشنیة.

[اُ شَ نی یَ] (ص نسبی) تأنیث اسروشنی، منسوب به اسروشنه: فدعا الافشین بدفتر من دفاتر اسروشنیة فاخرج منه نحواً من عشرین اسماً و وجه الی الصیادلة من یطلب منهم ادویة مسماة بتلک الاسماء. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسک ص 189) (عیون الانباء ج 1 ص 157).

اسروع.

[اُ] (ع اِ) کرمکی است سپید و سرخ سر که در ریگ و وادی ظبی یافت میشود و انگشتان زنان را در لطافت و نازکی بدان تشبیه کنند. کرمی سرخ که میان سبزیها و تره هاست و بعضی گفته اند در میان ریگ باشد و در طب بکار می برده اند. کرم که در ریگ بود. (مهذب الاسماء). کرم تره. اسروع(1) کرمی است که در سبزه زار و ریگزار میباشد، ضماد او عصب مقطوع را در ساعت التیام دهد. (تحفهء حکیم مؤمن). ج، اَساریع. || نقش و خطی که بر کمان می باشد. خطها که در کمان پیدا آید. (مؤید الفضلاء). || طاق رز. (مهذب الاسماء). تاک رز. || شاخ رز و گیاهی که از بیخ درخت و تن درخت روید. شاخی که از بن درخت روید. (مؤید الفضلاء). پاجوش. || پی باطن پای و دست آهو. (منتهی الارب).
(1) - در نسخهء چاپی تحفه 1277: اسرودع.

اسرة.

[اُ رَ] (ع اِ) دوال. || زره محکم. || جماعت. دودمان. قبیله : الحمد لله الذی اختار محمداً صلی الله علیه و آله و سلم من خیر اسرة. (تاریخ بیهقی ص 298). || گروه مردم از خویش و اقارب. || نزدیکان مرد از قوم وی. خویشاوندان. ج، اُسَر. (مهذب الاسماء).

اسرة.

[اَ سِرْ رَ] (ع اِ) جِ سرّ. میانه های وادی. بهترین جای های وادی. (از منتهی الارب). || جِ سریر. تخت ها. اورنگها :
ناداهم صارخ من بعد ما قبروا
این الاسرة و التیجان و الکلل.
|| جِ سرار. شکنهای کف دست و پیشانی. (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء).

اسرهس.

[اُ رُ هِ] (اِخ) رجوع به اسرهه شود.

اسرهه.

[اُ رُ هِ] (اِخ)(1)بقول دِنیس تِل ماها خلیفهء بزرگ اِدِس (الرها). (تاریخ خسروُن ص 27 و 63). اول کسی که در الرها بسلطنت نشست ارروا(2) پسر خویا(3) بود (سنهء 136 ق .م .). او پنج سال سلطنت کرد و ادس بنام او معروف شد. پرکوپ، در کتاب خود موسوم بجنگ های پارس (فصل اول بند 17) نام این شخص را «اُسرهه» نوشته و گوید که ادس و حوالی آن از نام این پادشاه «اُسرهن»(4) نام دارد و او در زمانی که اهالی این صفحه متحدین پارسیها بودند، در اینجا سلطنت داشت. گمان قوی میرود که پروکوپ بهتر نام این صفحه را ضبط کرده، زیرا اسرهه همان خسرو پارسی است که در زبانهای غیرپارسی به انواع و اقسام تصحیف کرده اند: اُسْرُهه، خسروِس، کسری، خَسره و غیره. (ایران باستان ص 2629). قومی عرب در 130 ق .م . در الرهاء نزول کرده و دولتی تأسیس کردند که بتدریج متمدن شد و تابع اشکانیان بود و در جنگهای ایران و روم نقش مهمی داشت تا در سنهء 316 م. دولت روم آن را منقرض کرد. این مملکت را در السنهء فرنگی اوسروئن یا اوسرهوئن گویند که تصحیفی از اسم اصلی اورهوئن است و این تصحیف ناشی از التباس با کلمهء اوسروس (خسرو) اشکانی شده است. (تاریخ عربستان و قوم عرب تألیف تقی زاده قسمت 7 - 9، ص 14). رجوع به اُسْرُاِن و اسروئن شود.
(1) - Osrohes.
(2) - Orrhoi.
(3) - Khevia.
(4) - Osrohene.

اسری.

[اَ را] (ع ص، اِ) جِ اسیر. بردگان.

اسری.

[اَ را] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سری. رونده تر: اسیر من الامثال و اسری من الخیال. (عقدالفرید ج 1 ص 121 حاشیه).
- امثال: اسری من الخیال، اسری من انقد؛ کلاهما من السری و انقد اسم للقنفذ و القنفذ لاینام اللیل بل یجول لیله اجمع و یقال فی مثل بات فلان بلیل انقد و فی مثل آخر: اجعلوا لیلکم لیل انقد.
اسری من جرادٍ؛ قال حمزة هو من السری التی هی السیر باللیل، قلت لو قیل اسری من قولهم سرأتِ الجرادة تَسرأ سَرْءً اذا باضت فلینت الهمزة فقیل اسری من جراد، ای اکثر منه بیضاً، لم یکن بیضة [ کذا ] [ شاید: ببعید ] و السرأة بالکسر بیضة الجراد و قد یقال سروة و الاصل الهمزة. (مجمع الامثال میدانی).

اسری.

[اَ را] (اِخ) (سورهء...) سورهء بنی اسرائیل. و آن سورهء هفدهم از قرآن پس از نحل و پیش از کهف است.

اسریا.

[] (اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این لغت را آورده و با علامت استفهام (؟) بمادهء اشریا ارجاع داده و در مادهء اشریا گوید: در مستعینی نسخهء لیدن ذیل اورَشیا (سوسن سپید) آرد: و هذا منه الربیعی و البری هو اشریا. (دزی ج 1 ص 21).

اسریاء .

[اَ] (ع ص، اِ) جِ سَریّ. مهتران. جوانمردان. اسخیاء.

اسریس.

[اَ] (اِ مرکب) بمعنی آسریس است. (شعوری). اسبریس. رجوع به آسریس شود. و ظاهراً مجعول است.

اسریشم.

[اِ شَ] (اِ)(1) سریشم را گویند و آن دو نوع است یکی آنکه از پوست گاومیش و گاو گیرند و چیزها بدان چسبانند و آن را بعربی غراءالجلود خوانند و دیگری مانند پیه بود و آن را از شکم ماهی برمی آورند و آن را سریشم ماهی میگویند و بعربی غراءالسمک میخوانند. (برهان).
(1) - Colle forte.

اسریشم ماهی.

[اِ شَ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) سریشم ماهی. (شلیمر). رجوع به سریشم شود.
(1) - Colle de poisson. (Ichtyocolle).

اسریقون.

[] (اِ) زرقون. (دزی ج 1 ص 21). زنجفر سوخته است. (تحفهء حکیم مؤمن).

اسری کلا.

[اِ کَ] (اِخ) رابینو آن را در جملهء قری و قصبات بارفروش و مشهدسر و فرح آباد یاد کند. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 119 بخش انگلیسی).

اسریناگار.

[اِ] (اِخ) رجوع به کشمیر شود.

اسریه.

[اَ یَ] (ع اِ) جِ سَریّ. جویهای خرد که جانب خرمابنان رود.

اسزلنک.

[اِ زُ نُ] (اِخ)(1) شهری از هنگری، در ساحل تیس زا، دارای 39000 تن سکنه و صنایع چوب بری و فلزسازی.
(1) - Szolnok.

اسزمباتلی.

[اِ زُ] (اِخ)(1) شهری به هنگری، در سرحد اتریش، دارای 35000 تن سکنه. و کارخانه ها دارد.
(1) - Szombathley.

اسس.

[اَ سَ] (ع اِ) اساس. بنیاد. بنیان. پی. پایه. ج، آساس.

اسس.

[اُ سُ] (ع اِ) جِ اَساس. بنیادها. بنیان ها. پی ها. پایه ها.

اس سا.

[اُ] (اِخ)(1) یکی از کوه های بلند تسالی (یونان). (ایران باستان ص 752 و 768).
(1) - Ossa.

اس سن.

[اِسْ سُ] (اِخ)(1) رودی بفرانسه. و آن بشط سِن ریزد.
(1) - Essonne.

اس سن.

[اِسْ سُ] (اِخ)(1) کمونی در مملکت فرانسه (سِن اِ اُواز)، از ناحیت کُربی کنار رود اِس سُن، دارای 10683 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد. کاغذسازی آن مهم است و آسیاها دارد.
(1) - Essonne.

اسشربک.

[اِ شِ بِ] (اِخ)(1) کمونی در بلژیک، از مضافات بروکسل، دارای 101000 تن سکنه. ذوب آهن و صنایع عظیم دارد.
(1) - Schaerbeek.

اسشره.

[اِ شِ رِ] (اِخ)(1) اِدْمُن. ناشر و ناقد فرانسوی. مولد او پاریس (1815 - 1889 م .).
(1) - Scherer, Edmond.

اسشره.

[اِ شِ رِ] (اِخ)(1) بارتلمی لوئی ژزف. حکیم الهی سویسی. مولد دُژِرلَن (1813 - 1858 م .).
(1) - Scherer, Barthelemy Louis Joseph.

اسشفر.

[اِ شِ فِ] (اِخ)(1) آری. نقاش فرانسوی. مولد دُرِشت (1795 - 1858 م .). او راست: فرانسسکا دی ریمینی(2).
(1) - Scheffer, Ary.
(2) - Francesca di Rimini.

اسشل.

[اِ شِ] (اِخ)(1) کارل ویلهلم. شیمی دان سوئدی، مولد اِسترالزوند. وی کلر، منگنز، اسید آرسنیک و گلیسیرین را کشف کرد. (1742 - 1786 م .).
(1) - Scheele, Carl Wilhelm.

اس شلاندر.

[اِ شِ] (اِخ)(1) ژان دُ. شاعر فرانسوی. مولد قرب وِردُن. مؤلف تراژدی تیر و سیدُن(2). وفات او بسال 1635 م . است.
(1) - Schelandre, Jean de.
(2) - Tyr et Sidon.

اسشن باخ.

[اِ شِمْ] (اِخ)(1) ولفرام د. شاعر آلمانی. مولد اسشن باخ (باویر). وی گویندهء منظومه های حماسی (پارزیوال)(2)یا غنائی است (1170-1220 م .).
(1) - Eschenbach, Wolfram d'.
(2) - Parzival.

اسشیل تیگهیم.

[اِ هَ] (اِخ)(1) کرسی کانتن بارَن (رَن سفلی) از ناحیهء استراسبورگ - کامپانی، نزدیک ایل، دارای 21217 تن سکنه. شراب، آبجو، و مؤسسات مکانیکی دارد.
(1) - Schiltigheim.

اسط.

[اَ سَط ط] (ع ص) مرد درازپای.

اسطابوس.

[اَ] (اِخ) بزرگترین سرچشمهء نیل که اکنون به بحرالازرق یا نیل الحبشه معروف است و آن مرکب از نهرهای کوچکی است که مخرج آنها در بلاد حبشه بین 10 درجه و 59 دقیقهء عرض شمالی و 34 درجه و 35 دقیقهء طول شرقی است و آن از دریاچهء دمبعه گذرد و بلاد غوجام و داموث و جز آنها از بلاد حبشه را مشروب سازد و سپس بدشت سنارالفسیح وارد شود و نزدیک شهر خرطوم به نیل ریزد. (ضمیمهء معجم البلدان ص 254).

اسطاث.

[] (اِخ) نام پسر اوریباسیوس طبیب یونانی. و اوریباسیوس را خطاب به پسر، کتابیست در طب در نه مقاله و آن کتاب را حُنین نقل کرده است. و لاریباسیوس من الکتب کتاب الی ابنه اسطاث، تسع مقالات. (عیون الانباء ج 1 ص 103) (تاریخ الحکماء قفطی ص 74).

اسطاث.

[] (اِخ) نام یکی از شاگردان بقراط. (ابن الندیم). در تاریخ الحکماء قفطی آمده (ص 94): و من تلامیذ بقراط لاذن ماسرجس ساوری فولس و هو اجلّ تلامیذه و خلیفته اسطاث غورس.

اسطاث.

[اُ] (اِخ)(1) او راست: نقل شرح امقیدورس(2) از کتاب الکون و الفساد ارسطو بعربی. نقل کتاب الحروف (الهیّات) ارسطو برای کندی. نقل کتاب الحقن تألیف سورونوس بعربی و آن را حنین اصلاح کرده است. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسک ص 40 س 20، ص 42 س 2 و ص 94 س 5).
.(فلوگل) .
(1) - Eustathe. Eustathius
(2) - Macedore.

اسطاثاسیا.

[] (معرب، اِ) به یونانی برنجاسف است.

اسطادینوس.

[اِ] (معرب، اِ) واحد طول یونانی معادل 5/157 متر یا 516 و چهاریک قدم متوسط. در کتب عربی و فرانسه الفاظ ستاد و استادیوم و اسطادیوم و اسطادیون دیده میشود. هر گروهی او را [ زمین را ] بدان مسافت ها دانستند که بناحیت ایشان بکار داشتند چون اسطادینوس یونانیان را. (التفهیم بیرونی ص 160). رجوع به اسطادیون و اسطاذیا شود.

اسطادیون.

[اِ] (معرب، اِ) واحد طول معادل با چهارصد ذراع. رجوع به اسطاذیا شود.

اسطاذیا.

[اِ] (معرب، اِ) (از یونانی ستادین(1)) معادل است با 600 پای (قدم) یونانی. و انّما رصد المأمون کان لما طالع من کتب الیونانیین حصة الجزو الواحد خمسمائة اسطاذیا و هو مقدار لهم... (تحدید نهایات الاماکن لابی ریحان البیرونی).
(1) - Stadion. (Stade).

اسطار.

[اَ] (ع اِ) جِ سطر، بمعنی خط و رستهء هر چیز.

اسطار.

[اِ] (ع مص) درگذشتن از سطری: اسطر اسمی؛ درگذشت از سطری که در آن نام من است. (از منتهی الارب). || خطای سطر کردن در قرائت: اسطر فلان فی قراءته؛ خطای سطر کرد در قرائت خود. (منتهی الارب). خطا کردن در قرائت. اخطاء.

اسطار.

[اِ] (ع اِ) سخن پریشان و بیهوده. || افسانه. ج، اساطیر.

اسطاروس اطیقوس.

[اَ اَ] (معرب، اِ مرکب) (قانون ابن سینا) اسطیر اطیقوس. خرم. اسطر اطیقوس. حالبی. بوبونیون. قبسطالة. رجوع به اسطیر اطیقوس شود.

اسطارة.

[اِ رَ] (ع اِ) سخن باطل. || چیز باطل. || افسانه. (ربنجنی). اسطورة. ج، اساطیر. (مهذب الاسماء).

اسطاس.

[] (اِخ) یکی از مترجمین کتاب الفلاحة الرومیة تألیف الحکیم قسطوس بن اسکور اسکینه [ کذا ] بعربی. (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 293).

اسطاسیوس.

[اُ] (اِخ) صاحب مجمل التواریخ و القصص او را از پادشاهان روم پس از اسطینوش یاد کند و گوید: ملکت اسطاسیوس دو سال بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 137). و در تاریخ حمزه، اسطاسینوس آمده. (مجمل التواریخ و القصص ج 4 ص 137).

اسطاغاریا.

[اِ] (اِخ)(1) رجوع به اسطاغیرا شود.
(1) - Stagire.

اسطاغیرا.

[اِ] (اِخ)(1) استایره. استاجره. استاغره. مولد ارسطو، حکیم معروف یونانی. اسطاغاریا شهرکی است در مقدونیهء قدیم در خلقیدونا (کالسی دووَن) یعنی ساحل شرقی شبه جزیرهء کسندیره و آن را یونانیان بناکرده و مسکن خویش ساختند و آن بنابر مشهور وطن حکیم مشهور ارسطوست. یک لنگرگاه دارد و مقابل آن یک جزیره است. این شهرک در حال حاضر بیک قریهء بزرگ مبدل و به اسم لیبیاده معروف شده و در قضای کسندیره از ولایت و سنجاق سالونیک قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). کان اصل ارسطوطالیس من المدینة التی تسمی اسطاغیرا و هی من البلاد التی یقال لها خلقیدیقی مما یلی بلاد ثراقیه بالقرب من اولنفش. (عیون الانباء ج 1 ص 54). نام امروزی این شهر استاورس(2) است. و رجوع به فهرست عیون الانباء و فهرست تاریخ الحکماء قفطی شود.
(1) - Stagire.
(2) - Stavros.

اسطاغیرائی.

[اِ] (ص نسبی)(1) منسوب به اسطاغیرا. || (اِخ) ارسطو، از آنجا که مولد او اسطاغیرا بود.
(1) - Stagirite. Stagirique.

اسطافالس.

[] (معرب، اِ) به یونانی جزر است و بلغت رومی اسطفلین و بلغت شام اسطون نامند. (تحفهء حکیم مؤمن). گزر. زردک. رجوع به اسطافولینس شود.

اسطافولینس.

[اِ نُ] (معرب، اِ)(1) گزر. جزر. زردک. هویج.
(1) - Staphulinos.

اسطافولینس آغریوس.

[اِ نُ](معرب، اِ مرکب)(1) گزر دشتی. جزر برّی. زردک صحرائی. هویج وحشی.
(1) - Staphulinos agrios. (Carotte sauvage).

اسطافیس اغریا.

[اِ اَ] (معرب، اِ مرکب)(1)(یعنی انگور کوهی) زبیب الجبل. زبیب بری. میویزک. میویزج. حب الراس. رجوع به اسطافیوس اغریا شود.
(1) - Staphisaigre.

اسطافیلن.

[اِ لُ] (معرب، اِ)(1) زردک. گزر. جزر. هویج.
(1) - Staphylon. Carotte.

اسطافیوس.

[اِ] (معرب، اِ) به یونانی زبیب است. (تحفهء حکیم مؤمن).

اسطافیوس اغریا.

[اِ اَ] (معرب، اِ مرکب)زبیب الجبل است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به اسطافیس اغریا شود.

اسطام.

[اِ] (ع اِ) کفچه. (بحرالجواهر). کفچهء آتش. کبچهء آتشدان. || آتش کاو از آهن. (از منتهی الارب). || چیزی است که به آن خاک از کله برمیدارند و آنچه به آن خمیر از لاوک بردارند. ج، اساطیم. || فروزینهء آتش. (منتهی الارب). || نوعی از حدید است که فولاد باشد. (تحفهء حکیم مؤمن). شاپورگان. شابرقان. (داود ضریر انطاکی ذیل کلمهء حدید). پولاد کانی. ذکر. فولاد معدنی. || از آلات منجنیق حدیده ای است در طرف سهم، آنجا که سنگ افکندنی را آویزند.

اسطام.

[اِ] (اِخ) لقب شمشیر عبدالله بن اضرم.

اسطامس.

[] (اِخ) صاحب مجمل التواریخ در پادشاهی بیوراسب ضحاک آرد: و چون گرشاسف با دختر بازگشت راه بر وی بگرفتند و کارزارهای عظیم رفت، تا فیروز پیش ضحاک بازآمد، پس حرب روم بود با اسطامس. (مجمل التواریخ و القصص ص40).

اسطان.

[اَ] (ع اِ) آوند رویین. (منتهی الارب).

اسطان.

[اُ] (اِخ) قلعه ای است مشهور از نواحی خلاط به ارمینیه. (معجم البلدان).

اسطانس رومی.

[اُ نِ سِ] (اِخ)(1) حکیمی از مردم اسکندریه. او از مشاهیر اهل صناعت یعنی کیمیا (زرسازی) است و او را چنانکه خود گوید هزار کتاب و رساله در عمل کیمیا بوده است، از جمله: کتاب محاورة اسطانس توهیر ملک الهند. (از ابن الندیم).
.(فلوگل)
(1) - Ostanes.

اسطبر.

[اِ طَ] (ص) استبر. ستبر. گنده.

اسطبل.

[اِ طَ] (اِ) کستوان. رجوع به اصطبل شود.

اسطبلات.

[اِ طَ] (اِخ) موضعی در شمال الجزیره.

اسطبه.

[اُ طُبْ بَ] (ع اِ) آنچه برافتد از کتان، گاه صافی کردن آن. (از منتهی الارب).

اسطبه.

[اِ طِ بَ] (اِخ)(1) از اعمال قرطبه در اسپانیا. (حلل السندسیة ج 1 ص 205).
(1) - Estepa.

اسطخر.

[اِ طَ] (اِخ) اصطخر. بر وزن و معنی استخر باشد و آن قلعه ای است در ملک فارس، چون در آن قلعه تالاب بزرگی بوده است بنابر آن به این نام اشتهار یافته است. بعضی گویند معرب استخر است. (برهان). رجوع به استخر و رجوع بفهرست التفهیم بیرونی شود. || (اِ) آبگیر. تالاب. (برهان). طرخه. جائی که آب قنات یا چشمه در آن بینبارند و گاه حاجت بمزارع روان کنند.

اسطر.

[اَ طُ] (ع اِ) جِ سَطر.

اسطر.

[اُ طُ] (معرب، اِ) به یونانی ترازو را گویند و بعربی میزان خوانند. (برهان). و این غلط است. رجوع به اسطرلاب شود. || (اِخ) نام پادشاهی نیز بوده است. (برهان).

اسطراسة.

[] (معرب، اِ)(1) میعة سائلة. (دزی ج1 ص21).
(1) - Styrax.

اسطراطوس.

[] (اِخ) بیرونی در التفهیم در عنوان «حدود چه چیزند» آرد: «ولیکن مردمان اندرین بخلاف اند. از آن هست که بکلدانیان منسوبست و ایشان بابلیان اند بقدیم. و هست که اسطراطوس کردست.» و نسخه بدلهای آن اسطراطو، اسطرالموس است. (التفهیم ص 409 متن و حاشیه).

اسطر اطیقوس.

[اَ طَ اَ] (معرب، اِ مرکب)(1) خُرم. حالبی. بوبونیون. قبسطالة. رجوع به اسطاروس اطیقوس و اسطیر اطیقوس شود.
.(دزی ج 1 ص 21)
(1) - Aster Atticus. .(لکلرک) Aster attique.

اسطراغالس.

[اَ طَ لُ] (معرب، اِ)(1)مخلب العقاب الابیض. خریری.
.(دزی ج 1 ص 21)
(1) - Astragalos. Astragale.

اسطرخ.

[اِ طَ] (اِ) اسطخر. استخر. تالاب. (برهان). حوض. || (اِخ) نام قلعهء فارس. (برهان). رجوع به استخر شود.

اسطرطیقوس.

[] (معرب، اِ مرکب)اطراطیقوس است. (تحفهء حکیم مؤمن).

اسطرلاب.

[اُ طُ] (معرب، اِ)(1) (از: یونانیِ اَسْترُن(2)، ستاره + لامبانِئین(3)، گرفتن) اُسترلاب. اُصطرلاب. سُتُرلاب. سُطُرلاب. صُلاّب. آلتی است که برای مشاهدهء وضع ستارگان و تعیین ارتفاع آنها در افق بکار میرفت. آلتی باشد که بیشتر از برنج سازند و بدان ارتفاع آفتاب و ستارگان گیرند. گویند پسر ادریس پیغمبر آن را وضع کرده است و بعضی گویند ارسطاطالیس و معنی ترکیبی آن به یونانی ترازوی آفتاب است، چه اسطر بمعنی ترازو و لاب آفتاب را گویند. (برهان). اسطرلاب، معروف و معنی آن ترازوی آفتاب باشد، چه اسطر بزبان یونانی ترازو و لاب بزبان رومی آفتاب. مؤید وجه تسمیه، امیرخسرو فرماید:
بیونانی اسطر ترازو بود
که در سکهء عدل ساز او بود
وگر معنیم بازپرسی ز لاب
بود هم بگفتار روم آفتاب
پس آنکو مراد از سطرلاب جست
ترازوی خورشید باشد درست.
و بعضی گفته اند لاب نام حکیمی است که آن را ساخته و بعضی گفته اند لاب نام پسر ادریس و واضع آنست و آن را اصطرلاب و صلاب نیز گویند. (سروری). آلتی است حکما و منجمان را که از آن راز فلکی ایشان را روشن شود و معنی آن ترازوی آفتاب است چون به یونانی زبان، اسطر ترازو و لاب آفتاب را گویند. (مؤید الفضلاء). اسم آلتی است بر علامات مخصوصه از برای اختیار وقت و استخراج طالع و آنچه متعلق است بدان و گویند اسطر بلغت یونانی ترازو است و لاب آفتاب یا ستاره پس اسطرلاب ترازوی آفتاب باشد. (نفائس الفنون).
اسطرلاب، بسین مهمله است در اصل لغت، و بعضی آن را بصاد بدل کنند. و معنی آن ترازوی آفتابست، و از اینجا بعضی گمان برده اند که اصل آن در لغت یونان استرلابون است و معنی آن آئینهء کواکب باشد. و بعضی گویند که اسطر تصنیف است. و لاب نام پسر هرمس حکیم است که اسطرلاب اختراع اوست. و بعضی گویند که چون لاب دوائر فلکی را در سطح مستوی مرتسم ساخت هرمس از آن سؤال کرد که: مَن سَطَرَ هذا؟ او در جواب گفت: سطره لاب. و بدین سبب آن را اسطرلاب گفتند. کذا ذکر عبدالعلی البیرجندی فی شرح بیست باب. و در کشف اللغات گوید: اسطرلاب بضم همزه و طا، آلتیست مر حکماء و منجمان را که بدان راز فلکی روشن میشود. و معنی آن ترازوی آفتابست، چه به یونانی اسطر ترازو را گویند و لاب آفتاب را. و بعضی گویند لاب نام حکیمی دیگر است که بتدبیر سکندر اسطرلاب را ساخته بوده و بعضی گفته اند: لاب پسر ارسطو بوده. و برخی گفته اند نام پسر ادریس است علی نبینا و آله و علیه السلام. و صحیح آن است که واضعش ارسطاطالیس است - انتهی. پس علم اسطرلاب از اقسام علم ارغنوه باشد که از فروع ریاضی است. و علم ارغنوه هو علم اتخاذ الاَلات الغریبة، چنانکه در مقدمه گذشت. (کشاف اصطلاحات الفنون). اسطرلاب، و هو بالسین علی ما ضبطه بعض اهل الوقوف و قد تبدل السین صاداً لانه فی جوار الطاء و هو اکثر و اشهر و لذلک اوردناه فی الصاد. (کشف الظنون). ابوریحان بیرونی در التفهیم ص 285 آرد: اسطرلاب چیست؟ این آلتی است یونانیان را، نامش اسطرلابون ای آئینهء نجوم و حمزهء اسپاهانی او را از پارسی بیرون آورد که نامش ستاره یاب است و بدین آلت دانسته آید وقتها، آنچ از روز و شب گذشته بود به آسانی و غایت درستی. و نیز دیگر کارها که از بسیاری نتوان شمردن. و این آلت را پشت است و شکم و روی و اندامهای پراکنده. و ایشان را بهم آرد قطبی که بمیان اوست. و برین آلت صورتهاست و خطها. و هر یکی را نامی است و لقب نهاده مر دانستن را.
اندامهای اسطرلاب کدامند؟ جملهء اسطرلاب گرد است. و از گردی او بیکی جای افزونی دارد بیرون آمده، نامش کرسی. و اندرو سولاخی است آویزه را و حلقه ای اندر وی و بمرکز اسطرلاب سولاخی است، و اندر او قطب همی گردد. و اندر قطب اسبکی همی درآید تا قطب بدان بتواند داشتن آنچ بدو اندر آمده است(4) و بر پشتش پاره ای است دراز چون مسطرة و بر قطب همی گردد نامش عضاده و بهر دو سرش نوککهای تیز بیرون آمده و هر دو را مریهای عضاده خوانند و فروتر از آن سوی میانه دو پاره است چهارسو و بر روی عضاده بر پای خاسته نامشان لبنه، اَی خِشتک. و نیز هدفة خوانند ای نشانه ای که بر او تیر زنند(5) و بمیان هر یکی از این دو خشتک، سولاخکی است تنگ نامش سولاخ شعاع. و گر نیز گوئی سولاخ نگرستن شاید، و اما روی اسطرلاب آنست کز آنسوی پشت اوست. و گرد بر گرد او دیوارکی است نامش حُجره(6) و اندرونش بر روی صفیحه ای است دریده، نامش عنکبوت. و نیز شبکه گویند و اندرین دایره ای است تمام و بر وی نامهای دوازده برج نبشته و نامش منطقة البروج. وز او از سر جدی چیزکی تیز بیرون آمده است خرد نامش مری مطلق بی صفت. و چون عنکبوت را بگردانی همیشه این مری مر حجره را ببساود. و گرد بر گرد منطقه نوکهای تیز است بیرون آمده از پارهای چون سه سو و نام کواکب ثابته بر آن نبشته. و آن سرکهای تیز را مریهای کواکب خوانند و چون فرس از قطب بیرون آری عنکبوت و صفیحه ها جدا شوند. و این صفیحه ها زیر عنکبوت باشند. هر روی از آن عرض شهری را کرده یا عرض اقلیمی را.
نامهای خطهای اسطرلاب کدامند؟ اما بر پشت او چون برابر خویش گیری و کرسی زبر سوی باشد، آن قطرش که بر پهناش هست از دست راست تو تا دست چپ او را خط افقی خوانند. و نیز خط مشرق و مغرب خوانند. و آن چهاریک چپ از نیمهء زبرینش ربع ارتفاع خوانند. و به نود پارهء راست بخش کرده است. آن را اجزاء ارتفاع خوانند. و آغازشان از خط افقی است و به نود رسد برابر نیمهء کرسی. و پنجگان آن یا دهگان زبرش نبشته بود بحروف جُمَّل. و آن چهاریک که برابر ربع ارتفاع است او را ربع ظِل خوانند. و قسمت کرده است به انگشتهای سایه. و آغازش از آن قطر است که از نیمهء کرسی همی آید. و نهایتشان را حد نیست. زیراک آنجا سپری شوند کجا اسطرلابگر عاجز شود از جهت تنگ شدنشان. فاما آنچ بر عنکبوت است آنست که پیشتر گفتیم. و اما آنچ بر صفیحه ها بود نخست بر هر روی سه دایره بود متوازی. بزرگترینشان که بیرون تر است و از مرکز دورتر و بکرانهء صفیحه نزدیکتر نامش مدار جدی است و خردترینشان که اندرونتر است و بمرکز نزدیکتر نامش مدار سرطان. و میانگی نامش مدار حمل و میزان و بهر صفیحه ای بر دو قطر است که رویش را بچهار پارهء راست همی بخشند آنک بر پهناست از دست راست بچپ او را خط مشرق و مغرب خوانند. و بر مرکز فصل شود تا نیمهء چپ خط مشرق باشد و نیمهء راست خط مغرب و قطر دوم بر افق فصل شود تا آن پاره که از وی سوی کرسی است خط وسط السماء خوانند و نیز خط نصف النهار و دیگر پارهء فرودین خط وتدالارض و نیز او را خط نصف اللیل خوانند. و افق آن قوسی باشد که بر هر دو تقاطع مدار حمل با خط مشرق و مغرب همی گذرد و آن قوسها و دایره ها که زیر افق اند و مانندهء او مقنطرات خوانند. وزین مقنطرها هرچ از خط نصف النهار سوی مشرق افتد مقنطرات شرقی خوانند و هرچ از وی سوی مغرب افتد مقنطرات غربی خوانند. پس مقنطره یکی باشد. و لکن بخط نصف النهار چون او را دوپاره کنند، دو نام گیرد تا مقنطرات مشرق و مقنطرات مغرب باشند و همچنان افق دونیمه شود. یکی افق مشرق بود و دیگر افق مغرب. و میان کهترین مقنطره نقطه ای است بر وی حرف ص نبشته، نامش سمت الرأس است. و خطهای ساعات معوجه آن اند که زیر افق میان مدار سرطان و مدار جدی کشیده است. و بمیان هر دو خطی عددشان نبشته است از یکی تا دوازده.
پس اسطرلاب تمام و نیمه و جز این چون باشند؟ اسطرلاب تمام آن بود که مقنطراتش کشیده باشد از افق تا سمت الرأس، نود مقنطره راست. و عددشان بحروف جُمل نبشته بود از سوی مشرق و مغرب از یکی تا نود، بولاء عدد طبیعی. و چون اندازهء اسطرلاب خردتر بود از آن مقدار که تمام را شایست تا همه مقنطرات اندرو نگنجد میان هر دو یکی یله کنند تا آنچ کشیده شود اندرو چهل و پنج باشد و عددشان که نبشته آید عددهای جفت متوالی باشند و آن اسطرلاب را نصف خوانند اگر نیز از آن خردتر باشد مقنطرات او سی کنند و او را ثلث خوانند. ای مقنطراتش سه یک نوداند. و هم بر این قیاس سدس بود و عشر. و خمس هیچ نکنند هرچند که شاید کردن. و هرچ از این معنی بر مقنطرات کرده آید همچنان بدرجه های بروج کرده آید پس دانسته آید داننده را که سبب این نامها بزرگی و خُردی اسطرلاب بود و چابکی دست و ناچابکی صُنّاع.
اسطرلابهائی که مخالف این اسطرلاب و صفات او باشند کدامند؟
اسطرلاب باول دو گونه است: یکی شمالی و آن آن است که صفت کردیم ساده بی افزونی بربایست. و دیگرگونه جنوبی و نشانش بعنکبوت آن باشد که برج سرطان بدان جای بود که ما جدی نبشته ایم و جدی بجای سرطان و باقی برجها بجایهائی برابر این. و نشانش بصفیحه آن بود که هر دو سر افق و برخی از مقنطرات فروسو بود و گوژیشان سوی کرسی. آنگاه باقی مقنطرات بر نهاد اسطرلاب شمالی بود وزین دو گونه بسیار لونها ترکیب کنند چون آسی که منطقة البروج او ببرگ مورد ماند و چون مُطبل که مانندهء طبل بود. و چون مُسرطن وز اسطرلاب لونی است او را مُبَطَّخ خوانند و مقنطراتش و منطقة البروج اندرو گرد نبوند و لکن فشرده پهن چون خربزه وزین جهت مُبَطَّخ خوانند. و نیز بود که مخالفت اسطرلاب از جهت زیادتها بود چون صفیحهء مطرح الشاع و صفیحهء آفاقی و آنچ بر صفیحه ها کشند از دایره های سموت که گرد آمدن آن بر سمت الرأس باشد. و نیز خطهای ساعات مستوی یا معوج و خط برآمدن سپیده و فروشدن شفق و آنچ بر پشت اسطرلاب کنند از خطهای جیوب وز ظل سُلم و خطهای زوال و نماز دیگر. آنگه بضرورت آن را عضادهء محرفه، آنک از دراز بدونیم کرده بود و بر وی خطهای ساعات معوج نگاشته و قسمت جیب ها و قوسها و عددشان. و این باب را نهایت نیست - انتهی. (التفهیم ص 285 و بعد از آن).
رساله ای خطی بدست افتاد که در شناساندن اسطرلاب و اجزای آن باندازه ای که در این لغت نامه ضرور است کافی بود لکن مؤلف آن معلوم نشد. اینک عین آن را نقل میکنیم، چه بیرونی که از اهل خوارزم است و بقول خود او خوارزم دوحه ای از شجرهء فرس است فارسی عصر را روشن و مفهوم بیان نکرده است:
بدان که: آنچه علاقه در اوست حلقه بود و آنچه حلقه در وی بود آن را عروة گویند و بلندی که عروة بر او بسته بود آن را کرسی گویند و آنچه کرسی بر او بود و بر صفایح و غیر آن مشتمل بود آن را حجره و ام خوانند و صفیحها در حجره بود و بر روی صفیحه ها صفیحهء مشبکه را عنکبوت و شبکه خوانند و دائره ای که بر روی حجره بود بسیصد و شصت قسم کنند و ابتدا از خطی کنند که بر کرسی بگذرد و بعلاقه پیوندد و از جانب راست بر توالی و هر پنج و ده را به رقوم نوشته باشند و آن را اجزای حجره خوانند بر ظهر اسطرلاب دو خط مستقیم بر زوایای قائمه کشیده باشند یکی از جانب علاقه آید آن را خط علاقه و خط وسط السماء گویند و آن دیگری را خط مشرق و مغرب و دائره که بر پشت حجره کشیده باشند بدین خطها بچهار قسم متساوی شود و ربعی را از دو ربع که بر دو جانب کرسی بود به نود قسم کرده باشند و آن را اجزاء ارتفاع خوانند و باشد که هر دو ربع را که قسمت کرده باشند و هر ربع از دو ربع که از شیب بود اجزاء ظل نقش کرده باشند و بر صفایح دوایر بسیار بود از آنجمله سه دائرهء متوازی بود که مرکز هر سه مرکز مدار صفیحه باشد آنچه در میان بود مدار رأس الحمل و میزان، و آنچه در بیرون بود، مدار رأس الجدی و آنچه در اندرون بود مدار رأس السرطان و این در اسطرلاب شمالی بود و در اسطرلاب جنوبی، مدار رأس الجدی در اندرون باشد و مدار رأس السرطان در بیرون. و دوایر دیگر که بر روی یکدیگر کشیده باشند و مرکز آن بمرکز صفیحه بود و بعضی از آن دوایر تمام و بعضی ناتمام باشد آن را دوایر مقنطرات خوانند و آن بر قسم فوق الارض بود از صفیحه و آنچه میان همهء دوایر بود و بر مرکز او علامت «ص» کرده باشند آن را سمت الرأس خوانند. آنچه بر کرانه بود که ناتمام بود آن را افق مشرق و مغرب خوانند دو خط مستقیم که بر مرکز صفیحه متقاطع شوند یکی را بعلامت «ص» کشیده باشند خط وسط السما و نصف النهار خوانند و خط دیگر را خط مشرق و مغرب از آنجمله یک نیمه که با جانب راست بود خط مغرب خوانند و دیگر نیمه که با جانب چپ بود خط مشرق خوانند و همچنین افق مشرق و افق مغرب. و در میان مقنطرات عددها نوشته بود متزاید تا به نود که بسمت الرأس رسد و تزاید آن اعداد در اسطرلاب مختلف بود. در سدسی شش شش می افزایند و در ثلثی سه سه و در نصفی دودو، و در اسطرلاب تام یک یک و در زیر مقنطرات که قسم تحت الارض بود قوسهای خرد باشد که آن را بدوازده قسمت کرده باشند شش در جانب راست میان افق مغرب و خط وسط السماء و شش در دیگر جانب میان افق مشرق و خط وسط السماء آن را خطوط ساعات معوجه و ساعات زمانی خوانند و باشد که قوسهای دیگر کشیده باشند که بر نقطهء «ص» با هم رسند آن را دوایر سموت خوانند و بسیار بود که آن قوسها در قسم تحت الارض نیز برکشند و بر عنکبوت دایرهء تام بود و بروج دوازده گانه بر آنجا نوشته آن را منطقة البروج خوانند و هر برجی مقسوم بود به اجزای شش شش در سدسی و سه سه در ثلثی و بر این قیاس، بر سر جدی زبانی بود که در برابر اجزاء حجره میگردد و آن را «مری» رأس الجدی خوانند و زواید دیگر باشد که بر هر یکی نام کوکبی از ثوابت نوشته باشند آن را «شظایای» کواکب خوانند، هر یکی شظیهء کوکبی و «مری» کوکب نیز خوانند.
و در اسطرلاب شمالی آنچه در اندرون منطقة البروج افتد عرضش شمالی بود و آنچه بیرون بود عرضش جنوبی بود و آنچه مانندهء سیخ در مرکز حجره و صفحات و عنکبوت بگذرد آن را قطب خوانند و آنچه بر پشت حجره بود و آلات ارتفاع بر او بسته باشد آن را عضاده خوانند و آنچه بر دو طرف عضاده بسته بود آن را «دفتان» خوانند و هر یکی را «لبنه» خوانند. و دو شظیه که بر دو طرف عضاده بود آن را دو شظیهء ارتفاع خوانند و در دو لبنه دو ثقبه بود آن را ثقبهای ارتفاع خوانند و آنچه قطب بدو استوار کنند آن را «فرس» خوانند و حلقه ای که در زیر فرس بود تا فرس از سطح عنکبوت مرتفع شده باشد آن را فلس و پشیز خوانند و زائدی که از سطح عنکبوت مرتفع بود و بدان عنکبوت میگردانند آن را مدیر [ مدبر؟ ] خوانند. و آنچه صفایح بدان استوار کنند چنانچه عنکبوت حرکت نتواند کرد آن را ممسک خوانند و بر عضادهء بعضی از اسطرلابات دوازده خط در بینها کشیده باشند آن را خطوط ساعات معوجه خوانند و صفایح بسیار جهت شهرهای مختلف باشد.
و در هر اسطرلابی صفیحهء آفاقی باشد و آن صفیحه ای بود که بر ارباع او دوایر بسیار کشیده باشند و در هر ربعی قوسی چند که هر یک [ در ] نقطه ای متقاطع شوند و آن نقطه موضع تقاطع خط مشرق و مدار رأس الحمل و المیزان بود و هر یکی از آن قوسها افق شرقی موضعی باشد که عرضش بر آنجا نوشته باشند و چون صفیحه چنان بدارند که آن قوس بر جانب چپ افتد و محدب او با شیب بود خط وسط السماء آن افق خطی بود که از مرکز صفیحه ببالا رود. اینست القاب آنچه در اسطرلاب مشهور یافته شود و در بعضی اسطرلابات که باعمال غریب کرده باشند آن را بحسب معانی لقبهای موافق باشد.
باب دویم: در معرفت ارتفاع گرفتن آفتاب و ستارگان: ارتفاع از آفتاب و ستاره چنانچه مشهور است بباید گرفت، اگر آفتاب باشد علاقه بدست راست بباید گرفت و اسطرلاب را معلق باید گردانید و پشت اسطرلاب بخود باید کرد و یک جانب او را که اجزای ارتفاع بر او نقش کرده باشند به آفتاب دارد و عضاده بگرداند تا نور آفتاب از یک ثقبه بر دیگری افتد پس نگاه کند با شظیه که ارتفاع بر چند جزء افتاده است آنچه باشد ارتفاع بود در آن وقت. و اگر ارتفاع از ستاره گیرند اسطرلاب بر بالا بباید داشت و بیک چشم از یک ثقبه نگاه میکند و عضاده بگرداند تا نور بصر بهر دو ثقبه بگذرد و کوکب در نظر آید پس نگاه کند تا شظیهء ارتفاع بر چند جزو افتاده است آنچه یافته شود ارتفاع کوکب بود و اگر قرص آفتاب در میان ابر بتوان دیدن و نورش بر زمین ظاهر نبود هم برین طریق ارتفاع باید گرفت آنگاه معلوم باید کرد شرقی بود یا غربی بدان طریق که بعد از یک لحظهء دیگر ارتفاع باید گرفت اگر زیاده شده باشد، ارتفاع شرقی باشد و اگر کمتر شده باشد ارتفاع غربی بود و بوقت آنکه آفتاب یا کوکب به نصف النهار نزدیک بود احتیاط تام باید کرد که به اندک مدت تفاوت محسوس نشود و یک ارتفاع زمانی دراز بماند.
باب سیم: در معرفت طالع از ارتفاع: درجهء آفتاب را از درجات منطقة البروج طلب باید کردن بعد از آنکه در تقویم معلوم کرده باشند همچنین مقنطرهء ارتفاعی که گرفته باشند از مقنطرات صفیحه، اگر ارتفاع شرقی بود از جانب چپ و اگر غربی بود از جانب راست، پس درجهء آفتاب را بر آن ارتفاع باید نهادن و نگاه کردن تا بر افق شرقی کدام درجه افتاده است از درجات منطقة البروج آن درجهء طالع وقت بود، و همچنین بشب مری آن کوکب را که ارتفاع ازو گرفته باشند یعنی شظیه ای که آن کوکب را باشد بر مقنطرهء ارتفاع او باید نهاد شرقی یا غربی چنانچه باشند و نگاه کند تا از منطقة البروج کدام درجه بر افق شرقی افتاده است آن درجهء طالع بود. و در این عمل در اسطرلابهای غیرتام گاه باشد که درجهء آفتاب را علامت متعین نبود بدان سبب که میان دو خط افتاده باشد و همچنین گاه باشد که مقنطرهء ارتفاع که بر صفیحه کشیده باشند موافق آن ارتفاع نیفتد که یافته باشند بلکه آن ارتفاع در میان دو مقنطره باشد و همچنین گاه بود که درجهء طالع میان دو خط بود از اجزاء بروج و در این اوضاع اگر بنظر و قیاس، آن تفاوت را مقداری گیرند شاید. و به تقریبی مقصود حاصل شود و اگر خواهند که بنوعی از حساب معلوم کنند بر این وجه عمل باید کرد و این عمل را تعدیل خوانند. اما تعدیل موضع آفتاب چنان باید کردن که آن دو خط که آفتاب میان هر دو افتاده باشد معلوم کنند، و اول خطی از آن هر دو بر مقنطره ای از مقنطرات ارتفاع نهند و مری رأس الجدی نشان کنند یعنی جزوی که مری مقابل آن جزو باشد از اجزای حجره بشمرند و نشان کنند پس خط دویم بر همان مقنطره نهند و مری نشان کنند و میان هر دو نشان از اجزای حجره بشمرند آنچه باشد آن را اجزای تعدیل خوانند، پس نگاه کنند تا مابین خط اول و موضع آفتاب چند درجه باشد آن درجات را در اجزای تعدیل ضرب کنند و حاصل را بر تفاوت اجزاء منطقه یعنی شش شش در اسطرلاب سدسی و سه سه در ثلثی قسمت کنند آنچه بیرون آید به عدد آن از نشان اوّل که مری نشان کرده باشند در جهت نشان دویم بشمرند آنجا که رسد مری بر آنجا نهند پس نگاه کنند تا بر آن مقنطرهء مفروضهء مذکوره کدام جزو افتاده است از اجزاء منطقة البروج، علامت سیاه بر او کنند و آن موضع آفتاب بود. مثالش در اسطرلاب سدسی در صفیحهء عرض «لو» فرض کردیم که آفتاب در شانزده درجهء ثور بود و آن میان دو خط بود یکی خط دوازده و دیگر خط هجده و ارتفاع وقت بیست وچهار درجهء شرقی اول خط دوازده بر مقنطرهء «کد» شرقی نهادیم و مری نشان کردیم و میان هر دو نشان چهار درجه و نیم یافتیم و این اجزاء تعدیل است پس تفاوت میان خط اول یعنی دوازده ثور و موضع آفتاب یعنی شانزده ثور بگرفتیم چهار بود، در اجزاء تعدیل ضرب کردیم هجده حاصل شد آن را بر تفاوت اجزاء منطقة یعنی شش قسمت کردیم بیرون آمد سه پس از علامت اول سه جزو بشمردیم آنجا که رسید مری بر او نهادیم و لامحاله میان مری و دوم یک جزء و نیم مانده بود نگاه کردیم تا بر مقنطرهء «کد» شرقی کدام جزو افتاده است از منطقه، آن جزو موضع آفتاب بود. علامت بر وی کنیم تا بوقت حاجت معلوم باشد. اما تعدیل مقنطرات چنان باید کرد که چون ارتفاع موجود میان دو مقنطره افتاده باشد موضع آفتاب را بر مقنطرهء اول باید نهاد و مری نشان کرد پس بر مقنطرهء دوم باید نهاد و مری نشان کرد و میان هر دو نشان اجزای تعدیل نام نهاد، پس تفاوت میان مقنطرهء اول و ارتفاع موجود را در اجزاء تعدیل ضرب باید کرد و بر تفاوت میان هر دو مقنطره که در اسطرلاب سدسی شش بود و در ثلثی سه قسمت کرد آنچه بیرون آید «مری» را بعدد آن اجزاء از علاقهء اول سوی علاقهء دویم باید گردانید تا درجهء آفتاب بر آن ارتفاع بود که یافته باشد. مثالش هم در اسطرلاب سدسی بر صفیحهء «لو» فرض کردیم آفتاب را در دوازده درجهء ثور و ارتفاع آفتاب را یافتیم بیست وشش درجه و آن میان مقنطرهء «کد» و مقنطرهء «ل» است موضع آفتاب را بر مقنطرهء کد نهادیم و مری نشان کردیم و موضع آفتاب را بر مقنطرهء «ل» نهادیم و مری نشان کردیم یافتیم میان هر دو نشان هفت درجه و نیم و این اجزاء تعدیل است پس تفاوت میانهء مقنطرهء «کد» و ارتفاع آفتاب که «کو» است و آن دو باشد در اجزاء تعدیل ضرب کردیم پانزده حاصل آمد بر تفاوت میان هر دو مقنطره و آن شش است قسمت کردیم بیرون آمد دو و نیم از علاقهء اول بشمردیم بموضعی رسید که از او تا بعلاقهء دویم پنج بود و مری را بر آن موضع نهادیم آفتاب بر ارتفاع موجود افتاده باشد. و اما تعدیل طالع چنان باید کردن که چون موضعی از منطقة البروج بر افق شرقی افتاده باشد میان دو خط موضع مری نشان باید کرد پس خط اول از آن دو خط بر افق شرقی باید نهاد و موضع مری نشان کرد و تفاوت میان هر دو گرفت و آن را تفاوت اجزاء نام نهاد و بعد از آن خط دویم را بر افق شرقی نهاد و مری نشان کرد و تفاوت میان نشان خط اول و نشان خط دویم را بگرفت و آن را اجزاء تعدیل نام نهاد و لامحاله از تفاوت اجزاء زیاده بود پس تفاوت اجزا را در آنچه میان دو خط بود یعنی شش یا سه یا آنچه بود ضرب باید کرد و بر اجزاء تعدیل قسمت کرد آنچه بیرون آید بر خط اول افزود و آنچه حاصل شود درجهء طالع بود. مثالش: آفتاب در دوازده درجهء ثور است و ارتفاع شرقی هجده درجه در اسطرلاب سدسی، در صفیحهء «لو» دوازده درجهء ثور را بر مقنطرهء «لح» نهادیم از منطقة البروج نقطهء میان خط شش و خط دوازده از جوزاء بر افق مشرقی افتاد مری نشان کردیم و خط شش یعنی از جوزا بر افق شرقی نهادیم و نشان کردیم یافتیم تفاوت اجزاء سه درجه و نیم. بعد از آن خط دوازدهم جوزا بر افق شرقی نهادیم و نشان کردیم یافتیم تفاوت میان نشان که جهت شش درجهء جوزا کردیم و میان این نشان پنج و نیم این اجزای تعدیل است. و چون اسطرلاب سدسی است تفاوت میان دو خط شش باشد، پس تفاوت اجزاء که آن سه درجه و نیم است در شش ضرب کردیم حاصل آمد بیست ویک، بر پنج و نیم قسمت کردیم بیرون آمد سه و کسری زیاده از نیمهء آنرا یکی گرفتیم چهار شد بر خط اوّل و آن شش بود افزودیم ده درجهء جوزا شد و این درجهء طالع بود و مطلوب این است. والله اعلم بالصواب.
باب چهارم: در معرفت ارتفاع از طالع: این باب عکس باب پیشین باشد و در اختیارات بدین حاجت افتد آنجا که طالع معین اختیار کرده باشند و خواهند که ارتفاع آفتاب یا کوکب معلوم کنند در آن وقت یا وقت دیگر چون ارتفاع موافق آن ارتفاع شود دانند که وقت طلوع آن درجه است که اختیار کرده اند. و طریق این عمل چنان بود که آن درجه که جهت طالع تعیین افتاده است بر افق شرقی نهند و نگاه کنند تا درجهء آفتاب بر کدام مقنطره افتاده است از مقنطرات و شرقی است یا غربی، آنچه بود ارتفاع آفتاب بود چون آفتاب بدان درجه رسد وقت مفروض بود و اگر درجهء آفتاب بر مقنطرات نیفتد و تحت الارض بود وقت طالع بشب خواهد بود. کوکبی از ثوابت که بر بالای زمین بود نگاه باید کرد تا بکدام مقنطره افتاده است و شرقی است یا غربی وقت نگاه باید داشت تا چون ارتفاع آن کوکب بهمان مقدار رسد در مشرق یا در مغرب چنانکه بود وقت طلوع آن درجه بود.
باب پنجم: در معرفت دائر و ساعات مستوی و معوج و اجزای ساعات معوج: چون درجهء آفتاب را بر مقنطرهء ارتفاع موجود نهند و مری رأس الجدی نشان کنند و بعد از آن درجهء آفتاب را بر افق مشرق نهند و نشان کنند، و از نشان دویم تا نشان اوّل بشمرند بر توالی اجزاء حجره آنچه حاصل آید دایر گذشته باشد از روز، و اگر بر افق مغرب نهند و نشان کنند و میان نشان اوّل و این نشان بشمرند دایر مانده بود از روز، و همچنین اگر شظیهء کوکب را بر مقنطرهء ارتفاع موجود نهند و نشان کنند مری رأس الجدی را پس جزء آفتاب را بر افق مغرب نهند و نشان کنند و میان نشان دویم و نشان اوّل بشمرند بر توالی دایر گذشته بود از شب، و اگر جزء آفتاب را بر افق مشرق نهند و نشان کنند و از نشان اوّل تا این نشان بشمرند دایر باقی از شب بیرون آید. و اگر طالع معلوم بود و از طالع دایر خواهند که معلوم کنند بجای آنکه آفتاب یا آنکه بر مقنطره می نهند درجهء طالع را بر افق شرقی نهند و نشان کنند و باقی اعمال همچنان کنند که گفته آمد، دایر ماضی یا باقی معلوم شود. و چون دایر را بر پانزده قسمت کنند آنچه بیرون آید ساعات مستوی بود زانکه چون سیصدوشصت درجه که دور فلک است بر بیست وچهار ساعت قسمت کنند حصهء هر ساعتی پانزده باشد آنچه بماند هر یکی را چهار گیرند و آن دقایق ساعت بود و ساعات و دقایق ماضی یا باقی بود از روز یا شب. و اگر مجموع ساعات روز خواهند که بدانند جزء آفتاب را بر افق شرقی نهند و مری نشان کنند و بعد از آن بر افق غربی نهند و نشان کنند و میان نشان دویم و نشان اوّل بشمرند تا قوس النهار معلوم شود، پس قوس النهار چنانکه گفتیم بر پانزده قسمت کنند و آنچه بماند در چهار ضرب کنند تا ساعات و دقایق روز معلوم شود، و چون آنرا از بیست وچهار نقصان کنند باقی ساعات و دقایق شب بود، و اگر خواهند اول جزو آفتاب را بر افق غربی نهند و نشان کنند پس بر افق شرقی نهند و نشان کنند و میان هر دو علامت بشمرند قوس اللیل بود، و قوس اللیل بر پانزده قسمت کنند ساعات شب بود. و اگر خواهند که بدانند که کوکبی از ثوابت که به شب طلوع خواهد کرد در کدام ساعت طلوع می کند جزء آفتاب را بر افق غربی نهند و نشان کنند و شظیهء آن کوکب بر افق شرقی نهند و نشان کنند و میان هر دو نشان بشمرند و بر پانزده قسمت کنند آنچه بیرون آید ساعات بود از وقت غروب آفتاب تا بوقت طلوع آن کوکب.
اما معرفت اجزای ساعات معوجه: چنان بود که قوس النهار را بر دوازده قسمت کنند آنچه بیرون آید اجزای ساعات روز بود و آنچه بماند در پنج ضرب کنند تا اجزای ساعات روز و دقایق آن معلوم شود و چون او را از سی نقصان کنند آنچه بماند اجزای ساعات معوجهء شب بود.
بوجهی دیگر: نظیر درجهء آفتاب را یعنی درجهء مقابل او بر خطی نهند از خطوط ساعات معوجه که در زیر مقنطرات کشیده باشند و مری نشان کنند و بعد از آن هم نظیر درجهء آفتاب بر خطی دیگر نهند که در پهلوی آن خط بود و مری نشان کنند میان هر دو نشان اجزاء ساعات روز بود. و اگر درجهء آفتاب را بر این خطها نهند آنچه بیرون آید اجزاء ساعات شب بود. و اگر قوس اللیل را بر دوازده قسمت کنند هم اجزاء ساعات شب بیرون آید. و اگر ربعی از ساعات مستویهء روز یا شب بر وی افزایند آنچه حاصل آید اجزاء ساعات معوجهء روز بود یا شب. زیرا که وقتی که ساعات معوجه و ساعات مستویهء مساوی باشند اجزاء ساعات معوجه زیاده باشد بر ساعات مستویه بقدر ربع ساعت و ساعات کمتر باشند از اجزاء بقدر خمس اجزاء و آن ظاهر است و گاهی که ساعات مستویه بیشتر شود یا کمتر، اجزاء هم بیشتر بود یا کمتر بحسب آن و دائماً این نسبت میان اجزاء و ساعات محفوظ باشد و اگر خمس از اجزای ساعات معوجه نقصان کنند آنچه بماند اجزای ساعات مستویهء روز باشد.
اما ساعات معوجهء گذشتهء از روز یا از شب، بدان طریق معلوم کنند که چون جزو آفتاب را بر مقنطرهء ارتفاع نهند و نگاه کنند تا نظیرش بر کدام خط افتاده است از خطوط ساعات معوجه از افق غربی تا بدان خط ببینند تا بر چند قسم افتاده است چندانکه بود ساعات معوجه بود گذشته از روز. و اگر در میان دو خط افتد یعنی نظیرش، درجهء آفتاب در میان دو خط از خطوط ساعات معوجه افتد مری نشان کنند، پس نظیر جزء آفتاب را بر آن خط نهند که با جهت افق غربی دارد و باز نشان کنند و میان هر دو نشان بگیرند و در شصت ضرب کنند و بر اجزای ساعات روز یعنی بر دوازده ساعت که ساعت معوجه است قسمت کنند تا دقایق بیرون آید.(7) آنرا ساعات تام اضافه کنند ساعات و دقایق بود گذشته از روز. و اگر بشب بود چون کوکب را بر مقنطرهء ارتفاع نهند نگاه کنند تا جزو آفتاب بر خط کدام ساعات افتاده باشد بر آنچه افتاده باشد چندان ساعت از شب گذشته بود. و اگر میان دو خط افتد همچنانکه در روز گفتیم، دقایق باز بدست آرند و اجزاء ساعات شب نگاه دارند بجای اجزاء ساعات روز و اگر خطوط اجزاء ساعات معوجه بر عضاده کشیده باشند اوّل درجهء آفتاب را بر خط نصف النهار نهند و نگاه کنند تا بر کدام مقنطره افتاده است آنچه باشد غایت ارتفاع آفتاب بود در آن روز، پس شظیهء ارتفاع بر پشت اسطرلاب بر مثل آن ارتفاع نهند اسطرلاب میگردانند چنانچه اسطرلاب با آفتاب بود تا سایهء لبنه بر عضاده افتد چنانچه از هیچ جانب منحرف نشود و نگاه کنند تا طرف سایه بر کدام خط افتاده است آنکه باشد ببینند تا چه عدد بر او نوشته اند، این عدد ساعات گذشتهء از روز بود و اگر ساعات مستویه معلوم بود و خواهند که ساعات معوجه معلوم کنند ساعات مستویه در پانزده ضرب کنند و اگر با آن دقایق بود چهار دقیقه را یکی گیرند و همه را بر هم گیرند تا دایر معلوم شود پس دایر را بر اجزاء ساعات روز یا شب قسمت کنند ساعات معوجهء آن معلوم شود و اگر ساعات معوجه معلوم بود و خواهند که ساعات مستویه معلوم کنند آنرا در اجزای ساعات معوجه ضرب کنند تا دایر معلوم شود پس دایر را پانزده قسمت کنند ساعات مستویهء آن معلوم گردد.
باب ششم: در معرفت میل آفتاب و غایات ارتفاع او و بعد کوکب از معدل النهار و ارتفاعش: در اول باب دویم مذکور شد: درجهء آفتاب را بر خط نصف النهار باید نهاد و نگاه کرد تا از مقنطرات ارتفاع بر کدام مقنطره است و هر مقنطره ای که بود غایت ارتفاع آفتاب بود در آن عرض که صفیحه بر آن عرض بود و بباید دید تا میان موضع آفتاب و مدار رأس الحمل چند درجه افتاده است آنچه باشد میل آفتاب بود. پس اگر آفتاب بیرون مدار رأس الحمل بود میل جنوبی بود، و اگر در اندرون آن مدار باشد میل شمالی بود بشکل شانزدهم پس بشکل دوازدهم اولی و آن مقنطره ای که مدار رأس الحمل بر او گذرد مساوی تمام عرض بلد بود. و میان مدار رأس الحمل و هر یک از دو مدار یعنی مدار رأس السرطان و مدار رأس الجدی بقدر میل کلی بود و چون شظیهء کوکبی را بر نصف النهار نهند آن مقنطره که کوکب بر او افتد غایت ارتفاع آن کوکب بود پس شظیهء کوکب در میان قطب صفیحه و نقطهء «ص» باشد، در جانب شمال گذرد و اگر بیرون بود در جانب جنوب گذرد و آنچه میان موضع شظیهء او و مدار رأس الحمل باشد از مقنطرات بعد او باشد از معدل النهار و هر شظیه ای که در داخل مدار رأس الحمل گذرد بعدش شمالی بود و هرچه بیرون گذرد جنوبی بود و آنچه بر مدار رأس الحمل گذرد و بر معدل النهار باشد او را بعد نبود و ارتفاعش بقدر تمام عرض بلد بود.
باب هفتم: در معرفت مطالع بروج بخط استواء بلد و درجات قمر و طلوع و غروب و تعدیل النهار: و اگر خواهیم که مطالع بروج بخط استواء بدانیم هر برج و درجه که خواهیم بر خط مشرق نهیم و نگاه کنیم تا «مری» بر کدام جزء افتاده است از ابتداء اجزاء یعنی از خط علاقه بر توالی یعنی بر جانب راست چند جزء رفته است چندانچه برآید آن مطالع برج و درجه باشد بخط استواء ابتدا از اول حمل و اگر مطالع بروج به بلد خواهیم، برج و درجه را بر افق مشرق باید نهاد و همچنین که گفتیم مطالع بلد معلوم گردد. و اگر خواهیم که مطالع قوس مفروض به بلد یا بخط استواء معلوم کنیم ابتداء آن قوس بر خط مشرق یا بر افق مشرق نهیم و مری نشان کنیم و بعد از آن آخر آن قوس هم بر آنجا نهیم و مری نشان کنیم و میان هر دو نشان بشمریم آنچه بود مطالع آن قوس باشد. اگر بر خط مشرق نهاده باشیم مطالع بخط استواء بود و اگر بر افق مشرق نهاده باشیم مطالع بلدی بود و اگر شظیهء کوکبی از ثوابت بر افق شرقی نهیم و نگاه کنیم تا مری بر کدام جزو است و از اوّل اجزاء حجره تا بدان جزء بشمریم هرچه بیرون آید مطالع درجهء طلوع کوکب بود و اگر بر خط مشرق نهیم آنچه برآید مطالع درجهء ممر کوکب بود بر نصف النهار. و اگر شظیهء کوکب بر افق مغرب نهیم آنچه برآید مطالع نظیر درجهء غروب کوکب باشد و درجات طلوع و غروب و ممر از فلک البروج هم بدان عمل معلوم شود، که چون شظیهء کوکب بر افق شرقی نهیم آن جزو از فلک البروج که با او بر افق شرقی بود درجهء طلوع او باشد. و اگر بر افق غربی نهیم آن جزو که با او بر افق غربی بود درجهء غروب او بود. و اگر بر خط مشرق یا بر خط وسط السماء نهیم آن جزء که با او بر آنجا باشد درجهء ممرّ او بود. و چون درجه ای از فلک البروج یا شظیهء کوکبی بر افق شرقی نهیم و مری نشان کنیم پس بر خط مشرق نهیم و نشان کنیم آنچه میان آن هر دو نشان باشد تعدیل النهار آن درجه یا آن کوکب باشد در عرض صفیحه.
باب هشتم: در معرفت خانه های دوازده گانه: چون درجهء طالع بر افق شرقی نهیم آنچه بر افق غربی بود درجهء سابع بود و آنچه بر خط نصف النهار بود فوق الارض درجهء عاشر بود و آنچه بر خط نصف النهار بود تحت الارض درجهء رابع بود و اینها اوتاد باشند، پس درجهء سابع بر خط دو ساعت زمانی نهیم آنچه بر خط نصف النهار فوق الارض باشد درجهء یازدهم بود و تحت الارض درجهء پنجم، پس درجهء سابع را بر خط چهار ساعت زمانی نهیم آنچه بر خط نصف النهار بود فوق الارض درجهء دوازدهم باشد و تحت الارض درجهء ششم، پس درجهء طالع را بر خط ده ساعت زمانی نهیم آنچه بر خط نصف النهار بود فوق الارض درجهء نهم بود و تحت الارض درجهء سیم، پس درجهء طالع را بر خط هشت ساعت زمانی نهیم آنچه بر خط نصف النهار بود فوق الارض درجهء هشتم بود و تحت الارض درجهء دویم و بدین عمل درجات خانه های دوازده گانه معلوم شود.
باب نهم: در معرفت ساعات صبح و شفق: نظیر درجهء آفتاب را بر منطقهء هجده درجهء غربی نهیم و مری نشان کنیم، پس بر افق مغرب نهیم و مری نشان کنیم، و میان هر دو بشمریم و بر پانزده قسمت کنیم آنچه بیرون آید ساعات باشد میان طلوع صبح و طلوع آفتاب و همچنین نظیر درجهء آفتاب را بر افق مشرق نهیم و مری نشان کنیم پس بر مقنطرهء هجده درجهء شرقی نهیم و مری نشان کنیم و میان هر دو بشمریم و بر پانزده قسمت کنیم آنچه بیرون آید ساعات بود میان غروب آفتاب و غروب شفق. و اگر از کوکبی ارتفاع گرفته باشیم آن ارتفاع را بر مقنطرهء ارتفاع او نهیم، پس نگاه کنیم تا نظیر درجهء آفتاب بر کدام مقنطره است از مقنطرات ارتفاع چندانچه بود ارتفاع سر مخروط ظلّ زمین بود اگر شرقی بود و کمتر از هجده درجه هنوز شفق فرونشده باشد، و اگر بیشتر بود شفق فروشده است. و اگر غربی بود و بیشتر از هجده درجه هنوز صبح برنیامده باشد و اگر کمتر از هجده درجه باشد صبح برآمده باشد. و اگر بر خط وسط السماء باشد نیم شب باشد.
باب دهم: در معرفت ظل از ارتفاع و ارتفاع از ظل: ظل که بر پشت اسطرلاب کشیده باشند، اگر ابتدا از خط علاقه از جانب شیب کرده باشند و تا خط مغرب نقش کرده ظل مستوی باشد، یک شظیهء ارتفاع بر ارتفاع چهل وپنج درجه باید نهاد و نگاه کردن تا دیگر شظیه بر چه علامت افتاده است اگر بر دوازده افتاده باشد ظل اصابع بود و اگر بر هفت یا ششم و نیم افتاده بود ظل اقدام بود و چون ارتفاع معلوم شد شظیه بر آن ارتفاع نهند و دیگر شظیه بر ظل آن ارتفاع افتد که مطلوب باشد. اما اگر ربعی که ظل بر او نقش کنند بدو نیمه کرده باشند و از منتصف دو عمود اخراج کرده یکی بر طرف خط علاقه و دیگر بر طرف خط مشرق و مغرب و هر عمودی را بدوازده قسم کرده و علامت بر او نوشته یکی را ابتداء از خط علاقه و دیگر را از خط مشرق و مغرب، آن را «ظل سلم» خوانند. و نگاه کنند اگر ارتفاع بیشتر از چهل وپنج بود ظل که گیرند «اصابع مستوی» باشد و اگر کمتر بود «ظل معکوس» باشد، صد و چهل و چهار را بر آن قسمت باید کرد تا آنچه بیرون آید «ظلّ مستوی» بود. و اگر وقتی ظلّ معلوم باشد و ارتفاع معلوم نباشد شظیهء عضاده را بر آن ظل نهند تا دیگر شظیه بر ارتفاع مطلوب افتد. و اگر بر ظهر اسطرلاب ظلّ سلّم بود نگاه باید کرد اگر ظلّ معلوم کمتر از دوازده بود هم این عمل باید کرد و اگر بیشتر بود صد و چهل و چهار را بر او قسمت باید کرد و آنچه بیرون آید، در آن عمود که بر خط مشرق و مغرب افتاده است طلب کرد و شظیه بر او نهاد تا دیگر سر شظیه بر ارتفاع مطلوب افتاده باشد.
باب یازدهم: در معرفت طالع سال مستقبل از سال ماضی: چون طالع سال گذشته معلوم باشد و خواهند که طالع سال آینده معلوم کنند، درجهء طالع سال بر افق شرقی نهند و بنگرند تا مری بر کدام جزو افتاده است پس بر توالی اجزاء حجره که آن خلاف توالی اجزاء بروج باشد هشتاد و هفت جزو بشمرند و مری بآنجا آرند و نگاه کنند تا بر افق شرقی کدام برج و درجه افتد آنچه باشد طالع سال آینده بود پس نگاه کنند تا موضع آفتاب فوق الارض است یا تحت الارض اگر فوق الارض بود وقت تحویل بروز بود، و اگر تحت الارض بود وقت تحویل به شب بود، پس ساعات تحویل چنانکه گفتیم معلوم باید کردن و طالع تحویل سال موالید همچنین استخراج باید کرد.
باب دوازدهم: در معرفت عرض بلد و تحقیق آن: اگر عرض بلد بتحقیق معلوم نبود در روزی که خواهند، ارتفاع نصف النهار معلوم باید کردن چنانکه ارتفاع می گیرند هر لحظه تا بغایتی رسد که دیگر زیاده نشود و بعد از آن روی در نقصان نهد پس تقویم آفتاب را در آن روز معلوم کنند و میلش بگیرند چنانکه گفتیم اگر آفتاب میان اوّل حمل و میزان باشد میل آفتاب را از غایت ارتفاع نقصان کنند و اگر در نیمهء دیگر بود بر غایت ارتفاع افزایند آنچه حاصل شود از نود نقصان کنند باقی عرض بلد بود. اگر آفتاب در اول حمل یا میزان بود غایت ارتفاع از نود نقصان کنند باقی عرض بلد بود و اگر بشب بود غایت ارتفاع کوکبی معلوم کنند بعدش از معدل النهار بگیرند چنانکه گفتیم پس اگر کوکب بیرون مدار رأس الحمل دور کند بعدش بر غایت ارتفاع افزایند و اگر در اندرون مدار دور کند بعدش از غایت ارتفاع بکاهند و حاصل یا باقی که بود از نود نقصان کنند آنچه بماند عرض بلد بود. و اگر کوکبی را از کواکب ابدی الظهور ارتفاع گیرند تا بلندترین ارتفاعات و فروترین ارتفاعات معلوم کنند و کمتر از بیشتر نقصان کنند آنچه حاصل آید بدو نیمه کنند و یک نیمه را بر ارتفاع کمتر افزایند یا از ارتفاع بیشتر بکاهند عرض بلد حاصل آید.
باب سیزدهم: در معرفت طالع وقت در شهری که آنرا صفیحه نباشد: اگر عرض بلد را صفیحهء معین نبود و خواهیم که طالع وقت معلوم کنیم صفیحه ای که بدان نزدیکتر بود بگیریم و طالع وقت را بدان صفیحه معلوم کنیم پس میل آن طالع معلوم کنیم و آنرا در تفاوتی که میان عرض شهر ما و عرض صفیحه باشد ضرب کنیم و بر میل کلی قسمت کنیم آنچه بیرون آید تعدیل بود. پس درجهء طالع را در آن صفیحه بر افق شرقی نهیم و نگاه کنیم تا مری بر کدام جزو افتاده است نشان کنیم اگر عرض صفیحه بیشتر از عرض شهر ما بود و میل طالع شمالی بود عنکبوت را بر توالی بروج بگردانیم تا مری از موضع خویش بقدر تعدیل زایل شود، و اگر میل(8)طالع جنوبی باشد بر خلاف توالی بروج بگردانیم تا مری بقدر تعدیل از موضع اوّل زایل نشود، و اگر عرض صفیحه کمتر از عرض شهر ما بود و میل طالع شمالی بود عنکبوت را بر خلاف توالی بگردانیم و اگر میل طالع جنوبی بود بر توالی بگردانیم تا بقدر تعدیل زایل شود، پس نگاه کنیم آنچه بر افق شرقی افتاده است طالع بود در آن شهر که مطلوب بوده.
باب چهاردهم: در معرفت ارتفاع قطب فلک البروج: نود درجه از طالع وقت نقصان کنیم آنچه بماند نگاه کنیم تا در آن وقت که درجهء طالع بر افق شرقی نهاده باشیم بر کدام مقنطره افتد و ارتفاعش چند بود چندانچه بود از نود نقصان کنیم آنچه بماند نگاه کنیم تا در آن وقت که درجهء طالع بر افق شرقی نهاده باشیم بر کدام مقنطره افتد و ارتفاعش چند بود چندانچه بود از نود نقصان کنیم آنچه بماند ارتفاع قطب فلک البروج بود در آن وقت.
باب پانزدهم: در معرفت سمت از ارتفاعی و ارتفاع از سمت: اسطرلابی که دوائر سموت بر او کشیده باشند آنرا اسطرلاب مسمت خوانند و چنانکه گفتیم در بعضی بر قسم فوق الارض کشیده باشند و در بعضی بر قسم تحت الارض. اگر بر قسم فوق الارض کشیده باشند، چون درجهء آفتاب را بر مقنطرهء ارتفاع نهیم ببینیم تا بر کدام دایره افتاده باشد از دوایر سموت سمتش چندان بود و ابتداء سمت از دایرهء اول سموت کنند و آن دائره ای بود که بنقطهء تقاطع افق مشرق و مدار رأس الحمل گذشته بود. پس اگر موضع مطالع آفتاب در داخل مدار رأس الحمل بود باوّل و آخر روز که هنوز آفتاب بدائرهء اوّل سموت نرسیده باشد یا ازو درگذشته باشد، سمت شمالی بود، و بعد از آنکه از آن دایره بگذرد در اول روز پیش از آنکه بدان دائره رسد در آخر روز سمت جنوبی بود و گاه بود که ابتداء سمت از خط وسط السماء گیرند پس سمت اگر از نود کمتر بود جنوبی بود و هرچه بیشتر بود شمالی بود. و اگر سمت بر قسم تحت الارض کشیده باشد چون درجهء آفتاب بر ارتفاع نهند نظیرش نگاه کنند تا بر کدام دائره افتاده است آنچه بود سمت بود، اما اگر سمت و جهتش معلوم بود و بر قسم فوق الارض نقش کرده باشند درجهء آفتاب را بر آن سمت باید نهاد در آن ربع که سمت بود از چهار ربع یعنی شمالی شرقی و شمالی غربی و جنوبی شرقی و جنوبی غربی بر آن مقنطره که افتد ارتفاع آفتاب باشد و اگر سمت تحت الارض برکشیده باشند نظیر آفتاب را در نظیر ربع سمت بر آن سمت باید نهاد و نگاه باید کرد تا درجهء آفتاب بر کدام مقنطره است از آن مقنطره ارتفاع معلوم شود و نظیر ربع شمالی شرقی جنوبی غربی بود و نظیر ربع جنوبی شرقی شمالی غربی بود، و بر اسطرلاب سمت سعهء مشرق معلوم توان کرد و آن چنان بود که درجهء آفتاب را بر افق شرقی نهند و نگاه کنند تا میان موضع او و مدار رأس الحمل از دوایر سمت چند جزو افتاده است آنچه بود سعهء مشرق بود.
باب شانزدهم: در معرفت تقویم آفتاب: اگر در شهری باشیم که عرضش معلوم باشد و خواهیم که از اسطرلاب تقویم آفتاب معلوم کنیم اول معلوم باید کرد تا ارتفاع آفتاب روز بروز در تزاید است یا در تناقص. اگر در تزاید بود معلوم شود که آفتاب در این نصف است از فلک البروج که میان اول جدی و آخر جوزا باشد و اگر در تناقص بود معلوم شود که در نصف دیگر است که آن اول میان سرطان است تا آخر قوس پس نگاه باید کرد در روزی که خواهند تا غایت ارتفاع در آن روز چند است بدان طریق که ارتفاع می گیرند تا بغایتی رسد که بعد از آن روی در نقصان نهد، و نگاه باید کرد اگر غایت ارتفاع از تمام عرض بلد زیاده بود آفتاب در آن ربع شمالی بود از آن دو ربع که در نصف معلوم باشد، مثلاً چون ارتفاع روز بروز در تزاید باشد و مع ذلک غایت ارتفاع از تمام عرض بلد بیشتر بود آفتاب در ربع ربیعی بود و اگر کمتر بود در ربع شتوی بود و همچنین در نصف دیگر که ارتفاع آفتاب روز بروز در تناقص بود غایت ارتفاع اگر بیشتر از تمام عرض بلد بود آفتاب در ربع صیفی بود و اگر کمتر از تمام عرض بلد بود در ربع خریفی بود. بعد از آن چون ربع فلک که آفتاب در وی بود معلوم شود تفاوت میان تمام عرض بلد و غایت ارتفاع معلوم باید کرد و آن میل آفتاب بود، پس اگر آفتاب در ربع ربیعی بود یا صیفی میل شمالی باشد از خط نصف النهار بقدر آن اجزا بباید شمرد از مدار رأس الحمل در جهت مدار رأس السرطان و اگر آفتاب در دو ربع دیگر بود میل جنوبی بود در جهة دیگر یعنی از جانب مدار رأس الجدی بباید شمرد آنجا که رسد علامت بر آن موضع باید کرد پس آن ربع را که آفتاب در وی بود از منطقة البروج بر خط نصف النهار بباید گذرانید و تأمل کرد تا کدام جزو بر علامت افتد هر جزوی که بر وی افتد درجهء تقویم آفتاب بود در آن روز.
باب هفدهم: در معرفت بالای اشخاص مرتفعهء از زمین و پهنای رودخانه ها: چون خواهند که بالای شخصی مرتفع از روی زمین مانند مناره یا دیواری یا کوهی معلوم کنند که چه مقدار است اگر بمسقط الحجر آن شخص توان رسید چون دیواری که اگر سنگ از سر دیوار فروافکنند بر روی او فرودآید و بر زمین افتد و ممکن باشد که بر آن موضع که سنگ بر وی افتد توان رسید شظیهء ارتفاع بر چهل وپنج درجه باید نهاد و همچنانکه ارتفاع کوکب گیرند ارتفاع سر آن شخص می باید گرفت و فرا پیش و باز پس می باید شد تا ارتفاع سر آن شخص چهل وپنج درجه شود، آنگاه از آن موضع که ارتفاع یافته باشند تا بقاعدهء آن شخص که موضع مسقط الحجر باشد بباید پیمود و بالای خویش باید بر آنجا افزود آن مقدار که برآید بالای آن شخص مساوی المقدار بود، زیرا که اگر سایهء هر شخص در وقت ارتفاع آفتاب بچهل وپنج بپیمایند مثل آن شخص باشد، و اگر آن شخص مثلاً مانند کوهی باشد که بمسقط الحجر وی نتوان رسید از دور بایستیم بر زمین هموار و ارتفاع گیریم سر آن شخص را و نگاه کنیم تا شظیهء دیگر بر کدام خط افتاده است از خطوط ظلّ و بر موضع قدم خود نشانی کنیم و یک اصبع یا یک قدم از ظلّ زیاده یا نقصان کنیم و فرا پیش می آییم یا باز پس می شویم تا ارتفاع سر شخص بر این زیاده و نقصان حاصل آید پس نگاه کنیم تا از این موقف دویم چه مقدار است تا بموقف اوّل، چندانچه باشد آنرا در دوازده اصبع یا در هفت قدم که مقیاس بود ضرب کنیم چندانچه حاصل آید بالای آن شخص بود. و اگر موقف اوّل ارتفاع چهل وپنج گرفته باشیم بهتر بود و بصواب نزدیکتر، مثالش: در مقابل کوهی بایستادیم بموضعی که ارتفاع چهل وپنج درجه بود بر ظهر اسطرلاب ظل اقدام داریم یک قدم زیاده کردیم و چندان از کوه دورتر شدیم که ارتفاع سر او راست شد با این ظلّ. پس میان این موقف و موقف اوّل پیمودیم پنجاه وپنج گز آمد، در آن هفت که عدد اقدام مقیاس بود ضرب کردیم سیصد و هشتاد و پنج گز شد. این مقدار از بالای کوه بود و اگر خواهیم که بدانیم که از موقف اوّل تا قاعدهء کوه چه مقدار است آنچه میان دو موقف یافتیم در ظل ارتفاع اوّل ضرب کنیم و در این صورت که ارتفاع چهل وپنج باشد از موقف اوّل تا قاعدهء کوه همچندان بود که بالای کوه بی تفاوت. و اگر خواهیم که پهنای رودی که بر آن گذر نتوان کرد معلوم کنیم اسطرلاب بگیریم و شظیهء ارتفاع میگردانیم تا چون بهر دو سوراخ نظر کنیم دیگر سوی رود ببینیم، پس همچنانکه باشیم برگردیم و در صحرا چشم بر آن سوراخها نهیم تا نظر بر کدام موضع می افتد آنجا که افتد از موضع قدم تا آنجا بپیمائیم چندانکه باشد مقدار پهنای رود بود.
باب هجدهم: در معرفت عمل کردن بر صفیحهء آفاقی: مراد از صفیحهء آفاقی آن بود که استخراج طالع و معرفت دیگر احوالات و اوقات شب و روز در بیشتر عروض معلوم کنند چه از وضع صفایح بسیار اسطرلاب گران شود و در صفیحهء آفاقی این هر سه مدار ثبت کنند و نصف شرقی از افق هر عرض و خط مشرق و مغرب و خط وسط السماء پس هر افق که خواهند فرض باید کرد و خطی که نسبت با آن افق وسط السماء باشد پس آنچه مطلوب بود بر این وجه که یاد کرده آید استخراج کنند.
تعدیل النهار: درجهء آفتاب یا شظیهء کوکب بر افق شرقی باید نهاد و مری نشان کردن پس بر خط مشرق نهاد و چندانچه مری از موضع نشان بگردد تعدیل النهار بود.
ساعات روز و شب و اجزاء ساعات: درجهء آفتاب بر افق شرقی باید نهاد و مری نشان کردن پس بر خط وسط السماء نهادن و نشان کردن آنچه میان هر دو نشان بود نصف قوس النهار بود. و اگر خواهند تعدیل النهار را بر نود افزایند اگر میل آفتاب شمالی بود و یا بکاهند اگر جنوبی بود، تا نصف قوس النهار حاصل شود، پس نصف قوس النهار را بر پانزده قسمت باید کرد تا ساعات نیم روز معلوم شود و آنرا مضاعف باید کرد تا ساعات روز باشد و ساعات روز از بیست وچهار نقصان باید کرد تا ساعات شب باشد و همچنین، نصف قوس النهار بر شش قسمت باید کرد تا اجزای ساعات معوجهء روز باشد، و اجزای ساعات روز از سی نقصان باید کرد تا اجزای ساعات شب باشد در آن افق.
معرفت طالع از ساعات روز یا شب: اگر معلوم عدد ساعات مستویه باشد، چنانکه گفتیم در آخر باب پنجم در پانزده ضرب باید کرد و هر چهار دقیقه را یک درجه باید شمرد و بر مبلغ افزود تا دائرهء فلک حاصل آید و اگر معلوم ساعات معوجه باشد و بروز بود در اجزاء ساعات روز ضرب باید کرد و اگر به شب بود در اجزاء ساعات شب تا دائرهء فلک حاصل آید پس اگر ساعات گذشته از روز بود درجهء آفتاب را بر افق شرقی باید نهاد و مری را نشان کرده بقدر دائر بر ولاء درجات حجره بگردانند چون مری آنجا رسد نگاه باید کرد تا کدام درجه بر افق شرقی افتاده است آن درجهء طالع بود و اگر بشب بود اوّل نظیر درجهء آفتاب را بر افق شرقی باید نهاد و مری بقدر دایر بگردانند تا طالع معلوم شود.
معرفت ساعات از ارتفاع: چون از آفتاب یا از ستاره ای ارتفاع گرفته باشند بر صفحهء آفاقی آنرا با دائر و ساعات نتوان کرد پس از جهت این عمل با طریقهای دیگر باید رجوع کرد و از آن طریقها یکی آن است که اسطرلاب مجیب بود یعنی بر ظهر اسطرلاب جیب درجات نقش کرده باشند و آن چنان بود که یک نیمهء عضاده را که در مقابلهء ربع ارتفاع افتد، چون شظیه بر خط علاقه نهند و به شصت جزو قسمت کنند و ابتدا از مرکز کنند و خطهای مستقیم از آن اجزای ارتفاع بخط علاقه کشند چنانکه موازی خط مشرق و مغرب بود پس در هر قوسی که از ربع ارتفاع فرض کنند جیب آن قوس اجزائی بود که از عضاده در مقابل آن قوس افتد و چون چنین بود شظیه را بر غایت ارتفاع آفتاب یا کوکب باید نهاد و نگاه باید کرد تا ارتفاع وقت چند درجه است و خطی که از آن درجه میرود بر استقامت بر کدام جزء افتد از عضاده، پس علامتی بر آن جزء باید کرد و شظیه بر خط علاقه باید نهاد و نگاه باید کرد تا خطی که از آن علامت بگذرد بر کدام درجه افتد از قوس ارتفاع، چنانچه باشد آنرا بر پانزده قسمت باید کرد آنچه بیرون آید ساعات زمانی بود میان طلوع آفتاب یا کوکب و وقت مفروض اگر ارتفاع شرقی بوده باشد و میان غروب آفتاب یا کوکب دو وقت مفروض اگر ارتفاع غربی بوده باشد یا کوکب مغربی بوده باشد پس چون اجزاء معوجهء ساعات نهار آفتاب یا کوکب معلوم کنند و در آن ساعات ضرب کنند دایر ماضی یا باقی باشد اگر خواهند به آن دائر طالع معلوم کنند چنانکه گفتیم و اگر خواهند بر پانزده قسمت کنند تا ساعات مستویه معلوم شود. و اما اگر اسطرلاب مجیب نبود شکل ربعی برباید کشید بدین صورت(9) و باشد که شکل را بر اسطرلاب کشند پس نگاه کنند تا غایت ارتفاع چند است و خطی که از آن مقدار بمرکز ربع شود طلب باید کرد و خطی که از ارتفاع وقت بر استقامت باجزاء شصت گانه شود طلب کرد و موضع تقاطع هر دو خط بدست آورد و نگاه کرد تا دائره ای که بدان تقاطع بگذرد بر کدام جزو افتد از اجزاء شصت گانه و خطی مستقیم که از آن جزو بیرون آید بر کدام جزو افتد از اجزاء نود، آن جزو را نگاه باید داشت و آن عدد را بر پانزده قسمت باید کرد حاصل ساعات زمانی بود ماضی یا باقی. مثالش: یافتیم ارتفاع شرقی سی ویک درجه و غایت ارتفاع پنجاه درجه پس تقاطع خطی که از پنجاه به مرکز شود و خطی که از سی ویک به اجزای شصت گانه شود بدست آوریم و آن موضع آن است که علامت سیاه بر وی کرده ایم و نگاه کردیم تا دائره ای که بر وی بگذرد بر کدام جزو افتد از اجزاء شصت گانه بر چهل می افتد پس طلب کردیم تا خطی مستقیم که از چهل بیرون شود بر کدام جزو افتد از اجزاء ربع، بر چهل ویک و نیم می افتد. چهل ویک و نیم را بر پانزده قسمت کردیم دو بیرون آمد پانزده و نیم درجهء در چهار ضرب کردیم چهل وشش باشد. پس گفتیم در این وقت دو ساعت و چهل وشش دقیقه از ساعت زمانی گذشته است از روز، آنرا در اجزاء ساعات ضرب کنند و چنانکه گفتیم عمل کنند.
وجهی دیگر: برهانی در معرفت دائر از ارتفاع اول از صفیحهء آفاقی تعدیل النهار معلوم کنیم پس چنانکه گفتیم غایت ارتفاع را در این ربع طلب کنیم ارتفاع وقت طلب کنیم و تقاطع خطی که از غایت ارتفاع بمرکز شود و خطی که از ارتفاع وقت باجزاء شصت گانه شود با دست آوریم و دایره ای که بر آن تقاطع بگذرد نگاه کنیم تا بر کدام جزو افتد از اجزاء شصت گانه علامتی بر وی کنیم پس چندانچه باشد تمامش با شصت بگیریم آنچه برآید آنرا در تعدیل النهار ضرب کنیم و بر شصت قسمت کنیم آنچه بیرون آید آنرا تعدیل النهار خوانیم و نگاه کنیم اگر میل آفتاب با بعد کوکب از معدل النهار شمالی بود آنرا از اجزای شصت گانه که علامت بر وی کرده ایم نقصان کنیم و اگر جنوبی بود بر آن افزائیم آنچه حاصل آید نگاه کنیم تا خطی که از آن مبلغ بیرون شود و بربع رسد بر کدام جزو افتد پس تمام آن جزو تا به نود بگیریم و آنرا فضل دایر خوانیم اگر ارتفاع شرقی بود و میل آفتاب با بعد از معدل النهار شمالی بود فضل دائر از مجموع نود و تعدیل النهار نقصان کنیم تا دائر بماند و اگر بعد یا میل او جنوبی بود مجموع فضل دائر و تعدیل النهار از نود نقصان کنیم تا دائر بماند. و اگر ارتفاع غربی بود و میل با بعد شمالی بود فضل دائر و تعدیل النهار و نود هر سه جمع کنیم، و اگر میل با بعد جنوبی بود تعدیل النهار را از مجموع فضل دائر و نود نقصان کنیم آنچه حاصل آید در همه احوال دائر ماضی بود پس آفتاب یا مری کوکب بر افق شرقی نهیم و مری رأس الجدی نشان کنیم و از موضع نشان بقدر دائر بر توالی اجزای حجره بگردانیم آنچه بر افق افتد طالع بود و اگر دایر بر پانزده قسمت کنیم ساعات مستویه بود گذشته از وقت طلوع آفتاب یا طلوع کوکب تا بوقت مفروض.
مثالش: در آن صورت که گفتیم ارتفاع شرقی سی ویک درجه یافتیم و غایت ارتفاع پنجاه و دائره ای که بر تقاطع بگذشت بر چهل افتاد و چهل نگاه داشتیم و در این روز میل آفتاب جنوبی است و تعدیل النهار شش درجهء تمام چهل تا شصت، بیست یافتیم، بیست در شش ضرب کردیم صدوبیست شد، بر شصت قسمت کردیم دو بیرون آمد و چون میل جنوبی بود بر چهل که نگاه داشتیم افزودیم چهل ودو شد خطی مستقیم که ازو بیرون آمد بچهل وپنج میرسد از اجزاء نود تمامش تا نود هم چهل وپنج باشد، و این فضل دایر است چون ارتفاع شرقی است و میل جنوبی مجموع فضل دائر و تعدیل النهار که پنجاه ویکی است از نود بکاستیم سی ونه درجه بماند و آن دایر باشد و ساعات مستویه دو ساعت و سی وشش دقیقه گذشته از روز بود.
در عمل تسویة البیوت: چون خواهیم از صفیحهء آفاقی تسویة البیوت معلوم کنیم درجهء طالع را بر افق آن شهر که خواهیم نهیم عاشر بر وسط السماء افتد و اوتاد چهار گونه معلوم شود، پس چنانکه گفتیم قوس النهار از طالع معلوم کنیم و ثلثش بگیریم و طالع بر افق نهیم و ببینیم که مری کجاست پس قدر ثلث قوس النهار بر توالی اجزای حجره بگردانیم آنچه بر وسط السماء افتد یازدهم بود، و بار دیگر بگردانیم بهمان قدر آنچه بر وسط السماء افتد دوازدهم بود، پس طالع بر افق نهیم و ثلث نصف قوس النهار را از شصت بکاهیم آنچه بماند بقدر آن مری را بر خلاف توالی اجزاء حجره بگردانیم آنچه بر وسط السماء افتد نهم بود، بعد از آن یک بار دیگر بگردانیم بهمان قدر آنچه بر وسط السماء افتد هشتم بود، و چون این خانه ها معلوم شود نظیر هر خانه ای خانهء دیگر بود، پس هر دوازده خانه معلوم شود. و اما مطالع بروج بخط استوا و به بلد معروف است، و طالع سال آینده از طالع سال گذشته و درجهء طلوع و درجهء ممرّ کواکب ثابته هم بر آن قیاس که گفته آمده است از صفیحهء آفاقی معلوم توان کرد و این قدر کفایت بود.
باب نوزدهم: در امتحان اسطرلاب و معرفت راستی و کجی: چون علاقه بدست گیرند، شاقولی در ریسمان باریک بندند و از زیر عروه فروگذارند باید که آن ریسمان بر خط علاقه منطبق شود و الاّ راست نبود و بعد از آن ارباع هر دائره باید که چون به پرگار امتحان کنند متساوی باشد و باید که چون ارتفاع گیرند بیک طرف عضاده هم در حال عضاده بگردانند و ارتفاع گیرند همان ارتفاع اول بازآید تا عضاده درست بود و چون یک شظیه بر خط علاقه یا خط مشرق و مغرب نهند دیگر شظیه باید که بر همان خط نشیند بی تفاوت و اما در مقنطرات باید که مدار رأس الحمل بر مقنطره ای افتد که مساوی تمام عرض صفحه باشد و مدار رأس السرطان و مدار رأس الجدی هر یک بقدر میل کلی از او دور باشد چون مدار رأس الحمل بر مقنطره ای افتد که مساوی تمام عرض صفحه باشد و مدار رأس الحمل دایرهء معدل النهار است در اسطرلاب پس همچنانچه از دائرهء معدل النهار تا افق بر دائرهء نصف النهار بقدر عرض تمام عرض بلد است و در اسطرلاب نیز چنین باید که باشد یعنی ببیند که مقطع خط وسط السماء مدار رأس الحمل را بر کدام مقنطره است از مقنطرات ارتفاع آنرا از نود نقصان کنند عرض صفحه حاصل آید و از مدار رأس الحمل تا مدار هر یکی از سر سرطان و سر جدی بر خط وسط السماء چند مقنطره واقع است، باید که عدد آن مقنطرات مساوی میل کلی باشد و باید که تقاطع دائرهء افق و خط مشرق و مغرب و مدار رأس الحمل هر سه بر یک نقطه باشد و اگر پرگار بگیرند و یک سر او بر تقاطع مدار رأس الجدی یا خط وسط السماء نهند و دیگر سر بر تقاطع مقنطره ای از مقنطرات با خط مشرق و مغرب یا مداری از مدارات در جانب شرقی باید که بهمان فتح پرگار سر پرگار بر نظیر آن تقاطع افتد در جانب غربی و در اجزاء منطقة البروج باید که چون درجه بر افق شرقی نهند نظیرش بر افق غربی نشیند و همچنین اگر بر خط مشرق و مغرب یا بر خط وسط السماء نهند و چون اول حمل بر افق شرقی نهند باید که اول جدی بر خط وسط السماء افتد و به پرگار امتحان کنند تا مقدار برج جدی و قوس و مقدار دلو و عقرب و همچنین هر دو برجی که بعدشان از نقطهء انقلاب متساوی باشد یک مقدار است یا نه، اگر باشد درست باشد و الا کج بود و چون بکوکبی ارتفاع گیرند پس همان لحظه از کوکبی دیگر ارتفاع بگیرند پس یکی از دو کوکب بر مثل آن ارتفاع نهند از مقنطرات اگر دیگر کوکب بر ارتفاع خود افتد صحیح بود و الا کج باشد و سر سرطان و جدی و حمل باید که بر مدارات خود بگردند بی هیچ تفاوت و باید که خطوط ساعات معوجه چون به پرگار امتحان کنند بعد میان هر دو خط که فرض کنند در هر مداری مانند بعد دو خط دیگر بود بر همان مدار. اینست امتحانات مشهوره و زیاده از این مؤدّی اطناب بود.
باب بیستم: در صفت ستاره ای چند از کواکب که بر اسطرلابها ثبت کنند: از جهت ارتفاع گرفتن بشب چاره ای نبود از معرفت کوکبی چند از ثوابت و ما در این موضع آنچه مشهورتر است صفت کنیم تا چون خواهند آنرا بشناسند. و از کواکب ثابته مشهورترین بنزد بیشتر مردم ثریا باشد که آنرا پروین خوانند و چون نگاه کنند در آن وقت که ثریا طلوع کند کوکبی روشن و بزرگ از جانب شمال با او طلوع کند چنانچه میان هر دو مقدار دو نیزه بالا باشد یا زیاده، آن کوکب را عیوق خوانند.
و چون پروین مقدار یک نیزه بالا طلوع کند کوکبی روشن از پس او برآید بجنوب مایل که با چهار کوکب دیگر ازو تاریکتر بر صورت کتابت حرف دال باشد و این کوکب روشن بر یک طرف دال بود آن کوکب را عین الثور خوانند و آن منزل دبران است و بعد از دبران صورت جوزا می آید که عوام آنرا ترازو خوانند و منجمان آنرا رأس جبّار خوانند بر صورت مردی بود با کمر و شمشیر و دو دست او که بر بالای سه کوکب کمر باشد دو ستارهء روشن بود اما دست راست روشن تر باشد و آنرا یدالجوزا الیمنی گویند و از او ارتفاع گیرند و از دو پای او که در زیر کمر و شمشیر بود پای چپ روشنتر بود و بزرگتر و ازو ارتفاع گیرند و آنرا «رجل الجوزا الیسری» گویند و درجه [ کذا ] و میان دو دست او از بالا سه کوکب خرد بهم پیوسته مانند سه نقطه که بر «ث» زنند، آنرا رأس الجبار گویند و هقعه از منازل قمر این بود. و بر عقب جوزا دو ستارهء روشن بزرگ برمی آیند بر دو سوی مجره که میان ایشان دو نیزه بالا باشد یکی بجنوب مائل و یکی بشمال و جنوبی روشن تر و بزرگتر بود و شمالی سرختر و خردتر، با هر یکی کوکبی خرد برمی آید بر بعد دو سه گز آن دو ستارهء بزرگ، دو شعری اند، بزرگتر که جنوبیست شعرای یمانی خوانند، و خردتر که شمالیست شعرای شامی. و یمانی را نیز عبور گویند و شامی را غُمیصا و آن ستاره که با هر یک می آید مرزم خوانند و این کواکب در تابستان ظاهر شوند در آخر شب، و در زمستان اوّل شب.
در مقابل شعرای شامی از جانب شمال دو ستاره باشند روشن نزدیک بیکدیگر که آن دو ستاره را ذراع گویند و هر یکی را رأس التوأم خوانند، آنکه اول برآید بمغرب نزدیکتر بود رأس التوأم المقدم خوانند، و دیگر را رأس التوأم المؤخر و بر عقب ایشان بمقدار سه نیزه چهار کوکب برمی آیند بر خطی مقوّس بر این صورت(10) و از این چهار کوکب جنوبی کوکب سیم که مقابل او باشد روشنتر بود و جنوبی از همه بزرگتر، او را قلب الاسد خوانند و در جنوب او یک ستاره تنها باشد در حوالی او هیچ ستاره نبود آنرا فرد خوانند و بر عقب قلب الاسد ستاره ای دیگر برمی آید روشن و ستاره ای دیگر نزدیک به او در روشنی و این دو ستاره بغایت روشن نباشند، آن دو ستاره را زبره خوانند و بمقدار یک نیزه کوکبی روشن و در بزرگی و خردی میانه، بر عقب ایشان که برمی آید آنرا صرفه خوانند و بر عقب صرفه بمقدار دو نیزه بالا ستاره ای تنها برمی آید، و بر جانب شمال او بقدر سه چهار نیزه ستاره ای دیگر برمی آید سخت بزرگ و روشن و ستاره ای دیگر تاریکتر برمی آید بر بعد دو گز بالا، این دو ستارهء روشن سماکانند، یکی که تنهاست او را سماک اعزل خوانند و دیگر که روشن تر و شمالی است او را سماک رامح خوانند و آن ستاره ای که با اوست او را رمح رامح خوانند و در آخر بهار اوّل شب سماک رامح بر میان آسمان بود مقابل سر و اعزل در جنوب و مغرب او و در شمال و مشرق او بقدر دو نیزه بالا هفت ستاره باشند که بر شکل دائره ای بودند ناتمام، عوام آنرا کاسهء شکسته و کاسهء درویشان خوانند و منجمان او را فکه خوانند و یکی که از آن کواکب روشنتر بود او را نیرالفکه خوانند. و چون فکه بمیان آسمان برسد در جانب جنوب ستارگان عقرب نزدیک رسند به نصف النهار، از آن کواکب روشنتر ستاره ای بود که با دو ستارهء تاریکتر که از دو جانب او باشد بر خطی مقوس آنرا قلب العقرب خوانند و ستاره ای است روشن که بر میان آسمان گذرد که با دو ستارهء خرد بر مثال مثلثی متساوی الاضلاع باشد و عوام آنرا دیگپایه خوانند و در آخر تابستان به اول شب راست بر سمت الرأس افتد آنرا نسرالواقع خوانند و در مقابل او از سوی مشرق و جنوب نزدیک کنارهء مجره ستاره ای روشن بود و میان دو ستارهء دیگر تاریکتر که بر مثال خط مستقیم باشد و عوام آنرا شاهین ترازو خوانند آن ستارهء نسر طایر است.
و چون نسر طایر را قاعده سازند کوکبی تاریکتر از ایشان از سوی مغرب با ایشان هم بر مثال مثلثی باشد آن کوکب را رأس الحوا خوانند و کوکب دیگر از جانب مشرق و شمال با ایشان هم برمی آید بر مثال مثلثی باشد مختلف الاضلاع و آن ستاره بر میان مجره بود او را ردف و ذنب الدجاجة خوانند. و بعد ازو بر مجرّه چند ستاره در روشنی بیکدیگر نزدیک برمی آیند بر صورت شتری و عوام آن را اشتر خوانند، از آن ستارگان یکی که در پیش می آید بر کوهان شتر بود او را کفّالخضیب خوانند.
پس به این تعریفات بیست کوکب را وصف کرده آمد که از ایشان ارتفاع توان گرفت و آن این است: عین الثور، عیوق، یدالجوزا الیمنی، یدالجوزا الیسری، شعری العبور، شعری الغمیصا، رأس التوأم المقدم، رأس التوأم المؤخر، قلب الاسد، فرد، صرفه، سماک رامح، سماک اعزل، نیرالفکه، قلب العقرب، نسر واقع، نسر طائر، رأس الحواء، ردف، کف الخضیب. و بر بیشتر اسطرلابها این کواکب را نقش کنند هرکه آنرا شناسد چنانکه در آن اشتباه نیفتد او را در این باب کفایت باشد. این است تمامی سخن در معرفت اسطرلاب. والله اعلم بالصواب.
فصل: در معرفت مقیاس و ظل مقیاس. چون اسطرلاب را آفتاب نبود و خواهیم که بالای شخصی بلند...؟ توان شد بدانیم، بیاریم آئینه ای روشن افروخته و بر زمین هموار پیش آن شخص بلند نهیم چنانکه آن چیز در وی پدید باشد پس تا نزدیک آن آئینه بازپس تر همی شویم تا سر آن شخص بلند را در مرکز آئینه ببینیم، چون بدیدیم از قدمگاه خویش تا مرکز آئینه بپیماییم او را ظل مقیاس خوانیم و قامت خویش بدانیم و مقیاس نام نهیم، پس مقدار مقیاس را در مقدار ظل آن شخص ضرب کنیم و مقدار بر مقدار ظل مقیاس قسمت کنیم آنچه بیرون آید بالای آن شخص بود. والله اعلم بالصواب - انتهی.
انواع اسطرلاب: اسطرلاب اقسام بسیار دارد و از جمله اقسامش که اینجا یاد نشده است: سفرجلی، اهلیلجی، زورقی، مسطری، صلیبی، لولبی، کری، ذی العنکبوت، رصدی، مجنح، طوماری، هلالی، قوسی، صدفی، جامعه، مغنی، ذات الحلق، عصای موسی، عقربی. در صورتی که اسطرلاب تمام مقنطرات را از یک تا نود داشته باشد اسطرلاب تام گویند و اسطرلابی که بیشتر معمول بوده است مسطح شمالی یا جنوبی خوانند و به انواع مختلف تام و سدسی و ثلثی و غیره ساخته اند. فن اسطرلاب سازی که بعقیدهء ما بالاترین مظاهر علمی و صنعتی است بدست استادان هنرمند ایرانی همچون عبدالائمة در قرن دوازدهم هجری [ نگارنده تاریخ اسطرلابهای عبدالائمة را که سرآمد استادان این فن بوده از 1130 تا 1143 ه . ق. دیده است ] و محمدامین عبدالغنی از اسطرلاب سازان چابک دست زمان شاه عباس صفوی [ اسطرلابی از کارهای او دیده ام مورخ بسنهء 1073 ه .ق . ] و محمد مقیم بن عیسی در قرن یازدهم [ نگارنده اسطرلابی سدسی شمالی از کارهای او دارد مورخ بسال 1051 ه .ق . ] و امثال این هنرپیشگان چابک دست بحد کمال رسید. استاد ابوریحان در صنعت اسطرلاب تألیفی بی نظیر دارد بنام استیعاب الوجوه الممکنة فی صنعة الاسطرلاب، در این کتاب بیشتر اقسام و انواع اسطرلاب را با نام مخترع و کیفیت ساختن و عمل کردن بدانها با قواعد علمی و عملی بسیار دقیق شرح داده است، از جمله دربارهء اسطرلاب زورقی که مخترعش ابوسعید احمدبن عبدالجلیل سجزی معاصر عضدالدولهء دیلمی است (338 - 372 ه .ق .) و چون معتقد بحرکت زمین بوده این اسطرلاب را بر اساس حرکت وضعیهء زمین ساخته است، میفرماید: و قد رأیت لابی سعید السجزی اصطرلاباً من نوع واحد بسیط غیرمرکب من شمالی و جنوبی سماه الزورقی فاستحسنته جداً لاختراعه ایاه علی اصل قائم بذاته مستخرج مما یعتقده بعض الناس من ان الحرکة الکلیة المرئیة الشرقیة هی للارض دون الفلک. و لعمری هی شبهة عسرة التحلیل صعبة المحق لیس للمعولین علی الخطوط المساحیة من نقضها شی ء اعنی بهم المهندسین و علماء الهیئة علی ان الحرکة الکلیة سواء کانت للارض او کانت للسماء فانها فی کلتا الحالتین غیرقادحة فی صناعاتهم بل ان امکن نقض هذا الاعتقاد و تحلیل هذه الشبهة فذلک موکول الی الطبیعیین من الفلاسفة - انتهی.
اسطرلاب صلیبی و لولبی نیز از اختراعات ابوسعید سجزی است. و اسطرلاب مسطری در طریقهء عمل به اسطرلاب زورقی شباهت دارد و اسطرلاب رصدی از اختراعات عبدالله معروف به نیک مرد است که از مردم قائن خراسان و معاصر عبدالجلیل سجزی بوده است. ابونصر منصوربن علی بن عراق در سال 420 ه .ق . کتابی در اسطرلاب سرطانی مجنح تألیف کرد. برای شرح اقسام اسطرلاب و طریقهء ساختن آنها رجوع شود بکتاب استیعاب ابوریحان و کتاب منهج الطلاب فی عمل الاسطرلاب تألیف عمر بن یوسف بن عمر بن علی، و مفاتیح العلوم ابوعبدالله محمد بن احمدبن یوسف کاتب خوارزمی متوفی 387 ه .ق . (التفهیم چ همائی حاشیهء صص 297 - 298) :
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
بنماید ترا چو اسطرلاب.مسعودسعد.
گر منجم برای او نگرد
فکند ارتفاع اسطرلاب.سوزنی.
صبح چون عنکبوت اسطرلاب
بر عمود زمین تنیده لعاب.نظامی.
نظرش بر فلک تنیده لعاب
از دم عنکبوت اسطرلاب.نظامی.
علت عاشق ز علت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست.مولوی.
آن منجم چون نباشد چشم تیز
شرط باشد مرد اسطرلاب ریز.مولوی.
رجوع به اسطرلاب و اصطرلاب و صلاب و سطرلاب شود. || بعضی گفته اند جام جهان نما عبارت از این [ اسطرلاب ] است و نزد محققین جام جهان نما عبارت از دل است. (برهان).
حاجی خلیفه در کشف الظنون آرد: هو علم یبحث فیه عن کیفیة استعمال آلة معهودة یتوصل بها الی معرفة کثیر من الامور النجومیة علی اسهل طریق و اقرب مأخذ مبین فی کتبها کارتفاع الشمس و معرفة الطالع و سمت القبلة و عرض البلاد و غیر ذلک او عن کیفیة وضع الاَلة علی ما بین فی کتبه و هو من فروع علم الهیئة کما مر و اصطرلاب کلمة یونانیة اصلها بالسین و قد یستعمل علی الاصل و قد تبدل صاداً لانها فی جوار الطاء و هو الاکثر. معناها میزان الشمس و قیل مرآة المنجم و مقیاسه و یقال بالیونانیة ایضاً اصطرلابون و اصطر هو النجم و لابون هو المرآة و من ذلک سمی علم النجوم اصطرنومیا و قیل ان الاوائل کانوا یتخذون کرة علی مثل الفلک و یرسمون علیها الدوائر و یقسمون بها النهار و اللیل فیصححون بها الطالع الی زمن ادریس علیه السلام و کان لادریس ابن یسمی لاب و له معرفة فی الهیئة فبسط الکرة و اتخذ هذه الاَلة فوصلت الی ابیه فتأمل و قال من سطره فقیل سطره لاب فوقع علیه هذا الاسم و قیل اسطر جمع سطر و لاب اسم رجل و قیل فارسی معرب من استاره یاب ای مدرک احوال الکواکب قال بعضهم هذا اظهر و اقرب الی الصواب لانه لیس بینهما فرق الا بتغییر الحروف و فی مفاتیح العلوم الوجه هو الاول و قیل اول من صنعه بطلمیوس و اول من علمه فی الاسلام ابراهیم بن حبیب الفزاری و من الکتب المصنفة فیه تحفة الناظر و بهجة الافکار و ضیاء الاعین. (کشف الظنون).
(1) - Astrolabe.
(2) - Astron.
(3) - Lambanein. (4) - حلقه ای که در زیر فرس گذارند تا از سطح عنکبوت بالاتر بایستد فلس و پشیز خوانند. (بیست باب خواجه نصیرالدین در اسطرلاب).
(5) - هدفتان را نیز دفتان خوانند از آن جهت که بجلد کتاب یا دو طرف زین اسب ماننده است و در دو بیت معروف هم که برای اجزاء اصطرلاب ساخته اند و شیخ بهائی در کتاب تحفهء حاتمی آورده دفتان آمده است:
اُمّ است و صفایح و شظایاست بدان
پس حلقه و عروه و علاقه است عیان
فلس و فرس و عضاده و قطب و مری
کرسی و مدیر و عنکبوت و دفتان.
(6) - و صفیحه ای که بر کرسی مشتمل است و طوق حجره بر آن سوار شده تا صفیحه ها در آن جای میگیرد اُمّ خوانند بمعنی جایگاه و آن بزرگترین اندامهای اسطرلاب باشد و مشتمل است بر پنج جزو: علاقه، حلقه، عروه، کرسی، حجره. بعض استادان فن مانند خواجه نصیرالدین در بیست باب حجره و اُمّ را یکی دانسته اند، اما گفتار استاد ما معتبرترین اقوال است.
(7) - در این جا سقطی هست.
(8) - ن ل: عرض.
(9) - در اصل صورت نقل شده است.
(10) - در اصل صورت نقل نشده است.