دارهله.
[هِ لَ / لِ] (اِ مرکب) اسم هندي عروق الصباغین. (تحفهء حکیم مؤمن). دارویی گیاهی است.
دارة مأسل.
[رَ تُ مَءْ سِ] (اِخ) نام جایی در دیار بنی عقیل است. (معجم البلدان). رجوع به دارة باسل شود.
دارة محصر.
[رَ تُ مَ صَ] (اِخ) یا دارة محصن نیز آمده است. نام جایی است در دیار بنی نُمیر در کنار ثهلان اقصی. (معجم البلدان).
دارة مکمن.
[رَ تُ مَ مِ] (اِخ) جایی است در بلاد قیس. (معجم البلدان).
دارة ملحوب.
[رَ تُ مَ] (اِخ) نام جایی است. (معجم البلدان).
دارة منزر.
[رَ تُ مِ زَ] (اِخ) نام جایی است. (معجم البلدان). رجوع به دارة خنزر شود.
دارة موضوع.
[رَ تُ] (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).
دارة واسط.
[رَ تُ سِ] (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).
دارة وسط.
[رَ تُ وَ سَ] (اِخ) نام یکی از سه قسمت دارات الحمی است و کوهی بزرگ است. (معجم البلدان).
دارة وشجی.
[رَ تُ وَ جا] (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).
دارة هضب.
[رَ تُ هَ] (اِخ) نام جایی است. (معجم البلدان).
دارة یمعون.
[رَ تُ يَ] (اِخ) نام جایی است. (معجم البلدان).
داري.
(اِ) سرکار. ناظر انبار و ذخیرهء عمومی ||. دربار و قصر و بارگاه ||. ناقوس کلیسا. زنگی در کلیساي عیسویان که در هنگام دعوت
بکار میرود. (لغات محلی « دارو » مردم به عبادات آن را بنوازند. (ناظم الاطباء ||). در لهجه هاي محلی برخی از نقاط ایران به معنی
شوشتر نسخهء خطی). رجوع به دارو شود.
داري.
[ري ي] (ع اِ) خداوند نعمت ||. کشتیبان. (منتهی الارب ||). مرد ملازم خانه ||. مشکی که از دارین بحرین می آورند (||. ص)
آگاه و مطلع. واقف. (ناظم الاطباء ||). بادرایت. ج، دراة ||. عطار. (اقرب الموارد). بوي فروش ||. منسوب به دارین است که در
بحرین واقع و مرکز عطرفروشان بوده است.
داري.
(اِخ) یکی از طوایف ترکمن ایران. (جغرافیاي سیاسی ایران کیهان ص 193 ). در تاریخ گزیده نام این طایفه جزو طوایف لر آمده
است. رجوع به تاریخ گزیده چ اروپا ص 547 شود.
داري.
[را] (اِخ) شهري است میان نصیبین و ماردین. (منتهی الارب). رجوع به دارا شود.
داري.
[را] (اِخ) قلعه اي است به طبرستان. (منتهی الارب). رجوع به دارا شود.
داري.
[را] (اِخ) وادیی است به دیار بنی عامر. (منتهی الارب).
داریا.
[رَيْ یا] (اِخ) قریه بزرگ مشهوري از قریه هاي بخش غوطهء دمشق است. نسبت به این قریه را بخلاف قیاس دارانی میگویند. قبر
ابوسلیمان دارانی در آنجاست. (معجم البلدان). رجوع به دارانی شود.
داریاب.
[دارْ] (اِخ) دهی از دهستان خزل شهرستان نهاوند است که در 24 هزارگزي شمال باختري نهاوند و 2هزارگزي چقا اسرائیل قرار
دارد. کوهستانی، سردسیر و مالاریائی است. سکنهء آن 80 تن است. آب از چشمه و محصول عمدهء آن غلات، دیمی، حبوبات و
لبنیات است. شغل اهالی فلاحت و گله داري و راه آنجا مالرو است. ایل یار مطاقلو براي تعلیف احشام به این ده می آیند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داریاب.
[دارْ] (اِخ) دهی از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد است که در 9 هزارگزي شمال خاور دورود و کنار راه مالرو بهرام
آباد به اکبرآباد واقع شده است. جلگه و معتدل و داراي 211 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات است.
.( شغل اهالی زراعت و گله داري و راه این ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
دار یار احمد.
صفحه 671 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[اَ مَ] (اِخ) نقطه اي است در نزدیکی شریف آباد از دهستان خاور بخش دلفان شهرستان خرم آباد، که آب دهکدهء شریف آباد از
سراب آن (سراب داریاراحمد) تأمین میشود. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ذیل کلمهء شریف آباد شود.
داریال.
[دارْ] (اِخ) گذرگاهی در کوههاي گرجستان بوده است که مردمان شمال نجد ایران از آن براي عبور بسمت ایران مرکزي استفاده
میکرده اند. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 284 شود.
داریان.
[دارْ] (اِخ) دهی از دهستان خامنه بخش شبستر شهرستان تبریز است که در هفت هزارگزي شمال غربی شبستر و پنج هزارگزي راه
شوسهء صوفیان به شاهپور واقع است. کوهستانی. معتدل و سکنهء آن 3088 تن است. آب آن از چشمه و محصول عمدهء آن غلات
.( و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داریان.
[دارْ] (اِخ) دهی از دهستان اورامان لهون بخش پاوه شهرستان سنندج است که در 26 هزارگزي شمال پاوه و 3هزارگزي جنوب
رودخانه سیروان واقع است. کوهستانی سردسیر و سکنهء آن 575 تن است. آب آن از چشمه ها و محصول عمدهء آن انار و انواع
میوه جات و لبنیات و شغل اهالی مکاري و گله داري است و راه آن مالرو است. یک دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 5
داریان.
[دارْ] (اِخ) دهی از دهستان دورج و داریان بخش مرکزي شهرستان شیراز است که در 38 هزارگزي خاور شیراز و 2 هزارگزي شوسه
شیراز به جهرم واقع شده است. جلگه اي معتدل و مالاریائی و سکنهء آن 1152 تن است. آب از چاه و قنات و محصول آن غلات،
.( چغندر، سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت است. یک دبستان و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
داریان.
[دارْ] (اِخ) نهري است در شوشتر که گویند دارا احداث کرده است. (لغات محلی شوشتر نسخهء خطی).
داري بالا.
[يِ] (اِخ) دهی از دهستان گوکلان بخش مرکزي شهرستان گنبد قابوس است که در 66 هزارگزي شمال خاوري گنبد قابوس و
1هزارگزي پل چشمه واقع شده کوهستانی، سردسیر و داراي 150 تن سکنه است. آب آن از رودخانه لوهندر و محصول عمدهء آن
لبنیات، غلات، ابریشم و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان مختصري بافتن پارچه هاي ابریشمی
.( است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
داري پائین.
[يِ] (اِخ) دهی از دهستان گوکلان بخش مرکزي شهرستان گبند قابوس است که در 26 هزارگزي شمال خاوري کلاله قرار گرفته.
کوهستانی و سردسیر و داراي 150 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول عمدهء آن غلات حبوبات لبنیات و عسل است.
شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان مختصري پارچه هاي ابریشمی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
داریچه.
[چَ / چِ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در 18 هزارگزي جنوب خاوري الیگودرز و
5هزارگزي جنوب شوسهء الیگودرز به گلپایگان واقع شده، جلگه اي معتدل و داراي 103 تن سکنه است. آب آن از قنات و
محصول عمدهء آن غلات و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
داریس.
[يُ] (اِخ) صورتی از کلمهء داریوش است. رجوع به ایران باستان پیرنیا شود.
داریشوع.
(اِخ) یکی از مترجمان و ناقلان کتب از زبان سریانی به عربی و مترجم اسحاق بن سلیمان بن علی الهاشمی بوده است. و رجوع به
تاریخ علوم عقلی صفا ص 90 شود.
داریکه.
[كَ / كِ] (اِ) قسمت بالاي دارها (درخت ها) که تیر از آن کنند. در همدان مصطلح است، و در کرج و طهران، شلاقی نامند.
داري مدنی.
[يِ مَ دَ نی ي] (اِخ) شاعري است و او را سی ورقه شعر است. (ابن الندیم).
دارین.
(اِخ) دهی از دهستان خواشید. بخش ششتمد شهرستان سبزوار که در 32 هزارگزي باختر ششتمد و 6هزارگزي باختر راه شوسه
سبزوار به کاشمر واقع است. کوهستانی، معتدل و داراي 676 تن سکنه است آب مشروب آن از قنات و محصول عمدهء آن غلات و
.( پنبه و شغل اهالی زراعت است راه مالرو دارد. این ده را در اصطلاح محلی فیده سرا نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
دارین.
میخوانند. (معجم « داري » . (اِخ) اسکله اي است در بحرین که از هندوستان مشک به آنجا آورند و کسی را که اهل دارین باشد
البلدان).
دارین.
(اِخ) ربض دارین در شهر حلب بر دروازهء انطاکیه قرار دارد. (معجم البلدان). رجوع به ربض الدارین( 1) شود. ( 1) - این لغت در
یادداشتها یافت نشد.
دارینه.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان نمشیر بخش بانه شهرستان سقز است که در 24 هزارگزي شمال باختري بانه و 7هزارگزي جنوب باختري
راه شوسه بانه بسردشت واقع شده است. کوهستانی. سردسیر و سکنهء آن 85 تن است. در دو محل بفاصله 2 هزار گز واقع، بالا و
.( پائین نامیده شده است. سکنهء پائین 60 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داریوش.
=) ( [دارْ] (اِخ) کلمه اي است از پارسی باستان، که در حالت فاعلی دارایاواوش( 1) میشود، مرکب است از داریا( 2)(دارا) + وهو( 3
نیکی) و جمعاً به معنی دارندهء نیکی. (بارتلمه 738 ). این نام در پهلوي داراي و داراب خوانده شده و در ادبیات اسلامی دارا و
داراب و داریوش آمده است. سه تن در سلسلهء هخامنشی بدین نام خوانده شده اند: داریوش اول یا داریوش بزرگ پسر وشتاسپ،
330 ق . م.) و اوست که مغلوب اسکندر - داریوش دوم پسر اردشیر اول، و داریوش سوم پسر آرسان و نوادهء داریوش دوم ( 336
Darayavauch. (2) - - ( شد. رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین و هر یک از این سه کلمه در ردیف خود شود. ( 1
.Darayah. (3) - Vahav
داریوش اول.
[دارْ شِ اَوْ وَ] (اِخ) نام و نسب: اسم این شاه در کتیبه هاي هخامنشی داري ووش( 1) یا داراي واوش( 2)، بزبان بابلی دریاووش و در
کتیبه هاي مصریان بزبان مصري آن تریوش و یا تاریوش( 3). و مورخین یونانی: داریس( 4). در توراة: داریوش و دَریاوِش. مورخین
رومی، داریوس و در پهلوي: داریو( 5) و در کتب مورخین اسلامی بصورت هاي داریوش و داریوس نوشته اند. بعض نویسندگان
اسلامی مانند مسعودي و ثعالبی او را داراب یا داراي اکبر نیز گفته اند اما این اسم ها مربوط به این داریوش نیست و اینکه در ذیل
داریوش اول) در همین لغت نامه او را داراي اکبر نیز خواندیم ناظر به خطاي مورخان مذکور بوده است. داریوش اول ) « دارا » عنوان
در داستان ها فراموش شده و بعض کارهاي او را به داریوش دوم یا دیگران نسبت داده اند. داریوش پسر وشتاسپ و او فرزند ارشام
و ارشام پسر آریارمنا بود. خود آریارمنا با فاصلهء پنج نسل به هخامنش میرسید. بنابراین داریوش اول خلف هشتم هخامنش است.
ویشتاسپ پدر او در زمان کورش والی پارس بود. داریوش در آغاز پادشاهی با مشکلات بسیاري روبرو شد. غیبت کمبوجیه از
ایران چهار سال طول کشیده بود. گئومات مغ هفت ماه خود را به عنوان بردیا برادر کمبوجیه بر تخت مستقر ساخته و بی نظمی و
هرج و مرج را در کشور توسعه داده بود. در نقاط دیگر کشور هم کسان دیگر بدعوي اینکه از دودمان شاهان پیشین هستند لواي
استقلال برافراشته بودند. شرحی که از زبان داریوش در کتیبه هاي بیستون کرمانشاه از این وقایع آمده بسیار جالب است. این کتیبه
ها یکی بزرگ و دیگري کوچک و بر کوه بیستون که سر راه کرمانشاه به همدان و در فاصلهء شش فرسنگی شهرستان کرمانشاه
صفحه 672 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است قرار دارد و جاي آن در حدود 100 پا از زمین بالاتر است. شرح این شورشها از بند 16 ستون اول کتیبه آغاز میشود و وقایعی
که ذکر می کند بدین قرار است: 1- کشتن گئومات (بردیاي دروغین) بدست داریوش. 2- شورش آترین در خوزستان که خود را
شاه خوزستان نامید و مردم به او گرویدند. 3- شورش بابل و قیام مردي بنام ندي تبیر که خود را بخت النصر خواند و پادشاه بابل
گردید. 4- لشکر فرستادن داریوش به شوش و غلبه بر آترینا و دستگیري و کشتن او. 5- حمله به بابل و گذشتن از دجله و شکست
- دادن بخت النصر. 6- حملات و یاغی گري هاي مجدد بخت النصر و سرانجام، شکست و دستگیري و کشتن او بفرمان داریوش. 7
- طغیان برخی از ایالات در هنگامی که داریوش در بابل بود از جمله: خوزستان، آسور، مصر، پارت، مرو، سکائیه و نقاط دیگر. 8
سرکوبی یاغیان و سرکشان که در این کار بیش از همه جا شورش هاي ماد و ارمنستان و شورش خراسان (پارت) که پدر داریوش
یعنی ویشتاسب، فرمانرواي آن بود وقت داریوش را گرفت و سرانجام همه بکام او پایان یافت. داریوش این پیروزي ها را در همه جا
نتیجهء لطف اهورامزدا میداند، میگوید: هرچه کردم بهرگونه، بفضل اهورامزدا بود. از زمانیکه شاه شدم، نوزده جنگ کردم. بفضل
اهورامزدا لشکرشان را درهم شکستم و 9 شاه را گرفتم... ممالکی که شوریدند دروغ آنها را شوراند. زیرا به مردم دروغ گفتند.
پس از آن اهورامزدا این کسان را بدست من داد و با آنها چنانکه میخواستم رفتار کردم. اي آنکه پس از این شاه خواهی بود با تمام
در کتیبهء بیستون داریوش از سکاها .«... قوا از دروغ بپرهیز. اگر فکر کنی: چه کنم تا مملکت من سالم بماند، دروغگو را نابود کن
و جنگی که با آنها کرده یادآوري نموده است، اما این قسمت از کتیبه آسیب فراوان دیده و درست خوانده نمیشود. مطابق نوشتهء
هرودت (در کتاب سوم او) در زمان داریوش در آسیاي صغیر نیز زمینهء شورش فراهم شد به این معنی که اري تس( 6) نامی که از
زمان کورش والی سارد بود بیهوده با پولی کرات( 7) صاحب جزیرهء سامس درافتاد و او را بفریب و خدعه به سارد دعوت کرد و
بقتل رساند. داریوش گروهی از پارسیان را برگماشت تا حکم پنهانی کشتن اري تس را به سارد بردند و حکم در حضور خود او
خوانده شد و پارسیان که بفرمان داریوش بسیار احترام میگذاشتند همانجا شمشیرها را برهنه کردند و او را کشتند و به این ترتیب
داریوش خطایی را که میتوانست زمینه شورش گردد جبران کرد. طبیبی بنام دموك دس( 8) که در دستگاه اري تس بود و به
اسارت بزندان داریوش افتاده بود، هنگامی که زخم پستان آتس سا( 9) دختر کورش و زن داریوش را درمان میکرد او را واداشت
که داریوش را به لشکرکشی بسرزمین یونان ترغیب کند. باید خاطرنشان ساخت که این پزشک، یونانی بود و داریوش او را از
بازگشت بوطن محروم کرده بود. دموك دس بملکه گفته بود که خود او را بعنوان راهنماي فتح یونان به داریوش معرفی کند و
بگوید که شاه با داشتن چنین راهنمایی بخوبی میتواند بر یونان چیره شود. این طبیب یونانی خود را بهمراه هیأتی از پارسیان به روم
و یونان رساند و در آنجا بخلاف میل داریوش، در شهر کرتن( 10 ) که میهن اصلی او بود ماند و دیگر به ایران نیامد و هیأت پارسی
که براي آشنا شدن بوضع یونان و فراهم کردن زمینهء تسخیر آن دیار رفته بود بی نتیجه بمیهن بازگشت. در قارهء آفریقا هم، در
زمان داریوش اغتشاش و شورشهایی پدید آمد. لازم است گفته شود که در آن روزگار مصر، لیبی و قسمتهایی دیگر از خاك
آفریقاي شمالی و شرقی مطیع شاهنشاهی ایران بود و شخصی بنام آریاند از جانب داریوش فرمانرواي آنجا بود و چون بداریوش
خبر رسید که آریاند زمزمهء خودمختاري آغاز کرده و بنام خویش سکهء نقرهء کامل عیار زده است( 11 ) شاهنشاه به مصر رفت و او
را از میان برداشت و سپس بمعابد مصر رفت و ضمن احترام فراوان به مجسمه هاي ارباب انواع مصري، کاهن بزرگ سائیس را به
تعمیر معابد گماشت. و سپس ترتیب آبیاري با کاریز را در مصر رایج ساخت. این خدمات او را در نظر مصریان چنان ارجمند
ساخت که گفتند: او یکی از فراعنهء بزرگ ماست. داریوش پس از فرونشاندن شورشهاي داخلی و سرکوبی یاغیان، تشکیلات
کشوري و اداري منظمی بوجود آورد که براساس آن تمام کشورها و ایالات تابع شاهنشاهی او بتوانند با یکدیگر و با مرکز
شاهنشاهی مربوط و از نظر سازمان اداري هماهنگ باشند. لشکرکشی داریوش به اروپا: در ازمنهء مختلف تاریخی قبایل سکاها در
نقاط مختلف سرزمین وسیعی که از ترکستان روس تا کنارهء دانوب، در مرکز اروپا امتداد داشت مسکن داشتند. این قوم را بسیاري
از تاریخ نویسان آریایی دانسته اند و گروهی گفته اند که در میان آنها از نژاد اصفر (زرد) نیز بوده است. از نظر مذهب معتقد به
ارباب انواع بودند و هیکل ها و معبدهایی براي الهه هاي خود میساختند. عادت آنها بر این بود که نخستین دشمنی را که می کشتند
خونش را میخوردند و سرهاي کشتگان را براي شاه خود میبردند. در تیراندازي ماهر بودند. دامپروري در میان آنها رواج داشت.
بطور کلی از نظر تمدن در مرحلهء بسیار پستی بوده اند. هرودت در شرح حمله داریوش به سکائیه بحث مبسوطی نوشته است که
بی تردید آمیخته با داستان سرایی و افسانه است و آنچه از گفته هاي او درست مینماید این است که سکاها از جنگ با او احتراز
کردند و بداخل سرزمین خود عقب نشستند و چون بیابان وسیع در پیش پاي آنها بود، آنقدر داریوش را بدنبال خود کشیدند که او
از ترس قحطی آذوقه تصمیم گرفت به ایران برگردد. اما با اینکه در این حمله پیروزي شاهانه اي بدست نیاورد سکاها را براي
همیشه از حمله به ایران و ایجاد زحمت براي مردم شمال این آب و خاك منصرف ساخت. از جنگهاي دیگر داریوش که در تاریخ
ذکري از آن آمده یکی تسخیر تراکیه و مقدونیه در زمان اسکندر اول پسر آمین تاس است. دربارهء این جنگ نیز هرودوت به
داستان پردازي گراییده و بدان شاخ و برگ داده است. پس از این سالیانی جزایر بسیاري از قسمتهاي یونانی نشین مدیترانه در
تصرف پارسیها بود. تسخیر هند: طغیان روح جهانگشایی داریوش او را متوجه پنجاب و سند کرد. در سال 512 ق. م. ایرانیان از رود
سند گذشتند و قسمتی از سرزمین هند را گرفتند داریوش فرمان داد تا کشتی هایی بسازند و از طریق دریاي عمان به پنجاب و سند
بروند. این دو نقطهء زرخیز و پرثروت براي ایران آنروز بسیار مهم بود. این چیرگی پارسیان در تاریخ هند مبدأ دوران تازه اي
گردید و سرنوشت هند را دگرگون ساخت. شورش هاي تازه: در زمان هخامنشیان دولت ایران در ادارهء مستعمرات خود این
سیاست را برگزیده بود که: در هر ایالت یا کشور تسخیر شده شخصی را از اهالی آنجا به حکومت میگماشت و این شخص با اینکه
جبار) میخواندند. وجود این جباران ) « تیران » اهل آن دیار بود چون گماشتهء پادشاه ایران بود هم میهنانش از او سرمی تافتند و او را
در مستعمرات یونانی همواره طغیان هایی بوجود می آورد و گاهی اوقات حس جهانگشایی والیان ایرانی آسیاي صغیر، بدون اینکه
شاهنشاه ایران اراده کند، اندیشهء تسخیر یونان را تقویت میکرد و آنها خودسرانه امر و نهی میکردند و این خودسري ها ناچار به
شورشهاي مستعمرات یونانی آسیاي صغیر و جنگ داریوش با یونان منجر می گردید. اما داریوش با وجود تجهیزات بسیار در جنگ
آتن نتوانست پیروزي قابل توجهی بدست آورد و چندین برابر آتنی ها کشته داد و بخصوص در جنگ ماراتن( 12 ) نیروي ایران
تلفات زیادي داشت و این شکست ظاهراً نتیجهء این بوده است که داریوش براي قواي دشمن اهمیت و ارزش زیادي قائل نبود. اما
پس از این شکست و از دست دادن سربازان و قسمتی از کشتیهاي جنگی داریوش متوجه شد که براي جنگ دیگر تدارك بیشتر
لازم است و بخصوص سربازان ایرانی علاوه بر مهارت در تیراندازي باید جنگ تن بتن بیاموزند. در خلال این تدارك و گردآوري
سپاهیان زبردست و جنگجویان برجسته، در مصر شورشی برپا شد. باید یادآوري کرد که خاك مصر از زمان کمبوجیه مطیع ایران
شده بود. اما از آنجا که مصر یکی از مراکز تمدنهاي دیرین مشرق بود و خود را همپایهء ایران و یونان میدانست تسلط ایرانیان را بر
خود سزاوار نمیدید و از سوي دیگر چون یونانیها بتحریک و اغواي مصریان میپرداختند همواره زمینهء شورش در آن سرزمین فراهم
بود. داریوش خود را براي سرکوبی مصریان و جنگ با یونان آماده کرد. اما پیش از آغاز سفر جنگی خود میبایست ولیعهد خود را
تعیین کند. میان پسران او بر سر این موضوع نزاع درگرفت. چنانکه گفته شد زن دوم داریوش آتس سا دختر کورش بود و داریوش
از او چهار پسر داشت که بزرگترین آنها خشاریاشا بود. اما زن اول داریوش، دختر گبریاس، نیز سه پسر آورده بود و در میان این
هفت فرزند اختلاف هردم بیشتر میشد. پلوتارك و ژوستن این نزاع را بعد از درگذشت داریوش میدانند و بهرحال سرانجام این
گفتگوها چنین شد که در اثر نفوذ مادر خشاریاشا و با توجه باینکه او در دوران پادشاهی داریوش تولد یافته و مادرش نیز دختر
کورش بزرگ بوده، خشاریاشا به ولیعهدي برگزیده شد. داریوش ولیعهد خود را برگزید و هنگامی که آخرین تدارکات خود را
براي جنگ مصر و یونان میدید پس از 36 سال پادشاهی درگذشت. این واقعه در سال 486 ق. م. بوده است. آرامگاه داریوش اول
در فاصله چهارهزار و پانصدگزي تخت جمشید، در نقش رستم است. داریوش مردي خردمند و با اراده و در بیشتر موارد ملایم و با
ملل مغلوب مهربان بود مورخان همگی برآنند که اگر او پس از کمبوجیه بر تخت نمی نشست شاهنشاهی هخامنشی دوام نمی یافت
و چنان وسعت و قدرتی پیدا نمیکرد. در زمان او حدود متصرفات شاهنشاهی ایران از یک سو به چین و از سوي دیگر به قلب اروپا
Darayavuch. (2) - Darayvauch. (3) - Taryuch. (4) - - (1) .( و آفریقا میرسید. (از ایران باستان پیرنیا ج 1
Dareios. (5) - Darayava. (6) - Oroites. (7) - Polycrate. (8) - Demukedes. (9) - Atossa. (10) -
.Maraton - ( حکام پارسی میتوانستند بنام خود سکه زنند اما نه سکهء کامل عیار. ( 12 - (Croton. (11
داریوش بزرگ.
[دارْ شِ بُ زُ] (اِخ)همان داریوش اول است. رجوع به دارا و داریوش اول شود.
داریوش دوم.
[دارْ شِ دُوْ وُ] (اِخ) نام وي اخس( 1) بود و پس از جلوس بر تخت پادشاهی خود را داریوش خواند. توسیدید، پلوتارك و ژوستن
نوشته اند. مسعودي او را داراءبن بهمن اسفندیار نام برده و طبري و حمزهء اصفهانی او را پسر اردشیربن بهمن « داري یس » نام او را
بن اسفندیار دانسته اند و بهرحال این نامگذاري ها مأخوذ از داستانهاي ایران کهن کتب تاریخ افسانه اي است و اعتباري ندارد.
داریوش پسر اردشیر درازدست و مادرش زنی از بابل بنام کسمارتی دین( 2) بود. در مدت نوزده سال پادشاهی او وقایعی رخ داد
که مهمترین آنها شورشهاي پی درپی در نقاط مختلف کشور بود. در بسیاري از این شورشها یونانیان به آشوبگران کمک میکردند
و داریوش ناچار می شد. هر بار مبلغی به یونانیان بدهد تا شورشیان را بحال خود بگذارند و او بتواند بر آنها چیره شود. مهمترین
این شورش ها طغیان هاي داخلی بدینقرار است: 1- شورش آرسی تس برادر شاه. او پس از سه جنگ که با کمک سپاهیان مزدور
یونانی میکرد، سرانجام از داریوش شکست خورد و پس از مدتی تسلیم شد. داریوش به او و سردارش وعده داده بود که اگر تسلیم
شوند جانشان در امان خواهد بود و با این فریب همه را دستگیر کرد. اما پس از دستگیري تصمیم گرفت بوعدهء خود وفا کند و
آنها را زنده نگهدارد اما چون نفوذ پروشات، همسرش در ارادهء او زیاد بود به اصرار پروشات آنها را نابود کرد. 2- یاغی گري پی
سوت نس( 3) والی لیدیه که گروهی یونانی را بسرداري یک نفر آتنی بنام لیکون( 4) اجیر کرده و در اندیشهء استقلال افتاده بود.
سردار خود وعده داد که اگر لیدیه را از پی سوت نس بگیرد خود او والی لیدیه خواهد شد. سردار ایرانی با « تیسافرن » داریوش به
پول و رشوه، لیکون را از یاري پی سوت نس بازداشت و او را مجبور کرد که تسلیم شود. لیکون آتنی در اثر این خیانت بحکومت
چند شهر منصوب شد و پی سوت نس که بشرط حفظ جان تسلیم شده بود بدستور داریوش در خاکستر خفه شد. اما پس از چندي
پسرش آمرگس( 5)در کاریه طغیان کرد و در مقال تیسافرن ایستادگی بسیار نشان داد و پس از مدتی بدست اهالی پلوپونس
دستگیر و بسرداران ایرانی تسلیم شد. در دربار داریوش خواجه سرایان قدرت بسیار داشتند و بخصوص سه تن از ایشان بنام
آرتکسارس، آرتابازان و آراتواوس بسیار قوي بودند. آرتکسارس چنان مقتدر شد که براي کشتن داریوش و نشستن بر تخت او
نقشه کشید و چون راز او از پرده بدر افتاد بفرمان پروشات کشته شد. این گونه توطئه ها نیز در آغاز سلطنت داریوش گاهگاه
تکرار می شد و گاه در نقاط تابع شاهنشاهی مانند مصر و یا در ایالات داخلی مانند ماد شورشهایی پیش می آورد که در تواریخ
موجود تفصیل جامع و معتبري از آنها نیست و نوشته هاي یونانی که به آنها اشاره کرده اند مطالبی غیرقابل اعتماد در بر دارند.
جنگهاي داخلی یونان که بیشتر بین مدینه هاي آتن و اسپارت درمی گرفت بار دیگر آغاز شد. تیسافرن که والی ایالات لیدیه شده
صفحه 673 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بود و با آنها نزدیک بوده نمیخواست که از جانب او یا دولت متبوع او (شاهنشاهی ایران) به غلبهء آتن یا اسپارت کمک شده باشد.
زیرا اگر یکی از آنها بر دیگري چیره میشد حکومت واحدي بوجود می آمد و بار دیگر اوضاع داخلی یونان آرام می شد. و دولت
یونانی چه از آتن و چه از اسپارت متوجه کشورهاي همسایه و بخصوص دشمن دیرین خود ایران میگردید. بنابراین تیسافرن به هیچ
کدام از این دو دولت کمک نمیکرد و منتظر بود که هر وقت یک طرف ضعیف تر شد به او کمک کند تا باز با طرف قویتر بجنگد
و هنگامی که به سرحد پیروزي رسید نیروي ایرانی از کمک خود بکاهد تا باز شکست بخورد و به این ترتیب جنگ همواره ادامه
یابد و آتش جنگهاي داخلی چنان گرم باشد که نیروهاي یونانی نتوانند براي مزاحمت شاهنشاهی هخامنشی فرصت پیدا کنند. در
این میان چون اسپارت بدلایل گوناگون نیازمند کمک ایران بود و اتحاد با آن براي ایران زیانی نداشت تیسافرن با نمایندهء
حکومت این مدینه پیمانی بست که تقریباً اسپارت را تحت الحمایهء شاهنشاهی ایران کرد( 6) پس از عقد این پیمان چند جزیرهء
دیگر از جزایر یونان تابع ایران شدند و در این میان شخص جاه طلب و خودخواهی بنام آلکیبیاد که روزي از شاگردان سقراط
شمرده میشد در دستگاه فرمانروایی تیسافرن راه یافت و او را برانگیخت که بار دیگر سیاست پیشین خود را دنبال کند و بجاي
کمک بحکومت اسپارت سیاست موازنه اي میان اسپارت و آتن بوجود آورد و با هر دوي آنها روي خوش نشان دهد. به این ترتیب
مدتی دیگر جنگهاي داخلی یونان ادامه یافت و هرچند گاه پیمانهاي تازه اي با فرمانروایان ایرانی آسیاي صغیر بسته شد. سرانجام
موجبات نیرومندي آتن بار دیگر فراهم شد و اسپارتیها تصمیم گرفتند با آتن آشتی کنند. فرناباذ که در این هنگام حکمران ایرانی
آسیاي صغیر بود سیاست تیسافرن سلف خود را حفظ کرد و با ساختن کشتیهاي تازه و کمکهاي دیگر اسپارت را از این آشتی
بازداشت. بالاخره کار باینجا کشید که میان سپاهیان آتنی و ایرانی نیز زد و خوردهایی شد و در این گیر و دار آلکیباد خودسرانه
بیزانس و کالسدون را از اسپارتیها گرفت و سپس در پایان زد و خوردهاي ایرانیان و آتنی ها، قرار شد که نمایندگان حکومت آتن
براي مذاکره بدربار ایران بیایند و بموازات آنها نمایندگان اسپارت نیز خود را بدربار شوش رسانیدند تا از آتنی ها عقب نمانند. این
سفیران در راه بفرمانرواي تازهء آسیاي صغیر برخوردند که فرزند داریوش و بنام کورش بود و چون کورش از جانب پدر اختیارات
کافی در این باره داشت یونانی ها را با خود بازگرداند. کورش پس از ورود به آسیاي صغیر با اسپارتیها بسیار گرم گرفت و جیرهء
باید » : سپاهیان اسپارتی را که تیسافرن از روزي یک درهم به نیم درهم تقلیل داده بود دوباره افزایش داد و به سردار اسپارتیها گفت
سرانجام پس از زد و خوردهاي خونین بحریه اسپارت آتن را تسخیر کرد و پس از 27 سال جنگهاي داخلی یونان .« آتن ویران شود
معروف شد پایان یافت و لیزاندر فرمانده نیروي دریایی اسپارت که مورد توجه کورش فرمانرواي آسیاي صغیر « پلوپونس » که به
بود، بفرمانداري مدینهء آتن برگزیده شد و مقرر گردید که در ادارهء امور آتن سی نفر از آتنی ها با او همکاري کنند و این سی
نفر را حکومت اسپارت برمیگزید. از وقایع دیگر زمان داریوش دوم که در تأیید آن باید احتیاط کرد شورش کردوخی ها در شمال
دجله است. این قوم را بعضی از مورخین اجداد کردهاي امروز دانسته اند. در مورد این شورش و فرونشادن آن از طرف شاهنشاه
پارس، روایاتی در تاریخ هست. یکی دیگر از کارهاي داریوش که باید آن را در پایان داستان زندگی و پادشاهی او یاد کرد بناي
معبد اورشلیم است. این معبد را کورش بزرگ پس از تسخیر بابل و نجات یهودیان دستور داده بود که بخرج خزانه شاهنشاهی
ایران تعمیر کنند و جاهاي ویرانهء آن را از نو بسازند. اما خود یهودیان در این کار سستی کردند و نتوانستند با هم سازگار و هم
عقیده شوند. داریوش دوم به حاکم ماوراءالنهر دستور داد که از باج و خراج سالیانهء آنجا هزینهء این کار را بپردازد. این شاه در
سال 404 ق. م. پس از نوزده یا بیست سال شاهنشاهی درگذشت. دوران او هرگز شکوه شاهنشاهی داریوش اول را نداشت.
جنگهاي خانوادگی، برادرکشی ها و شورشهاي ایالتی نمودار سستی شاهنشاهی هخامنشی در آن روزگار است. نفوذ زنان و خواجه
سرایان عیب دیگر پادشاهی داریوش دوم بود و بیش از همه نفوذ زنش پروشات که بسیار حیله گر و مکار بود کارها را خراب
Okhos. (2) - - (1) .( میکرد. بدبختانه نفوذ پروشات پس از مرگ داریوش هم ادامه یافت. (از ایران باستان پیرنیا ج 2
براي آگاهی بیشتر از این پیمان به ایران - (Kosmarti-din. (3) - Pisauthnes. (4) - Lycon. (5) - Amorges. (6
باستان ج 2 ص 1966 رجوع شود.
داریوش سوم.
خوانده اند فرزند آرسان بوده و آرسان پسر استن( 1) و نوهء « دارا پسر دارا » [دارْ شِ سِوْ وُ] (اِخ) این شاه که او را در کتب پهلوي
فرزند ) « پسر دارا » داریوش دوم است. بنابراین داریوش سوم نسبش با فاصلهء سه نسل به داریوش دوم میرسد و بهمین جهت او را
داریوش دوم) گفته اند. هنگامیکه در زمان اردشیر سوم دربارهء خاندان هخامنشی و شاهزادگان آن سخن میرفت نام داریوش بر
زبان نمیآمد. به این معنی که او را بچیزي نمیشمردند و اردشیر سوم وقتی که میخواست براي استقرار حکومت خود شاهزادگان
مزاحم را براندازد او را بیاد نیاورد. داریوش در دستگاه هخامنشی چاپاري بود که فرمانهاي شاهنشاه را به والیان و فرماندهان ایالات
نامید بقول ژوستن، « دلیرترین پارسیان » میرساند. در یکی از جنگهاي روزگار اردشیر رشادتی از خود نشان داد که اردشیر او را
تاریخ نویس معروف، او را والی ارمنستان کرد. دربارهء اینکه او چرا به تخت شاهنشاهی نشست سخن بسیار گفته اند اما آنچه به
حقیقت نزدیکتر مینماید این است که باگواس خواجهء بزرگ دربار او را با هر حیله اي بود به روي کار آورد تا عملاً خودش
فرمانرواي مطلق باشد. زیرا باگواس گمان کرده بود که داریوش شاهزادهء زرنگی نیست و شاه نیرومندي نخواهد شد. اما هنگامی
که داریوش بر اورنگ شاهنشاهی استوار شد به اشارات و نظرات باگواس توجهی نکرد و خواجه بزرگ که به خطاي خود آگاهی
یافته بود برآن شد که داریوش را از میان بردارد داریوش از این تصمیم باخبر شد و او را احضار کرد و جام زهري به او نوشانید.
آغاز پادشاهی داریوش سوم با شروع حکومت اسکندر پسر فیلیپ در مقدونیه تقریباً مقارن است و در سیر تاریخ، او مانند رقیبی
است که سرنوشت براي اسکندر تراشیده است. داریوش سوم در سال 336 ق. م. بر تخت نشست و سلطنتی را آغاز کرد که دوران
کوتاه آن پر از وقایع بزرگ و در عین حال سوزناك است. پایان زندگی او در حقیقت پایان امپراطوري بزرگ هخامنشی است.
مقدونیه: کشوري بود در شبه جزیرهء بالکان که در زمان فیلیپ وسعت آن به 58800 کیلومتر مربع رسید و چنانکه وسعت جلگه
هاي آن ایجاب میکرد در این سرزمین حکومتی واحد بوجود آمد. تاریخ این سرزمین پیش از دوران مورد بحث ما زیاد روشن
نیست، ترقیات ناگهانی حکومت مقدونیه آتن را بیمناك کرد و بخصوص انتقاد موستن سخنور نامدار از آتنی ها و تشویق او
بنزدیکی آتن با ایران، موجب شد که آتنی ها در صدد برآیند مداین دیگر یونان را بر فیلیپ بشورانند و براي شکست او کم و بیش
اقدام کنند. از طرف دیگر گروهی آتنی خیانتکار با رشوه هاي فیلیپ به زیان مدینهء خود کار میکردند. سرانجام جنگی در 356
ق.م. در یونان درگرفت که آن را جنگ مقدس نامیده اند و همین جنگ است که آغاز دوگانگی بین مداین یونان و جنگهاي آتن
و اسپارت شمرده میشود. ظاهراً این جنگها بر سر موضوع حمایت و ادارهء معبد آپولن( 2) بود که طرفین هرکدام حق خود می
دانستند. در این گیرودار فیلیپ در این اندیشه بود که در یونان نام نیکی بیابد و با درهم شکستن قدرت آتنی ها و هواخواهان آنها،
سپهسالار کل یونان گردد و زمینهء تصرف قلمرو شاهنشاهی ایران را فراهم کند. سرانجام در جنگی که با آتن کرد این پیروزي را
به دست آورد. و با گرفتن عنوان سپهسالار کل یونان و اختیارات بسیار در سال 336 ق. م. یعنی نخستین سال شاهنشاهی داریوش
سوم لشکري روانهء آسیا کرد. فیلیپ چنان مغرور بود که شکست ایران را در این جنگ پیش چشم میدید. اما پیش از آنکه به
آرزوي خود برسد یکی از درباریانش او را کشت. اسکندر: این کلمه صورت اسلامی و ایرانی کلمهء الکساندر( 3) است. بنابر
تاریخ مقدونیه او سومین کسی است که به نام اسکندر بر آن سرزمین فرمان رانده است. پدرش فیلیپ و مادرش المپیاس دختر
پادشاه ملس ها( 4) بود. جوانی نیرومند و کشیده اندام و طبیعتاً داراي روح مردي و شهامت بود. او در 335 ق. م. یعنی در سال دوم
شاهنشاهی داریوش سوم بر تخت نشست و بزودي، با وجود جوانی، توانست در میان درباریان و رعایاي خود ارزش و منزلتی بدست
آورد و محبوب آنها گردد. آنگاه پس از فرونشاندن شورشهایی که در نقاط مختلف قلمرو پدرش پیدا شده بود در اندیشه
لشکرکشی به ایران شد. داریوش تصور نمیکرد که پسر جوان فیلیپ براي ایران خطرناك باشد. اما هنگامی که شنید یونیان او را
سپهسالار کل یونان کرده اند ناچار شد در تدارك مقابله با او برآید و حتی از خود یونانیان سپاهیان مزدور گردآوري و شخصی را
5) از آنها بسرکردگی برگزیند. در چند جنگ کوچک محلی در آسیاي صغیر و کرانه هاي داردانل ایرانیان )« مم نن » بنام
پیروزیهایی بدست آوردند. اما چون دربار ایران طبق معمول به مقدونیه و یونان اهمیت نمیداد و دشمن را ناتوان میشمرد به اسکندر
فرصت داده شد که بسوي این سرزمین پیش آید. اگر دربار ایران بموقع ایالات مختلف یونان را با پول و تجهیزات تقویت میکرد
هرگز مقدونیان بر یونان چیره نمیشدند. اسکندر براي حمله به ایران بیشتر املاك خود را به نزدیکانش بخشید و هرچه داشت
هزینهء تجهیز سپاه کرد و آنتی پاتر( 6) مقدونی را بجاي خود در مقدونیه گذاشت. بیست روز پس از عزیمت، اسکندر به کرانه هاي
داردانل رسید و باز چون در بار و سرداران ایران به اسکندر با دیدهء حقارت نگریستند و براي مقابلهء با او بموقع اقدام نکردند او
موفق شد پاي در خاك آسیا گذارد و آنها را غافل گیر کند. سرداران شکست خورده ایرانی یا گریختند و یا خودکشی کردند و
بدین ترتیب منجر به شکست سپاه ایران « گرانیک » قسمت وسیعی از آسیاي صغیر را به دست اسکندر دادند. و جنگ معروف به
نیز که در کنار دریا واقع بود محاصره و تسخیر شد. اسکندر پس از این پیروزي قسمت عمدهء « می لت » شد. در جنگ دیگر شهر
نیروي خود را برداشت و بسوي شهر هالیکارناس مرکز ایالت کاریه رهسپار شد و شهرهاي یونانی بین میلت و هالیکارناس را
توانست اعتماد دربار ایران را جلب کند و فرمانداري صفحات آسیاي صغیر را بگیرد و پس از آن نیز براي « مم نن » گرفت. با اینکه
دفاع از هالیکارناس و نقاط دیگر کوشش و زیرکی بسیار از خود نشان داد باز هم قدرت و پایداري اسکندر او را ناچار کرد که با
مم » مشاوره سرداران ایرانی تصمیم به تخلیهء شهر بگیرد. پس از آنکه اسکندر دیگر ایالت آسیاي صغیر را یک یک تسخیر کرد
برآن شد که جنگ را به هرترتیب که بتواند به مقدونیه بکشاند و به این ترتیب اسکندر را وادار کند که به مقدونیه بازگردد و « نن
قسمتی از جزایر میان آسیا و اروپا را تسخیر کرد و « مم نن » . آسیاي صغیر را واگذارد و داریوش نیز جز او بکسی امیدوار نبود
هنگامی که نزدیک بود اسکندر را بوحشت اندازد و به مقدونیه بازگرداند ناگهان درگذشت. ظاهراً این واقعه در سال 333 ق. م.
داریوش خود فرماندهی سپاه را بعهده گرفت و در این حال اسکندر پیوسته پیش می « مم نن » پیش آمده است. پس از درگذشت
آمد. در شهر تارس که حاکم نشین کیلیکیه بود اسکندر بدنبال یک آب تنی بیمار شد و حالش چنان رو به وخامت نهاد که
سپاهیان مرگ او را حتمی دانستند. اما اسکندر که از نزدیکی سپاه داریوش آگاه بود از پزشک خود خواست که او را با داروهاي
تند درمان کنند و معالجه را طول ندهند. سپاه داریوش با زیورها و آرایش هاي بسیار چشم ها را خیره می کرد. لباسهاي زربفت
سپاهیان، جامه هاي گوناگونی که بر آنها هزاران دانهء گرانبها دوخته شده بود و طوقهاي مرصعی که بر گردن مردان جنگی افتاده
بود سرمایهء این سپاه عظیم را تشکیل می داد و در مقابل یاران اسکندر بدون هیچ زیور و آرایشی در پشت سپرهاي خویش آمادهء
شنیدن فرمان حمله بودند. پیداست که در جنگ سپاهیانی بهتر پیش میروند که از قید زیورها و جامه هاي فاخر آسوده باشند. در
جنگ ایسوس که نخستین برخورد سپاهیان اسکندر و داریوش بود، پس از شروع جنگ اسکندر با سواره نظام خود بسوي جایگاه
داریوش تاخت و میان سواره نظام دو طرف جنگ سختی درگرفت و هر یک کشته هاي بسیار دادند. برادر داریوش بنام اکزات
رس( 7) براي دفاع از شاهنشاه ایستادگی و شجاعت بسیار از خود نشان داد اما چون پیوسته بر شمار کشتگان افزوده می شد، اسبان
گردونهء داریوش رم کردند و نزدیک بود آن را واژگون کنند و هنگامی که داریوش میخواست از آن گردونه به گردونهء دیگر
سوار شود، اختلاف میدان نبرد بیشتر شد و وحشتی در دل شاه راه یافت. سواره نظام ایران عقب نشست و بدنبال آن پیاده نظام راه
فرار پیش گرفت. یونانی هاي اجیر که در سپاه ایران بودند در پناه کوهها سنگر گرفتند و اسکندر چون جنگ با آنها را دشوار دید
صفحه 674 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از تعقیب آنها صرف نظر کرد. هنگام شب مقدونی ها بخیال غارت اردوگاه ایران و بویژه بارگاه داریوش افتادند. شبیخون زدند و
اشیاء گرانبهایی را که در خیمه ها یافتند غارت کردند. این زیورها و جامه هاي فاخر بقدري زیاد بود که مقدونی ها توانایی حمل
آن را نداشتند. بنا برسم مقدونی تنها خیمهء داریوش را که می بایست سردار فاتح (اسکندر) در آن منزل کند از آسیب مصون
داشتند و در پایان این شبیخون آن را آراستند و براي اسکندر حمامی آماده کردند و مشعل ها را افروختند و چشم براه دوختند.
اسکندر داریوش را که با اسب میگریخت دنبال کرد اما چون نتوانست او را دستگیر کند بازگشت و هنگامی که خود را در خمیهء
داریوش دید و تجمل و شکوه او را مشاهده کرد گفت: معنی شاه بودن این است! اسکندر پس از فتح با زنان دربار ایران مؤدبانه
روبرو شد و بی اینکه به آنان نظري داشته باشد وعده داد که رفاه ایشان را پیوسته در نظر گیرد. اسکندر عشق و آسایش را حرام
میشمرد زیرا خستگی و شهوت را نشانهء ضعف انسان میدانست. پس از تسخیر اردوگاه ایران اسکندر بطرف سوریه رفت و خزاین
شاه را که در دمشق بود بدست سردار معروفش پارمن ین گرفت. سرداران داریوش در آسیاي صغیر هر یک بطریقی براي جبران
شکست ها کوشش کردند اما این کوشش ها چنانکه خواهیم گفت بی ثمر ماند. اسکندر شهر صور مرکز فنیقیه را هم که حاضر به
قبول اطاعت او نشد محاصره و در سال 332 ق. م. آن را تسخیر کرد. داریوش پیش از این نامه اي به اسکندر نوشته بود و در آن
خود را شاه خوانده و از این سردار جوان مقدونی آزادي خانوادهء خود را خواسته بود. پس از تسخیر فنیقیه داریوش نامهء ملایم
تري به او نوشت و تذکر داد که چون هنوز سرزمینهاي وسیعی در اختیار من است و تو نمیتوانی سراسر آنها را تسخیر کنی بهتر
است راه آشتی را برگزینی و در این نامه داریوش وعده کرده بود که دخترش را به اسکندر دهد و تمام سرزمینهاي میان بغاز
داردانل و رود هالیس (قزل ایرماق کنونی) را بعنوان جهاز عروس واگذارد. اسکندر در پاسخ او به پیکان شاه گفت: من براي این
کشورها وارد قارهء آسیا نشده ام. من بقصد پرسپولیس (تخت جمشید) آمده ام. اگر این مضمون کاملًا درست و دقیق نباشد باز هم
باید گفت که حقیقت امر با آنچه گفته شد چندان تفاوت ندارد. یعنی آنچه مسلم است داریوش نامه اي نوشته و اسکندر پاسخ این
نامه را بدرشتی و غرور داده است. اسکندر در همان سال 322 ق.م. به مصر رفت و پس از تسخیر آنجا بناي شهر اسکندریه را آغاز
نمود. سپس مصر را بدست یکی از سرداران خود سپرده بسوي ایران رهسپار شد. مینویسد در راه، درگذشت زن داریوش که
زیباترین ملکه جهان شناخته شده بود او را متأثر کرد و دستور داد این بانوي بزرگ را با شکوهی هر چه بیشتر بخاك سپارند اما
دربارهء درستی این روایت تردید باید کرد. هنگامی که اسکندر دومین پیشنهاد آشتی با داریوش را رد کرد، شاه ایران در صدد
مورخ معروف در مقابل نرمی و محبتی که اسکندر نسبت بخانوادهء اسیر « کنت کورث » آمادگی براي جنگ برآمد. اما بنا بنوشتهء
او نمود بار دیگر سفیرانی براي صلح فرستاد، و این بار حاضر شد تمام ممالک خود را از آسیاي صغیر تا ساحل فرات به اسکندر
سپارد. اما اسکندر که پیروزي خود را مسلم میدانست گفت: این که داریوش میخواهد بمن بدهد در اختیار من است و نیازي نیست
که او این سرزمین را بمن سپارد، و از طرف دیگر من جز جنگ با او کاري ندارم. بناچار داریوش آمادهء جنگ شد و هر چه
میتوانست سپاهیان خود را تجهیز کرد و در دشت نینوا، نزدیک شهر اربل( 8) اردو زد. اسکندر از دجله گذشت و سردار داریوش
که میبایست مانع او گردد در برابرش عقب نشست و بیشتر مورخان میگویند اگر مازه عقب نمی نشست، با بی نظمی « مازه » بنام
موقتی که هنگام عبور از دجله در سپاه اسکندر پدید آمده بود، بخوبی میتوانست بر آنها غلبه کند. پس از گذشتن از دجله باز هم
مازه جلوگیري مؤثري از آنها نکرد. در این حال شبی ماه گرفت و این مقدونیان را، که به پیش بینی هاي نجومی عقیده داشتند و
این نکته با عقاید دینی آنها نیز مربوط میشد، بوحشت انداخت. میان سربازان اسکندر گفتگوهایی درگرفت که نزدیک بود به
شورش بینجامد اما تعبیر کاهنان مصري که بلا و مصیبت بزرگی را براي ایران پیش بینی کرده بودند آرامشی در سپاه اسکندر
جنگ بزرگ اسکندر با داریوش برخلاف آنچه اکثر مورخین نوشته اند در گوگمل روي داد، نه » : بوجود آورد. پلوتارك میگوید
این دو شهر هر دو در نزدیکی موصل است و در اختلاف این دو محل نباید زیاد کنجکاو شد. بهرحال در این دشت « در اربل
بزرگ سپاهیان اسکندر بار دیگر از کثرت سپاه ایران ترسیدند و از طرف داریوش که گمان میکرد مقدونیان بار دیگر به او شبیخون
میزنند سپاهیان خود را در هنگام شب زیر سلاح نگاه داشت و دستور داد لگام ستوران را بر ندارند و به این ترتیب شبیخونی پیش
نیامد و اراده هر دو طرف بر این قرار گرفت که بمیدان درآیند و بجنگند. در این جنگ نیز پس از زد و خوردهایی که میان
سربازان اسکندر و داریوش درگرفت و بدنبال حمله اي که اسکندر به گردونهء داریوش کرد او را مجبور ساخت از میدان بگریزد،
سرداران بزرگ ایران و مقدونیه هر یک براي پیروزي خویش کوششها کردند اما سرانجام فرار داریوش و هراس مازه موجب شد
که سپاه ایران درهم شکسته شود و همهء سپاهیان راه فرار پیش گیرند. مقدونیان آنها را دنبال کردند و گروه بسیاري را کشتند. در
اینجا داریوش فهمید که تجمل بی حساب و وجود زنان و خواجه سرایان جز کندي و سستی کارها، ثمري ندارد و تصمیم گرفت
که با سپاه اندکی که در اربل داشت بنقاط دیگر ایران رود و بار دیگر بگردآوري سپاهیان تازه پردازد. اسکندر از گوگمل بسوي
بابل رفت. در راه مازه پیامی فرستاد و به او اظهار انقیاد کرد و بدین ترتیب خیانت بزرگ دیگري را از خود نشان داد. هنگامی که
اسکندر به شهر بابل رسید کوتوال ارگ بابل به استقبال او رفت و چنان او را بگرمی پذیرفت که شرح گلها وریاحین و عود
سوزهایی که بر سر راهش بپا شده بود در تاریخ بجا ماند. در خلال این وقایع، یونانیان - که از تسلط اسکندر چندان خشنود نبودند
- در انتظار شکست او از داریوش نشسته بودند. اسکندر از بابل رهسپار شوش شد و پس از بیست روز به آنجا رسید. والی شوش
پسرش را به پیشباز اسکندر فرستاد و بدنبال او خودش تا کنار رود کرخه به استقبال آمد. اسکندر در شوش بر جایگاه فرمانرواي
پارسی تکیه زد و چند روزي در آن شهر ماند و سپس عازم پارس گردید. در دربند پارس، کوچ نشین هاي نقاط کوهستانی و
عشایر پارس براي او دردسر زیادي ایجاد کردند اما سرانجام اسکندر با دادن تلفات زیاد توانست از این مهلکه بگریزد. اسکندر
هنگام ورود به تخت جمشید به سربازان خود گفت: اینجا مرکز قدرتی است که سالیان درازمدت ملت یونان و مقدونیه را عذاب
داده و لشکریان خود را بسرکوبی آنها فرستاده است و اکنون باید با ویران کردن این شهر روح اجداد خود را شاد کنیم. سربازان
هنگام غارت و چپاول خزاین عظیم تخت جمشید آنقدر پارچه ها و اشیاء گرانبها دیدند که بحقیقت نمیتوانستند تمام آن را بربایند
و به این سبب هر یک میکوشید که غنیمت بهتري را براي خود برگیرد و میان آنها بر سر غنایم ارزنده تري زد و خورد درمیگرفت.
بموازات این غارتگري کشتار و خونریزي در شهر ادامه داشت. و مردم براي اینکه به اسارت نیفتند خود را از بامها فرومیافکندند و
خانه هایشان را به آتش میکشیدند. اسکندر جشن پیروزي خود را در کاخ شاهان هخامنشی برپا کرد و در آن جشن به هنگام مستی
کاخ عظیمی را که سالیان دراز بر جهانی فرمان رانده بود آتش زد و چنانکه می نویسند زنی بنام تائیس، که یونانی بود او را بدین
کار واداشت. اسکندر پس از این فتح وحشیانه در تعقیب داریوش از راه ماد و مغرب ایران کنونی بطرف شمال راند و از دربند خزر
(درّه خوار امروز) گذشت و بسوي شمال شرقی رفت. در اینجا میان تاریخ نویسان اختلافی هست. یکی از آنها (آریان) میگوید دو
تن از سرداران داریوش بنام ساتی برزن و رازانت او را با زخمهاي کشنده مصدوم کردند و گریختند کنت کورث مورخ دیگر
میگوید ساتی برزن و بسوس تصمیم گرفتند که او را با حیله دستگیر کنند و سپس یا به اسکندر تحویل دهند و یا خود بر جاي او
نشسته با اسکندر بجنگند و آنگاه چون اسکندر آنها را دنبال میکرد داریوش را در گردونه اش مصدوم کردند و خود گریختند.
آنچه مسلم است داریوش در اثر خیانت سرداران خود مصدوم شده و در آخرین لحظات زندگی او اسکندر بر بازماندهء سپاهیانش
چیرگی یافته است. تاریخ کشته شدن داریوش تیرماه سال 330 ق . م. است اسکندر در جایی میان سمنان و شاهرود بر سر نعش
داریوش رسید. تاریخ مینماید که داریوش سوم خواهان اصلاح ایران و مردي نیک نفس و هوشیار بود اما حملهء ناگهانی و پیش
1449 ). دربارهء این سرگذشت و شکست - بینی نشدهء اسکندر او را بدین روز افکند. (از تاریخ ایران باستان ج 2 صص 1188
داریوش از اسکندر در شاهنامهء فردوسی و اسکندرنامهء نظامی، داستان بشیوهء دلپذیري بنظم درآمده است. قسمتی از اشعار
Apollon. (3) - - ( خداي آفتاب ( 2 . .Oston - ( آورده ایم. بدانجا رجوع شود. ( 1 « دارا » فردوسی و نظامی را در ذیل عنوان
Arbel - ( در شمال عراق. ( 8 .Alexandre. (4) - Molosses. (5) - Memnon. (6) - Antipater. (7) - Oxatres
داریوش کبیر.
[دارْ شِ كَ] (اِخ) رجوع به داریوش اول شود.
داریونان.
[دارْ] (اِ مرکب) نوعی دارو. (ناظم الاطباء).
داریون دپ.
[يُ دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع در 75 هزارگزي جنوب بمپور. کنار راه مالرو
.( قصر قند به چانف و داراي 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
داریه.
[دارْ يَ / يِ] (اِ) مصحف دورویه. دائره. یهودیان طهران دُریِه گویند. حلقه واري است از چوب که بر یک روي یا دو روي آن
پوستی کشیده باشند و رامشگران بهمراه دیگر سازها بنوازند. رجوع به دائره و دورویه شود.
داریه زدن.
[دارْ يَ / يِ زَ دَ] (مص مرکب) نواختن داریه. دائره زدن. دورویه زدن.
داریه زنگی.
[دارْ يَ / يِ زَ] (اِ مرکب، ترکیب وصفی) دائره زنگی. نوعی از دورویه که بر چنبر چوبین آن بفاصلهء کم چند جاي سوراخی تعبیه
نمایند و در هر سوراخ دو سنج کوچک قرار دهند و چون دورویه را بنوازند از آن زنگها (سنجها) آواز برآید. رجوع به دائره و
دایره دو رویه شود.
داریه نم کن.
[دارْ يَ / يِ نَ كُ] (نف مرکب) کسی که پوست داریه را نم کند تا نیکوتر آواز دهد ||. متملق. چاپلوس.
داز.
(اِ) خسهاي سرتیز متصل بنوك دانهء ا از قبیل جو و گندم، که داس و تژه و داسه نیز گویند ||. استخوان ماهی. داس ||. گچ||.
گچکار و بنا ||. دیوار گچ مالیده شده. (ناظم الاطباء).
داز.
صفحه 675 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِ) درختچه اي است از تیرهء خرما که داراي برگهاي بادبزنی شکل است و بین نیک شهر و چاه بهار و برخی نقاط دیگر گرمسیري
.( یافت میشود و بنام نخل وحشی نیز معروف است. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 274
داز.
(اِخ) نام یکی از طوایف ترکمن در شمال خراسان، در سرحد ایران با ترکستان شوروي. این طایفه از قبیلهء یموت هستند. تیرهء داز
به افسانه هایی اعتقاد و افتخار دارند که بموجب آن ایشان از بازماندگان یک خاندان پادشاهی هستند. همسایگان آنان نیز ایشان را
ارجمندترین تیرهء قبیلهء یمؤت میشمارند. ترکمن ها حکایت کنند که مؤسس قبیلهء یموت دو زن داشت: زنی عقدي که فرزندي
آورد بنام شرف، و زنی غیرعقدي که دو پسر آورد: یکی بنام چونی و دیگر قجق. پدر هنگام مرگ یکی از دو اسب خود را به
شرف بخشید و اسب دیگر را به دو نابرادري او داد. اما چونی از پذیرفتن اسب مشترك که نیم آن سهم قجق بود خودداري کرد.
دل شرف بر او سوخت و او را پشت اسب خود سوار کرد. بدین ترتیب فجق با شرف پیوند یافت و یموت ها فرزندان این سه پسرند.
از این جهت ادعا دارند که نسب اولاد شرف برتر از چونی است زیرا پسر زن عقدي مؤسس قبیله بوده است. دازها از فرزندان شرف
134 و 135 ). تیرهء داز شامل 500 خانوار و محل ، و قجق ها هستند. (از مازندران و استرآباد رابینو. ترجمهء وحید مازندرانی ص 128
سکونت آن شمال غربی کتول است. رجوع به جغرافیاي سیاسی کیهان ص 102 شود.
داز.
(اِخ) دهی از دهستان آتباي بخش پهلوي دژ شهرستان گبندقابوس واقع در 12 الی 24 هزارگزي خاور پهلوي دژ. دشت معتدل،
مرطوب، مالاریائی و داراي 300 تن سکنه است. آب آن از قنات و چاه و رودخانه گرگان و محصول عمده اش غلات، حبوبات،
لبنیات، برنج، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داري صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی و نمدمالی است. دبستان در آبادي
چین سبیلی و دازکرد دارد. این آبادي از قراء زیر تشکیل شده است. چین سبیلی - قره تپه - کوزه لی - قره بلاغ قریشی - عطاآباد -
.( شفتالوباغ - کرد - شغال تپه و پیرواش که باغ میوه بزرگی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
داز.
(اِخ) دهی از بخش ساردویهء شهرستان جیرفت واقع در 12 هزارگزي جنوب باختري ساردوئیه و 6هزارگزي جنوب راه مالرو بافت
ساردوئیه کوهستانی. سردسیر و داراي 52 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه و محصول عمده اش: غلات، حبوبات و شغل اهالی
.( آن زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دازآر.
(اِ مرکب) دازر. بنا و معمار (||. اِخ) یکی از نامهاي خداي تعالی. (ناظم الاطباء).
دازارو.
(اِخ) یکی از نامهاي خداي تعالی. (ناظم الاطباء).
دازان.
(اِخ) دهی از دهستان بهزاد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 120 هزارگزي شمال خاوري کهنوج. سر راه مالرو کهنوج به
خاش کوهستانی گرمسیر مالاریائی و داراي 100 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول عمده اش: خرما، غلات و شغل
.( اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
دازر.
[زَ] (اِخ) دازآر. رجوع به دازآر شود. (ناظم الاطباء).
دازمیرکنده.
[كَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان رودپی بخش مرکزي شهرستان ساري واقع در 18 هزارگزي شمال ساري و 3هزارگزي باختر شوسه
ساري به فرح آباد. دشت. معتدل، مرطوب و مالاریایی و داراي 80 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تجن و محصول عمده اش
.( برنج، پنبه، کنف، صیفی و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
دازنی کنده.
جزء دهات فرح آباد مازندران آورده و مترجم در حاشیه نوشته است « مازندران و استرآباد » [كَ دِ] (اِخ) این ده را نویسندهء کتاب
دازمیره » که بیشتر این اسامی مربوط به دهات ساري است. امروز دهی بنام فوق در مازندران نیست و ظاهراً صحیح آن باید همان
باشدکه شرح آن در بالا گذشت. « کنده
دازه.
[زَ / زِ] (اِ) دو چوب بلند که بر زمین فروبرند به اندك فاصله، و چوب دیگر بعرض بر بالاي آن دو چوب بندند تا کبوتران و دیگر
است. (حاشیه برهان « واژه » و « وازه » پرندگان بر آن بنشینند. (برهان ||). ترجمهء لفظ هم هست. (برهان). اما به این معنی مصحف
چ معین ||). بازو. (ناظم الاطباء).
دازه.
[زَ / زِ] (اِ) بوته اي است خاردار شبیه به گَوَن، داراي گلهاي بنفش زیبا.
دازي.
(اِ) به لغت فارسی قسمی از هیوفاریقون است. دانه اي است مانند جو، درازتر و باریکتر از آن طعمش تلخ و رنگ آن تیره است. از
جبال فارس خیزد و گرم و خشک است و قوتش تا چهارسال باقی ماند. مسکن و ملین صلابات است. جهت درد مقعد و استرخاء
آن و بواسیر و اسهال و رفع سموم تفتیح سدد و تحلیل ریاح و درد رحم و لعوق آن با عسل جهت دفع کرم معده و سیلان آب دهان
مفید است. نشستن در طبیخ آن جهت خروج مقعد، و با روغن زیتون جهت بواسیر نافع و مورث سدد و دوار و اکثار آن کشنده و
مصلحش انیسون و قدر شربتش تا دو درهم و بدلش نصف آن بادام و دو ثلث آن ابهل است. (از تحفه حکیم مؤمن چ سنگی بخط
.( نسخ ص 104
دازي رومی.
[يِ] (اِ مرکب) قسمی از هیوفاریقون است. نار قیصر. (از تحفه حکیم مؤمن).
داژ.
(اِ) خاکروبه و زبیل. (ناظم الاطباء ||). زبیل دان. (ناظم الاطباء).
داژگان.
(اِخ) دهی از دهستان گرجی بخش داران شهرستان فریدن واقع در 26 هزارگزي باختر داران و 10 هزارگزي شوسه ازنا به اصفهان.
کوهستانی. سردسیر و داراي 297 تن سکنه است. آب آن از چشمه و قنات و رودخانه محلی، محصول عمده اش غلات، حبوبات و
.( شغل اهالی آن زراعت است و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
داس.
(اِخ) دهی از دهستان اردوغش بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. واقع در 17 هزارگزي شمال باختري قدمگاه. کوهستانی، معتدل و
داراي 5 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
داس.
(اِ)( 1) کاردي است چون کمان که بدان کشت دروند. آهنی نیم دایره یا بیشتر با دستهء چوبین و دم تیز که گندم و جو و قصیل و
جز آن بدان درو کنند. افزاري که بدان غله درو کنند. (برهان). آلت آهنین کژ که بدان کاه برند و کشت دروند و به تازیش منجل
خوانند. (شرفنامهء منیري). افزاري که بدان جو و گندم و علف دروند و آن کج کاردگونه اي است. آلتی است آهنی که بدان کاه
و زراعت را قطع کنند. (غیاث). آنچه دخل را دروند. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). محصد. محطب. مقضاب. (منتهی الارب).
جاخشوك. (فرهنگی اسدي نخجوانی). جاخسوك. (برهان). بنگال. منغال. منجل. مجره. مخصال. (منتهی الارب) : پیش تیغ تو روز
صف دشمن هست چون پیش داس نوکرپا.رودکی. یکی مرد با تیزداسی بزرگ سوي مرغزار اندر آید سترگ.فردوسی. بیابان و آن
مرد با تیزداس تر و خشک را زو دل اندر هراس.فردوسی. هر یک داسی بیاورند یتیمان برده به آتش درون و کرده بسوهان.
منوچهري. حلق بگرفتش مانندهء نسناسی برنهادش بگلوگاه چنین داسی.منوچهري. سوي او جست چو تیري سوي برجاسی با یکی
داسی مانندهء الماسی.منوچهري. زمانی بدین داس گندم درو بکن پاك پالیزم از خار و خو.اسدي. کشتزار ایزد است این خلق و این
تردست مرگ داس این کشت، اي برادر همچنین باشد سزا. ناصرخسرو. تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس کنون که
زردشدستی چو گندم نحسی. ناصرخسرو. گردون چو مرغزار و مه نو بر او چو داس گفتی و آفتاب همی بدرود گیا.معزي. چو رخ
او نبود ماه و نشاید بودن کو بیک هفته چو داس است و دگر هفته چو طاس. سوزنی. گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد تا
مه نو کشتزار آسمان را هست داس. سوزنی. آتش سوزان و داس تیز را یک صفت باشد تر و خشک گیاه.خاقانی. چون بروید تخم
محنتها کشد محنت داسش که سر بدرود بس.خاقانی. ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باك نیست شاخ طوبی را فراغت باشد از
صفحه 676 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دندان داس. ظهیر فاریابی. بدي مکن که در این کشتزار روز جزا به داس دهر همان بدروي که میکاري. (از تاریخ گزیده). خرمن
سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتهء خویش آمد و هنگام درو. حافظ. بردست گرفتیم همه داس ز مقراض بر مزرعهء سبز
سقرلاط گذشتیم. نظام قاري (دیوان البسه ص 96 ). مخلب؛ داس بی دندانه. مخلی؛ داس علف درو. هلیکون؛ داس بی دندان.
مشذب، داس که بدان خشاوه کنند. (منتهی الارب). داس رزبر. (دهار). مصرم؛ داس خشاوه. مشول؛ داس خرد ||. کج کاردگونهء
آهنین که بدان درخت پیرایند یا شاخ از درخت افکنند و آن پهن تر از داس غلبه بود و خمیدگی آن نیز کمتر باشد.( 2) دهره.
(اوبهی). سلاحی که بدان درخت و هیمه بُرند خاصه در مازندران. دهره را گفته اند و آن سلاحی است مانند داس و دستهء درازي
هم دارد و حربهء مردم گیلان است. دهره و آن سلاحی است که مردم مازندران بدان درخت و هیمه برند. (لغت محلی شوشتري
نسخهء خطی) : در منزلی دیگدان می ساختند به داس احتیاج شد. (انیس الطالبین نسخهء خطی). معضد؛ داس درخت بر. (منتهی
الارب ||). آلت تراشیدن سم اسب. سم تراش : بداس آنچه بردارد از نعل او دگر اسب را نعل بستن توان.مسعودسعد ||. استخوان
ماهی را نیز گویند. (برهان). استخوان برخی از ماهیان( 3). داز : هیچ رنگی به از سیاهی نیست داس ماهی چو پشت ماهی
نیست.نظامی ||. خس هاي سرتیزي که بر سر دانه هاي گندم و جوي است که در خوشه میباشد. خارخوشه. اخگل. خارخوشهء
گندم. خاري که سر هر دانهء گندم و جو و جز آن باشد. سوگ تژه. تره. (برهان). خس باریک که بر سر غلات هر دانهء خوشهء
گندم و جو باشد. داسه. شعاع سنبل. سفا. شعاع : فلک سفله نحس گردد و سعد خوشهء عمر دانه دارد و داس.مسعودسعد. از سر
خوشه ناگهش داس شکست در گلو کرد رگ گلوش را هر سر داس نشتري. خاقانی. عقرب مه دزدشان چشم فلک را بسحر داس
سر سنبله در بصر انداخته.خاقانی. بشکند سنبله بپاي چنانک داس در چشم اختر اندازد.خاقانی. کمتر از داس سرسنبله بود اسد چرخ
بمیزان اسد. خاقانی (چ سجادي ص 868 ||). نوعی از دام. دام نخجیر. (اوبهی). پادام. نوعی از دام است که آن را پادام گویند و
دام نخجیر هم هست. (برهان). دام نخجیرگري. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی) : چو گوري بودم اندر مرغزاران ندیده دام و
داس دامداران تو بودي بند و داس دامدارم نهادي دام و داست برگذارم. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دو مخالف بخواند امت
را چو دو صیاد صید را سوي داس. ناصرخسرو. هفت سالم در این خراس افکند در دو پایم کلید و داس افکند.نظامی. خاطوف؛
داس مانندي که بدان بندند و بدان آهو صید کنند. (منتهی الارب ||). گیاهی است دوائی که به عربی آن را سداب خوانند.
(برهان (||). ص) تاس. دغ. داغ. سرش داس است، بی مو است ||. بی گیاه (||. اِ) صاحب آنندراج ذیل لغت داس و دلوس گوید:
هرچه از پس چیزي بود داس است و شعر ذیل را از فردوسی شاهد آرد : مرا رنج پیوسته داس آمده ست مرا رنج رفتن بکاس آمده
ست. اما ظاهراً معنی و شاهد آن بر اساسی نمی نماید ||. داس و دلوس، از اتباع است چون فلان و بهمان و خاش وخماش. (از
شرفنامهء منیري). رجوع به داس و دلوس در ردیف خود شود ||. داس مغز،( 4) پرده اي که دو نیم کرهء دماغی را از هم جدا
.Faucille. (2) - Serpe. (3) - Arete. (4) - Faux du Cervean - ( میسازد و شکل داس دارد. ( 1
داس .
[سِنْ] (ع ص) هو داسٍ لا زاكٍ؛ او کم شونده است نه گوالنده. (منتهی الارب).
داس.
(اِخ)( 1) نام اصلی مردم سرزمین پنجاب و سند در برابر آریائیها معنی کلمه در ریگ ودا اهریمنی و وحشی است مقابل آریائی||.
نام کشور داهه که صورت سانسکریت آن داس( 2) است، واقع در طرف شمال و مشرق گرگان و مشرق دریاي خزر. دهستان||.
Dasa. (2) - (1) .( نام قوم ساکن داهه، ولایت دهستان منسوب بهمین قوم است. رجوع به داهه شود. (یسنا ج 1 ص 33 و 59 و 61
.- Dasa
داس.
(اِخ)( 1) نام مردم طایفه اي که سترابون در کتاب خود از آنان در ردیف مردمان معروف اروپا نام برده است. (ایران باستان ج 1
.Dasa, Dace - ( ص 92 ). نام سکنهء کشور داسی. رجوع به داسی شود. .(فرانسه) ( 1
دءس.
[دَ ءِ] (اوستایی، مص) در اوستا بمعنی نشان دادن و نمودن است و دءس [ دَ ءِ سَ ] از این مصدر با تغییر صورت یا تلفظ در واژه
.( هاي تندیس و طاقدیس و فرخاردیس و شبدیز بجاي مانده است. (از فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 261
داسار.
(اِ) دلال را گویند و به عربی سمسار خوانند. داستار. (برهان).
داسارتیه.
[رِ يِ] (اِخ) نام ناحیه اي از مقدونیهء قدیم. مرکز آن لیخنیدوس بوده است، قصبه اي از اوخري. (قاموس الاعلام ترکی).
داستار.
(اِ) داسار. دلال و سمسار باشد و به عربی بیاع گویند. (برهان).
داستان.
(اِ) حکایت. نقل. قصه. سمر. سرگذشت. حدیث. افسانه. (برهان). دستان. فسانه. حادثه. ماجري. ماوقع. حکایت تمثیلی. واقعه.
حکایت گذشتگان. (شرفنامهء منیري) : همچنان کبتی که دارد انگبین چون بماند داستان من بدین.رودکی. مر این داستان کش
بگفت از فیال ابر سیصد و سی شش بود سال.ابوشکور. تو از من کنون داستانی شنو بدین داستان بیشتر زین منو.فردوسی؟ ز گنگ
سیاووش گویم سخن وزان شهر و آن داستان کهن.فردوسی. سپهبد چو بشنید ازو داستان بدان داستان گشت همداستان.فردوسی.
بگرسیوز آن داستانها بگفت نهفته برون آورید از نهفت.فردوسی. کس آمد بگردوي از شهر ري برش داستانی بیفکند پی.فردوسی.
چو بنشست ماهوي با راستان چه بینید گفت اندرین داستان.فردوسی. بدو گفت سیندخت کاین داستان بروي دگر برنهد
راستان.فردوسی. شنیدستم از نامور مهتران همه داستانهاي هاماوران.فردوسی. نیاکانت آن دانشی راستان نکردند یاد از چنین
داستان.فردوسی. شنیدستی آن داستان مهان که از پیش بودند شاه جهان.فردوسی. ز پرویز چون داستان شگفت ز من بشنوي یاد باید
گرفت.فردوسی. چو گودرز بشنید این داستان بیاد آمدش گفتهء باستان.فردوسی. یکی نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون
داستان.فردوسی. بکردار خوابیست این داستان که یاد آید از گفتهء باستان.فردوسی. چو شد داستان سیاوش به بن ز کیخسرو آرایم
اکنون سخن.فردوسی. چه بینید گفت اندرین داستان چه دارید یاد از گه باستان.فردوسی. کنون داستان کهن نو کنم سخنهاي
شیرین و خسرو کنم.فردوسی. کنون داستانهاي شاه اردشیر بگویم تو گفتار من یاد گیر.فردوسی. برو داستانها همی خواندند ز جم و
فریدون سخن راندند.فردوسی. چو بگذشت از آن داستان روز چند ز گردش نیاسود چرخ بلند.فردوسی. همی خواهم از داور
کردگار که چندان امان یابم از روزگار کزین نامور نامهء باستان بمانم بگیتی یکی داستان.فردوسی. نکردند اندرین داستانها [
شاهنامه ]نگاه[ محمود ] ز بدگوي و بخت بد آمد گناه.فردوسی. چو از دفتر این داستانها بسی همی خواند خواننده بر هر
کسی.فردوسی. که رستم یلی بود از سیستان منش کرده ام رستم داستان. (منسوب بفردوسی!). عجب تر زین ندیدم داستانی دو تن
ترسد ز بشکسته کمانی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). درین روز که من نبشتم این قصه و داستان را کارها نو گشت. (تاریخ
بیهقی ص 393 چ ادیب). تا فتح جنگوان را در داستان فزود گم شد حدیث رستم دستان ز داستان. مسعودسعد. و آن اطناب و
مبالغت مقرون بلطایف و ارادات از داستان شیر و گاو اتفاق افتاده است. (کلیله و دمنه). با دولت شاه اخستان منسوخ دان هر داستان
کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده. خاقانی. هر داستان که آن نه ثناي محمد است دستان کاهنان شمر آن را نه داستان.
خاقانی. داستانی نیست در دست جهان به زین سخن راستان جان بر سر این داستان افشانده اند. خاقانی. حقا که دروغ داستانیست
بطلانی داستان ببینم.خاقانی. اگرچه داستانی دلپسند است عروسی در وقایه شهر بند است.نظامی. حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزان شیرین تر الحق داستان نیست.نظامی. عشق سعدي نه حدیثی است که پنهان ماند داستانیست که در هر سر بازاري هست.
سعدي. هنوز قصهء هجران و داستان فراق بسر نرفت و بپایان رسید طومارم.سعدي. هر چند کرد قصهء عشقش بیان جلال یک
داستان نگفت ز صد داستان که هست. جلال خوافی ||. سخن. گفتگو. گفتار. مذاکرة : چو یک چند از این داستانها براند بنه
برنهاد و سپه برنشاند.فردوسی ||. مجازاً به معنی راي و عقیده و اعتقاد در ترکیب همداستان. رجوع به همداستان شود ||. مثل.
(ترجمان القرآن جرجانی) (برهان) (منتهی الارب). دستان. (زمخشري). سمر. حکمت. نادره. شهره. مثل سائر : چه گفتند در داستان
دراز نباشد کس از رهنمون بی نیاز.ابوشکور یکی داستان دارم از روزگار که هر جاي دارم همی یادگار سگ کاردیده بگیرد
پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.فردوسی. یکی داستان گفته بودم بشاه چو فرمود لشکر کشیدن براه که دل را زمهر کسی
برگسل کجا نیستش با زبان راست دل.فردوسی. باده اندر دست و خوبان پیش روي خوبرویانی بخوبی داستان.فرخی. بشعر حجت
گرد طمع ز روي بشوي اگر به دل تَبَعِ پند و داستان شده اي. ناصرخسرو. اي کف تو عالم جود آفرین جاه تو در عالم جان داستان.
خاقانی (دیوان چ سجادي ص 343 ). لقاطات زبان خامهء او میان اهل معنی داستان باد.کمال اسماعیل. -داستان را؛ مثلًا، فی المثل :
وگرنه میانش ببرم بتیغ وگر داستان را برآید بمیغ.فردوسی. بفرمانش آریم اگرچه گوست وگر داستان را همه خسروست.فردوسی.
||لقب زال پدر رستم. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: لقب زال دستان است بجهت ضرورت الف افزوده اند و چون دستان به
معنی مکر و حیله است و او در خدمت حکیم عصر خود سیمرغ علم و فضل آموخته بود این لقب به او دادند - انتهی. اما این گفته
توجیه علمی ندارد ||. مکر. دستان. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی ||). کلمهء داستان را ترکیباتی است چون: همداستان. هم
راي. هم عقیده. هزارداستان. هزارافسانه.
داستان.
(اِخ) ظاهراً نام محلی بوده است در بسطام. حمدالله مستوفی در نزهۀ القلوب آرد: دیگر در بسطام در مزار شیخ المشایخ ابوعبدالله
داستانی بر سر قبر او درخت خشک است، چون از فرزندان آن شیخ یکی را وفات رسد از آن درخت شاخی بشکند. ایشان نیز
بوصیت گویند که آن درخت در اول عصاي پیغمبر ما صلعم بوده است و نسل به نسل به امام جعفر صادق (عم) رسید و امام جعفر
صادق بسلطان بایزید بسطامی داد و بایزید وصیت کرد که بعد ازو کمابیش دویست سال از داستان درویشی خیزد و آن عصا را بدو
دهند چون شیخ المشایخ داستانی بظهور پیوست آن عصا بدو رسید و بوقت وفاتش بوصیت او در مدفن او در پیش سینه اش بزمین
فروبردند درختی شد و شاخها کشید، در فترت غز شاخی از او ببریدند آن درخت خشک شد... (نزهۀ القلوب مقالهء سوم چ اروپا
صفحه 677 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( ص 279
داستان آوردن.
[وَ دَ] (مص مرکب)حکایت کردن : او سلیمان است و من موري( 1) بیادش زنده ام زنده ماناد او کز او این داستان آورده ام. خاقانی.
||مکایده. مکر آوردن. دستان آوردن. کید کردن. ( 1) - ن ل: مورم. مورش.
داستان _____________بودن.
[دَ] (مص مرکب) مثل بودن. شهره بودن. مثل سائر شدن. شهره گشتن : ز جود تو من از گیتی بنعمت داستان بودم بحکمت مر مرا
همچون فریدون داستان کردي. رودکی (از آنندراج). بباید بدین بود همداستان که من داستانم بدین داستان.فردوسی. زهی
خسروي کز بزرگی و مردي میان همه خسروان داستانی.فرخی. منم رامین که شاه بیدلانم ز مهر تو بگیتی داستانم. فخرالدین اسعد
(ویس و رامین). و پسر او ونداد هرمزبن الندا که صیت مردانگی او داستان است. (تاریخ طبرستان ج 1 ص 91 ). در عشق داستانم و بر
تو بنیم جو بازیچهء جهانم و بر تو بنیم جو.خاقانی. منعم روي زمین کوست بعدل و سخا چون علی و چون عمر گرد جهان داستان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 366 ). هم ببخشودي دلت گر باخبر بودي از آنک. حال من در دست مجلس داستان است از
غمت. خاقانی.
داستان پرداختن.
[پَ تَ] (مص مرکب) قصه کردن. حدیث کردن. افسانه گفتن. حکایت گفتن : داستان نقش پردازي بمشق سادگی میتوان پرداخت
خط بر صفحهء نیرنگ زن. ظهوري (از آنندراج).
داستان دیدن.
[دي دَ] (مص مرکب)مشهور و برملا دیدن. آشکارا دیدن. مقابل پنهان و مخفی دیدن : هلد بشهر خجند اندرون به پنهانی وزآن
بگرد سمرقند داستان بیند.سوزنی.
داستان راندن.
[دَ] (مص مرکب) قصه کردن. حکایت کردن. حدیث کردن. گفتگو کردن : فرستاد کس بخردان را بخواند بسی داستان پیش ایشان
براند.فردوسی. همی راند با هر کسی داستان شدند اندر آن کار همداستان.فردوسی. ورجمیل از دل نبودي طالب حسن و جمال
کافرم گر نیز راندي از بُثَیْنه داستان.قاآنی.
داستان رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) نقل شدن قصه. گفته شدن واقعه. نقل شدن حکایت : همی رفت هرگونه اي داستان چه از بدنژاد و چه از
راستان.فردوسی.
داستان زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب)ضرب المثل. ارسال المثل. تمثل. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تمثیل. ارسال مثل کردن. مثل راندن. نادره و
حکمت گفتن. مثل زدن. ضرب مثل. امتثال. (منتهی الارب) : بشاه ددان کلته روباه گفت که دانا زد این داستان در نهفت.ابوشکور.
چنین داد پاسخ که داناي چین یکی داستانی زده ست اندرین.فردوسی. یکی داستان زد برین بر پلنگ چو با شیر جنگی درآمد
بجنگ.فردوسی. یکی داستان زد جهاندیده کی که مرد جوان چون بود نیک پی.فردوسی. گهر بی هنر ناپسند است و خوار بدین
داستان زد یکی هوشیار.فردوسی. سخنهاي نیکو ابا پیلتن بگوي و بسی داستانها بزن.فردوسی. یکی داستان زد برین مردسنگ که
انگور گیرد ز انگور رنگ.فردوسی؟ خجسته نشستی و شاد آمدي همه داستانها بنیکی زدي.فردوسی. یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده...فردوسی. شگفت آمدش داستانی بزد که دیوانه خندد ز کردار خود.فردوسی. مباش اندرین نیز
همداستان که بدخواه خود زد چنین داستان.فردوسی. برین داستان زد یکی پرخرد که از خوي بد مرد کیفر برد.فردوسی. تو نشنیده
اي داستان پلنگ بدان ژرف دریا که زد با نهنگ.فردوسی. یکی داستان زد هزبرژیان که چون بر گوزنی سرآید زمان.فردوسی. مرا
جنگ دشمن به آید ز ننگ یکی داستان زد برین بر پلنگ.فردوسی. یکی داستان زد گوي در نخست که پرمایه آنکس که دشمن
بجست. فردوسی. پسر مهربان تر بد از شهریار بر این داستان زد یکی هوشیار.فردوسی. بدو گفت خسرو که داناي چین یکی خوبتر
داستان زد برین.فردوسی. یکی داستان زد بر او پیلتن که هر کس که سر برکشد ز انجمن. فردوسی. همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان.فرخی. طبایع ز حزمش بود بی خلل زمانه بعزمش زند داستان.عنصري. چه نیکو داستانی زد یکی دوست
که خاموشی ز نادان سخت نیکوست. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). که موبد چنین داستان زد ززن که با زن در راز هرگز
مزن.اسدي. برین بوم و بر هر کس از راستان زند بی وفا را ازو داستان.اسدي. چه نیکو داستانی زد خردمند (هنرمند) هلیله با هلیله،
قند با قند.نظامی ||. حکایت کردن. خبر دادن. قصه نقل کردن :(اول بار که گیو در توران کیخسرو را می بیند کیخسرو بحدس
گیو را می شناسد و گیو در شگفتی میرود) چنین داد پاسخ شه نامدار که تو گیو گودرزي اي نامدار؟ بدو گفت گیو: اي سر
راستان ز گودرز با تو که زد داستان؟ ز کشواد و گیوت که داد آگهی؟ که با خرمی بادي و فرهی.فردوسی. پس از تو برین داستانها
زنند که شاهی برآمد بچرخ بلند.فردوسی. پژوهندهء نامهء باستان که از پهلوانان زند داستان.فردوسی. شنیده ایم که شاه سخن بود
شاعر از آن کسان که زدستند داستان سخن. سوزنی ||. مذاکره کردن. گفتگو کردن : نشسته جهاندار بر تخت خویش همی گفت
با هر کس از بخت خویش که آخر بدین بارگاه مهی نیامد ز بهرام هیچ آگهی چه گویید و زین پس چه شاید بدن بباید برین
داستانها زدن.فردوسی. که داند که فردا چه خواهد بدن بر این داستانها بباید زدن.فردوسی. چو او [ بهرام چوبینه ] رفت شاه جهان
بازگشت ابا موبد خویش همراز گشت بموبد چنین گفت هرمز که مرد دل شیر دارد بروز نبرد ازین پس چه گویی چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن.فردوسی. پزشکان فرزانه گردآمدند همه یک بیک داستانها زدند.فردوسی. نهانی به یک جاي گرد آمدند
ابر کار او داستانها زدند.فردوسی. همه مهتران پیش موبد شدند ز هر گونه اي داستانها زدند.فردوسی. چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان.فردوسی. تهمتن برین گشت همداستان که فرخنده موبد بزد داستان.فردوسی ||. حدس زدن : چنین
گفت آن آسیابان به زن که اي زن مرا داستانی بزن که نیک است انجام این، گر بدي زنش گفت: کاري بُد این ایزدي.فردوسی.
بدو گفت بهرام کاي پاك زن مرا اندرین داستانی بزن.فردوسی.
داستان سرا.
[سَ] (نف مرکب)داستان سراي. سامر. قصه گوي. افسانه سراي.
داستان شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)مشهور شدن. شهره گشتن. بلندآوازه گشتن : به ایران و توران بر راستان شد آن شهر خرم یکی
داستان.فردوسی. از مردمی میان مهان داستان شدي جز داستان خویش دگر داستان مخوان. فرخی. بدوستان و به بیگانگان به آب
طمع بسان اشعث طماع داستان شده اي. ناصرخسرو. تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب چون در عجم کرامت تو داستان شده.
خاقانی. داستان شد عشق مجنون در جهان از جهان این داستان خواهم گزید.خاقانی. گفت زینهار که من بعد از این همان گویم
مشورت من آن است که خراب کنند [ سراي کسري را بمداین ] تا داستان نشود که امیرالمؤمنین از تخریب خانه اي عاجز بود.
(تاریخ طبرستان).
داستان شمردن.
[شِ / شُ مَ / مُ دَ](مص مرکب) افسانه انگاشتن. از عالم داستان داشتن : هر داستان که آن نه ثناي محمد است دستان کاهنان شمر
آن را نه داستان.خاقانی
داستان فرستادن.
[فِ رِ دَ] (مص مرکب) نامه یا پیغام فرستادن : گر ایدونکه باشید همداستان به رستم فرستم یکی داستان.فردوسی.
داستان کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)آشکار کردن. سمر کردن. شهره ساختن : ز جود تو من از گیتی بنعمت داستان بودم بحشمت مر مرا همچون
فریدون داستان کردي. رودکی (از آنندراج ||). قصه کردن. قصه پرداختن. حکایت کردن.
داستان گفتن.
[گُ تَ] (مص مرکب)امتثال. (منتهی الارب). مثل آوردن. حکمت گفتن. مثل زدن : سزد گر بگویم یکی داستان که باشد خردمند
همداستان.فردوسی. یکی داستان گویم ار بشنوید همان بر که کارید خود بدروید.فردوسی. در تو نگرفت از هزار یکی گر چه
صدگونه داستان گفتم.عطار ||. حکایت گفتن. قصه کردن : بدان گشت شیروي همداستان که برگوید آن خوبرخ
داستان.فردوسی. بگویم یکی پیش تو داستان کنون بشنو از گفتهء باستان.فردوسی.
داستان گوي.
(نف مرکب) قصه پرداز. حکایت گوي. قصه گوي : چون برآن داستان غنود سرم داستان گوي دور شد ز برم.نظامی.
داستان نگار.
[نِ] (نف مرکب)داستان نویس. نگارندهء داستان.
داستان نگاري.
صفحه 678 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[نِ] (حامص مرکب)عمل داستان نگار.
داستان نویس.
[نِ] (نف مرکب)قصه نویس. محرر حکایت. واقعه نویس. سرگذشت نویس. مورخ.
داستان نویسی.
[نِ] (حامص مرکب)عمل داستان نویس. واقعه نویسی. مورخ.
داستانی.
(ص نسبی) سزاوارِ مَثَل زدن. مَثَل زدنی. - داستانی شدن؛ سزاوارِ مَثَل زدن گردیدن. مَثَل زدنی شدن. درخورِ شهره شدن گردیدن.
درخورِ مَثَلِ سائر گشتن شدن : سخن کز دهان بزرگان رود چو نیکو بُوَد داستانی شود.ابوشکور. مکافاتِ بد گر کنی نیکوي به
گیتی درون داستانی شوي.فردوسی (||. حامص) (در ترکیب): همداستانی. موافقت. مرافقت.
داستانی.
(اِخ) ابوعبدالله. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده (مؤلف به سال 730 ه . ق.) در فصل چهارم از باب پنجم نام وي در عداد مشایخ
نام محل) شود. ) « داستان » قبل از زمان خویش آورده است. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 795 ). و نیز رجوع به
داستایفسکی.
[يِ] (اِخ)( 1) فدور. رمان نویس نامدار روسی. متولد مسکو 1821 و متوفی به سال 1881 م. آثار این نویسندهء بزرگ جنبهء
روانشناسی عمیقانه اي دارد و مشتمل بر بیان احساسات حقیقی درامی است و سبک نگارش او مؤثر و گیراست و بهمین سبب مقام
ممتازي در میان آثار ادبی روسیه یافته است تا آنجا که دیگر آثار عصر خویش را تحت نفوذ و تأثیر روش خویش درآورده است.
.Dostoievski, Fedor - ( خانهء اموات و جنایت و مکافات از جملهء آثار مهم اوست. ( 1
داستخاله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) داس کوچکی است که بدان سبزي و تره درو کنند و درخت تاك و امثال آن را نیز بدان بپیرایند. (برهان).
داسکاله. داسگاله. داسغاله. داستکاله. داسخاله. داستغاله. جاخشوك. صاحب انجمن آرا و بتبع وي صاحب آنندراج گوید:... و
معنی ترکیبی داسی است که کالنده یعنی دروکننده و برندهء علف و تره است - انتهی. اما کالنده را چنین معنایی نیست ||. عصاي
سرکج. (برهان ||). معشوقه. (برهان).
داستراکون.
[کُنْ] (اِخ)( 1) نام محلی ظاهراً در آسیاي صغیر بعهد سلوکیان و قبل از آن. معبد آپلن بدانجا بوده است. (ایران باستان ج 3
.Dastracon - (1) .( ص 2103
داستغاله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) داستخاله. داسکاله. داسگاله. داسغاله. داستگاله. رجوع به داستخاله شود.
داستکاله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) داستخاله. داستغاله. داسکاله. داسگاله. داسخاله. داسغاله. رجوع به داستخاله شود.
داسخاله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) جاخشوك. داستخاله. داستگاله. داستغاله. داسغاله. داسکاله. داسگاله. به معنی داس کوچک است که بدان علف
و تره بُرند. داس کوچک باغبانان. (برهان). داس کوچک که بدان سبزه و تره درو کنند و درخت تاك و امثال آن بپیرایند. (لغت
محلی شوشتر نسخهء خطی) : بمنجنیق بلا پشت عیش من بشکست بداسخالهء غم کشت عمر من بدرود. جمال الدین عبدالرزاق||.
عصاي سرکج. (برهان).
داس درو.
[سِ دِ رَ / رُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) داسی خاص بریدن غلات. رجوع به داس شود ||. درو شده به داس. دروده بداس.
.( (شعوري ج 1 ص 425
داس دره.
[دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان سه هزار شهرستان شهسوار. واقع در 32 هزارگزي جنوب شهسوار. کوهستانی، سردسیر داراي 170
تن سکنه. آب آن چشمه سار، محصول آنجا لبنیات و عسل. شغل اهالی گله داري و چوب تراشی و راه آنجا مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
داسر.
[سِ] (اِخ) نام شهري است بفاصلهء یک شبه راه تا زبید یمن. (معجم البلدان).
داسرة.
[سِ رَ] (ع ص) ناقۀٌ داسرة؛ ماده شتر شتاب رو. (منتهی الارب).
داس زرین.
[سِ زَرْ ري] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ماه نو است که به عربی هلال گویند. (برهان). زورق سیمین.
داس سی لیوم.
(اِخ)( 1) نام محلی به آسیاي صغیر. ظاهراً نزدیک پلفلاگونیه و کرسی ایالت فریگیهء سفلی یا فریگیهء هلس پونت. (ایران باستان
.Dascylium - ( ج 2 ص 1106 ). و رجوع به داسی لیوم و داس کیلیون شود. ( 1
داسغاله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) داستخاله. داستغاله. داستکاله. داسخاله. داسکاله. داسگاله. جاخشوك. داس که بدان گیاه بُرند.
داس قلعه.
[قَ عِ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروهء شهرستان سنندج. در 21 هزارگزي خاوري گل تپه و 3هزارگزي شمال
کوهین. کوهستانی، سردسیر و داراي 100 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و قنات و در بهار از رودخانه قوره جین. محصولات آنجا
غلات، انگور و لبنیات مختصر و میوجات، شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالروست و تابستان از طریق طراقیه و دلی
.( محمد اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داسک آباد.
[سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 35 هزارگزي شمال خاوري بافت. سر راه فرعی
.( رابر به زنجان. داراي 12 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
داسکاله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) به معنی داسغاله است. (برهان). داسی که بدان رز پیرایند. (شرفنامهء منیري). جاخشوك. جاخسوك. داستخاله.
داستکاله. داستگاله. داسخاله. اسغاله. داس که بدان گیاه برند. داس خرد و دهره باشد که بدان تره برند. (اوبهی). صاحب آنندراج
گوید: معنی ترکیبی آن داس که کالنده یعنی درو کننده و برندهء علف و تره است -انتهی. اما این توجیه اساسی ندارد و کالنده را
چنین معنایی نیست: انما المرخی تیس علفوا التیس نخالۀ و اقطعوا الانیاب عنه کلها بالداسکاله. (ظلیم بن حطیط الجهضمی الدبوسی،
از انساب سمعانی ذیل نسبت دبوسی ||). عصاي سرکژ. (شرفنامهء منیري).
داس کیلیون.
[یُنْ] (اِخ)( 1) کرسی فریگیهء سفلی که ایالتی در ساحل هلس پونت بوده است به آسیاي صغیر در دوران هخامنشیان و بعد. و ظاهراً
این محل قلعهء دیاس کلی دوران عثمانی است. (ایران باستان ج 1 ص 556 و 895 و ج 2 ص 965 و 1260 و ج 3 ص 2152 ). رجوع به
.Dascylion. Daskylion - ( داس سی لیوم شود. ( 1
داسکین.
(اِخ) دهی جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 21 هزارگزي شمال شرقی آوج. کوهپایه، معتدل و داراي
431 تن سکنه. آب آن از رودخانه هکدر و چشمه سار و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و انگور و زردآلو و مختصر قلمستان.
.( شغل اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
صفحه 679 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داسگاله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) داسکاله. داسگله. دهره اي بود کوچک. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). دهرهء کوچک بود که تره و گیاه
درودن را بکار آید : چون درآمد آن کدیور مرد زفت بیل هشت و داسگاله برگرفت.رودکی. اي تن ار تو کارد باشی گوشت فربه
بُر همه( 1) چون شوي چون داسگاله خود نبري جز پیاز. ابوالقاسم مهرانی. رجوع به داسکاله و نیز رجوع به داستخاله شود. ( 1) - ظ:
گوشت فربه بري.
داسگله.
.( [گَ لَ / لِ] (اِ) داسگاله. داسکاله. رجوع به داسکله و داسگاله و داستخاله شود. (شعوري ج 1 ورق 425
داسم.
[سِ] (ع ص) رفیق کار. مهربان. (منتهی الارب). الرفیق بالعمل؛ المشفق. (اقرب الموارد).
داسمی.
Dasameya - ( [سَ] (اِخ)( 1) یکی از بلاد شمال هند قدیم بر طبق سنگهت. (ماللهند بیرونی ص 156 ). سانسکریت. ( 1
داسن.
[سِ] (اِخ) نام کوه بزرگی است در شمال موصل از سوي دجلهء شرقی و بدانجا گروهی بسیار از کردان باشند که داسنیه نامیده می
شوند. (معجم البلدان).
داسنی.
[سِ] (ص نسبی) منسوب به داسن، نام طایفه اي از کردان ساکن کوه داسن شمال موصل. (کرد و پیوستگی نژادي و تاریخی او
.( ص 131 و 179
داس و دلوس.
[سُ دَ] (اِ مرکب، از اتباع) به معنی ضایع و ابتر و دورافکندنی مانند خار و خس، خاش و خماش و امثال آن. (برهان). آشغال. تباه و
تبست. خاش و خماش. صاحب انجمن آرا و بتبع او آنندراج آرد: از اتباع است مانند تار و مار... و بعضی گفته اند هرچه از پس
چیزي بود داس گویند (||. ص مرکب) سفله و دون. (برهان). پست و فرومایه : اي خداوند بکار من از این به بنگر مرمرا مشمر از
این شاعرك داس و دلوس. ابوشکور بلخی. دوش دانستم کاین رنج همه وسواس است( 1) مردم داس و دلوس از در روي آماس
است. منجیک. ( 1) - ن ل: رنج بجی بس داس است. شاید: رنج بچه...
داسه.
[سَ / سِ] (اِ) خسهاي سرتیزي که بر سر دندانه هاي گندم و جوي بود که در خوشه است. (برهان). داس. خارسرهاي خوشهء جو و
گندم. سرهاي تیزي را گویند که بر دندانه هاي گندم و جو است در خوشه. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی): سوك. (برهان).
شعاع سنبل. سفا. داز. (ناظم الاطباء) : طوبی سرکش نه علم چوب تست داسه اي از خوشهء جاروب تست.کاتبی ||. داس که غله
بدان درو کنند. (برهان).
داسی.
(اِخ) ابوالعباس. از جملهء مشایخی است که حمدالله مستوفی نام وي را در تاریخ گزیده (فصل چهارم از باب پنجم) آورده است.
.( (تاریخ گزیده چ اروپا ص 795
داسی.
.Dacie - ( (اِخ)( 1) نام ناحیه اي از اروپاي باستان میان دانوب و جبال کارپات و دنیسترو لوپن اکزین و تیس. ( 1
داسیر.
Dasera - ( آمده است. (ماللهند بیرونی 156 ). .(سانسکریت) ( 1 « سنگهت » [رِ] (اِخ)( 1) یکی از بلاد هند قدیم آنچنانکه در
داسیران.
(اِخ) دهی از دهستان مرکزي بخش مریوان شهرستان سنندج. واقع در یکهزارگزي شمال دژ شاهپور. دامنه. سردسیر داراي 100 تن
.( سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داسی لیوم.
(اِخ)( 1)نام شهري به آسیاي صغیر، مرکز ساتراپی میزي که امروز دیاس کیلو( 2) نام دارد. میزي از شمال به پرپنتید و از مغرب ببحر
Dascylium. (2) - - (1) .( اژه و از جنوب به لیدي و از مشرق به بیتینی محدود بوده است. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 8
.Diaskillo
داسین.
(اِخ) موضعی است ظاهراً بحدود موصل، و محل اقامت کردان آن نواحی. و شاید نیز صورتی از داسن باشد. رجوع به داسن شود.
.( (از کتاب کرد و پیوستگی نژادي و تاریخی او ص 176
داسیه.
.Dacier - ( 1722 م.). ( 1 - [يِ] (اِخ)( 1) آندره. زبان شناس فرانسوي ( 1651
داسیه.
.Dacier - ( 1720 م.). ( 1 - [يِ] (اِخ)( 1) بن ژزف بارن. علامهء نحریر و مترجم فرانسوي ( 1651
داش.
(اِ) کوره اي که خشت و خم و کاسه و کوزه و امثال آن در آن بپزند. (برهان). کورهء کوزه گران. کورهء آجرپزي. کورهء خشت
پزي. هر جائی که در آن آتش بسیار افروزند خواه در آن خشت پزند خواه کاسه پزند خواه آهک پزند. (غیاث). چار. کورهء سفال
پزي. و غیره چون گچ و آهک و آجر. تنور خشت پخته. (شرفنامهء منیري). کوره. کورهء آجرپزي. (لغت محلی گناباد). تنور
خشت پزي. فخار. (دستوراللغۀ) : من چنین زار ازان جماش درم همچو آتش میان داش درم.رودکی. در فرهنگ اسدي چ اقبال دم
کوزه گران نوشته شده است با شاهد فوق از رودکی و فرهنگ اوبهی نیز همین را آورده اما ظاهراً بجاي (دم کوزه گران)
کورهءآهنگران یا کورهء کوزه گران بوده است و نیز محتمل است کلمهء آتش در مصرع دوم آهن باشد؟: داش گرمی بر سر آن
کوي بود چیده در وي آتشی بسیار دود... آن جماعت جملگی جمع آمده بهر خشت خویش چون شمع آمده... چون ابوذر در میان
داش رفت سري از اسرار حیدر فاش رفت. عطار(مظهرالعجائب). زاهد خام خویش بین هرگز نشود پخته گر نهی در داش.عطار. قضا
را بود آنجا داش گرمی که در وي خشت میکردند بریان.عطار ||. کورهء حمام. (لغت محلی گناباد). گلخن :جامه از خرقهء مزبله
بر هم پیراسته و موي و ناخن ناچیده در داش گرمابه بر خاکستر نشسته. (تاریخ بیهق ||). در ناظم الاطباء بکلمه معنی خاکستردان و
انبار خاکستر داده شده است که ظاهراً مستفاد از معنی اخیر کلمه است ||. کورهء نانوایی (سنگک پزي). (حاشیهء برهان قاطع چ
معین ||). گلستان. (برهان). اما شاید در این معنی مصحف گلخن باشد.
داش.
است چنانکه در یلداش به معنی همراه. (از غیاث). در « هم » (ترکی، اِ) در ترکی به معنی سنگ است. (غیاث) تاش ||. نیز به معنی
ناظم الاطباء، معنی رفیق و همدم دارد؛ سبق داش، همشاگرد و رفیق درس و هم مکتب. خواجه داش: هم خدمت. (ناظم الاطباء||).
مخفف داداش... رجوع به داداش شود ||. خطابی که گروهی از مردم عامه را کنند و آنان غالباً زفت اندام و نیرومندتن و برتري
جوي و خودکامه و بذال و جوانمرد و زودگذر، کم تعقل و سریع التصمیم باشند؛ داش مشتی. رجوع به داش مشتی شود ||. نیز
معنی بخشش و انعام و هدیه در ناظم الاطباء بکلمه داده شده است.
داش.
Dash (Dach) Gabriell- - ( 1872 م.). ( 1 - (اِخ)( 1) گابریل. ملقب به کنتس، نویسندهء فرانسوي. متولد پاریس ( 1804
.Anne De Courtiras, dite comtesse
داش آتان.
(اِخ) دهی است از دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع در سی هزارگزي جنوب بستان آباد و 1 هزارگزي شوسهء
میانه به تبریز. جلگه سردسیر داراي 245 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت و گله داري
.( و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش آتان.
صفحه 680 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
5هزارگزي جنوب خاوري مراغه و در مسیر ارابه رو / (اِخ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزي شهرستان مراغه. واقع در 15
مراغه به قره آغاج واقع است. کوهستانی معتدل داراي 900 تن سکنه میباشد. آب آن از رودخانه مردق و محصول آن غلات و
چغندر و توتون و کشمش و بادام و کرچک. شغل اهالی آن کرباس و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
داش آراسی.
(اِخ) دهی از دهستان منجوان. بخش خدا آفرین شهرستان تبریز واقع در 26 هزارگزي جنوب باختري خدا آفرین و سی هزارگزي
شوسهء اهر به کلیبر کوهستانی و گرمسیر، داراي 83 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آن غلات. شغل اهالی آنجا زراعت و
.( گله داري و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش آراسی.
(اِخ) دهی است از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان. واقع در 25 هزارگزي جنوب خاوري باجگیران. کوهستانی و
معتدل، داراي 10 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات و میوه و شغل اهالی آنجا زراعت و راه آنجا مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
داش آغل.
[غِ] (اِخ) دهی از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع در 17 هزارگزي خاور بوکان و 17 هزارگزي خاور شوسهء بوکان
به میاندوآب. کوهستانی، معتدل سالم و داراي 50 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه محصول آن غلات و توتون و حبوبات، شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش آغل.
[غِ] (اِخ) دهی است از دهستان دول بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع در 39 هزارگزي جنوب خاوري ارومیه و یکهزارگزي باختر
شوسهء ارومیه به مهاباد. دامنه معتدل و مالاریایی و داراي 310 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات و
.( انگور و توتون و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش آلتو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان داراي 15 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 2
داش آلتی.
(اِخ) دهی از دهستان آجر لوبخش مرکزي شهرستان مراغه. واقع در 59 هزارگزي جنوب خاوري مراغه و 12 هزارگزي شمال
خاوري شوسهء شاهین دژ به میاندوآب. دره معتدل داراي 17 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار، محصول آن غلات و بادام و
.( نخود و بزرك، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش آلتی.
(اِخ) دهی است از دهستان قوریچاي بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 35 هزارگزي شمال باختري قره آغاج و 4هزارگزي
جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی معتدل داراي 260 تن سکنه است. آب آن از در این سو، محصول آن غلات و نخود شغل
.( اهالی آنجا زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش آلوجه.
[جِ] (اِخ) دهی است از دهستان گل تپه فیض بیگی بخش مرکزي شهرستان سقز. واقع در 20 هزارگزي شمال خاوري سقز. کنار
رودخانه سقز. کوهستانی و سردسیر، داراي 120 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و رودخانه، محصول آنجا: غلات، لبنیات،
توتون و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. رودخانه سقز در اراضی این ده برودخانهء جغتو ملحق میشود.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داشاب.
(اِ) داد و دهش و چیزي به مردم دادن باشد. (برهان). دهش : ز کین تو غمناك گردد عدو ز داشاب [ داشاد ] تو شاد گردد
ولی( 1). منوچهري. ( 1) - ن ل: ز تیغ و ز کینت حزین شد عدو ز داشاد تو شاد گردد ولی.
داشات.
(اِ) داشاد. داشاب. داشن. رجوع به داشاد شود.
داشاتان.
(اِخ) قریه اي در 594 هزارگزي طهران میان قال و مراغه و آنجا ایستگاه راه آهن باشد.
داشاد.
(اِ) عطا و بخشش پارسیان روز عید بمردم میداده اند. (آنندراج). داشن. داشند. عطاء. (تفلیسی) دهشت. دهشته. (فرهنگ اسدي
نخجوانی). بخشش و چیزي که روزهاي گرامی بمردم میداده اند : خواستم با نثار و داشادش پدر اینجا بمن فرستادش حرکاتش همه
رهه هنرست برم از جان من عزیزترست.عنصري. ز داشاد [داشاب] تو شاد گردد ولی ز کین تو غمناك گردد عدو( 1).منوچهري.
صاحب فرهنگ ناصري (انجمن آرا) از فردوسی این مصراع را نقل میکند : بفرمود داشاد دادن بدو ||. دعا باشد. (فرهنگ اسدي
نخجوانی) (اوبهی ||). اجر. (آنندراج). پاداشن. (آنندراج) مزد. کیفر. جزا. اجر. تلافی. (برهان ||). عطار. بوي فروش. خوشبوي
فروش و عطار. (برهان). (شاید معنی اخیر یعنی عطار از تصحیف عطاء ناشی شده باشد ||). نشاط و سرور ||. کوره و تنور. (ناظم
الاطباء). ( 1) - ن ل: ز تیغ و ز کینت حزین شد عدو زداشاد تو شاد گردد ولی.
داشان.
(اِخ) نام محلی است در نواحی شرقی هرات.
داشباشی.
(اِخ) دهی است جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. واقع در 15 هزارگزي جنوب خداآفرین و 20 هزارگزي
شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی معتدل داراي 332 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آن غلات، و شغل اهالی زراعت و
.( گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش برون.
[] (اِخ) نام موضعی است به شمال گرگان در کوك لان.
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قره پشلو، بخش مرکزي شهرستان زنجان. واقع در 70 هزارگزي شمال باختري زنجان و
24 هزارگزي راه مالرو عمومی. کوهستانی، سردسیر داراي 240 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و شغل
.( اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ابهررود شهرستان زنجان واقع در 64 هزارگزي شمال باختر ابهر و 6 هزاي گزي راه مالرو عمومی،
آب آن از چشمه، و محصول آنجا غلات و لبنیات و انگور و قلمستان، شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی و راه
.( آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان. واقع در 52 هزارگزي جنوب قیدار و 3هزارگزي راه مالرو
عمومی، کوهستانی، سردسیر، داراي 228 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی آن زراعت و قالیچه و
.( گلیم و جاجیم بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان چهاردولی بخش قروهء شهرستان سنندج. واقع در 39 هزارگزي جنوب خاوري قروه. سر راه شوسهء
همدان به قروه. کوهستانی. سردسیر و داراي 200 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، مختصر میوه جات و شغل
اهالی آن زراعت، صنایع دستی مردم آنجا، قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است و قهوه خانه اي کنار شوسه دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
داش بلاغ.
صفحه 681 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد، واقع در 90 هزارگزي شمال باختري مشهد و 8هزارگزي باختر
راه شوسه مشهد به قوچان دره. معتدل و داراي 248 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات و چغندر و کنجد،
.( شغل اهالی آن زراعت و مالداري و قالیچه بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) نام محلی است کنار راه سنندج و مریوان میان قلعه شیخ و گردنهء کاران در 61 هزارگزي سنندج.
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه. واقع در 8هزارگزي باختر تکاب و 6 هزارگزي جنوب باختري
ارابه رو تکاب به شاهین دژ. کوهستانی، معتدل، داراي 564 تن سکنه است. آب آن از چشمه سارها. محصول آن غلات و حبوبات
و کرچک، شغل اهالی آن زراعت و گله داري و صنایع دستی مردم گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان اوچ تپه بخش ترکمان شهرستان میانه. واقع در 22 هزارگزي جنوب خاوري ترکمان و 2 هزارگزي ارابه
رو بستان آباد به میانه و 3 هزارگزي خط آهن میانه به تبریز. کوهستانی. معتدل و داراي 314 تن سکنه است. آب آن از چشمه،
.( محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی آن زراعت و گله داري و راه آنجا ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش سراسکند شهرستان تبریز. واقع در 10 هزارگزي خاور سراسکند و 10 هزارگزي
شوسهء سراسکند به سیاه چمن. کوهستانی، داراي 425 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 56 هزارگزي جنوب باختري قره آغاج و
35 هزارگزي جنوب خاوري شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی معتدل مالاریایی داراي 445 تن سکنه است. آب آن از چشمه سارها،
محصول آن غلات و نخود و بزرك، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی مردم آنجا جاجیم بافی و راه آن مالرو است. ده مذکور دو
محل است به فاصلهء 6 هزار گز بنام داش بلاغ بالا و داش بلاغ پائین و سکنهء داش بلاغ پائین 200 تن میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان گورائیم شهرستان اردبیل. واقع در 40 هزارگزي جنوب اردبیل به خلخال کوهستانی معتدل و داراي
309 تن سکنه است. آب آن از چشمه محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان قوریچاي بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 21 هزارگزي شمال باختري قره آغاج و
12 هزارگزي جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی، معتدل و داراي 298 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار و محصول آن
غلات و نخود و بزرك، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی مردم جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزي شهرستان مراغه. واقع در 30 هزارگزي جنوب مراغه و 9هزارگزي خاور
شوسهء مراغه به میاندوآب دره معتدل و مالاریائی و داراي 292 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و چغندر و
.( کشمش و بادام و نخود، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی مردم جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع در 16 هزارگزي باختري گرمی در مسیر شوسه اردبیل به
گرمی. جلگه گرمسیر و داراي 108 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و
.( گله داري وراه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان مشکین خاوري بخش مرکزي شهرستان مشکین شهر (خیاو) واقع در 27 هزارگزي جنوب شهر خیاو و
17 هزارگزي شوسهء خیاو به اردبیل. جلگه و معتدل و داراي 99 تن سکنه است. آب آن از نهر و چشمه و محصول آن غلات و
.( حبوبات و پنبه و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داري و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ.
5هزارگزي خاوري آغ کند و / [بُ] (اِخ) دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد واقع در 7
24 هزارگزي شوسهء میانه به زنجان کوهستانی و معتدل و داراي 81 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و
حبوبات و سردرختی، شغل اهالی آن زراعت و گله داري و صنایع دستی مردم آن گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع در 6هزارگزي شمال باختري گرمی در مسیر شوسهء
گرمی به بیله سوار. کوهستانی گرمسیر و داراي 52 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی
.( زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان ورگهان بخش هوراند شهرستان اهر. واقع در 27 هزارگزي جنوب خاوري هوراند و 11 هزارگزي
شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی و معتدل و داراي 37 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء کجرود و چشمه، محصول آنجا غلات و
.( شغل اهالی آن زراعت و گله داري و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد واقع در 90 هزارگزي شمال باختري مشهد و 8هزارگزي باختر
راه شوسهء مشهد به قوچان. دره، معتدل و داراي 248 تن سکنه است. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و چغندر و کنجد،
.( شغل اهالی آن زراعت و مالداري و قالیچه بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
داش بلاغ حاجی.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان قوریچاي بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 22 هزارگزي شمال باختري قره آغاج و
11 هزارگزي جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی معتدل و داراي 295 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و
.( نخود و بزرك، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ کندي.
[بُ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل. واقع در 35 هزارگزي جنوب باختري گرمی و
15 هزارگزي شوسه گرمی به اردبیل. کوهستانی گرمسیر و داراي 55 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه، محصول آنجا غلات و
.( حبوبات شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ مطلب.
[بُ مُ طَلْ لِ] (اِخ)دهی است از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل. واقع در 50 هزارگزي شمال گرمی، در مسیر شوسهء
بیله سوار به اصلاندوز. کوهستانی گرمسیر و داراي 58 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات، شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش بلاغ مغار.
5هزارگزي شوسهء اهر / [بُ مُ] (اِخ) دهی از دهستان ورگهان بخش هوراند شهرستان اهر. واقع در 27 هزارگزي جنوب هوراند و 10
به کلیبر. کوهستانی و معتدل و داراي 52 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات و انگور، شغل اهالی آن
.( زراعت و گله داري و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
صفحه 682 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داش بلاغ نوشیروان.
[بُ غِ شیرْ](اِخ) دهی است از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل. واقع در 37 هزارگزي باختر گرمی و 15 هزارگزي
شوسهء گرمی به اردبیل. کوهستانی و گرمسیر و داراي 60 تن سکنه است. آب آن از چشمه محصول آن غلات و حبوبات و شغل
.( اهالی آنجا زراعت و گله داري و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش پسک.
[پَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان فرورق بخش حومهء شهرستان خوي. واقع در 21 هزارگزي شمال باختري خوي و 7هزارگزي
جنوب باختري شوسهء خوي به سیه چشمه. معتدل و مالاریایی و داراي 52 تن سکنه است. آب آنجا از رود دالند و چشمه، محصول
.( آن غلات و کرچک و شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داشت.
(مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم از داشتن به معنی حفظ و نگهداري و توجه و حمایت و حراست و صیانت : عالمی را بنکوداشت
نگه دانی داشت مال خویش از قبل داشت نداري تو نگاه. فرخی. و از خداوند عز اسمه میخواهیم تا وي را و ایشان را جمله را به
داشت خویش شغلهاي دو جهانی کفایت کند. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 276 ). خداوند عز و جل امیر جلیل ملک مظفر را به
داشت خویش بدارد. (اسرارالتوحید ص 274 ). - بازداشت؛ حبس. توقیف. - بدداشت؛ بد تعهد کردن. عدم رعایت : ناداشته او خوار
بماند از تو غریب است بدداشت غریبان نبود سیرت احرار. ناصرخسرو. - برداشت؛ تحصیل. بدست آوردن ||. - ابتدا. شروع. آغاز
(در موسیقی). - بزرگ داشت؛ تعظیم. تکریم. احترام. - بهداشت؛ حفظ صحت. - به داشت؛ نیکوداشت. - پیش داشت؛ تقدیمی.
پیشکش ||. - عرض. - تیمارداشت؛ تعهد. تفقد. رجوع به شاهد حرمت داشت شود. - چشمداشت؛ توقع. - حرمت داشت؛ احترام :
و به برکات قلم فتوي و قدم تقوي و نگاهداشت رعیت بر راه شریعت مملکت سلاطین آل سلجوق مستقیم شد و علم دوستی و
حرمت داشت سلاطین و تیمارداشت رعیتان و عمارت جهان، پیشه کرد. - خوارداشت؛ خفت. - رواداشت؛ اجازه. اباحه. - سبک
داشت؛ خفت. - فروداشت؛ تنزل. (و در موسیقی) فرودآمدن. - کم داشت؛ نقص. - گوش داشت؛ اطاعت. - ناداشت؛ بینوا.
تهیدست. بیکاره. (تعلیقات معارف بهاء ولد ج 1 ص 489 ). - نگاهداشت؛ نگهداشت. محافظت. - نیکوداشت؛ نکوداشت. تفقد. -
یادداشت؛ حفظ (||. اِ) ملک. جده : و قسم دوم از عرض هفت گونه است: ... و یکی داشت که به تازي ملک خوانند. (دانشنامهء
علایی چ خراسانی ص 85 ||). زاد و توشه؟ : آنجا که وهم است خویشتن را کشتی از غم آنک داشت یکماهه داري. یعنی از ترس
بی نوائی موهوم خود را هلاك کردي. (کتاب المعارف ||). در تداول مردم گناباد خراسان، داشت در مورد جامه بکار رود،
گویند جامه یا پارچه داشت دارد و محکم است و گاه گویند پُرداشت و یا کم داشت است و ظاهراً قریب به این معنی است آنچه
در فارسنامهء ابن بلخی آمده است: و جامهء کتان بافند سخت تر و لطیف آن را سینزي گویند، اما داشتی ندارد. (فارسنامه چ اروپا
ص 149 و 150 ||). در ناظم الاطباء معانی: پرورش و تربیت و معذرت و خدمت و کورهء سفال پزي و بخشش و انعام نیز بکلمه
داده شده است.
داش تپه.
[تَپْ پَ / پِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قره پشلو بخش مرکزي شهرستان زنجان. واقع در 54 هزارگزي شمال باختري زنجان و
2هزارگزي راه عمومی خلخال. کوهستانی، سردسیر و داراي 400 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل
.( اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
داش تپه.
[تَپْ پَ / پِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میاندواب شهرستان مراغه واقع در 19 هزارگزي شمال باختري میان
دوآب و 12 هزارگزي شمال شوسهء میاندوآب به مهاباد. جلگه و معتدل و مالاریایی و داراي 341 تن سکنه است. آب آن از سیمین
رود، محصول آنجا غلات و چغندر و شغل اهالی آن زراعت، صنایع دستی مردم آنجا گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
داش تپه.
[تَپْ پَ / پِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خرقان غربی، بخش آوج شهرستان قزوین. واقع در 65 هزارگزي باختر آوج. کوهپایه،
معتدل، داراي 292 تن سکنه. آب آن از چشمه سار، محصول آن غلات و نخود و مختصري باغات و عسل، شغل اهالی آن زراعت
.( و قالی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
داشت کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) دوام کردن.
داشتگی.
[تَ / تِ] (حامص) حالت و چگونگی داشته. رجوع به داشته شود.
داشتن.
[تَ] (مص) دارا بودن. مالک بودن. صاحب بودن چیزي را. صاحب آنندراج گوید: داشتن، معروف و این گاهی یک مفعول دارد
و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید: فلانی زور دارد و یا ملک دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید: فلانی فلانی را
دوست میدارد : از مهر او ندارم بی خنده کام و لب تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.رودکی. یک لخت خون بچهء تاکم فرست از
آنک هم بوي مشک دارد و هم گونهء عقیق. رودکی. اي آن که من از عشق تو اندر جگر خویش آتشکده دارم صد و بر هر مژه
اي ژي. رودکی. جعد سیاه دارد کز گشنی پنهان شود بدودر سرخاره.رودکی. توسمت شهري است اندر قدیم چینیان داشتندي و
اکنون تبتیان دارند. (حدود العالم). این شهرکهایی است که به قدیم از چین بودند و اکنون تبتیان دارند. (حدود العالم). دگر گفت
چند است با او سپاه وز ایشان که دارد نگین و کلاه.فردوسی. چو اندیشهء ایزدي داشتیم سخنها همه خوار بگذاشتیم.فردوسی.
سیامک خجسته یکی پور داشت که پیش نیا جاي دستور داشت.فردوسی. ز ضحاك تازي گهر داشتن ز کابل همه بوم و بر
داشتن.فردوسی. بدو گفت شاه این سخن کار تست که روشن روان داري و تن درست. فردوسی. ندارد بر آن زلف مشک بوي
ندارد بر آن روي، لاله زیب.عمارهء مروزي. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی.
هر چیزي که ملک من است... یا ملک من شود در بازماندهء عمرم از زر یا زرق... یا از این اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاري
باشد... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ). اگر ندارم گردون نگویدم که بدار وگر نتازم گردون نگویدم که
بتاز. مسعودسعد. رقیبانی که مشکو داشتندي شکرلب را کنیز انگاشتندي.نظامی. یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و
نکرد. (گلستان). چه قدر آورد بندهء حوردیس که زیر قبا دارد اندام پیس.سعدي. داشت شبانی رمه در کوهسار پیر و جوان گشته
ازو شیرخوار.امیرخسرو. کتب الشی ء؛ داشتن چیزي را. (منتهی الارب ||). قادر بودن. مستطیع بودن. متمکن بودن : هر آن کس که
دارد خورد گر نهد سپاسی بر آن داشتن برنهد.فردوسی. که هر کس که دارد فزونی خورد کسی کو ندارد همی پژمرد.فردوسی||.
در اختیار گرفته بودن. صاحب بودن : چنین گفت کاین بر شما پادشاه هم او دارد این تخت و گاه و کلاه.فردوسی. بسهم و سپه
داشت باید شهی که چون این دو نبود نپاید مهی. اسدي (گرشاسبنامه ص 303 ح ||). متصرف بودن. متصاحب بودن : کجا باشد
آن جادوي بیدرفش که او دارد آن کاویانی درفش.فردوسی. همه ولایت عالم میراث ماست و بیگانگان دارند. (تاریخ سیستان||).
تصدي کردن. اداره کردن. عهده دار بودن. متصدي بودن : و نامه کرد که پارس را یک امیر نتواند داشت. عثمان نامه کرد که پنج
امیر بنشان. (ترجمهء طبري بلعمی). جهان را به آیین شاهی بدار چو آمختی از پاك پروردگار.فردوسی. جهان را همه داشت با داد و
راي سپه را بهر نیکویی رهنماي.فردوسی. بی رنج بتدبیر همی دارد گیتی چونانکه جهان را جم میداشت بخاتم. فرخی. عزیز باش و
بزرگی بدانکه خواهی ده امیر باش و جهان را چنانکه خواهی دار. فرخی. بدان وقت شغل دیوان رسالت من میداشتم. (تاریخ
بیهقی). امارت خراسان پیش از یعقوب لیث، رافع بن سیار داشت. (تاریخ بیهقی). ولایت خراسان امروز ایشان دارد. (تاریخ بیهقی
چ ادیب ص 105 ). همه زابل و کابل و خراسان را که ضحاك داشت به گرشاسب باز داشته بود (فریدون). (تاریخ سیستان). هفت
طبقهء زمین لشکر من دارند. (تاریخ سیستان). (او را) بازگردان و عفو کن که مرد محتشم است، هیچکس جز او، این ولایت نتواند
.( داشت. (تاریخ سیستان). بحکم آنک از نژاد پادشاه بزرگ بود و میانهء مملکت او داشت. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 59
امروز هیچ گروه به از ترکان نمیدانند [ عیب و هنر اسپ را ]، از بهر آنکه شب و روز کار ایشان با اسپ است و دیگر آنکه جهان
ایشان دارند. (نوروزنامه ||). حفظ کردن. در حفظ کوشیدن. حفاظت کردن. نگهداري کردن. پاییدن : نشستنگه شهریاران خویش
بدارید از این پس به آیین و کیش.فردوسی. نگه کرد گودرز تا پشت اوي که دارد ز گردان پرخاشجوي؟فردوسی. ترا دادم این
پادشاهی، بدار به هر جاي خیره مکن کارزار.فردوسی. وزین روي کیخسرو از قلبگاه همی داشت چون کوه پشت سپاه.فردوسی. که
اینرا بدارید چون جان پاك نباید که بیند ورا باد و خاك.فردوسی. بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگري بیادگار دو زلفش مرا بگیر
و بدار.فرخی. و ایشان را [ پادشاهان و گردنکشان اطراف را ] مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیرمحمد جاي وي نتواند
داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131 ). مانک التماس کرده بود که گوسفند سلطانی را که وي دارد، بکسی دیگر داده آید که وي
پیر شده است و آن را نمیتواند داشت. (تاریخ بیهقی). اسماعیل گفت اي اسحاق، اي برادر مرا یادگاري ده از آن پدر تا با خویش
بدارم. (قصص الانبیاء ص 58 ). و گفت این مسیلمه و طلحه هلاك شوند و خدا دین مرا تا روز رستخیز بدارد. (قصص الانبیاء
ص 234 ). خسروبن ملاذان (؟) پسرعم بلاش بوده است و مملکت او بگرفت و میداشت تا پسرش بلاش بزرگ شد. (فارسنامهء ابن
بلخی چ اروپا ص 18 ). و لکن از جهت حزم و احتیاط، کار خویش را داشته ایم. (تاریخ بخارا ||). نگه داشتن. محکم گرفتن و
ضبط کردن : و آلت برکشیدن انبري باید که گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد و سخت دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
||نگه داشتن. ضبط کردن. نگذاردن که فروافتد : نرمک نرمک همی کشم همه شب می روز بصد رنج و درد دارم دستار.فرخی.
||تربیت کردن. تیمار کردن. حرمت کردن. در کنف حمایت آوردن. در حجر تربیت پروردن. زیر پر گرفتن. نگهداري کردن.
نواختن : گفت یا رسول الله اگر مرا بکشی زنان و کودکان مرا چه کنی و که دارد ایشان را. (ترجمهء طبري بلعمی). و چون بهرام
سوي یزدگرد آمد از بدخویی که بود هیچ اندرو ننگرید و او را چنان نداشت که فرزندان را دارند. (ترجمهء طبري بلعمی). ابرهه او
را بزنی کرد و بخانه برد با آن پسر خود و هر دو را همی داشت با عیالان. (ترجمهء طبري بلعمی). ز زابلستان گر ز ایران سپاه هر
صفحه 683 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آنکس که آیند زنهار خواه بدار و بپوزش بیاراي مهر نگه کن بدین کار گردان سپهر.فردوسی. مرا بی پدر داشت بهرام گرد دو ده
سال زانگه که بابم بمرد.فردوسی. بروم آنکه شاپور را داشتی شب و روز تنهاش نگذاشتی.فردوسی. چون خداوند بتخت ملک رسید
او را [ عبدالغفار را ] چنان داشت که داشت از عزت و اعتماد سخت تمام. (تاریخ بیهقی). که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان
که بردرگاه خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی). پدرت دیده اي که چون میداشت ساحري را که شد زبان ملوك.خاقانی. وان مهتر میهمان
نوازش میداشت بصد هزار نازش.نظامی. و گفت کسی که او را عیال و فرزندان بود و ایشان در صلاح بدارد و بشب از خواب بیدار
شود، کودکان را برهنه بیند، جامه بر ایشان افکند آن عمل او از غزو فاضلتر بود. (تذکرة الاولیاء عطار). خداوندگاري که عبدي
خرید بدارد فکیف آنکه عبد آفرید.سعدي. خردمند و پرهیزکارش برآر گرش دوست داري بنازش مدار.سعدي. و روزي چند که
آنجا بود آن دختر را میداشت. پس چون بخواست رفتن فرمود که اگر این دختر بار گرفتست و پسري آورد... (فارسنامهء ابن بلخی
چ اروپا ص 85 ||). نگاه داشتن. نگهداري کردن : چنان دارم اي داور کارساز کزین با نیازان شوم بی نیاز.نظامی. پادشاهی نتوان
کرد الا به لشکر و لشکر نتوان داشت الا به مال. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص 5 ||). نگاه داشتن. بروز ندادن : او سر نتواند
داشت و نگهداري راز نخواهد کرد ||. ذخیره کردن. بکار نبردن. نگه داشتن. نگهداري کردن : بسودابه فرمود کاینرا بدار ز بهر
سیاوش چو آید بکار.فردوسی. ببار اي چشم من خونابه اکنون کدامین روز را داري تو این خون؟ فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
تا بستاند و میدارد تا نفقهء راه کنیم. (تاریخ بخاراي نرشخی). پل گذشتن را شاید نه داشتن را. (قصص الانبیاء ص 228 ||). نگه
داشتن. (درخانه). نشاندن (به خانه). نگهداري کردن (در سراي) : بدو گفت کاین چار خورشیدروي چه داري که شان هست
هنگام شوي. فردوسی ||. در تصرف گرفتن. در قبضه گرفتن و رها نکردن. در دست گرفتن : بدو گفت کاي شیر پرخاش جنگ
چه داري کمربند او را بچنگ؟ عطاءبن یعقوب (برزونامه ||). حامل بودن. حمل کننده بودن. نگاه داشتن. مقابل فروننهادن : از
پشت یکی جوشن خرپشته فرو نه کز داشتنت غیبهء جوشنت بفرکند. عمارهء مروزي ||. مراعات کردن. رعایت کردن. حرمت
نهادن : ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.دقیقی. فضل است اگرم خوانی، عدلست اگرم رانی
قدر تو ندارد آن کز زجر تو بگریزد.سعدي ||. تبعیت کردن : دیگران که هواي بهرام میکردند گفتند صاحب حق اوست و داشتن و
متابعت کردن لازم است. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 77 ||). ایستانیدن. نگه داشتن. موقوف ساختن. توقف دادن. متوقف
کردن. بازایستانیدن. گفتن که بر جاي ماند : مداریدش اندر میان گروه فرستید نزد شبانان کوه.فردوسی. درخشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان برده و دار و گیر.فردوسی. گرفتش دم اسب و بر جاي داشت ز بالاي سر چون فلاخن بگاشت.اسدي. وزان بانگ کاید
در آن رهگذار که: ره ده مر این را و آن را بدار.اسدي. مدار او را ببوم ماه آباد سوي مروش گسی کن با دل شاد. فخرالدین اسعد
(ویس و رامین). و گفت الهی قوم موسی را آنجا بدار و شر ایشان را از ما بازدار. (قصص الانبیاء ص 121 ). و گفتند یا شیخ دعایی
کن تا موسی و قوم او را خدا آنجا بدارد. (قصص الانیباء ص 120 ). آفتاب و ماهرا همانجا بدارند سه شبانه روز، این جهان از مشرق
تا مغرب تاریک شود (قصص الانبیاء ص 15 ). یکی گفت در زندان باید داشت تا بمیرد. (تاریخ بخاراي نرشخی). و گفت با علی بن
سروش تدبیر کنید و سپاه را بدارید. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 104 ). بفرمود آنگهی کو را درآرید ورا چندین زمان بر در
مدارید.نظامی. بفرمودش تا طلب کردن، در احیاي عرب بگردیدند و بدیدند و در صحن سراي ملک بداشتند. (گلستان). بدار اي
ساربان آخر زمانی که عهد وصل را آخر زمان است.سعدي. محمل بدار اي ساربان تندي مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان
در ذیل همین لغت داشتن شود ||. زندانی کردن. متوقف « بداشتن » گویی روانم می رود. سعدي. و نیز رجوع به معنی و شواهد
کردن. نگه داشتن. بندي کردن : گفت برادرم محمد را آنجا بکوه تیز بباید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 53 ). بد نیارست
گشت گرد فلک تا مرا اندرین حصار نداشت.مسعودسعد ||. گماشتن. گماردن. نصب کردن. ایستانیدن : یکی دیده بان بر سر کوه
دار سپه را ز دشمن بی اندوه دار.فردوسی. ترك مه دیدار دار و زلف عنبربوي بوي جام مالامال گیر و تحفهء بستان ستان. فرخی.
شادي ز بتان خیزد، در پیش بتان دار با جعد سمرقندي و با زلف تتاري.فرخی. و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داري که این از آن
مهمات است که البته تأخیر برندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271 ). امیر محمود چند مشرف داشت با این فرزند. (تاریخ بیهقی).
فرود سراي خلوتها میکرد و مطربان میداشت. (تاریخ بیهقی). امیر محمد در نهان کسان داشتی که جستجوي کارهاي برادر
در ذیل همین لغت « بداشتن » کردندي. (تاریخ بیهقی ||). قرار دادن. گماردن. ایستانیدن. براي شواهد این معنی رجوع به شواهد
داشتن شود ||. قرار دادن. نهادن : برخاست و چراغی روشن کرد، ماري را دید الحال او را کشت. چون کیومرث آگاه شد با ایشان
جنگ کرد که چرا تمام شب چراغ بر بالین او نمی دارید. (قصص الانبیاء ص 116 ||). وضع کردن. نهادن. نصب کردن. استانیدن.
قرار دادن : و قبه اي از زر سرخ بر بالاي سر او میداشتند. (قصص الانبیاء ص 116 ). کوه را در هوا نداشته اند شمس را بر قمر ندوخته
اند.خاقانی. گرچه بمویی آسمان داشته اند بر سرم موي به موي دیده ام تعبیه هاي آسمان. خاقانی ||. قرار دادن. مقابل و برابر
گرفتن با. مقابل کردن با. نگاه داشتن بر. اقناع. (منتهی الارب) : و آب کرفس جوشانیده... و سنگ آسیاب گرم کرده اندر شراب
انگوري طلخ افکنند و بینی ببخار آن دارند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آب اندر طشتی کنند و سر به بخار آن دارند. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). و سنگ آسیا گرم کردن و شراب انگوري بر وي ریختن و چشم ببخار آن داشتن... و زوفا و بابونه و اکلیل الملک
اندر آب ریختن و سر ببخار آن داشتن سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). به پیش آینهء دل هر آنچه میداریم بجز خیال جمالت
نمی نماید باز.حافظ ||. گرفتن، چنانکه آب را در دهان : و اندر ابتداء هر دو نوع [ هر دو نوع آماس زفان ]آب گشنیزتر و آب
کوك که او را به تازي الخس گویند و آب کسنه [ کاسنی ] و آب عنب الثعلب و گلاب اندر دهان میدارند. (ذخیرهء
خوارزمشاهی ||). جاي گرفتن. گنجیدن : زر بخواست و دهان من دوبار پر زر کرد و گفت بسی نمیدارد آستین باز دار، آستین
بازداشتم پر زر کرد. (چهارمقاله). همتت در جهان نمی گنجد هفت دریا سبو نمیدارد.خاقانی ||. پنداشتن. (حاشیهء برهان قاطع چ
دکتر معین). گرفتن. شمردن. فرض کردن. بشمار آوردن. گمان بردن. دانستن. محسوب کردن. پذیرفتن. تصور کردن. انگاشتن : و
آن وقت سمرقند را از چینستان داشتندي. (ترجمهء طبري بلعمی). مهر مفکن برین سراي سپنج که جهان هست بازي و
نیرنج.رودکی. نیک او را فسانه دار، شده بد اورا کمرت سخت بتنج.رودکی. که یارد داشت با او خویشتن راست نباید بود مردم را
هزاکا.دقیقی. و اندر وي [ اندر اولاس ] دو جاي است که رومیان آن را بزرگ دارند و بزیارت آیند. (حدود العالم). و پادشاه را
خدمت کردن واجب دارند. [ صقلابیان ] اندر دین. (حدود العالم). و اندر همهء هندوستان زنا مباح است مگر اندر قمار که حرام
دارند. (حدود العالم). به یک سال چندین بار بیشتر مردم این ناحیه [ جبل قارن ] آنجا شوند... با نبید و رود و سرود و پاي کوفتن و
آنجا حاجتها خواهند از خداي و آن را چون تعبدي دارند. (حدود العالم). نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین مروا کنم بدو بر، دارد
بمرغوا. ابوطاهر خسروانی. بر او هیچکس چشم نگماشتند مر او را ز دیوانگان داشتند.فردوسی. هنر نزد ایرانیان است و بس ندارند
شیر ژیان را بکس.فردوسی. نگرتا نداري ببازي جهان نه برگردي از نیک پی همرهان.فردوسی. نخستین فطرت پسین شمار توئی
خویشتن را ببازي مدار.فردوسی. سخن ماند از تو همی یادگار سخن را چنین خوار مایه مدار.فردوسی. ندارد زن و زاده و کشت و
ورز بچیزي ندارد ز ناارز ارز.فردوسی. شنیدي سخن گر خرد داشتی غم و رنج و بد را ببد داشتی.فردوسی. بجاي مشک نبویند
هیچکس سرگین بجاي باز ندارند هیچکس ورکاك. ابوالعباس. و ارسطوطالیس مجره را چیزي دارد که بهوا از بخار دخانی شده.
(التفهیم بیرونی). و گروهی او را [ زهره را ] سبز دارند. (التفهیم). جز نیکویی نگوید جز مردمی نداند وین هر دو را بدارد چون
بیعت پیمبر. فرخی. چون دولت بازگشته بود، بفرمود [ امیر خلف ]تاغلهء ایشان بسوختند و آن ناهمایون دارند. (تاریخ سیستان).
زنان گفتار مردان راست دارند بگفت خوش تن ایشان را سپارند. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ابوجعفر رمادي... خویشتن را
برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی). دون تر از مرد دون کسی بمدار گر چه دارند هر کسش تعظیم. ابوحنیفهء اسکافی
(از تاریخ بیهقی ص 388 ). و بزرگتر آثار اسکندر را که در کتب نبشته اند آن دارند که وي دارا را که ملک عجم بود و فور را که
پادشاه هند بود بکشت. (تاریخ بیهقی). محمد و علی از خلق بهترند چه بود گر از فلان و فلانشان بزرگتر داریم. ناصرخسرو. [
پادشاهان ایران ] سخن خوش بزرگ داشتندي. (نوروزنامه). جو رسته را ملوك عجم به فال سخت بزرگ داشتندي. (نوروزنامه). و
مردمان آن پادشاه را مبارك و ارجمند داشتندي. (نوروزنامه). روي نیکو را داناان سعادتی بزرگ دانسته اند و دیدنش را به فال
فرخ داشته اند. (نوروزنامه). بسی فربه نماید آنکه دارد نماي فربهی از نوع آماس.سنائی. پیر با چیز نیست خواجه عزیز پیر بیچیز را
که داشت بچیز؟سنائی. گرنه عشق تو بود لعب فلک هر رخی را فرسی داشتمی گر نه خاقانی خاك تو شدي کی جهان را بخسی
داشتمی؟خاقانی. خداترس باید امانت گذار امین کز تو ترسد امینش مدار.سعدي ||. در صدد انجام دادن بودن: دارم میروم،
درصدد رفتنم. برفتن آغازیده ام. مشغول رفتن هستم ||. کردن. ساختن : خواجه یکی غلامک رس دارد کز ناگوارد خانه چو تس
دارد. منجیک ||. دادن : فرمودند در آن زمان که تو... بر کنار جوي مرکب پدر مرا علف میداشتی آن خوف در باطن تو من
انداخته بودم. (انیس الطالبین بخاري). مرکب بدر خواجه بر کنار آبی، علف میداشتم. (انیس الطالبین). چشمت همیشه مانده بدست
توانگران تا اینت نان دارد و آن خز و آن حریر. ناصرخسرو. صاحب آنندراج گوید: کلمهء داشتن به معنی دادن آید چنانکه گویی:
شیشه یا چینی تا نشکنی آواز ندارد - انتهی ||. دیدن، چون مرگ داشتن و این بجهت استمرار آید چنانکه در این بیت : فلک پیر
بسی مرگ جوانان دارد این کمان پشت سر تیره فراوان دارد. صائب (از آنندراج ||). صاحب آنندراج گوید: به معنی زدن نیز آید
و شعر ذیل را از علی خراسانی شاهد آورده است : آن که تیر غمش آماج جگر خواهد شد هردم از تیر نگه صید دگر خواهد
داشت اما معنی داشتن از شاهد فوق استنباط نمیشود. و معنی داشتن در این بیت: دارا بودن و مالک بودن و در تصرف گرفتن است
لاغیر ||. و همو گوید: که داشتن به معنی شمردن و قرار دادن آید و شعر ذیل را از عواصی یزدي نقل کند : ماه تمام داشت بروي
تو لاف حسن زد وقت صبحگاه برو خنده آفتاب. که از این شاهد نیز معنی منظور صاحب آنندراج برنمی آید منتهی از ترکیب
معنی لاف زدن میتوان استنباط کرد ||. کلمهء داشتن را با پیشاوندها ترکیباتی است که از آن ترکیبات معانی متفاوت « لاف داشتن »
برآید: - بازداشتن؛ به معنی گرفتن. در جایی نگهداري کردن. متوقف ساختن. زندانی کردن. بنشاندن : ملک بفرمود تا هر دو را
بازداشتند تا کار ایشان پیدا شود. (ترجمهء طبري بلعمی). یوسف این شرابدار را گفت چو پیش ملک... بازشوي... بگو او را که
بزندان اندر غلامی غریب بازداشته اند بی گناه. (ترجمهء طبري بلعمی). گفت چون قاید بادي پیدا کند او را باز باید داشت. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 337 ). و چون از روم برگشت او را [ بوزرجمهر را ] بازداشت مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد.
(مجمل التواریخ و القصص). و خانه فرمود ساختن چون قفس از آهن و زال را در آنجا بازداشت و بر پیل همی گردانید. (مجمل
التواریخ و القصص ||). - منع کردن. جدا کردن. دور کردن : بهرام سخن گفت با او بعتاب و گفت شما حق از من بازداشتید و
میراث من بکس دیگر دادید. (ترجمه طبري بلعمی). مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز وزو مردمش را مدار ایچ باز.اسدي. و تو
با این سواري چند و با بسطام که خویشاوند او بود نیک برانید که من این لشکر را از شما باز دارم. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا
ص 101 ). سگالش گریهاي خاطرپسند که از رهروان باز دارد گزند.نظامی. چه مشغولی از دانشت باز داشت به بیدانشی عمر نتوان
گذاشت.نظامی. مپندار گر وي عنان بر شکست که من باز دارم ز فتراك دست.سعدي ||. - متوقف کردن. از حرکت جلوگیر
آمدن : بازندارد عنان و باز نماند تا نزند در یمن سناجق اقبال.منوچهري ||. - باز گرداندن. عقب نشاندن : سپه را چنین پنج ره
بازداشت رجوع شود به همین کلمه در ردیف خود. بصد چاره بر جایگهشان بداشت.اسدي. - بداشتن؛ ایستانیدن در جائی. نصب
کردن. گماردن. متوقف کردن : و تاش سپهسالارش را بر میسره بداشت. (تاریخ بیهقی). و همچنان در باب مرکبان خاصه که
بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377 ). به هر سو یکی با سپه برگماشت بر قلب زابل سپه را بداشت.اسدي. فرعون را بر در
سراي درخت خرمایی بود و چهار شیر آنجا بداشته بودند. (قصص الانبیاء ص 199 ). و دختران را آنجا دید که گوسفندي چند لاغر
آنجا بداشته اند. (قصص الانبیاء ص 93 ||). - مقرر کردن. مفوض کردن. واگذاردن : بداریم بر تو همین تاج و تخت بچیزي
صفحه 684 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گزندت نباید ز بخت.فردوسی. شغلها و عملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. (تاریخ بیهقی ||). - شغل دادن. بکاري گماردن.
به منصبی نصب کردن. در عهده کردن. مقرر کردن : پس عبدالملک، عبدالله بن عمر را ولایت عراقین و خراسان و سیستان بداشت.
(تاریخ سیستان). و عبدالله بن طاهر را بر خراسان و سیستان بداشت. (تاریخ سیستان). و معتمد، محمد بن عبدالله بن طاهر را بر
خراسان بداشت. (تاریخ سیستان). میخواستیم در مهمات ملکی با وي [ آلتونتاش ] رجوع کنیم... اولیاء حشم را بنواختن و هر یکی
را از ایشان بمقدار محل و مرتبت بداشتن. (تاریخ بیهقی ||). - متوقف ساختن. بازایستانیدن. از جنبش بازداشتن. توقف دادن. از
ادامه یافتن جلوگیر شدن : بدان سایه در اسپ و گردون بداشت روان را به اندیشه اندر گماشت.فردوسی. بفرمود کو را بدین ریگ
گرم بدارید تا خوابش آید ز شرم.فردوسی. نیزه بگذاردي و شیر را بر جاي بداشتی. (تاریخ بیهقی). در تاریخی که کرده است در
سنهء خمسین و ثلثمایه( 1) چندین هزار سال را تا سنهء 409 بیاورده و قلم را بداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262 ). و امیر اسب
بداشت. حاجبی نامه بستد و بدو داد. (تاریخ بیهقی ||). - معطل ساختن. درنگ دادن : و من حیله کردم که جامه و زینت او
پوشیدم تا شما را آنجا بدارم و او میانه کند. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 101 ||). - نگه داشتن. آسایش را درنگ دادن :
پس هرمز و هر که با وي بود همه را بسراهاي نیکو فرودآورد و اجري بر ایشان براند و چهل روز بداشتشان تا ماندگی سفر از ایشان
بشد. (ترجمهء طبري بلعمی ||). - متوقف ساختن. محبوس گونه کردن. گفتن که از آنجاي دور نشوند : پانزدهم این ماه قاصدان
آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیري و بوطاهر تبانی و یاد کرده بودند که مدتی دراز ما را به کاشغر مقام افتاد و
آنجا بداشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 361 ||). - دوام کردن. از میان نرفتن. برجاي ماندن. تباه نشدن : قلعهء جنبد ملغان قلعه اي
است که بیک تن نگاه توان داشت از محکمی و هواء معتدل دارد و آب مصنعها و غله در آنجا سالی سه چهار بدارد. (فارسنامهء
ابن البلخی چ اروپا ص 160 ||). - دیر کشیدن. زمان گرفتن. برجاي ماندن. قائم بودن. ادامه یافتن. دوام کردن : چهار روز آن
جنگ بداشت و هر روز کار سخت تر بود. (تاریخ بیهقی). آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از ملاعین کشته شدند. (تاریخ
بیهقی). امیر نیز مجلس خود را خالی کرد... و آن خالی بداشت تا نماز پیشین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380 ). و دو سه روز
بدارد... (تاریخ بیهقی ص 60 ) صد سال خادم ما باشیم و صد سال فرزندان ما و این هزار سال بدارد و از خواجه عبدالکریم... روایت
کردند که او گفت که شیخ ما گفت که تا دامن قیامت بدارند. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 278 ||). - دوام دادن. طول دادن. دیر
کشاندن. ادامه دادن. بدرازا کشاندن. قائم داشتن : بجاي خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب
بداشت. (تاریخ بیهقی). یلان را به پیکار و کین برگماشت بصد حیله آن رزم تا شب بداشت.اسدي. اگر سده بسیار باشد تب سه
شبانه روز بدارد و اگر کمتر باشد زودتر گسارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). - برافراشتن. برپاي کردن : تمامی لشکر و اعیان و
سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376 ||). - نهادن. قرار دادن : آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی بکف دست بدارد. منوچهري. بخاري سپر شش بهم بربداشت بزد تیر و بیرون زهر شش گذاشت.اسدي ||. - تعبیه
کردن. نصب کردن : بوقهاي زرین که در میانهء باغ بداشته بودند بدمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378 ||). - گرفتن. فشردن.
نگهداري کردن : بدان تا خرد بازیابم یکی ببر گیر و سختم بدار اندکی.فردوسی ||. - قبول کردن. پذیرفتن : اي شده مدهوش و
بیهش پند حجت را بدار کز عطاي پند بهتر نیست در دنیا عطا. ناصرخسرو. - برداشتن؛ برگرفتن. بریدن. دور کردن : این وزیر
سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368 ). بنومیدي دل از دلخواه برداشت بدارالملک ارمن
راه برداشت.نظامی. آنکه در این ظلم نظر داشته ست ستر من و عدل تو برداشته ست.نظامی. چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت.نظامی. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر اي بدعهد سنگین دل چرا برداشتی؟ سعدي.
نباید بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاري است مشکل.سعدي ||. - کوچ کردن. عزیمت کردن : دیگر روز از بلف
برداشت و بکشید [ مسعود ] و بباجگاه رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255 ). چو مستی خوان شرم از پیش برداشت خرد راه وثاق
خویش برداشت.نظامی ||. - عرض کردن. رفع کردن : چون شاید که یوسف با اینهمه جلالت و مرتبت حاجت خویش بکافري
بردارد و به نزدیک کافري فرستد. امید خداي عز و جل بدو کند. (ترجمهء طبري بلعمی ||). - آغاز کردن. مقابل فروداشتن، ختم
کردن : از پس هر شامگهی چاشتی است آخر برداشت فروداشتی است.نظامی ||. - بلند کردن : دستها بخداي عز و جل برداشته تا
ملک اسلام را محمود در دل افکند... و آن عاجزان را که ما را نمی توانستند داشت برافکند. (تاریخ بیهقی ||). - بر کشیدن : در
این منزل بهمت ساز بردار در این پرده بوقت آواز بردار. نظامی. گریه و زاري کردن گرفتند و فریاد بی فایده برداشتند. (گلستان). -
||برگرفتن. درکشیدن : خرد پیمانهء انصاف اگر یکبار بردارد بپیماید مر آن چیزي که دهقان زیر سر دارد. ناصرخسرو. از آن می
خورد و زان گل بوي برداشت پی دل جستن دلجوي برداشت.نظامی. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود. - واداشتن.؛ وادار
کردن. کردن که بکند. تحریض یا اجبار کردن که بکند : او را به قبول دین خود واداشت، از پذیرفتن... دین خود ناگزیرش ساخت.
استخف فلاناً عن رأیه؛ واداشت او را بر جهل و سبکی و از صواب باز داشت. (منتهی الارب ||). کلمهء داشتن گاه مقدم بر حرف
اضافه آید چون: - داشتن از؛ جدا کردن از : عنان مپیچ که گر میزنی بشمشیرم سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراك. حافظ. -
داشتن بر...؛ طلب داشتن از : و آنچه آن اعرابی کراي شتر بر ما داشت، به سی دینار هم این وزیر بفرمود تا بدو دادند. ناصرخسرو
(سفرنامه ||). گاه کلمهء داشتن را در ترکیب با کلمات دیگر معنی بگردد این چنین: به معنی آوردن، در ترکیب: - بر سر چیزي
داشتن؛ بر آن آوردن. وادار کردن که بکند آنرا : حسد مرد را بر سر کینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت.سعدي. به
معنی افراختن، افراشتن در ترکیب: - سر بر آسمان داشتن؛ سر بر آسمان افراشتن. سر به آسمان بلند کردن : نه چو تو سر بر آسمان
دارم.سعدي ||. به معنی افکندن در ترکیب ||: سایه داشتن؛ سایه افکندن : و ابر بفرستاد تا بر ایشان سایه داشت از برکت دعاي
موسی. (مجمل التواریخ و القصص ||). به معنی بردن در ترکیب: - با خود داشتن؛ با خود بردن : بتا! نگارا! از چشم بد بترس و
مکن( 2) چرا نداري با خود همیشه چشم پنام. شهید بلخی. - بکار داشتن؛ بکار بردن : بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و پلیل و
کندس همه را بکوبند و آب مرزنگوش بسرشند و شیاف کنند و بوقت حاجت بکار برند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پس حمد عام تر
باشد از شکر براي آنکه حمد بجاي شکر بکار دارند و شکر بجاي حمد بکار ندارند. (تفسیر ابوالفتوح رازي). - پیش داشتن؛ پیش
بردن. به معنی بخشیدن، دادن در ترکیب: - سود داشتن؛ نفع دادن : صفراي مرا سود ندارد ملکا درد سر من کجا نشاند
علکا.ابوالمؤید. کیست کش وصل تو ندارد سود کیست کش فرقت تو نگزاید.دقیقی. گویند چون شب خسوف ماه جو توان کاشت
جو بکارند و نان وي دیوانگان را دهند سود دارد. (نوروزنامه). و بابونه و اکلیل الملک اندر آب ریختن و سر ببخار آن داشتن سود
دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). به معنی برگرفتن در ترکیب: - دور داشتن از؛ باز گرفتن. کف از دامن کسی داشتن، برگرفتن
دست از دامن او. باز گرفتن دست از دامن او : بدارید چندي کف از دامنش وگر میگریزد ضمان بر منش.سعدي ||. به معنی
پیوستن. متصل بودن در ترکیب: - حد بچیزي داشتن؛ بدان پیوسته بودن :خفجاق را حد جنوبش به بجناك دارد و دیگر همه با
ویرانی شمال دارد. (حدود العالم ||). به معنی حفظ کردن در ترکیب: - در دل داشتن؛ چیزي را در ضمیر پنهان داشتن. - در
گوش داشتن؛ مطلبی را بیاد داشتن ||. به معنی سبب شدن در ترکیب: - زحمت کسی داشتن؛ سبب رنج او شدن : اي مگس
عرصهء سیمرع نه جولانگه تست عرض خود میبري و زحمت ما میداري. حافظ ||. به معنی کردن در ترکیبهاي: - آباد داشتن؛ آباد
کردن. آباد ساختن : جهان یکسر آباد دارم بداد همه زیردستان بمانند شاد.فردوسی. بدو گفت رستم که جان شاد دار بدانش روان
و تن آباد دار.فردوسی. که جاوید هر کس کند آفرین بدان شاه کاباد دارد زمین.فردوسی. - ارزانی داشتن؛ ارزانی کردن : دولت
فقر خدایا بمن ارزانی دار کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است. حافظ. - ارسال داشتن؛ ارسال کردن. فرستادن. - اسیر
داشتن؛ اسیر کردن : اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد زبون چارزبانی مکن دوحورلقا.خاقانی. - اندیشه داشتن؛ اندیشه کردن :
خضر گفت اندیشه مدار و آتش کن. (قصص الانبیاء ص 198 ). - بانگ داشتن؛ بانگ کردن. آوا برآوردن :قضا را همائی بیامد و
بانگ داشت. (نوروزنامه). - باور داشتن؛ باور کردن : وگر نامور شد به قول دروغ دگر راست باور ندارند از اوي.سعدي. - بسغده
داشتن؛ بسغده کردن. آماده کردن: همی بایدت رفت و راه دورست بسغده دار یکسر شغل راها.رودکی. - بی اندوه داشتن؛ بی
اندوه کردن : سپه را ز دشمن بی اندوه دار.فردوسی. - پنهان داشتن؛ پنهان کردن : بخندید ازو نامور شهریار بدو گفت فرزند پنهان
مدار.فردوسی. - تباه داشتن؛ تباه کردن : بگردان زمن دیو را دستگاه بدان تا ندارد روانم تباه.فردوسی. و ما را دوزخی میخواند و
کار ما را تباه میدارد و لشکر ما را چندین بکشت. (قصص الانبیاء ص 226 ). - تعزیت داشتن؛ تعزیت کردن : چون دارا گذشته شد
او را به رسم پادشاهان فرس دفن کرد و تعزیت داشت. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 56 ). - تیره داشتن؛ تیره کردن : رخ مرد را
تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغ.فردوسی. - حرمت داشتن؛ حرمت کردن، احترام کردن : صدر به وي دادند و وي را
حرمتی بزرگ داشتند. (تاریخ بیهقی). - خالی داشتن؛ خلوت کردن : دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیري بکشید.
(تاریخ بیهقی ||). - پر نکردن. نینباشتن : اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی.سعدي. - خدمت کسی داشتن؛
خدمت ادا کردن : و دویست غلام را مقرر کرد تا خدمت او بدارند. (قصص الانبیاء ص 69 ). - خراب داشتن؛ خراب کردن. ویران
ساختن : دگر کشور آباد بیند بخواب که دارد دل اهل کشور خراب.سعدي. - خوار داشتن؛ خوار کردن : خوارم بر تو خوار چه
داري تو رهی را من بندهء میرم نبود بندهء او خوار.فرخی. - درنگ داشتن؛ درنگ کردن : ازین بیشتر اندرین جاي تنگ نخواهم که
دارد روانم درنگ.فردوسی. - دل تنگ داشتن؛ دل تنگ کردن. - دل خوش داشتن؛ دل خوش کردن. - دل شاد داشتن؛ دل شاد
کردن : بدرد کسان دل مدارید شاد که گردون همیشه نگردد بداد.اسدي. - دور داشتن؛ دور کردن : دل و مغز را دور دار از شتاب
خرد با شتاب اندر آید بخواب.فردوسی. - دوستی داشتن؛ دوستی کردن : آورده اند که یک روز پسر خود را وصیت میکرد که راز
خویش با زن مگو و از مردم نوکیسه وام مگیر و با عوام و فاسق دوستی مدار. (قصص الانبیاء ص 176 ). - رنجه داشتن؛ رنجه کردن :
خروشی برآمد که اي شهریار به آهن تن پاك رنجه مدار.فردوسی. - شادمان داشتن؛ شادمان کردن : بدان اي پسر کاین سراي
فریب ندارد کسی شادمان بی نهیب.فردوسی. - شکار داشتن؛ شکار کردن : لاجرم اکنون جهان شکار منست گرچه همیداشت او
شکار مرا.ناصرخسرو. - صحبت داشتن؛ صحبت کردن : نیکنامی خواهی اي دل با بدان صحبت مدار خودپسندي جان من برهان
نادانی بود. حافظ. - غمگین داشتن؛ غمگین کردن : بدو گفت پس نامور شهریار که دل را بدین کار غمگین مدار.فردوسی. -
فرمان داشتن؛ فرمان کردن. اطاعت کردن، فرمان نداشتن؛ اطاعت نکردن : و محمد بن الحصین باز ایشان را فرمان نداشت. (تاریخ
سیستان). - فریاد داشتن؛ فریاد کردن. آوا برآوردن : چو عندلیب چه فریادها که میدارم تو از غرور جوانی هنوز در خوابی.سعدي.
جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها. حافظ. - گذر داشتن؛ گذر کردن. عبور کردن : یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم
بکوئی. (گلستان). - گوش داشتن؛ گوش کردن : بگفتار این نامدار اردشیر همه گوش دارید برنا و پیر.فردوسی. - لنگ داشتن؛
لنگ کردن : برون کش پاي از این پاچیلهء تنگ که کفش تنگ دارد پاي را لنگ.نظامی. - محبوس داشتن، محبوس کردن.؛
- .( زندانی کردن : و بفرمود تا بازداشتگان را بیرون آوردند... که ایشان را محبوس میداشت. (فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 95
مقرر داشتن؛ مقرر کردن. - نهان داشتن؛ نهان کردن. پنهان ساختن : دل شاه کاووس پردرد شد نهان داشت، رنگ رخش زرد
شد.فردوسی ||. به معنی کشیدن در ترکیب: - فریاد داشتن؛ فریاد کشیدن : و مسخره اي بود که او را متوکل پیوسته عذاب داشتی و
مار بیاوردندي تا او را بزدي و تریاك دادي تا بخوردي و شیر را بیاوردندي تا او را عذاب دادي و متوکل از آن خندیدي و او فریاد
داشتی. (مجمل التواریخ و القصص ||). به معنی گذاردن در ترکیب: - خویشتن را پیش کسی داشتن؛ در اختیار او در آوردن. مطیع
و فرمانبردار او شدن :چون پدر ما [ مسعود ] فرمان یافت و برادر ما را به غزنین آوردند. نامه اي که نبشت و نصیحتی که کرد و
خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان باز کشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستان بحقیقت گویند و نویسند.
(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 89 ||). به معنی گرفتن در ترکیبهاي: - به چنگ داشتن؛ بچنگ گرفتن : به ایرانیان گفت شمشیر جنگ
صفحه 685 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مدارید خیره گرفته به چنگ.فردوسی. - به فال داشتن؛ به فال گرفتن : شاه از آن شاد گشت و داشت بفال با همه خسروي و عزّ و
جلال.سنائی. - به کسی داشتن؛ به قامت او گرفتن. به اندازهء او گرفتن : و قضیبی از بهشت آورده بود و گفت هر که اندازهء این
قضیب بود و طالوت نام دارد ملک بنی اسرائیل خواهد بود، اشموئیل قضیب را بیاورد و بطالوت داشت به اندازهء او بود. (قصص
الانبیاء ص 142 ). - تنگ داشتن کار؛ تنگ گرفتن کار : چو فرزند آید بفرهنگ دار زمانه ز بازي بر او تنگ دار.فردوسی. - جشن
داشتن؛ جشن گرفتن : تا بروزگار اردشیر بابکان که او کبیسه کرد و جشن بزرگ داشت و آنروز را نوروز بخواند. (نوروزنامه). -
دامن داشتن؛ دامن گرفتن : ملک را خوش آمد صره اي هزار دینار از روزن بیرون داشت و گفت دامن بدار. (گلستان). - درس
داشتن؛ درس گفتن : بی اجري و مشاهره درس ادب و علم دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277 ). - روزه داشتن؛ روزه گرفتن : و
ایشان را سخت می آمد در گرماي گرم روزه داشتن. (تفسیر ابی الفتوح رازي). مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده اي را
دهد نان و چاشت.سعدي. - سپر داشتن؛ سپر گرفتن، قرار دادن سپر برابر... : بدان تا مرا سازد آیین جنگ سپر داشتن پیش
تیرخدنگ.فردوسی. - فرا راه داشتن؛ فرا راه گرفتن : همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود، گفت آخر اي مسلمانان چراغی فرا
راه من دارید. (گلستان). بخشایش الهی گمشده اي را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت. (گلستان). - کژ داشتن؛ کج گرفتن.
مایل نگه داشتن : و قسمی از شمشیر مشطب... گوهر خویش آن زمان نماید که کژداري. (نوروزنامه ||). ترکیبات ذیل را با کلمهء
داشتن معانی خاص است چنین: - آبادان داشتن؛ رونق دادن. روا کردن : بنی اسرائیل را توریۀ آموختی و شریعت موسی را آبادان
داشتی. (قصص الانبیاء ص 130 ). - آباد داشتن؛ آباد کردن. آباد ساختن : بدو گفت رستم که دل شاد دارد بدانش روان و تن آباد
دار.فردوسی. - آرام داشتن؛ آرام گرفتن. از بیقراري باز استادن : سکندر بدو گفت کاي نامدار اگر کام دل خواهی آرام
دار.فردوسی. - آرزو داشتن؛ آرزومند بودن. - آزار داشتن؛ آزرده بودن. رنجه بودن : گر از لشکر آزار داري همی مر این تاج را
خوار داري همی.فردوسی ||. - مزاحم بودن. رنجه ساختن. - آگهی داشتن؛ مطلع بودن. باخبر بودن. -آهنگ داشتن؛ بر سر چیزي
بودن. قاصد بودن. - اثر داشتن؛ مؤثر بودن. - اراده داشتن؛ آهنگ داشتن. قاصد بودن. - ارج داشتن؛ گرامی شمردن. حرمت کردن
: ز بخشش بنه دل بر اندازه نیز بدار اي پسر تا توان ارج چیز.فردوسی. - ارجمند داشتن؛ گرامی شمردن. حرمت کردن : فرنگیس را
کاخهاي بلند برآورده و داردش ارجمند.فردوسی. - ارزانی داشتن؛ بخشیدن. روزي کردن : شکر کن شکر، خداوند جهان را که
بداشت بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم. ابوحنیفهء اسکافی. - ارز داشتن کسی را؛ ارز و قیمت نهادن او را : اگر نیستت چیز
لختی بورز که بی چیز کس را ندارند ارز.فردوسی. - ارسال داشتن؛ فرستادن. - اسب برداشتن (کسی را)؛ رمیدن اسب و بدون
ارادهء سوار، سوار خود را با خود بردن. - اکراه داشتن؛ مکروه بودن. خوش نداشتن. - الچخت داشتن؛ امید داشتن. چشم داشتن :
جز این داشتم امید و جز این داشتم الچخت ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.کسایی. - امید داشتن؛ امیدوار بودن : چنین دارم امید
کافراسیاب نبیند جهان نیز هرگز بخواب.فردوسی. - امین داشتن؛ امین شمردن : امین کز تو ترسد امینش مدار.سعدي. - انتظار
داشتن؛ منتظر بودن. بیوسیدن. - اندازهء چیزي داشتن؛ شمار آن داشتن. بر آن مطلع بودن : کس اندازهء بخشش او نداشت جهان تاو
با کوشش او نداشت.فردوسی. - اندازه داشتن؛ نگهداري کردن؛ حفظ کردن. شمار چیزي را داشتن، نگهداري کردن حساب و
تعداد آن : گر کسیرا نبود سیم، خط و چک بستان وقت پیدا کن و بانگشت همی دار شمار. سوزنی. - اندر برداشتن؛ در کنار
گرفتن : همی داشت اندر برش خوب چهر بدو گفت شاها چه بودت بمهر.فردوسی. - اندوه (انده) داشتن؛ غمین بودن : جبرئیل
گفت یا آدم اندوه مدار و این سخنان را بگو تا خداي تعالی توبهء ترا قبول کند. (قصص الانبیاء ص 22 ). ز پیروزه گون گنبد انده
مدار که پیروز باشد سرانجام کار.نظامی. - ایمان داشتن؛ مؤمن بودن. گرویده بودن. - به آیین داشتن؛ آراستن. آرایش دادن : بدو
گفت لشکر به آیین بدار همی پیچم از گفتهء گرگسار.فردوسی. - باد داشتن؛ بیهود پنداشتن. بچیزي نگرفتن. - بار داشتن؛ حامل
بودن، فرزند در شکم داشتن ||. - داراي میوه بودن. - بازار داشتن؛ معامله داشتن : صبا باز با گل چه بازار دارد که هموارش از
خواب بیدار دارد. ناصرخسرو ||. - با رونق بودن. روا بودن. - باز داشتن؛ مانع شدن. مانع آمدن. - باك داشتن؛ بیمناك بودن. -
بانگ داشتن؛ غریوان بودن. - باور داشتن؛ قبول کردن. - ببند داشتن؛ ببند بستن. دربند کشیدن. - ببندگی داشتن؛ به غلامی مجبور
کردن :گفت اي فرعون دست از بنی اسرائیل بدار و ایشان را زحمت مده و ببندگی مدار. (قصص الانبیاء ص 99 ). - بپاي داشتن؛
نگهداري کردن. برقرار معهود پایدار ساختن. استوار ساختن : پس از مرگ باشد مر او را بجاي همی نام او را بدارد بپاي.فردوسی.
||- بپاي داشتن؛ اقامه کردن ||. - ایستانیدن. - بپروار داشتن؛ فربهی را پروردن : کس مرغ را که داشت بپروار، ندهد آب من مرغ
وار ز آب بپروار میروم. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 898 ). - بچیزي یا بکسی داشتن؛ در شمار چیزي یا کسی آوردن. در عداد
آن چیز یا آنکس گمان بردن. در شماري چیزي یا کسی حساب کردن : از آن مرز کس را بمردم نداشت ز ناهید مغفر همی
برفراشت.فردوسی. از آن انجمن کس ندارم بمرد کجا جست یارند با من نبرد.فردوسی. بدو گر کند باد کلکم گذار اگر زنده مانم
بمردم مدار.فردوسی. بگیتی ندارد کسی را بکس تو گویی که نوشیروان است و بس.فردوسی. ز سودابه گفتار باور نکرد نمیداشت
ز ایشان کسیرا بمرد.فردوسی. ستاننده کو ناسپاس است نیز سزد گر ندارد کس او را بچیزفردوسی. ندارم کسی را ز مردان بمرد که
پیش من آید بروز نبرد.فردوسی. پیر با چیز هست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت بچیز.سنایی. و آن روز لشکرآراي وصفدر
آیتغمش بود و گلجه او را ببرادري داشت و منگلی را بفرزندي. (تاریخ طبرستان). - بحساب داشتن؛ بحساب آوردن. در عداد
چیزي شمردن. - بحق داشتن؛ در مقام حق قرار دادن : پس کیومرث گفت سخن و پند و حکمت هر که گوید قبول کنید... و حق از
هر کجا که باشد بحق دارید. (قصص الانبیاء ص 35 ). - بخدمت داشتن؛ بخدمت گماردن : منت بدار ازو که بخدمت
بداشتت.سعدي. - بدرد داشتن؛ رنجاندن : مقدمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمان را بدرد میداشت.
(تاریخ بیهقی). - بدرد یا برنج داشتن؛ در محنت و تعب نگهداري کردن. قرین رنج و تعب ساختن کسی را : سکنجیده همی داردم
بدرد ترنجیده همی داردم برنج.بوشکور. - بدست داشتن؛ در تصرف داشتن. در اختیار داشتن. - بدل داشتن؛ در دل گرفتن : جهان
ویژه کردم ببرنّده تیغ چرا دارد از من بدل شه دریغ؟فردوسی. - بر جاي داشتن؛ ایستانیدن. - بر چیزي داشتن؛ هدایت کردن بر آن.
وادار کردن. هدایت کردن. رهنمون شدن : اول کسی که عبادت آتش کرد قابیل بود و اولاد خویش را بدان داشت. (قصص الانبیاء
ص 30 ). داشتندم بر آن که شاه شوم گردن فراز تاج و گاه شوم.نظامی ||. - انگیختن. وادار کردن. آوردن به. بر چیزي یا کاري
داشتن کسی را، وادار کردن بر آن، ناگزیر کردن وي بکردن آن. کردن که بکند، مجبور ساختن وي که بکند. تحریض کردن او
بکردن آن : بدانگونه بر، داشتمشان برزم که نه رزم بینند ازین پس نه بزم.فردوسی. هر آن کس که او را بر آن داشته ست سخنها از
اندازه بگذاشته ست.فردوسی. داري مرا بدان که فراز آیم زیر دو زلفکانت به نخجیرم( 3).سرودي. فلان را خطایی برآن داشت.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286 ). و ما را بر آن داشته، رأي نیکو را در باب حاجب که ما را بمنزلهء پدر است و عم است تباه
گردانید. (تاریخ بیهقی). ابوسهل ما را بر چنین و چنین داشته تا بقائد ملطفه بخط ما برفته است. (تاریخ بیهقی ص 325 ). او را بر آن
داشت که بایلک خان در این باب استعانت کند و مدد خواهد و ملک خراسان بر او مستخلص گرداند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
طبیعت فساد و خبث اعتقاد او را بر نقض عهد داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). شیطان آن قوم را بران داشت که فرعون خداي ایشان
است. (قصص الانبیاء ص 88 ). ابلیس آن را بدان داشت تا انگور را شیره کرده و بخورد. (قصص الانبیاء ص 30 ). مفسدان ابومنصور
را بر آن داشتند که این صاحب را و پسرش را بکشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 172 چ اروپا). سر در بیابان قدس نهادم،... تا بوقتی
که اسیر فرنگ شدم در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل داشتندي. (گلستان). خدایا تو بر کار خیرم بدار.سعدي. گفتمش در
عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوهء معشوق بر این کار داشت. حافظ. گرچه رندي و خرابی گنه ماست ولی عاشقی
گفت که تو بنده بر آن میداري. حافظ. - برداشتن؛ بلند کردن؛ آغاز کردن. - بر سر افسر داشتن؛ تاج بر سر داشتن. متوج بودن.! -
||مقامی بزرگ داشتن. - بر کاري داشتن؛ وادار کردن بر: قسر؛ به ستم بر کاري داشتن. (صراح). - بر میان داشتن؛ بکمر بسته
بودن : گفت ایشان را که این خنجرها چرا بر میان میدارید. ایشان گفتند میان ما و میان بخارا خداة عداوت است. (تاریخ بخارا). -
برنج داشتن؛ رنجه کردن. در رنج افکندن : سزد گر ز مهر سراي سپنج بتابد دل و تن ندارد برنج.اسدي. - برون داشتن؛ برون کردن
: صرهء هزار دینارش ببخشید از روزن برون داشت که دامن بدار اي درویش. (گلستان). - بزرگ داشتن؛ بزرگ شمردن. اکرام
کردن :چون موسی بحد بیست سالگی رسید و بزرگ شد اهل مصر او را بزرگ داشتند. (قصص الانبیاء ص 92 ). - بزینهار داشتن؛
امان دادن. - بسته داشتن؛ بستن. بسته داشتن کمر. آماده بودن، گوش بفرمان بودن. - بسختی داشتن؛ در سختی افکندن : چنین
گفت رستم بفرخ پدر که من بسته دارم بفرمان کمر.فردوسی. یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردي و لشکر
بسختی داشتی. (گلستان چ یوسفی ص 28 ). - بغم داشتن؛ در غم افکندن. اندوهگین ساختن : هر که زمن دردسر نخواهد و غم گو
بغم و دردسر مدار مرا.ناصرخسرو. - بفرهنگ داشتن؛ ادب آموختن : چو فرزند آید بفرهنگ دار زمانه ز بازي بر او تنگ
دار.فردوسی. - بکس داشتن؛ بکس شمردن. - بکسی داشتن؛... متوجه او بودن. بمن دارد، یعنی کنایت او بمن است. - بناز داشتن؛
پروردن بناز. عزیز داشتن. - بهتر داشتن؛ مرجح شمردن : مسلم کرد شهر و روستا را که بهتر داشت از دنیا دعا را.نظامی. - بهره
داشتن؛ با نصیب بودن. - بهم برداشتن؛ نهادن. - بهیچ نداشتن؛ بچیزي نشمردن. در شمار نیاوردن: آن زنگی کس را بهیچ
نمیداشت. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). ما را خود بهیچ نمیدارند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). - بیاد داشتن؛ محظوظ
بودن. در خاطر و حفظ نگهداري کردن : بیاید یکی شاه خسرونژاد که دارد گذشته سخنها بیاد.فردوسی. تو داري بیاد این سخن
بیگمان اگر چند بگذشت بر ما زمان.فردوسی. ز تخم فریدون منم کیقباد پدر بر پدر نام دارم بیاد.فردوسی ||. بیاد داشتن؛ متذکر
بودن. - بیدار داشتن؛ نگذاردن که بخواب رود : و طعام و شراب از وي باز گیرند و چندانکه ممکن گردد بیدار دارند. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). - بیم داشتن؛ ترسیدن. ترسان بودن. - پاك داشتن؛ نیالوده داشتن : چو گوهر پاك دارد مردم پاك کی آلوده شود
در دامن خاك.نظامی. - پایاب داشتن؛ تاب داشتن : که دارد گه کینه پایاب اوي ندیدي بَروهاي پرتاب اوي.فردوسی. - پاي
داشتن؛ مقاومت کردن : نه هر که موي شکافد به تیر جوشن خاي بروز حملهء جنگ آوران بدارد پاي.سعدي. - پرده برداشتن؛ راه
دادن بدرون. بیکسو زدن پرده : چو برداشت پرده ز در هیربد...فردوسی. - پرنوش داشتن؛ شیرین کردن : به هر لفظی دهن پرنوش
میداشت بر آواز شهنشه گوش میداشت.فردوسی. - پشت سر خود داشتن؛ حفاظت کردن خود را از تعرض ناگهانی دشمن از عقب
سر : صحبت ما بنگهبانی دم میگذرد تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم. صائب. - پنهان داشتن؛ مخفی کردن : فضل را هر
چند که پنهان دارند آشکار شود. (تاریخ بیهقی). - پهلو داشتن؛ فربه بودن. مایه داشتن. - پوشیده داشتن؛ مخفی نگاه داشتن :
باید... که این حدیث را پوشیدي داري. (تاریخ بیهقی). - پی چیزي داشتن؛ دنبال کردن چیزي : شیشه اي بینم پردیو فلک من پی
هر بشري خواهم داشت.خاقانی. - پیش داشتن؛ در پیش روي ایستانیدن : می سوري بخواه کامد رش مطربان پیش دار و باده
بکش.خسروي ||. - عرضه کردن. تقدیم کردن : هر آنگه که شه دست بفراشتی وي آن جام می پیش او داشتی.اسدي. چو نان
طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم چو آب خواهم از ایام زهر دارد پیشم. خاقانی. - پیغام داشتن؛ حامل پیغام بودن ||. - پیغام
فرستادن. - تاو داشتن؛ با طاقت بودن... : جهان تاو با کوشش او نداشت.فردوسی. - تباه داشتن؛ تباه کردن. - ترصد داشتن؛ مترصد
بودن. - تعزیت داشتن؛ تعزیت کردن. - تنگ داشتن؛ تنگ گرفتن. - تنگ داشتن دل؛ تاسه کردن. رنجه ساختن : شما هیچ دل را
مدارید تنگ چنین است آغاز و فرجام جنگ.فردودسی ||. - ملول بودن. رنجه بودن : شما دل برفتن مدارید تنگ گر از چینیان
لشکر آید بجنگ فردوسی - تلازم داشتن؛ ملازم بودن. - توان داشتن؛ نیرومند بودن. داراي قدرت بودن. - توقع داشتن؛ چشم
داشتن. - تیره داشتن؛ تیره کردن. - جان سگ داشتن؛ سخت جان بودن : گر جان سگ نداري از این چرخ سنگ نهاد بعد از وفات
تاج سلاطین چه مانده اي. خاقانی. - جاي داشتن؛ مقیم بودن : بزرگان و پیغمبران خداي همه برزمین داشتستند جاي.اسدي. -
جرأت داشتن؛ دل داشتن. - جشن داشتن؛ جشن گرفتن. - جهان داشتن؛ فرمانرواي جهان بودن. اداره کردن گیتی : جهان را همه
صفحه 686 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داشت با داد و راي سپه را به هر نیکویی رهنماي.فردوسی. - چشم داشتن؛ متوقع بودن : کهان سوي فرمانت دارند چشم چه بودت
که با ما بجنگی وخشم.اسدي. تو بجاي پدر چه کردي خیر که همان چشم داري از پدرت.سعدي. حرمت داشتن؛ محترم شمردن.
احترام کردن :صدر به وي دادند وي را حرمتی بزرگ داشتند. (تاریخ بیهقی ||). - حلال نبودن. حرام بودن. - حقیر داشتن؛ حقیر
شمردن : و هر که دشمن را حقیر میدارد بدان ماند که آتش اندك را مهمل میگذارد. (گلستان باب هشتم). - حواس داشتن؛ با یاد
و هوش بودن. حواس نداشتن؛ در تداول عامه حافظه نداشتن و ضبط امور و وقایع چنانکه باید نتوانستن. - حوصله داشتن؛ شکیبا
بودن. حوصله نداشتن؛ ناشکیبا بودن. - خالی داشتن؛ خلوت کردن، خالی کردن :دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیري
بکشید. (تاریخ بیهقی). - خاك داشتن بر سر؛ بخاك رفتن. مردن : هنرمند با مردم بی هنر بفرجام هم خاك دارد بسر.فردوسی. -
خبر داشتن؛ آگاه بودن. -خدمت داشتن؛ خدمت کردن. - خرد داشتن؛ فرزانه بودن. عاقل بودن. - خشم داشتن؛ خشمگین بودن : به
بیهوده از شهریار زمین مدارید خشم و مجویید کین.فردوسی. - خوار داشتن؛ خوار کردن. خوار شمردن : چنین گفت کاین هدیهء
شهریار ببینید و این را مدارید خوار.فردوسی. - خوب داشتن؛ معاشرت حسن کردن. نیکو رفتار کردن : خوب دارید و فراوان
بستاییدش هر زمان خدمتی لختی بفزاییدش. منوچهري. خوب داریدش کز راه دراز آمد با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهري ||. - پسند آمدن : آواي وي بشنید خوش داشت. (گلستان). - در آسودگی داشتن؛ در آسایش و رفاه قرار دادن. به
رفاهیت پروردن : سپاهی در آسودگی خوش بدار.سعدي. - در انتظار داشتن؛ در انتظار گذاردن : هیچ روزي بشب نشد که مرا
نامهء تو بانتظار نداشت.مسعودسعد. - در بند داشتن؛ در بند کشیدن : دگر ره دیو را دربند میداشت فرشته ش بر سر سوگند
میداشت.نظامی. - در پیش داشتن؛ عرضه کردن : هزار افسانه از بر بیش دارد بطنازي یکی در پیش دارد.نظامی. - در تاب داشتن؛
در بیقراري نگه داشتن : بخط و آن لب و دندانش بنگر که همواره مرا دارند در تاب.فیروز مشرقی. - در دل داشتن؛ دریغ داشتن :
همی داشت خود در دل این شهریار چنین تا برآمد بر این روز چار.فردوسی. - در سر داشتن؛ نیت و قصد آن داشتن :عاصی که
دست بر دارد به از عابد که در سر دارد. (گلستان). - در گوش داشتن؛ متذکر آن بودن. - درنگ داشتن؛ درنگ کردن. - دست از
چیزي بداشتن؛ دوري جستن ازو :در گوشه اي نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقه است. (تذکرة الاولیاء عطار). -
دست از کسی داشتن؛ رها کردن او را :شبی در بیابان مکه از بیخوابی پاي رفتنم نماید سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من
بدار. (گلستان). - دست بچیزي داشتن؛ گرفتن آن چیز را : گر دست بجان داشتمی همچو تو بر ریش نگذاشتمی تا بقیامت که
برآید.سعدي. - دست بداشتن؛ دست کشیدن : دست بداشت و به مرو اندر شد و بخانه بنشست. (ترجمهء طبري بلعمی). گفت اي
فرعون دست از بنی اسرائیل بدار. (قصص ص 99 ). - دست بر آسمان داشتن؛ بلند کردن دست سوي آسمان دعا را : بزرگان همه
خیمه بگذاشتند همه دست بر آسمان داشتند.فردوسی. - دست برداشتن؛ دعا کردن : عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر
دارد. (گلستان). - دست پیش کسی داشتن؛ گدایی کردن. بکدیه رفتن نزد کسی : درم زیر خاك اندران داشتن به از دست پیش
کسان داشتن ||. - دست پیش کسی داشتن؛ مانع شدن : حریف گرانجان ناسازگار چو خواهد شدن دست پیشش مدار.سعدي. -
دست داشتن؛ دست کشیدن. دست باز داشتن : خرابی داشت از کار جهان دست جهان از دستکار این جهان رست.نظامی. - دشمن
داشتن؛ دشمن گرفتن : جبرئیل آمد و گفت من غمّازان را دشمن دارم. (قصص الانبیاء ص 118 ). - دشوار داشتن؛ سخت داشتن :
یکی منزل است این که هر که اندرو شد برون آمدن سخت دشوار دارد.ناصرخسرو. - دل به اندوه داشتن؛ غمگین بودن. - دل بغم
داشتن؛ دل به اندوه داشتن : شما دل مدارید چندین بغم که از غم شود جان خرم دژم.فردوسی. - دلتنگ داشتن؛ تنگ داشتن دل.
رجوع به این ترکیب شود. - دل خوش داشتن؛ دل خوش کردن : که باید مرا یار باشی و دل با من خوش داري. (تاریخ بخارا
ص 103 ). - دل شاد داشتن؛ دل شاد کردن. - دماغ داشتن؛ حالی داشتن. دماغ نداشتن؛ حالی نداشتن : دلم گرفته بحدي که میل باغ
ندارم بقدر آنکه بچینم گلی دماغ ندارم. - دور داشتن؛ دور کردن. - دوست داشتن؛ خواستار و محب بودن : و این شهر را سخت
دوست داشتی که آنجا روزگاري بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی). - راز داشتن؛ مخفی کردن. پوشیدن : چنین گفت پس شاه
گردن فراز که این هر چه گفتید دارید راز.فردوسی. - راست داشتن؛ یا براست داشتن؛ راست شمردن. راست گمان بردن. باور.
راست داشتن گفتار کسی را. (صحاح الفرس ||). - صادق بودن : شوم گفت، کان پادشاهی مراست دل و دیده با ما ندارند
راست.فردوسی ||. - بصلاح آوردن. مرتب کردن : و دبیران را گفت بدیوان نشینید و کار مرا راست دارید. (قصص الانبیاء
ص 36 ). - راه چیزي داشتن؛ بر آن برفتن. - راه داشتن؛ رابطه نامشروع داشتن مردي با زنی ||. - مرتبط بودن. مربوط بودن. - رسم
کسی داشتن؛ بر طریقه و روش او رفتن : همان رسم شاپور شاه اردشیر همی داشت آن شاه دانش پذیر.فردوسی. همه بندگانیم در
بند اوي خنک آنکه دارد ره بند اوي.اسدي. - رغبت داشتن؛ مایل بودن. خواهان بودن. - رنجه داشتن؛ رنجاندن : چنین بود تا بود
چرخ روان باندیشه رنجه چه داري روان.سعدي. - روا داشتن؛ جایز شمردن : اي که توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا
داشتی. (گلستان). - روان داشتن؛ جاري ساختن. رو براه کردن : دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر که دارند کارت روان در
سپهر.اسدي. - روزه داشتن؛ روزه گرفتن. - روي در... داشتن؛ بسوي آن گراینده بودن :شدت نیکان روي در فرج دارد و دولت
بدان سر در نشیب. (گلستان). - زبون داشتن؛ خوار شمردن : سواران ترکان که روز درنگ زبون داشتندي شکار پلنگ.فردوسی. -
زنده داشتن؛ زنده نگه داشتن : مرا امید وصال تو زنده میدارد وگرنه هر دمم از هجرتست بیم هلاك. حافظ. - زنهار داشتن؛ مقابل
زنهار خوردن : مباش از جملهء زنهارخواران که یزدان است با زنهار داران. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - زیان داشتن؛ مضر
بودن ||. - سود نداشتن. - ساز برداشتن؛ ساز بر گرفتن. - سایه داشتن؛ سایه افکندن. - سپاس داشتن؛ شکرگزار بودن : ز کردار
هرکس که دارم سپاس بگویم بیزدان نیکی شناس.فردوسی. - سر بر آستان داشتن؛ سر بر آستان نهادن :گفت من سر بر آستان
دارم.سعدي. - سر بر خط داشتن؛ اطاعت و انقیاد کردن : گرچه خرد در خطاست بر خط میدار سر تا خط بغداد ده دجله صفت جام
جم. خاقانی. - سر داشتن؛ رابطهء پنهانی داشتن زنی با مردي. ارتباط نامشروع داشتن مردي با زنی. - سر در نشیب داشتن؛ به پستی
گراینده بودن : شدت نیکان روي در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب. (گلستان). - سود داشتن؛ نفع داشتن. - سود و زیان
داشتن؛ متضمن نفع و ضرور بودن. - سوك داشتن؛ تعزیت داشتن. عزاداري کردن. الاحداد؛ سوك داشتن زن بر شوهر : چهل روز
سوك نیا داشت شاه ز شادي شده دور و از تاج و گاه.فردوسی. - سوگند داشتن؛ سوگند خورده بودن. قسم خورده بودن : آن
ملوك... که ایشان را قهر کرد، اسکندر، راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشت. (تاریخ بیهقی). - شادان دل
داشتن؛ فرحناك ساختن : نگون کن سر جادوان را ز تخت مرا دار شادان دل و نیکبخت.فردوسی. شاد داشتن؛ فرح دادن : کنون تا
خداوند خورشید و ماه کرا شاد دارد بدین رزمگاه.فردوسی. ترا دارم چو جان خویشتن شاد زمین ماه را همواره آباد. فخرالدین اسعد
(ویس و رامین). - شادمان داشتن؛ شادمان کردن. - صافی داشتن؛ یکرویه کردن. پاك ساختن :و دل را صافی تر از آن دارد که
پیش از آن داشت. (تاریخ بیهقی). - شتاب داشتن؛ تعجیل کردن : که برگشت از این گونه افراسیاب همانا بجنگ تو دارد
شتاب.فردوسی. - شرم داشتن؛ حیا کردن. پرهیز کردن : نکویی به هر جا چو آید بکار نکویی گزین وز بدي شرم دار.فردوسی. -
شکار داشتن؛ شکار کردن. - شکایت داشتن؛ شکوه داشتن. - شگفت داشتن؛ متعجب بودن : چو ابر باشد و از فعل او جهان برقست
اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار.فرخی. - صواب داشتن؛ رد نکردن. پذیرفتن : و او کتاب میخواند و رسول علیه السلام می
شنود و در این سه روز هیچ بر وي رد نکرد و همه صواب داشت. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 68 ). - ضرر داشتن؛ مضر بودن||. -
سود نداشتن. - ضرورت داشتن؛ لازم بودن. - طاعت داشتن؛ فرمان بردن : اگر چون خر بخود مشغولی و طاعت نمیداري قبا بفکن
که درخورتر ترا از صد قبا پالان. ناصرخسرو. - طلب داشتن؛ خواستن ||. - وامخواه بودن. - عزم داشتن؛ آهنگ داشتن. - عزیز
داشتن؛ گرامی داشتن. اکرام کردن :گفت تا ایشان را فرود آوردند و آنچه عزیز داشت و شرط مراقبت پادشاه باشد بجاي آرند.
(تاریخ سیستان). و خداوندان قلم را که معتمد باشند عزیز باید داشت. (نوروزنامه). - غزل برداشتن؛ غزل خواندن به آواز : غزل
برداشته رامشگر رود که بدرود اي نشاط و عیش بدرود.نظامی. - غمگین داشتن؛ اندوهگین ساختن. - غنیمت داشتن؛ مغتنم شمردن
: بزرگان... بغنیمت داشته اند عفو چون توانستند که به انتقام مشغول شوند. (تاریخ بیهقی). - فائده داشتن؛ سودمند بودن. - فرا راه
داشتن؛ فرا راه گرفتن. - فرصت داشتن؛ مجال داشتن. - فرمان داشتن؛ اطاعت کردن : مخالفین او را فرمان نداریم. (تاریخ سیستان).
- فروداشتن؛ متوقف ساختن : نهاد اندر آوردگه پاي پیش سپه را فروداشت برجاي خویش.اسدي. آبرویم ببرد بر سر زخم زخمهء
کین فرونمیدارد. (خاقانی ||). - رها کردن : او را بر همان مرتبه که بود فروداشت. (تاریخ طبرستان). - فریاد داشتن؛ تظلم خواستن.
||- فریاد کردن. فریاد کشیدن. - فسوس داشتن؛ دریغ و افسوس داشتن. - فگار داشتن؛ آزردن. - قباحت داشتن؛ زشت داشتن. -
قدر داشتن؛ مرتبه داشتن. مرتبت داشتن. داراي رتبت بودن ||. - قدردانی کردن. مراعات کردن. - قصد داشتن؛ آهنگ داشتن. -
کار داشتن؛ مشغول بودن. داشتن شغلی. - گوش داشتن؛ شنیدن. پذیرفتن : همه هر چه گفتم ترا گوش دار یکایک شنیده برو
برشمار.فردوسی. - کین داشتن، کینه داشتن؛ با کسی به کین بودن. - گذر داشتن؛ عبور کردن. - گرامی داشتن؛ عزیز شمردن : چو
بنشست درخان مهتر بده مر او را گرامی همیداشت مه.فردوسی. - گله داشتن؛ شکوه داشتن. - گماشته داشتن؛ موکل ساختن :
طغرل حاجب مودود بر وي گماشته داشت. (تاریخ سیستان). - گمان داشتن؛ تصور کردن. - لزوم داشتن؛ لازم بودن. واجب بودن.
- ماتم داشتن؛ تعزیت کردن : پس آنگه یکی هفته بگذاشته همه ماتم و سوك او داشته.فردوسی. - مبارك داشتن؛ میمون داشتن :
و ایشان را آنجا بدان سبب ماند که زمین داور مبارك داشتی. (تاریخ بیهقی). - محبت داشتن؛ دوست داشتن. علاقمند بودن. -
محبوس داشتن؛ زندانی کردن. - مرقوم داشتن؛ نوشتن. رقم زدن. - مستور داشتن؛ پوشیده داشتن. پوشیدن. - معروض داشتن؛
بعرض رسانیدن. - مقرر داشتن؛ مقرر کردن. - مکتوم داشتن؛ پوشیده داشتن. - ملک داشتن؛ ملک راندن. پادشاهی کردن :و به
اصابت راي ملک میداشت. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 8). - منت داشتن؛ سپاس داشتن : منت بدار ازو که بخدمت بداشتت.سعدي.
- منفعت داشتن؛ سودمند بودن. - منکر داشتن؛ زشت شمردن. ناپسند داشتن : و انوشیروان حکایت مزدك لعنه الله و بد مذهبی او
شنیده بود و آن را بغایت منکر میداشت. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 86 ). - مهر داشتن؛ محبت داشتن. - مهلت داشتن؛
فرصت داشتن. زمان داشتن. - میان بسته داشتن؛ کمر بسته داشتن. آماده بودن. - میل داشتن؛ مایل بودن. - نامه داشتن؛ حامل نامه
بودن ||. - نامه فرستادن. و نامه آمدن براي کسی. - نتیجه داشتن؛ ثمر داشتن. - نزدیک داشتن؛ بخود قریب ساختن. گفتن که
پیشتر آید : مرا پیش خواند و سخت نزدیکم داشت چنانکه بهمه روزگار چنان نزدیک نداشته بود. (تاریخ بیهقی). -نژاد داشتن؛
اصل داشتن : چو دارید هر دو بشاهی نژاد خرد باید و شرم و پرهیز و داد.فردوسی. - نسبت داشتن؛ منسوب بودن. - نشان داشتن؛
علامت داشتن : سر آن دلیران زبان برگشاد که دارم نشانی من از کیقباد.فردوسی. - نشست داشتن؛ جلیس بودن : در بار بر نامداران
ببست همانا که با دیو دارد نشست.فردوسی. - نظر داشتن؛ نگریستن. دیدن : گویند خواجه اي را بنده اي بود نادرالحسن و با وي
بسبیل مودت و دیانت نظري داشتی. (گلستان). - نعره برداشتن؛ نعره کشیدن. - نفع داشتن؛ سود داشتن. فایده داشتن : الا تا نشنوي
مدح سخنگوي که اندك مایه سودي از تو دارد.سعدي. - نفور داشتن؛ رمانیدن. گریزان ساختن : و همه حشم را مستشعر و نفور
میداشت. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 107 ). - نگاه داشتن؛ محافظت کردن. نگاهداري کردن. - نگهداشتنی؛ درخور نگاه
داشتن، حفظ کردنی : بگذاشتنی است هر چه در عالم هست الا فرحت که آن نگهداشتنی است.سعدي. - نهان داشتن؛ نهان کردن.
- نهفته داشتن؛ پنهان و در خفا داشتن : بتندي بمیلاد و کشواد گفت که از من چرا داشتید این نهفت.فردوسی. - نیاز داشتن؛ محتاج
بودن : کرا زاد و پرورد دارد نیاز کشد پس کند ناپدیدار باز.اسدي. - نیک داشتن؛ خوب داشتن : من کسی را بیاوردم که شیر او را
قبول کند و او را نیک بدارد. (قصص الانبیاء ص 191 ). - نیکو داشتن؛ نکو داشتن. گرامی داشتن، حرمت کردن : بایتکین... نخستین
غلام بود امیر محمود را و امیر وي را نیکو داشتی. (تاریخ بیهقی). - واجب داشتن؛ لازم داشتن. ضرور شمردن. - واداشتن؛ گماردن
: در میخواهد از خدا مددکاري در آنچه او را بر آن واداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). - وقت داشتن؛ مهلت داشتن. مجال
صفحه 687 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داشتن. - هش داشتن؛ مراقبت کردن. هوشیاري کردن : هم آنجا که بینیش برجاي کش نگر تا بداري در این کار هش.فردوسی. -
هیچکس داشتن؛ در شمار کس آوردن. به کسی شمردن : شما هیچکس داشتن را نشایید. (تاریخ بیهقی ص 326 ). - یاد داشتن؛ در
حافظه داشتن : ز گاه منوچهر تا کیقباد از آن نامداران که داریم یاد.فردوسی. - یادگار داشتن؛ داشتن چیزي درخور حفظ از کسی
یا جایی. - یکی داشتن؛ یکی شمردن : شب و روز رستم یکی داشتی بتندي همی راه بگذاشتی.فردوسی. ( 1) - کذا و ظاهراً: مراد
آن است که بسال 350 آغاز بتألیف کرده است. ( 2) - ن ل: بترس همی. ( 3) - ن ل: نخجیز.
داشته.
[تَ / تِ] (ن مف) نعت مفعولی از داشتن. رجوع به داشتن در معانی مختلفهء آن شود ||. ایستانیده : خود جنیبت بدرش داشته بینند
براق کز صهیلش نفس روح معلا شنوند.خاقانی. بر در مرقد سلطان هري ز ابلق چرخ مرکب داشته را نالهء هرا شنوند.خاقانی. -
داشته شدن؛ تعهد و تیمار و نگهداري کرده شدن : این کار چنان داشته شود که بروزگار امیرماضی. (تاریخ بیهقی ||). ملک. مال.
-امثال: داشته آید بکار ورچه (ورکه) (گرچه) بود زهر مار؛ نظیر: هرچه در نظرت خوار آید نگه دار که روزي بکار آید. (امثال و
حکم دهخدا ||). کهنه. فرسوده. ضایع شده. (برهان). نیمدار : یکی جامه بُد داشته دربرش کلاهی ز مشک ایزدي بر
سرش.فردوسی. اي که شد زرد و کهن پیرهن جانت پیرهن باشد جان را و خرد را تن عاریت داشتم این از تو تا یک چند پیش تو
بفکنم این داشته پیراهن. ناصرخسرو. صاحب انجمن آرا پس از نقل شاهد فوق گوید: و این لغت را در جهانگیري دیده ام با این
شاهد و در رشیدي نیافتم. گمانم که صاحب جهانگیري داشته را به معنی کهنه و فرسوده، قیاس کرده و صاحب برهان بدو اقتفا
نموده. (انجمن آراي ناصري). و درس تکرار باشد واصله من الدرس الذي هو الطمس، کهنه بودن و اثر ببردن، براي آنکه چون
.( تکرار کند بر او بذله شود و داشته شود چون جامهء خلق که بسیار داشته باشند. (تفسیر ابوالفتوح رازي چ 1 ج 1 ص 549
داشتی.
(حامص) (در ترکیب) ناداشتی، فقر : ز دنیا برم رنگ ناداشتی.نظامی. نیز رجوع به داشت شود.
داشتی.
(اِخ) این کلمه به این صورت در فهرست کتاب نزهۀ القلوب (مقالهء سوم چ اروپا) آمده است اما در متن دشتی ضبط شده و صحیح
کلمه هم دشتبی است مخفف دشتایی، بلوکی در جنوب شهر قزوین. رجوع به دشتبی و دشتابی (دشت آبی) شود. (نزهۀ القلوب
.( مقالهء سوم چ اروپا ص 221
داشتیانه.
[نَ / نِ] (اِخ) نام خانواده اي به عهد باستان و گرشاسب گروهی از پسران این خانواده را در جنگها و فتوحات خویش همانند پسران
.( چند خاندان دیگر بکشته است. (مزدیسنا ص 420
داش تیمور.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع در 3هزارگزي باختر مهاباد و 2 هزارگزي باختر
شوسهء مهاباد بسردشت دره معتدل مالاریایی داراي 182 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء مهاباد و چشمه، محصول آنجا غلات
و توتون و حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و گله داري، صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
داش تیمور کهنه.
5هزارگزي باختر مهاباد و 3هزارگزي / [تَ كُ نَ / نِ] (اِخ)دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 4
باختر شوسهء مهاباد به سردشت. دره معتدل مالاریایی داراي 152 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء مهاباد و محصول آن غلات
و توتون و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داري و صنایع دستی مردم آنجا جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
داشخار.
(اِ) چرك آهن باشد که ریم آهن گویندش. و به عربی خبث الحدید خوانند. (برهان). داشخال. زنگ آهن. ریم آهن.
داشخال.
(اِ) داشخار. ریم آهن. (برهان). (شاید کلمه از داش به معنی کوره و خال مخفف آخال، به معنی چیزهاي دور افکندنی باشد).
داشخانه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار واقع در 25 هزارگزي جنوب صفی آباد کوهستانی
سردسیر داراي 420 تن سکنه است. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و پنبه، باغات و میوه جات و ابریشم. شغل اهالی آن
.( زراعت و باغداري و گلیم بافی و راه آن مالروست و تابستان از حجت آباد میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
داشخانه.
[نَ / نِ] (اِخ) مزرعه اي است از دهستان بالا ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، واقع در 5هزارگزي باختر تربت حیدریه.
جلگه اي معتدل و داراي 25 تن سکنه است. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و بن شن، شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
داشخانه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد؛ واقع در 42 هزارگزي شمال باختري فریمان، جلگه،
معتدل، داراي 130 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
داشخوار.
.( [خوا / خا] (اِ) داشخار. ریم آهن. (شعوري ج 1 ورق 412
داش دبی.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل. واقع در 10 هزارگزي جنوب گرمی و 10 هزارگزي شوسهء
گرمی به بیله سوار. ناحیه اي است واقع در جلگه و گرمسیر و داراي 145 تن سکنه. آب آنجا از چشمه مشروب میشود. محصولاتش
.( غلات و حبوبات است. و اهالی به کشاورزي و گله داري گذران میکنند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش دگمه.
[دُ مَ / مِ] (ترکی، ص مرکب)(مرکب از داش، تاش به معنی، سنگ و دگمه، کوفت) به معنی کوفته بسنگ یا سنگ کوفته. و در
تداول به معنی سخت محکم، که بدین زودیها پاره نشود (جامه). پُرتاب. داش دیمه.
داش دمیر.
.( [دَ] (اِخ) داش تیمور. رجوع به داش تیمور شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داش دیمه.
[دُ مَ / مِ] (ترکی، ص مرکب)پُرتاب. بادوام. (جامه). داش دگمه. رجوع به داش دُگمه شود.
داش فیشل.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان به به جیک بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. واقع در 30 هزارگزي شمال خاوري سیه چشمه و
8هزارگزي شمال خاوري ارابه رو آغ داش. کوهستانی، سردسیر، سالم و داراي 225 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول
آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
داش قاپو.
(اِخ) دهی است از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل. واقع در 42 هزارگزي شمال باختري گرمی و 30 هزارگزي شوسهء
گرمی به اردبیل. جلگه، دشت گرمسیر و داراي 83 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رود درآورد، محصول آنجا غلات و
.( حبوبات، شغل اهالی آن زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داشقاپی.
(اِخ) داشقاپلو. دهی است جزء دهستان ورگهان بخش هوراند شهرستان اهر. واقع در 11 هزارگزي جنوب خاوري هوراند و
21 هزارگزي شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل، مایل بگرمی، مالاریایی و داراي 18 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء قره
سو و چشمه، محصول آن غلات و برنج و پنبه و سردرختی، شغل اهالی آن زراعت و گله داري و صنایع دستی مردم آن فرش و
.( گلیم بافی و راه آن مالرو است و محل سکناي ایل حسینکلو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
صفحه 688 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داش قلعه.
[قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد. واقع در 1هزارگزي خاور مشهد متصل به شهر. جلگه و
معتدل، داراي 292 تن سکنه است. آب آن از قنات، محصول آن غلات، شغل اهالی آن زراعت و مالداري و راه آن اتومبیل رو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
داشک.
[] (اِخ) نام محلی است به شمال اسفزار.
داشکسن.
[كَ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان زنجان، واقع در 24 هزارگزي باختر زنجان و 10 هزارگزي راه
مالرو عمومی. کوهستانی، سردسیر، داراي 236 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات و انگور و سیب
.( زمینی و بن شن، شغل اهالی آن زراعت و کرباسبافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
داشکسن.
[كَ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 12 هزارگزي باختري ورزقان و 3هزارگزي
شوسهء تبریز به اهر. کوهستانی، معتدل، داراي 416 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رودخانهء اهرچاي. محصول آنجا غلات و
حبوبات و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و گله داري، صنایع دستی مردم آن فرش و گلیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داشکسن.
[كَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان به به چیگ بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. واقع در 28 هزارگزي خاور سیه چشمه و
پانصدگزي شمال شوسهء سیه چشمه به قره ضیاءالدین. جلگه، معتدل، سالم و داراي 261 تن سکنه است. آب آن از چشمه،
محصول آنجا غلات، شغل اهالی آن زراعت و گله داري، صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا شوسه است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
داشکسن.
[كَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان قره لر بخش میاندوآب شهرستان مراغه. واقع در 49 هزارگزي باختري شوسهء شاهین دژ به
میاندوآب. جلگه معتدل مالاریایی داراي 383 تن سکنه است. آب آن از زرینه رود، محصول آن غلات و توتون و حبوبات و
کرچک و بادام، شغل اهالی آن زراعت و گله داري، صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
داشکسن.
[كَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین خاوري بخش مرکزي شهرستان مشکین شهر (خیاو) واقع در 16 هزارگزي جنوب
خاوري مشکین شهر و 15 هزارگزي شوسهء مشکین شهر به اردبیل. جلگه، معتدل، داراي 242 تن سکنه است. آب آن از چشمه و
.( رود انارچاي است. محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داشکسن.
[كَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 17 هزارگزي جنوب خاوري قره آغاج و
45 هزارگزي جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی، معتدل و داراي 56 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار، محصول آن غلات
و نخود و بزرك، شغل اهالی آن زراعت و صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 3
داشکسن.
[كَ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شیرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز. واقع در 15 هزارگزي جنوب باختري بخش
وهزارگزي شوسهء مراغه به اسکو. جلگه معتدل و داراي 151 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا، غلات، بادام و
.( کنجد. شغل اهالی آن زراعت و گله داري و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داشکسن.
[كَ سَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزي شهرستان میانه. واقع در 7هزارگزي باختر میانه، در مسیر شوسهء میانه به بستان آباد.
کوهستانی، معتدل داراي 91 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داري و
.( راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داشکسن.
[كَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروه شهرستان سنندج واقع در 33 هزارگزي خاور قروه و 9هزارگزي شمال
دوسرکه، سر راه شوسه واقع است. کوهستانی، سردسیر داراي 170 تن سکنه باشد. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و لبنیات
و شغل اهالی زراعت و گله داري، صنایع دستی زنان. قالیچه، جاجیم، گلیم بافی و راه مالرو است. تابستان از طریق دوسرکه اتومبیل
.( میتوان برد. مردم آنجا سنگ آسیا تهیه نموده به قراء بخش حومه حمل مینمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داشکسن.
[كَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرجی بخش داران فریدن. واقع در بیست هزارگزي شمال باختري داران و یکهزارگزي
شوسهء ازنا به اصفهان در دامنه کوه واقع و داراي 540 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و رودخانه. محصول آن غلات و حبوبات
و شغل اهالی زراعت و گله داري، صنایع دستی آنان جاجیم و قالی بافی و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 10
داشکند.
[كَ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاجی بوکان شهرستان مهاباد. واقع در 14 هزارگزي شمال بوکان و در مسیر شوسهء بوکان به
میاندوآب. جلگه، معتدل مالاریایی داراي 330 تن سکنه است. آب آنجا از سیمین رود، محصول آن غلات و توتون و چغندر و
حبوب، شغل اهالی آن زراعت و گله داري، صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 4
داشگر.
[گَ] (ص مرکب) کلال. (برهان). فخّاري. (دستوراللغۀ). کوره پز. کوزه گر و کاسه گر.
داشگه سنگ.
[گَ / گِ سَ] (اِخ) نام دهی واقع در 48 هزارگزي شمال غربی مراغه و بدانجا مرمرهاي بسیار مشهور و رنگارنگ یافت شود.
.( (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 173
داشلاق.
(اِخ) نام محلی کنار راه سنندج و همدان میان گردنهء دینار و گردنهء همه کس در 1267 هزارگزي سنندج.
داشلو.
(اِخ) تاشلو. موضعی در فارس میان پرگ و تارم. در شش فرسنگی تارم و سه فرسنگی پرم. (نزهۀ القلوب مقالهء سوم چ اروپا
.( ص 186
داشلوجه.
5 هزارگزي / 5هزارگزي جنوب خاوري اهر و 6 / [جِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان اهر واقع در 12
شوسهء اهر به خیاو کوهستانی معتدل داراي 389 تن سکنه است. آب آن از چشمه محصول آن غلات و حبوب و سردرختی، شغل
.( اهالی زراعت و گله داري صنایع دستی مردم آن گلیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داشلوجه.
[جِ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. واقع در 21 هزارگزي شمال اردبیل و پانصدگزي شوسهء گرمی به اردبیل.
جلگه معتدل، داراي 142 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آن غلات و حبوبات، شغل اهالی آن زراعت و گله داري و
.( راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
داشلوجه.
[جِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 24 هزارگزي شمال خاوري قیدار و 13 هزارگزي
صفحه 689 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راه مالرو عمومی. کوهستانی سردسیر داراي 365 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و
.( گلیم و جاجیم و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
داشلی.
(اِخ) دهی است از دهستان آتاباي بخش مرکزي شهرستان گنبد قابوس واقع در 6هزارگزي باختر گنبد. دشت، معتدل مالاریایی و
داراي 335 تن سکنه است. آب آشامیدنی از رودخانه گرگان، محصول آن غلات، صیفی، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی آن
زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان قالیچه و پلاس و جوال و خورجین بافی است و راه فرعی به گنبد دارد، مردمان آن
.( چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
داشلی الوم.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزي شهرستان گبندقابوس. واقع در 77 هزارگزي شمال خاوري گنبد قابوس و
9هزارگزي جنوب راه فرعی گنبدقابوس به مراوه تپه. کوهستانی سردسیر، داراي 50 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار، محصول
آنجا غلات و لبنیات و صیفی و ابریشم و حبوب، شغل اهالی آن زراعت، صنایع دستی زنان آن بافت پارچه هاي ابریشمی و راه آن
.( مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ج 3
داشلی برون.
[] (اِخ) نام محلی مرکز مرزبانی و پادگان نظامی و همچنین مرکز بخش اترك از شهرستان گنبدقابوس است. در 60 هزارگزي شمال
خاوري گنبد قابوس، کنار رودخانهء اترك و مقابل قزل اترك (بیات حاجی) مرز ایران و شوروي واقع شده است. هواي آن معتدل
و آب آن از رودخانهء اترك بوسیلهء موتور برداشته میشود. سکنهء دائمی آبادي منحصر به کارمندان مرزبانی و افراد پادگان نظامی
است و تلگراف خانه دارد. در حدود 12 خانوار چادرنشین از طایفهء آتاباي اطراف پادگان ساکن میباشند، شغل اهالی زراعت و
گله داري و محصول آنجا غلات، دیمی، صیفی و لبنیات است و چنانچه علوفهء کافی داشته باشند تغییر مکان نمیدهند و در غیر این
.( صورت چندین فرسخ از این محل دور میشوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
داشلی بلاغ.
5هزارگزي جنوب خاوري سیه چشمه / [بُ] (اِخ) دهی است از دهستان به به جیگ بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. واقع در 23
وهزارگزي جنوب شوسهء سیه چشمه بقره ضیاءالدین. کوهستانی و معتدل داراي 60 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول
آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 4
داشلی بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیایی بخش سقز کلیایی شهرستان کرمانشاه. واقع در 7هزارگزي باختر سقز، کنار راه فرعی سنقر
به سردامنه. سردسیر و داراي 345 تن سکنه است. آب آن از چشمه محصول آنجا غلات و حبوب، توتون، شغل اهالی زراعت و
.( قالیچه و جاجیم و پلاس بافی است و کنار راه فرعی واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
داشلی قلعه.
[قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان جرگلان بخش مانه شهرستان بجنورد. واقع در 17 هزارگزي شمال باختري مانه و 12 هزارگزي
خاور شوسهء عمومی بجنورد به پرسه سو. داراي 474 تن سکنه است. شغل اهالی آن زراعت و مالداري و راه آنجا مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
داش مشتی.
[مَ] (اِ مرکب) (مخفف داداش مشهدي) در تداول عامه دسته اي از مردم باشند با صفاتی خاص چون: حمیت، شجاعت، زورگویی،
تفوق طلبی، جوانمردي، لوطی گري، و از مشخصات آنان سرپیچی از قیود اجتماعی است و زیست بطرز و گونه اي خاص، اندکی
مغایر با پسند عرف و اجتماع.
داشن.
[شَ] (اِ) عطا. دهشت. دهشته. (فرهنگ اسدي نخجوانی). داشاد. داشات. عطا و بخشش و انعام باشد. (برهان) : ترا نز بهر داشن
خواستارم که من خود خواسته بسیار دارم. توئی چشم مرا خورشید روشن مرا دیدار تو باید نه داشن فخرالدین اسعد (ویس و
رامین). که من داشن ندارم درخور تو وگر جان را فشانم بر سر تو. فخرالدین اسعد (ویس و رامین ||). اجر و مکافات نیکی را هم
گویند و در زند مرقوم است که داشن نقد و جنسی را گویند که پارسیان در عید و جشنها برسم نذر یا صدقه به فقرا و مساکین
بدهند. (برهان). پاداش. اجر و مزد : چکنم گر سفیه را گردن نتوان نرم کردن از داشن.لبیبی. بدین رنج و بدین کردار نیکو ترا
داشن دهاد ایزد بمینو. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). تویی چشم مرا خورشید روشن مرا دیدار تو باید نه داشن. فخرالدین اسعد
(ویس و رامین).
داشن.
[شِ] (ع ص) جامهء نو که پوشیده نشده باشد ||. خانهء نوتیار که سکونت کرده نشده باشد. (منتهی الارب (||). معرب، اِ) معرب
دشن است که دست لاف باشد. (منتهی الارب). جوالیقی در المعرب گوید: الداشن معرب و لیس من کلام البادیۀ و قال النضر:
الداشن؛ الدستاران. (معرب جوالیقی ص 145 ). دستاران.
داشن.
[شَ] (اِخ) نام موضعی به سیستان بیرون شارستان زرنگ و ظاهراً از محلات ربض بوده. (تاریخ سیستان حاشیهء ص 335 ). رجوع به
تاریخ سیستان ص 335 و 336 و 338 و 344 و 351 و 364 و 372 و 382 شود. و نیز رجوع به لغت اطمیۀ در لسان العرب حاشیه
ص 20 شود.
داشوزن.
[ ] (اِ) داش. خمدان. تون. اتون. تونق: الاتون، یستعار لما یطبخ فیه الَاجر و یقال له بالفارسیۀ خُمدان و تونق و داشوزن. (المغرب
مطرزي). کلمهء داش در فرهنگها آمده است اما داشوزن را ندیده ام. (یادداشت مؤلف).
داشیلو.
(اِخ) رجوع به داشیلوا شود.
داشیلوا.
[] (اِخ) نام قریه اي واقع در دوازده فرسخی ري. تاج الدوله تتش بن الب ارسلان را در صفر سال 488 ه . ق. بدانجا کشته اند.
.( (معجم البلدان). این نام در کتاب اخبارالدولۀ السلجوقیه دشیلو آمده است، با نسخه بدل دُسیلوا. (اخبار الدولۀ السلجوقیه ص 76
داص.
.( (اِ) مهرهء کبود باشد که در گردن استر و بر پالان نهند. (فرهنگ اسدي چ اقبال ص 227
دأص.
[دَ ءَ] (ع مص) فیریدن و سخت شادان شدن ||. آکنده گوشت شدن شتران از فربهی. (منتهی الارب).
داصۀ.
[صَ] (ع اِ) جِ دائص. (منتهی الارب). دزدان.
دأض.
[دَ ءَ] (ع مص) فربهی و آکندگی گوشت. (منتهی الارب). فربهی. پرگوشتی ||. بی نقصان بودن پوست. (منتهی الارب).
دأظ.
[دَ ءَ] (ع مص) سخت خشم گرفتن ||. گلو گرفته شدن از خشم ||. فربه شدن ||. پر کردن مشک ||. افشردن قرحه را ||. گلو
گرفته شدن از خشم. (منتهی الارب).
داع.
با « داغ » (اِ) آنکه شاعر و قائل نام خود نویسد. (کشاف اصطلاحات الفنون). در فرهنگها مانند سروري و برهان قریب بهمین معنی
غین معجمه آمده است. رجوع به داغ شود.
داعٍ.
[عِنْ] (ع ص، اِ) داعی. رجوع به داعی شود.
صفحه 690 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داعب.
[عِ] (ع ص) آبی که برجهد در جریان ||. مزاح کننده. لاعب با مزاح. (منتهی الارب).
داع داع.
[عِ عِ] (ع صوت) کلمه اي است که بدان گوسپندان را خوانند یا زجر کنند. (منتهی الارب).
داعر.
[عِ] (ع ص) گشنی نجیب است و بسیار نتاج ||. هو خبیثٌ داعر؛ یعنی پلید تباهکار است. (منتهی الارب). پلید و تباهکار. (مهذب
الاسماء). فاسق بیباك و متهتکی را که از ارتکاب هرگونه عمل باکی نداشته باشد نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ||). عود
داعر؛ چوب پوسیده و ردي. (منتهی الارب).
داعر.
[عِ] (اِخ) نام پسر حماس که پدر قبیله اي است از بنی حارث بن کعب. (منتهی الارب).
داعرة.
[عِ رَ] (ع ص) تأنیث داعر. نخلۀ داعرة؛ خرمابنی که گشن نپذیرد. ج، مداعر، مداعیر. (منتهی الارب ||). خبیثۀٌ داعرة؛ زن پلید
تباهکار. (منتهی الارب).
داعریۀ.
[عِ ري يَ] (ع ص نسبی) ابل داعریۀ؛ منسوب است به فحل داعر. (داعربن حماس). (منتهی الارب ||). هجانٌ داعرة؛ منسوبۀ الی
.( داعر، فحل کریم. (صبح الاعشی ج 2 ص 35
داعس.
.( [عِ] (اِخ) الیهودي. از اخابث منافقین عهد نبی اکرم است. (امتاع الاسماع ص 179 و 497
داعق.
[عِ] (اِخ) نام اسپ ابن اسد. (منتهی الارب).
داعک.
[عِ] (ع ص) رجلٌ داعک؛ مرد گول. (منتهی الارب).
داعکۀ.
[عِ كَ] (ع ص) گول. (مؤنث و مذکر در وي یکسان است ||). زن گول بیباك دلیر. (منتهی الارب).
داعل.
[عِ] (ع ص، اِ) گریزنده. (منتهی الارب).
داعی.
(ع ص، اِ) دعاگوي. دعاکننده. (مهذب الاسماء) : اي ملکوت و ملک داعی درگاه تو ظل خدایی که باد فضل خدایت معین.
خاقانی. اي داعی حضرت تو ایام گرچه نکنم دعا مقسم.خاقانی. مرا خدیو جهان دي مراغه اي میخواند ولیک هیچ بدان نوع و طبع
داعی نیست. خاقانی. سالی نزاع در میان پیادگان حاج افتاده بود داعی نیز همراه و پیاده بود. (گلستان). دي بامید گفتمش داعی
دولت توام گفت دعا بخود بکن گر به نیاز میکنی. سعدي. بعد از دعا نصیحت داعی بیغرض نیکت بود چو نیک تأمل کنی در آن.
سعدي. شاکر نعمت به هر طریق که بودیم داعی دولت به هر مقام که هستیم.سعدي ||. خواننده. (مهذب الاسماء). ندا کننده
:فرستاده که خدا ازو خشنود بود و داعی مردم بود بسوي او و میخواند مردم را به او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308 ). مرغ تو خاقانی
است، داعی صبح وصال منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب. خاقانی. زو دیو گریزنده و او داعی انصاف زو حکمت نازنده و او
منهی الباب.خاقانی. وفا باري از داعی حق طلب کن کزین ساعیان جز جفایی نیابی.خاقانی. - داعی حق را اجابت کردن؛ مردن. -
داعی الفلاح؛ مؤذن. - داعی الله؛ رسول خدا (صلعم). (منتهی الارب). - داعی الله؛ مؤذن. (منتهی الارب ||). مبلغ. آنکه بدینی یا
مذهبی خواند. آنکه دعوت کند بدینی و یا طریقه اي : و مردي بود باطنی، نام او ابونصربن عمران که سري بود از داعیان شیعیان...
و آن مرد داعی را در شب بر چهارپائی نشاندند و بردند. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 119 ). و میخواهم که هر که از داعیان و
سراهنگان و معروفان اتباع تواند جمله را بخوانی. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 90 ||). مرتبتی از مراتب و درجات هفتگانه نزد
باطنیان. رتبتی برتر از مأذون و فروتر از حجت نزد باطنیان. پنجمین از مراتب و درجات هفتگانهء اسماعیلیان و درجات هفتگانه این
است: رسول (ناطق). وصی (اساس). امام. حجت. داعی. مأذون. مستجیب. گاه داعی و مأذون را نیز بدو درجهء فرعی تقسیم کنند و
داعی محدود و داعی مطلق گویند و همچنین مأذون محدود و مأذون مطلق. و در مراتب، حجت فرع است مر امام را واصل است مر
داعی را و داعی فرع است مر حجت را و اصل است مر اهل دعوت را. ج، دعاة. نیز رجوع به اسماعیلیه و رجوع به جامع الحکمتین
ناصرخسرو ص 110 و 155 و 138 و 210 شود : مردم شوي بعلم چو مأذون کاو داعی شوي بعلم ز مأذونی.ناصرخسرو. حجت و
برهان مجوي جز که ز حجت چون عدوي حجتی و داعی و مأذون. ناصرخسرو ||. خواهندهء نیکی. خواهنده و طلب کننده. (غیاث)
(آنندراج ||). قصدکننده. (غیاث) (آنندراج ||). اقتضاکننده. (غیاث) (آنندراج ||). باعث. سبب. علت. غایت.
داعی.
(اِخ) از شاعران عثمانی و از منسوبان ایاس پاشا و مردي درویش نهاد بوده است و این دو شعر از جملهء اشعار اوست: دریغ اول
نوجوانی بو جهاندن اجل پیکی ایریشوب قلیدي دعوت. دعالر ایدوب آکاجان و و لدن دیدم تاریخ اوله روحنه رحمت. (قاموس
اعلام ترکی).
داعی.
(اِخ) از شاعران عثمانی و از معاصران سلطان محمدخان ثانی و از مردم قسطمونیه است و این بیت او راست: ضرب آهم شوقدر سله
لر اي ماه کوکی حشره دك دونر ایسه کیتمیه بر ذره کوکی. (قاموس الاعلام ترکی).
داعی.
(اِخ) از مردم استرآباد است و این بیت او راست: هردم ز هجر یار مرا چشم تر هنوز یعنی نکرده ام ز تو قطع نظر هنوز. (از قاموس
الاعلام ترکی). صاحب آتشکده نویسد: از حالش چیزي معلوم نیست و سواي این مطلع شعري قابل از او ملاحظه نشده. و سپس
.( بیت فوق را نقل کند. (آتشکدهء آذر چ بمبئی ص 141
داعی.
(اِخ) از مردم سرخس خراسان بعهد شاه اسماعیل صفوي. او راست: هردم از ناخن خراشم سینهء افکار را تا ز دل بیرون کنم غیر از
خیال یار را. (قاموس الاعلام ترکی).
داعی.
(اِخ) اصل وي از انجدان توابع مذکوره است( 1) طبع خوشی دارد. ازوست: آمدي رفت ز خود دل بکنارم بنشین بنشین تا بخود آید
دل زارم بنشین دل من بردي و اینک پی جان آمده اي بنشین تا بتو آنهم بسپارم بنشین تا آن سر زلف تابدارش زده است ماند
بکسی دلم که مارش زده است آزار دل عاشق مسکین چه کنی او را چه زنی که روزگارش زده است. (آتشکدهء آذر چ افست
ص 237 ). صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: داعی از مردم انجدان و از مضافات قم و برادر ملک طیفور انجدانی است و سپس دو
بیت اول مذکور در آتشکده را آورده است، اما لطفعلی بیک آذر در آتشکده ملاداعی برادر ملک طیفور را شاعر دیگري دانسته
است. رجوع به داعی (ملا...) شود. ( 1) - یعنی مذکور در فصل قم و کاشان و نواحی آن.
داعی.
(اِخ) ظاهراً از مردم قرن هفتم هجري است. مرحوم قزوینی در کتاب شدالازار حاشیهء ص 145 آرد: استاد فخرالدین ابومحمد
احمدبن محمود (بنقل از طبقات القراء جزري ج 1 ص 138 ) بر اصحاب داعی قرائت کرده است و این فخرالدین ابومحمد در 18 ذي
.( القعده سال 732 به شیراز مرده است و گور او آنجا مشهور است. (شدالازار ص 145
داعی.
(اِخ) رجوع به علی بن محمد داعی شود.
داعی.
(اِ) (داع، و الاشهر داعی) لقبی بزرگان علویان راست به طبرستان و جز آن و گاهی داعی الی الحق گویند و داعی را در اشارت به
.( رئیس اعلایشان بکار برند. (النقود العربیۀ ص 135
داعی.
صفحه 691 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) رجوع به یوسف الداعی شود.
داعی.
(اِخ) ابن علی الحسینی، السید ابی الفضل، از مشایخ. ابن شهر آشوب مازندرانی. (روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات
.( ص 611
داعی.
(اِخ) ابوعبدالله محمد بن زیدبن اسماعیل المعروف بحالب الحجاره (لشدته و قوته و صلابته) ابن الحسن بن زیده محمد بن اسماعیل
بن الحسن بن زیدبن الحسن بن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب ملقب به الداعی الی الحق پس از درگذشت برادرش حسن بن زید
جاي او را گرفت. ابوالحسین احمدبن محمد بن ابراهیم المعروف بقائم که داماد حسن بن زید بود بدخترش (ام الحسن وام الحسین)
در روزگار بیماري حسن بن زید از وي دستوري یافت که براي محمد بن زید بیعت بگیرد اما چون داعی درگذشت خود مدعی
شد و مردم را بدعوت خود خواند و دو ماه امارت داشت تا سرانجام بدست محمد بن زید برافتاد. در سال 272 محمد بن زید از
حاکم ري که ترکی بود از دست نشاندگان بنی عباس شکست یافت، رافع بن هرثمه که از اصحاب احمدبن عبدالله خجستانی بود،
بتحریک اسپهبد رستم بن قارن که از دست داعی فراري بود به گرگان حمله برد. داعی پس از مدتی کوشش چون تاب مقاومت
ایشان نداشت سرانجام به سال 274 از جلوي ایشان گریخت و به کجور و دیلمان پناه برد و تا سال 277 در دیلمان بود و در این
تاریخ از مردم دیلم مدد گرفت عامل رافع را از طبرستان بیرون کرد ولی بعلت کثرت دشمنان که به رافع ملحق شده بودند حریف او
نشد تا وقتیکه رافع چند بار از لشکریان معتضد خلیفه در ري و از سپاهیان عمرولیث شکست خورد و علی رغم خلیفه در سال 283
به محمد بن زید توسل جست و بنام او خطبه خواند. داعی بظاهر بیعت او را پذیرفت ولی باطناً از قدرت او خشنود نبود و با او
بهمین حال معامله میکرد تا اینکه سرانجام عمرولیث در سال 283 رافع را شکست سختی داد و رافع به خوارزم گریخت و آنجا
کشته شد و داعی از جانب این مدعی پرزور و فتنه جو خلاص یافت و بار دیگر از گیلان تا گرگان امر محمد بن زید را گردن
نهادند. تا سال 287 یعنی سال غلبهء امیر اسماعیل سامانی بر عمرولیث، داعی دیگر گرفتاري مهمی نداشت در این تاریخ که
خراسان بتمامی ضمیمه حوزهء حکومتی سامانیان شد چون داعی میدانست که سامانیان عمال مستقیم خلفاي عباسی هستند و دیر یا
زود بفکر برگرداندن گرگان و طبرستان به امر خلیفه خواهند افتاد پیشدستی کرد و به عزم جلوگیري از اندیشه هاي امیراسماعیل
سپاهیانی از گرگان گردآورد. اسماعیل لشکري آراسته بهمراهی محمد بن هارون سرخسی از سرداران خود بجلوي داعی فرستاد و
در قدم اول داعی در معرکه تیر خورد و کشته شد. محمد بن هارون در شوال سال 287 سر او را با پسرش به بخارا فرستاد و جرجان
.( و طبرستان را مطیع امیر اسماعیل سامانی کرد. (از تاریخ عمومی مرحوم اقبال ص 117 تا 119
داعی.
(اِخ) (شاه...) (یا داعی شیرازي) فخرالعارفین سیدنظام الدین محمودبن حسن الحسنی، ملقب به داعی الی الله، شاه داعی، داعی. از
سادات حسنی شیراز و از نوادگان داعی صغیر است. داعی صغیر چهارمین امیر سلسلهء علویان طبرستان است مقتول 316 ه . ق. و از
سادات حسنی است و ناچار نوادهء او شاه داعی نیز بر خلاف گفتهء تذکره نویسان از سادات حسنی خواهد بود نه حسینی و خود
وي نیز در مقدمهء نثري دواوین خویش را صریحاً حسنی گفته است، همچنانکه انتساب به داعی صغیر نیز تصریح خود اوست و
نیز از این ممر مختار وي گشته. این تخلص در قسمت اعظم اشعار وي آمده است، اما بعدها علاوه بر تخلص داعی « داعی » تخلص
را نیز برگزیده است.( 1) وفات شاه داعی سال 810 ه . ق. است.( 2) در سال وفات « نظامی » ظاهراً بمناسبت لقب نظام الدین تخلص
وي صاحبان تذکره را اتفاقی نباشد، فسائی در فارسنامه گوید که به سال هشتصد و شصت و اند در شیراز درگذشته است. نائب
الصدر در طرائق الحقایق گوید به سال 867 یا 869 وفات یافته است و هدایت سال 867 را انتخاب کرده و فرصت الدوله در آثار
عجم متذکر سال 870 ه . ق. است. و این اخیر با توجه بمنقورات سنگ متصل سنگ مزار داعی در شیراز ظاهراً قطعی ترین تاریخ
فوت داعی است.( 3) شاه داعی در شیراز از مادر بزاده و در اوان جوانی دست ارادت بشیخ مرشدالدین ابواسحاق داده است و سپس
به اشارت این راهنما قصد کرده است که بلنگر شاه قاسم انوار و یا بقعهء شاه نعمۀ الله ولی برود و سپس بایزید بسطامی در عالم
خواب وي را وامیدارد که به ماهان سفر کند و داعی به اتفاق سیدسراج الدین یعقوب برادر مهتر خود و شجاع الدین عزیز از سادات
انجو و یک دو ملازم عازم کرمان میشود و با تحمل دشواریهاي بسیار بدانجا میرسد و درك محضر شاه نعمۀ الله ولی میکند و لبریز
از جذبات عرفانی ربانی و سرشار از فیض انوار پیري روحانی به شیراز باز میگردد و این سفر علی التحقیق پیش از سال 834 ه . ق.
است که سال درگذشت شاه نعمۀ الله ولی است و پس از سال 826 ه . ق. که آغاز شاعري داعی است. خود وي دربارهء این سفر
ظاهري و سیر معنوي گوید: شدم بخطهء کرمان و جانم آگه شد که مرشد دل من شاه نعمۀ الله شد چو نور دینش لقب از سماء
عزت بود کسی که قدح درو کرده است گمره شد مرا اگرچه بسی نسبت است در ره فقر نخست جان و دلم سوي او موجه شد
گرفت دست من و دامنش گرفتم من ز بیعت و نظرش روي من در این ره شد نهان نبود که او بود قطب روي جهان ز داعی این
سخن حق کجا مموه شد از معاصران داعی جز شاه نعمۀ الله ولی، کسانی را که داعی ذکري از ایشان کرده است، شیخ مرشدالدین
ابی اسحاق. نظام الدین احمد اطعمه و سلطان ابوالعزعبدالله را، که بقرائن باید میرزا بایسنقر فرزند امیر تیمور گورکان باشد، میتوان
نام برد. اما آثار داعی قسمتی منظوم است و بخشی منثور. آثار منظوم وي مشتمل است بر: الف - مثنویهاي ششگانه مشهور به ستهء
داعی بدین شرح: 1- مثنوي مشاهد داراي 537 بیت که به سال 836 به انجام رسیده است. 2- مثنوي گنج روان داراي 774 بیت
و 841 پایان پذیرفته. 3- مثنوي چهل صباح داراي 736 بیت و سال اتمام آن 834 است. 4- مثنوي چهار چمن که 910 بیت دارد
و 842 تمام شده است. 5- مثنوي چشمهء زندگانی که داراي 768 بیت میباشد و سال اتمام آن 856 است. 6- مثنوي عشق نامه که
1666 بیت دارد وبسال 856 بفرجام برده است. ب - دواوین: 1- قدسیات، مذیل به کتاب مناجات و نعت و منقبت، داراي 846 بیت.
-2 واردات، منضم به او ترجیعات و قصاید و نظم عربی و ملمع و اشعار متنوعهء بدیهیه. داراي 2613 بیت. 3- صادرات. مردف بشعر
داراي 1326 بیت. تاریخ سرودن دواوین سه گانه مؤخر بر سال 865 نیست زیرا در این سال خود « کان ملاحت » شیرازي موسوم به
4- سخن تازه. داراي 1067 بیت. 5- فیض مجدد که 2352 بیت دارد. دو .( شاعر بجمع آوري این اشعار اشارت کرده است( 4
قسمت اخیر پس از سال 865 سروده شده است و شاعر در دیباچهء دواوین بدان تصریح کرده است.( 5) بر رویهم شاه داعی را در
مثنویها و دواوین و سخن تازه و فیض مجدد 13658 بیت شعر است و سه بیت نیز در پشت نسخ کلیات وي ضبط است و دو بیت نیز
در نامهء دانشوران (ج 7 ص 151 ) در رثاء شاه نعمت الله ولی به وي نسبت داده شده است. ساقی نامه اي نیز به وي نسبت داده اند
مضبوط در نسخهء ایندیا آفیس دیوان هندش 1298 اما از صحت انتساب و تعداد ابیات آن اطلاعی در دست نیست. ابیاتی نیز در
رسالات نثري وي آمده است( 6) اما آثار نثري شاعر بسیار است وفرصت الدوله در آثار عجم آن آثار را تعداد میکند( 7) ولی از آن
جمله فقط 16 رسالهء نثري ذیل در دست است به انضمام گلشن راز وي بنام نسائم الاسحار (نسخهء کتابخانه ملک و نسخهء
1- رسالهء راه روشن. 2- رسالۀ الکلمات الباقیه. 3- رسالهء نظام و سرانجام. 4- رسالهء : ( مدرسهء عالی سپهسالار شماره 323
کمیلیهء ثانیه. 5- رسالۀ المسمی بترجمۀ الاخبار العلویۀ. 6- رسالهء چهار مطلب. 7- رسالهء درالبحر. 8- رسالهء شجریه. 9- الرسالۀ
المسمی به اسوة الکسوة. 10 - تاج نامه. 11 - رسالهء تحریر معنی الوجود. 12 - رسالۀ المسمی بکشف المراتب. 13 - رسالهء بیان
عیان. 14 - رسالهء لطایف. 15 - ترجمهء رسالهء شیخ محیی الدین. 16 - شرح بیت شیخ عطار. اما مقام شاعري داعی آنچه در شعر
شاعري داعی مهم است، گذشته از دقت معانی در استواري کلام و فخامت الفاظ و صرفنظر از مشرب عارفانه و باریک اندیشی
صوفیانه و جذبه ها و وجدها و حالهاي او که خود جداگانه سرچشمهء ذوق و شوق و دقت و رقت است دو نکته است: یکی آنکه
شاعر شیرازي در عین ارادت ورزي به شاه نعمت الله ولی پیرو مکتب والاي مولوي است و در مثنوي سرایی همچون او گرم رو و
پرشور سخن میراند و دست افشان و پاي کوبان قول و غزل سرمیدهد و معانی باریک و مضامین بلند را هر چه ساده تر و شیرین تر
خود، خاصه در مثنوي عشق نامه آبدار و جاندار و دلنشین « ستهء » در خلال عبارات و حکایات و امثال و قصص بروش مثنوي در
بیان میکند. بیت ذیل اقراري است متواضعانه از پیروي ملاي روم: اي زبان آتشین خوش میروي گرم و پرحالت بطرز مثنوي. نکتهء
دوم تفننی است که در مثنوي سرایی کرده است و جالب آنکه این تفنن در هر مثنوي از طرز دیگر است و گونهء دیگر دارد مثنوي
مشاهد او در حقیقت مشهد و مظهر تعدادي مطالب و عناوین و معانی عارفانه چون رضا و تسلیم و توحید و توکل و... است و در هر
مشهدي قطعاتی آبدار و نغز، البته بصورت مثنوي به موضوع مورد بحث در آن مشهد اختصاص داده شده و سپس آن قطعات مثنوي
به غزلی نغز و پرمعنی منتهی گردیده و همین ترتیب تا پایان مثنوي تکرار شده است. مثنوي گنج روان چند مقالت دارد و هر مقالت
ابیاتی و بدنبال آن ابیات قطعه اي تحت عنوان مثال و حکایتی منظوم با نتیجه اي اخلاقی و عارفانه دارد. در هر یک از مثنویهاي
چهل صباح و چهارچمن و چشمهء زندگانی نیز تفننی خاص و تغییر لون شاعري و شعرسرایی دیده میشود و آخرین مثنوي وي یعنی
عشق نامه جان کلام استاد و غایت سخن پردازي او و ممتلی به افکار بلند و معانی باریک است و استاد را حال در غزلیات و قصاید
و دیگر اشعار بهمین منوال است و غزلیات او با غزلیات عراقی و مولوي پهلو تواند زد. جان سخن اینکه شاه داعی عارف و شاعر
یکسوبین و » نامی قرن نهم هجري مقامی ارجمند و اندیشه اي بلند و سخنی دلپسند دارد و در سلوك معنوي بقول ابوسعید ابی الخیر
است و در شاعري و سخن پردازي پر از ذوق و ابتکار. و شعر و سخن وي زاییدهء قریحتی است خداداد. نثر وي نیز زیبا « یکسان نگر
و فریبا است. حسن ختام را این غزل نغز وي نقل میگردد. یا همه او یا همه ما اي عزیز اینهمه خود را منما اي عزیز! ما و تو و او همه
زینجا برو چون همه رفتند بیا اي عزیز! سوي خرابات بخود میروي نیست چنین راه فنا اي عزیز! بیخبر از لذت جام فنا مست دروغی ز
بقا اي عزیز! نیست به از طاعت پروردگار گر نکنی میل ریا اي عزیز! تا بتوان از پی شهوت مرو الحذر از دام بلا اي عزیز! داعی ما
گفت حدیثی و لیک تا چه کند سر قضا اي عزیز! و نیز رجوع کنید به مقدمهء کلیات شاه داعی چ دبیرسیاقی ج 1 و مقدمهء کتاب
3) - ج 1 کلیات ) . شانزده رسالهء داعی. ( 1) - مقدمهء کلیات شاه داعی ج 1 ص 37 چ دبیرسیاقی. ( 2) - مقدمهء همان کتاب ص 38
ص 39 مقدمه. ( 4) - ج 1 کلیات ص 60 و 61 مقدمه. ( 5) - ج 1 کلیات ص 24 تا 26 مقدمه. ( 6) - رجوع کنید به کتاب شانزده رساله
از شاه داعی چ دبیرسیاقی. ( 7) - رجوع کنید به کتاب شانزده رساله از شاه داعی چ دبیرسیاقی.
داعی.
(اِخ) (مولانا...) شاعري است. نظام الدین علیشیر نوائی آرد: دایم الاوقات در سرخس بر سر مزار شیخ لقمان پرنده میبود و از روح او
استفاضهء خیرات و فتوح مینمود و این مطلع از اوست: جستیم آن دهن را بالاي چاه غبغب در خنده گفت آن مه آنجا که نیست
مطلب. (نفحات الانس جامی ص 73 و 249 ). و نیز نوائی ذیل ترجمهء حال مولانا محمود عارفی آنجا که مطلع ذیل را از اشعار او
نقل کند: دردا که درد کرد سواد نظر خراب و ایام کرد چشمهء چشم مرا پرآب. گوید: مولانا داعی هم آن قصیده را بدرد چشم
خود جواب کرد و این بیت او خوب واقع شده است: بر پلک سرخ دیدهء من داروي سفید باشد بعینه نمک سوده بر کباب.
.( (مجالس النفائس ص 20
صفحه 692 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داعی.
(اِخ) (ملا...) برادر ملک طیفور بیک و این ملک طیفور بیک از تلامذهء شیخ علی عبدالعال بوده است. (آتشکدهء آذر ص 242 چ
افست).
داعی.
(اِخ) (مولانا...) ملا میرك. صادقی کتابدار آرد: فرزند مولانا ضمیري اصفهانی است. جوانی بسیار بی قید و گمنام گذشته بود.
در بارهء او صدق کرده است و شعر چنین گوید: آمدي رفت ز دل صبر و « الولد سر ابیه » شاعر باهمت تنها وي را دیدیم و حدیث
قرارم بنشین بنشین تا بخود آید دل زارم بنشین. اوستاد قدرتت زآنسان که بایست آفرید بیش از این خوبی بظرف حسن گنجایش
نداشت. زخم کاري است مرا وقت شهیدي خوش باد که تواند دو سه گام از پی قاتل برود. (ترجمهء تذکرهء مجمع الخواص
ص 277 ). و لطفعلی بیک آذر در آتشکده گوید: داعی، اسمش ملا میرك ولد ملا ضمیري. در اول حال شعر نمی گفته و بکتابت
اشعار ابوي مشغول آخرالامر میل بشعر بهم رسانیده و داعی تخلص نمود و گویند در حال هشیاري بسیار بدخو بوده و در طلوع نشأة
تریاك شعر میگفت. از اوست: زخم کاریست مرا وقت شهیدي خوش باد که تواند دو سه گام از پی قاتل برود. ز رشک غیر بجان
آمدم نمیدانم که از برت بکدامین بهانه برخیزم. خوش آن شبها که همچون شمع باشم همنشین با او شود مجلس تهی از غیر و من
مانم همین با او. (آتشکدهء آذر چ بمبئی ص 165 ). نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
داعی.
(اِخ) (مولانا... ) محمد مؤمن، سیدي عالی گهر، فاضلی درویش سیر به اکثر کمالات متصف و ارباب کمال عصر بجلالت قدرش
معترف مستغنی الالقاب و الاوصاف و مهذب الاخلاق چون مؤمن الطاق در ایمان طاق و اصل ایشان از عظماي سادات قم من محال
تفرش قم و نعمت صحبت ایشان متنهاي آمال اکثر مردم و فقیر مکرر بخدمتش رسیده و شهد خدمت او چشیده بعد از اینکه اکثر
اوقات عمر در اصفهان خلدنشان تحصیل کمالات کرده بوطن خود رفته در زاویهء فقر و فنا پا بدامن کشیده و دامن از صحبت عوام
درچیده در مراتب نظم و نثر کمال قدرت داشته عبارت نثر دل پذیرش لَالی منثور و مضامین بلند نظمش جواهر منظومه. در شاعري
378 ). هدایت در مجمع - به قصیده گوئی مایل در نودسالگی در همان دیار باجل محتوم گذشته. (آتشکدهء آذر چ افست ص 377
الفصحاء (ج 2 ص 128 ) گوید: داعی انجدانی. اسمش میر محمد مؤمن و اصلش از محال تفرش و سالها در تحصیل فنون کمال
کوشیده و دیدهء طمع از زخارف دنیوي پوشیده. از متأخرین و معاصرین هاتف و آذر بوده است. و سپس پنج بیت از قطعهء لامیهء
او نقل میکند. صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید که داعی بسال 1155 ه . ق. وفات یافته است. اینک دو شعر منقول در آتشکده:
قصیده شبی ز نشأهء صهباي بیخودي سرشار کشیده ساغر وحدت بطاق ابروي یار در آن ز معشر روحانیان گروهی چند که شوق
صحبتشان از ملک ربوده قرار نشسته پیر خرد حاجبانه بر درگاه درون نداده ز نامحرمان کسی را بار بشحنگی طرفی ایستاده عشق
بپاي بقهرمانی یکسو جنون گرفته قرار وصال برزده دامان بمجلس آرائی سرور مجمره گردان حضور غالیه دار عروس حسن شده
جلوه ساز عشوه طراز بجلوه هوش ربا وبعشوه صبرشکار طراز ناز ببر، شقهء کرشمه بدوش برخ ز شرم نقاب و بسر ز شوق خمار
بدین صفت صنمی با همه جلال و جمال بسینه دست ادب ایستاده چاکروار نشسته پادشهی خسروانه بر مسند که از فروغ رخش بزم
گشته آینه زار همه متابع فرمانش از وضیع و شریف همه مراعی احکامش از صغار و کبار بکار خویش چو حیرانیان فروماندم نه
تاب خامشی و نه جسارت گفتار گهی بخویش ز دیر آمدن ملامتگر گهی ز حدت اقدام گرم استغفار یکی ز مجلسیان گفت کاین
درآمده کیست که بوي عشق ازو میکند دل استشعار ز فطرت ملکی یا سرشت کرّوبیست که گشته است در این بزم محرم اسرار
خجسته خلوت روحانیان بود اینجا برسم و عادت جسمانیان ندارد کار چو این حکایت بیگانه سوز کرد آغاز چو کرد این سخن
آشناگداز اظهار زجادرآمد عشق و زجادرآمدنش درآمدند حریفان ز جا همه یکبار که نه فرشته نه قدسی بود نه کروبی ولی نه
کمتر از آنهاست این تمام عیار یگانه گوهر بحر عمیق عرفانست که موج دهر نیفکنده مثل او بکنار ز امهات عناصر خجسته
مولودیست کزو نمایند آباي علوي استظهار نزاهت ملکی با فطانت بشري مخمرست درین خاکی فلک سیار من ایستاده بحیرت از
آن مکان و مکین ولیک محو تماشا چو صورت دیوار پس از اداي معاذیر و عجز و نادانی نهفته از خرد این نکته کردم استسفار که
این شهنشه مسندنشین عزّت کیست که سوده اند بخاك درش جبین اخیار بخنده گفت که اي قدرخویشتن نشناس چرا ز جوهر خود
غافلی باین مقدار نه پادشه بود این زیب مسند و دیهیم که باشدش ز شهنشاهی جهان بس عار نه پادشاه فروزنده مهر تابانست ز مهر
چرخ که گه طالع است و گه غوار بعجز گفتمش این مهر مهر کیست بگو که شوق معرفتش از دلم ربوده قرار بپاي خاست بآداب و
گفت مهر علیست محیط عرش مماس و سپهر چرخ مدار شهی که بحر ز احسان اوست لؤلؤخیز شهی که ابر بفرمان اوست گوهربار
نشسته است عطایش در انتظار سوال چو عاشقی که نشیند براه وعدهء یار. نیز او راست: تبارك الله از آن اشهب شهاب آیین که طبع
ناطقه را داده وصفش استعجال عقاب صولت و طاووس فر و کبک خرام پلنگ غیرت و آهوتک و نهنگ جلال زمین سکون و
زمان سرعت و سپهرشکوه فرشته خوي و پري پیکر، اهرمن کوپال بلندگردن و کوتاه پشت و پهن کفل سطبربازو، باریک ساق و
نازك یال از آن گشوده نشد غنچهء گره ز دمش که بسته ره ز چپ و راست بر صبا و شمال گره نگویم کان عقده اي است در دل
دم ز غیرتی که ز کاکل فتاده در دنبال بگاه کوه نوردي و دشت پیمائی غزال دیده پلنگ و پلنگ دیده غزال. نیز رجوع به ترجمهء
تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 4 ص 88 و 186 شود.
داعیات.
(ع اِ) جِ داعیۀ. رجوع به داعیه شود.
داعی الاسلام.
[عِلْ اِ] (اِخ) رجوع به محمدعلی داعی الاسلام شود.
داعی الحسینی.
[عِلْ حُ سَ] (اِخ)النسفی سید شمس الدین. شاعري است و این رباعی او راست: دل در لب تو معجزهء عیسی دید وز فرق تو تاقدم
همه معنی دید مجنون شب زلف چو زنجیر تو شد مجنون نشود هر که چنان لیلی دید. و نیز او راست: دانی ز چه معنی نشد اي در
یتیم لعل لب تو حجاب دندان چو سیم خورشید رخت نخست تیغی که بزد بر لعل لبت فتاد و کردش بدو نیم. رجوع به شمس الدین
.( شود. (لباب الالباب چ اروپا ج 1 ص 183
داعی الدعاة.
[عِدْ دُ] (ع اِ مرکب) در درجات و مراتب هفتگانهء اسماعیلیه یعنی ناطق و اساس و امام و حجت و داعی و مأذون و مستجیب، گاهی
نامیده میشود و در « حجت اعظم » میان حجت جزایر و امام درجه اي ذکر میکنند باسم باب که شاید همان است که گاهی هم
نامیده « داعی الدعاة » طریقهء صباحیه (پیروان حسن صباح) که بدعوت جدیده معروف بود بعنوان رئیس مجلس دعوت در مصر و
میشد که ظاهراً باب امام زمان و دربان دعوت او منظور است. رجوع به اسماعیلیه شود.
داعی الدعاة.
[عِدْ دُ] (اِخ) عبدالجباربن اسماعیل بن عبدالقوي و حاج بن عبدالقوي نیز گفته اند. از بازماندگان انصار فاطمیین به مصر بود از پس
آنکه دولت آنان برفته بود، او با گروهی از باطنیهء اسماعیلیه و غیر آنان اتفاق کرد و عمارهء یمنی در میان آنان بود بر فریفتن
سلطان صلاح الدین ایوبی. و سلطان بر احوال ایشان دانا شد و ایشان را در میان گرفت و در خانه هاي پراکنده در قاهره بدار
آویخت و عبدالجبار از آن جمله بود ( 569 ه . ق.). (الاعلام زرکلی ج 4 ص 47 چ 2 ذیل عبدالجبار).
داعی العلوي.
[عِلْ عَ لَ] (اِخ) رجوع به داعی صغیر شود.
داعی الی الحق.
[اِ لَلْ حَق ق] (اِخ)رجوع شود به حسن بن زیدبن احمدبن الباقر. (تاریخ گزیده).
داعی الی الحق.
[اِ لَلْ حَق ق] (اِخ)رضابن هادي. کیا بزرگ. وي شاه غازي رستم را با پنجهزار دیلم به سال 521 ه . ق. هنگامیکه سلطان مسعود
602 ) حکومت ناحیهء دیلمان - سلجوقی نوادهء سنجر به مازندران تاخته کمک کرده است. این کیا بزرگ را اسپهبد اردشیر ( 568
.( داده است. (مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 166
داعی الی الحق.
[اِ لَلْ حَق ق] (اِخ) لقب ابوعبدالله محمد زیدبن [ اسماعیل بن حسن بن زیدبن ]( 1) محمد بن اسماعیل بن حسن بن زیدبن حسن بن
288 ه . ق.) برادر حسن بن زید. رجوع به داعی، ابوعبدالله محمد بن زید شود. (از الفهرست ابن الندیم - علی (ع). ملک دیلم ( 271
و سفرنامهء رابینو ص 139 بخش انگلیسی). ( 1) - سه نام اخیر از تاریخ طبرستان افزوده شد تکمیل سلسلهء نسب را.
داعی الی الله.
[اِ لَلْ لاه] (اِخ) الامام الناصر للحق حسن بن علی بن الحسین بن زیدبن عمر بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام. و
او را کتبی است در فقه بر مذهب زیدیه و گفته اند نزدیک صد کتاب دارد و صاحب الفهرست بعضی از آن کتب را نام برده است.
(از الفهرست ابن الندیم).
داعی الی الله.
[اِ لَلْ لاه] (اِخ) شاه داعی، شاعر شیرازي. رجوع به داعی (شاه...) و داعی شیرازي شود.
صفحه 693 از 1513 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داعی الیمنی.
1121 ه . ق.) وي مردي شجاع و فقیه و - [عِلْ يَ مَ] (اِخ) علی بن احمدبن الامام القاسم بن محمد الحسنی الیمنی امیر زیدي ( 1040
با فرهنگ برآمد. پدر او امارت صعدة و نواحی آن داشت و چون 1066 درگذشت، عم وي اسماعیل متوکل بجاي پدر وي بنشست
داعی او را عزل کرد بدینجهت قبائل مخالفت آغاز کردند و وي بطاعت عم گردن نهاد و رضایت داد و حال بدین منوال بود تا
متوکل درگذشت. پس بر مهدي احمدبن حسن بیعت کرد و چون مهدي نماند این داعی مردم را بخویشتن خواند و آنگاه با امام
مؤید محمد بن المتوکل بیعت کرد و هم بر این کردار بود و متولی بر بلاد صعده. آنگاه پس از وي با مهدي محمد بن احمد بیعت
کرد اما پس از چندي سیرت او نپسندید و مردم را بخود خواند و لقب داعی برگزید و ویرا در همهء نقاط صعده خطبه کردند و
سکه بنامش زدند و او با گروهی بیشمار بمحاصرهء صنعا برخاست و والیان به بلاد بپراکند و جنگها در پیوست که همه ببازگشت
وي به صعده و استمرار در ولایت آن منتهی شد و بدینسان بود تا درگذشت او راست شرحی بر بحرالزخار در فقه و مباحث و
.( رسائلی نیز دارد. (الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 64 و 65
داعی دزفولی.
[يِ دِ] (اِخ) سیدعبدالله متوفی به سال 1256 ه . ق. و متولد 1158 ه . ق. او راست: جوانی چه آورد و پیري چه برد شود محو اندیشهء
خواب و خورد می سالخوردي که یکجرعه اش نمرد آنکه خورد و نخورد آنکه مرد ز یک خم دهد ساقی روزگار بتو صاف صاف
.( و بمن درد درد ز داعی دعا، دعوي از مدعی ببینیم تا گوي میدان که برد. (مجمع الفصحاء ج 2 ص 129