لغت نامه دهخدا

علامه علی اکبر دهخدا

حرف ذ (ذال) -صفحه : 7/ 4
نمايش فراداده

ذمر.
[ذَ] (ع مص) نکوهش. || برانگیختن بجنگ. برانگیختن بر قتال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || ترسانیدن. تهدید. || بانگ کردن شیر. غرّیدن.
ذمر.
[ذِ] (ع ص) دلیر. || (اِ) داهیه. بلا.
ذمر.
[ذَ مِ] (ع ص) مرد شجاع و دلیر. دلیر. || زیرک. دریابنده. || رسا. || بسیار یاریگر. ج، اَذمار.
ذمر.
[ذِ مِرر] (ع ص) دلیر.
ذمرمر.
[ذَ مَ مَ] (اِخ) قلعه ای است به صنعاء یمن.
ذمرة.
[ذَ رَ] (ع اِ) بانگ. فریاد. || (مص) بانگ کردن شیر. (تاج المصادر بیهقی).
ذمط.
[ذَ] (ع مص) گلو بریدن. ذبح.
ذمط.
[ذَ مِ] (ع ص) طعامٌ ذَمِط؛ طعام زودگوار. زودهضم. سریع الهضم. سریع الانهضام.
ذمطة.
[ذُ مَ طَ] (ع ص) رجلٌ ذُمَطَة؛ مرد که هر چیز را بیوبارد. مرد که همه چیز را ببلعد. مرد بسیارخوار.
ذمل.
[ذَ] (ع مص) نرم رفتن. ذُمول. ذَمیل. ذَملان.
ذمل.
[ذُمْ مَ] (ع اِ) جِ ذَمول.
ذملان.
[ذَ مَ] (ع مص) نرم رفتن.
ذملق.
[ذَ مَلْ لَ] (ع ص) مرد چاپلوس. || مرد سبک تیززبان. || شمشیر تیز.
ذملقانی.
[ذَ مَلْ لَ نی ی] (ع ص) مرد فصیح زبان. مرد زبان آور. مرد زودگوی و حاضرجواب.
ذملقة.
[ذَ لَ قَ] (ع مص) چاپلوسی. || با یکدیگر نرمی کردن.
ذملقی.
[ذَ مَ لْ لَ قی ی] (ع ص) مرد فصیح زبان.
ذمم.
[ذِ مَ] (ع اِ) جِ ذِمّة.
ذموران.
[ذَ] (اِخ) ذموران و ذالان دو ده اند به صنعاء یمن نزدیک ذمار و گویند خوبروی تر از زنان این دو قریه در یمن نباشد.
ذمول.
[ذَ] (ع ص) شتر مادهء نرم رو. ج، ذُمَّل.
ذمول.
[ذُ] (ع مص) نرم رفتن.
ذموم.
[ذَ] (ع ص) بسیار عیب شمارنده مردم را. عَیاب. عَیوب.
ذمون.
[ذَمْ مو] (اِخ) نام موضعی در شعر امرؤالقیس.
ذمة.
[ذِمْ مَ] (ع اِ) کفالت. ذِمامَت. دَمامَت. || عهد. پیمان. (ادیب نطنزی). اِل. امان : به امان پناهید و زنهار طلبید و در ذمت عنایت و رعایت حاجب آلتونتاش گریخت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص342). || حرمت. (مهذب الاسماء). ملحة. || زینهار. (ادیب نطنزی). زنهار. (مهذب الاسماء). ذمَّة المسلمین واحدة؛ یعنی مسلمانان در کار ذمه چون یک تن باشند، که هرگاه یکی از آنان کسی را امان داد هرچند فرومایه تر کس از مسلمانان باشد همهء مسلمانان او را امان داده باشند. || پذرفتاری. ضمان. || زنهاری. (دستوراللغة نطنزی). زینهاری. (دهار). مردم با عهد و پیمان. (منتهی الارب). || عُهْدهَ. || عُنُق. گردن. امانة الله فی عنقک؛ ای ذمتک. (از منتهی الارب). به گردن تست. و از این معنی است مشغول الذِمّة و بری ءالذمّة.
-اهل ذِمَّة؛ اهل کتاب از زرتشتیان و جهودان و ترسایان که در زمین مسلمانی با شروط ذِمَة زیست دارند. لدخولهم فی عهدالمسلمین و امانهم. و آنان را ذمیان یعنی زنهاریان گویند و آنان ملتزم به ادای جزیه باشند. || قضی بذمّته؛ احسان کرد در حق وی تا نکوهیده نگردد. || طعام مهمانی. طعام عروسی. ج، ذِمَم، ذِمام. و سید در تعریفات گوید: لغةَ، العهد، لانّ نقضه یوجب الذم. و منهم من جعلها و صفاً، فعرّفها بأنّها وصف یصیرالشخص به اه للایجاب له و علیه. و منهم من جعلها ذاتاً، فعرّفها، بأنّها نفس، لها عهدٌ، فأنّ الانسان یولد و له ذِمّةُ صالحة للوجوب، له و علیه، (عند جمیع الفقهاء) بخلاف سائر الحیوانات. (تعریفات جرجانی).
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: الذمّة بالکسر، قال بعض الفقهاء انّ الذمة امر لا معنی له بل هی من مخترعات الفقهاء یعبرون عن وجوب الحکم علی المکلف بثبوته فی ذمته و هذا القول لیس بصحیح اذ فی المغرب ان الذمة فی اللغة العهد و یعبّر بالامان و الضمان و یسمّی محل التزام الذمة بها فی قولهم ثبت فی ذمّتی کذا ای علی نفسی. فالذمة فی قول الفقهاء یراد به نفس المکلف. و ذکر القاضی الامام ابوزید: انّ الذمة شرعا وصف یصیر به الانسان اه لما له و لما علیه فانّ اللهتعالی لما خلق الانسان مح للامانة اکرمه بالعقل و الذمة حتی صار اه لوجوب الحقوق له و علیه و ثبت له حقوق العصمة و الحریة و المالکیة کما اذا عاهدنا الکفار و اعطیناهم الذمّة ثبت لهم و علیهم حقوق المسلمین فی الدنیا. و هذا هو العهد الّذی جری بین اللهتعالی و عباده یوم المیثاق. ثم هذا الوصف غیرالعقل اذا العقل لمجرد فهم الخطاب، فاَن اللهتعالی عند اخراج الذریة یوم المیثاق جعلهم عقلاء و الاّ لم یجز الخطاب و السؤال و لا الاشهاد علیهم بالجواب و لو کان العقل کافیا للایجاب لم یحتج الی الاشهاد و السؤال و الجواب فعلم انّ الایجاب لامر ثبت بالسؤال و الجواب و الاشهاد. و هو العهد المعبر عنه بالذمة فلو فرض ثبوت العقل بدون الذمة لم یثبت الوجوب له و علیه، و الحاصل انّ هذا الوصف بمنزلة السّبب لکون الانسان اه للوجوب له و علیه و العقل بمنزلة الشرط و معنی قولهم وجب ذلک فی ذمته، الوجوب علی نفسه بأعتبار ذلک الوصف. فلما کان الوجوب متعلّقا به جعلوه بمنزلة ظرف یستقر فیه الوجوب دلالة علی کمال التعلق و اشارة الی انّ هذا الوجوب انّما هو باعتبار العهد و المیثاق الماضی، کما یقال وجب فی العهد و المروة ان یکون کذا و کذا. و امّا علی ما ذکره فخرالاسلام من ان المراد بالذمة فی الشرع نفس و رقبة لها ذمة و عهد فمعنی هذا القول انّهء وجب علی نفسه باعتبار کونها محلا لذلک العهد. فالرقبة تفسیر للنفس و العهد تفسیر للذمة. و هذا فی التحقیق من تسمیة المحل باسم الحالّ. و المقصود واضح. هذا کله خلاصة ما فی التلویح و حاشیته للفاضل الچلپی و البیرجندی فی باب الکفالة - انتهی.
ذمة.
[ذَمْ مَ] (ع ص، اِ) بئرٌ ذَمَّة؛ چاه اندک آب. (مهذب الاسماء). چاه کم آب. || چاه بسیارآب. چاه پرآب. (از اضداد است). ج، ذِمام.
ذمة.
[ذَ مَ] (ع مص) (شاید معرب از دمهء فارسی) سخت شدن گرما. سخت شدن گرما بر مرد.
ذمه.
[ذَ مَهْ] (ع مص) دمه. ذَمِهَ الحَرُّ؛ سخت شد گرما. || ذَمِه الرّجل بالحرّ؛ سخت شد گرما بر مرد.
ذمی.
[ذَ ما] (ع ص) بوی ناخوش.
ذمی.
[ذَمْ می ی] (ص نسبی) منسوب به ذَمی که قریه ای است بدو فرسنگی سمرقند. (از انساب سمعانی).
ذمی.
[ذِمْ می ی] (ع ص نسبی، اِ) منسوب به ذِمّة(1) یکی از اهل ذِمة. زنهاری و زینهاری اسلام. یعنی یک تن از اهل کتاب که در زینهار و امان اسلام درآمده و شرائط ذمه پذیرفته است. جزیه گذار. مال گذار. (دستوراللغه ادیب نطنزی) :
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمّی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش.
خاقانی.
(1) - Protectionne d'islam.
ذمی.
[ذَ] (اِخ) قریه ای است از قراء سمرقند.
ذمیاط.
[ذِمْ] (اِخ) لغتی است در دمیاط.
ذمیان.
[ذَ مَ] (ع مص) شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). || ناخوش آمدن بوی کسی را. یقال ذمتنی ریحٌ کذا؛ اذیّت و رنج رسانید مرا فلان بوی.
ذمیر.
[ذَ] (ع ص) دلیر. || مرد صاحب جمال. || زیرک. || مرد بسیار یاری کننده. معوان.
ذمی قوس.
[] (اِخ) این صورت در المرصع ابن الاثیر نسخهء منحصر ما آمده است و مینویسد بیابانی است. والله اعلم.
ذمیل.
[ذُ مَ] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب است.
ذمیل.
[ذَ] (ع مص) نوعی از رفتن شتر. (تاج المصادر بیهقی). نوعی از رفتار شتر. رفتار نرم یا رفتار برتر از عنق که نوعی از رفتار ستور است. ذَمل. ذُمول. ذَمَلان.
ذمیل.
[ذُ مَ] (اِخ) ابن لخم. در شعر نهیشة بنت الجراح البهرائی ذکر او آمده است. رجوع به عقدالفرید چ عریان ج3 ص308 شود.
ذمیلة.
[ذَ لَ] (ع ص) زن عیبناک. (منتهی الارب). و سید فرج الله گوید: الزمیلة کسفینة المعیبة من النوق.
ذمیم.
[ذَ] (ع اِ) دمیدگی پوست که بر روی از گرما یا گر پیدا آید. || نم یا شبنم که بر درخت افتد و از خاک که بر وی نشیند پاره ای گل گردد. || سپیدی که بر بینی بزغاله باشد. || چیزی چون بیضهء مور که از مسامّ نرمهء بینی (از طرف وحشی) بیرون آید. || آب ناخوش و مکروه. || گمیز. شاش. || آب مانند آب بینی که از نرهء تکه برآید. || شیری که از پستان گوسفند چکد. || آب بینی چون تنک بود. ج، ذمم.
ذمیم.
[ذَ] (ع ص) رجلٌ ذمیم؛ مردی نکوهیده. || هرچیز نکوهیده. ناستوده. مذموم. زشت. ناخوش :
طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند
ورچه باشد سخن طاعن و بدگوی ذمیم.
فرخی.
بی از آن کآمد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم.
سوزنی.
ابوعلی همچنان بر عادت ذمیم و اخلاق لئیم مستمر خویش قساوت پیش گرفته. (ترجمهء تاریخ یمینی خطی مؤلف ص 89). یکدیگر را بر افعال ذمیم و اقدام بر آن کار شنیع ملامت کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی همان نسخهء ص 171).
بود قبطی جنس فرعون ذمیم
بود سبطی جنس موسای کلیم.مولوی.
امر عاجز را قبیح است و ذمیم
خشم بدتر خاصه از ربّ رحیم.مولوی.
|| بئرٌ ذَمیم؛ چاه بسیارآب. || چاه کم آب. از اضداد است.
ذمیم.
[ذَ] (ع مص) صاحب تاج المصادر گوید: آب دویدن از بینی. زنین. (در جای دیگر ندیده ام).
ذمیمة.
[ذَ مَ] (ع ص) ذمیمت. تأنیث ذمیم. مذمومة. نکوهیده. ناستوده. زشت. و فی الحدیث: الشوم و الطیرة ذروها ذمیمة؛ ای مذمومة. || بئر ذمیمة؛ چاه کم آب. چاه پرآب. چاه بسیارآب. (از اضداد است). || (اِمص) بر جای ماندگی. زمامت. ج، ذمیمات، ذمایم.
ذمیة.
[ذِ مْمی یَ] (ع ص نسبی، اِ) زنی ذمی.
ذمیة.
[ذَ مْمی یَ] (اِخ) مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بفتح ذال مُعجمه با یاء نسبت گروهی از غُلاة شیعه. و از آنرو بدین لقب ملقّب شده اند که پیمبر اسلام را نکوهش کنند و گویند که خدای تعالی علی بن ابیطالب است. و او پیمبر را برانگیخت که مردم را بقبول الوهیت خود دعوت کند پیمبر نسبت به علی خیانت ورزید و خلق را بسوی خویش خواند. برخی از این گروه بخدائی علی و پیغمبر هر دو قائل باشند و بین آنان در تقدیم بین محمد و علی صلواة الله علیهما خلاف است پاره ای از آنها علی را در احکام الهیه مقدّم بر محمد میشمارند. و بعضی دیگر محمد را بر علی مقدم میدارند. و جماعتی از آنان نیز خمسهء طیبهء آل عبا را من حیث المجموع خدای شناسند و زعم آنان بر این است که هر پنج نفر در حکم یک تن باشند. و میگویند روح در آنها بالسویه حلول کرده و هیچیک از این پنج تن را ترجیحی بر دیگری نیست. و نام حضرت فاطمه را ابداً در میان نیاورند. تا از وصمت تأنیث تحاشی کرده باشند. چنانچه در شرح مواقف بیان شده. از اینرو این گروه بدون شک و ریب از جملهء کفّار هستند.
ذن.
[ذَ] (ع ق) مخفف اِذَن. اکنون. کنون.
ذناء .
[ذَنْ نا] (ع ص) تأنیث اَذن. و زنی که حیض او بازنایستد. زنی که حیض او نبرد. || زنی که آب بینی او از هر دو نای بینی روان باشد.
ذنائب.
[ذَ ءِ] (ع اِ) جِ ذَنوب و ذِناب.
ذنائب.
[ذَ ءِ] (اِخ) نام سه جایگاه مرتفع است به نجد از یسار فلجهء مصعد بسوی مکة. || یوم الذنائب؛ نام جنگی است که میان تغلب و بکر روی داد. رجوع به عقدالفرید جزء 6 ص 74 و 75 شود.
ذناب.
[ذِ] (ع اِ) جِ ذَنوب و ذُنابَة.
ذناب.
[ذِ] (اِخ) نام وادئی متعلق به مرة بن عوف. || نام جایگاهی و ظاهراً در شام.
ذناب.
[ذِ] (ع اِ) رشته ای که بدان دم شتر را به تنگ آن بندند تا آن را جنبانیدن نتواند و راکب را آلوده نکند. || سپس و آخر هر چیزی. || سپس رو. || آب رو میان دو پشته. ج، ذَنائب.
ذنابة.
[ذِ بَ] (ع اِ) آبراهه در پستی. راه گذر آب در نشیب. (مهذب الاسماء). || نهری که از مرغزار بجانب دیگر رود. || میانهء راه یا عام است. || خویشی. قرابت. || زهدان.
ذنابة.
[ذِ بَ] (اِخ) نام موضعی است و گفته اند به یمن.
ذنابة.
[ذُ بَ] (اِخ) جایگاهی است در بطایح میان واسط و بصرة. || موضعی است به یمن.
ذنابة.
[ذُ بَ] (ع اِ) سپس رو. || نوک کفش. || آبراهه در پستی. || نهری که از مرغزار بجانب دیگر رود. || پایان جوی. || پایان هر چیزی. || دنبالهء چیزی. || ذنابة الوادی؛ جای منتهای سیل وادی. || ذُنابة الدهر؛ اواخر زمان آن. ج، ذِناب، ذُنابیب. || در جهانگشای جوینی اگر تصحیفی در کلمه نباشد ذنابه بمعنی حاصل و مترادف خلاصه آمده است : و هرچه در این جزء مسطور گشت خلاصهء و ذنابهء آن این دو سه کلمه است: (آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند). یعنی مغول لعنهم الله.
ذنابة العیص.
[ذِ بَ تُلْ] (اِخ) موضعی است.
ذنابی.
[ذُ با] (ع اِ) دنب طائر. دم مرغ. دنب خروس. و آنِ هر مرغی. (مهذب الاسماء). || دمغزه. || سپس روندگان. || آب که از بینی شتر فرود آید. || هر یک از چهار پر است در بال مرغان پس از خوافی. و فی جناح الطائر اربع ذنابی بعد الخوافی. (تاج العروس).
ذنابیب.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذنابة.
ذناذن.
[ذَ ذِ] (ع اِ) عطف جامه. (آنندراج). ذَناذِن ثوب؛ اسافل جامه. ذلاذل.
ذنان.
[ذُ] (ع اِ) آب بینی تنک. یا آب بینی روان. و یا عام است یعنی مطلق آب بینی از روان و تنک و جز آن. ذنین؛ آب بینی چون تنک بود. ج، ذَنون. (مهذب الاسماء).
ذنانة.
[ذُ نَ] (ع اِ) حاجت. || باقی ماندهء چیزی هلاک شده. || باقی ماندهء وام و وعده. کونه. || باقی ماندهء چیزی ضعیف و سست.
ذنانی.
[ذُ نا نا] (ع اِ) آب بینی شتر.
ذنب.
[ذَ نَ] (معرب، اِ) معرّب دُنب. دُنب. دُم. دمب. دنبال. دنباله(1): قال الرازی فی الحاوی قال جالینوس فی کتاب الکیموس ان الاذناب اشد صلابة من البطون و الامعاء و بحسب ذلک یکون عسر هضمها و قلة غذائها الاّ أنّ فضولها قلیلة من أجل تحریکها. (ابن البیطار) :
چون ز او حذرت کردن باید همی نخست
دجّال را ببین بحق ای گاو بی ذنب.
ناصرخسرو.
مردم از گاو ای پسر پیدا بعلم و طاعت است
مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب.
ناصرخسرو.
|| دنبالهء چشم. || دراز از هر چیزی ضرب فلان بذنبه؛ آرام گرفت و ثابت گردید. || رکب ذنب الرّیح؛ بشتافت سخت و بشتاب برفت و پیشی گرفت که کس به او در نرسید. || رکب ذنب البعیر؛ به بهرهء ناقص و ناتمام راضی و خشنود گردید. ج، اذناب، اذانب. || ذنب العین؛ دنبالهء چشم. (دستوراللغة ادیب نطنزی). || دم اسب. || اسب درازدم و اشتر و جز آن. || نیش. ابره. ذنب العقرب؛ نیش کژدم و رجوع به ذنب العقرب شود.
(1) - Queue.
ذنب.
[ذَ نَ] (اِخ) صاحب منتخب اللغات و لطائف و غیاث و آنندراج و غیرهم آورده اند: ذَنَب، نام شکلی است در آسمان که تقاطع منطقهء فلک جوزهر و مائل بصورت مار بزرگ بهم میرسد یک طرفش را رأس گویند و طرف دیگر را ذنب - انتهی. عقده و نقطهء تقاطع فلک ممثّل به اماثل که چون کوکب از وی درگذرد جنوبی شود و این عقده را جوزهر گویند مقابل رأس. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذنب بفتحتین. عند اهل الهیئة نقطة مقابلة لنقطة مُسماة بالرأس. قالوا مناطق الافلاک المائلة تقاطع مناطق الافلاک الممثّلهء و منطقة البروج ایضاً علی نقطتین متقابلتین فیصیر النّصف من الافلاک المائلة شمالیاً عن منطقة البروج، و النّصف الاخر جنوبیاً عنها. واحدی هاتین النقطتین و هی مجاز مرکز تدویر الکوکب عن دائرة البروج علی التّوالی الی الشّمال یسمّی بالرأس، و الاخری و هی مجاز مرکز تدویر الکوکب عن دائرة البروج علی التّوالی الی الجنوب یسمّی بالذَنَب. و یسمیان ایضاً بالعقدتین و الجوزهرین اما تسمیتها بالعقدتین فظاهر اذ العقدة فی اللّغة محلّالعقد. و امّا بالرأس و الذَنَب. فلانّ الشکل الحادث بین نصفی المنطقتین من الجانب الاقرب شببه بالتنین. و هو نوع من الحیات العظیمة. و العقدتان ای هاتان النُقطتان بمنزلة راسه و ذنبه و امّا بالجوزهرین فلانّ الجوزهر معرّب گوزهر و هو طرفاالحیّة. و قیل لانّ الجوزهر مُعَرّب جوزچهر ای صورة الجوز. و هذا کما یسمّی بعض العقد بالفارسیة بجوز گره. و انّما قلنا مجاز تدویر الکوکب و لم نقل مجازالکوکب. کما قال صاحب الملخصّ لانّ ما ذکره لا یصح الاّ فی القمر فانّه یصل مع مرکز تدویره الی منطقة الممثّل. و امّا المتحیرة فقد تصل الی منطقة الممثّل مع مراکز تداویرها و قد لا تصل الیها معها. ثم اعلم انّ ما ذکر مختصّ بالکواکب العلویّة و القمر. فانّ الرأس و الذَنب فی السّفلیین لوفسّرا بهذا لکان کلتا عقدتی الزهرة رأساً و عقدتی عطارد ذنباً فالرأس فی الزهرة العُقدة التی یاخذ منها مرکز تدویرها نحوالحضیض و فی عطارد بعکس ذلک. و قیل الرأس موضع من منطقة الممثل یکون القیاس ان یجوز الکوکب علیه و یمرّ الی جانب الشمال و الذّنب موضع منها یکون القیاس ان یجوز علیه الکوکب و یمرّ الی جانب الجنوب. ففی الزهرة و ان کانت النقطتان بحیث یقع علیهما الکوکب و یمرّ الی جانب الشمال، لکن احدیهما علی القیاس و الاخری علی غیر القیاس و علی هذا القیاس فی عطارد. و یخدشه انّه لا یتعین حینئذ ان ایّتهما علی القیاس و الاخری علی غیر القیاس. و المقصود ان یجعل التمیز بینهما. هکذا یستفاد من الجغمینی و حاشیته لعبدالعلی البیرجندی. و شرح التذکرة له - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). و شرف ذنب در قوس است. (مفاتیح العلوم خوارزمی) :
تا ببحر اندر است وال و نهنگ
تا بگردون براست رأس و ذنب.فرخی.
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب.فرخی.
ماه را رأس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز.
منوچهری.
ذنب مریخ را می کرده در کاس
شده چشم زحل هم کاسهء راس.نظامی.
چو برج طالعت نامد ذنب دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار.نظامی.
بجانب سیستان باید رفت و کار آنجا که چون عقدهء ذنب بر هم افتاده است... کفایت کردن. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص 40).
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی
که بهم رأس و ذنب با قمر آمیخته اند.
خاقانی.
و رجوع به رأس و عقده و جوزهر شود.
ذنب.
[ذَمْبْ] (ع مص) سپس کسی رفتن و ملازم او شدن و او را نگذاشتن.
ذنب.
[ذَمْبْ] (ع اِ) اثم. جُرم. عصیان. خطا. معصیت. گناه. جناح. وزر. مأثم. بزه. ناشایست. هر کار که کردن آن روا نباشد. کار که کردن آن ناروا باشد. و جرجانی در تعریفات گوید: الذنب، ما یحجبک عن اللهتعالی. و فی الحدیث: التائب من الذنب کما لا ذنب له. ج، ذنوب. جج، ذنوبات.
مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون النون، عند اهل الشرع ارتکاب المُکلف امراً غیر مشروع. و الانبیاء معصومون عن الذنب دون الزلة. و الزلة عبارة عن وقوع المکلّف فی امر غیر مشروع فی ضمن ارتکاب امر مشروع. کذا فی مجمع السّلوک فی الخطیة فی تفسیرالصلوة. ثم الذنوب علی قسمین. کبائر و صغائر و من الناس من قال جمیع الذنوب و المعاصی کبائر. کما یروی سعیدبن جُبیر عن ابن عباس انه قال: کُلّ شی ء عصی الله فیه فهو کبیرة. فمن عمل شیئاً فلیستغفرالله فان الله لا یخلد فی النّار من هذه الاُمة الا راجعا عن الاسلام. او جاحد فریضة او مکذّباً بِقَدرِ. و هذا القول ضعیف لقوله تعالی: و کل صغیر و کبیر مستطر. (قرآن 54/53). و لقوله تعالی: ان تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه نکفّر عنکم سیئاتکم. (قرآن 4/31). اذ الذنوب لو کانت باسرها کبائر لم یصح الفصل بین ما یکفّر باجتناب الکبائر و بین الکبائر. و لقوله علیه السلام: الکبائر الاشراک بالله و الیمین الغموس و عقوق الوالدین و قتل النّفس. و لقوله تعالی: و کره الیکم الکفر و الفسوق. (قرآن 49/7). و العصیان فلابد من فرق بین الفسوق و العصیان لیصح العطف لانّ العطف یقتضی المغایرة بین المعطوف و المعطوف علیه. فالکبائر هی الفسوق و الصغائر هی العصیان. فثبت انّ الذنوب علی قسمین. صغائر و کبائر. و القائلون بذلک فریقان منهم من قال الکبیرة تتمیز عن الصغیرة فی نفسها و ذاتها و منهم من قال هذا الامتیاز انما یحصل لا فی ذواتها بل بحسب حال فاعلها. اما القول الاوّل فالقائلون به اختلفوا اختلافاً شدیداً. فالاوّل قال ابن عباس: کُلّ ما جاء فی القرآن مقروناً بذکر الوعید کبیرة. نحو قتل النفس. و قذف المحصنة. و الزنی. و الربوا. و اکل مال الیتیم. و الفرار من الزحف. و هو ضعیف لانّ کل ذنب فلا بّد و ان یکون متعلق الذم فی العاجل و العقاب فی الاَجل. فالقول بانّ کُلّ ما جاء فی القرآن مقروناً الخ یقتضی ان یکون کل ذنب کبیراً و قد ابطلناه. الثانی قال ابن مسعود: افتحوا سورة النساء. فکلّ شی ء نهی الله عنه حتی ثلاثة و ثلاثین آیة فهو کبیرة. ثم قال مصداق ذلک: ان تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه، الاَیة. و هو ضعیف ایضاً. لانه ذکر کثیراً من الکبائر فی سائرالسّور. فلا معنی لتخصیصها بهذه السّورة. الثالث قال قوم کُل عمد فهو کبیرة. و هو ضعیف ایضاً. لانّه ان اراد بالعمد انّه لیس بساه عن فعله فماذا حال الذی نهی الله عنه. فیجب علی هذا ان یکون کُلّ ذنب کبیراً و قد ابطلناه و ان اراد بالعمد ان یفعل المعصیة مع العلم بانّها معصیة فمعلوم انّ الیهود و النصاری یکفرون بنبوّة محمّد صلی الله علیه وآله و سلم و هم لا یعلمون انّه معصیة و مع ذلک کفر. و اما القول الثانی فالقائلون به هم الذین یقولون انّ لکُلّ طاعة قدراً من الثواب و لکُل معصیة قدراً من العقاب. فاذا اتی الانسان بطاعة و استحق بها ثوابا ثم اتی بمعصیة و استحق بها عقاباً فهیهنا الحال بین ثواب الطاعة و عقاب المعصیة بحسب القسمة العقلیة علی ثلاثه اوجه. احدها ان یتعادلا. و هذا و ان کان محتم بحسب التقسیم العقلی، الاّ انّة دلّ الدلیل السّمعی علی انّه لا یوجد. لانّه قال تعالی: فریق فی الجنة و فریق فی السعیر (قرآن 42/7). و لو وجد مثل هذا المُکلّف وجب ان لایکون فی الجنة و لا فی السّعیر و ثانیها ان یکون ثواب طاعة ازید من عقاب معصیة. و حینئذ ینحبط ذلک العقاب بما یساویه من الثّواب و یفضل من الثّواب شی ء و مثل هذه المعصیة هی الصغیرة. و هذا الانحباط هو المسمی بالتکفیر و ثالثها ان یکون عقاب معصیة ازید من ثواب طاعة و حینئذ ینحبط ذلک الثواب بما یساویه من العقاب و یفضل من العقاب شی ء. و هذا الانحباط هو المسمّی بالانحباط. و مثل هذه المعصیة هی الکبیرة. و هذا قول جمهورالمعتزله و هذا مبنی علی انّ الطاعة توجب ثواباً و المعصیة توجب عقاباً و علی القول بالاحباط. و کلاهما باطلان عندنا معاشر اهل السّنة. ثم اعلم انّه اختلف الناس فی انّ اللهتعالی هل میز جملة الکبائر عن جملة الصغائر ام لا. و الا کثرون قالوا انّه تعالی لم یمیز ذلک. لانّه تعالی لمّا بینّ انّ الاجتناب عن الکبائر یوجب التّکفیر عن الصغائر فاذا عرف العبدان الکبائر لیست الاّ هذه الاصناف المخصوصة عرف انّه متی احترز عنها صارت صغائره مکفرة فکان ذلک اغراء له بالاقدام علی تلک الصغائر. فلم یعرف الله فی شی ء من الذنوب انّه صغیرة فلا ذنب یقدم علیه الا و یجوز کونه کبیرة فیکون ذلک زاجراً له عن الاقدام. قالوا و نظیره فی الشریعة اخفاء لیلة القدر فی لیالی رمضان و ساعة الاجابة فی ساعات الجمعة و وقت الموت فی جملة الاوقات. و الحاصل انّ هذه القاعدة تقتضی ان لا یبین الله تعالی فی شی ء من الذنوب انّه صغیرة. و ان لا یبین انّ الکبائر لیست الاّ کذا و کذا. لانّه لوبین ذلک لصارت الصغیرة معلومة. لکن یجوز فی بعض الذنوب انٌ یُبَیّنَ انّه کبیرة. روی انّه علیه السلام قال ما تعدّون الکبائر؟ فقالوا الله و رسوله اعلم. فقال الاشراک بالله و قتل النفس المحرمة و عقوق الوالدین و الفرار من الزحف و السحر و اکل مال الیتیم، و قول الزور و اکل الربوا و قدف الغافلات المحصنات و عن عبدالله بن عمر رضی الله عنهما انّه ذکرها و زاد فیها استحلال بیت الحرام و شُرب الخمر. و عن ابن مسعود انّه زاد فیه القنوط من رحمة الله. و الیأس من رحمة الله و الامن من مکرالله. و ذکر عبدالله بن عباس انها سبعة. و قال هی الی التسعین اقرب. و فی روایة الی سبعمأة اقرب کذا فی التفسیر الکبیر فی تفسیر قوله تعالی. ان تجتنبوا کبائر... الخ فی سورة النساء و فی معالم التنزیل قال ضحاک ما وعد الله علیه حداً فی الدنیا و عذاباً فی الاخرة فهو کبیرة. و قال بعضهم ما سماه الله تعالی فی القرآن کبیرة او عظیماً فهو کبیرة. و قال سفیان الثوری: الکبائر ما کان من المظالم بینک و بین العباد و الصغائر ماکان بینک و بین الله تعالی. لان اللهتعالی کریم یعفو. و قیل الکبیره ما قبح فی العقل و الطبع مثل القتل و الظلم و الزنی و الکذب و النمیمة و نحوها. و قال بعضهم الکبائر ما یستحقره العبد و الصغائر ما یستعظمه و یخاف منه. - انتهی. و فی تفسیر البیضاوی اختلف فی الکبائر و الاقرب ان الکبیرة کل ذنب رتّب الشارع علیه حداً و صرّح بالوعید فیه. و قیل ما علم حرمته بقاطع. و عن النبی صلی الله علیه و آله و سلم انها سبع. الاشراک بالله. و قتل النفس التی حرّم الله. و قذف المحصنة و اکل مال الیتیم و الرّبوا. و الفرار عن الزّحف و عقوق الوالدین. و عن ابن عباس الکبائر الی سبعمأة اقرب منها الی سبع. و قیل صِغرالذنوب و کبرها بالاضافة الی ما فوقها و ما تحتها فاکبر الکبائر الشرک. و اصغر الصغائر حدیث النفس و بینهما وسائط یصدق علیها الامران. فمن ظهر له امران منها و دعت نفسه الیهما بحیث لا یتمالک فکفها عن اکبرهما کفر عنه ما ارتکبه لما استحق من الثواب علی اجتناب الاکبر. و لعل هذا یتفاوت باعتبار الاشخاص و الاحوال. الا یری انه تعالی عاتب نبیه فی کثیر من خطراته التی لم تعد علی غیره خطیئة. فضلا عن اَن یؤاخذ علیها. - انتهی.
ذنبات.
[ذَ نَ] (ع اِ) ذنبات ناس، اذناب ناس؛ مردم کم پایه و حواشی و خدم و سپس روندگان. اتباع ناس. سفلهء ناس.
ذنبان.
[ذَ نَ] (اِخ) تثنیهء ذنب. || نام آبی است در عیص.
ذنبان.
[ذَ نَ] (ع اِ) ذنب الثعلب. || بعضی گویند گیاهی است و بعضی گفته اند گیاهی است که به أرزن ماند(1).
(1) - Vulpin.
ذنبانة.
[ذَ نَ نَ] (ع اِ) یکی ذَنبان. و آن گیاهی است که بأرزن ماند(1).
(1) - Vulpin.
ذنب الاسد.
[ذَ نَ بُلْ اَ سَ] (اِخ) دومین ستارهء روشن از قدر اوّل در صورت اسد که بر منتهای دم او جای دارد و آن را قطب الاسد و صرفه نیز نامند(1). و نیز گفته اند ذنب الاسد، جای اسد است در نزد عرب.
(1) - Queue de lion. Denebola.
ذنب الایل.
[] (ع اِ مرکب) رجوع به ذئب الایل شود.
ذنب التمساح.
[ذَ نَ بُتْ تِ] (اِخ) قریه ای است از قراء بهنسا.
ذنب التنین.
[ذَ نَ بُتْ تِنْ نی] (اِخ)کوکبی است بر دم صورت تنین(1).
(1) - Queue de dragon.
ذنب الثعلب.
[ذَ نَ بُثْ ثَ لَ] (ع اِ مرکب)گیاهی است که به دم روباه ماند و داود ضریر انطاکی گوید: ذنب الثعلب لسان الحمل است یعنی بارتنک (بارهنگ). لکن ذنب الثعلب بارتنگ نیست بلکه قسمی از علوفهء ستور و از طائفهء دانه دارهاست(1).
(1) - Vulpin.
ذنب الجدی.
[ذَ نَ بُلْ جَدْیْ](1) (اِخ)ستاره ای است درخشان برطرف دم صورت جدی از صور فلکی.
(1) - Deneb el gedi. Queue de Capricorne.
ذنب الحدائة.
[ذَ نَ بُلْ حَ ءَ](1) ؟.
(1) - Phyllitis (در یادداشتهای من این کلمهء فرانسه با معنی آن یعنی ذنب الحدائه بود لیکن اکنون در مطولات فرانسه آن را نیافتیم. «کلمهء فرانسه ehtnallyhP» و sillyhP است).
ذنب الحردون.
[ذَ نَ بُلْ حَ دَ] (ع اِ مرکب) داود ضریر انطاکی گوید: گیاهی است باریک اصل که به سپیدی زند و از آن شاخه های قصبی یعنی میان تهی روید که به نوکی تیز منتهی شود و برگهای وی از یکدیگر دور باشند و شکوفه و حبّ وی چون رشاد است جز اینکه طعمش تلخ است و در شام و فلسطین یافت شود. و قوت آن تا ده سال باقی باشد و اهل شام گاهی آن را عرق النور نامند و آن گرم است در درجهء دوم و خشک است در درجهء سوم و قطور و کحل آن سفیدی چشم زائل کند و دیدم کسانی را که بی علتی سرمهء آن را بچشم میکشیدند و میگفتند سبب حدّت بصر است و گویند آشامیدن عصارهء آن پیش از آنکه سگ هار گزیده را ترس از آب پیدا شود ویرا شفا بخشد و مغص را سود دهد و ریاح غلیظه را بنشاند و خون ببندد و طحال را سود دهد و گرده را زیان دارد و اصلاح آن با نشاسته باشد و مقدار شربت آن تا یک درهم است و بدل آن ربع آن بخور مریم است. - انتهی. و بعضی گفته اند که ذنب الحردون ذنب الخروف است.
ذنب الحلیف.
[ذَ نَ بُلْ حَ] (اِخ) در معجم البلدان این صورت بی ضبط حرکات آمده است و گوید: آبی است از بنی عقیل.
ذنب الخروف.
[ذَ نَ بُلْ خَ] (ع اِ مرکب)صاحب تحفه گوید: گیاهی است بیخش باریک(1) و شاخهای او سفید و مجوّف و برگش متباعد و شبیه به برگ راسن و گلش زرد و شبیه به گل رشاد برّی و تخمش باریک و طعم او مایل به تلخی و تندی و با اندک لزوجت. در آخر دوم گرم و در سیم خشک و عصارهء او، و بدستور سائیدهء برگش جهت بیاض چشم بی عدیل و جهت گزیدن سگ دیوانه قبل از آن که از آب خوف کند بسیار مؤثر و مسکن مغص و محلل ریاح و قاطع خون و رافع [ درد ]سپرز و مضرّ گرده و مصلحش نشاسته و شربتش تا یک مثقال و بدلش ربع آن بخور مریم است. و ابن البیطار گوید: ابوالعباس نباتی آورده است: ذنب الخروف نامی است که در مشرق اندلس به گیاهی کریّالشکل و حرفی الزّهر دهند (عبارت ابن البیطار چاپی عربی این است للنبات الکری الشکل الحرفی الزهر). لکن مترجم فرانسوی این کتاب گوید گیاهی است که شکل لیرون(2) دارد و گل آن شبیه است به گل حرف [ ترتیزک ] و ظاهراً نسخهء مترجم فرانسوی صحیح است چه در عقب این جمله ابن البیطار گوید (الاّ انّه اکبر) لیکن از آن بزرگتر است. و ریشه های آن دراز است شبیه به ریشه های گیاه سطروثیون و طعم گل و دانه و برگ آن میانهء طعم ترب و خردل باشد و این گیاه همان است که دیسقوریدوس در الثانیة او را لبیدیون نامد و جالینوس او را در میامیر نیز همین نام دهد. ولکن در افریقیه و نیز به شام، ذنب الخروف نام گیاه دیگر است و ما آن را در جای دیگر وصف کرده ایم و آن صحیح است و طعمش کمی به تلخی زند و در برگ آن اندکی لزوجت باشد شبیه به برگ گیاهی که عامهء ما در اندلس رالاقین نامند و گل آن نرم و کروی الشکل است لیکن اطراف شاخهای وی کمی مایل به سفیدی است و ساق آن مستدیر و مزوّی و دقیق الاطراف است و بن آن درشت و ضخیم است و بذر خردی دارد و به تجربه معلوم کرده اند که در زائل کردن سفیدی چشم عصارهء برگ آن سود دارد و این گیاه را در بیت المقدس نیز ذنب الخروف نامند و من بدانجا دیدم و اهل بیت المقدس گویند که آن را در جراحت سگ هار گزیده فایده باشد - انتهی.
.مسوالک الراعی
(1) - Cardarix. Cardaria. Lydium.(شیترة) یا
(2) - Lepidium reseda.
ذنب الخیل.
[ذَ نَ بُلْ خَ] (ع اِ مرکب)اَمسوخ. کنیاث. در ترجمهء صیدنهء ابوریحان آمده است: ابوحنیفه گوید: او را لحیة التیس گویند و در زمین عرب بسیار باشد و عصارهء او در معدن او منجمد نشود تا او را در زمین دیگر نقل نکنند و در کتاب حشایش آورده که ذنب الخیل کرفس کوهی را گویند و جبرئیل گوید: به سریانی او را لحیة التیس گویند و اوریباسیوس گویند: او را لحیة العنز هم نامند و در منقول خود، مخلص گوید، او را به سریانی طویورا و به یونانی فیاوادیس گویند و چنین گویند که منبت او خندقها باشد و شاخهای او را میان تهی بود. رنگ او به سرخی مایل باشد و جرم او صلب بود و نبات او را گره ها باشد و پیوندها و قدری درشتی باشد در او و بر هر پیوندی برگی بود و آن برگها به برگ نبات اذخر شبیه بود و لون او سیاه بود. و ارّجانی گوید: ذنب الخیل سرد است در اوّل و خشک است در دوّم و در اطلاق شکم نیک بود و درد دهن را منفعت کند و دمش خون را تسکین دهد و آماس گرم را سود دارد و ریش امعا را نیکو بود و فتق را مفید است و قروح را پاک کند و گوشت برویاند. دیسقوریدوس گوید: ذنب الفرس نباتی است که عصارهء او خون بینی را قطع کند - انتهی. و ابن البیطار در مفردات آورده است: دیسقوریدوس فی الرابعة اقودش هو نبات ینبت فی مواضع فیها ماء و فی الخنادق و له قضبان مجوفة لونها الی الحمرة فیها خشونة و هی صلبة معقدة و العقد داخل بعضها فی بعض و عند العقدة ورق شبیه بورق الاذخر دقاق متکاثفة و هذا النبات یستنبت بما قرب من الشجر و یعلو علی الشجر ثم یتدلی منه اطراف کثیرة شبیهة باذناب الخیل و له اصل خشبی صلب. جالینوس فی السادسة: هذا نبات قوته قابضة مرّ و لذلک صار یجفف غایة التجفیف من غیر لذع فهو بهذا السبب یدمل الجراحات العظیمة اذا وضع علیها کالضماد و لو کان العصب فی تلک الجراحات قد انقطع فینفع من الفتق الذی تنحدر فیه الامعاء و من نفث الدم و من النزف العارض للنساء و خاصة ما کان من النزف احمر و من قروح الامعاء و سائر أنواع استطلاق البطن اذا شرب بالماء و قد تحدّث عنه قوم انه ادمل فی وقت من الاوقات به جراحة وقعت بالمثانه و الامعاء الدقاق و عصارته تنفع من الرعاف و من العلل التی تستطلق فیها البطن اذا شرب بشراب مع شی ء من الادویة القابضة فان کان هناک حمی فبالماء. دیسقوریدوس: و هذا النبات قابض و لذلک صارت عصارته تقطع الرعاف جیدة و اذا شرب بشراب نفع من قرحة الامعاء و قد یدر البول و ورقه اذا دق ناعما و ضمدت به الجراحات یدملها و الحمها و أصل هذا البنات و النبات ایضاً ینفعان من السعال و من عسرالنفس الذی یحتاج معه الی الانتصاب و من شدخ أوساط العضل و قد یقال ان ورقه اذا شرب بالماء ألحم قطع الامعاء و قطع المثانة و الکلی و اضمر قیلة الامعاء و قد یکون صنف آخر من اقودش و هو ذنب الخیل له أطراف اقصر من أطراف الصنف الاخر و اشدّ بیاضا و الین و اذا دق ناعما و خلط بالخل و ضمدت به الجراحات الخبیثة أبرأها. مجهول: ذنب الخیل ینفع من اورام المعدة و الکبد و من الاستسقاء. (ابن البیطار).(1) و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: ذنب الخیل او الفرس، اصلُ خشبی صلب یقوم عنه فروع کثیرة عقدة متداخلة العقد. تحف العقدة منها اوراق کثیرة دقاق و علی النبت هدب کالشعر و قد تتشبث بما حولها. و لم نر لها زهراً و لا ثمراً. و قیل ان لها زهراً بین بیاض و زرقة و تکثر بالشام و تدرک بتموز و تبقی قوتها مدّة طویلة. و هی باردة فی الثانیة، یابسة فی الثالثة. جل نفعها الالحام و الادمال و قطع النزف مطلقا شربا من داخل و ضماداً من خارج و ذروراً. و تحل مع ذلک عسرالنفس و السعال الدموی و امراض الصدر و الکبد، خصوصاً الاستسقاء و تحل القیلة معاینة و ربّما الحمت الفتق اذا کوثر شربها و قال قوم انّها بدل دهن الصبر و هی تولد السوداء و تفضی الی الجذام و یصلحها السکر و دهن اللوز و شربتها درهم و بدلها مثلها رامک - انتهی. و صاحب تحفه گوید: ذنب الخیل بیخ نباتی است، با صلابت و [ آنرا ] نوعی از لحیة التیس دانسته اند. منبت او کنار آبها و شاخهای او بسیار و مجوّف و مایل به سرخی و با خشونت و پرگره و گرهها با هم متصل و پربرگ و باریک شبیه به برگ اذخر و از گرهها روئیده و در اطرافش [ ریشه ها ] شبیه به دم اسب و بر اشجار مجاور متشبث میگردد و بی گل و ثمر و بعضی گویند گلش ما بین سفیدی و کبودی است و قوتش مدتها باقی میماند در اوّل و دوّم سرد و در آخر آن خشگ و قابض و بی لذع و قاطع نزف الدّم و نفث الدّم و جهت قرحهء امعا و جراحت مثانه و سرفه و عسر نفس حاره و اقسام اسهال حار و استسقا و ورم حار جگر و امراض سینه و کثرت شرب او جهت التحام فتق و التیام رودهء مقطوع مؤثر و ضماد او جهت التیام جراحات عظیمه و عصب مقطوع و قیلهء امعا و ورم مقعد و اورام حارهء اعضا و سعوط آب او جهت رفع رعاف نافع و قدر شربتش یک درهم و مولد سودا و مصلحش شکر و روغن بادام است و بدلش انجبار است. و صاحب اختیارات آرد: ذنب الخیل نباتی است که در خندقها و گوها روید و قضبان وی مجوف بود و به سرخی مایل بود و صلب بود و پرگره و بنزدیک گره ورق بود مانند ورق اذخر باریکتر و اطراف وی بسیار بود، در اول خشک بود در دویم و گویند سرد و خشک بود در دویم و قابض بود خصوص عصارهء وی و مجفف بود بغیر لذع و قطع خون رفتن بکند و جراحتهای عظیم چون بر وی ضماد کنند به اصلاح آورد اگرچه عصب بود و فتق را نافع بود و قرحهء امعاء و مجموع انواع شکم رفتن چون به آب بیاشامند نافع بود و عصارهء وی رعاف را نافع بود و بیخ وی و حشیش وی سرفه و عسرالنفس را نافع بود و آن نوعی از لحیة التیس است و بسیار مستعمل کردن مرخی اعصاب بود. مصلح وی خمیر (؟) بنفشه بود.
(1) - Equisitum.
ذنب الدب الاصغر.
[ذَ نَ بُدْ دُبْ بِلْ اَ غَ](اِخ) جزئی است از دبّ اصغر(1).
(1) - Queue de la petite ourse.
ذنب الدب الاکبر.
[ذَ نَ بُدْ دُبْ بِلْ اَ بَ](اِخ) جزئی است از دم دبّ اکبر از صور فلکی(1).
(1) - Queue de la grande ourse.
ذنب الدجاجة.
[ذَ نَ بُدْ دُ جَ] (اِخ) رِدف(1)کوکبی روشن از قدر دوم بر ذنب صورت الدجاجة(2) و آن را ردف نیز خوانند. (از جهان دانش). و اخترشناسان معاصر آن را از قدر اول شمارند و آن در هر ثانیه 39 میل به منظومهء شمسی نزدیک میشود. و اینکه قدمای منجمین او را از قدر دوم می شمرده اند و امروز آن را از قدر اول شناسند علت همین نزدیک شدن او به منظومهء ما باشد.
(1) - Queue de la poule. Denebe.
(2) - La poule.
ذنب الدفلین.
[ذَ نَ بُدْ دُ] (اِخ) نام ستاره ای بر دم صورت فلکی دفلین(1).
(1) - Queue de dauphin. Deneb et dephinus.
ذنب السبع.
[ذَ نَ بُسْ سَ بُ] (ع اِ مرکب)ذنب اللبوة. قُدَلِّبَة. ابن البیطار گوید: و هو ذنب اللبوة أیضا و بعجمیة الاندلس قیدانه. ینبت فی الزروع. دیسقوریدس: فی الرابعة. قرسون: هو نبات له ساق طولها نحو من ذراعین و ما سفل من الساق فانه ذو ثلاث زوایا و علیه شوک لین متباعد بعضه من بعض و له ورق شبیه بورق النبات الذی یقال له لسان الثور و علیه زغب لیس بالکثیر بل باعتدال و هو أصغر من ورق لسان الثور و لونه الی البیاض مشوک الاطراف و ما علا فانه مستدیر ذو زغب و علیه رؤس. لونها و اطرافها فرفیری و یظهر منه شی ء دقیق شبیه فی دقته بالشعر قائم و یزعم اندراس الطبیب أن القوم الذین یقال لهم قوسا یأخذون أصل هذا النبات فیعلقونه علی العضو الالم فیسکن ألمه. عبدالله بن صالح: رأیت البربر بقطر فاس اذا الم عضواً من اعضاءالانسان سقطة أو ما یشبهها یأخذون اصل هذا النبات و یقشرون قشره مع بعض جرمه بسکین او غیره فتبرز منه لعابیة فیجردونها و یحملونها علی الموضع الالم کالملزم فلا یزول حتی یبرأ العضو. فلعل اندراس اراد هذا الغافقی: اصله قابض فیه لزوجة شدید و اذا شرب منه شی ء یسیر جیرا الکسر(1). (ابن البیطار).
و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: ذنب السبع او اللبوة، نبت مثلث الساق یستدیر کلّما ارتفع و لایجاوز ذراعین. مشوک باوراق کلسان الثور یحف اوراقها شوک صغار و یسیر زغب الی بیاض و فیه رؤس مستدیرة و یقوم فی وسطها کالصوف و تدرک باغست (اوت) و سبتنبر (سپتامبر) و تبقی قوّته نحو ثلاث سنین اذا جفف فی الظل و هو بارد فی الثانیة. یابس فی الاولی فیه قبض و ادمال و هو تریاق الورم حتی تعلیقا و اهل البربر و الزنج یعظمونه لذلک و یجبر الکسر شرباً و لصوقا و عصارته تشدّ الاجفان المسترخیة و یطلی مع الاقلیمیا و المامیثا فیسکن المفاصل حالا و هو یصدع و تصلحه الکزبرة و شربته الی درهم و بدله عنب الثعلب. صاحب تحفه گوید: گیاهی است ساقش به قدر دو ذرع و اسفل آن مثلث و اعالی مستدیر و با خارهای نرم و متباعد و برگش شبیه به برگ گاوزبان و مزغب و از آن کوچکتر و مایل به سفیدی و اطرافش خاردار و در سرهای او چیزی مستدیر و مزغب و بنفش رنگ و جسمی در وسط او رسته مانند موی و پشم. در دوّم خشگ و در اوّل گرم و قوتش تا سه سال باقی و با رطوبت لزجه و قوت قابضه و جهت رفع اورام بی عدیل و جهت التیام جراحات و تسکین درد مفاصل و بیخ او جهت مستحکم کردن استخوان شکسته شرباً و ضماداً نافع و طلای عصارهء او جهت استرخاء اجفان مفید و مصدّع و مصلحش گشنیز و بدلش عنب الثعلب و قدر شربتش یک مثقال است.
(1) - Circium.
ذنب السرحان.
[ذَ نَ بُسْ سِ] (ع اِ مرکب) دم گرگ. گرگ دم. عمودصبح. عمودالصُبح. بامِ بالا. فجر کاذِب. صبح نخستین. صبح کاذب. (مهذب الاسماء). فجر اوّل. صبح نخست.(1) و آن روشنائی باشد که در آخر شب بجانب مشرق پیدا آید و به وی گمان فجر برند، لکن نباشد و بزودی تاریکی بار دیگر غلبه کند تا آنگاه که فجر صادق یا صبح دوم دمیدن گیرد. رجوع به منطقة البروج (نور...) شود.
(1) - Crepuscule.
ذنب العقاب.
[ذَ نَ بُلْ عُ](1) (اِخ) نام ستاره ای روشن در صورت عقاب یعنی بر صورت نسر طائر.
(1) - Queue de l'aigle. Denebolokab.
ذنب العقرب.
[ذَ نَ بُلْ عَ رَ] (ع اِ مرکب)دیسقوریدس: فی آخر دواء من الرابعة. سقرینوبداس و معناه الشبیه بالعقرب هذا نبات له ورق قلیل و بزر شبیه باذناب العقارب و هذا البزر اذا تضمد به نفع الملسوعین من العقارب. جالینوس: فی الثامنة هذا الدواء یسخن فی الدرجة الثالثة و یجفف فی الثانیة. (ابن البیطار). شقوربیویدیس.(1) و صاحب تحفه گوید: ذنب العقرب نزد جالینوس صامریوما است و بعضی گویند ثمر گیاهی است شبیه به دنبالهء عقرب و زردرنگ و نبات او کم برگ و ریزه و در بلاد سردسیر میباشد. در سیم گرم و خشک و جهت سمّ عقرب و سایر سموم بارده نافع است.
(1) - Scorpioide.
ذنب الفار.
[ذَ نَ بُلْ] (ع اِ مرکب) یا ذنب الفارة؛ دم موش. || بارتنگ. بارهنگ(1).
(1) - Plantain.
ذنب الفأرة.
[ذَ نَ بُلْ فَءْ رَ] (ع اِ مرکب)هو لسان الحمل و یسمی بذلک لشبهه فی سنبلته التی فی طرف قضیبه بذنب الفأرة و فیها بزره. (ابن البیطار). و از آن رو آن را ذنب الفارة خوانند که خوشهء تخم آن شبیه دم موش باشد. || قسمی از نبض. گونه ای از زدن رگ.
ذنب الفرس.
[ذَ نَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ستاره ای است به دم فرس اعظم از صور فلکی. || (ع اِ مرکب) به لغت اهل شام ذنب الخیل را گویند.
ذنب الفرس.
[ذَ نَ بُل فَ] (ع اِ مرکب) در ترجمهء صیدنهء ابوریحان ذیل کلمهء ذنب الخیل گوید: ذنب الفرس نباتی است که عصارهء او خون بینی را قطع کند - انتهی. و معلوم نیست که مراد او همان ذنب الخیل است یا ذنب الفرس فقرهء جداگانه ای است که به سرخی نوشته نشده است.
ذنب القط.
[ذَ نَ بُلْ قِط ط] (ع اِ مرکب)بعض شجارین بالاندلس یسمی بهذا الاسم النبات المسمی بالیونانیة خروسوقامی عالی. و قد ذکرته فی حرف الخاء المعجمة(1). (ابن البیطار).
(1) - Chrysocom.
ذنب الکلب.
[ذَ نَ بُلْ کَ] (اِخ) نام ستارهء جدی باشد.
ذنب اللبوة.
[ذَ نَ بُلْ لَبْ وَ] (ع اِ مرکب)ذنب السبع. قُدلقّة. رجوع به ذنب السبع شود.
ذنبب.
[ذُمْ بُ] (ع اِ) گاو دشتی.
ذنب جنوبی.
[ذَ نَ بِ جَ] (اِخ)(1) یکی از صور فلکیة.
(1) - L'australe de la queue.
ذن بذره.
[ذُ ؟] (اِخ) ذن برة(1) پادشاه اراگن پسر الفنش الرابع از 1319 تا 1336 م. حلل السندسیة ص324 ج2 و رجوع به بترُه در همان کتاب و رجوع به پیر چهارم شود.
(1) - Don Pierre roi d'Aragon.
ذنب سحل.
[ذَ نَ بُ سَ] (اِخ) یوم ذنب سحل، نام یکی از جنگهای عرب است.
ذنب نخاع مستطیل.
[ذَ نَ بِ نُ عِ مُ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به بصل نخاعی شود.
ذنبة.
[ذَ نَ بَ] (ع اِ) ذنبة الوادی جای منتهای سیل وادی. || ذنبة الدهر؛ اواخر زمان، پایان روزگار.
ذنبة.
[ذَ نَ بَ] (اِخ) آبکی است میان اَمِرّة و اضاح. || جایگاهی است از اعمال بلقاء.
ذنبی.
[ذِمْ بی ی] (ع اِ) ذنب. دُنب. دُم.
ذنبی.
[ذُ نُبْ با] (ع اِ) ذنب. دُنب. دُم.
ذنبی.
[ذَ نَ بی ی] (ص نسبی) نسبت است به ذنب ابن جحن کاهن. (انساب سمعانی).
ذنج.
(اِخ) در تاریخ سیستان ذکر او آمده است و او یکی از اجداد بخت نرسی و از اخلاف منوچهر پادشاه پیشدادی ایران است. (تاریخ سیستان ص34).
ذنذن.
[ذِ ذِ یا ذُ ذُ] (ع اِ) عطف جامه و دامن قمیص، اسفل ثوب. ج، ذناذن.
ذنن.
[ذِ نُ] (اِخ)(1) الیائی حکیمی از مردم اِلِه یا الیاء متولد در الیاء بین 490 و 485 ق. م. تلمیذ بارمنیدس و گویندهء استدلالات و براهین مشهوری که از او باقی مانده در باب سهم طایر «پران» و مسئلهء اخیلوس و سنگ پشت که بدان وسیله وی منکر حقیقت حرکت بود. در سیر حکمت در اروپا ج1 ص15 آمده است: و در استدلال عقلی هم شیوهء احتجاج لفظی و جدل را پسندیده است «برمانیدس» و این شیوه را زینون شاگرد او به کمال رسانیده و احتجاجات جدلی او معروف است از جمله برای اثبات اینکه حرکت حقیقت ندارد و خلاف عقل است میگوید اگر حرکت واقعیت داشته باشد انتقال از یک نقطه است به نقطهء دیگر پس هرگاه میان آن دو نقطه خطی فرض کنیم البته میتوان آن را نیمه کرد و آن نیمه را میتوان نصف کرد و همچنین در این تنصیف هر قدر پیش برویم باز آن قسمتی که باقی میماند میتوان نصف کرد و نهایت ندارد. پس آن خط اجزاء بیشمار دارد و جسم متحرک از همهء آن اجزاء باید گذر کند و گذر کردن از اجزای نامتناهی مدت نامتناهی لازم دارد بنابراین جسم هیچگاه بنقطهء مقصد نمیرسد پس عقلا ثابت شد که حرکت باطل است و این استدلال را به این ترتیب نیز بیان کرده است که اخیلس(2) که چابک ترین مردم است هرگاه در دنبال سنگ پشت که یکی از کندروترین جانوران است برود بقاعدهء عقلی هرگز نباید به او برسد زیرا در مدتی که اخیلس مقداری راه طی کرده سنگ پشت نیز مسافتی پیموده است و اخیلس باید آن مسافت را هم بپیماید. اما آنچه در ظاهر دیده می شود خلاف این است و چون این کیفیت به حکم عقل ضروری است پس ناچار باید بگوئیم آنچه در ظاهر دیده می شود. حقیقت ندارد و حرکت باطل است و نیز میگوید هرگاه تیری از کمان پرتاب میکنیم بر حسب ظاهر روان میشود اما در واقع ساکن است زیرا در هر آن که آن را به نظر گیریم قسمتی از فضا یا مکان را شاغل است و شاغل بودن مکان جز سکون چیزی نیست و در آن نمیتوان تیر را غیر شاغل مکان فرض کرد پس هیچگاه نمیتوان آن را در حرکت دانست. کیسنوفانوس و برمانیدس و زینون و اتباع ایشان را اروپائیان حکمای الئات(3) میگویند چه از مهاجرین یونانی الیا که در جنوب ایطالیا واقع است بوده اند و آنها را اهل عقل باید گفت و شیوهء ایشان چنانکه گفتیم شیوهء تعقل و استدلال عقلی گفته میشود در مقابل مشاهده و تجربه که شیوهء اهل حسّ است. سیر حکمت در اروپا ص 15 و 16.
(1) - Zenon d'Elee. (2) - رجوع به اخیلس در همین لغت نامه شود.
(3) - Eleates.
ذنن.
[ذِ نُ] (اِخ) ایزُوری.(1) امپراطور روم شرقی (574 - 491 ه . ق.) وی اص از مردم ایزر است و داماد لئون اوّل بود و سپس با فرزند جوان او یعنی لئون دوم در امپراطوری شرکت یافت و بزودی تنها حکومت را در دست گرفت و به علت منفوریت عامه خدعه های ملکه (دواِری یر) وی مجبور به فرار گردید و پس از دو سال جنگ در سال 477 توانست حکومت را مجدّداً در دست گیرد. او در اروپا با استروگت ها جنگید و بر رؤسای آنان تئودریک پسر تریاویوس و تزیدُریک پسر تِئودِمیر فائق آمد با وجود این امپراطوری روم مشوش گردید و قسطنطنیه چند بار مورد تهدید واقع شد تا در سال 488 ذِنن تصمیم گرفت که تئودریک پسر تئودُمیر را به ایطالیا گسیل دارد تا آن کشور از اُدُآکر بازستاند. ذِنُن در آوریل 491 درگذشت.
(1) - Zenon l'ysaurien.
ذنن.
[ذِ نُ] (اِخ) قیسیومی(1). فیلسوف یونانی از مردم قبرس تلمیذ کراتس کلبی و مگاریک استیلپون و خنقراطیس. وی در حدود سال 308 ق . م. میزیست و طریقهء رواقی را او تأسیس کرد. گویند که او در حدود سال 264 به زندگی خویش پایان داد از نوشته های او چیزی به ما نرسیده است دیوژن لااِرس از آثار او جمهوریت و مباحثی در باب زندگی بر وفق طبیعت، امیال یا طبیعت انسانی، شهوات، وظیفه و غیره را نام میبرد. (VII، 4).
(1) - Zenon de Citium.
ذنن.
[ذَ نَ] (ع مص) ذنین. روان شدن آب از بینی. || هلاک شدن از نهایت پیری یا بیماری. || سست رفتن. || ذنن کسی را بر حاجتی؛ حاجت خود از او خواستن و سوآل کردن. || مازال یذن فی تلک الحاجة؛ یعنی همواره در جستجوی آن ببود تا آنکه برآمد آن حاجت و پیروزی یافت.
ذنن.
[ذُ نُ] (ع اِ) جِ ذنان.
ذنوب.
[ذَ] (ع اِ) دلو پُر.
ذنوب.
[ذَ] (ع ص، اِ) اسب درازدم بسیارموی. سطبردم. سطبردنبال. درازدم. که دم پرموی و سطبر دارد. فرس ذنوب؛ اسپ خوش دُم. || روز بسیارشرّ. || دلو، یا دلو پرآب، یا دلوی که در آن آب باشد یا دلوی که آبش قریب پری آن بود. || دلو بزرگ. || دلو یک گوشه. دلو یک دسته. غرب. سجل. || بهره. بهر. حظّ. نصیب. حصّة. بخش. ج، اَذنِبةَ، ذَنائب، ذِناب. || گوشت پشت. گوشت پشت مردم. یا گوشت سرین و گوشت سرسرین و آن دواست. || گور. قبر. || نیاوة.
ذنوب.
[ذَ] (اِخ) جایگاهی است در شعر عبیدبن الابرص و جز آن. و در معجم البلدان آمده است. نام موضعی است. عبید گوید:
اقفر من اهله ملحوب
فالقطبیات فالذّنوب.
و بشربن ابی خازم گوید:
ای المنازل بعد الحیّ تعترف
أم هل صِباک و قد حکمت مطرّف
کانها بعد عهدالعاهدین بها
بین الذنوب و حزمی واهب صحف.
(معجم البلدان یاقوت).
ذنوب.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذَنب. گناهان. غفارالذنوب؛ بخشندهء گناهان. یکی از اسماء صفات خدای تعالی. جج، ذنوبات.
ذنوبات.
[ذُ] (ع اِ) جِ ذنوب. ججِ ذَنب.
ذنوبان.
[ذَ] (ع اِ) دو پشت یا دو گوشت پاره که ما بین سرین و هر دو پهلوی پشت است.
ذنیباء .
[ذُ نَ] (ع اِ) دانه ای است که در میان مزرعهء گندم روید و با گندم مخلوط شود و باید گندم را از آن پاک سازند.
ذنیبی.
[ذُ نَ بی ی] (ع اِ) نوعی از چادر.
ذنین.
[ذَ] (ع مص) آب از بینی آمدن. (زوزنی). روان شدن آب از بینی. و رجوع به ذنن شود.
ذنین.
[ذَ] (ع اِ) ذُنان. آب بینی چون تنک بود. ج، ذُنُن. (مهذب الاسماء). آب بینی تُنُک یا آب بینی روان یا عام است.
ذو.
(ع اِ) با. خداوند. صاحب. دارا. مالک. یقال فلان ذوکذا؛ ای صاحبه. (مهذب الاسماء). ذوالجلال و الاکرام. ذوذوابة. ذواربعة اضلاع. ذوحب. ذونسب. ذوفن. ذوفنون. ذوالریاستین. ذوالاثر. و در حالت نصب ذا و در حال جر ذی آرند و تثنیهء آن ذوان، ذَوَین و جِ آن ذَوُون و ذَوَین: جائنی ذومال، رایت ذامال، مررت بذی مال. و تانیث آن ذات باشد. و چون همگی لازم الاضافه باشند از آنرو جز ذوا و ذَوی و ذَوُو و ذَوی در کلام نیاید. || الذی. آن چنان کسی که. آن چنان چیزی که. آنکه. آنچه :
فأن الماء ماء ابی وجدی
و بئری ذوحفرت و ذوطویت.
|| یکی از مقولات عشر ارسطو. مرادف له. جده. ملک.
ذوآرام.
(اِخ) صاحب تاج العروس گوید: حزم، به آرام، جمعتها عاد علی عهدها. قاله ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامع بن مرقیة :
ارقت بذی آرام و هنا و عادنی
عدادالهوی بین العناب و خنثل.
و صاحب منتهی الارب گوید: ذوآرام؛ جائی که در آن اعلام جمع کردهء عاد است.
ذوا.
[ذَ] (ع اِ) مخفف ذوان تثنیهء ذو و چون لازم الاضافه است هیچگاه جز بصورت ذوا در کلام نیاید: ذوامال؛ دو مرد خداوند مال. و منه قوله تعالی: و من قتله منکم متعمداً فجزاءُ مثل ما قتل من النعم یحکم به ذواعدلٍ منکم. (قرآن 5/95). و: شهادةُ بینکم اذا حضر احدکم الموت حین الوصیة اثنان ذوا عدلٍ منکم او آخران من غیرکم. (قرآن 5/106). || و تثنیهء تأبطّ شراً ذوا تأبط شرّاً آید.
ذوائب.
[ذَ ءِ] (ع اِ) جِ ذؤآبة. ناصیة یا منبت موی بر ناصیة. گیسوها و موهای پیش سر. گیسوان :
معنبر ذوائب معقد عقایص
مسلسل غدائر سجنجل ترائب.
حسن متکلم.
|| آن قسمت ها از نعل که بزمین ساید: بایّ مکان لم اجرّ ذُؤآبتی. || برترین و بالاترین و بهترین قسمت چیزی: ذوائب الجبل: و ناره ساطعة الذوائب. و من الذنائب لا من الذوائب. || پاره های پوست آویخته از پالان. || شریفتر و ارجمندتر جزو و عضو چیزی: هم ذَوائب قومهم و هم ذوائب العزّ و الشرف.
- ذوائب بِرنیس یا ذوائب برنیک؛ صورتی از صور فلکی نیم کرهء شمالی میان صورت اسد و العواء و آن دارای 9 کوکب مزدوج (مثنی) و یک کوکب مثلث است(1).
(1) - La chevelure de Berenice.
ذؤاب.
[ذُ آب] (اِخ) ابن اسماءبن زیدبن قارب. یکی از شجعان که در یوم الصلحا جنگ میان هوازن و عطفان بدست درید کشته شد. (عقدالفرید جزء 6 ص 37).
ذؤاب.
[ذُ آ ب] (اِخ) ابن ربیعة الاسدی یکی از شجعان عرب قاتل عتیبة بن الحرث بن شهاب الیربوعی. (عقدالفرید ص 100 و ص 101. و البیان والتبیین جزء ص16 و ص19).
ذواب.
[ذَوْ وا] (اِخ) صحابی است.
ذوابان.
[اِ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوابان.
[اَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).
ذوابل.
[ذَ بِ] (ع ص، اِ) جِ ذابل : ذوابل صعاد از مناهل اکباد سیراب می گردند. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف، ص227).
ذوابة.
[ذُ بَ] (ع اِ) ناصیه یا منبت موی بر ناصیه. پیشانی یا رستنگاه موی بر پیشانی. || موی بالای پیشانی اسب. || گیسو. (دهار). یک لاغ گیسو. گیسوی بافته شده. ضفیرة. عقیصة. || علاقهء دستهء شمشیر. منگوله. ریشه. || علاقهء شمشیر. || پارهء پوست آویزان از مؤخر پالان و کفش و جز آن. || شریف و اعلای هر چیزی: یقال ذوابة العزّ و الشرف. و یقال هؤلاء ذوابة قومهم؛ ای اشرافهم. || ارجمندی. (منتهی الارب).
- ذوابة النعل؛ گیسوی کفش.
- ذو ذوابة؛ ستارهء دنباله دار. ج، ذوائب.
ذوات.
[ذَ] (ع اِ) جِ ذات. تأنیث ذو. خداوندان. دارندگان. صاحبان. مالکان. دارایان: مررت بنسوةِ ذوات مال. ذوات الارحام؛ خویشان. ذوات الاذناب؛ دنباله داران. || هستیها. چیزها. حقایق. و غیره: ذوات مکرمّة. و رجوع به ذات شود.
ذوات.
[ذَ] (ع اِ) پوست گندم یا پوست دانهء انگور یا پوست خربزه.
ذواتا.
[ذَ] (ع اِ) تثنیهء ذوات و اصل آن ذواتان است لیکن چون لازم الاضافه است جز بصورت ذواتا در کلام نیاید. ذواتا مال، دو زن خداوندان مال. و منه قوله تعالی: ذواتا افنان. (قرآن 55/48).
ذوات اربع.
[ذَ تُ اَ بَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) چارپایان. چهارپایان. چاروایان.(1)
(1) - Les quadrupedes.
ذوات الاجساد.
[ذَ تُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نزد منجمان بروج ذوات الاجساد چهار برج آخر فصول است که هر برجی از آن در آخر یک فصل از فصول اربعة است، یعنی ماه جوزا برای بهار و سنبله برای تابستان و قوس برای خریف و حوت برای زمستان و این چهار برج را بروج مجسدّة نیز گویند. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه در فصل القول علی ما کانت العرب تستعمله فی الجاهلیة. گوید: وحکی عن الکلدانیین انهم جعلوا مبادئها [ ای مبادی ء الفصول الاربعة ] من بعد الاعتدالین و الانقلابین ثمانیة اجزاء و احسب أن ذلک لتأخّر حساباتهم فی الزیجات المنسوبة الیهم عمّا اوجبه امتحان الیونانیین و زیجاتهم و انه انما فرض هذا المقدار ثمانی درج لاجل انهم کانوا یرون هذا التفاوت من جهة حرکة الفلک مقبلا و مدبراً و غایتها ثمانی درج و الله اعلم بمغزاهم و بیان هذه الحرکة فی زیج الصفائح لابی جعفر الخازن و کتاب حرکات الشمس لابراهیم بن سنان علی الوجه الاول و الاخلق فی الامکان. و اما الروم و السریانیون فقد قدموها علی النقط الاربع بنصف برج فصارت مبادئها من لدن دخول الشمس انصاف البروج المتقدمة لها و لِذلک سمیت ذوات الاجساد... (آثارالباقیة چ ساخائو ص 326).
ذوات الاخفاف.
[ذَ تُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ذوات الخف. صاحبان سپل. نرم پایان. و آن عبارت از اشتر و اشترمرغ است و دیگر حیوان را ذات الخف نخوانند. ذوات المنسم. ذوات المناسم. مقابل ذوات الحوافر و ذوات الاظلاف(1).
(1) - Les quadrupedes a pied charnu.
ذوات الاذناب.
[ذَ تُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوندان دم. کواکب ذوات الاذناب، ذو ذنب ها. ستاره های دنباله دار. گیسوداران.
ذوات الاربع.
[ذَ تُلْ اَ بَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) چارپایان. چهارپایان. چاروایان و آن عبارت از همهء انواع حیوان جز آدمی و طیر و انواعی از ماهیان باشد.
ذوات الاربعة.
[ذَ تُلْ اَ بَ عَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نامی بوده است که قدمای از ادبا بمعتل اللام میداده اند.
ذوات الارحام.
[ذَ تُلْ اَ] (ع اِ مرکب)خویشاوندان. خویشان. کسانی که پیوستهء خون باشند.
ذوات الاصداف.
[ذَ تُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جانوران که در میان صدف زندگی کنند. و از آنان بحری و برّی باشد(1).
(1) - Les coquillages.
ذوات الاصواف.
[دَ تُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جانوران که بر بشرهء آنان پشم است. پشم وران.
ذوات الاظفار.
[ذَ تُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ناخن وران. ناخن داران. جِ ذات الظفر. و ذات الاظفار. جانوران که سرانگشتان آنان را چیزی مانند شاخ و یا استخوان پوشیده است.
ذوات الاظلاف.
[ذَ تُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جِ ذوالظلف. جانوران دارای سم شکافته چون گاو و گوسفند و بز و آهو و آنچه بدان ماند. سم شکافتگان. زنگله داران. رجوع به ذوات الظلف شود(1).
(1) - Les fissipedes.
ذوات الالر.
[ذَ تُلْ اَ لَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) سورتها از قران که به الف لام را آغازد.
ذوات الاوبار.
[ذَ تُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) کرک وران. جانوران کرک دار. مانند شتر و خرگوش.
ذوات الاوتار.
[ذَ تُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) زه وَران. زه داران. رودجامگان. آن آلات از موسیقی که در آن زه بود و زه اعمّ است از سیم و زه بمعنی الاخص یعنی وتر. مقابل ذوات النفخ. و آنها قسمی از آلات مُهتزّه باشند مانند عود، چنگ. نزهت. قانون. رباب. طنبور. تار. سه تار. سی تار. کمانچه و غیره(1). و رجوع به نغم و رجوع به آهنگ شود.
(1) - Les instruments a cordes.
ذوات البراثن.
[ذَ تُلْ بَ ثِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحبان پنجه. خداوندان چنگال. جانوران که ناخنان طویل و نوک تیز دارند که بدان صید خویش بدرند. چون گربه و ببر و پلنگ و یوز و شیر و جز آن.(1).
(1) - Les fissipedes.
ذوات الثدی.
[ذَ تُثْ ثَدْیْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) و ذوات الثدیة. پستان داران. جانوران که پستان دارند و بچهء خود را شیر دهند(1).
(1) - Les Mammiferes.
ذوات الثلاثة.
[ذَ تُثْ ثَ ثَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نامی است که قدمای از أدبا به اجوف می داده اند.
ذوات الثنایا.
[ذَ تُثْ ثَ](1) (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوندان دندانهای پیشین.(2)
.serefimmaM seL - (1)
(2) - Les rongeurs. Les animeaux rongeurs.
ذوات الحافر.
[ذَ تُلْ فِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) سم داران. جانوران که سم دارند، چون خر و اسپ و استر.(1)
(1) - Les solipedes.
ذوات الحبک.
[ذَ تُلْ حُ بُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جِ ذوالحُبُک. رجوع به ذوالحبک و ذات الحبک شود.
ذوات الحجة.
[ذَ تُلْ حَجْ جَ] (ع اِ مرکب)جِ ذوالحجة، ماه مشهور.
ذوات الحلق.
[ذَ تُلْ حِ لَ] (ع اِ مرکب) جِ ذات الحلق. رجوع به ذات الحلق و اصطرلاب الکری شود.
ذوات الحوافر.
[ذَ تُلْ حَ فِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جِ ذات الحافِر. رجوع به ذات الحافر و ذوات الحافر شود.
ذوات الخف.
[ذَ تُلْ خُف ف] (ع ص مرکب، اِ مرکب) سپل داران. نرم پایان مانند اشتر و نعامة(1) سَوَل داران(2).
(1) - Les quadrupedes a pied charnu.
(2) - Les quadrupedes a pied charnu.
ذوات الخلفین.
[ذَ تُلْ خِ فَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جِ ذات الخلفین. تبرهای دوسر. تبر تیشه ها.
ذوات الخمسة.
[ذَ تُلْ خَ سَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) کلمات پنج حرفی. و الواو لایجیء فی ذوات الخمسة.
ذوات الرایات.
[ذَ تُرْ را] (ع ص مرکب، اِ مرکب) زنان تباهکار عرب که بر سر خانه رایتی نصب کردندی شناخته شدن را. رجوع به البیان والتبیین ج3 ص66 س آخر شود.
ذوات الرقاع.
[ذَ تُرْ رِ] (اِخ) آبگیرهاست به نجد بنو ابی بکربن کلاب را. (نصر، بنقل یاقوت در معجم البلدان).
ذوات السموم.
[ذَ تُسْ سُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) زهرداران. جانوران زهردار.(1)
(1) - Venimeux.
ذوات الشعر.
[ذَ تُشْ شَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) موی وران. صاحبان موی از جانور مانند بز مقابل ذوات الاصواف مانند ضأن و ذوات الاوبار. مانند شتر و خرگوش.
ذوات الصدر.
[ذَ تُصْ صَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) عند النحاة کل ما تعین له صدرالکلام الداخل علیه من الادوات کادوات الشرط و الاستفهام.
ذوات الصدف.
[ذَ تُصْ صَ دَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جانوران بحری و نهری و برّی که در میان صدف زندگی کنند چون حلزون. قولیماسن(1) برّی، هو صنف من ذوات الصّدف. (ابن البیطار)(2).
(1) - Colimacon.
(2) - Les coquillages. Mollusques testaces.
ذوات الصدور.
[ذَ تُصْ صُ] (ع اِ مرکب)اندیشه ها.
ذوات الصوف.
[ذَ تُصْ ص] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جانوران که پشم دارند مانند میش.
ذوات الظفر.
[ذَ تُظْ ظُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جانوران که ناخن دارند(1). ناخن وران.
(1) - Les ongles.
ذوات الظلف.
[ذَ تُظْ ظِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) حیوان که چیزی از جنس شاخ بر اسفل پای دارد مانند کفش آدمی و شکافته است مانند گاو و گوسفند و آهو و جز آن. زنگله داران. زنگله پایان. سم شکافتگان. ذوات الخف.
ذوات العنیق.
[ذَ تُلْ عُ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نوعی از خرما.
ذوات الفلس.
[ذَ تُلْ فَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) درم داران. پشیزه وران. خداوندان فلس چون ماهی.
ذوات القرائن.
[ذَ تُلْ قَ ءِ] (ع اِ مرکب) جِ ذوالقَرینَتَین. پی های اندرون ران.
ذوات القرون.
[ذَ تُلْ قُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) لقبی بوده است رومیان را و مراد از قرون گیسوان دراز آنان است.
ذوات القعدة.
[ذَ تُلْ قَ دَ / قِ دَ] (ع اِ مرکب) جِ ذوالقعدة. ماه پس از شوال.
ذوات الکیس.
[ذَ تُلْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جانوران که زیر شکم چیزی چون همیان دارند که بچگان خود را در آن حمل کنند. همیانیان. همیان داران. همیان وران(1).
(1) - Les marsupiaux.
ذوات الم.
[ذَ تُ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)سورتها از قرآن که به الف لام میم آغازد.
ذوات المخلب.
[ذَ تُلْ مِ لَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) پنجه و چنگال داران از جانوران چون گربه و ببر و پلنگ و شیر و مانند آن. و چنگل داران از مرغان شکاری یعنی جوارح طیور چون باز و شاهین و شنغار و جز آن و در السامی فی الاسامی گوید: ذوات المخلب؛ مرغان و ددگان.
ذوات المناسم.
[ذَ تُلْ مَ سِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ذوات الاخفاف. رجوع به ذوات الاخفاف شود.
ذوات النفخ.
[ذَ تُنْ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آلاتی موسیقی که با دمیدن نفس آدمی یا هوا نغمه کند. قسم اوّل چون نای و شیپور و سورنا و کرنا و قره نی و قسم ثانی چون ارغنون ونای انبان و اُرگ و پیانو و امثال آن.
ذوات النقر.
[ذَ تُنْ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نیم مرغان(1).
(1) - Monotremes.
ذوات النقرات.
[ذَ تُنْ نَ قَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آلات طرب که با زخم و ضرب نغمه کند چون دف و دورویه و تُنبک و طبل و نقاره و دهل و مانند آن و کف و چپه نیز از این قبیل است.
ذوات بیض.
[ذَ تُ] (اِخ) رجوع به ذات بیض شود.
ذوات حافر.
[ذَ تُ فِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به ذوات الحافر شود.
ذوات حامیم.
[ذَ تُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) هفت سورت از قرآن که افتتاح آن به حم شود و آن هفت سوره را آل حامیم نیز نامند.
ذوات حم.
[ذَ تُ حَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به ذوات حامیم شود.
ذوات خیم.
[ذَ تُ] (اِخ) موضعی است. عمروبن معدیکرب گوید :
فروی ضارجاً فذوات خیم
فحرة فالمدافع من قنان.(المرصع).
ذوات رایات.
[ذَ تُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به ذات رایة شود.
ذوات طسم.
[ذَ تُ طَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) سورتها از قرآن که به طسم آغاز شود. و آنان را طواسیم نیز نامند.
ذوات لحم.
[ذَ تُ لَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) گوشتوران. گوشتداران:
قصه شنیدم که بوالعلا بهمه عمر
لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد.ایرج میرزا.
ذوات مخلب.
[ذَ تُ مِ لَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به ذوات المخلب شود.
ذواثنی عشرة اضلاع.
[اِ نَ عَ شَ رَ تَ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنکه دوازده ضلع و پهلو و بردارد.(1)
(1) - Dodecagone.
ذواثول.
[اُ] (اِخ) نام موضعی است.
ذواثیر.
[اَ] (ع اِ مرکب) و عن ابن الاعرابی [ فعل ] هذا (آثراما و آثرذی أثیر) کلاهما علی صیغة اسم الفاعل و کذلک آثراً بلاما و قال عروة بن الورد :
فقالوا ما ترید فقلت ألهو
الی الاصباح آثرذی اثیر.
هکذا انشده الجوهری. قال الصغانی و الروایة و قالت یعنی امرأته أم وهب و اسمها سلمی. یقال لقیته (اول ذی أثیر و أثیرة ذی أثیر) نقله الصغانی. (و اثرة ذی اثیر بالضم) و ضبطه الصاغانی بالکسر و قیل الاثیر الصبح و ذوأثیر وقته. [ و ] حکی اللحیانی (اثر ذی اثیرین بالکسر و یحرک) و اثرة ما... (تاج العروس).
ذواثیغ.
[اُ ثَ] (اِخ) لقب شاعری همدانی است.
ذواثیفیة.
[اُ ثَ یَ] (اِخ) موضعی است به عقیق مدینة.
ذواثیل.
[اُ ثَ] (اِخ) ذواُثیل بنی جعفر، موضعی است قرب مدینه میان بدر و وادی الصفراء و بدان جا چشمهء آبی است بنوجعفر را و نخل بسیار دارد و آن را اُثیل نیز گویند چنانکه در شعر قتیلة بنت النصر آمده است :
یا راکباً ان الاثیل مظنة
من صبح خامسة و انت موفق.(المرصّع).
ذواجراذ.
[اَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذواجنحة.
[اَ نِ حَ] (ع اِ مرکب) فرشته. ملک :
ذواجنحه لشکر جناحت
قلب فقرا بود سپاهت.سلمان ساوجی.
|| (اِخ) ذواجنحه یا ذوالجناحین، لقب جعفربن ابیطالب که به غزوهء موته شهادت یافت.
ذواحثال.
[اَ] (اِخ) نام موضعی است به دیار عرب که در جاهلیت بدانجا جنگی میان بنی تمیم و بکربن وائل روی داده است و این جنگ را یوم ذواحثال نامند و در شمار ایام مشهورهء عرب است و حوفزان بن ثریک در این جنگ اسیر شده است.
ذواحدی عشرة اضلاع.
[اِ دا عَ شَ رَ تَ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنکه یازده پهلو و بر دارد.(1)
(1) - Undecagone.
ذواخثال.
[اَ] (اِخ) وادئی است بنی اسد را میان بصرة و ثعلبیة آن را اخثال نیز گویند. (المرصع ابن الاثیر).
ذواد.
[ذَوْ وا] (اِخ) نام شمشیر ذی مرحب القیل الحضرمی.
ذواد.
[ذَوْ وا] (اِخ) ابن ابی الرقراق الغطفانی. شاعری است از عرب.
ذواد.
[ذَوْ وا] (اِخ) ابن المبارک. له ذکر. حکی عنه العباس الشکلی. (تاج العروس).
ذواد.
[ذَوْ وا] (اِخ) ابن عبدالله بن الحسین البصری. ذکره ابن مندة فی تاریخ اصبهان.
ذواد.
[ذَوْ وا] (اِخ) ابن علیة. مکنی بابی المنذر. محدث است.
ذواد.
[ذَوْ وا] (ع ص، اِ) جِ ذائد.
ذواد.
[ذَوْ وا] (اِخ) ابن محفوظ القریعی. روی عن اخیه روّاد.
ذواد.
[ذَوْ وا] (اِخ) عقیلی. تابعی است. او از سعدبن ابی وَقّاص و از او معمربن راشد روایت کند. کذا فی کتاب الثقات لابن حبان. (تاج العروس).
ذواراش.
[اَ] (اِخ) نام جایگاهی است. شاعر گوید :
اراک من المصانع ذا اراش
و قد ملک السهولة و الجبالا.(از المرصّع).
ذواراط.
[اُ] (اِخ) نام موضعی است.
ذواراطی.
[اُ طا] (اِخ) نام محلی است از دیارعرب. یا نام آبی. و بدانجا جنگی میان بنوحنیفة و حلفای او از بنی جعدة در مقابل بنوتمیم بوقوع پیوسته است. و آن جنگ را یوم ذواراطی و یوم اراط نیز نامند. عمروبن کلثوم گوید :
و نحن الحابسون بذی اراطی
تسف الجلة الخور الدّرینا.
ذواربع.
[اَ بَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)چارپا. چاروا. ستور.
ذواربع شعب.
[اَ بَ عَ شُ عَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) چهارشاخه. چهارشعبه. خداوند چهار شاخ یا شاخه.(1)
(1) - Quadrifide.
ذواربعة.
[اَ بَ عَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)چهارحرفی.
ذواربعة اضلاع.
[اَ بَ عَ تَ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ذواربع اضلاع. خداوند چهار بر. چهارپهلو. صاحب چهار بر. چهار بر. دارای چهار ضلع. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: نزد مهندسان شکلی است که چهار خط مستقیم بدان محیط باشد. و آن یا مربع است یا مستطیل یا معیّن یا شبیه معیّن یا منحرف. (و توضیح هر یک از آنها در جای خود ذکر خواهد شد. ان شاءالله تعالی).
ذواربعة تضاریس.
[اَ بَ عَ تَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) و ذوُاربع تضاریس. صاحب چهارکنگره. دارای چهاردندانه. چهاردندانه، خداوند چهارکنگره.(1)
(1) - Quadridente,ee.
ذواربعة زوایا.
[اَ بَ عَ تَ زَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) و ذواربع زوایا. چهارگوش. چهارگوشه. خداوند چهار زاویه. صاحب چهارکنج.(1)
(1) - Quadrangulaire. Tetragone.
ذواربعة سطوح مثلثه.
[اَ بَ عَ تَ سُ حِ مُ ثَلْ لَ ثَ](1) (ع ص مرکب، اِ مرکب) حجمی دارای چهار سطح مثلث. چهار وجهی.
ذواربعة سطوح مثلثه
(1) - Tetraedre.
ذوارع.
[ذَ رِ] (ع اِ) مشکهای شراب. (مهذب الاسماء). خیکهای خرد شراب. (آنندراج). و ربنجنی گوید: لا واحد لها و قیل واحدها ذارِع.
ذوارف.
[ذَ رِ] (ع اِ) آبهای روان.
ذوارک.
[اَ رَ / اُ رُ] (اِخ) نام وادیئی به یمامة.
ذوارک.
[اَ رَ] (اِخ) یوم ذوارک، نام یکی از جنگهای عرب است.
ذوارل.
[اُ رُ] (اِخ) نام کوهی به زمین غطفان. میان دیار غطفان و زمین عذرة. || نام مَصنعی به دیار طی.
ذواروان.
[اُ] (اِخ) نام جایگاهی و بدانجا چاهی است موسوم به بئر ذی اروان. و آن جایگاه را ذروان و چاه را نیز بئر ذروان نامند. و در این چاه لبیدبن اعصم یهودی رسول صلوات الله علیه را جادوئی کردن میخواست.
ذواروک.
[اُ] (اِخ) نام وادیئی است.
ذواساریع.
[اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ثغر ذو اساریع. کام و دهان و دندانهای آبدار و درخشان.
ذواسمین.
[اِ مَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)ذواسمین نزد مهندسین نام مقدار مرکب است و آن چیزی است که از آن بدو اسم تعبیر کنند مانند پنج و جذر هشت. و خطوط مرکبه بر شش قسم است چه هر یک از دو قسم آن یا اصمّ است یا یکی از آن دو و دیگری منطق است اعمّ از اینکه منطق بزرگتر از اصمّ باشد و یا کوچکتر از آن چه تساوی اصم و منطق جائز نیست اگر نه ترکیب وقوع نیابد. و هر یک از این اقسام سه گانه بر دو وجه است زیرا که مربع خط اطول یا زاید بر مربع خط اصغر است به مربعی که ضلع او یعنی جذر او مشارک است در طول قسم اطول را یا مباین آن است و مشارکت افضل از مباینت است و منطق افضل از اصمّ است و منطق اطول افضل از منطق اصغر است پس قسم اول را که جامع جمیع وجوه فضل است ذوالاسمین اوّل نامند و آن هر خط مرکب از منطق اطول و اصمّ اصغر است و مربع اطول زائد است بر مربع اصغر به مربعی که با ضلع اطول آن مشارک است مثل سه و جذر پنج و چهار و جذر دوازده. و قسم دوم قسمی است که در قوت تالی قسم اول است و آن این است که منطق اصغر و اصمّ اطول باشد و چنین مشارکتی را که گفتیم ذوالاسمین ثانی خوانند مثل شش و جذر هشت و چهل. و قسم سوم که در قوّت تالی قسم دوم است این است که هر دو خط جمیعاً اصمّ باشند و مشارکت بر جای خود باشد و این قسم را ذوالاسمین ثالث گویند مثل جذر شش و جذر هشت. و قسم چهارم آن است که منطق آن اطول از اصمّ باشد با عدم بقاء مشارکت مذکوره و آن بدین گونه است که مربّع اطول علاوه شود بر مربّع اصغر به مربّعی که مباین است ضلع آن خطّ اطول را مثل سه و جذر هفت و این قسم را ذوالاسمین رابع نام دهند. و قسم پنجم آن است که اصمّ آن اطول از منطق باشد با عدم مشارکت مذکوره مانند سه و جذر ده و این قسم به ذوالاسمین خامس نامیده شده است.
و قسم ششم آن است که هر دو قسم در آن اصم باشد با عدم بقاء مشارکت مذکوره. و این قسم را ذوالاسمین سادس خوانده اند مثل جذر پنج و جذر شش. بدانکه جذر ذوالاسمین اوّل را ذوالاسمین مرسل، و جذر ذوالاسمین دوم را ذوالمتوسطین اول، و جذر ذوالاسمین سوم را ذوالمتوسطین ثانی، و جذر ذوالاسمین رابع را جذر اعظم، و جذر ذوالاسمین خامس را القویّ علی منطق و متوسط، و جذر ذوالاسمین سادس را، القویّ علی المتوسطین نامند. و نیز باید دانست که هر یک از ذوات الاسمین شش گانه چون در مثل خود ضرب شود حاصل ضرب ذوالاسمین اول خواهد بود و چون ضرب شود از عدد صحیح یا کسر یا مختلط حاصل آن ذوالاسمین در جذر اول است و مرتبت او نیز همان مرتبت است یعنی اگر در مرتبهء اولی است حاصل نیز در مرتبهء اولی باشد و اگر در مراتب بعد از اولی است حاصل نیز در همان مرتبه از مراتب است و سبب آن این است که با آن مشارکت دارد و مشارکت هر چیز در حدّ و مرتبهء آن چیز باشد. هذا کله خلاصة ما فی حواشی تحریر اقلیدس و طریق تحصیل الاقسام السّت و جذورها مذکورة فیها. (کشاف اصطلاحات الفنون).
ذواشرف.
[اَ رَ] (اِخ) نام موضعی به یمن. || نام یکی از ملوک حمیر.
ذواصابع.
[اَ بِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)خداوند انگشتان. انگشت وَر.(1)
(1) - Dactyle,ee.
ذواصبح.
[اَ بَ] (اِخ) ابن زیدبن الغوث بن سعدبن عوف بن عدی بن مالکب بن زیدبن سعدبن زرعة و هو حمیر الاصغر. یکی از اقیال یمن است و سیاط اصبحیّة، یعنی تازیانه های اصبحی، منسوب بدوست. و مالک بن انس، صاحب مذهب از احفاد او باشد و از این رو او را مالک بن انس اصبحی خوانند. و مؤلف حلل السندسیة ج اول ص298 گوید: و منهم (ای حمیربن سبا) من ینتسب الی ذی اصبح. قال ابن حزم، هو ذو اصبح بن مالک بن زید من ولد سبا الاصغربن زیدبن سهل بن عمروبن قیس و وصل النسب. و ذکر الحازمی انّ ذا اصبح من کهلان... و رجوع به نفح الطیب ج1 ص139 شود. و در عقدالفرید آمده است که: ذواصبح حرث بن مالک بن زیدبن الغوث است و ابرهة بن الصباح ملک تهامه از اولاد اوست. و مادر او ریحانة دختر ابرهة الاشرم ملک حبشه است و پسر او ابوشمر در رکاب امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب در صفین بشهادت رسید. و هم از فرزندان اوست رشدین بن عریب بن ابرهة سید حمیر بشام به زمان معاویة. و نیز یزیدبن مفرّغ الشاعر. (عقدالفرید جزو3 ص319).
ذواضم.
[اِ ضَ] (اِخ) نام آبی است میان مکَّة و یمامة.
ذواغانه.
[] (اِخ) وادیئی است به یمن.
ذواغمر.
[اَ مُ] (اِخ) وادیئی است به نجد. (از المرصع).
ذؤاف.
[ذُ آ] (ع اِ) سرعت موت. || موت شتاب و زودکشنده. مرگ ناگهان. || زهر هلاهل و در جای کشنده.
ذواق.
[ذَوْ وا] (ع ص) چاشنی گیر. (دهار) (مهذب الاسماء). || مرد متلوّن. || مرد ملول.
ذواق.
[ذَ] (ع مص) چشیدن. (تاج المصادر بیهقی). آزمودن مزه. ذَوق. مَذاق. مَذاقة. || کشیدن زه برای دریافتن سختی و نرمی کمان.
ذواق.
[ذَ] (ع اِ) چاشنی. (دستورالاخوان قاضی خان بدر محمد دهّار). طعم چیزی.
ذواقن.
[ذَ قِ] (ع اِ) جِ ذاقِنة. چیزها که زیر زنخ است یا سرهای حلقوم یا تندیهای حلقوم یا چنبر گردن یا فرود شکم متصل به ناف یا چاههای سینه.
ذواقة.
[ذَوْ وا قَ] (ع ص) تأنیث ذَواق.
ذواکلة.
[اُ لَ] (ع ص مرکب) سخن چین. غیبت کننده. نمام. خبرکش.
ذواکلیل.
[اِ] (ع ص مرکب) ذات اکلیل. رجوع به ذات اکلیل شود.
ذوال.
(اِخ) (وادی...) ناحیه ای است از نواحی یمن و قصبهء آن قحمه است، شهرکی شامی و میان آن و زبید یک روزه راه است. (معجم البلدان).
ذوالابارق.
[ذُلْ اَ رِ] (این صورت بی شرحی در یادداشتهای من بود و فعلا نمیدانم از کجا نقل کرده ام).
ذوالاباهیم.
[ذُلْ اَ] (اِخ) زید قطعی. شاعری عرب است.
ذوالابرق.
[ذُلْ اَ رَ] (اِخ) جائی است میان نعش و ذات الجیش به حجاز. (المرصع).
ذوالاَثار.
[ذُلْ] (اِخ) لقب اسودنهشلی شاعر عرب است. و از آن روی این لقب بدو دادند که هرگاه قومی را هجا گفتی در ایشان آثار خود بر جای گذاشتی. و شعر وی در اشعار دیگران حکم آثار شیر در آثار سباع دیگر داشت. (از منتهی الارب). و رجوع به اسود... شود.
ذوالاثر.
[ذُلْ اَ ثَ] (ع ص مرکب) صاحب اثر. خداوند اثر: سُرَیحی ذوالاثر؛ شمشیری خداوند گوهر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ذوالاثل.
[ذُلْ اَ] (اِخ) نام موضعی است. شاعر گوید:
فأن ترجع الایّام بینی و بینکم
بذی الاثل صیفاً مثل صیفی و مربعی
اشدّ بأعناق النوی بعد هذه
مرائر ان جاذبتها لم تقطَع.
و یوم ذوالاثل نام یکی از جنگهای عرب است بدین موضع.
ذوالاثل والارطی.
[ذُلْ اَ وَلْ اُ طا] (اِخ)(یوم...) نام جنگی است که میان جشم و عبس روی داد و غلبه جشم را بود.
ذوالاثنی عشر اصبعاً.
[ذُلْ اِ نَ عَ شَ رَ اِ بَ عَنْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب دوازده انگشت دراز. معاء اثنی عَشَر. و کلمهء (ذوالاثنی عشر اصبعاً) را ابن البیطار در شرح کلمهء حب النیل آورده است.(1)
(1) - Le duodenum.
ذوالاجرع.
[ذُلْ اَ رَ] (اِخ) نام محلی است شاعر گوید :
ظباء ذی الاجرع من رامة
رحن و خلفنک بالابرق.(از المرصع)
ذوالاجماع.
[ذُلْ اِ] (ع اِ مرکب) گرگ. (مهذب الاسماء).
ذوالاذعار.
[] (اِخ) پسر ابرهة ذوالمنار موسوم به افریقیس. یا عبدبن ابرهة برادر ذوالمنار. یکی از ملوک یمن. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: و روایت است که [ ذوالمنار ابرهة ] به زمین نسناسان بگذشت... در سیرالملوک گوید که دهان و چشم ایشان بر سینه بود از سخط ایزد تعالی نعوذ به. پس ابرهة پسرش را ذوالاذعار به حرب ایشان فرستاد و او را فریقیس گویند تا ایشان را بعضی هلاک کرد و نتوانستند غلبه کردن، که مورچگان بودند هر یکی چند شتری بختی. و اسپ و مرد را می ربودند و این بوقت روزگار کیکاوس بود و آنکه بنی اسرائیل از اشمویل پادشاه خواستند و خدای تعالی طالوت را بفرستاد. ملک افریقیس ابن ابرهة، اربع و ستین سنة. چون پادشاه گشت هزارهزار مرد فراز آورد و ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت و شهر افریقیة بنا نهاد بنام خویش و چندانکه در آن حدود آبادان بود بگرفت و هرچه برده آورد به أفریقیة اندربداشت و شهری آباد گشت و حمزة الاصفهانی در تاریخ خویش گوید ذوالاذعار برادر افریقیس بوده است و بیست و پنج سال پادشاهی بکرد تا ملک بهداد [ بهداهاد ] رسید. و در سیر ذوالاذعار خود فریقیس را گوید. شاعر گفته است:
سرنا الی المغرب فی جحفل
بکلّ قوم اریحیّ همام.
افریقیس را خود در کتاب سیر خوانده ام که پسری بود نام او الفندیس بن افریقیس. از بعد پدر با لشکر سوی عراق آمد... (مجمل التواریخ والقصص ص155 و 156). و ابن الاثیر در المرصع گوید: عمروبن ایمن یا عمروبن ذوالمنار ملک یمن. و وی را از آن ذوالاذعار گویند که وی با قومی از نسناس که رویها در سینه ها داشتند و مردم از آنان می ترسیدند جنگ کرد. و بعضی گفته اند وجه تلقیب آن است که او قومی وحشی شکل را اسیر آورد که مردمان از آنان بهراسیدند و یا بعلت آنکه وی نسناس را به یمن آورد و مردم یمن از نسناس مذعور و به بیم شدند. و ابن البلخی نام او را ذوالاذعار ابن ابرهة ذالمنار گفته و در عقدالفرید ذوالاذعار ابن ابرهة آمده است. و رجوع بمفاتیح العلوم خوارزمی ص69 و فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص42 و عقدالفرید جزو 3 ص321 شود.
ذوالاذنین.
[ذُلْ اُ ذُ نَ] (اِخ) لقب انس بن مالک صحابی و خدمتگذار رسول اکرم صلوات الله علیه و از آنرو این لقب بدو دهند که روزی حضرت پیغامبر علیه السلام به مزاح او را یاذاالاذنین خواند.
ذوالاراک.
[ذُلْ اَ] (اِخ) رجوع به ذوالاراکه شود.
ذوالاراکة.
[ذُلْ اَ کَ] (اِخ) نام موضعی است به یمامة. یا نخلستانی بدانجا بنی عجل را و شمس الدین محمد حافظ علیه الرحمه ذوالاراک آورده است :
اذا تغّرّد عن ذی الاراک طائر خیر
فلا تفرد عن روضها انین حمامی.
ذوالاَرام.
[ذُلْ] (اِخ) نام جائی است. و فرزدق در شعر آن را یاد کرده است. و آرام جمع ارم است به معنی سنگهای توده کرده در صحرا برای نشانی.
ذوالاربع.
[ذُلْ اَ بَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) اصطلاحی موسیقی است.(1) || ناقص. یعنی کلمه ای که لام الفعل آن از حروف عله باشد.
(1) - Quatre.
ذوالاربعات.
[ذُلْ اَ بَ] (ع ص مرکب)اصطلاحی موسیقی است. چهارنغمه. بچهارنغمه.
ذوالارطی.
[] (اِخ) نام موضعی است. و یوم ذوالارطی، نام یکی از جنگهای مشهور عرب است.
ذوالازعار.
[ذُلْ اَ] (اِخ) نام یکی از ملوک حمیر است.
ذوالاسباب.
[ذُلْ اَ] (اِخ) لقب هلطاط ابن عمروبن مالک است.
ذوالاسباب.
[ذُلْ اَ] (اِخ) صاحب مجمل التواریخ والقصص گوید: ملک حمیربن سبا مائة و خمسون سنة. اول کسی از قحطان او بود که پادشاهی کرد و به پیری رسید و ملک بر وی و فرزندانش بماند و بیرون از یمن ملک ایشان نبود. تا روزگاری دراز که پادشاهی با تبع نخستین افتاد، الحرث الرائش و او را در کتاب سیرالملوک به مطاط گفته است و ذی الاسباب لقب و در آن اول دو ملک بودند یکی به سبا و دیگر به حضرموت و مردم اندکی طاعت داشتندی. تا رایش بیامد و بر وی جمع شدند و تابع او گشتند و پادشاهی صافی شد پس او را تبّع لقب از این نهادند.
ذوالاسد.
[ذُلْ اَ سَ] (ع اِ مرکب) نامی از نامهای مردان عرب است.
ذوالاسوار.
[ذُلْ اِسْ] (اِخ) لقب یکی از ملوک یمن است. و کان مسوّرا، فاغار علیهم، ثم انتهی به جمعه الی الکهف فتبعه بنومعد، فجعل منبّه یدخن علیهم حتی هلکوا. فسمّی دخاناً.
ذوالاصابع.
[ذُلْ اَ بِ] (اِخ) ابوالزوائد. رجوع به ابوالزوائد و رجوع به عیون الاخبار شود.
ذوالاصابع.
[ذُلْ اَ بِ] (اِخ) التمیمی یا خزاعی یا جهنی، صحابی است و وی پس از رحلت رسول اکرم صلوات الله علیه به قدس اقامت گزید.
ذوالاصبع.
[ذُلْ اِ بَ] (اِخ) العدوانی. حرثان بن الحارث بن محرّث بن ثعلبة از بنی یشکربن عدوان از جدیلة. و وجه تلقیب او بذوالاصبع آن است که مار انگشت نر وی بگزید و او آن انگشت قطع کرد. وی حکیمی خطیب و شاعری نیکوشعر است. و او را دیوانی است و از شعر اوست:
عذیر القول من عدوان کانوا حیة الارض
فقد صاروا احادیث برفع القول و الخفض.
(از المرصع).
رجوع به اعلام زرکلی ج1 ص120 و 217 و جهانگشای جوینی ج2 ص282 و عقدالفرید ج2 ص160 و 188 والبیان والتبیین ج3 ص81 و عیون الاخبار، فهارس ج1 و ج2 و ج4.
ذوالاصبع.
[ذُلْ اِ بَ] (اِخ) حفص بن حبیب بن حرث بن حسان بن حصین الکلبی. ابوعمرو شیبانی در کتاب حروف از او آورده است:
الا [ یا ] ایها المحبوب عنا
علیک و رحمة الله السلام.(از المرصع).
ذوالاصبع.
[ذُلْ اِ بَ] (اِخ) لقب حیان ابن عبدالله ثعلبی. شاعری از عرب. و ابن الاثیر در المرصع نسب او را حیان بن عبدالله از اولاد عنزبن وائل گفته و آمدی ذکر او را در (المؤتلف) آورده است. || لقب شاعری دیگر از مدّاحان ولیدبن یزید.
ذوالاضلاع.
[ذُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوند برها. صاحب پهلوها. دارای ضلع ها.
ذوالاظلاف.
[ذُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به ذوات الاظلاف شود.
ذوالاعشاش.
[ذُلْ اَ] (اِخ) نام وادیئی است نزدیک جبل سلمی که یکی از دو کوه طی ء است. قسمت اعلای آن را ذوالاعشاش و قسمت اسفل را ذوالحفایر نامند. (المرصع).
ذوالاعواد.
[ذُلْ اَ] (اِخ) غوی بن سلامة یا ربیعة بن مخاشن یا سلامة بن غوی و قبیلهء مضر به وی هر ساله خراجی پرداختندی. و او دیر بزیست تا آنکه او را بر تختی نشانده و به میاه عرب میگردانیدند و وی جبایات می ستد. یا او جدّ اکثم بن صیفی است و او اعزّ اهل زمان خویش بود و هر خائف که به سریر وی توسل می جست مأمون و هر ذلیل عزیز و هر گرسنه سیر میشد. و ابن الاثیر در المرصع گوید: ذوالاعواد ربیعة بن مخاشن بن معاویة است و وی بر تختی که قبهء چوبین داشت می نشست و از این رو وی را ذوالاعواد لقب کردند. و او اول کس است از عرب که بر تخت نشسته است. اسودبن یعفر گوید :
و لقد علمت سوی الذی انبأتنی
انّ السبیل سبیل ذی الاعواد.
و بعضی گفته اند ذوالاعواد عمروبن تبّع یکی از ملوک یمن است. صاحب مجمل التواریخ والقصص گوید: قومی از جدیس با برادر حسان بن تبّع، عمرو، بیعت کردند که حسان را بکشند و پادشاهی بدو دهند، پس مردی نام او ذورعین عمرو را گفت کشتن برادر نه نیکو باشد، نپذیرفت و حسان را بکشت، مَلَک عمروبن تبعّ ثلث و ستون سنة. اندر پادشاهی تنش مساعدت نکرد و پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردندش و همچنان میبرند [ کذا ]او را ذوالاعواد و موثبان خواندندش، معنی انک بر وثاب بودی و بلفظ [ حمیر ] فراش را وثاب خوانند و آن جامهء خواب است(1) و ذوالاعواد آن چوبها بود که بر آن جامه فکنده بود [ کذا ] و او را بدان برداشتندی. و اندر کتاب المعارف چنان خواندم که او را گفتند تا کشندگان برادر نکشی، خواب بتو بازنیاید، پس بفرمود تا مهتران را جمله گرد کردند، گفتا عهدی خواهم کردن و اندر خانهء خویش بنشست و ده گان و پنجگان را همی درخواندندی و همی کشتند تا مهتران سپری شدند و به عامه رسیدند، پس ذورعین در پیش او رفت و این بیتها برخواند:
الا من یشتری سهرا بنوم
سعید من یمیت قریرعین
فأما حمیر غدرت و خانت
فمعذرة الاله لذی رعین.
پس عمرو او را بنواخت و نزدیک کرد و در عهد او عمروبن عامر پدر خزاعه و اوس و خزرج، انتقال کرد، از جهت سیل العرم. چنانکه شرح داده ایم. و اندر اخبار یمانیان گوید: پادشاهی او در ایام شاپوربن اردشیر بود. پس از ذوالاعواد پادشاهان چهارگانه و خواهرش ابضعة (؟) فرمان یافت، در روزگار هرمز و شاپور. و اسودبن یعفر او را در شعری ذکر کند:
و لقد علمت سوی الّذی نبّأتنی
ان السبیل سبیل ذوالاعواد.
مجمل التواریخ والقصص چ ملک الشعراء بهار صص165 - 166.
(1) - طبری گوید: قال هشام بن محمد، عمروبن تبع هذا یدعی موثبان، لانه وَثَب علی اخیه حسان.
ذوالاکتاف.
[ذُلْ اَ] (اِخ) لقب شاپور دوم پسر هرمزبن نرسی. و بقول حمزهء اصفهانی ذوالاکتاف ترجمهء کلمهء هویه سنباست چه هویه به معنی کتف و سنبا سنبنده باشد. و فردوسی گوید :
عرابی ذوالاکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کفت عرب.
و ابن الاثیر در المرصع در وجه تلقیب شاپور به ذوالاکتاف گوید: چون وی به علم کتف (یعنی کت بینی) استهزاء می کرد او را بدین لقب خواندند. و نیز گوید و بعضی گفته اند که چون قومی از عرب بر وی طغیان کردند و شاپور آنان را اسیر گرفت کتف های ایشان برآورد - انتهی. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لقب به لانه سار فی الف الی نواحی العرب، الذین یعتسفون فی الارض، فقتل من قدر علیهم و نزع اکتافهم. و قول مشهور آن است که دوش ایشان را سوراخ کرده و به یک رسن درکشیدند. رجوع به شاپور دوم ساسانی در همین لغت نامه و حبیب السیر جزء 2 از ج1 ص80 و 81 و مجمل التواریخ والقصص ص34 و 35 و 36 و 87 و 94 و 167 و ترجمهء بلعمی و دیگر امهات شود.
ذوالاکرام.
[ذُلْ اِ] (اِخ) نامی از نامهای صفات خدای تعالی.
ذوالاکلة.
[ذُلْ اُ لَ] (اِخ) لقب حسان بن ثابت است.
ذوالاکمام.
[ذُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)خداوند کانازها. دارای کاردها. صاحب طلعها. || گُلِ یَخ.(1) (و به این معنی مستحدث است).
(1) - Calycanthe. Chimonenthe.
ذوالانف.
[ذُلْ اَ] (اِخ) لقب نعمان بن عبدالله بن جابربن وهب بن الاقیصر که به جنگ طائف سردار سواران خثعم بود و بنا بگفتهء ابن الکلبی در آن جنگ با خیل خثعم به جیش مسلمین پیوست.
ذوالانیاب.
[ذُلْ اَنْ] (اِخ) لقب قیس بن معد یکرب. || لقب سهیل بن عمروبن عبدشمس.
ذوالاوتاد.
[ذُلْ اَ] (اِخ) خداوند میخها. دارای مسمارها. لقب فرعون موسی در قرآن: و فرعون ذوالاوتاد. (قرآن 38/12) و گویند از اینرو بدو ذوالاوتاد گفته اند که وی نخستین کس است که مردم را به چارمیخ می کشید.
ذوالاوتار.
[ذُلْ اَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)خداوند زه ها. صاحب وترها. || هر یک از آلات موسیقی که زه دارند. رودجامه.(1) ج، ذووالاوتار. رودجامگان(2).
(1) - Instrument a cordes.
(2) - Les instruments a cordes.
ذوالاهدام.
[ذُلْ اَ] (اِخ) لقب متوکل بن عیاض بن طفیل بن مالک بن کلاب. شاعری از عرب. || لقب نافع بن سوادهء ضبابی. که او را با فرزدق مهاجاتی است. و اَهدام جمع هدم است به معنی جامه های کهنه یا جمع هَدَم بمعنی خون هدر. (از المرصع ابن الاثیر).
ذوالبان.
[ذُلْ] (اِخ) نام موضعی است. || نام کوهی به دیار بنی کلاب در برابر ملیحه و بدانجا آبی است. || نام موضعی در مصادر وادی المیاه، بنی نفیل بن عمروبن کلاب را. || جایگاهی به اطراف رقق. بنی عمروبن کلاب را. || کوهی از اقبال هضب النخل بدان سوی جایگاه مذکور. || و بعضی گفته اند ذوالبان از دیار بنی البکاء است. و ابوزیاد گفته است ذوالبان هضبه ای است که بدانجا بان روید.
ذوالبجادین.
[ذُلْ بِ دَ] (اِخ) لقب عبدالله بن عبد نهم است و از آنرو او را ذوالبجادین گویند که گاه رفتن بخدمت رسول مادر وی بجاد یعنی کسائی را به دو نیم کرد و او نیمی را ازار و نیمی را ردا کرد و وی پیش از رحلت رسول صلوات الله علیه در غزوهء تبوک به مرد و رسول علیه السلام در قبر او درآمد و راست کرد. از سمعانی. و ابن الاثیر در المرصع گوید: ذوالبجادین عبدالله بن عبدنهم بن عفیف المزنی، وی در غزوهء تبوک وفات یافت و رسول اکرم صلوات الله علیه او را دفن کرد و فرمود: اللهم انی قد امسیت عنه راضیاً فارض عنه. و در این وقت ابن مسعود گفت کاشکی بجای وی بودمی. و نیز گویند که وی در کودکی از پدر یتیم ماند و در کنف رعایت عمّ خویش میزیست، و به عمّ وی بر داشتند که او مسلمانی گرفته است و او هرچه به وی داده بود تا جامهء تن بازستد و برهنه نزد مادر رفت و بجاد یعنی کسائی درشت را بدو نیم کرد، نیمی را ایزار پای و نیمی را ردا کرده و صباح به مدینه نزد رسول اکرم صلوات الله علیه گریخت و رسول(ع) فرمود انت عبدالله ذوالبجادین فالتزم بابی فلزم بابه، صلی الله علیه و سلم. و در وقعهء تبوک وفات یافت. رجوع به امتاع الاسماع جزء 1 ص472 و قاموس الاعلام ترکی شود.
ذوالبجل.
[ذُلْ بَ جَ] (ع ص مرکب)دون همت.
ذوالبحرین.
[ذُلْ بَ رَ] (ع ص مرکب)شعر که آن را در دو بحر توان خواند:
بیاض عارض تو در سواد طرهء پرخم
بسان غرهء روز است طالع از شب پرچم.
که آن را هم به بحر مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن و هم به بحر: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن توان خواندن. و اهلی را منظومه ای است به نام سحر حلال به دو بحر و دو قافیه:
ساقی از آن بادهء منصور دم.
ذوالبحور.
[ذُلْ بُ] (ع ص مرکب) شعر که آن را به سه بحر و بیشتر توان خواندن.
ذوالبردین.
[ذُلْ بُ دَ] (اِخ) لقب عامربن اُحیمربن بهدلة. و وجه تلقیب آنکه منذربن ماءالسماء به روزی که وفود عرب را بار داده بود، دو برد نزد خود نهاده داشت و به همگی خطاب کرده گفت: آنکه اعزّ عرب است از جهت قبیله و کثرت برخیزد و این دو برد برگیرد و عامربن احیمر برخاست و آن دو برد برگرفت. || لقب ربیعة بن ریاح الهلالی و هو جواد معروف. و ابن الاثیر در المرصع گوید: هو ربیعة بن رتاج بن توالم. و رجوع به عقدالفرید و عیون الاخبار شود.
ذوالبرقة.
[ذُلْ بَ قَ] (اِخ) لقب امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام به روز حنین، عباس (رض) او را بدین لقب خواند.
ذوالبرکة.
[ذُلْ بَ رَ کَ] (ع ص مرکب)صاحب برکت، خداوند برکت. ذوالنزل، دارای سفرهء طعام. || خداوند خوان گسترده.
ذوالبرة.
[ذُلْ بِرْ رَ] (اِخ) در المرصع ابن الاثیر (نسخهء خطی منحصر در دسترس ما) این صورت آمده است و گوید نام مردی است از بنی تغلب بن ربیعة و وجه تلقیب این است که بر بشرهء بینی وی مویهای درشت بود که او را به بره مانند می کرد و بیتی از عمروبن کلثوم آورده که در نسخه لا یقرء است و بازگوید گاه از آن کعب بن زهیر را اراده کنند.(1)
(1) - بر، بمعنی بچهء روباه و بچهء کلاکموش آمده است و بره ظاهراً مؤنث و مادهء آن است.
ذوالبطن.
[ذُلْ بَ] (ع اِ مرکب) پلیدی. حدث مردم. (مهذب الاسماء): القی ذا بطنه؛ ای احدث. || اعضای درونی شکم از رودگانی و جز آن. || جنین، القت المرأة ذا بطنها؛ بزاد. || القت الدجاجة ذابطنها؛ بیضه نهاد.
ذوالبطین.
[ذُلْ بُ طَ] (اِخ) لقب اسامة بن زیدبن حارثه است. رجوع به اسامه شود.
ذوالبلید.
[ذُلْ بُ لَ] (اِخ) موضعی است به نزدیکی مدینة به وادیئی که به ینبع منتهی میشود و هی قریة آل علی بن ابیطالب.
ذوالبیانین.
[ذُلْ بَ نَ] (اِخ) لقب بدیع الزمان حسین بن ابراهیم نطنزی. معروف به ادیب نطنزی. و کنیت او ابوعبدالله است. او شاعر و ادیبی نیکوسخن است در دو زبان فارسی و عربی و او راست کتاب الخلاص، لغت مترجم عربی بفارسی و دستوراللغه هم در لغت مترجم عربی بفارسی. و وفات او را بسال 499 گفته اند. و صاحب تاج العروس، بجای ذوالبیانین ذواللسانین آورده است. لکن ظاهراً ذوالبیانین صحیح است چه در دیباچهء نسخه ای از دستوراللغة که اینک در تصرف مؤلف است مورخ به (یوم الاثنین رابع و عشرین شعبان سنة اثنین و تسعین و خمس مأئة فی مدینة حلب (7 درجة الکس ذ) حسین بن یوسف بن علی القراداشی الخوارزمی. القراداش بین قم کنت و بین زنکج و بین مذکمینک.) ذوالبیانین آمده است. و عبارت تاج العروس این است: و منها، ای من نطنز، ابوعبدالله الحسین بن ابراهیم، یلقب ذواللسانین لحسن نظمه و نثره بالعربیة و العجمیة. سمع اصحاب ابی الشیخ ابی عبدالله محمد بن جعفر و عنه حفیده ابوالفتح محمد بن علی بن الحسین النطنزیان الادیبان مات ابوالفتح سنة 497 و له ترجمة واسعة فی ذیل البنداری علی تاریخ الخطیب. و اگر سنهء وفات ابوالفتح 497 باشد وفات حسین بن ابراهیم در 499 یعنی دو سال پس از مرگ حفید ادیب خود، بعید مینماید و من گمان میکنم صاحب تاج این ترجمه را از سمعانی گرفته و در دو جا به غلط نقل کرده است یکی ذوالبیانین را که ذواللسانین گفته و دیگری در سال وفات ابوالفتح. چه این سال ظاهراً سال وفات خود ادیب نطنزی است. سمعانی در کتاب الانساب گوید: این لفظ لقب ادیب ابی عبدالله حسین بن ابراهیم النطنزی اصبهانی است. به علت فصاحت و بیان او در نظم و نثر به عربی و فارسی. و او را تصانیفی نیکوست در لغت. و از اصحاب شیخ ابی عبدالله محمد بن جعفر سماع دارد و حفید او ابوالفتح بن محمد بن علی النطنزی به مرو مرا از او روایت کرد و همچنین ابوالعباس احمدبن محمدالمؤذن به اصفهان و نیز غیر این دو و به سال چهارصد و نود و اند در اصفهان درگذشت - انتهی.
ذوالپیران.
[] (اِخ) نام قریه ای درشفت به خاور فومن.
ذوالتاج.
[ذُتْ تا] (اِخ) لقب ابواحیحة سعیدبن عاص. ابن الکلبی گوید او به مکه هرگاه عمامه بر سر داشت کس دیگر به حرمت او عمامه بر سر نمی نهاد و او را تکریماً ذوالتاج می نامیدند. از المرصع ابن الاثیر به نقل از ابن الکلبی. و رجوع به ذوالعمامة شود. || لقب حارثة بن عمروبن ابی ربیعهء شیبانی. || لقب لقیط بن مالک. || لقب مالک بن خالدبن صخربن ثرید. که بنوسلیم تاج بر سر او نهاده وی را ملک خود خواندند. || لقب معبدبن عامر. || لقب هوذة بن علی یمانی. و ابن الاثیر در المرصع گوید: و لم یتوّج و انما صنع له کسری خرزات.
ذوالترابیع.
[ذُتْ تَ] (ع اِ مرکب) نوعی گیاه است(1).
(1) - Abocopteris.
ذوالتشاریف.
[ذُتْ تَ] (ع ص مرکب)کنگره دار. با بریدگیها. دارای دندانه ها. صاحب کنگره ها و شرفه ها، از برگ و مانند آن.
ذوالتود.
[ذُتْ تو] (اِخ) نام موضعی است و تود میوهء توت و درخت توت است.
ذوالثدی.
[ذُثْ ثُ] (اِخ) رجوع به ذوالثدیه شود.
ذوالثدیة.
[ذُثْ ثُ یَ / ذُثْ ثُ دِی یَ](اِخ) حرقوص بن زهیر یکی از رؤسای خوارج که در حرب نهروان بدست امیرالمؤمنین علی علیه السلام کشته شد. و رسول اکرم از پیش خبر وی داده بود: «و آیة ذلک انّ فیهم رج اسوداً احدی عضدیه مثل ثدی المرأة او مثل البضعة تدردر» و او را ذوالیدیة نیز گفته اند و وجه تلقیب آنکه او بجای یک دست پاره ای گوشت داشت. و بعضی گفته اند وی حبشی و نام او نافع بوده است. || لقب عمروبن ودّ یا عمر بن عبدُودّبن ابی قیس، سوار دلیر قریش که به غزوهء خندق به دست امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام کشته شد و گویند که به روز خندق یکصد و چهل ساله بود. و رجوع به صاحب الثدیة و شرح نهج البلاغهء ابن ابی الحدید ج1 صص202 - 205 شود.
ذوالثفنات.
[ذُثْ ثَ فِ] (اِخ) خداوند پینه ها بر پیشانی و مساجد دیگر. لقب عبدالله بن وهَب راسبی، رئیس خوارج. || لقب سید سجاد، زین العابدین، علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. || لقب علی بن عبدالله بن عباس. و این سه مهتر بر پیشانی از کثرت سجده پینه داشتند.
ذوالثلاثة.
[ذُثْ ثَ ثَ] (ع ص مرکب)اجوف باشد، یعنی معتل العین. که عین الفعل آن حرفی از حروف علة بود. || بعض لغت نامه نویسان گویند که ذوالثلاثة کلامی بود که آن را به سه زبان به صورت واحد و معانی مختلف توان خواند. (و دو سه مثالی هم آورده اند که بخواندن و نوشتن نمی ارزد).
ذوالجبین.
[] (اِخ) لقب عمروبن ربیعة بن عمرو. قاله ابن الکلبی. (از المرصع ابن الاثیر).
ذوالجدر.
[ذُلْ جَ] (اِخ) موضعی بنزدیکی مدینة که لقاح رسول صلوات الله علیه را در شوال سال ششم از هجرت بدانجا مشرکین به غارت بردند. (امتاع الاسماع ص272 و 274).
ذوالجدین.
[ذُلْ جُدْ دَ] (اِخ) لقب عبدالله بن عمروبن الحارث. || لقب عمروبن ربیعة فارس الضحیاء. || لقب قیس بن مسعودبن قیس بن خالدالشیبانی والد بسطام بن قیس. و رجوع به عقدالفرید جزو 3 ص279 و البیان والتبیین چ سند و جزء 1 ص274 شود.
ذوالجذاة.
[] (اِخ) نام موضعی است. (المرصع ابن الاثیر).
ذوالجراز.
[ذُلْ جُ] (اِخ) نام شمشیر ورقاءبن زهیر که بر خالدبن جعفر بزد و آن شمشیر برجست و کار نکرد. (منتهی الارب).
ذوالجرة.
[ذُلْ جِرْ رَ] (اِخ) باب بن ذوالجرة، او بجنگ ریشهر، شهرک فارسی را بکشت.
ذوالجلال.
[ذُلْ جَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) صاحب بزرگی. صاحب بزرگواری. خداوند بزرگواری و بزرگوار کردن. (قاضی خان بدرمحمد دهار). خداوند بزرگواری. دستوراللغهء ادیب نطنزی. و آن یکی از اسماء صفات خدای تعالی تقدست اسمائه است :
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال.
عنصری.
بالای مدرج ملکوتند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه گوهرند.
ناصرخسرو.
گر همی عز و جلالت بایدت
چون نگردی گرد دین ذوالجلال.
ناصرخسرو.
شاه جهانیان علی است آنکه ذوالجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد.خاقانی.
او آفتاب عصمت و از شرم ذوالجلال
نفکنده بر بیان قلم سایهء بنان.خاقانی.
بدرگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال.سعدی.
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی.
حافظ.
ذوالجلال والاکرام.
[ذُلْ جَ لِ وَلْ اِ](اِخ) خداوند بزرگی و گرامی کردن. (مهذب الاسماء). خداوند بزرگی و بزرگوار کردن. (قاضی خان بدر محمد دهار). اسمی از اسماء صفات خدای تعالی عز اسمه. مقتبس از آیهء کریمهء : تبارک اسم ربک ذی الجلال والاکرام. (قرآن 78/55) :
جهان به کام تو دارد خدای عَزّوجَل
بود مساعد تو ذوالجلال والاکرام.فرخی.
جاودان شاد باد و در همه وقت
ناصرش ذوالجلال والاکرام.فرخی.
ذوالجلیل.
[] (اِخ) نام موضعی به یَمَن. || نام وادئی است به نزدیکی مکّه.
ذوالجموع.
[ذُلْ جُ] (اِخ) (ابرق...) موضعی است قرب کلاب. عمروبن لجا گوید:
با برق ذی الجموع غداة تیم
تقودک بالحشاشة و الجدیل.
(از معجم البلدان یاقوت).
ذوالجناح.
[ذُلْ جَ] (اِخ) نام اسپ حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. و به یوم الطف حضرت او علیه السلام بر این اسپ برنشسته بود.
ذوالجناح.
[ذُلْ جَ] (اِخ) شمربن حسان. (مجمل التواریخ و القصص). و طبری او را سمربن تبع بن تبان برادر حسان گفته است. تبع بن تبان.... وجه ابنه حسّان الی السند و سمراً ذوالجناح الی خراسان. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص15 و فارسنامهء ابن البلخی ص84 شود.
ذوالجناح.
[ذُلْ جَ / جُ] (اِخ) لقب شمربن لهیعة حمیری است. و صاحب مجمل التواریخ در باب خامس از (ابواب تواریخ و اختلاف که اندر آن رود) نسب او را ذوالجناح شمربن حسّان آورده است و گوید از گاه ذوالجناح شمربن حسّان هزار و دویست و شصت و چهار سال است. رجوع به فقرهء قبل و مجمل التواریخ والقصص ص15 و 165 شود.
ذوالجناحین.
[ذُلْ جَ حَ] (اِخ) لقب جعفربن ابیطالب رضی الله عنه برادر علی بن ابیطالب علیهماالسلام. او در غزوهء موته رایت مسلمانان داشت و با مشرکین قتال کرد تا آنگاه که هر دو دست وی بیفکندند و او با دو دست بریده رایت اسلام را باز بر پای میداشت تا آنگاه که کشته شد. و رسول اکرم صلوات الله علیه فرمود: انّ الله قد بدّله بهما جناحین یطیر فی الجنة حیث ما شاء. خدای تعالی او را بجای آندو دست دو بال عطا فرمود که بدان دو در بهشت پرواز کند بهر سوی که خواهد. و هم او را از این روی جعفر طیار خوانند. و قبر وی به موتة است. رجوع به جعفربن ابیطالب شود.
ذوالجناحیة.
[ذُلْ جَ حی یَ] (اِخ)اصحاب عبدالله بن معاویة بن عبداللة بن جعفر، اب عبدالله بن معاویة بن عبداللة بن جعفر، - پیشوای فرقهء جناحیة. رجوع به جناحیة شود.
ذوالجنب.
[ذُلْ جَ] (ع ص مرکب) مبتلی به بیماری ذات الجنب.
ذوالجوشن.
[ذُلْ جَ شَ] (اِخ) اوس بن اعور از بنی معویة بن کلاب صحابی و شاعر است و وجه تسمیة آنکه وی نزد کسری انوشروان شد و آن شهریار او را جوشنی عطا فرمود و او نخستین کس است از عرب که جوشن در بر کرد. و سمعانی و دیگران نام او را شرحبیل ضبابی کلابی مکنی به أبی شمر گفته اند. و او پدر شمر ملعون است که بقولی قاتل حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام او بوده است. و ابن الاثیر در المرصع از قول کلبی نام او را شرحبیل بن قرط بن اعوربن عمروبن معاویة بن کلاب آورده است. || مثل شمر ذی الجوشن؛ سخت قسیّ و ستمکار.
ذوالجیفة.
[ذُلْ فَ] (اِخ) موضعی است میان مدینة و تبوک. و صاحب معجم البلدان در ذیل کلمهء حوصاء گوید: حوصاء، موضعٌ بین وادی القری و تبوک... و مسجدٌ آخر بذی الجیفة من صدر حوصاء...
ذوالحاجب.
[ذُلْ جِ] (اِخ) ذوالحاجبین صاحب تاج العروس گوید: قائدی است فارسی و او را ذوالحاجب نیز گویند و در سیر ذکر او آمده است: وردانشاه یکی از بزرگان ایران به روزگار یزدجردبن شهریار و عمر و عثمان رضی الله عنهماست. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: اندر عهد یزدجردبن شهریار، پنجسال عمر رضی الله عنه خلیفت بود و پس عثمان رضی الله عنه. و بزرگان عجم فرخ زاد بود در این وقت و وردانشاه که او را عرب ذاالحاجب خوانند. (مجمل التواریخ چ ملک الشعراء بهار ص97). و باز صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: و عجم این سال [ سال بیستم هجرت ] بر پیروزان به نهاوند جمع شدند و ذوالحاجب نیز گویند. و امیرالمؤمنین عمر نعمان بن المقرن را به امیری نهاوند فرستاد با حذیفة بن الیمان و عمروبن معدیکرب و جماعتی از یاران و اشراف و نعمان آنجا شهادت یافت با عمروبن معدیکرب و بسیاری صحابه و حذیفة آن فتح تمام کرد و نهاوند بگرفت و این آخرین فتح بود. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 276). مردانشاه. ابونعیم اصفهانی در تاریخ اصفهان آرد که عمر بن خطاب با هرمزان مشورت کرد در امر اصفهان و فارس و آذربایجان که از کدام یک باید آغاز کردن هرمزان گفت ای امیر مؤمنان اصفهان سر و آذربایجان و فارس دوبازو است چون یکی از دو بازو بریده شود سر تکیه به بازوی دیگر کند لکن اگر سر بریده شود هر دو بازو بیفتد پس به اصفهان آغاز کن و عمر به مسجد درآمد و نعمان بن مقرن را دید که به نماز اندر است پس گوش داشت تا او نماز بپایان برد پس بدو گفت من ترا به کاری فرستم گفت اگر برای وصول جبایات خواهی فرستادن نخواهم لکن اگر برای غزا فرستی فرمانبردارم عمر گفت برای غزا ترا برگزیده ام پس سامان سفر او کرد و به مردم کوفه پیام داد تا با وی یاری کنند و بدو پیوندند و در میان آنان که بدو پیوستند حذیفة بن یمان و مغیرة بن شعبه و زبیربن عوام و اشعث بن قیس و عمروبن معدیکرب و عبدالله بن عمر بودند. پس نعمان بجانب ایرانیان شد و میان او و ایرانیان رودی فاصله بود و مغیرة بن شعبه را به رسالت نزد مردم ایران فرستاد و پادشاه ایرانیان ملقب به ذوالحاجبین یا ذوالحاجب و موسوم به مردانشاه بود و او با کسان خویش استشارت کرد که چه بینید چون سلحشوری او را بپذیرم یا مانند پادشاهی؟ گفتند بصورت پادشاه وی را بپذیر و او بر تختی نشست و تاج بر سر نهاد و بگرد وی ابناء ملوک با جامه های دیبا و گوشواره و یاره ها صف سماطین کشیده داشتند مغیرة در این وقت نیزه و سپری در دست داشت و دو تن از ایرانیان دو بازوی او را بدست داشتند و ایرانیان بدو صف در بساطی بر پای ایستاده بودند و مغیرة با نوک نیزه آن بساط سوراخ میکرد تا به فال بد گیرند ذوالحاجبین بدو گفت: ای مردم عرب گرسنگی بر شما سخت شد ازینرو خروج کردید اگر خواهید شما را خواربار دهیم و بازگردید. مغیرة پس از حمد و ثنای خدا گفت ما مردم عرب مردار میخوردیم و پایمال دیگران بودیم و کسی را پایمال نمی کردیم پس خدا پیامبری را از ما برانگیخت و او از اواسط ناس بود و راستگوترین آنان و او بما وعده کرد که مملکت شما را عنقریب ما بگشائیم و چنان شد که او گفت... و در دل خویش گفتم چه شود که من اعضاء خویش گرد آرم و بر تخت او جهم تا به فال بد گیرند و آنگاه که آن دو تن متوجه من نبودند برجستم و بر تخت نشستم و مرا بگرفتند و بزدند و من گفتم گرفتم که من از روی نادانی مرتکب خطائی شدم با رسولان چنین نکنند و ما با فرستادگان شما این نکردیم... (ذکر اخبار اصبهان تألیف ابی نعیم ج1 صص21 - 22).
ذوالحاجتین.
[ذُلْ جَ تَ] (اِخ) لقب محمد بن ابراهیم بن منقذ یاسر، او نخستین کسی بود که با ابوالعباس سفّاح براندازندهء دولت بنی امیّة بیعت کرد و سفّاح بدو اجازت داد تا هر روزی دو حاجت خواهد و هر دو را سفّاح برآرد.
ذوالحافر.
[ذُلْ فِ] (ع ص مرکب) خداوند سنب. دارای سم. سُم دار. حیوان که سم دارد.
ذوالحال.
[ذُلْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)خداوند حال. دارای حال. کلمه ای که حال برای اوست: جائنی زیدٌ راکباً، راکباً حال است زید را و زید ذوالحال باشد.
ذوالحبک.
[ذُلْ حُ بُ] (ع ص مرکب)حُبُک جمع حبیکه است و حبیکه به معنی راه در ریگ توده و شکن آب و نورد زره و جعد موی باشد. و آن را صفت آسمان آرند. رجوع به ذات الحبک شود. و مولوی علیه الرحمة صفت شب آورده است :
چشم تیز و گوش باز و تن سبک
از شب همچون نهنگ ذوالحُبُک.
و رجوع به ذات الحبک شود.
ذوالحبکة.
[ذُلْ حَ بَ کَ] (اِخ) لقب عُبیدَة یا عبدهء نهدی ابن سعد است.
ذوالحبکة.
[ذُلْ حِ کَ] (اِخ) ابن ذوالحبکة، شاعری است عرب را. و او از رؤسای اهل فتن در قتل عثمان است. رجوع به کلمهء دنباوند در معجم البلدان یاقوت شود.
ذوالحجرین.
[ذُلْ حَ جَ رَ] (اِخ) ازدی، مردی از قبیلهء ازد که دختر وی به سنگی خسته و استخوان خرما کوفتی شتران را و به سنگ دیگر جو اهل و قرابت خود را.
ذوالحجة.
[ذُلْ حِجْ جَ] (ع اِ مرکب) ماه حَجّ. ماه خداوند حج. یا ذوالحجة الحرام. ماه دوازدهم قمری از سالهای قمری عرب. پس از ذوالقعدة و پیش از محرّم. و آن از اشهر حرم است و نام وی در جاهلیت بُرَک و نیز مسبل بود. و ج آن ذوات الحجة است.
ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه گوید: ثم ذوالحجة [ ای بعد ذوالقعدة ] لانه الشهر الّذی کانوا یحجون فیه. و هم در آن کتاب در موضع دیگر گوید: ذوالحجة: فی الیوم الاوّل زوج رسول الله ابنته فاطمة من ابن عمّه علی ابن ابیطالب. و العشر الاول من هذا الشهر یسمی المعلومات و الحرم ایضاً و یقال أنها هی التی اتمّ الله الوعد بها مع موسی و هو قوله: و واعدنا موسی ثلثین لیلةً. (قرآن 7/142). (و هی لیالی ذی القعدة) و اتممناها بعشر (و هی الحرم). و الیوم الثامن منه یسمّی الترویة، لانّ سقایة الحاج بالمسجد الحرام کانت تملا فی الجاهلیّة و الاسلام و یسقی الحجیج منه حتی یروون و قیل بل لانّهم کانوا یحملون الماء من مکة علی الروایا و هی الجمال التّی یستقی علیه الماء و قیل بأنّ فیه فَجَّرَ الله لاسماعیل عین زمزم فشرب منها حتّی روی و قیل بأنّ فیه تجلی الرّب للجبل کما ذکر فی قصة موسی. و الیوم التاسع یسمی عرفة. و هو یوم الحج الاکبر بعرفات و یسمی بذلک لتعارف الناس فیه وقت مجتمعهم لقضاء المناسک و قیل بل سمّی لتعارف آدم و حوّا بعد هبوطهما من الجنة فی موضع مجتمع الناس فیه و هو عرفات و فیه اصطفی الله ابراهیم خلیلا و یسمی ایضاً یوم العفو. و الیوم العاشر یسمی یوم الاضحی و یوم النحر، لنحر القرابین و الهدی فیه و هو آخر ایّام الحج. و فیه فدی الذبیح بالکبش و قیل أنّ فیه خلق الصراط للحساب و القضاء و الیوم الحادی عشر یوم القرّ، لانّ الناس یستقرون فیه بمنی و الیوم الثانی عشر، یوم النفر، لان الناس ینفرون فیه متعجلین و ایام التشریق هی الیوم الحادی عشر و الثانی عشر و الثالث عشر و سمیت بذلک لان لحوم الاضاحی تشرق فیها و یقال سمّیت بذلک من قولهم: اشرق ثبیر کما نغیر. و قال ابن الاعرابی سمیت بذلک لانّ الهدی لاینحر حتی اتشرق الشمس و هی الّتی قال الله فیها: و اذکروا الله فی ایام معدودات. و یکبر عقبها و قبلها عقب کل صلوة. و للفقهاء فیما بینهم اختلافات فی اوائل صلوة التکبیر و اواخرها و حدودها متعلقة بصناعتهم. و فی السابع عشر قتل عثمان بن عفّان رضی الله عنه و الیوم الثامن عشر یسمّی غدیر خم، و هو اسم مرحلة نزل بها النّبی علیه السلام عند منصرفه من حجة الوداع و جمع القتب و الرّحال و علاها، آخذاً بعضد علی بن ابیطالب علیه السلام و قال: ایّها الناس! الست اولی بکم من انفسکم؟ قالوا بلی، قال فمن کنت مولاه فعلیّ مولاه. اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و ادر الحقّ معه حیثما دار. و یروی انّه رفع رأسه السماء و قال اللّهم هل بلغت؟ ثلثاً. و فی الرابع و العشرین تصدّق امیرالمؤمنین بخاتمه و هو راکع. و فی الخامس و العشرین قتل عمر بن الخطاب و فیه نزلت سورة هل اتی. و فی السادس و العشرین نزل الاستغفار علی داود. و فی التاسع و العشرین وقعة الحرة و هی التی قتل فیها بنوامیّة اهل المدینة و انتهبت اموالهم و هتکت ستورالمهاجرین و الانصار و فضحت نساؤهم. فلعن الله من لعنه رسول الله صلی الله علیه وآله من المحدثین فی المدینة و جعلنا غیر راضین بالفساد فی ارض الله. انه خیر موفق و معین و له الحمد بلا نهایة.
ذوالحجی.
[ذُلْ حِ جا] (ع ص مرکب)صاحب عقل. ج، ذوی الحجی.
ذوالحرق.
[] (اِخ) ابن شریح الشاعر. از ابان بن دارم از بنی عوف. عقدالفرید ج3 ص298 چ عریان.
ذوالحسبین.
[ذُلْ حَ سَ بَ] (اِخ) لقب شریف سیدرضی. رجوع به محمد بن الطاهربن ذوالمناقب ابی احمد الحسین بن موسی الابرش شود.
ذوالحصاص.
[ذُلْ حَ] (اِخ) کوهی است مشرف به ذو طوی.
ذوالحصیرین.
[ذُلْ حَ رَ] (اِخ) لقب عبدالملک بن عبدالالَة و وجه تلقیب آن است که او را دو بوریای قیراندود بود که یکی را بروی و دیگری را بر پشت داشت و بدان سدّ راه خصم می کرد.
ذوالحظایر.
[ذُلْ حَ یِ] (اِخ) لقب ابوحوط مالک بن ربیعه است. ذکره ابن زید. (از حاشیهء المرصع خطی).
ذوالحفایر.
[ذُلْ حَ یِ] (اِخ) وادیئی است نزدیک جبل سلمی یکی از دو کوه طیّ، قسمت اعلای آن را ذوالاعشاش و قسمت اسفل را ذوالحفایر نامند. (المرصّع).
ذوالحکم.
[ذُلْ حُ کُ] (اِخ) لقب صیفی ابن رباح پدر اکثم بن صیفی است.
ذوالحلفة.
[ذُلْ حَ لِ فَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوالحلم.
[ذُلْ حِ] (اِخ) لقب عامربن ظَرِب العدوانی است. واو اوّل کس است که در امر خُنثی گفت نگاه کنند تا به کدام از دو مخرج بول راند و حکم به ذکور یا اناث بودن از آن روی کنند فجری به الحکم فی الاسلام. و هم اوست که بدختر خویش گفت هرگاه حکمی منکر کنم تو عصا بر سپر زن. و متلمّس شاعر در بیت ذیل بدان اشارت کند:
لذی الحلم قبل الیوم ما تقرع العصا
و ما علم الانسان الاّ لیعلما.
و بعضی گویند ذوالحلم اکثم بن صیفی است که قصد مدینه کرد تا درک شرف حضور رسول صلوات الله علیه کرده و هم مسلمانی پذیرد لکن در راه بمرد و این آیه در حق وی نازل شد: و من یخرج من بیته مهاجراً الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله اَلایة. (قرآن 4/100) (از المرصع ابن الاثیر).
ذوالحلة.
[ذُلْ حُلْ لَ] (اِخ) عوف بن حارث بن عبد مناف. رجوع به عوف... شود.
ذوالحلیفة.
[ذُلْ حُ لَ فَ] (اِخ) موضعی بر شش میلی مدینهء مُنَوَّرَة. و آن آبی است بنوجشم را و هم آنجا میقات اهل مدینه و شام باشد. و رسول اکرم (ص) در صلح حدیبیه در ذوالحلیفة احرام بست. || موضعی است از تهامة میان حادَّة و ذات عرق. رجوع به فهرست جزء 1 امتاع الاسماع و نزهة القلوب ج4 ص169 و المرصع ابن اثیر. و حبیب السیر، ج1 ص128 و 134 و 140 و 141 و 238 شود.
ذوالحمار.
[ذُلْ حِ] (اِخ) لقب اسود عنسی کذّاب، مُتَنبی که به سال دهم از هجرت در یَمن دعوی نبوت کرد و به سال یازدهم کار وی بالا گرفت و رسول اکرم صلوات الله علیه به فیروزبن دیلمی یا فیروزان دیلمی یا باذان(1)رئیس ابناء فارس که مسلمانی پذیرفته بود بنوشت تا او را از میان برگیرد و وی به أمر رسول ذوالحمار را بکشت. و این لقب از آن به وی داده اند که خری داشت چون بوی می گفت (اسجد لربّک) سجده می کرد و چون میگفت (اُبُرک) می خفت. رجوع به اسود عنسی شود.
اسود، یا عبهلة عنسی و صاحب المرصع گوید عبهلة بن کعب اسود و عَنس بفتح اوّل نام بطنی است از مذحج او در اواخر عهد رسول صلوات الله علیه در یمن خروج کرد و دعوی نبوّت کرد و رسول صلوات الله علیه در مرض موت بنامه و پیام گروهی از مسلمانان یمن را بقتل او امر فرمود و او پیش از رحلت رسول بدست فیروز دیلمی و دستیاری زن شهربن باذان در خوابگاه خویش کشته شد پیش از رحلت رسول صلوات الله علیه لیکن بشارت قتل وی پس از وفات پیغمبر صلوات الله علیه به ابوبکر خلیفه رسید. رجوع به تاریخ سیستان ص72 و المرصع ابن الاثیر و مجمل التواریخ و القصص ص255 شود.
(1) - این نام را ذویه و رازویه نیز آمده است.
ذوالحمام.
[ذُلْ حُ] (اِخ) ابن مالک حمیری مردی از قبیلهء حمیر است.
ذوالحمیرة.
[ذُلْ...؟] (اِخ) نام کوهی است. شنفری گوید:
الا لا تذرنی ان تشکیت خلتی
شفانی باعلی ذوالحمیرة عدوتی.
(از المرصع).
ذوالحناظل.
[ذُلْ حَ ظِ] (اِخ) نکرة بن قیس بن منقذبن طریف الاسدی فارس شُجاع لقب به لانه تقدم طلیعة فنزل عن فرسه و جعل یجنی الحنظل فادرکه العدو فمال فی متن فرسه و الحنظل فی ردنه و جعل یقاتلهم و الحنظل ینتثر من ردنه. قاله الصاغانی. (تاج العروس).
ذوالحنو.
[] (اِخ) نام دیگر یوم ذی قار است. رجوع به ذوقار و عقدالفرید جزو 6 ص111 و 112 شود.
ذوالحوافر.
[ذُلْ حَ فِ] (ع ص مرکب)صاحب سم. خداوند سمها.
ذوالحوضین.
[ذُلْ حَ ضَ] (اِخ) لقب حسحاس بن غَسّان. || لقب عبدالمطلب. || لقب عامربن هاشم.
ذوالحیات.
[ذُلْ حَیْ یا] (اِخ) نام شمشیر حارث بن ظالم. شاعر گوید :
علوت بذوالحیّات مفرق راسه
و هل یرکب المکروه الاّ الاُکارم.
و کان علی السیف تماثیل الحیّات.
(المرصع ابن الاثیر).
ذوالحیة.
[ذُلْ حَیْ یَ] (اِخ) لقب پادشاهی اساطیری که هزار سال عمر یافت موسوم به ضحاک و بر دوش او دو مار رسته بود. رجوع به ضحاک و آک و بیور شود.
ذوالخاصیة.
[ذُلْ یَ] (ع ص مرکب) آنکه تأثیر بصورت نوعیّه کند اعمّ از اینکه زهر باشد یا دفع زهر کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
ذوالخال.
[ذُلْ] (اِخ) نام موضعی یا کوهی به نزدیکی نجد.
ذوالخذمة.
[ذُلْ خَ ذَ مَ] (اِخ) لقب عامربن معبدبن عامربن ملوح است. قاله ابن الکلبی. (از المرصع).
ذوالخرب.
[ذُلْ خِ رَ] (اِخ) نام جایگاهی به سُرّ من رآی.
ذوالخرصین.
[ذُلْ خِ صَ] (اِخ) نام شمشیر قیس بن حطیم شاعر انصاری است.
ذوالخرطوم.
[ذُلْ خُ] (اِخ) نام شمشیر عبدالله بن اَقیس است.
ذوالخرق.
[ذُلْ خِ رَ] (اِخ) نام اسپ عبادبن حارث است.
ذوالخرق.
[ذُلْ خِ رَ] (اِخ) ابن شریح بن سیف. شاعری است از عرب. یا ابن شریح بن ارام بن دارم. یکی از شعرای جاهلیّت. ذکره ابن حبیب فی تسمیة شعراءالقبائل. ذکره الاَمدی. (از المرصّع ابن الاثیر).
ذوالخرق.
[ذُلْ خِ رَ] (اِخ) الطهوی. لقب دیناربن هلال است. و ظاهراً او همان قرط یا ابن قرط طهوی باشد.
ذوالخرق.
[ذُلْ خِ رَ] (اِخ) لقب خلیفة بن جمل است.
ذوالخرق.
[ذُلْ خِ رَ] (اِخ) قرط، یا ابن قرط طهوی، شاعری قدیم است از عرب. رجوع به ذوالخرق الطهوی شود.
ذوالخرق.
[ذُلْ خِ رَ] (اِخ) نعمان بن راشدبن معاویة بن وهب بن عبد الاشهل، سیّد بنی عمیره است. ذکره ابن الکلبی. (از المرصّع).
ذوالخرق.
[ذُلْ خِ رَ] (اِخ) یَربوعی. شاعری جاهلی از عرب از بنوصیربن یربوع.
ذوالخطاطیف.
[ذُلْ خَ] (ع اِ مرکب)داروئی است که در خناق بلغمی بدان غرغره کنند و از اخلاط آن رمادالخطاطیف باشد. رجوع به ذخیرهء خوارزمشاهی باب 1 از جزو 2 از گفتار 6 از کتاب 6 اندر ذبحه و خناق شود.
ذوالخلال.
[ذُلْ خِ] (اِخ) لقب ابی بکربن ابی قحافة رضی الله عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لقب آنگاه بدو دادند که رسول صلوات الله علیه به صدقه موعظت فرمود و ابوبکر مجموع اموال خویش یکباره جز جامه ای از پلاس که بر تن داشت، به مسکینان بخشید و چون پیغامبر صلوات الله علیه پرسید اهل خود را چه بر جای ماندی؟ گفت خدای و رسول او را. و نیز در وجه این تلقیب گفته اند لانه تصدّق بجمیع ماله و خلل کساءه بخلال. هرچند از بحث لغوی ما بیرون است لیکن در اینجا حکایت اسکندر مقدونی مرا بخاطر گذشت: آنگاه که به جنک مشرق میشد و گویند هرچه از زر و سیم و جامه و عطر داشت میان کسان و سپاهیان بخش کرد. از وی سؤال کردند برای خویش چه باقی گذاشتی؟ گفت امید را یعنی امید فتح و فیروزی را. میان این دو بخشش و دهش فرق تمدن شرقی و غربی یعنی معنوی و مادی پیدا آید. در یکی خودخواهی مطلق و در دیگری مردم دوستی بی شرط. از فیروزی اسکندر انهدام علم یونان و اخلاق و ادب ایران حاصل آمد و از فیروزی محمد مساوات مطلقه بین حبشی و قرشی حاصل شد. رجوع به ابی بکربن ابی قحافه شود.
ذوالخلصة.
[ذُلْ خَ لَ صَ] (اِخ) نام بتخانهء بنودوس و بنوخثعم و بجیلة و نزدیکان آن قبائل را به تبالة. و خلصة نام بتی از ایشان است. و این بت را آنگاه که رسول اکرم جریربن عبدالله البجلی را بدان صوب مبعوث فرمود، بسوخت. و بعضی گفته اند آن بت از عمروبن لحیّبن قمعه بود و آن را هنگامی که بت ها را در جایهای پراکنده مکه نصب می کردند در پائین مکه برپا داشت و این بت را قلاده ها می پوشیدند و خایه های شترمرغ می آویختند و قربانیها می گزرانیدند و معنی از نام ذوالخلصة این اراده می کردند که پرستندگان و طوف کنندگان گرد او رهاشدگان یا با خلوصان باشند. و برخی گفته اند کعبهء یمانیة همین ذوالخلصة است و آن کعبه ای است که ابرهة بن صباح حمیری برآورد و بدانجا بتی بود بنام خلصة و سپس آن کعبه ویران شد. و هم گفته اند که ذوالخلصة را کعبهء یمانیة و بیت الحرام را کعبهء شامیّة می خوانده اند. و زمخشری گوید در این گفته بحث و نظری است چه کلمهء (ذو) جز به اسماء اجناس اضافه نشود. ابن حبیب در مخبر گوید که ذوالخلصة خانه ای بود معبد قبائل بجیلة و خثعم و حارث بن کعب و جرم و زُبید و غوث بن مرّبن ادّرا و بنوهلال بن عامر سدنهء آن بودند. و آن در عبلاء، میان مکه و یمن به چهارمنزلی مکه بود و یاقوت گوید چنانکه شنیده ام امروز آنجا خانهء گازری است و مبرد گوید الحال مسجد جامع بلدهء عبلات واقع در ارض خثعم است. و ابوالمنذر گوید، یکی از بتهای عرب ذوالخلصه است و آن از سنگی سپید بود بر هیأت تاجی بنگار کرده و در تباله میان مکه و یمن جای داشت به هفت شبی مکه و سدنهء آن بنوامامة از قبیلهء باهلة بن اعصر بودند و آن را بزرگ میداشتند و قبائل خثعم و بجیله و ازدالسرة و بطون نزدیک بدانان و هم قبیلهء هوازن هدایا بوی میبردند و خداش بن زبیرالعامری آنگاه که عثعث بن وحشی خثعمی در پیمان خود با او غدر آورده گوید:
و ذکَّرته بالله بینی و بینه
و ما بیننا من مده لو تذکَّرا
و بالمروة البیضاء ثم تبالة
و مجلسة النعمان حیث تنصَّرا.
و بدان زمان که رسول اکرم صلوات الله علیه مکه را بگشود و عرب مسلمانی پذیرفت و وفدها بخدمت او صلوات اللهعلیه فرستادند. جریربن عبدالله در حالی که اسلام پذیرفته بود نزد رسول (ص) رفت و حضرت او بوی فرمودند ای جریر آیا نخواهی شر این ذی الخلصه برکندن گفت آنچه رسول خدا فرماید چنان کنم و پیغمبر او را بدان قصد گسیل فرمود و وی برفت و در راه مردمی از بنی احمس ابی بجیلة را نیز بیاری همراه ببرد و بدانجا جنگی میان او و بنوامامة درگرفت و دویست تن از بنوقحافة بن عامربن خثعم را بکشت و بر قوم ظفر یافت و آنان را هزیمت کرد و بنیان ذی الخلصه را ویران کرد و آتش در آن افکند و یکباره بسوخت و در اینوقت زنی از خثعم این ابیات بگفت:
و بنو امامة بالولّیة ضرّعوا
شم یعالج کلّهم انبوبا
جاؤا لبیضتهم فلاقوا دونها
اسُداً یقب لّدی السیوق قبیباً
قسم المذلّة بین نسوة خثعم
فتیان احمس قسمة تشعیبا!
و باز ابوالمنذر گوید ذوالخلصة امروز آستان در مسجد تباله است. و خلصة از قراء مکة به وادی مرالظهران است. و قاضی عیاض مغربی گوید، ذوالخلصة به تحریک (یعنی فتح خ و لام و صاد) و بعضی ذوالخلصه بضم روایت کنند و روایت اول معروف تر باشد. و برخی به سکون لام گفته اند چنانکه رای ابن درید نیز این است. و آن بتکده ای است در دیار دوس. و نام بت است نه اسم خانه و در حدیث نیز تفسیر آن همچنین آمده است و در اخبار امری القیس ابن حجر آمده است: آنگاه که بنواسد پدر وی حجر را بکشتند و او به طلب دستیاران به خونخواهی پدر به قبائل بیرون شد و به قبیلهء حمیر درآمد و از پادشاهی از حمیر موسوم به مرثدالخیر ابن ذی جدن حمیری استمداد کرد. وی پانصد تن از حمیریان را با مردی مسمی به قرمل که بوشی از عرب با وی بودند بوی مدد داد و مردانی دیگر نیز از قبایل یمن به مزدوری گرفت و با آنان بطلب ثار بسوی بنواسد شتافت و چون به تباله رسید برای تفأل به معبد ذوالخلصه رفت و بسه تیر فال آمر و ناهی و متربص که بدانجا بود فال زد و تیر ناهی بیرون شد و او بغضب شد و تیر بشکست و بر روی بت زد و گفت نفرین بر تو باد اگر پدر ترا کشته بودند تیر ناهی بیرون نمی کردی و این بیت بسرود:
لو کنت یا ذاالخلص الموتورا
مثلی و کان شیخک المقبورا
لم تَنْهَ عن قتل العداة زورا.
و با سپاه خویش بیرون شد و قاتل پدر خویش علی و اهل البیت او را بکشت و برخی را زره های سپید تفته پوشانید و پاره ای را با آتش میل کشید و گفت:
یا دار سلمی دارساً نُؤْیها
بالرمل و الجبتین من عاقل.
گویند پس از آن روز دیگر هیچکس نزد ذی الخلصه بفال نشد تا بدان روز که اسلام ظاهر گشت و جریربن عبدالله البجلی بنیان آن برکند و بسوخت. (نقل به اختصار از معجم البلدان یاقوت). و بعضی گفته اند که این بتکده را ذوالخلصه از آن گویند که گیاه خلصة بدانجا می روئیده است. و به کلمهء نذر در تاج العروس و المرصع و ردیف (خ) از معجم البلدان یاقوت رجوع شود.
ذوالخمار.
[ذُلْ خِ] (اِخ) لقب سبیع ابن الحارث یا احمربن الحارث هوازنی یکی از شجعان عرب به روز حنین در زمرهء مشرکین. و ابن الاثیر نام او را سبیع بن حارث هوازنی آورده و گوید: قاله ابن اسحاق. ذکر ذلک ابن ماکولا. و رجوع به احمر سبیع و رجوع به امتاع الاسماع ص 401 و 410 و رجوع به المرصع ابن الاثیر شود.
ذوالخمار.
[ذُلْ خِ] (اِخ) لقب اسب زبیربن عوام است که در جنگ جمل بر آن نشسته بود. و نام اسپ مالک بن نویرهء یربوعی است.
ذوالخمار.
[ذُلْ خِ] (اِخ) لقب عمروبن عبدود عامری یکی از شجعان عرب که به روز خندق بدست امیرالمؤمنین علی علیه السلام کشته شد :
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم درّه دار و گهی ذوالفقار گیر.سنائی.
عالمی پر ذوالخمار است از خمار خواجگی
ای دریغا در جهان یک حیدر کرّار کو.
سنائی.
از ذوالفقار جود تو شد کشته آز و بخل
همچون ز ذوالفقار علی عمرو ذوالخمار.
سوزنی.
کلکی چو ذوالفقار علی تیز کرده ای
تا خون بخل ریزی چون خون ذوالخمار.
سوزنی.
روح از سما بحرب علی گفت لافتی
الاعلی چو شد ز علی کشته ذی الخمار.
سوزنی.
تارک ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت.خاقانی.
مونس احمد بمجلس چاریار
مونس بوجهل، عتبه و ذوالخمار.
مولوی.
و رجوع به المرصع ابن الاثیر شود.
ذوالخمار.
[ذُلْ خِ] (اِخ) لقب عوف بن ربیع بن ذی الرّمحین خدمی است از آن روی که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و به کارزار درآمد و بسیار کسان را به نیزه بزد تا آنکه از هر کس پرسیدندی که ترا نیزه زده است گفتی ذوالخمار.
ذوالخمس.
[ذُلْ خَ] (ع اِ مرکب) اصطلاح موسیقی است.
ذوالخویصرة.
[ذُلْ خُ وَ صِ رَ] (اِخ)یمانی. صحابی است که در مسجد بول کرده است.
ذوالخویصرة.
[ذُلْ خُ وَ صِ رَ] (اِخ)خارجی بن زهیر صحابی تمیمی. در امتاع الاسماع آمده است. فی یوم فتح مکة: و جلس صلی الله علیه و سلّم یومئذٍ. و فی ثوب بلال رضی الله عنه فصّةَ یقبّضها للنّاس علی ما اراه الله فاتی ذوالخویصرة التمیمی و اسمه حرقوص فقال اعدل یا رسول الله فقال ویلک فمن یعدل اذا لم اعدل قد خبت و خسرت ان لم اکن اعدل. قال عمر رضی الله عنه ایذن لی اضرب عنقه. قال دعه فانّ له اصحاباً یحقر احدکم صلاته مع صلاتهم و صیامه مع صیامهم یقرؤن القرآن لایجاوز تراقیهم یمرقون من الدّین کما یمرق السهم من الرمیة ینظر الی نصله فلایوجد فیه شی ء ثُم ینظر الی رصافه فما یوجد فیه شی ء ثم ینظر الی نضیّه و هو قدحه فلایوجد فیه شی ء ثم ینظر قذذه فلایوجد فیه شی ء قد سبق الفرث و الدّم آیتهم رجلٌ اسود احدی عضدیه مثل ثدی المرأة او مثل البضعة، تدردر و یخرجون علی حین فرقة من النّاس. امتاع الاسماع ج1 ص425 و وی در جنگ مارقین کشته شد. و رجوع به ذوالثدیة. و ذوالیدیة و امتاع الاسماع ص425 شود.
ذوالخیار.
[ذُلْ] (ع ص مرکب) (فقه) آنکه حق خیار دارد در بیع و غیره.
ذوالخیشة.
[ذُلْ خَ شَ] (اِخ) نام زاهدی به مکهء مکرمه که بر یک ازار ستر عورت اقتصار کرده و در حجون سکونت داشت و این لقب از آن روی به او داده بودند که ژولیده موی و خاک آلود و درشت پوست بود مانند خیش.
ذوالدجاج.
[ذُدْ دُ] (اِخ) نام شاعری است از عرب. (المرصع).
ذوالدروع.
[ذُدْ دُ] (اِخ) لقب فرعان کندی، از بلحارث بن عمرو.
ذوالدمعة.
[ذُدْ دَ عَ] (اِخ) لقب حسین بن زیدبن علّی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام است. و این لقب برای بسیاری بکاء او به وی داده اند. و بعضی گفته اند لقب یحیی بن زیدالشّهیدبن علی السجاد علیه السلام است.
ذوالدوم.
[ذُدْ دَ] (اِخ) نام جایگاهی است در بلاد عذرة. (از المرصع).
ذوالذئب.
[ذُذْ ذِءْبْ] (ع اِ مرکب)گرسنگی. جوع.
ذوالذئبین.
[ذُذْ ذِءْ بَ] (اِخ) نام موضعی است و نابغهء جعدی گوید: انا مت بذی الذئبین فی الصیف جؤذَراً.
ذوالذراعین.
[ذُذْ ذِ عَ] (اِخ) المُنبهِر مالک بن الحرث تیم اللهبن ثعلبة الحصن بن عکابة. شاعری است از عرب.
ذوالذفرین.
[ذُذْ ذِ رَ] (اِخ) ابوشمربن سلامهء حمیری. نقله الصغانی. (تاج العروس).
ذوالذکر.
[ذُذْ ذِ] (ع ص مرکب) ذِکّیر. آنکه ذاکرهء قوی دارد. || شریف. رفیع. بلندمرتبت: و القرآن ذی الذکر. الاَیة (قرآن 38/1)؛ ای ذوالعظمة و الشّرف.
ذوالراحة.
[ذُرْ را حَ] (اِخ) لقب شمشیر مختاربن ابی عبید.
ذوالرأس.
[ذُرْ رَءْسْ] (اِخ) لقب جریربن عطیة بن الخطفی. و نام او حذیفة بن بدر است. قیل له ذلک، لجمة کانت له.
ذوالرأسین.
[ذُرْ رَءْ سَ] (ع ص مرکب)خداوند دو سر. دوسَرَه. || (اِخ) لقب خشین ابن لای بن عصیم. رجوع به خشین شود. || لقب امیة بن جشم بن کنانة.
ذوالرأسین.
[ذُرْ رَءْ سَ] (اِخ) نام یکی از اجداد محمد بن ابراهیم بن حبیب بن سمرة. معجم الادباء یاقوت ج6 ص268 س3 از چ مارگلیوث.
ذوالرأی.
[ذُرْ رَءْیْ] (اِخ) لقب حباب بن المنذر الانصاری از آنرو که بحضرت رسول (ص) اشاره کرد که بر سر آب بدر فرودآید و رسول اکرم در قبول رای او متردّدگونه بود در این حال جبرئیل نزول کرد و خبر داد که رأی رأی حباب است. (از المرصع).
ذوالرأی.
[ذُرْ رَءْیْ] (اِخ) لقب عباس بن عبدالمطلب عمّ رسول اکرم صلوات الله علیه. از آنروی که آراء او در امر قوم بیشتر صائب بوده است. (از المرصع).
ذوالرجل.
[ذُرْ رِ] (اِخ) موضعی است به دیار کلب. یاقوت. || نام یکی از بتهای عرب است به حجاز. || لقب اسپ مالک بن قحافة بن حرث بن عوف. (المرصع).
ذوالرجل.
[ذُرْ رِ] (اِخ) لقب لقمان بن توبه، شاعری از عرب.
ذوالرجیلة.
[ذُرْ رُ جَ لَ] (اِخ) لقب عامربن مالک تغلبی. || لقب کعب بن عامر فهدی. || لقب عامربن زید مناة.
ذوالرحالة.
[ذُرْ رِ لَ] (اِخ) لقب معاویة بن کعب بن معاویة است.
ذوالرحلة.
[ذُرْ رَ لَ] (اِخ) لقب عامربن مالک بن حسم و لقب عامربن زید منات. ذکرهما ابن الکلبی. (از حاشیهء کتاب خطی المرصّع ابن اثیر).
ذوالرحم.
[ذُرْ رَ حِ] (ع ص مرکب)(1) اُمّی. مادری. (برادر، خواهر) برادران یا خواهران که از مادر یکی و از پدر جدا باشند. بطنی، مقابل صلبی.
(1) - Uterin,e.
ذوالرقاشین.
[ذُ رْ رَ شَ] (اِخ) نام موضعی است. و رجوع به رقاشان شود.
ذوالرقبة.
[ذُ رْ رَ قَ بَ] (اِخ) آنگاه که ستم زیادبن ابیه در عراق بغایت رسید و عزم حجاز داشت عبدالرحمن بن سائب در واقعه چیزی سخت طویل دید که بوی گفت: پیش شو، او پرسید آیا چه روی داده است آن صورت بپاسخ وی گفت: انا ذوالرقبة بعثت الی صاحب هذاالقصر. عبدالرحمن هراسان از خواب برجست و بقصر شد و هنوز ساعتی از رؤیای وی نگذشته بود که حاجبی از قصر بیرون شد و بحاضران گفت همگان بپراکنید چه امیر امروز بیرون نخواهد شد. و علت آن بود که بثره ای بر بشرهء زیاد پدید آمده بود با خارش سخت که در ساعت بدیگر جاهای تن او سرایت کرد و بدن او سیاه می شد تا آنگاه که هلاک شد. و ابن سائب این قطعه بسرود:
ما کان مُنَتهیاً عمّا اراد بنا
حتی تأتّی له النقّار ذوالرقبة
فاسقط النصف منه ضربةً نبتت
لما تناول ظلماً صاحب الرحبة.
و مراد او از صاحب الرحبة علی علیه السلام است. (از المرصع، پر اغلاط خطی منحصر).
ذوالرقیبة.
[ذُرْ رَ بَ] (اِخ) نام کوهی است به خیبر.
ذوالرقیبة.
[ذُرْ رُ قَ بَ] (اِخ) لقب عبدالرحمن بن کعب بن زهیر.
ذوالرقیبة.
[ذُرْ رُ قَ بَ] (اِخ) لقب مالک بن عامربن سلمة بن قشیر. و حرب نسار(1) را سبب اغارهء خیل او بود که بنوعامر و بنوضبة بن اسد بر هوازن غالب آمدند. (از المرصع).
(1) - نسار، کوههای خردیست به پیرامون کوهی شامخ. (از المرصع).
ذوالرقیبة.
[ذُرْ رُ قَ بَ] (اِخ) لقب یزیدبن سنان بن ابی حارثة. مشهور به اشعر. (المرصع).
ذوالرقیبة.
[ذُرْ رَ بَ] (اِخ) رجوع به عقدالفرید جزء 6 ص11 و 12 شود.
ذوالرمث.
[ذُرْ رَ] (اِخ) موضعی است به دیار عرب و ذکر او در شعر بسیار آمده است. ابن میاده گوید:
و منزلة اخری تقادم عهدها
بذی الرمث عفتها صبی و شمول.
(از المرصع).
و ذوالرمة گوید:
و مازلت اطوی النفس حتی کانّها
بذی الرمث لم تخطر علی بال ذاکر
حیاء و اشفاقاً من الرکب ان یروا
دلی علی مستودعات الضمائر.
از عیون الاخبار ابن قتیبة ج4 ص143 و نابغهء بنوجعدة راست:
ارحنا معدّاً من شراحیل بعد ما
اراها مع الصبح الکواکب مظهرا
و علقمة الحرّاب ادرک رکضنا
بذی الرمث اذ صام النهار و هجرا.
(از عقدالفرید جزو 3 ص 344).
و رمث نام درختی است.
ذوالرمحین.
[ذُرْ رُ حَ] (اِخ) لقب ابوزمعة جد عمر بن ابی ربیعهء مخزومی است و گویند برای درازی بالای وی این لقب بدو داده اند و برخی گفته اند از آنروی که در یوم عکاظ با دو نیزه و دو دست جنگ کرد. قاله الکلبی. (نقل از حاشیهء المرصع خطّی پراغلاط).
ذوالرمحین.
[ذُرْ رُ حَ] (اِخ) لقب عبدالله یکی از اشراف اولاد احزم بن ذهل. و صاحب تاج العروس در مادهء حزم گوید: و احزم بن ذهل فی نسب سامة بن لؤی، من نسله عبادبن منصور قاضی البصرة و عبدالله ذوالرمحین احدالاشراف و هو عبدالله بن نعام. و فی التبصیر، عبدالله بن ذی الرمحین.
ذوالرمحین.
[ذُرْ رُ حَ] (اِخ) لقب عمروبن المغیرة. از آنروی که هر دو پای باریک و دراز داشت.
ذوالرمحین.
[ذُرْ رُ حَ] (اِخ) لقب عوف بن ربیع و لقب دیگر او ذوالخمار است. رجوع به ذوالخمار عوف شود.
ذوالرمحین.
[ذُرْ رُ حَ] (اِخ) لقب مالک بن ربیعة بن عمروبن عامر که با دو نیزه و دو دست مبارزت می کرد. قاله الکلبی. (از حاشیهء المرصع خطی پرغلط).
ذوالرمحین.
[ذُرْ رُ حَ] (اِخ) لقب هاشم بن المغیرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم المخزومی و دختر او مسماة به حنتمة مادر عمر بن الخطاب رضی الله عنه است. و منه حدیث ابی العاص انّ ابن حنتمة بعجت له الدنیا معاها. (از تاج العروس). و در عقدالفرید هم نام این هاشم ابی المغیرة ذوالرمحین آمده است.
ذوالرمة.
[ذُرْ رِ مْ مَ] (اِخ) نام موضعی است بنواحی مدینة. دمشقی.
ذوالرمة.
[ذُرْ رُمْ مَ] (اِخ) غیلان بن عقبة بن بهیش(1)بن مسعودبن حارثة بن عمروبن ربیعة بن ساعدة بن کعب بن عوف بن ربیعة بن ملکان بن عدّی بن عبدمناة بن ادّابن طابخة بن الیاس بن مضربن نزاربن معدّبن عدنان. مکنّی به ابی الحرث. شاعر مشهور. معروف بذی الرمّة یکی از سران شعر. گویند وی وقتی اشعار خود در سوق الابل میخواند و فرزدق برسید و بشنودن گفته های او به ایستاد، ذوالرمة بدو گفت ای با فراس این گفته ها چون بینی؟ گفت بسی نیکو. گفت پس چگونه است که مرا در عداد گردنان شعر بشمار نیارند فرزدق گفت از آنکه گریستن تو بر ویرانه ها و اوصاف تو در شوگاه اشتران است. و ذوالرمة یکی از عشاق معروف عرب است و معشوقهء وی میّة دختر مقاتل بن طلبة بن قیس بن عاصم منقری است. و این قیس همان است که با وفد بنی تمیم بخدمت رسول صلوات الله علیه و آله شد و پیغمبر اکرم او را اکرام کرد و فرمود تو سید اهل وَبَر(2) باشی. و ابوعبیدهء بکری گوید: میّة بنت عاصم بن طلبة بن قیس بن عاصم است. و بیشتر تشبیهات و مغازلات او در شعر با میّه باشد و ابوتمام طائی در گفتهء زیرین از قصیدهء یائیهء خود این دو دلداده را اراده کرده است:
ما ربع میه معموراً یطیف به
غیلان ابهی رباً من ربعها الخرب.
و ابن قتیبة در کتاب طبقات الشعراء گوید ابوضرار غنوی گفت من میه را بدیدم آنگاه که او را پسران چند بود. و من از ابوضرار درخواستم تا میه را برای من وصف کند، گفت رو و خدی کشیده و بینی باریک و برجسته داشت و هنوز آثار حسن و جمال در وی مشهود بود گفتم آیا چیزی از شعرهای عاشق خویش ترا انشاد کرد گفت آری، میه گفت دیر زمانی من اشعار وی را در حق خویش می شنیدم و لکن خود او را ندیده بودم با خود نذر کردم که اگر وی را بینم شتری در راه خدا قربان کنم و آنگاه که وی را بدیدم و بر سیاهی و زشت روئی وی آگاه شدم با خود گفتم و اسوأتاه و ابؤساه! و ذوالرمة در این وقت گفت:
علی وجه میّ مسحة من ملاحة
و تحت الثیاب العار لو کان بادیا
الم تر انّ الماء یخبث طعمه
و ان کان لون الماء ابیض صافیا
فواضیعة الشعر الّذی لَج فانقضی
بمیّ و لم املک ضلال فوأدیا.
و باز گویند که ذوالرّمه هیچگاه میه را جز پوشیده به برقع ندیده بود. و آرزو میکرد تا به روی او بنگرد و این ابیات بگفت:
جزی الله البراقع من ثیاب
عن الفتیان شرّاً ما بقینا
یوارین الملاح فلا نراها
و یخفین القباح فیزدهینا.
و میّة برقع از جمال برگرفت و آفتابی بیرون از ابر بتافت و چون چشم ذوالرمه بر خورشید طلعت وی افتاد گفت:
علی وجه میّ مسحة من ملاحة
و تحت الثیاب العار لو کان بادیا.
و میّه جامه از تن بدر کرد و برهنه در برابر ذوالرمة به ایستاد و ذوالرمة گفت:
الم تر انّ الماء یخبث طعمه
و ان کان لون الماء ابیض صافیا
یعنی آیا نبینی که آب هرچند روشن و صافی بود چون دیری سرپوشیده ماند مزه بگرداند. و میّه گفت اکنون چاشنی کردن مزه آرزو کنی گفت آری سوگند با خدای! گفت مزهء مرگ پیش از آن خواهی چشیدن. یعنی هرگز نخواهی چشید.
و هم روایت کرده اند که ذوالرمة گاهی نیز تشبیب بخرقاء دختری از بنی البکاءبن عامربن صعصه کرده است و شرح آن این است که ذوالرمة در سفری به بادیه گذر کرد ناگهان خرقاء از خیمه ای بیرون شد و ذوالرمة را نظر بر وی افتاد و دل از دست بداد و مطهرهء خویش بشکافت و بدین بهانه بدو نزدیک شد و گفت من مردی مسافرم و مطهرهء من بدریده است آن را برای من راست کن خرقاء گفت زهی شغل نیکو که مرا پیش آمد! من پاره دوزی ندانم و خرقائی از خرقا آن باشم و خرقاء زنی مجلله را گویند که برای کرامت و حرمت او دیگران شغل او گذارند و خود کار خویش نکند. از آنگاه ذوالرمة در شعر تشبیب او کرد و نام خرقاء بوی میداد و او را اراده کرده است آنجا که گوید:
و ما شفتا خرقاء داهیتاالکلی
سقا بهما ساق و لم یَتبلاَ
بما ضیع من عینیک للدّمع کلّما
تذکّرت ربعاً او توهمت منزلا.
مفضل ضبّی گوید در سفر مکّه به خیمهء عربی نزول کردم و چند روز ببودم روزی مرا گفت خواهی خرقاء را دیدن گفتم بسی آرزو دارم. همگی با دلیلی او راه برگرفتیم و به مقدار میلی از جاده منحرف شدیم و بخانه ای چند رسیدیم و او دری را بکوفت و در باز شد و زنی سرو بالا در نهایت حسن بیرون آمد سلام گفتم و بنشستم و ساعتی از هر در سخن راندیم پس مرا گفت دیگر بار بزیارت خانه مشرف بوده ای گفتم بارها این سعادت دریافته ام گفت چه شده است که بدیدار من نیامده ای آیا ندانی که من نیز منسکی از مناسک حج باشم. و من از گفتار وی عجب کردم و گفتم این چگونه بود گفت قول عمّ خود ذوالرمه را نشنیده ای که گوید:
تمام الحج ان تقف المطایا
علی خرقاه واضعة اللثام.
و ذوالرمّة را در مدیح بلال ابن ابی بردة قصاید بسیار است، و از جمله در قصیده ای که ناقهء خویش مسمّاة به صیدح را مخاطب کرده گوید:
اذا ابن ابی موسی بلال بلغته
فقام بفاس بین وصلیک جازر.
وفات ذوالرمة به چهل سالگی در 117 ه . ق. بود(3).
و محمد بن جعفربن سهل الخرائطی از محمد بن سلمة الضبّی حکایت کند که گفت به زیارت حج شدم و گاه بازگشت در یکی از مراحل منزلی می جستم، خیمه ای در کنار جاده دیدم و بر در آن فروکش کردم و بانگ کردم فرودآیم؟ آوازی برآمد که فرودآی پرسیدم درآیم؟ هم پاسخ آمد که درآی و بزیر آمدم و بخیمه اندر رفتم کنیزکی پیش آمد رشک پری و حور و تابنده تر از ماه و فتنهء زهره و مشتری پس سلام کردم و بنشستم بسخن درآمدیم گوئی شکر از دهان درمیریخت و شهد با می می آمیخت پس از ساعتی عجوزی عبائی ازار و عبائی ردا کرده بیرون شد و گفت فرزند نزد این غزال نجدی چه پائی که نه حبل و رسن پذیرد و نه الف و انس گیرد کنیزک گفت ای جدّة رها کن او را چه هم بدانسان که ذوالرمة گوید:
فأن لایکن الاّ تعلل ساعة
قلیل فأنّی قانع بقلیلها.
او بهمین تعلل و پا بپا کردن قلیل قانع است و من تمام روز بدانجای ببودم و شبانگاه راه برگرفتم در حالی که آتش عشق او در دل افروخته و جگری در فرقت او ریش و سوخته داشتم. نقل به اختصار و معنی از تاریخ ابن خلکان. و یاقوت در معجم الادباء گوید که برادر ذوالرمة هشام بن بهیش بن مسعود نیز شاعری مجید است و میان دو برادر ملاحاتی است و از جمله هشام گوید خطاب بذی الرمة:
أغیلان ان ترجع قوی الودّ بیننا
فکل الذی ولی من العیش راجع
فکن مثل اقصی الناس عندی فأننی
بطول التنائی من اخ السوء قانع.
و ذوالرمة بپاسخ او آرد:
أغر هشاماً من اخیه ابن امه
قوادم ضأن اقبلت و ربیع
و هل تخلف الضأن الغرار اخاالندی
اذا حلّ أمر فی الصدور مریع
و هشام در جواب او گوید:
اذا بان مالی من سوامک لم یکن
الیک و ربّ العالمین رجوع
فأنت الفتی ما اهتز فی الزهر الندی
و انت اذا اشتدالزمان منوع.
و ابن خلکان گوید او را دو برادر دیگر بود یکی بنام مسعود و دیگری اوفی و مسعود نیز شاعر بوده است و او در رثاء دو برادر خود اوفی و ذوالرّمة گفته است:
تعزیت عن اوفی بغیلان بعده
عزاء و جفن العین ملاَن مترع
و لم ینسنی او فی المصیبات بعده
و لکن نکاءالقرح بالقرح اوجع.
و گویند گاه مرگ گفت مرا نیم سِن هرم است یعنی چهل سال بیش از عمر من نگذشته است و نیز گفت:
یا قابض الروح عن نفسی اذا احتضرت
و غافر الذنب زحزحنی عن النار.
و علت اینکه او را ذوالرمه گویند این بیت است که گفته: اشعث باقی رمة التقلید. و رمّة بضم راء رسن پوسیده و بکسر استخوان ریزیده است. و ابوعمروبن العلاء گوید شعر بأمری القیس آغاز گردید و بذی الرّمة پایان یافت... و ابوعمرو از جریر روایت کند که اگر ذوالرّمة پس از قصیده ای که به این مصراع می آغازد:
ما بال عینک منهاالدمع منسکب.
خاموشی می گزید شاعرترین فرزندان آدم بود. و هم ابوعمرو گوید که ذوالرمة میگفت چون غریبی به خیام ما فرودآید نخست از وی پرسیم که شیر دوست تر داری یا دوغ اگر گوید دوغ خواهم پرسیم غلام کیستی و اگر گوید شیر گوئیم پدر تو کیست و دیوان او را ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار معروف به احول گرد کرده است. (ابن الندیم). و در دیوان منوچهری دو بار نام معشوقهء وی میه آمده است:
نوروز برنگاشت بصحرا بمشک و می
تمثالهای عزّه و تصویرهای می.(4)
وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودندشان:
عزه و عفرا و هند و میه و لیلی سکن.
و در معجم المطبوعات آمده است که: ذوالرمة ابوالحارس غیلان بن عقبة بن مسعود المعروف بذی الرمة (77 - 117)(5) کان من أشعر اهل زمانه، و کان مربوع القامة قصیراً ذمیماً بلیغ الکلام لسنا قال جریر فی وصفه انه اخذ من ظریف الشعر و حسنه ما لایسبقه الیه أحد. دیوان شعر ذی الرمة - و هو غیلان بن عقبة العدوی - عنی بتصحیح و تنقیحه کارلیل هنری هیس مکارتنی - طبع علی نفقة کلیة کمبریج فی مطبعة الکلیة 1919 - 1337 ص 676 عدا الفهارس والذیل. معجم المطبوعات رجوع شود به فهرست ابن الندیم چ مصر ص178 و الجماهر فی معرفة الجواهر ابوریحان بیرونی ص100 و 109 و 111 و 118 و 123 و 138 و 234 و مافروخی چ طهران ص 35 و فهارس عقدالفرید جزو 1 تا 4 و 6 تا 8 و انساب سمعانی در کلمهء ذوالرمة. والبیان والتبیین، فهارس جزء 1 تا 3 و ابن خلکان چ تهران ص440 تا 443 و فهارس عیون الاخبار ج2 و 3 و 4 و فهرست جوالیقی. و معجم الادباء چ مارگلیوث ج2 ص374 و 377 و ج7 ص254 سطر 13 و الموشح ص170 و تاریخ جهانگشای جوینی ح، 266 و ح 267 و لباب الالباب ج1 ص96 و الاعلام زرکلی. ج1 ص313. و روضات الجنّات ص520 (ل) و تاریخ ادبیات ایران ص230 و حبیب السیر ج1 ص362 یا 262 تاریخ مغول ص537 و ص93 س 7 از ج26 معجم الادباء یاقوت و ص102 همان ج س1 و ج2 ص374 و 377 و ج7 ص254.
(1) - در ابن خلکان چ فرهاد میرزا نهیس آمده است و غلط است نام جدّ ذوالرمة بهیش باشد با باء موحدة و شین اخت السین، مصغراً.
(2) - اهل وَبَر، مقابل اهل مَدَر، بادیه نشینان. بدویان.
(3) - بر طبق روایت ابن خلکان و حاجی خلیفه وفات او 101 از هجرت بوده است.
(4) - مخفف میه.
(5) - الاغانی 15 - 106 حلقه مصر.
ذوالرمیح.
[ذُرْ رُ مَ] (ع اِ مرکب) نوعی موش که دو پای دراز دارد. (منتهی الارب).
ذوالریاستین.
[ذُرْ ریا سَ تَ] (اِخ) لقب محمد بن عبدالملک زیات. رجوع به محمد بن عبدالملک... و رجوع به فهارس عقدالفرید چ عریان شود.
ذوالریاستین.
[ذُرْ ریا سَ تَ] (اِخ)خداوند دوسری. صاحب دو ریاست. لقب فضل بن سهل سرخسی. وزیر مأمون خلیفهء عباسی. او از اولاد ملوک فرس و پدرش مجوسی بود و برای تلقیب وی بدین لقب گفته اند از آنرو که هم ریاست دیوان و هم ریاست جیش داشته است. (از ابن الاثیر در المرصع). و پیش از او ریاست جیش از وزارت جدا بوده است. و گویند او وزارت داشت و چون اشارت کرد که مأمون طاهر را به حرب امین فرستد و طاهر فاتح آمد این لقب بدو دادند و هم گفته اند از آن جهت که چون وی را وزارت مأمون خلیفه و علی الرضا هر دو بود بدین لقب مشهور گشت. و تاریخ بیهقی در تاریخ خود گوید: و از حدیث حدیث شکافد ذوالریاستین که فضل بن سهل را گفتند و ذوالیمینین که طاهر را و ذوالقلمین که صاحب دیوان رسالت مأمون بود قصّه ای دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود چون محمّد زبیده کشته شد و خلافت به مأمون رسید دو سال و چیزی در مرو بماند و آن قصّه دراز است فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و به علویان آرد مأمون را گفت نذر کرده بودی بمشهد من و سوگندان خورده که اگر ایزدتعالی شغل برادرت کفایت کند و خلیفت گردی ولی عهد از علویان کنی و هرچند بر ایشان نماند تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده مأمون گفت سخت صواب آمد و کدام کس را ولی عهد کنیم گفت علی بن موسی الرّضا علیه السلام که امام عصر است و بمدینه رسول علیه السّلام میباشد گفت کس پوشیده باید فرستاد نزدیک طاهر و بباید بدو نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد تا وی کس فرستد و علی را از مدینه بیاورد و در نهان وی را بیعت کند و بر سبیل خوبی بمرو فرستد تا اینجا کار بیعت و ولایت عهد آشکارا کرده شود. فضل گفت امیرالمؤمنین را بخط خویش ملطفه ای باید بنشت در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را نبشت و بفضل داد فضل بخانه بازآمد و خالی نشست و آنچه نبشتنی بود بنبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد و طاهر بدین حدیث سخت شادمانه شد که میلی داشت بعلویان. آن کار را چنانکه بایست بساخت و مردی معتمد را از بطانهء خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون بشد و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا علیه السّلام و نامه عرض کردند و پیغامها دادند رضا علیه السلام را سخت کراهیت آمد که دانست که آن کار پیش نرود اما هم تن درداد. از آنکه از حکم مأمون چاره نداشت و پوشیده و متنکّر به بغداد آمد و وی را بجائی نیکو فرودآوردند پس یک هفته که بیاسوده بود در شب طاهر نزدیک وی آمد سخت پوشیده و خدمت کرد و بسیار تواضع نمود و آن ملطفه بخط مأمون بر وی عرضه کرد و گفت نخست کسی که بفرمان امیرالمؤمنین خداوندم بتو بیعت کند منم و چون این بیعت بکردم با من صدهزار سوار و پیاده است همگان بیعت کرده باشند و رضا روّحه الله تعالی دست راست بیرون کرد تا بیعت کند چنانکه رسم است طاهر دست چپ پیش داشت رضا گفت این چیست گفت راستم مشغول است به بیعت خداوند امیرالمؤمنین مأمون و دست چپم فارغ است از آن پیش داشتم حضرت رضا علیه السلام از آنچه او بکرد وی را بپسندید و بیعت کردند و دیگر روز رضا علیه السلام را گسیل کرد با کرامت بسیاری وی را تا به مرو آوردند و چون بیاسود مأمون خلیفه در شب بدیدار وی آمد و فضل سهل با وی بود و یکدیگر را گرم بپرسیدند و رضا علیه السلام از طاهر بسیار شکر کرد و آن نکتهء دست چپ و بیعت بازگفت مأمون را سخت خوش آمد و بپسندید آنچه طاهر کرده بود گفت ای امام آن نخست دستی بود که بدست مبارک تو رسید من آن چپ را راست نام کردم و طاهر را که ذوالیمینین خوانند سبب این است. پس از آن آشکار گردید کار رضا علیه السلام و مأمون وی را ولی عهد کرد و علمهای سیاه برانداخت و سبز کرد و نام رضا علیه السلام بر درم و دینار و طراز جامها نبشتند و کارها آشکارا گشت و مأمون رضا علیه السلام را گفت تو را وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد او گفت یا امیرالمؤمنین فضل سهل بسنده باشد که وی شغل کدخدائی مرا تیمار دارد و علی سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه که از من نامه ها نویسد مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغلها را کفایت کنند فضل را ذوالریاستین از این گفتندی و علی سعید را ذوالقلمین آنچه غرض بود بیاوردم از این سه لقب - انتهی. رجوع به فهرست ابن الندیم چ مصر ص177 و آثارالباقیهء ابوریحان بیرونی ص133 و التفهیم فی اوائل التنجیم بیرونی ص482 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص134 و 135 و 136 و مجمل التواریخ والقصص ص352 و انساب سمعانی و مافروخی چ طهران ص 35 و عیون الاخبار ج2 ص23 و حبیب السیر ج1 ص322 و دیگر کتب رجال و تاریخ شود و رجوع به معجم الادباء یاقوت ج6 ص17 سطر 5 و 6 و ج2 ص279.
ذوالریش.
[ذُرْ ری] (اِخ) لقب اسپ سمج بن هندالخولانی.
ذوالزبیبتین.
[ذُزْ زَ بی بَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) مار که دو نقطهء سیاه دارد بر زبر چشم. (مهذب الاسماء). ماری که دو خال سیاه بالای دو چشم دارد. (منتهی الارب).
ذوالزراعین.
[ذُزْ زِ عَ] (اِخ) لقب منبهر شاعر است و نام او مالک بن حارث است.
ذوالزرین.
[ذُزْ زِرْ رَیْ] (اِخ) لقب سفیان بن مُلجم یا مَلَجّج قروی است. (از منتهی الارب).
ذوالزوائد.
[ذُزْ زَ ءِ] (ع اِ مرکب) اسد. شیر.
ذوالزوائد.
[ذُزْ زَ ءِ] (اِخ) الجهنی. صحابی است و روایتی از رسول صلوات الله علیه دارد که به حجة الوداع استماع کرده است. لکن نام او در جائی ضبط نشده است. (المرصع ابن الاثیر). و صاحب عیون الاخبار کنیت او را ابوالزوائد آورده است. و صاحب قاموس الاعلام گوید که سپس در مدینة میزیسته است.
ذوالزوایا.
[ذُزْ زَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)خداوند گوشه ها. صاحب زاویه ها.(1)
(1) - Polygone.
ذوالزویل.
[ذُزْ زُ وَ] (اِخ) موضعی است از دیار عامربن صعصعة نزدیک حاجر. و آن از منازل حاج کوفه است. حارث بن عمرالفزاری گوید:
حتّی استغاثوا بذی الزویل و لا ال
...عرجاء من کلّ عصبة جَرَز.
(معجم البلدان یاقوت).
ذوالسبال.
[ذُسْ سِ] (اِخ) لقب سعدبن صفیح خال ابوهریرة.
ذوالسبل.
[ذُسْ سَ بَ] (اِخ) لقب پسر حدقة بن بطر. (منتهی الارب).
ذوالسبلة.
[ذُسْ سَ بَ لَ] (اِخ) لقب خالدبن عوف بن فضلة که از رئیسان عرب است. (منتهی الارب).
ذوالسبوع.
[ذُسْ سُ] (اِخ) ابن الاثیر در المرصع گوید: نام مغفر حضرت رسول صلوات الله علیه است.
ذوالسرح.
[ذُسْ سَ] (اِخ) وادٍ بین الحرمین زاد هماالله شرفا. سمی بشجرالسرح هناک قرب بدر و واد آخر نجدی. (تاج العروس). و یاقوت گوید وادیئی است میان مکّه و مدینة نزدیک ملَلَ. و ابن الاثیر در المرصع گوید: و هم، موضعی است به شام. و یاقوت گوید: در شام نزدیک بصری واقع است.
ذوالسعفات.
[ذُسْ سَ عَ] (اِخ) کوهی است میان مکّه و سِرَّین. و نام دیگر ذوالسعفات، قنزع، است.
ذوالسفقتین.
[ذُسْ سَ قَ تَ] (ع اِ مرکب)خرمگس. مگسی کلان که بر ستور و گاو نشیند.
ذوالسلائل.
[ذُسْ سَ ءِ] (اِخ) وادیئی است میان فرع و مدینة. (یاقوت در کلمهء رواوة).
ذوالسلع.
[ذُسْ سَ لَ] (اِخ) موضعی بین نجد و حجاز.
ذوالسلومة.
[ذُسْ سَ مَ] (اِخ) یکی از اذواء است از بنی الهان بن مالک.
ذوالسن.
[ذُسْ سِ] (اِخ) لقب پسر صوان بن عبدشمس. || و لقب پسروثن بجلی از آنروی که او را دندان زائد بود. || و در حاشیهء المرصع آمده است: نام پدر ذیهمیربن ذی السن بن وثن بن اصغربن عمروبن جلیحة بن لوی بن بکربن ثعلبة است.
ذوالسنامین.
[ذُسْ سَ مَ] (ع ص مرکب)خداوند دو کوهان. جمل ذوالسنامین، اشتر دو کوهانه.
ذوالسنینة.
[ذُسْ سُ نَ نَ] (اِخ) لقب حبیب بن عتبهء تغلبی.
ذوالسویقتین.
[ذُسْ سُ وَ قَ تَ] (اِخ)مردی حبشی که در حدیث نام او آمده است: اترک الحبشة ما ترکوکم فانّه لایستخرج کنزالکعبة، الا ذوالسویقتین.
ذوالسهم.
[ذُسْ سَ] (اِخ) لقب معاویة بن عامر ضبّی، از آنروی که بهره و سهم خویش به اصحاب خود می بخشید. و در حاشیهء المرصع خطی بنقل از ابن الکلبی نام او معویة بن عامربن ربیعة بن عامربن صعصعة آمده است.
ذوالسهمة.
[ذُسْ سَ مَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ذوالقرابة.
ذوالسهمین.
[ذُسْ سَ مَ] (اِخ) لقب کُرُزبن حارث لیثی.
ذوالسهمین.
[ذُسْ سَ مَ] (اِخ) ابن الاثیر در المرصع گوید: احدالشهود الذین شهدوا علی اهل نهاوند، لما فتحها النعمان المقرن والمسلمون.
ذوالسیفین.
[ذُسْ سَ فَ] (ع ص مرکب)خداوند دو شمشیر. || (اِخ) لقب ابوالهیثم مالک بن التیهان بن مالک بن عبیدبن عمروبن عبدالاعلم صحابی است. و وجه تلقیب آنکه در جنگها دو شمشیر حمایل کردی. رجوع به امتاع الاسماع جزء 1 ص33 شود. || لقب احمدبن کنداجیق، یکی از امرای معتضد بالله خلیفهء عباسی، و این لقب از آن به وی دادند که خلیفه او را به دو شمشیر مسلح کرد.
ذوالشامة.
[ذُشْ شا مَ] (ع ص مرکب)خداوند خجک. صاحب خال. خالدار.
ذوالشامة.
[ذُشْ شا مَ] (اِخ) لقب حسین ابی ذکرویه، رئیس قرامطهء شام.
ذوالشامة.
[ذُشْ شا مَ] (اِخ) لقب خالدبن جعفر برمکی از آنروی که بر مقدّم سر خالی داشت. رجوع به خالد شود.
ذوالشامة.
[ذُشْ شا مَ] (اِخ) لقب محمد بن عمر ابوقطیفة بن ولیدبن عقبة. (قاله هشام الکلبی نقل از حاشیهء المرصع خطی).
ذوالشاول.
[ذُشْ شا وَ] (اِخ) لقب پسر دعام بن مالک همدانی است. (منتهی الارب).
ذوالشب.
[] (اِخ) شقی است بر کوهی نزدیکی مدینه، یستخرج من ارضه الشب. (المرصع).
ذوالشبلین.
[ذُشْ شِ لَ] (اِخ) لقب عامربن عمروبن حارث و این لقب از آن بوی دادند که او را دو پسر در یک بطن آمد.
ذوالشراء .
[ذُشْ شَ] (اِخ) نام بتی بنودوس را. || نام بتی بنوالحارث ابن یشکر ازد را. (المرصع). و دیگر لغویین ذوالشری، بالمقصورة آورده اند.
ذوالشرط.
[ذُشْ شَ] (اِخ) لقب است عدیّبن جبلة را. و از آن این لقب بوی داده اند که با قوم خود شرط کرد که هیچ مرده را تا او جای قبر نشان نکند بخاک نسپارند.
ذوالشرفات.
[ذُشْ شُ رُ] (اِخ) (قصر...) صاحب مجمل التواریخ والقصص گوید: ذکر ایشان که در این عهد بر دیار عرب فرمان دادند. حمزهء اصفهانی در تاریخ گوید که چند مرزبان بر دیار عرب از پارسیان فرمان دادند پراکنده، کسانی را که به یمن ذکر کرده شد و دیگر سخت؛ بر زمین کنده و حضرموت فرمان داد و شرح نکرده ست که اندر چه ایام. سینداد بر جایگاه سخت بنشست و قصر ذی الشرفات وی کرد، چنانکه شاعر گفته است، و بضرورت دال را ذال گفت:
اهل الخورنق و السدیر و بارق
والقصر ذی الشرفات من سینداذ.(1)
(1) - در تاریخ حمزه، سنداد.
ذوالشرفین.
[ذُشْ شَ رَ فَ] (اِخ) لقب محمد بن محمد بن زیدالعلوی السیدالمرتضی. رجوع به محمد... شود.
ذوالشری.
[ذُشْ شِرْیْ] (اِخ) نام بتی است قبیلهء دوس را و حمی ذی الشری محلی نزدیک مکه است و عمر بن ابی ربیعة نام آن در شعر آورده است :
قربتنی الی قریبة عین
یوم ذی الشری و الهوی مستعارا
ولدی الیوم ما نأبتِ طویلا
و اللیالی اذا دنوت قصارا.
و آن را حناذی الشری نیز نامند. || نام بتی بنوحارث بن یشکر را. و رجوع به ذوالشراء شود. (معجم البلدان یاقوت). ذیل کلمهء حناذالشری.
ذوالشعر.
[ذُشْ شَ] (اِخ) در حاشیهء المرصع بنقل از ابن الکلبی آمده است: لقب حمزة بن ایفع بن زبیب بن شراحیل بن ربیعة یکی از شرفاء.
ذوالشفر.
[ذُشْ شُ] (اِخ) لقب پسر ابوشرح خزاعی. || لقب پدر تاجهء حمیری ملکهء یمن که در ایام قحط یوسف از گرسنگی بمرد. ابن هشام گوید: سیل گوری را به یمن بشست و در آن گور زنی یافتند که بر گردن هفت مخنقة در و در هر یک از دو دست و دو پای هفت دست آورنجن و هفت خلخال و هفت بازوبند داشت و به هر انگشت انگشتری که در آن گوهری گران بها درنشانده بودند و نزدیک سر وی صندوقی انباشته از چیزها و لوحی که بر آن نبشته بود: بنام تو ای خدا. خدای حمیر! من تاجه دختر شفرغلّه کشان خود را بیوسف علیه السلام گسیل داشتم. و بازگشت آنان دیر کشید. پس مدی سیم مسکوک با یکی از خواصّ خود برای یک مد آرد فرستادم و یافت نشد. سپس مدی زر بهمین مقصود ارسال کردم و هم نیافتند و باز یک مد مروارید روانه داشتم و نیز بدست نکردند پس گفتم تا یک مد مروارید آس کردند و در دهان گرفتم لکن گرسنگی من ننشانید و بیرون افکندم. ای شنوندهء قصهء من بر من رحمت آر و ای زن که این زیورهای من پوشیدن خواهی هم بمرگ من خواهی مردن.
ذوالشفة.
[ذُشْ شَ فَ] (اِخ) لقب خالدبن سلمة المخزومی یکی از خطباء قریش.
ذوالشقر.
[ذُشْ شَ قَ] (اِخ) صفوان. وی در غزوهء بنی المصطلق حامل لوای مشرکین بود. (المرصع).
ذوالشقرین.
[] (اِخ) ابن مساقع بن صفوان. پسرعم و شوی نخستین جویریه یکی از امهات مؤمنین است، حبیب السیر جزو 3 از ج 1 ص147.
ذوالشکوة.
[ذُشْ شَکْ وَ] (اِخ) لقب عبدالرحمن بن حنظلة بن کعب بن ثعلبة. سمی بذلک لانه کان تکوّر معه شکوة(1) اذاقاتل. قاله ابن الکلبی. از حاشیهء المرصع خطی.
(1) - شکوة، مشکول. مشکیزه.
ذوالشمالین.
[ذُشْ شِ لَ] (اِخ) سیوطی در المزهر گوید: او ذوالیدین است و هو صاحب الحدیث فی السهو.
ذوالشمالین.
[ذُشْ شِ لَ] (اِخ) لقب عبدالله بن عمر بن فضلة الخزاعی المکّی است. و او درک صحبت رسول صلوات الله علیه کرده است. و از آن او را ذوالشمالین گویند که به هر دو دست کار می کرد. (از انساب سمعانی).
ذوالشمالین.
[ذُشْ شِ لَ] (اِخ) عمارة بن عبدعمرو(1) یا عمروبن عبد عمرو یا عمیربن عبد عمرو(2) صحابی، عمّ سائب مطعون. وی در غزوهء بدر بشهادت رسید. رجوع به ذوالشمالین لقب عمر بن عمرو شود.
(1) - بنا بروایت صاحب عقدالفرید.
(2) - بروایت ابن الاثیردر المرصع.
ذوالشمالین.
[ذُشْ شِ لَ] (اِخ) لقب عمر بن عمرو. صحابی است و او در غزوهء بدر شهید شد. (از قاموس الاعلام ترکی).
ذوالشمراخ.
[ذُشْ شَ] (اِخ) نام اسپی مالک بن عون بصری را.
ذوالشناتر.
[ذُشْ شَ تِ] (اِخ) صاحب مجمل التواریخ والقصص در فصل اندر نسق قحطانیان و حمیر عرب یمن و تبعان، گوید: افریقیس را خود در کتاب سیر خوانده ام که پسری بود نام او القندبن افریقیس، از بعد پدر با لشکر سوی عراق آمد و لقب او ذوالشناتر، پس براه بمرد و پادشاهی با (هداهاد) ابن عمر بن شراحیل ابن الرایش سپردند، پدر بلقیس. و هداد نیز گویند. (مجمل التواریخ چ ملک الشعراء ص156). و در جای دیگر گوید: مَلِکَ ذوشناتر سبع و عشرون سنة: مردی درشت و بی رحمت بود [ نه ] از خاندان ملک، ذوشناتر در سیر ذوالقندین را گوید. و حمزة الاصفهانی این مرد را گفته است و در تاریخ جریر نام وی لخیعة العالم گوید و خدای تعالی داناتر است. در این خلاف نیست که مردی ستمگر و بدفعل بود، و با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند، پادشاهی را نشاید و پسری بود نام وی ذونواس، و دو گیسوی نیکو داشتی، و در تاریخ جریر نام او زرعه بود و لقب ذونواس، پس ذوشناتر او را بخواند و ذونواس کاردی با خود برداشت، چون بخلوت دست بدو خواست کردن ذونواس کارد بزد و ذوشناتر را بکشت، و سرش ببرید و بیرون آورد و پادشاهی فراز گرفت و مردمان بازرستند. و صاحب حبیب السیر آرد: و ذوشناتر بقول بعضی مورّخان، بعد از حسّان زمام مهام جهانبانی را بقبضهء تصرف درآورد و او از خاندان ملک نبود و در ایام دولت خویش بارتکاب فسق و فجور قیام و اقدام میکرد و همان حکایت را نقل میکند و می گوید در آخر پسری که پیش آوردند موسوم بذرعه بود ملقب به ذونواس... و بعضی مورخین برآنند که پدر ذونواس شراحیل بن عمر بوده و برخی گفته اند که هو ذرعة بن زیدبن کعب بن کهف الظلم بن زیدبن سهل بن عمروبن قیس بن جشم بن وابل بن عبدالشمس... و ابن الاثیر در المرصع در وجه تلقیب او گوید شناتر به معنی گوشواره ها باشد و چون این ملک دو گوش خویش را بگوشواره زینت میکرد این لقب بدو دادند. و در منتهی الارب گوید از آن روی او را ذوالشناتر گویند که انگشت زاید داشته است.
ذوالشنة.
[ذُشْ شَنْ نَ] (اِخ) لقب وهب بن خالد، از بنومعاویة بن بکر(1). (المرصع).
(1) - شنه، مَشکِ کهن. مَشکِ پوسیده.
ذوالشوذب.
[ذُشْ شَ ذَ] (اِخ) لقب ملکی ازملوک.
ذوالشویرب.
[ذُشْ شُ وَ رِ] (اِخ) لقب شاعری است از عرب.
ذوالشهادتین.
[ذُشْ شَ دَ تَ] (اِخ) لقب حسن بن احمد الحسین الغزنوی مکنی بابوالعلی.
ذوالشهادتین.
[ذُشْ شَ دَ تَ] (اِخ) لقب خزیمة بن ثابت بن الفاکه صحابی انصاری مکنی بابی عمارة است. اجاز رسول الله صلی الله علیه و سلم شهادته بشهادة رجلین. (کتاب المصاحف للسجستانی). او غزوهء بدر و مشاهد بعد آن را دریافت و بروزگار خلافت امیرالمؤمنین از اصحاب آن حضرت و در جنگ جمل ملتزم رکاب او علیه السلام بود و بروز صفین آنگاه که عمار یاسر کشته شد او شمشیر بکشید و بقتال درآمد تا شهادت یافت. و رجوع به جزو4 از ج1 حبیب السیر ص177 هشت سطر به آخر مانده شود.
ذوالشیح.
[ذُشْ شی] (اِخ) موضعی است به یمامة. || موضعی است به جزیرة.
ذوالشیق.
[ذُشْ شی] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب).
ذوالصفا.
[ذُصْ صَ] (اِخ) نام کوهی است. جریر گوید :
و لم یشهد الجونین والشعب ذالصفا
و شدّات قیس یوم دیرالجماجم.(المرصع).
ذوالصلیب.
[ذُصْ صَ] (اِخ) لقب اخطل بن غیاث بن غوث نصرانی، شاعر عرب است.
ذوالصوفة.
[ذُصْ صو فَ] (اِخ) لقب اسپی معروف از عرب و خزر و اعوج از نتاج او باشند.
ذوالصوقعه.
[ذُصْ صَ قَ عَ] (اِخ) نام وادیئی است بنوربیعه را.
ذوالصویر.
[ذُصْ صُ وَ] (اِخ) ناحیتی از عقیق مدینة است. عقیلی راست :
ظرابّی مُنتفة لحاها
تسافد فی اثائب ذی صویر.
(معجم البلدان یاقوت).
ذوالضروبة.
[ذُصْ ضَ بَ] (اِخ) ناحیتی بعقیق مدینة نزدیک ذوالغراء.
ذوالضمران.
[ذُصْ ضَ] (اِخ) ابن الاثیر در المرصع گوید نام جایگاهی است.
ذوالطبسین.
[ذُطْ طِ بَ سَ] (اِخ) نام موضعی است در شعر مالک بن الریب. عقدالفرید جزو3 ص199.
ذوالطبیین.
[ذُطْ طُ یَ ی] (اِخ) لقب وثیل بن عمروالریاحی الشاعر و هو ابوسحیم بن وثیل.
ذوالطرتین.
[ذُطْ طُرْ رَ تَ] (ع اِ مرکب)شب، از آنروی که اوّل و آخر آن سرخ است.
ذوالطرفین.
[ذُطْ طَ رَ فَ] (ع اِ مرکب)نوعی مار سیاه که دو نیش دارد یکی بدهان و دیگری در دم و بهر دو گزد و گزیدهء او زنده نماند. (از منتهی الارب).
ذوالطفیتین.
[ذُطْ طُفْ یَ تَ] (ع اِ مرکب) نوعی از مار خبیث که بر پشت دو خط کشیده دارد مانند دو برگ مقل.
ذوالطواف.
[ذُطْ طَ] (اِخ) لقب وائل حضرمی است. رجوع به ذوالعرف شود.
ذوالطول.
[ذُطْ طَ] (ع ص مرکب)خداوند افزون کردن نعمت. (مهذب الاسماء). واهب. وهاب. کریم.(1) || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.
(1) - Qui a de longs bras.
ذوالطول والمن.
[ذُطْ طَ لِ وَلْ مَن ن](ع ص مرکب) خداوند افزون کردن نعمت و خداوند منّتهای بسیار. || (اِخ) نامی از نامهای صفات خدای تعالی تقدست اسمائه(1) :
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایهء ذوالطول و المن.منوچهری.
(1) - Larges dans ses dons, qui a de longanimite.
ذوالظعینة.
[ذُظْ ظُ عَ نَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوالظلف.
[ذُظْ ظِ] (ع ص مرکب)صاحب سم شکافته، چون گاو و گوسفند و آهو و جز آن. زنگله دار. سم شکافته. ج، ذوات الظلف. ذوات الاظلاف.
ذوالعابل.
[ذُلْ بِ] (اِخ) ابن رحیب. یکی از ملوک حمیر است.
ذوالعبرة.
[ذُلْ عُ رَ] (اِخ) لقب ربیعة بن جریش است. ابن اثیر در المرصع گوید: لقب ربیعة بن الجریش بن کعب بن ربیعة بن عامربن صعصعة. و العبرة خرزة کان یلبسها بمنزلة التاج. ذکره ابن الکلبی. و رجوع به منتهی الارب در کلمهء عبر شود.
ذوالعرجاء .
[ذُلْ عَ] (اِخ) [ حقّ... ]رجوع به اُخَیّان شود. و رجوع به ذوعرجاء شود.
ذوالعرش.
[ذُلْ عَ] (ع ص مرکب) خداوند تخت. یکی از اسماء صفات الهی تقدست اسمائه.
ذوالعرش المجید.
[ذُلْ عَ شِلْ مَ] (ع ص مرکب) خداوند تخت بزرگ. (دهار). || (اِخ) نامی از نامهایِ صفات خدای تعالی.
ذوالعرف.
[ذُلْ عُ] (اِخ) ربیعة بن وائل ذی طوّاف حضرمی، قبیله ای است ربیعة بن عبدان بن ربیعة ذی العرف ربیعة (کذا) و از اعلام است. (منتهی الارب).
ذوالعرکین.
[ذُلْ عَ کَ] (اِخ) لقب نباتهء هندی از بنی شیبان و عوام بن عنمة الضبی گوید :
حتی نباتة ذوالعرکین یشتمنی
و خصیة الکلب بین القوم مشتالا.
ذوالعز.
[ذُلْ عِزز] (ع ص مرکب) خداوند ارج. داری ارجمندی. || (اِخ) نامی از نامهای صفات حضرت رب العزة.
ذوالعش.
[ذُلْ عُش ش] (اِخ) موضعی است ببلاد بنی مرة. (منتهی الارب).
ذوالعشیر و ذوالعشیرة.
[ذُلْ عُ شَ رَ](اِخ) موضعی است به صمان و در آن قلّه ای است بلند برآمده. || موضعی است به سواد ینبع، میان مکّه و مدینه و یکی از غزوات رسول صلوات الله علیه و سلّم بدانجای بود. رجوع به امتاع الاسماع جزو 1 ص55 شود. و ابن الاثیر در المرصع گوید عُشَیر گرد و غبار است و در جای دیگر یافت نشد.
ذوالعصوین.
[ذُلْ عَ صَ وَ] (اِخ) رجوع به ذوالغضوین شود.
ذوالعظم.
[ذُلْ عَ] (اِخ) لقب کعب بن نعمان شیبانی است.
ذوالعقال.
[ذُلْ عِ] (اِخ) نام اسپی نجیب، معروف بجاهلیت قبیلهء بنورباح بن یربوع را. جریر گوید:
ان الجیاد یبتن حول خبائنا
من نسل اعوج او لذی العقال.
(کذا) (از المرصع خطی پراغلاط). || نام اسپی رسول اکرم صلوات الله علیه را.
ذوالعقل.
[ذُلْ عَ] (ع ص مرکب) بالضم. آنکه خلق را ظاهر بیند و حق را باطن و حق نزد او آئینهء خلق باشد و آئینه پنهان گردد و بصورتی که ظاهر بود در آینه هرآینه این احتجاب مطلق است بمقید [ کذا ] . (آنندراج):
خلق پیدا بیند و حق را نهان
این چنین بینند یعنی عاقلان.(از آنندراج).
ذوالعقل.
[ذُلْ عَ] (ع ص مرکب) و ذوالعین. آنکه خلق را و حق را با یکدیگر می بیند:
آنانکه حق و خلق بهم می بینند
بی حق بر خلق یک نفس ننشینند
محجوب از این هر دو نباشند دمی
از هر شجری میوهء آن می چینند.(آنندراج).
و سیدشریف جرجانی در تعریفات گوید: هوالذی یری الخلق ظاهرا و یری الحق باطنا فیکون الحق عنده مرآة الخلق لاحجاب المرآة بالصور الظاهرة. (تعریفات).
ذوالعقل و العین.
[ذُلْ عَ لِ وَلْ عَ] (ع ص مرکب) هوالذی یری الحق فی الخلق و هذا قرب النوافل و یری الخلق فی الحق و هذا قرب الفرائض ولایحتجب باحدهما عن الاخر بل یری شهودا لوجه الواحد الاحد کمالا یحتجب بکثرة الرائی عن شهود الوجه الواحد الرائی و لاتزاحم فی شهود الکثرة الخلقیة و کذا لاتزاحم فی شهود احدیة الذات المتجلیة فی المجالی کثرتها والی المراتب الثلاثة اشارالشیخ محیی الدین العربی قدس سره بقوله:
و فی الخلق عین الحق ان کنت ذاعین
و فی الحق عین الخلق ان کنت ذاعقل
و ان کنت ذاعین و عقل فماتری
سوی عین شی ء واحد فیه بالشکل.
(تعریفات).
ذوالعقیصتین.
[ذُلْ عَ صَ تَ] (ع ص مرکب) خداوند دو گیسو. ذوالغدیرتین. || (اِخ) لقب صمام یا ضمام بن ثعلبة از بنی سعدبن بکر، صحابی است و او با وفدی از قوم خویش بخدمت رسول شد و مسلمانی پذیرفت و پس از حدیثی طویل در آخر گفت، آمنت بما جئت به والذی بعثک بالحق لاازید علیهنّ، و انا رسول من ورای من قومی و انا صمام بن ثعلبة آخر بنی سعدبن بکر... و عقیصة موی بافته باشد. و کان اشعر ذاغدیرتین. (نقل از المرصع ابن الاثیر). و رجوع به تاریخ اصفهان ابونعیم ج1 ص 230 س 18 شود.
ذوالعلمین.
[ذُلْ عَ لَ مَ] (اِخ) نام موضعی است و ذکر او در اشعار بسیار آمده است.
ذوالعلی.
[ذُلْ عُ لا] (ع ص مرکب) خداوند رفعت و بلندی و علوّ. || (اِخ) نامی از نامهای صفات خداوند متعال، تقدست اسمائه.
ذوالعمامة.
[ذُلْ عِ مَ] (اِخ) لقب سعیدبن العاص بن امیّةُ، قرشی مکنی به ابواحیحة. و او جمالی بکمال و حرمت مقامی تمام داشت و هر جا که وی بود باحترام او هیچکس از قریش عمامه بر سر نمی نهاد. و اجمل من ذوالعمامة، از امثال مبتذلهء عرب است و مراد همین ابواحیحة می باشد. شاعر گوید:
فتاة ابوها ذوالعمامة منهم
و مروان مااکفاؤها بکثیر.
(از المرصع ابن الاثیر).
رجوع به مجمع الامثال میدانی چ طهران ص162 شود.
ذوالعنان.
[ذُلْ عِ] (اِخ) نام دیگر صورت شمالی فلکی موسوم بعمسک الاعنه است. و هم آن را قائد و الرّاعی نامند.(1)
(1) - Le cocher.
ذوالعنق.
[ذُلْ عُ نُ] (اِخ) شاعری از بنوجذام. || لقب خویلدبن هلال بن عامربن عابدبن کلب بجلی. قاله الابرم. (از حاشیهء المرصع خطی). و پسر او حجاج بن ذی العنق جاهلی است و رئیس بوده است. (منتهی الارب). || لقب یزیدبن عامربن ملوّح. ذکره ابن الکلبی. (حاشیهء المرصع).
ذوالعنیق.
[ذُلْ عُ نَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).
ذوالعین.
[ذُلْ عَ] (اِخ) لقب قتادة ابن النعمان صحابی است. و از آنرو وی را بدین لقب خوانند که بروز اُحُد او را آسیبی بچشم رسید و بمعجز رسول صلوات الله علیه شفا یافت. ذوالعین، ذوالعقل. رجوع به ذوالعقل والعین و کشاف اصطلاحات الفنون ص525 شود.
ذوالعینین.
[ذُلْ عَ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جاسوس. سماع. عین. || لقب معاویة بن مالک شاعر و فارس و در المرصع در نسب او معاویة بن مالک بن حرث آمده است.
ذوالعینین.
[ذُلْ عَ نَ] (اِخ) الهجری. مردی از اهل مدینهء هجر. رجوع به عقدالفرید جزو 6 ص81 شود.
ذوالعیینتین.
[ذُلْ عُ یَیْ نَ تَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جاسوس. (اقرب الموارد).
ذوالعیینین.
[ذُلْ عُ یَیْ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) جاسوس. (منتهی الارب).
ذوالغار.
[ذُلْ] (اِخ) نام چاهی است بسیار آب با آب شیرین در سه فرسنگی سوارقیة شاعر گوید:
لقد رعتمونی یوم ذی الغارروعة
باخبار سوء دونهنّ مشیبی.
ذوالغراء .
[ذُلْ غَرْ را] (اِخ) نام موضعی نزدیک عقیق مدینه. ابووجزه راست:
کانهم یوم ذی الغراء حین غدت
نکباً جمالهم للبین فاندفعوا
لم یصبح القوم جیراناً فکل نوی
بالناس لاصدع فیها سوف تنصدع.
(از معجم البلدان یاقوت).
ذوالغرة.
[ذُلْ غُرْ رَ] (اِخ) لقب براءبن عاذب صحابی است. || (اِخ) لقب یعیش هلالی صحابی است.
ذوالغرة.
[ذُلْ غُرْ رَ] (اِخ) لقب یعیش الجهنی یا طائی. وی از صحابه است و از او یک حدیث روایت شده است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع بفقرهء قبل و الاستیعاب ج1 ص170 شود.
ذوالغصن.
[ذُلْ غُ] (اِخ) یاقوت در معجم البلدان گوید: زبیر گفته است که روضهء ذی الغصن بنواحی مدینه است و در کتاب العقیق ذکر آن آمده است. کثیر گوید:
لعزّة من أیّام ذی الغصن هاجنی
بضاحی قرارالرّوضتین رسومٌ.
و ابن الاثیر در المرصّع آرد: وادئی است بنزدیکی مدینة و سیول حرّة بدانجا سرازیر شود.
ذوالغصة.
[ذُلْ غُصْ صَ] (اِخ) لقب حصین بن یزید حارثی. یا حصین بن مرثد یا یزید صحابی است و از آنرو این لقب بدو داده اند که در گلوی وی گرفتگی بود که کلام آشکار و درست گفتن نمیتوانست و گویند صدسال بزیست. (منتهی الارب). و صاحب المرصع گوید: حصین بن یزیدبن شدّادبن قنان الحارثی صاحب وقعهء فیف الریح یکی از جنگهای معروف عرب است که میان بنی حرث بن کعب و بنی عامر روی داد و غلبة بنوعامر را بود. و رجوع به الاستیعاب ج1 ص170 شود. || لقب عامربن أصلع. (منتهی الارب).
ذوالغضا.
[ذُلْ غَ] (اِخ) نام وادئی است.
ذوالغضون.
[ذُلْ غَ ضَ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوالغضوین.
[ذُلْ غَ ضَ وَ] (اِخ) بلفظ تثنیهء غضا است، ذکر آن در حدیث هجرت آمده. ابن اسحاق گوید: ثمّ تبطّن بهما یعنی الدلیل مَرجَح من ذی الغضوین بالغین والضاد المعجمتین ویقال من ذی العصوین بالعین والصاد المهملتین عن ابن هشام. (از معجم البلدان یاقوت) (نزهة القلوب چاپی ص 170).
ذوالغلان.
[] (اِخ) موضعی است. (المرصع).
ذوالغلصمة.
[ذُلْ غَ صَ مَ] (اِخ) حرقلة بن عبدالله بن سعیدبن حارث بن نهادبن دلف عجلی. کان عظیم الغلصمة.(1) قاله ابن الکلبی. (حاشیهء المرصع). و (منتهی الارب).
(1) - غلصمة سر حلقوم است.
ذوالغمار.
[ذُلْ غِ] (اِخ) نام موضعی است.
ذوالغمر.
[ذُلْ غُ مَ] (اِخ) نام وادئی است بنجد.
ذوالفترة.
[ذُلْ فَ رَ](1) (ع ص مرکب) نبض ذوالفترة، نبض که فواصل آن غیر متساوی است : منشاری و منقطع و نبض ذوالفترة سقوط قوّت باشد. و این چنان باشد که قوّت حرکت آغاز کند و زود مانده شود یا ناگاه عارضی از اعراض نفسانی پدید آید که نفس و طبیعت بدان مشغول گردد و بدان سبب نبض فروگسلد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - Pouls intermittent.
ذوالفخر.
[ذُلْ فَ] (ع ص مرکب) خداوند بزرگی و گرانمایگی :
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام اهل عالم.خاقانی
ذوالفردة.
[ذُلْ فَ دَ] (اِخ) رجوع به ذوالقردة شود.
ذوالفرع.
[ذُلْ فَ] (اِخ) نام کوهی است باجأ. و یاقوت گوید: هو اطول جبل باجأ و اوسطه.
ذوالفروتین.
[ذُلْ فَرْ وَ تَ] (اِخ) نام کوهی است به شام.
ذوالفروة.
[ذُلْ فَرْ وَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) گدا. خواهنده. سائل. دریوزه گر.
ذوالفروین.
[ذُلْ فَرْ وَ] (اِخ) نام کوهی به شام.
ذوالفریضة.
[ذُلْ فَ ضَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنکه سهم برد از ارثی.
ذوالفریة.
[ذُلْ فُ رَیْ یَ] (اِخ) لقب شاعر و دلیری قُرشی. نام او وهب بن الحرث القرشی الزهری است و ابن الکلبی گوید کان شریفاً اذا اراد القتال اعلم بفروة. (از المرصّع).
ذوالفضا.
[] (اِخ) نام وادیئی است به نجد. (المرصع).
ذوالفضائل.
[ذُلْ فَ ءِ] (اِخ) احمدبن محمد بن القاسم بن احمدبن خدیوالا خسیکتی ملقب به ذوالفضائل. او ادیبی فاضل و بارع بود و در نحو و لغت ید طولی و در نظم و نثر قدح معلی داشت بیشتر فضلاء خراسان عهد او تلمذ وی کرده اند و وی از ابوالمظفر سمعانی سماع دارد. او راست: زوائد شرح سقط الزند و التاریخ و کتابٌ فی قولهم کذب علیک کذا و او را ردودی است بر جماعتی از قدماء فضلاء و منافراتی با فحول کبراء، مولد او در سال 420 و وفات وی بفجأة در مرو به سال 526 است. (روضات الجنات از بغیة). و یاقوت در معجم الادباء گوید: احمدبن محمد بن القاسم بن احمدبن خدیو الاخسیکتی، ابورشاد، ملقب بذی الفضائل. وفات او به شب یکشنبه هشتم جمادی الاولی از سال 528 بود و اخسیکث قریه ای است از فرغانه که آن را بثاء و تاء هر دو نویسند و او و برادرش ذوالمناقب دو ادیب مرو باشند بی مدافعی و همهء مردم مرو در این همداستانند. هر دو برادر به مرو آمدند و بدانجا اقامت گزیدند و هم بدآنجا درگذشتند. ذوالفضائل شاعری ادیب و کاتبی مصنف و مترسل دیوان سلاطین است و او را تصانیفی است از جمله کتابی در تاریخ و کتابی در قول عرب «کذب علیک کذا» و کتابی بنام زوائد در شرح سقط الزند و غیر آنها در دیوان او بخط خود او خواندم که این دو بیت ابی العلاء را نوشته بود:
هفت الحنیفة والنصاری ما اهتدت
و مجوس حارت والیهود مظلة
اثنان اهل الارض ذوعقل بلا
دین و آخر دین لاعقل له.
و سپس نویسد و من در جواب این دو بیت گفته ام:
الدین آخذه و تارکه
لم یخف رشدهما و غیهما
رجلان اهل الارض قلت فقل
یا شیخ سوء انت ایهما.
و سمعانی او را در مشیخهء خویش آورده و گوید او ادیبی فاضل و بارع و صاحب ید طولی در معرفت نحو لغت و نظم و نثر است و بصحبت جماعتی از فضلاء قدما رسیده و وی را با فحول و کبراء فن مشاعرات و منافراتی است و بیشتر فضلاء خراسان شاگردی او کرده و ادب از وی فراگرفته اند و باز سمعانی گوید احمد در اخسیکت از ابوالقاسم محمودبن محمد صوفی و به مرو از جدّ من ابوالمظفر سمعانی سماع دارد. و من کتاب الاداب والمواعظ قاضی ابی سعد الخلیل بن احمد سجزی را بروایت او از محمود صیرفی از ابوعبید کروانی و او از مصنف کتاب از وی سماع دارم ولادت ذوالفضائل در حدود سال 466 و وفات او به مرو فجأة به چهارشب از جمادی الاخرة مانده به سال 528 بود. و رجوع به احمد... شود.
ذوالفضل.
[ذُلْ فَ] (ع ص مرکب) خداوند فضل و هنر و فزونی.
ذوالفضل العظیم.
[ذُلْ فَ لِلْ عَ] (ع ص مرکب) خداوند فضل بزرگ. (دهار). || (اِخ) نامی از نامها و صفات باری تعالی شأنه و تقدست اسمائه.
ذوالفضة.
[ذُلْ فِضْ ضَ] (اِخ) نام موضعی بدو فرسنگی مدینة.
ذوالفضیلتین.
[ذُلْ فَ لَ تَ] (اِخ) لقب حسن بن محمد بن ابی الشحناء.
ذوالفطن.
[ذُلْ فِ طَ] (ع ص مرکب)خداوند زیرکیها :
اندر این امت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای ذوالفطن.مولوی.
ذوالفقار.
[ذُلْ فَ] (اِخ) ذوالفقارصاحبِ فقرات است و فقره هر یکی از مهره های پشت است که ستون فقرات از آن مرکب است و گفته اند که چون بر پشت ذوالفقار خراشهای پست و هموار بود ازینرو او را ذوالفقار گفته اند و مجدالدین در قاموس گوید: و سیفُ مفَفّر کمعظّم، فیه حزوز مطمئنّه عن متنه. || نام شمشیر منبه ابن الحجاج که به روز بدر کشته شد و آن شمشیر را رسول اکرم صلوات الله علیه و سلم برای خویش برگزید: و کان ذوالفقار لمنبه ابن الحجاج، استخلصه النبی صلی الله علیه و سلم و اصطفاه لنفسه یوم بدر. (الجماهر فی الجواهر للبیرونی). ذوالفقار سیف رسول الله، کان لمنبه ابن الحجاج. (امتاع الاسماع). و بعضی آن را نام شمشیر عاص بن منیه گفته اند(1) که بروز بدر کشته شده است و سپس ذوالفقار را رسول اکرم به روز احد به علی بن ابیطالب علیه السلام عطا فرمود. و اینکه گمان برند که ذوالفقار دارای دو تیغه یا دو زبانه بوده است بر اصلی نیست. و در ترجمهء تاریخ طبری در ذکر خبر غزوه احد آمده است:... و کافران غلبه میکردند و گرد مسلمانان اندر گرفتند و پیغمبر صلی الله علیه و سلّم برجای ایستاد و بازنگشت و خلق را میخواند و کس اجابت نکرد چنانکه خدای تعالی گفت: حتّی اذا فَشِلْتُم و تنازعتم فی الامر. (قرآن 3/152). پیغمبر صلی الله علیه و سلّم از جای نجنبید و مردمان را بر حرب حریص میکرد و ابوبکر و عمر را هر دو جراحت رسید و بازگشتند و عثمان با دو تن از انصار بگریخت و در پس کوه پنهان شد و علی علیه السلام اندر پیش حرب بود و کارزار میکرد و شمشیری که داشت بر سر کافری زد و کافر به سپر بگرفت و خود داشت از آهن قوی و شمشیر بشکست امیرالمؤمنین علی علیه السلام بازگشت و گفت یا رسول الله حرب همی کردم و شمشیر من بشکست و شمشیر ندارم و بی شمشیر حرب نتوان کردن پیغمبر صلی الله علیه و سلم زود ذوالفقار به علی داد و گفت: خذها یا علی و پنداشت که علی نستاند و نزند علی ذوالفقار بگرفت و به حرب اندر شد پیغمبر او را دید دلیر و به کارآمد ذوالفقار از راست و چپ و پیش و پس میزد و میکشت و پیغمبر صلوات الله علیه گفت: لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار.
چون چلیپای روم از آن شد باغ
کابریزست باغ را عسلی
ابر چون چشم هند بنت عتبه است
برق مانند ذوالفقار علی.شهید بلخی.
نه هر تیغی که جنگ آرد هنر چون ذوالفقار آرد.
لامعی.
ذوالفقار آنکه بدست پدرش بود کنون
بکف اوست ازیرا پسر آن پدر است.
ناصرخسرو.
یکی اژدها بود در چنگ شیر
بدست علی ذوالفقار علی.ناصرخسرو.
پردل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد.مسعودسعد.
صدرا بدان خدای که تیغ زبانت را
در پنجهء بیان تو چون ذوالفقار کرد.
علاءالدین اندخودی.
بدانسان که گوئی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام.سوزنی.
حیدر کرّار کو تا به گه کارزار
از گهر لطف او آب دهد ذوالفقار.خاقانی.
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر زنگ
کان بوتراب علم بزیر تراب شد.خاقانی.
شاه جهانیان علی آسا که ذوالجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد.خاقانی.
نور ضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.خاقانی.
ای حیدر زمانه بکلک چو ذوالفقار
نام فلک بصدر تو قنبر نکوتر است.خاقانی.
تارک ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت.
خاقانی.
و فرخی ذوالفقار را از علی بن ابیطالب گفته که او را از آسمان آورده اند :
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار.
فرخی.
و بعض شعرا مانند منوچهری و ناصرخسرو و مسعودسعد ذوالفقار را به معنی مطلق شمشیر استعمال کرده اند :
قوس و قزح کمان کنم از شاخ بیدتیر
از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار.
منوچهری.
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد.
منوچهری.
پیش عدو خوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است.
ناصرخسرو.
حیدری حمله ایّ و نصرت دین
از جهان گیر ذوالفقار تو باد.مسعودسعد.
(1) - قاموس الاعلام ترکی.
ذوالفقار.
[ذُلْ فِ] (اِخ) نام محلی بحدود شرقی ایران و نقطهء سرحدّی میان ایران و افغان و روس. بشمال غربی پساکوه.
ذوالفقار.
[ذُلْ فِ] (اِخ) نام کوهی بدیار عرب. (المرصع).
ذوالفقار.
[ذُلْ فِ] (اِخ) ابن محمد بن معبدالحسنی المروزی ملقب به عمادالدین و مکنی به ابی الصمصام. فقیه و محدث و از مشایخ ابن شهر آشوب است. و او از ابی العباس احمدبن علی بن العباس النجاشی کتاب الرجال را روایت کند.
ذوالفقار.
[ذُلْ فِ] (اِخ) رجوع به ابوالحسن احمد ذوالفقار شود. (معجم المطبوعات).
ذوالفقار.
[ذُلْ فَ] (اِخ) سردار ذوالفقارخان سمنانی مربی یغما شاعر جندقی است و یغما مدتی منشی وی بوده و در تاریخ ادبیات ایران می گوید که: یغما زمانی منشی مردی تندخو و هرزه دهان موسوم به ذوالفقارخان سمنانی بود و گویند محض سرگرمی و مشغولیت خاطر و جلب رضای او این غزلیات و ابیات هجائی کریه را سروده و مجموعهء آن را سرداریه نام نهاده است. (ص 27تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد برون ترجمهء رشید یاسمی).
ذوالفقارخان دیوانه.
[ذُلْ فِ نِ نَ / نِ] (اِخ) یکی از امرای سپاه احمدخان ابدالی افغان. رجوع به ص320 حواشی و توضیحات مجمل التواریخ ابوالحسن بن محمدامین گلستانه چ مدرس رضوی شود.