لغت نامه دهخدا

علامه علی اکبر دهخدا

حرف ک -صفحه : 34/ 31
نمايش فراداده

کوفته.
[تَ / تِ] (ن مف) کوبیده. خردکرده. (فرهنگ فارسی معین). کوبیده. خردشده. آس شده. مدقوق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چون که یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفتهء آسیاست.
کسائی (از یادداشت ایضاً).
اگر ماده خامتر باشد ضماد از کرنب پخته و برگ بادیان پخته و کوفته سازند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || ساییده و سحق شده. (از ناظم الاطباء). ساییده. مسحوق. || به ضرب زده شده. (فرهنگ فارسی معین) : کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین). || نواخته (طبل و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین) :
ای پنج نوبه کوفته در دارملک لا
لا در چهار بالش وحدت کشد ترا.خاقانی.
|| به معنی آسیب رسیده و آزارکشیده باشد. (برهان). به معنی آسیب و صدمه رسیده. (آنندراج). صدمه زده شده و آسیب رسیده و آزارکشیده و پایمال شده و لگدکوب گشته. (ناظم الاطباء) :
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را به قهر بپیخست.
کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بسی کشته بود و بسی کوفته
سوار و سپهبد برآشوفته.فردوسی.
هزار کوفتهء دهر گشت از او به مراد
هزار باختهء چرخ گشت از او به مرام.
فرخی.
مرد را گشت گردن و سر و پشت
سربسر کوفته به کاج و به مشت.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
با کالیجار هرچند آزرده و زده و کوفته بود باری بیارامید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 502). آمد(1) تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت به ده پانزده زیادت و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 162). سالار و محتشم زده و کوفتهء این قوم اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593). و مردم آنجا(2) مصلح باشند و به خویشتن مشغول و کوفتهء روزگار و ظلمهای متواتر. (فارسنامهء ابن البلخی ص 149).
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد.
مسعودسعد.
بس که شدم کوفته در آتش اندوه
گویی مردم نیم که آهن و رویم.خاقانی.
|| پریشان و مضطرب و رنجیده و آزرده. (ناظم الاطباء) : ملک نوح از این واقعه به غایت کوفته و دلتنگ شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 172). || از محنت سفر مانده شده. (غیاث). آنکه از بسیاری کار یا رفتن راهها در پایان خستگی باشد. (آنندراج). درمانده و فرومانده از طول مسافت مقطوعه یا کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وامانده و افگار. (ناظم الاطباء). خسته. فرسوده. (فرهنگ فارسی معین) : سعید... برفت و روی به آذربایجان نهاد. چون به شهر اردن رسید گروهی از یاران جراح پیش او آمدند کوفته و خسته و آنچه به جراح و مسلمانان رسید او را آگاه کردند. (ترجمهء تاریخ بلعمی).
ستوران همه خسته و کوفته
ز راه دراز اندرآشوفته.فردوسی.
لشکریان از سفر مازندران خسته و کوفته بودند. (سلجوقنامهء ظهیری از فرهنگ فارسی معین).
کوفته بر سفرهء من گو مباش
کوفته را نان تهی کوفته ست.
سعدی (گلستان).
درویش راه بیابان پیموده و کوفته و مانده و چیزی نخورده بود. (گلستان سعدی).
|| پی سپر. لگدمال :
اگر کشتمندی شود کوفته
وز آن رنج کارنده آشوفته
وگر اسب در کشت زاری شود
کسی نیز بر میوه داری شود
دم اسب و گوشش بباید برید
سر دزد بر دار باید کشید.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| راهی که از کوفتن هموار و سخت شده باشد. (آنندراج) : هر شب متحیر می مانم که چه راه بیرون آورم. گفتم: خود قرآن راهی است که کوفتهء انبیاست. (کتاب المعارف). || گوشت قیمه شده. || مرصع شده. (ناظم الاطباء). طلاکوبی شده.
- کوفته کردن؛ مرصع کردن و طلاکوب نمودن. (ناظم الاطباء).
|| کنایه از مردم ابله و نادان و احمق هم هست. (برهان). رفیق و مصاحب نادان و درمانده و ناتوان و ابله. (ناظم الاطباء). || (اِ) گلوله های کوچک و بزرگ را نیز گویند که از گوشت سازند و در دیگ آش و شله و امثال آن اندازند. (برهان). غلوله هایی که از گوشت ساخته در آش اندازند. (آنندراج) (انجمن آرا). گلولهء قیمه گوشت. (غیاث). || نان خورشی معروف است که از برنج و گوشت و سبزی پزند و خورند. (آنندراج) (انجمن آرا). یک قسم طعامی که از گوشت قیمه کرده و برنج و لپهء نخود سازند و آنها را گلوله کرده و با روغن بریان نموده پزند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). و آن چند نوع است. (فرهنگ فارسی معین). نوعی خوراک است که خود اقسام گوناگون دارد و می توان آن را با مواد مختلف، از قبیل: برنج و سبزی و گوشت، گوشت و نخودچی و پیاز، گوشت و لپه و پیاز و... پخت. آنچه بین انواع کوفته مشترک است گوشت کوبیده است که باید در همهء انواع آن وجود داشته باشد. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). قسمی طعام که غالباً از گوشت کوبیدهء با برنج و لپه و تره و جعفری کنند به صورت گلوله هایی و در آب افکنده بپزند و آن چند نوع است: کوفته برنجی. کوفته تبریزی. کوفته دست بگردن. کوفته ریزه. کوفته قلقلی. کوفته کله گنجشکی. کوفته مُعَلّی. کوفته نخودچی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قدری کوفته و بریان هست
لیک پالودهء تر بیشتر است.خاقانی.
کوفته بر سفرهء من گو مباش
کوفته را نان تهی کوفته ست.سعدی (گلستان).
-امثال: کوفتهء همسایه تخم قاز دارد ، نظیر: مرغ همسایه قاز می نماید. (امثال و حکم ج 3 ص 1247).
هر روز گاو (یا خر) نمیرد تا کوفته ارزان شود، نظیر: پس از قرنی شنبه به نوروز می افتد، یا هر روز عید نیست که حلوا خورد کسی.(امثال و حکم ج 4 ص1930 و 1939).
- مِثل کوفته؛ برنجی آبدار و بدپخته.
- || بینیی بزرگ.
- || پیری فرتوت. (امثال و حکم ج 3 ص 1484).
(1) - چاکر خاص خواجه احمد.
(2) - ریشهر.
کوفته بریان.
[تَ / تِ بِ] (اِ مرکب) نوعی از طعام باشد و آن چنان است که گوشت را بکوبند و بعد از آن با مصالح در روغن بریان کنند و بر روی خشکه بنهند و بخورند. (برهان) (آنندراج). یک نوع طعامی که از گوشت کوبیده و مصالح ترتیب دهند و در روغن بریان کرده با خشکه پلو خورند. (ناظم الاطباء) : یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند. صاحب دعوت گفت: ای یار! زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همی سازند. (گلستان).
کوفته حال.
[تَ / تِ] (ص مرکب)خراب حال. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بدحال و در حالت هم و غم. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوفته حالی شود.
کوفته حالی.
[تَ / تِ] (حامص مرکب)خراب حالی. کوفتگی. (فرهنگ فارسی معین) :
حسن ار کوفته مانده ست ز چوگانت چو گوی
تو قوی حال بمان کوفته حالی کم گیر.
میر حسن دهلوی (از بهار عجم).
کوفته خاطر.
[تَ / تِ طِ] (ص مرکب)رنجیده خاطر. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). مهموم و مغموم و دلتنگ. (ناظم الاطباء) : خلیفه بفرمود تا علم او را در پیش علم سلطان محمد بردند. آن خبر چون به سلطان رسید سخت متأثر شد و کوفته خاطر گشت. (جهانگشای جوینی). چون سلطان عثمان از گورخان دختری خواسته بود و او بدان اجابت نکرده، از آن سبب کوفته خاطر بود. (جهانگشای جوینی). شیخ از آن کوفته خاطر شد. (مجالس سعدی).
از تنگی جا(1) درد تو شد کوفته خاطر
درد تو و دل در المند از الم هم.
واله هروی (از آنندراج).
(1) - مراد دل تنگ است.
کوفته خوار.
[تَ / تِ خوا / خا] (نف مرکب) دیوث و قلتبان. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
من بگویم صفت گندهء(1) پرواری گرم
گو بگویند(2) مرا مدعیان کوفته خوار(3).
بسحاق اطعمه (دیوان چ استانبول ص 12).
(1) - گُنده کوفته را گویند که مدور و بزرگ ساخته در میان آشها اندازند. (آنندراج).
(2) - در آنندراج: تا نخوانند مرا.
(3) - به معنی حقیقی کوفته خوار، یعنی کوفته (طعام معروف) خورنده نیز ایهام دارد.
کوفته ریزه.
[تَ / تِ زَ / زِ] (اِ مرکب)کله گنجشکی. سرگنجشکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوفته و ترکیب کله گنجشکی ذیل مدخل کلّه شود.
کوفته سر.
[تَ / تِ سَ] (ص مرکب)سرکوفته. که سر او کوبیده شده باشد تحقیر و مجازات و مکافات را، و یا استوار ساختن آن بر چیزی دیگر را :
زرین ترنج خیمهء افلاک میخ وار
در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند.خاقانی.
کوفته شدن.
[تَ / تِ شُ دَ] (مص مرکب)اندقاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوبیده شدن. || سخت تعب دیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خسته و افگار شدن. صدمه و آسیب دیدن. فرسوده و مانده گردیدن : امروز جنگ نخواهد بود می گویند علی تگین کوفته شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). نیک کوفته شد و پای راست افگار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516).
کوفته شد سینهء مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من.نظامی.
کوفته قلقلی.
[تَ / تِ قِ قِ] (اِ مرکب)شامیی است به اندازه گردویی و بزرگتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کله گنجشکی. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). رجوع به کوفته ریزه شود. || گاهی به اشخاص چاق و تپل و کوتاه و گرد قلمبه (خاصه کودکانی که چنین باشند) کوفته قلقلی گفته می شود. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کوفته گردیدن.
[تَ / تِ گَ دی دَ](مص مرکب) سخت تعب دیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفته شدن :
به شاهراه(1) نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت.
کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رجوع به کوفته شدن شود.
(1) - در یادداشت دیگری از مرحوم دهخدا: به راه شاه.
کوفته نخودچی.
[تَ / تِ نُ / نَ خُدْ] (اِ مرکب) نوعی کوفته. رجوع به کوفته (معنی آخر) شود.
کوفتی.
(ص نسبی) مبتلا به کوفت. سیفلیسی. کوفتی و آتشکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم کوفت گرفته. مبتلا به مرض سیفلیس. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || در تداول عامه خاصه زنان، سخت مکروه. سخت منفور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ناچیز. بی ارز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صفتی است که در مقام تحقیر برای اجسام بی جان ممکن است به کار رود: کتاب کوفتی. روزنامهء کوفتی. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کوفج.
[فَ / فْ] (اِخ) نام جماعتی است که در کوههای کرمان ساکن اند و معرب آن قوفص است. (برهان). نام جماعتی است که در کوههای کرمان ساکن اند و قوفص معرب آن است. در قاموس آورده که قفص کوهی است به کرمان و دهی است به بغداد. (آنندراج). کفچ. قفص (معرب). (حاشیهء برهان چ معین). کوفچ. قُفس. قُفص. کوچ. کوچ و بلوچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): کوفج، مردمانی اند بر کوه کوفج و کوهیانند و ایشان هفت گروهند، و هر گروهی را مهتری است و این کوفجان نیز مردمانی اند دزدپیشه و شبان و برزیگر... (از حدود العالم چ دانشگاه ص 127). و در آن تاریخ(1) کوفج که ایشان را قفص خوانند به تاختن آمدند بدین ولایت، در محاربهء کوفج جماعتی از روستاییان خواجه ابوالقاسم بن ابی الحسن البیهقی را بکشتند. (تاریخ بیهق ص 108). و گرمسیر در دست قوم کوفج و گروه قفص بود. (تاریخ آل سلجوق محمد بن ابراهیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چون ملک قاورد به کرمان آمد و سردسیر مسلم کرد او را از احوال کثرت کوفج جیرفت و تظاهر ایشان معلوم شد و بر گزاف قصد ایشان نکرد، بل جاسوسی فرستاد و طلب غفلتی کرد از آن قوم. پس چنان افتاد که مقدمان کوفج را سوری و عروسی بوده و جملهء قبایل مجتمع. جاسوس خبر فرستاد و روز اجتماع ایشان معین کرد... به دو شب و روزی به سر کوفج رسید با چند غلام... و جملهء قبایل کوفج را در یک مجلس قبض کرد... و بیخ آن قوم برآورد و جملهء گرمسیر از ایشان پاک شد... (عقدالعلی). و آنجا سروری بود با کوفج و دزد و پیادهء بسیار، یعقوب لیث او را به لطایف الحیل در قبض آورد. (عقدالعلی). و رجوع به قفص، کوج، کوچ و بلوچ، کوفچ و مدخل بعد شود.
(1) - رمضان 384 ه . ق.
کوفج.
(اِخ) کوهی است در کرمان: و دیگر اندر ناحیت کرمان کوههاست از یکدیگر بریده... یکی را از آن کوهها کوه کوفج خوانند اندر میان بیابان است و درازای او از دریاست تا حدود جیرفت و آن هفت کوه مهتری دارد... و مردمان آن کوه را کوفجیان خوانند و ایشان را زبانی است خاصه و جایی است با نعمت بسیار... و میان این کوه و جیرفت شاخکهای کوه است و آن جای کوهستان بوغانم خوانند. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 31). و رجوع به مدخل قبل شود.
کوفجان.
(اِ) قفس مرغان را گویند. (برهان) (آنندراج). قَفَص باشد، اما در این معنی و مثالش از منجیک تأمل است. (از فرهنگ رشیدی). فرهنگ نویسان این دو بیت را شاهد آورده اند :
گر بپرد مرغ جان از کوفجان تن مرا
همچنان اندر هوایت تا قیامت پر زند.
منجیک (از فرهنگ رشیدی و جهانگیری).
جز شاخسار زلف تواش آشیان مباد
چون مرغ روح ما پرد از کوفجان تن.
سکونی جرفادقانی (از جهانگیری).
حقیقت آن است که کوفجان به معنی کوچ و کوفج و قُفص است، یعنی طایفهء کوه نشینان کرمان(1) در معنی کلمهء مزبور قُفص و قُفس نوشته بودند و این دو را بعضی به فتح اول و دوم خوانده به معنی قفس مرغان گرفته اند و «سکونی» آن را به غلط به همین معنی به کار برده است و انتساب بیت اول به منجیک مورد تأمل است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به کوفج و مادهء بعد شود.
(1) - رجوع به کوچ شود.
کوفجان.
(اِخ) به معنی کوفج هم آمده است که جماعتی باشند در کوههای کرمان. (برهان) (آنندراج). همان گروه که در کوه کرمان باشند که به عربی قُفص خوانند. (از فرهنگ رشیدی). قُفص. قُفس. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و این کوفجان نیز مردمانی اند دزدپیشه و شبان و برزیگر... (حدود العالم). و آن [ دیه گرمه ]موضعی گرم است و [ دارای ] درختهای خرما بود، و این ناحیه کوفجان داشته بودند در قدیم و در این تاریخ که ما رسیدیم گیلکی این ناحیه را از ایشان بستده بود... و اگر کوفجان به راه زدن روند، سرهنگان امیر گیلکی به راه ایشان می فرستد و ایشان را بگیرند و مال بستانند و بکشند. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 124). رجوع به کوفج، کوچ، کوچ و بلوچ، قُفص و کوفجیان شود.
کوفجیان.
(اِخ) جماعتی که در کوههای کرمان سکونت داشتند. کوفج. کوفجان : و مردمان آن کوه [ کوه کوفج ] را کوفجیان خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 31). و رجوع به کوفج و کوفجان شود.
کوفچ.
(اِخ) نام کوهی است به ناحیت کرمان که قبایل کوفچ بر آن سکنی دارند. (از حدود العالم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوفج شود.
کوفچ.
(اِخ) بلوچ قُفص. کوچ و بلوچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفج: عبدالله بن عبدالله سلول و سهیل بن عدی با سپاه به کرمان شده بودند به سال بیست ودو اندر، سال بیست وسه اندر حرب کردند، اندر کرمان سپاهی بسیار گرد آمد و آنجا به کوههای کرمان اندر مردمانی اند که ایشان را کوفچ خوانند و به تازی قوفص نویسند به حدود کرمان حرب کردند و خدای تعالی مسلمانان را ظفر داد. (ترجمهء تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوفج، کوفجان، کوفجیان، کوچ، «کوچ و بلوچ» شود.
کوفچان.
(اِخ) مردمان کوفچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفجان. و رجوع به کوفجان شود.
کوفشانه.
[نَ / نِ] (ص، اِ) جولاهه. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 498). به معنی جولاهه و بافنده باشد. (برهان). جولاه زیرا که شانه آلتی است معروف جولاه را و چون همیشه نظر بر آن دارد، او را به کوف شباهت داده اند. (فرهنگ رشیدی). در برهان به معنی جولاهه و بافنده آورده و در رشیدی گفته که چون جولاهه همیشه در شانه که آلت کار اوست نظر دارد او را به کوف شباهت داده اند و به کسر کاف اصح است. (انجمن آرا) (آنندراج). جولاهه. پای باف. بافنده. گوفشانه. نساج. حائک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو کبر داد و مرتبت این کوفشانه را
آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را.
(لغت فرس چ اقبال ص 498).
کوفل.
[فَ] (اِ) ابوهلال آرد: گویند قفل، فارسی معرب است و اصل آن کوفل است. و به عقیدهء ما قفل عربی است از «قفل الشی» اذا یبس. (از المعرب جوالیقی ص 276).
کوفن.
[فَ] (اِخ) از بلاد خراسان و از بناهای عبدالله بن طاهر است. (از انساب سمعانی). شهرک کوچکی است در خراسان که در شش فرسخی ابیورد واقع است و عبدالله بن طاهر در دوران خلافت مأمون آن را احداث کرد. (از معجم البلدان). قصبه ای است میان نسا و ابیورد و از آنجاست ابوالمظفر محمد بن احمدبن محمد بن احمد المعاوی الکوفنی الشاعر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوفنی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب است به کوفن از بلاد خراسان. (از انساب سمعانی). رجوع به کوفن شود.
کوفنی.
[فَ] (اِخ) ابوالمظفر محمد بن احمدبن محمد بن احمد المعاوی. از مردم کوفن و شاعر است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محمد بن احمد ابیوردی علوی، مکنی به ابوالمظفر که صاحب نجدیات و عراقیات و تصانیفی در ادب است. (از معجم البلدان). رجوع به کوفن شود.
کوفة.
[فَ] (ع اِ) ریگ تودهء سرخ گرد یا هر ریگ تودهء سنگریزه آمیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عیب. و گویند: لیست به کوفة و توفة. (منتهی الارب): لیست به کوفة و توفة؛ یعنی در آن عیبی نیست. (از اقرب الموارد).
کوفه.
[فَ] (اِخ) شهر اکبر عراق که قبة الاسلام و دار هجرت مسلمانان است و سعدبن ابی وقاص آنجا را بنا کرد. (از منتهی الارب). نام شهری در عراق عرب در کنار رود فرات که در زمان خلیفهء دویم رضی الله عنه بنا شده بود. (ناظم الاطباء). نام ناحیهء کوفه به زمان ساسانیان سورستان بوده است. (بلاذری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر لب رود فرات نهاده بنای وی سعدبن ابی وقاص کرده است و روضهء امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب کرم الله وجهه آنجاست. (حدود العالم چ دانشگاه ص 154). شهر معروفی است در خاک بابل از سواد عراق و گروهی آن را خداالعذراء گویند و به جهت مستدیر بودنش و یا به جهت اجتماع مردم در آن، کوفه نامیده اند. در وجه تسمیهء کوفه چیزهایی دیگر نیز گفته اند. طول آن 5/69 درجه و عرضش 31 و یک سوم درجه و در اقلیم سوم واقع است. (از معجم البلدان). بنای کوفه چند ماه پس از بصره به(1) دست سعدبن ابی وقاص صورت گرفت. و در علت بنای آن چنین گفته اند که سعد پس از فتح عراق و غلبه بر ایرانیان در مداین فرودآمد و چند تن را به مدینه فرستاد تا مژدهء فتح را به عمر برسانند. عمر فرستادگان سعد را زرد و نزار دید و از ایشان سبب این تغییر حال را پرسید، گفتند: بدی آب و هوای شهرها رنگ ما را دگرگون ساخته. عمر دستور داد سرزمینی را برای اقامت مسلمانان در نظر بگیرند که با مزاج آنان سازگار باشد. سعد زمینی را در کنار فرات و در نزدیکی حیره انتخاب کرد و در آغاز مانند بصره خانه ها را با نی ساخت، اما چون پس از چندی آتش درگرفت و سوخت با اجازهء عمر خانه ها را از خشت ساختند. کوفه در نزد شیعه مقامی ارجمند دارد، زیرا که حضرت علی (ع) آنجا را مرکز خلافت خود قرار داد و در همانجا کشته شد. (از تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 2 ص 187). شهری است در عراق و در جانب راست نهر کوفه (یکی از شعبه های فرات) و در 10هزارگزی شرق نجف واقع است و 21880 تن سکنه دارد. شهر تاریخی مهمی است و آنجا را سعدبن ابی وقاص به سال 638 م. بنا کرد. مقر خلافت علی بن ابی طالب (ع) بود و هم در مسجد مشهور آنجا به قتل رسید. خط کوفی بدانجا منسوب است و در زمان امویان و عباسیان مدارس فقهی و لغوی کوفه رقیب بصره بود. (از الموسوعة العربیة). قبر مسلم بن عقیل و عاتکه و سکینه بنت الحسین و مسجد امیرالمؤمنین که مقتل آن حضرت است در آنجاست و گویند تنور پیرزن که طوفان نوح از آن آغازید نیز بدانجا باشد و گور ابن ملجم و قبر مختاربن ابی عبید نیز در کوفه است. کوفه را به زمان عمر بن الخطاب در نزدیکی حیره به جای مداین پی افکندند و لقب آن خدالعذراء بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بیشهء کوفه بد مرزشان.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص1813).
زآن بوحنیفه مرتبت و شافعی بیان
چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام.
خاقانی.
کوس چون مار شده حلقه و کوبند سرش
بانگ آن کوفتن از کوفه به صنعا شنوند.
خاقانی.
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار.
خاقانی.
پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدرآمد و همراه ما شد. (گلستان سعدی).رجوع به معجم البلدان شود.
(1) - بصره به سال 16 ه . ق. به دست عتبة بن غزوان بنا شد. (از تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 2 ص 185).
کوفی.
[] (ص نسبی) منسوب به کوفه که از امهات بلاد مسلمانان است. (از انساب سمعانی). منسوب به کوفه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مردم کوفه. ج، کوفیون. (ناظم الاطباء). اهل کوفه. از مردم کوفه. (فرهنگ فارسی معین) : شیخی است کوفی، دشمن صوفی از کربلا و نجف آمده، هدایا و تحف آورده. (از منشآت قائم مقام).
-امثال: اهل کوفه ؛ بی وفا. زنهارخوار. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1405).
کوفی وفا ندارد، نظیر: الکوفی لایوفی.
کوفیها؛ بی وفای به عهد. پیمان شکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| نوعی رسم الخط. نام قسمی خط. قسمی خط عربی. قسمی از خطوط اسلامی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الفبای قدیم عربی به الفبای نبطی نزدیک است و این الفبا همان است که کمی دیرتر دو قسم خط متمایز «کوفی» و «نسخ» را در میان عرب حجاز بوجود آورد. قدیمترین آثاری که به خط کوفی و زبان عربی موجود است دو کتیبه است که یکی به سه زبان یونانی، سریانی و عربی در یمن است و تاریخ 512 م. دارد و دیگر کتیبه ای است به دو زبان یونانی و عربی در یک معبد مسیحی واقع در حران. شباهت زیادی که این خط عربی با ترکیب خط نبطی و سریانی دارد، معلوم می سازد که خطوط عربی ابتدایی باید از آن دو خط اقتباس شده باشد. ابن الندیم می گوید: خط عربی در ابتداء چهار قسم: مکی، مدنی، بصری و کوفی بوده است. پس از آنکه خط عربی به تدریج رایج گردید معمو کتابت مصاحف و کتابها و نامه ها و غیره فقط به دو خط کوفی و نسخ انحصار داشت و تنوعی در خطوط مشهود نگردید. بعضی گویند که «اقلام سته» که اصول خطوط متداول اسلامی است، یعنی: محقق، ریحان، ثلث، نسخ، توقیع و رقاع را ابن مقله از خط کوفی اقتباس کرده است. (از ایرانشهر ج 1 صص 760-764 تألیف مهدی بیانی). و رجوع به همین مأخذ و اطلس خط تألیف حبیب الله فضائلی صص 95-193 و خط در همین لغت نامه شود.
- کاف کوفی؛ مقابل کاف چخماقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل الف کوفی؛ برهنه. کج. خمیده. (امثال و حکم ج 3 ص 1404) :
معروف به بی سیمی مشهور به بی نانی
همچون الف کوفی از عوری و عریانی.
سنایی.
نزد رئیس چون الف کوفی آمدم
چون دال سرفکنده خجل سار می روم.
خاقانی.
و رجوع به «الف کوفی» شود.
- مثل الف کوفیان.؛ رجوع به ترکیب قبل شود :
دستگهم بین چو کف صوفیان
قامت من چون الف کوفیان.
خواجو (از امثال و حکم ج 3 ص 1405).
و رجوع به «الف کوفیان» شود.
|| آنچه از فقها و لغویان و نحویین و غیره بدین شهر منسوب است و نزدیک به تمام، همه ایرانی هستند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوفه شود.
کوفی.
(اِخ) رجوع به ابوالقاسم علی بن احمد کوفی شود.
کوفیاباذقان.
[فِ] (اِخ)(1) از دیههای طوس است. (از معجم البلدان).
(1) - در انساب سمعانی: کوفیاذقان. و رجوع به مدخل بعد شود.
کوفیاذقانی.
[فِ] (ص نسبی) منسوب است به کوفیاذقان از دیههای طوس. (از انساب سمعانی). رجوع به مدخل قبل شود.
کوفین.
(اِخ) نام محلی ظاهراً در بخارا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خواجه با جمعی از درویشان به طرف کوفین رفتند... همان ساعت از طرف کوفین می آمدند. (انیس الطالبین). و از... و کوفین درویشان بسیار در صحبت خواجه جمع بودند. (انیس الطالبین ص 152 نسخهء خطی کتابخانهء سازمان).
کوفینی.
(ص نسبی) منسوب به کوفین. رجوع به کوفین و مدخل بعد شود.
کوفینی.
(اِخ) نجم الدین دادرک. رجوع به دادرک(1) شود.
(1) - این کلمه در لغت نامه به غلط «دارک» چاپ شده است و صحیح دادرک است.
کوفیون.
(اِخ) جِ کوفی. (ناظم الاطباء). رجوع به کوفی شود.
کوفیه.
[فی یَ / یِ] (ص نسبی)(1) مؤنث کوفی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوفی شود. || (اِ) دستار چهارگوشه که مردان عرب بر سر خود نهند و عقال را بر سر آن اندازند. (فرهنگ فارسی معین). چیزی است که تازیان بر سر نهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چارقدی از کتان یا ابریشم یا گلابتون که آن را از میان چنان بر سر گذارند که دو گوشهء آن بر دوش و دو گوشهء دیگر بر پیشانی افتد. (دزی ج 2 ص 500). دزی در فرهنگ البسهء مسلمانان آرد: کوفیه چارقد مربع شکلی است که به سر می کنند... دارای رنگهای مختلف است، عموماً قرمز تیره و قهوه ای سبز روشن و زرد راه راه... در طول دو ضلع مقابل آن ریشه هایی قرار دارد که از بندها و منگوله ها تشکیل شده است. معمولترین نوع آن تماماً از نخ ساخته شده است. نوع دیگر از نخ و ابریشم و نوع سوم از ابریشم زربفت است. در گذشته بستن این چارقد در شهرها عمومیت داشته است. هم اکنون در میان وهابی ها و بسیاری از قبایل بدوی معمول است. در تاریخ تحریر کتاب «هزارویک شب» این پوشش را زنان نیز به کار می بردند: «بعض ثیابها و قعدت فی قمیص رفیع و کوفیة حریر». (الف لیلة چ مکنوتن ج 1 ص 333). «فوق رأسها کوفیة مطرزة بالذهب مرصعة بالجواهر». (الف لیلة ایضاً ج 1 ص 833) (از فرهنگ البسهء مسلمانان ترجمه هروی چ دانشگاه صص 367-368). اتی الی دمشق الحکیم موفق الدین... و هو شاب علی راسه کوفیة و تخفیفة صغیرة... (عیون الانباء ج 2 ص 177، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - عربی کوفیة، کفیه (عامیانه). (فرهنگ فارسی معین).
کوک.
(اِ) به معنی کمان باشد. (برهان). کمان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || آواز و صدای بسیار بلند را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). آواز بلند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). آواز بلند. صدای بلند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوکا شود. || هماهنگ ساختن سازها و موافق نمودن آوازها باشد. (از برهان). هماهنگ ساختن تار و چغانه و رباب و ساختگی آنها را گویند. هماهنگی ساز و موافقت آوازها. (ناظم الاطباء). آهنگ (دادن) سازها. میزان کردن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) :
روزی که ز زمار(1) شود زمر فناکوک
هر سور که جوید عدویش گردد از او سوک
بر رمح ویش اعداآون چوبه شب چوک
بی خویش به گردش بر چون پنبه که بر دوک.
رضا قلی خان هدایت (از انجمن آرا).
- ساعت دسته کوک؛ ساعتی که پیچاندن فنر آن به وسیلهء دستهء مخصوصی که در ساعت تعبیه شده انجام گیرد.
- ساعت شب کوک؛ ساعتی که به هنگام غروب آفتاب میزان می شده و در آن وقت که ساعت شمار دوازده را نشان می داده آن را کوک می کردند.
- ساعت ظهرکوک؛ ساعتی که ظهر هنگام میزان شود، چنانکه هم اکنون بیشتر متداول است و این ساعت را ظهر به ظهر کوک کنند.
- کوک بودن ساعت؛ منظم شدن عمل دستگاه ساعت به وسیلهء پیچاندن فنری مخصوص. (فرهنگ فارسی معین).
- کوک دررفتن؛ شکستن فنر یا از جا دررفتن آن در وسایل کوکی مانند ساعت و بعضی انواع اسباب بازی. گاهی آدمی را که مسلسل حرف می زند و بر اثر عصبانیت یا علل دیگر مجال حرف زدن به دیگران نمی دهد و تا صحبتش تمام نشده است از حرف زدن نمی ایستد، گویند: کوکش دررفته است، یا مثل ساعتی که کوکش دررفته باشد حرف می زند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
- کوکِ کار؛ شیوهء آن. لم آن. سر آن. قسمت فنی آن: کوک کار را دانستن یا ندانستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوک و کلک کردن.؛ رجوع به «کوک و کلک» شود.
|| (ص) ساز (یا سازهایی) که اوتارش تنظیم شده و آهنگ مطلوب دارد. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) در موسیقی، هر یک از نغمات 360گانه ای که اهل ختا برای «شدرغو» ساخته اند. (فرهنگ فارسی معین).
- کوک ختایی؛ جمیع نغمات «شدرغو» گردآوردهء اهل ختای که 360 کوک باشد. (فرهنگ فارسی معین).
|| دو پاره جامه را بهم پیوند کردن بود به طریق استعجال تا در دوختن کم و زیاد نشود. (فرهنگ جهانگیری). بخیه های دوردور را نیز گفته اند که به طریق استعجال بر دو پارچه ای که خواهند پیوند کنند، زنند تا در دوختن کم و زیاد نشود. (برهان). دو پارچهء جامه به هم پیوند کردن و بخیه های دوردور زدن را که وقت دوختن کم و زیاد نشود نیز کوک گویند. (آنندراج). در خیاطی، بخیه ای که با دست در روی پارچه و جامه زنند. (فرهنگ فارسی معین). بخیهء فراخ. دوختنی سخت گشاده. بخیهء دورادور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اصطلاحی است در خیاطی و آن زدن بخیه های بسیار درشت چند سانتیمتری است به پارچه ای برای وصل کردن موقت قطعات آن به یکدیگر و امتحان کردن آن تا اگر مناسب است دوخته شود. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده).
- توی کوک کسی یا چیزی رفتن؛ او را انتقاد کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دربارهء کسی یا چیزی دقت کردن و او را تحت نظر قرار دادن یا درباره اش به تفکر و تعمق پرداختن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
|| تره ای است، گروهی کاهو خوانند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 270). با ثانی مجهول به معنی کاهو باشد و آن تره ای است که خوردن آن خواب آورد و به عربی خس گویندش. (برهان). به ثانی مجهول تره ای است که بخورند و خوردن آن خواب آورد و آن را به پارسی کاهو و به عربی خس خوانند. (آنندراج). کاهو و کاهوی منوم. (ناظم الاطباء). کاهو. خس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراق روی او داروی بی خوابی شود.
خسروانی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص270).
پسر خواجه دست برد به کوک(2)
خواجه او را بزد به تیر تموک.
عماره (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و آب کوک که او را به تازی ماءالخس گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و اندر ابتدا هر دو نوع(3) آب گشنیز تر و آب کوک... اندر دهان می دارند. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خس بود در لفظ تازی کوک و اندر شاعری
کوک زن بر سوزنی گر خوش برآید لفظ خس.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)(4).
فتنه را ز آرزوی خواب امان
هوس کوک و کوکنار گرفت.
انوری (از یادداشت ایضاً).
جایی رسیده بأس تو کز بهر خواب امن
بگرفته امن را هوس کوک و کوکنار.
انوری (از یادداشت ایضاً).
بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری
زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد.
ظهیر (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه خواهم کرد کوکی را که از وی
نخورده خواب غفلت می فزاید.
رضی الدین نیشابوری.
همچنانکه میوه و کوک ها که نو می رسد اولش را می خورند و دگرها را رها می کنند. (کتاب المعارف).
شقاقل بشکند باه و نماید کوک بیداری
کند خون تیره عناب و فزاید درد سر چندان.
سیدذوالفقار (از آنندراج).
|| به معنی سرفه هم آمده است. (برهان). به معنی سرفه که آن را به عربی سعال گویند و از این جهت غوزهء خشخاش را کوکنار گویند که به سرفه مفید هست. (غیاث). به معنی سرفه که آن را کیوا نیز گویند، آمده بنابراین غوزهء خشخاش را نارکیوا و کوکنار گویند و آنان که به جای واو، «اِ» می آورند(5) بر خطا باشند. (آنندراج) (انجمن آرا). سعال و سرفه. (ناظم الاطباء). در گنابادی «که که»(6) (آواز سرفه) و در مازندرانی کهه.(7) (حاشیهء برهان چ معین). || گنبد را خوانند. (فرهنگ جهانگیری). و به معنی گنبذی(8) هم هست. (برهان). گنبد و قبه. (ناظم الاطباء). گنبد. (فرهنگ فارسی معین). || تکمه ها که بر درخت زند پیش از بهار، و از آن برگ و گل و شاخ برآید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پاره ای از پوست شاخی نو که برگیرند و بر شاخ درختی دیگر نهند پیوند کردن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به ضم کاف و واو غیرملفوظ و سکون کاف عربی در ترکی بیخ و ریشهء درخت. (غیاث). || (ص) خشمگین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول عامه، عصبانی. خشمگین. (فرهنگ فارسی معین).
- کوک بودن از دست کسی؛ در تداول عامه، عصبانی بودن از دست وی. (فرهنگ فارسی معین). عصبانی و ناراحت و خشمگین بودن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
|| در حد کمال خوبی: قلیانی کوک.(9) دماغت چاق است؟ کیفت کوک است؟(10) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- آجیل کسی کوک بودن؛ اسباب معاش او از هر جهت و بیشتر از حیث غذا به خوبی فراهم بودن. (امثال و حکم ج1 ص 18).
- رختش یا لباسش کوک بودن؛ یعنی به قدر کافی جامه بر تن داشتن و سرما نخوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوک بودن چیزی؛ مهیا و آماده بودن آن. در حد کمال خوبی بودن آن چیز.
- کوک بودن وافور؛ آمادهء کامل بودن وافور برای کشیده شدن (بر اثر گرم شدن نزدیک آتش). (فرهنگ فارسی معین).
- کیف کسی کوک بودن؛ اسباب تنعمی تمام داشته بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - در آنندراج: زنار.
(2) - مرحوم دهخدا در یادداشتی کوک را در این بیت کاهو معنی کرده و در یادداشتی دیگر آورده اند: به گمان من کوک در بیت عماره به معنی کوکه، یعنی نان یا قسمی نان باشد و شاید نیز کمان.
(3) - هر دو نوع آماس زفان.
(4) - مرحوم دهخدا به دنبال همین یادداشت افزوده اند: و کوک دوم محتمل است به معنی بانگ سخت باشد. -انتهی. اما این بیت را جهانگیری شاهد برای معنی بخیه های دوردور آورده است.
(5) - یعنی به جای کیوا، کیرا.
(6) - kohkoh.
(7) - koha. (8) - ظ: گنبذ.
(9) - مرحوم دهخدا در یادداشتی دیگر آورده اند: شاید از کُک ترکی، به معنی فربه.
(10) - در احوال پرسی گویند.
کوک.
(ترکی، ص) به زبان ترکی رنگ کبود را خوانند. (فرهنگ جهانگیری). به زبان ترکی کبود باشد. (فرهنگ رشیدی). به ترکی به واو معروف به معنی کبود و نیلگون. (غیاث). به زبان ترکی رنگ کبود را کوک و کوک گنبد، یعنی گنبد کبود و از این روی آلوچه نرسیده را کوکجه خوانند و بر سبز نیز اطلاق کنند اما ترکان عراق به ضم کاف فارسی و واو معدوله گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). به ترکی کبود. آبی. (فرهنگ فارسی معین) :
جدول کشید صفحهء کوک افق به نال
بیرنگ زد رواق معلق به مشک ناب.
نزاری (از فرهنگ جهانگیری).
|| به ضم کاف و واو غیرملفوظ و سکون کاف عربی، در ترکی به معنی چاق و تندرست. (غیاث).
کوک.
[کَ / کُو] (اِ) به تبری و دری کبک را گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). کوک [ کو ]. کبک. اکنون نیز کُک. (واژه نامهء طبری ص 177).
کوک.
[کُکْ] (فرانسوی، اِ)(1) کک. زغال سنگ که یک بار سوخته و خاموش شده و باز سوختنی در آن هست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کک. زغالی که از سوختن ناقص یا تصفیهء تقطیر زغال سنگ حاصل شود. کک تقریباً کربن خالص است و بدون بجا گذاشتن خاکستر کام می سوزد و حرارت زیاد تولید می کند و بدین جهت یکی از مواد سوختنی بسیار عالی جهت کوره های ذوب آهن و دیگر فلزات است. معمو جهت تهیهء کک، زغال سنگ را در کوره های مخصوص با جریان هوای کم می سوزانند تا گازها و دیگر مواد خارجی آن بسوزد و کک باقی ماند. (فرهنگ فارسی معین ذیل کک). و رجوع به کُک شود.
(1) - Coke.
کوک.
[کَ] (اِخ) روستای بزرگ و آبادان و از اعمال نساء و در آخر حد آن بود و تا خراسان یک منزل فاصله داشت. (از معجم البلدان).
کوک.
(اِخ)(1) جیمز. دریانورد انگلیسی (1728-1779 م.) که اقیانوسیه را در سه سیاحت متوالی کشف کرد و در سال 1779 م. در یکی از جزایر هاوائی کشته شد. (از لاروس).
(1) - Cook, James.
کوک.
[کُ] (اِخ)(1) شارل پل دو. درام نویس فرانسوی (1794-1871 م.). فرزند یکی از بانکداران هلندی بود که پدرش در جریان انقلاب کبیر فرانسه محکوم به اعدام گردید و کوک و مادرش در سن 15سالگی در یکی از خانه های بانک سکونت یافتند. این خانه بجای آنکه مرکز رفت و آمد بازرگانان باشد محل تجمع ادبا و نویسندگان گردید. او اولین رمان خود را به نام «فرزند زنم» در سال 1813 م. نوشت و آثار فراوانی انتشار داد، از آن جمله: «گوستاو شریر» (1821 م.)، «همسایه ام رایموند» (1822 م.)، «مسیو دیپون» (1824 م.)، «شیرفروش ونت فرمیل» (1827 م.). و جز اینها. (از لاروس).
(1) - Kock, Charles-Paul De.
کوکا.
[کَ] (هزوارش، اِ) بر وزن و معنی غوغا باشد که صدا و آواز بسیار بلند است. (برهان). به معنی آواز بلند و در فرهنگ رشیدی به ضم نوشته. اصح به فتح است، زیرا که این همان غوغا و فریاد است که غین با کاف تبدیل یافته چنانکه کیقباد (ظ: قباد) کواد شده... و به کاف فارسی بهتر است. (آنندراج). صدا و آواز بسیار بلند و غوغا. (ناظم الاطباء). آواز بلند و شاید اصل غوغاء عرب همین کلمه باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوک (معنی دوم) شود. || یکی از نامهای ماه هم هست که عربان قمر خوانند. (برهان). نامی از نامهای ماه. (فرهنگ رشیدی). ماه و قمر. (ناظم الاطباء). نامی است از نامهای ماه. این معنی از کتاب زند مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری). هزوارش کوکا(1) (ماه). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - koka.
کوکا.
[کُ] (اِ)(1) نامی است اسپانیولی که از زبان بومیان آرژانتینی گرفته شده است. درختچه ای است از گیاهان بومی پرو که از آن کوکائین تهیه کنند. مدخل استخراج شده از برگ این گیاه را هم نامند. (از لاروس). درختچه ای است(2) به ارتفاع بین یک تا سه متر از تیرهء کتانیان، دارای ریشه های منشعب و ساقهء صاف و به رنگ مایل به سفید و شاخه های راست و متعدد. برگهای آن متناوب و ساده و کامل و بیضوی و نوک تیز به درازی 4 تا 8 سانتیمتر و به رنگ سبز شفاف در سطح فوقانی پهنک است. برگهای این گیاه دارای بوی چای و طعم تلخ و قابض است. گلهای آن کوچک و منظم و به رنگ زرد مایل به سفید می باشد و شامل 5 کاسبرگ و 5 گلبرگ آزاد و 10 پرچم متصل بهم در قاعده است. در برگ کوکا یک تانن به نام اسید کوکاتانیک(3) و سه آلکالویید به نام کوکایین و تروکزیلین(4) و سینامیل کوکایین وجود دارد. خشب الاحمر کهوکا. کوهکا. کوکاآغاجی. (فرهنگ فارسی معین). کوکا، برگ خشک شدهء درخت کوچکی است به نام ارتسیرو کسیلوم کوکا. این درخت بومی کشورهای پرو و بولیوی است، ولی از پنجاه سال قبل در ممالک آمریکای جنوبی و جزایر سیلان و جاوه زراعت می شود و امروزه چهل درصد صادرات این محصول از جاوه است. هندوهای ممالک بولیوی و پرو و مکزیک و نواحی آمریکای جنوبی از قدیم الایام برگهای این نبات را برای تخفیف گرسنگی و تحریک قوا می جویدند و به استعمال آن اعتیاد داشتند. هندوها پس از جویدن این برگها برای تحمل کارهای سخت طاقت مخصوص پیدا می کنند. اروپاییان پس از کشف قارهء آمریکا کوکا را شناختند ولیکن تا نیمهء دوم قرن گذشته آن را استعمال نمی کردند. از سال 1859 م. تحقیقات و مطالعات دربارهء این درخت شروع شد و به خواص و موارد استعمال آن معرفت حاصل گردید. برگ کوکا محتوی آلکالوییدهای متعددی است که مهمترین آنها کوکایین است. (از درمانشناسی تألیف محمدعلی غربی ج1 ص 105). رجوع به مدخل بعد، کارآموزی داروسازی ص 190 و درمانشناسی تألیف عطائی ج 2 ص 803 شود.
(1) - Coca. .(لاتینی)
(2) - Erythroxylom coca .
(فرانسوی)
(3) - Cocatannique .
(فرانسوی) Truxilline
(4)
کوکائین.
[کُ] (اِ)(1) مادهء سمی مخدر که از گیاه کوکا گرفته می شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ از کلمهء کوکا. آلکالوییدی است که از برگ درختچهء کوکا به دست آورند و یکی از داروهای بی حس کنندهء موضعی است، ولی استعمال ممتد این دارو منتهی به اعتیاد شدید می گردد. (از لاروس). آلکالوییدی است که از برگهای درخت کوکا استخراج می کنند. ترکیب شیمیایی کوکائین 4No + 21 H17 Cمی باشد. کوکائین به صورت منشورهای کوچک برنگ [ سفید ]متبلور می شود و بسیار کم در آب محلول است، ولی در الکل و اتر کام حل می گردد. کوکائین در 89 درجه حرارت ذوب می شود. املاح کوکائین در پزشکی مورد استعمال دارد و مهمترین ملح آن کلریدرات کوکائین است. کوکائین یک بی حس کنندهء موضعی و ضد درد عالی می باشد و بیشتر در چشم پزشکی جهت بی حس کردن قرنیه مورد استعمال دارد. معتادان به کوکائین آن را از راه بینی یا به طریق تزریق استعمال می کنند و نوعی نشأه می یابند. اعتیاد به کوکائین موجب اختلالات جسمی و روحی شدید می گردد. (از فرهنگ فارسی معین). کوکائین در سال 1589 م. به وسیله گدک(2) از برگ کوکا استخراج گردید و در سال 1884 م. کولر(3) آن را در بیماریهای چشم به کار برد و رکلوس(4) اولین بار آن را برای بی حسی موضعی در جراحی مورد استفاده قرار داد. امروزه این دارو به طریقهء سنتز(5) ساخته می شود. کوکائین خیلی کم در آب حل می شود و معمو کلریدرات آن را (کلریدرات دو کوکایین) که به شکل سوزنهای ریز متبلوری است و به خوبی در آب حل می شود به کار می برند. جذب و دفع کوکائین به سرعت انجام می گیرد علاوه بر راه زیر جلدی و معدی این دارو از راه مخاط و پوست خراشیده شده نیز جذب می شود. (درمانشناسی تألیف محمدعلی غربی ج 1 صص 107-108). و رجوع به درمان شناسی تألیف عطائی ج 2 ص 803 شود.
(1) - Cocaine.
(2) - Goedeke.
(3) - Koller.
(4) - Reclus.
(5) - Synthese.
کوکال.
[کَ / کُو] (اِ مرکب) رجوع به گوگال شود.
کوکان.
(اِ) ساز و برگ استادان گازر را گویند. (برهان). دست افزاری است مر گازران را. (آنندراج). دست افزار گازر. و در نسخهء سروری به وزن چوگان(1) به معنی ساز گازر آورده. (فرهنگ رشیدی). دست افزاری باشد مر گازران را. (فرهنگ جهانگیری). ساز و برگ گازرگر. (ناظم الاطباء).
(1) - در برهان با ثانی مجهول بر وزن سوهان و در آنندراج بر وزن چوگان ضبط داده شده است.
کوکان.
(اِخ) دهی از دهستان جعفرآباد فاروج که در بخش حومهء شهرستان قوچان واقع است و 106 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کوکان.
(اِخ) دهی از دهستان تفرش که در بخش طرخوران شهرستان اراک واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). از رستاق طبرش. (تاریخ قم ص 118 و 120).
کوکاة.
[کَ] (ع ص) پست بالا. (منتهی الارب). کوتاه بالا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کوکب.
[کَ کَ] (ع اِ) ستاره. (ترجمان القرآن). ستارهء بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و ذهب القوم تحت کل کوکب؛ یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب). ستارهء بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوست و با لفظ بالیدن و افتادن مستعمل. (آنندراج). ستارهء روشن و بزرگ. (غیاث). ستاره و ستارهء بزرگ. (ناظم الاطباء). نجم. (اقرب الموارد). ستاره. ج، کواکب. (فرهنگ فارسی معین). ستارهء بزرگ. ستاره. اختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فلمّا جن علیه اللیل رَءا کوکباً قال هذا ربی فلمّا افل قال لااحب الاَفلین. (قرآن 6/76). اذِ قال یوسف لاَِبیه یا أَبت اِنی رأیت احدعشر کوکباً و الشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین. (قرآن 12/4). الله نور السموات و الاَرض مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجة کانها کوکب دری یوقد من شجرة مبارکة زیتونة لاشرقیة و لاغربیة ... (قرآن 24/35).
چشمهء آفتاب و زهره و ماه
تیر و برجیس و کوکب بهرام.
خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.
منوچهری.
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
بیدقی مدح شاه می گوید
کوکبی وصف ماه می گوید.خاقانی.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم.خاقانی.
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
چشمهء خورشید باد بر سر تو سایبان.
خاقانی.
هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری بر افق سعادت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص179). برج طالعش از نور کوکب او متلالی گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.نظامی.
شنیدستم که هر کوکب جهانی است
جداگانه زمین و آسمانی است.نظامی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبهء مهد کواکب شکست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان.نظامی.
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
می دهد بوسه بر کف پایت.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم.
حافظ.
گر زمین را تیرگی گیرد فرونبود عجب
کوکب بخت علی از آسمان افتاده است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- کوکب الکتیبة؛ درخش آن(1). (منتهی الارب) (آنندراج). درخش سواران. (ناظم الاطباء).
- کوکب ثابت؛ گران رو ستاره. (ناظم الاطباء).
- کوکب سعادت بخش؛ کوکب سعد :
گرچه هر کوکبی سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش.خاقانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوکب سعد؛ (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدهء احکامیان موجب سعادت می شود. (از فرهنگ فارسی معین) : و طلوع کوکب سعد از افق مطالعم روی نمود. (المعجم از فرهنگ فارسی معین).
- کوکب سیار؛ گردان ستاره که الوا نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص278).
- کوکب سیاره؛ کوکب سیار. رجوع به ترکیب قبل شود :
وندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره.ناصرخسرو.
- کوکب صبح؛ (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه، اول چیزی که ظاهر می شود از تجلیات الهی و گاه اطلاق کرده شود بر سالکی که متحقق بود به مظهریت نفس کلی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- کوکب مسعود؛ کوکب سعد. کوکب سعادت بخش :
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب کوکب سعد شود.
- کوکب نحس؛ (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدهء احکامیان موجب نحوست می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- یوم ذوکوکب؛ روز نیک سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مجازاً قطرهء اشک. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 از فرهنگ نوادر لغات) :
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پرنده ام.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
ریزم ز مژه کوکب، بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با این همه کوکبها.جامی.
|| ماه. (ترجمان القرآن). || خورشید. (ترجمان القرآن). || میخ. (منتهی الارب) (آنندراج). میخ و وتد. (ناظم الاطباء). مسمار. (اقرب الموارد). || ستاره مانندی خرد که حاصل شده است از میخهای ته کفش. (ناظم الاطباء).
- کوکب کفش؛ میخ کفش و در اصطلاحات الشعرا مرادف گل کفش. (آنندراج). میخ کفش. گل کفش. (از فرهنگ فارسی معین) :
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
|| هر چیز درخشندهء مدورشکل. (ناظم الاطباء). || صورتی از زر و سیم و جواهر که بر کمربند و قبضهء کارد و شمشیر و ترکش و جز آن کنند. آنچه از زر و سیم به صورت ستاره ای بر قبضهء شمشیر و کمان و ترکش نشانند. گل میخ طلا و نقره. آنچه درنشانند از جواهر ثمینه بر کمر و ترکش و کمان دان و چیزهای دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم.
عماره (از یادداشت ایضاً)(2).
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زر و پیکر ز عاج.فردوسی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار.
فرخی
یکی پیکر بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم.
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر.
مسعودسعد.
مه سپر کرده و شب ماه سپر
به سپر برزده کوکب چه خوش است.خاقانی.
|| تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء). سیف. (اقرب الموارد). || شکوفهء مرغزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکوفهء باغ. کقوله: یضاحک الشمس منها کوکب شرق. (از اقرب الموارد). || درخش آهن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش آهن و شمشیر. (ناظم الاطباء). درخشیدن آهن و افروختن آن. (از اقرب الموارد). || شبنم که بر گیاه افتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطراتی از شبنم که شبانگاه بر گیاه نشیند و چون ستارگان نماید. (از اقرب الموارد). || چشمهء چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الکوکب من البئر؛ چشمهء چاه که آب از آن برجوشد. (از اقرب الموارد). || آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) || زندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محبس. (اقرب الموارد). || سختی گرما. || خطه ای از زمین که رنگش مخالف آن زمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گیاه دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بلند گردد از گیاه. (از اقرب الموارد). || سپیدی در سیاههء چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدی چشم. (ناظم الاطباء). نقطه ای سفید که در چشم پدید آید. (از اقرب الموارد). نقطهء سپید که بر سیاههء چشم افتد. نقطهء سپید که بر مردمک چشم پدید آید و از دیدن بازدارد. غبار. تورک، ج، کواکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || حدقهء چشم. (ناظم الاطباء). || طلق از ادویه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)(3). طلق. (ناظم الاطباء). || نوعی از سماروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سماروغ و غارچ. (ناظم الاطباء). || کوه. (از اقرب الموارد). || مهتر قوم و دلاور آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). سید و رئیس قوم. دلاور قوم. (ناظم الاطباء). سید قوم و فارس ایشان. (از اقرب الموارد). || (ص) بزرگ از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرد با ساز و برگ.(4) (منتهی الارب). مرد با ساز و برگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || مرد با سلاح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). || کودک نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلام مراهق. هنگامی که کودک ببالید و چهره اش زیبا شد، گویند: «غلام کوکب ممتلی»، همان گونه که وی را بدر گویند. (از اقرب الموارد). || (اِ) قسمی گل زینتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است(5) از تیرهء مرکبان و از دستهء آفتابیها که دارای نهنج بزرگی است و برگهای متقابل دارد. ریشه اش غده ای افشان و محتوی ذخایر اینولین فراوان است (نظیر غده های سیب زمینی ترشی) این گیاه را به جهت گلهای زیبایی که دارد در باغها به عنوان زینتی می کارند(6). گلهای کوکب درشت و پرپر و به رنگهای ارغوانی، زرد، سفید، قرمز یا بنفش می باشند. دهلیه. دالیا. کوکب معمولی. کوکب باغی. توضیح اینکه چند قسم از این گل در زمان ناصرالدین شاه در ایران متداول گردید. (فرهنگ فارسی معین). || ظاهراً نوعی طعام بوده است: [ کوکب ] طعامی است و آن چنان است که بگیرند قفیزی برنج و قفیزی نخود و قفیزی باقلی یا غیر آن و همه را بکوبند و بپزند و آن را مثلثه نیز نامند. (مکارم الاخلاق طبری ص 84، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - کتیبه، به معنی لشکر و گروه اسپان.
(2) - در یادداشتی دیگر این بیت به کسایی نسبت داده شده است.
(3) - در اقرب الموارد: الطلق من الاودیه، و ظاهراً اودیه غلط چاپی و ادویه درست است.
(4) - در اصل: بزرگ، متن تصحیح قیاسی است.
(5) - Dahlia. (6) - در اصل: زمینی، و ظاهراً غلط چاپی است.
کوکب.
[کَ کَ] (اِخ) قلعه ای است مشرف به طبریه. (منتهی الارب) (آنندراج). نام حصاری است در بالای کوهی مشرف به طبریه. صلاح الدین آن را فتح کرده بود، اما اکنون خراب است. (از معجم البلدان).
کوکبا.
[کَ / کُو کَ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند ستاره را گویند و عربان کوکب خوانند. (برهان) (از آنندراج). به لغت زند و پازند ستاره و تارا. (ناظم الاطباء). هزوارش کوکبا(1)، کوکپا(2)، پهلوی ستارک(3) (ستاره) و با کوکب عربی مقایسه شود. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - kok(a)ba.
(2) - kok(a)pa.
(3) - starak.
کوکبان.
[کَ کَ] (اِخ) قلعه ای است در یمن که درونش مرصع به یاقوت و درخشان همچو کوکب بود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شهری است در یمن. (الحلل السندسیة ج 2 ص 111). نام موضعی است و مولد اخفش حسین بن حسن بدانجا بود. (از تاج العروس در مادهء خفش، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوهی است در نزدیکی صنعاء. در اینجا کاخی وجود داشت که با نقره و سنگ بنا شده بود و اندرونش مرصع به یاقوت و جواهر بود و در شبهای تاریک مانند ستارگان درخشان می تابید و بدان جهت کوکبان گفتند. (از معجم البلدان). کوهی است که نزدیک صنعاء واقع است و بر آن کوه دو قصر است که هیچکس راه آن را نمی داند و عقیدهء بعضی مردم آن است که آن دو قصر را از جواهر ساخته اند، زیرا که در شب به غایت درخشنده است. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 676).
کوکب افروز.
[کَ / کُو کَ اَ] (نف مرکب)کوکب افروزنده. افروزندهء کوکب. روشن کنندهء ستاره :
آفتابی که از زوال بری است
کوکب افروز آسمان من است.
حسین ثنائی (از آنندراج).
کوکب الارض.
[کَ کَ بُلْ اَ] (ع اِ مرکب)طلق. (ذخیرهء خوارزمشاهی). طین شاموس. طلق. تلک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به طین شاموس و کوکب شاموس شود.
کوکب بحری.
[کَ / کُو کَ بِ بَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به ستارهء دریایی شود.
کوکب خراسانی.
[کَ کَ بِ خُ] (اِخ)میرزا عبدالعلی بن میرزا محسن. پدرش از مردم خراسان بود، اما وی در یزد متولد شد. در حسن خط خاصه در نسخ از امثال میرزا احمد نیریزی بشمار می رفت و در زمان فتحعلی شاه به منصب صدارت رسید و گاهی شعر نیز می سرود. رباعی زیر از اوست:
ای مهر تو مرهم دل خستهء من
وی مهر تو بر لب فروبستهء من
عفو و کرم و عطاست زیبندهء تو
جرم و گنه و خطاست شایستهء من.
(از مجمع الفصحاء ج 2 ص 426).
کوکب خراسانی.
[کَ کَ بِ خُ] (اِخ)میرزا محمدباقر. اصلش از خاوران و از مردم راز و قوشخانهء خبوشان بود. در آغاز جوانی به تهران آمد و به کسب علم و ادب پرداخت و در علوم ریاضی و طبیعی نیز مقامی یافت. محمدحسین خان قاجار مروزی و سایر رجال دربار فتحعلی شاه را در حق او عنایتی بود. وی در هفتادسالگی به سال 1272 ه . ق. درگذشت. دیوانش جمع نگردیده است. از قصاید اوست:
شب دوشین به هجر روی دلبر
نهادم سر به زانو دیده بر در
ز شور آن نگار پرنیان پوش
ز خار و خاره ام بالین و بستر...
(از مجمع الفصحاء ج 2 صص 426-427).
و رجوع به همان مأخذ شود.
کوکب ساموس.
[کَ / کُو کَ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) کوکب شاموس. (فرهنگ فارسی معین). طین ساموس است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به مدخل بعد شود.
(1) - Samos.
کوکب شاموس.
[کَ / کُو کَ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام گلی است و آن را از جزیرهء قبرس(1) آورند و آن از گل مختوم خشکتر می باشد. دارویی کشنده و گزندگی جانوران را دافع است و به عربی طین شاموس خوانند. (برهان) (آنندراج). کوکب ساموس. طین شاموس. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به طین شاموس شود.
(1) - شاموس (Samos) بجز قبرس (Chypre)است. (حاشیه برهان چ معین).
کوکب شیرازی.
[کَ کَ بِ] (اِخ) محمد صادق بن حاجی آقاسی معاصر مؤلف مجمع الفصحاء و از مردم نجیب و باکمال شیراز بود. به هندوستان سفر کرد و در مدرس درگذشت. حکایتی بر وزن هفت پیکر داشت که در دست نیست. ابیات زیر از اوست:
بریخت خون دلم چشم می پرستش و گیرم
ز لعل باده فروشش به حکم عشق غرامت.
جان برافشانم مرا چون از برابر بگذری
رخ بپوشانی ترا چون در مقابل بگذرم.
(از مجمع الفصحاء ج 2 ص 426).
کوکبوس.
[کُکْ / کَ وَکْ] (ص) به معنی کج و ناراست باشد. (برهان) (آنندراج). کج و ناراست. (ناظم الاطباء).
کوکبة.
[کَ کَ بَ] (ع مص) درخشیدن و روشن گردیدن آهن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درخشیدن و روشن گردیدن آتش و جز آن. (ناظم الاطباء). || (اِ) ستارهء بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستاره و گویند «کوکب و کوکبة» چنانکه گویند بیاض و بیاضة و عجوز و عجوزة. (از اقرب الموارد). || گروه مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
جماعت. (اقرب الموارد). و رجوع به کوکبه شود. || شکوفه. (از اقرب الموارد).
کوکبه.
[کَ / کُو کَ بَ / بِ] (از ع، اِ)بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم. (آنندراج). گروه. (از گنجینهء گنجوی) :
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.نظامی.
|| مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. (غیاث). مجازاً کروفر و حشمت. (آنندراج). جلال و جلوه و تابش. (ناظم الاطباء). حشمت. جاه. جلال. (فرهنگ فارسی معین) :
ببین که کوکبهء عمر خضروار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا.
خاقانی.
پندار همان عهد است از دیدهء فکرت بین
در سلسلهء درگه در کوکبهء(1) میدان.
خاقانی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبهء مهد کواکب شکست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبهء زلف تو تأثیر کرد.عطار.
مکن که کوکبهء دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند.
حافظ.
خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی
کوکبهء ماه با کمال برآمد.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
|| خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. (از ناظم الاطباء). همراهان شاه و امیر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). همهء محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت: رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288).
دست صبا برفروخت مشعلهء نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبهء شاخسار.
خاقانی.
با کوکبهء مظفرالدین
دین همره و همرهان ببینم.خاقانی.
سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش براثر او بفرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). چون سلطان او را در حالت آن محنت بدید کوکبهء جماعتی از خواص غلامان به نجدهء او فرستاد تا او را از دست ملاعین بستدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
صیدزنان(2) مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبهء خسروان.نظامی.
در کوکبهء چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان.نظامی.
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته ست
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد.
جلال اسیر (از آنندراج).
|| چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتر از لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان). چوبی باشد بلند و سرکج که از سر آن گوی فولادی مصیقل آویزند و پیش سواری ملوک می برند و آن از لوازم پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج).
(1) - به معنی بعد هم ایهام دارد.
(2) - ن ل : کنان.
کوکبه دار.
[کَ / کُو کَ بَ / بِ] (نف مرکب) دارندهء کوکبه. آنکه پیشاپیش پادشاهان کوکبه حمل کند :
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان.نظامی.
و رجوع به کوکبه (معنی آخر) شود.
کوکبی.
[کَ / کُو کَ] (ص نسبی) منسوب به کوکب.
- شمع کوکبی؛ از شاهد زیر چنین برمی آید که ظاهراً نوعی شمع بوده است :
کونشان شده ست چون لگن شمع کوکبی
وندر جواب این همه لال اند و الکن اند.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوکبی.
[کَ کَ] (اِخ) نبیرهء شیخ بایزید یله و در مشهد زادگاه آبا و اجداد خود زندگی می کند. مطلع زیر از اوست:
کُشتی من دل خسته را، ترک کمان ابروی من
تا بازیابم زندگی، تیری بیفکن سوی من.
(از مجالس النفایس ص 111).
کوکبی ترک.
[کَ کَ یِ تُ] (اِخ)قبادبیک. از اتراک است و در حیدرآباد بوده است. بیت زیر از اوست:
چو در کنج قفس میرم بسوزیدم مگر روزی
به امداد صبا خاکسترم راه سبا گیرد.
(از تذکرهء نصرآبادی ج 2 ص 313).
کوکبی جیلانی.
[کَ کَ یِ] (اِخ) مولی میرالقاری. از معاصران شاه عباس بود و کتابی به نام زبدة الحقایق دارد که مشتمل بر ابوابی چند به زبان عربی و فارسی است. این کتاب برای سلطان احمدخان حاکم گیلان نوشته شده است. (از فهرست کتابخانه مدرسهء سپهسالار ج 2 ص 147).
کوکبی مروزی.
[کَ کَ یِ مَ وَ] (اِخ) از شاعران دورهء غزنویان و به حسن بیان معروف بوده است. قطعهء زیر از اوست:
قدح و باده هر دو از صفوت
همچو ماه دوهفته دارد اثر
یا قدح بی می است یا می ناب
بی قدح در هوا شگفت نگر.
(از لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 65).
رجوع به مجمع الفصحاء ج 1 ص 487 شود.
کوکبیة.
[کَ کَ بی یَ] (اِخ) دهی است. (از معجم البلدان). و منه المثل: «دعوا دعوة کوکبیة» و اصل آن چنان است که عاملی بر مردم آنجا ستم روا داشت، ایشان وی را نفرین کردند و او مرد، و این مثل سایر شد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به معجم البلدان شود.
کوکبیه.
[کُ کَ بی یِ] (اِخ) دهی از دهستان کزاز بالا که در بخش سربند شهرستان اراک واقع است و 102 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کوکتل.
[کُکْ تِ] (انگلیسی، اِ)(1) کوکتیل. مخلوطی از مشروبات مختلف (جین، ویسکی و غیره). (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Coktail.
کوکتیل.
[کُکْ تِ] (انگلیسی، اِ) کوکتل. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوکتل شود.
کوکث.
[ ] (اِخ) شهرکی است از ماوراءالنهر به نزدیکی بشت، کلسکان، یوکند، خشکاب. با کشت و برز بسیار و مردمانی درویش. (حدود العالم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به حدود العالم چ دانشگاه ص 114 شود.
کوکج.
[ ] (اِخ) دهی از دهستان افشاریه است. رجوع به کوکه شود.
کوکده.
[دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان پائین خیابان که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
کوکر.
[کو کَ] (اِ) پنیرک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پنیرک شود.
کوکرل.
[کُ کِ رِ] (اِخ)(1) ژان اتین. کشیش پرتستان فرانسوی (1829-1901 م.). مدافع آزادی مذهب و آزادی سیاسی مردم بود. او راست: «آزادی خواهان و معتقدان واقعی دین» (1864 م.)، «گیزو و اعتقاد واقعی پرتستان» (1864 م.) و «ماجرای یک پناهنده» (1871 م.). (از لاروس).
(1) - Coquerel, Jean etienne.
کوک زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) دو پاره جامه را بهم پیوند کردن به طریق استعجال تا در دوختن کم و زیاده نشود. (آنندراج). بخیه زدن با دست در روی پارچه و جامه. (از فرهنگ فارسی معین). با بخیه های خرد دوزند. با بخیه های دورادور دوختن بار اول را. جامه را با بخیه های درشت دوختن. شَمج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خس بود در لفظ تازی کوک و اندر شاعری
کوک زن بر سوزنی گر خوش نراند لفظ خس(1).
سوزنی.
و رجوع به کوک شود.
(1) - در آنندراج: لفظ خویش و در جهانگیری لفظ کوک آمده و در دیوان چ شاه حسینی ص 222 مطابق متن آمده است.
کوکزی.
[کُکْ] (اِخ)(1) میشل وان. نقاش فلاماندی (1497 یا 1499-1592 م.). شاگرد «برنارد وان اورلی» و مجذوب رافائیل بود و به همین علت به ایتالیا رفت و در سال 1532 م. با شهرت درخشانی وارد رم گردید و تابلو «رستاخیز ناجی»(2) را برای کلیسای «سن پیر» ساخت. در بازگشت به میلان به سال 1543 م. محراب سن لوک را به سبک سه لوحه ای(3) نقاشی کرد. لوئی دوم او را نقاش مخصوص خود خواند و او را واداشت که پرده های نقاشی فراوانی به وجود آورد. (از لاروس و کیه).
(1) - Coxie, Coxcie, Cocsyen, Michel van.
(2) - Resurrection du Sauveur.
(3) - Triptyque.
کوک شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) موافق شدن ساز با سازی. (آنندراج) (غیاث). هماهنگ شدن و موافق گشتن ساز و آواز. (ناظم الاطباء). آهنگ یافتن سازها. میزان شدن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). || منظم گشتن حرکات دستگاه ساعت به وسیلهء پیچاندن فنر مخصوص. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن فنر و وسایل کوکی بوسیلهء کلید برای کار کردن آن. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || در تداول عامه، از جا دررفتن. متغیر شدن. (فرهنگ فارسی معین). خشمناک شدن. به خشم آمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عصبانی شدن و از کوره دررفتن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || بحرف آمدن شخص ساکت. (از ناظم الاطباء).
کوک کردن.
[کو کَ دَ] (مص مرکب)به معنی موافق ساختن است اعم از ساز و آواز و غیره. (برهان). موافق کردن ساز و موافق کردن آواز. (آنندراج) (غیاث). هماهنگ کردن و موافق ساختن سازها و آوازها. (ناظم الاطباء). آهنگ دادن سازها. میزان کردن آلات موسیقی. (از فرهنگ فارسی معین). ساز کردن اوتار رود جامگان. راست کردن مغنی تار ساز را تا بنوازد. ساز کردن چنانکه آلتی از آلات موسیقی را. بِظّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || راه انداختن ساعت و پیچ دادن فنر آن. (ناظم الاطباء). منظم کردن حرکات دستگاه ساعت به وسیلهء پیچاندن فنر مخصوص. (فرهنگ فارسی معین). جمع کردن فنر وسایل کوکی بوسیلهء کلید برای کار کردن آن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). پیچاندن دستهء ساعت یا گرامافون و امثال آن تا فنر آن به حد کفایت بپیچد. پیچاندن کلید ماشین فنرداری به حد لزوم، چون: ساعت و گرامافون. پیچانیدن کلید ساعت و امثال آن تا فنر گرد شود و گاه باز شدن، ساعت و مثل او به کار افتد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مطابق کردن آسمان سنج یعنی ساعت را با ساعت دیگر نیز کوک کردن گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). || بخیهء دو را دور زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوک زدن. رجوع به کوک زدن شود. || بانگ زدن (در زبان هروی مستعمل بود). (از فرهنگ فارسی معین) : وی می گفتی که به خیابان هری کوک کنم یعنی بانگ زنم... (نفحات الانس جامی از فرهنگ فارسی معین). || در تداول عامه، متغیر ساختن. عصبانی کردن. (از فرهنگ فارسی معین). به خشم داشتن. به خشم آوردن. به عمد کسی را به خشم آوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عصبانی و خشمگین کردن کسی را. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || در تداول عامه، تحریک کردن. وادار کردن به عملی: او را کوک کردند برود کشتی بگیرد. (از فرهنگ فارسی معین). || بر سر حرف و صحبت آوردن شخص ساکت. (ناظم الاطباء). در تداول عامه، بر سر حرف آوردن. (از فرهنگ فارسی معین).
کوکل.
[ ] (اِ) اسم هندی مقل است. (فهرست مخزن الادویه).
کوکلان.
(اِ) سرو کوهی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از فرهنگ فارسی معین).
کوکلان.
[کو کَ] (اِخ) طایفه ای از ترکمانان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طوایف ترکمن به دو دسته تقسیم می شوند: اول، ترکمنهای یموت که پانزده تیره اند... دوم، ترکمنهای کوکلان که بیست وهفت تیره اند و تیره های مهم آن: کرخ، قرابی خان، آی درویش و تسمیک می باشند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص309).
کوکلتاش.
[کُ کُ] (ترکی-مغولی، اِ مرکب) برادر رضاعی. از لغات ترکی، لهذا برادر رضاعی پادشاه را کوکلتاش خان لقب باشد. مؤلف(1) گوید که برادر رضاعی در اینجا مراد از پسر دایه نیست، بلکه شخصی دیگر باشد و کوکلتاش مرکب است از کوکه و تاش و لام تبجیل، زیرا که کوکه پسر دایه را گویند و تاش مبدل داش که کلمهء اشتراک است، چنانکه در فارسی لفظ هم. پس کوکلتاش به معنی هم کوکه باشد، یعنی دو شخص که شریک دایه خورده باشند بالضروره پسر آن دایه آن هر دو شخص را کوکه باشد و آن هر دو شخص با هم کوکلتاش باشند، یعنی هم کوکه و آنچه کوکلتاش به معنی پسر دایه گویند ظاهراً مجاز باشد که او را در ترکی فقط کوکه نامند. (غیاث) (از آنندراج). برادر رضاعی. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تاش شود.
(1) - مؤلف غیاث اللغات.
کوکلک.
[کو کَ لَ / کوکْ لَ] (اِ) غوزهء پنبه را گویند که هنوز نشکفته باشد، یعنی غلافی که پنبه در درون آن است. (برهان). بالضم و واو مجهول... غوزهء پنبه که هنوز ناشکفته باشد. (فرهنگ رشیدی). غوزهء پنبهء ناشکفته را گویند. (آنندراج).
کوکله.
[کو / کَ / کُو کِ / کَ لَ / لِ] (اِ)مرغی است تاجدار که آن را شانه سر گویند و مرغ سلیمان همان است و به عربی هدهد خوانند، و بر وزن حوصله هم گفته اند. (برهان). مرغی است تاجدار که آن را شانه سر گویند و مرغ سلیمان همان است و به عربی هدهد خوانند و اصل در آن کاکله بوده، یعنی کاکل دار. (آنندراج). مرغ شانه سرک که هدهد گویند و تاج دارد و اصل در آن کاکله بوده، یعنی کاکل دار. (انجمن آرا). در تداول خراسان کوکله(1) (شانه بسر)، لری کولکولو(2)(مرغی بزرگتر از گنجشک که بر سر خود شاخی از پر دارد). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - kokale.
(2) - kolkolo.
کوکما.
(هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند یکی از نامهای آفتاب است. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند آفتاب و خورشید. (ناظم الاطباء). هزوارش کوکما(1) و کومما(2) و کوکما(3)، پهلوی آفتاپک(4) (آفتاوه) و یونکر بنقل از یوستی آن را به معنی «آفتاب» (با علامت تعجب) نقل کرده است. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - kok(a)ma.
(2) - kumama.
(3) - kukama.
(4) - aftapak.
کوکن.
[کَ] (اِ) با ثانی مجهول جغد را گویند و آن مرغی است که به نحوست اشتهار دارد. (برهان). جغد را گویند و آن مرغی است که به نحوست اشتهار دارد و آن را کوکه و بوم نیز گفته اند. (آنندراج). جغد که بوم نیز گویند و کوکنک تصغیر آن. (فرهنگ رشیدی). || غلهء نیم رس بریان کرده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). غلهء نیم رس که دلمل نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). دلمل. (غیاث).
کوکن.
[کُو کِ] (اِخ) به هندی نام ولایتی است از ملک دکن بر ساحل دریای عمان. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی است از ملک دکن که بر ساحل دریای شور است. (از غیاث اللغات از فرهنگ رشیدی و برهان و سراج).
کوکنار.
(اِ مرکب)(1) غلاف خشخاش باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129). غلاف غوزهء خشخاش باشد و به عربی رمان السعال گویند. (برهان). غلاف غوزهء خشخاش که به فارسی نارکیوا و به عربی رمان السعال گویند که دفع سرفه کند و فارسیان سرفه را کوک گویند و سرفه کردن را کوکیدن خوانند به فتح کاف و کیو بر وزن عدو نیز به معنی سرفه بود و همچنین بر وزن بیجا، و بنابراین نوعی از خشخاش را نارکیوا خوانند و کوکنار و شربت کوکنار به خاصیت خواب افزاست و خوردن آن خواب آورد. (آنندراج) (انجمن آرا). غوزهء خشخاش زیرا که کوک به معنی سرفه است و نار به معنی رمان است و لهذا به تازی رمان السعال گویند. (فرهنگ رشیدی). غوزهء خشخاش مرکب از کوک که به معنی سرفه است و نار که ترجمهء رمان زیرا که به سرفه مفید است. (غیاث). اسم فارسی خشخاش است. (فهرست مخزن الادویه). نارکوک و نارخوک و غوزهء خشخاش که از آن تریاک گیرند. (ناظم الاطباء). میوهء خشخاش که دانه های خشخاش در درون آن است. گرز خشخاش. تمام خشخاش با پوست و دانه. جای دانه های خشخاش. غوزهء خشخاش. رمان السعال. نارکوک. نارخوک(2). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نارکوک. در اصطلاح گیاه شناسی، آن را «پاپاور سومنی فروم»(3)خوانند که شیرهء آن افیون است. همچنین افیون از تره ای که کوک (= کاهو، به عربی خس البری) خودرو گویند نیز گرفته شود. (از حاشیهء برهان چ معین). میوه ای کپسولی شکل خشخاش را که اصطلاحاً به نام گرز خشخاش نیز نامیده می شود کوکنار گویند و در اکثر موارد منظور از کوکنار بطور اعم همان میوهء خشخاش است که به نامهای انارگیرا، نارکوک، نارخوک نیز نامیده می شود. در برخی کتب میوهء خشخاش را به نام غوزهء خشخاش یاد کرده اند. در عهد صفویه، پوست خشخاش را مثل چای دم کرده می نوشیدند و شاه عباس در سال 1030 ه . ق. نوشیدن آن را قدغن کرد، ولی پس از شاه عباس دوباره متداول شد. (از فرهنگ فارسی معین) :
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراق روی او داروی بیخوابی شود.
خسروانی.
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایهء شمشیر تو بر کوکنار.
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص129).
بیم تو بیدار دارد بدسگالان را به شب
همچو کاندر خواب دارد کودکان را کوکنار.
فرخی.
هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش
نخوابد سبک دیگر از کوکناری.فرخی.
کی غم بوسه و کنار خورد
آنکه او کوک و کوکنار خورد.سنایی.
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ پر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل.سوزنی.
تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو بی کوکنار و بنگ.
سوزنی.
تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل.
سوزنی.
جایی رسید بأس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کوکنار.
انوری.
بر چمن آثار سیل بود چو دُردی می
فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار.
خاقانی.
ای هرکه افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده.
خاقانی.
تا به اثر خواب او چشم حسودش برد
شورش آهن بود مغز سر کوکنار.خاقانی.
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد.
ظهیر فاریابی.
بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری
زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد.
ظهیر فاریابی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش برده در خواب.
جامی (از آنندراج).
و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 113 شود. || بعضی تخم خشخاش را هم گفته اند. (برهان). به معنی خشخاش دانه هم آمده است. (آنندراج). به معنی خشخاش دانه به طریق مجاز نیز آمده. (از فرهنگ رشیدی). تخم خشخاش. (ناظم الاطباء) :
یکی را چنان کوفت آن نامدار
که گشت استخوانش همه کوکنار.
اسدی (از آنندراج).
|| عصاره و فشردهء خشخاش را نیز گویند. (از برهان). شربت کوکنار. دیاقودا(4). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بوتهء خشخاش. (فرهنگ فارسی معین) :
از آن پس بر سبز دشتی رسید
همه کوکنار و گل و سبزه دید.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 452).
بر لشکر گیاهان گل راست سلطنت
کوری کوکنار که حمال افسر است.
اثیر اخسیکتی.
نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها
تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان.خاقانی.
بود سر کوکنار حقهء سیماب رنگ
غنچه که آن دید کرد مهرهء شنگرف سان.
خاقانی.
(1) - کوکنار، نارکوک. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - مرحوم دهخدا در یادداشتی آرد: کوک، صورتی از خوک به معنی خنزیر است چنانکه نارخوک نام دیگر آن است.
(3) - Papaver somniferum. (4) - فرانسوی Diacode که شربتی است منوم و آرامش بخش که از کوکنار به دست آورند.
کوکنارخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) محلی که در آن کوکنار (پوست خشخاش) دم کرده می نوشیدند. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوکنار شود.
کوکناری.
(ص نسبی) افیون خوران را گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). || مانند کوکنار. به هیئت کوکنار. همچون کوکنار. رجوع به کوکنار شود.
کوکنده.
[کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان گیلخواران که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوکنک.
[کو کَ نَ] (اِ مصغر)(1) مصغر کوکن است که جغد باشد و آن پرنده ای است به نحوست مشهور. (برهان) (آنندراج). کوکن یعنی جغد کوچک. (ناظم الاطباء) :
آواز نای و حسن کجا سیرگاه تو
ویرانه ها و خلق در آن همچو کوکنک.
خیالی سبزواری (از فرهنگ رشیدی).
الصخد؛ بانگ کوکنک. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - از: کوکن + ک، تصغیر. (حاشیه برهان چ معین).
کوکو.
(اِ صوت) صدا و آواز فاخته را گویند. (برهان). آواز فاخته مثل پوپو آواز هدهد، و با لفظ زدن و کردن مستعمل. (آنندراج). آواز و صدای فاخته. (ناظم الاطباء). اسم صوت کوکو. حکایت صوت کوکو. آواز فاخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو(1).
خیام (از فرهنگ فارسی معین).
آن خواجه که خویش را هلاکو می گفت
وز کبر سخن به چشم و ابرو می گفت
بر کنگرهء سرای او فاخته ای
دیدم که نشسته بود و کوکو می گفت.
؟ (از آنندراج).
و رجوع به معنی بعد شود.
- کوکو زدن؛ کوکو کردن. آوای کوکو برآوردن. بانگ کوکو سر دادن :
فاخته هر صبح که کوکو زند
سوختگی از جگرم بو زند.
امیرخسرو (از آنندراج).
- کوکو کردن؛ کوکو زدن. آوای کوکو برآوردن :
فاخته چون نغمهء دلجو کند
بوم چرا بیهده کوکو کند.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کوکوگوی؛ که بانگ کوکو برآورد. که کوکو کند :
باز مردان چو فاخته در کوی
طوق در گردنند کوکوگوی.
سنائی.
|| (اِ) فاخته. (ناظم الاطباء). مرغی است که آوایی شبیه به کوکو برآرد و بعضی ملل دیگر نیز همین نام را بدو دهند چنانکه فرانسوی ها.(2) طیری از طیور که در لانهء دیگران تخم گذارد و حضانت و تربیت جوجه های او را مرغان دیگر کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسم صوت که به مرغ اطلاق شده. (حاشیهء برهان چ معین). پرنده ای است(3) از راستهء برشوندگان که زیبا و دارای منقاری ضعیف و بالها و دمش نسبتاً طویل و پاهایش کوتاه است. این پرنده از حشرات مختلف تغذیه می کند. رنگ پرهایش خاکستری متمایل به آبی و پرهای زیر شکمش روشن تر از قسمتهای دیگر بدن است. عاطفهء مادری کوکو بسیار کم و مشهور به بی عاطفگی است و جوجه هایش نیز به قدرناشناسی شهرت دارند. وجه تسمیهء وی به سبب آوازش (که شبیه به «کوکو» است) می باشد. فاخته. صلصل. (فرهنگ فارسی معین). || خاگینه(4) را نیز گفته اند. (برهان). به معنی خورش خاگینه معروف است. (انجمن آرا). خاگینه. تواهه. (فرهنگ فارسی معین). || نوعی از مأکولات که از بیضه سازند. (آنندراج). نوعی از مأکولات که از بیضه مرغ سازند. (غیاث). طعامی که از گندنای کوبیده و جز آن با خایهء زده در روغن سرخ کنند. قسمی از طعام با خایهء مرغ و سبزی کوفته کرده. چون مطلق گویند، طعامی از خایهء مرغ و گندنا و اگر با چیزی دیگر غیرگندنا باشد کوکو را بر آن اضافه کنند: کوکوی سیب زمینی. کوکوی بادنجان و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی غذا. طرز تهیهء آن معمو چنین است: چند دانه تخم مرغ را با قدری نمک و فلفل و یک قاشق آب در ظرفی ریزند و با چنگال آن را خوب هم زنند تا کام صاف و یکرنگ شود. مقداری جعفری نرم کرده نیز داخل کنند و سپس مقداری کره یا روغن داغ کرده، تخم زده را در روغن ریزند و ظرف را کمی تکان دهند تا بدان نچسبد. همین که زیر آن سفت شد با کارد یا چنگال آن را به روی دیگر گردانند یا از یک طرف آن را لوله کنند تا اطراف آن سرخ شود، ولی میان نیمه بسته و نرم بماند و آتش ملایم به کار برند تا به خوبی طبخ صورت گیرد و زیاد سفت نشود. کوکو به سبب مخلوط شدن با سبزیها و حبوبات و گوشت انواعی دارد، مانند: کوکوی اسفناج، کوکوی بادنجان، کوکوی تره، کوکوی سبزی، کوکوی لوبیای سبز، کوکو شبت، کوکوی گوشت، کوکوی ماش و باقلا، کوکوی ماهی و غیره. (فرهنگ فارسی معین). || (ادات استفهام) تکرار «کو». کجاست؟ کجاست؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - به معنی ادات استفهام مکرر نیز ایهام دارد. رجوع به معنی آخر شود.
.
(فرانسوی)
(2) - Coucou .(لاتینی)
(3) - Cuculus (4) - کوکو با خاگینه فرق دارد. و رجوع به معنی بعد شود.
کوکوز.
(اِ) نوعی از قماش لطیف باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی). نوعی از قماش لطیف و نظیف و نفیس باشد. (آنندراج). نوعی از قماش ابریشمین زردوزی. (ناظم الاطباء) :
تشریفهای فاخر کرده روان ز هر سو
نخ و نسیج و کمخا، کوکوز و سای ساره.
نزاری (از فرهنگ رشیدی).
کوک و کلک.
[کو کُ کَ لَ] (اِ مرکب، از اتباع) از اتباع است. حیله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلک شود.
- کوک و کلک کردن؛ با تعب و مهارت اسباب کاری را فراهم ساختن. (امثال و حکم ج 3 ص 1247).
کوکومه.
[مَ / مِ] (اِ) جغد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نامی است که به مزاح به دختران خردسال دهند که خانه داری کردن خواهند. دختر خردسال که به تقلید زنان چادر نماز بر سر کند. دختری خرد که گفتار و رفتار خود را با زنان مانند کند. دختری خرد که به تقلید زنان چادر و دیگر جامه ها بر خود راست کند. خاله کوکمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوکوة.
[کَ کَ وَ] (ع مص) جنبیدن در رفتار و شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد): کوکی الرجل کوکوة؛ جنبید در رفتار و شتافت. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دویدن کوتاه قامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کوکوه.
[کُ / کو کُ وَ / وِ](1) (اِ) به معنی کوکنک است که جغد باشد. (برهان) (آنندراج). کوکن و جغد. (ناظم الاطباء). کوکه. کوکن. کوتنک. جغد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - برهان و آنندراج این کلمه را بر وزن «غلغله» و ناظم الاطباء کَوکَوِه و فرهنگ فارسی معین کوکُو و ... ضبط کرده اند.
کوکویی.
(اِخ) طایفه ای از ایلهای کرد ایران که در حدود 30 خانوار است و در جوانرود مسکن دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
کوکه.
[کو کَ / کِ] (اِ) به معنی کوکوه است که جغد باشد و آن پرنده ای است منحوس. (برهان). جغد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوکوه. کوکن. کوکنک. جغد. (فرهنگ فارسی معین). || (ترکی، اِ) به ترکی برادر رضاعی را گویند یعنی در طفلی با هم شیر خورده باشند. (برهان). به ترکی برادر رضاعی را گویند، یعنی دو طفل که با هم شیر یکی را خورده باشند و آن دو نفر کوکلتاش یکدیگرند، یعنی شریک شیر. (آنندراج) (انجمن آرا). برادر رضاعی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || قرص نان کوچک را هم می گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). هر نان که صورت نیم کره ای دارد و قسمی از آن زنجفیل کوکه است. نانی چون نیم کره ای به بزرگی محتوی یک کف. نانی که به اندازهء مشتی گره کرده پزند و آن را که زنجبیل در آن کنند زنجفیل کوکه نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوکه.
[کو کَ] (اِخ) دهی از دهستان ایل تیمور که در بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوکه.
[کو کَ] (اِخ) دهی از دهستان رستاق که در بخش خمین شهرستان محلات واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوکه.
[ ] (اِخ) کوکج. دهی از دهستان افشاریه که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 301 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوکه رژ.
[کو کِ رَ] (اِخ) دهی از دهستان قطور که در بخش حومهء شهرستان خوی واقع است و 331 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوکی.
(ص نسبی) وسایلی که به وسیلهء کوک و با جمع آوری فنر کار می کنند: اتومبیل کوکی، طیارهء کوکی(1)... ساعت کوکی و غیره. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
(1) - اسباب بازی کودکان.
کوکیا.
[کِ] (اِخ) دهی از دهستان باراندوزچای که در بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع است و 358 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کوکیال.
[ ] (اِخ) نام دهی است به خلخ. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 82).
کوکیمبو.
[کُ بُ] (اِخ)(1) شهری و ولایتی به همین نام در کشور شیلی که در ساحل اقیانوس آرام واقع است و 10000 تن سکنه دارد و جمعیت ولایت کوکیمبو در حدود 157000 تن است. (از لاروس).
(1) - Coquimbo.
کوگار.
(اِ)(1) کوگوار(2). رجوع به پوما شود.
(1) - Couguar.
(2) - Cougouar.
کوگان.
(اِخ) دهی از دهستان بالاگریوه که در بخش ملاوی شهرستان خرم آباد واقع است. این ده 100 تن سکنه دارد که از طایفهء کوگان هستند. قلعهء خرابه ای به نام کوک کوهزار در این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوگده.
[دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 109 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوگنو.
[نُ] (اِخ)(1) ژوزف. مهندس فرانسوی (1725-1804 م.) است که در سال 1770 م. اولین اتومبیل را با قوهء بخار ساخت و سال بعد نمونهء دیگری به نام «فاردیه»(2)برای حمل بار سنگین درست کرد. (از لاروس).
(1) - Cugnot, Joseph.
(2) - Fardier.
کوگنه.
[گَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان رحمت آباد که در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 435 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کول.
(اِ) به معنی دوش و کتف باشد. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دوش که به عربی کتف گویند. (از فرهنگ رشیدی). شانه. دوش. کتف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلپایگانی کول، گیلکی کول. شانه و دوش. (حاشیهء برهان چ معین).
- از سر و کول هم بالا رفتن؛ رجوع به ترکیب بعد شود.
- از کول هم بالا رفتن؛ در تداول عامه، در جایی پرازدحام برای خود جا بازکردن. (فرهنگ فارسی معین).
- این کول و آن کول انداختن؛ در تداول عامه، تعلل کردن. مماطله کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- بر کول سوار کردن؛ در تداول عامه، بر شانه و پشت سوار کردن کسی را. (فرهنگ فارسی معین).
- به کول انداختن؛ کول کردن. رجوع به مدخل کول کردن شود.
- به کول گرفتن کسی یا چیزی را؛ کول کردن :
رجوع به مدخل کول کردن شود.
خرسر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته به کول، خیک شراب.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- دم را روی کول گذاشتن و رفتن؛ با یأس و نومیدی بازگشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأیوس یا مغلوب رفتن. (امثال و حکم ج3 ص825).
- کولبار؛ کوله بار. باری که بر دوش یا پشت حمل کنند :
کولباری ز معصیت بر کول
کی توانی شدن به صدر قبول.(1)
سراجی (از آنندراج).
و رجوع به کوله بار شود.
- کول کردن کسی را؛ به کول گرفتن. بر پشت یا بر دوش بردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل کول کردن شود.
|| پشت و ظهر. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی قبل شود. || جایی بود که آب تنک ایستاده بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 325). با ثانی مجهول به معنی تالاب و استخر و آبگیر بود. ترکان هم تالاب را کول می گویند. (برهان). به معنی آبگیر و تالاب گفته اند. و به ترکی هم کول به معنی حوض و آبگیر آمده، ولی به کاف فارسی تکلم نمایند. (آنندراج). آبگیر و هر گوی که در آن آب ایستد. (فرهنگ رشیدی). تالاب و مغاک. (غیاث). در اوراق مانوی (پهلوی) کول(2)(گودال، گنداب). این کلمه را به خطا گول نوشته اند چنانکه در لغت فرس اسدی چ هرن ص 87. (حاشیهء برهان چ معین) :
کولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 325).
خَبر؛ کول آب در کوه. (از منتهی الارب). خَبراء؛ کول آب در بیخهای سدر. (از منتهی الارب). || جغد را نیز گویند که پرندهء منحوس باشد. (برهان). به معنی جغد هم نوشته اند. (آنندراج). جغد که به شآمت معروف است. (فرهنگ رشیدی). جغد و کوکن. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف «کوک». (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به کوک، کوکن، کوکنک، کوکوه و کوکه شود. || مردم گیلان و بیه پس، پشته و تل را گویند. (برهان). در لهجهء گیلکی پشته و تل را گویند. (از فرهنگ رشیدی). تپه و تل و کوه. (از ناظم الاطباء). گیلکی کول به معنی تپه. (از حاشیهء برهان چ معین). || به هندی امر به گشودن باشد، یعنی بگشا. (برهان). || قسمی از ماهی مأکول و بسیار لذیذ. (ناظم الاطباء). رجوع به کولی شود. || گدار آب و پایاب. || جایی که آب آن ایستاده و روان نباشد. || (ص) بی ادب کارناآزموده.(3) (ناظم الاطباء). || لوچ. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص332) :
همه کر و همه کور و همه شل و همه کول.
قریع (از لغت فرس اسدی).
(1) - فرهنگ رشیدی کول را در این بیت تل و پشته معنی کرده است و صاحب آنندراج آرد: رشیدی شعر سراج الدین را که در معنی دوش و کتف نوشته شده در معنی تل و پشته به لهجهء گیلکی شاهد آورده و غریب است.
(2) - kwl (3) - ظ. مصحف گول است.
کول.
[کَ وَ] (اِ) نوعی از پوستین است که آن را از پوست گوسفند بزرگ دوزند و درزهای آن را تسمه دوزی کنند. (برهان). پوستین پشم درازی است که کم بهاست و فقیران پوشند. (آنندراج). پوستینی که از پوست گوسپند پیر سازند. (از فرهنگ رشیدی). کردی گول(1) (پوست، پوست نرم جانوران که بشر پوشش خود کند)، کوله(2) و کول(3) (پشم گوسفند و غیره، پالتو پوستی). (از حاشیهء برهان چ معین). نوعی پوستین پرپشم کم بها. (حاشیهء شرفنامه چ وحید ص 163) :
میفکن کول گرچه خوار(4) آیدت
که هنگام سرما به کار آیدت.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 163).
به کول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
ز همه نمدفروشان جهان فراغ دارد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 66).
باید به پوستین بره درساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه به بر قاقم و قدک.
نظام قاری (دیوان البسه ص 90).
به پشتی بیامد ز هر سو کول
به پیکار سما نموده جدل.
نظام قاری (دیوان البسه ص 186).
|| گلیم و پلاس کهنه. (برهان) (ناظم الاطباء). بعضی گلیم و پالاس را گفته اند. (فرهنگ رشیدی). بعضی به معنی گلیم کهنه نوشته. (غیاث). || حلقه های سفالین که در مجرای قنات نشانند تا مانع از نشست قنات شود. (فرهنگ فارسی معین). تنبوشه های بسیار بزرگ که در قنات به کار برند جلوگیری واریز را. لولهء بزرگ و فراخ سفالینه که در قنات به کار برند و آن را در کرمان نای و نای سار گویند. تنبوشهء بزرگ برای کاری. گنگ. موری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در سامی اسب کندرو که کودن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). اسب کم راه و مهمیزخور و کندرو را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). عربی است. رجوع کنید به السامی در معنی «کودن». (حاشیهء برهان چ معین). || در هندی به معنی نیلوفر آفتابی که گلش سرخ باشد و آن را به هندی کمل نیز گویند. (غیاث).
(1) - kewil.
(2) - kavla.
(3) - kavel. (4) - در فرهنگ رشیدی و آنندراج: عار. و نیز در فرهنگ رشیدی این بیت شاهد معنی بعد آمده است.
کول.
(اِ) کوله خاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کول و «کول کیش» و «کوله خاس» نامهایی است که در رشت به درختچه ای دهند که آن را در مازندران «جز» و در طوالش و رودسر «چوست» و «چشت» و در آستارا «هس» و در برخی از نقاط طالش «پل» نامند. درختچه ای است(1) که در کلیهء نقاط مرطوب جنگلهای شمال فراوان است. (از جنگل شناسی کریم ساعی ص 280). و رجوع به کوله خاس، فهرست درختها و درختچه های جنگلی و جنگل شناسی کریم ساعی ص 48 شود.
(1) - Ruscus hyrcanus fragan .(انگلیسی) , Box hally(فرانسوی)
کول.
[کَ وَ] (اِخ) نام قصبه ای است از ولایت فارس. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف گوک(1)موضعی در کرمان است. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 255-257 و گوک در همین لغت نامه شود.
کول.
(اِخ) دهی از دهستان سارال که در بخش میرانشاه شهرستان سنندج واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کول.
(اِخ) دهی از بخش شیب آب که در شهرستان زابل واقع است و 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کول.
(اِخ) باب کول محله ای است در شیراز. (از معجم البلدان).
کول آباد.
(اِخ) دهی از دهستان کاغه که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 137 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کول آباد.
(اِخ) دهی از دهستان اسحاق آباد که در بخش قدمگاه شهرستان نیشابور واقع است و 293 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کولا.
(اِ) زبان کردان بود بارانی گوید... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 16) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گمان می کنم به کاف تازی مفتوح (کَولا) باشد و با اینکه در نسخهء فرهنگ اسدی، نخجوانی یکی دو بار دیگر به بارانی تصادف می شود، معهذا شاید عبارت اصل کتاب این بوده: «به زبان کردان بارانی بود» و پس از آن محتمل است نام شاعر آمده و سپس لفظ «گوید» و محتمل است نام شاعر نیز بارانی بوده و کاتب از تکرار بارانی جمله را غلط گمان برده و تصرف عادی کتاب را مرتکب شده است. کولا به گمان من لهجه و لحنی از «شولا» باشد و تبدیل شین به کاف و خاء در زبان پارسی سایر است و شولا را چنانکه خود بر تن مردی «درگزینی» (درگزین همدان) دیدم، جامهء فراخی است - فراختر از عبای زمستانی - که بر روی جامه های دیگر پوشند. رویه و زیرهء آن از جامهء پشمین تنک است و میان آن انباشته به پشم است و با موی آدمی و اسب، آن پشم برابره و آستر استوار کرده اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جامهء پشمین که شبانان پوشند. با شولا قیاس شود. (از فرهنگ فارسی معین) :
در بیابان بدید قومی کرد
کرده از موی هر یکی کولا.
بارانی (از لغت فرس چ اقبال ص 16).
و رجوع به کولاویان شود.
کولا.
(اِخ) دهی از دهستان کله بوز که در بخش مرکزی شهرستان میانه واقع است و 206 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4)
کولاب.
(اِ مرکب)(1) استخر و تالاب را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). به معنی آبگیر و استخر و تالاب که آب ایستاده باشد زیرا که کول، گوی را گویند که در آن آب جمع آید و بایستد و آن را کیلو نیز گویند. (انجمن آرا): باقعة؛ مرغ برحذر که از ترس آنکه شکار گردد بر آبشخور فرودنیاید و از کولابها آب خورد. (منتهی الارب). جَلس؛ کولاب در دشت. (منتهی الارب). || موجهء عظیم را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). و رجوع به کولاک شود.
(1) - از: کول + آب. (حاشیهء برهان چ معین).
کولاب.
(اِخ) نام ولایتی است از مضافات بدخشان که آن را ختلان(1) گویند. (برهان چ کلکته ص619). نام ولایتی از ملک بدخشان که ختلان نیز گویند. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف کولان شهرکی پاکیزه در حدود ترک از ناحیتی به ماوراءالنهر. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به کولان شود.
(1) - در برهان چ معین اختلال آمده و ظاهراً درست نیست.
کولاب.
(اِخ) نام شهری و مدینه ای هم بوده است. (برهان چ کلکته ص 619). نام شهری. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف کولان است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به مادهء قبل و کولان شود.
کولاج.
(اِ) حلوایی است که آن را لا بر لای گویند. (آنندراج). قسمی از حلوا. (ناظم الاطباء). و رجوع به کولانج و گولانج شود.
کولاد.
(اِخ) دهی است از دهستان موگوئی که در بخش آخورهء شهرستان فریدن واقع است و 145 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کولارتکین.
[تَ] (اِخ) از سرهنگان مقنع بود که به سال 163 ه . ق. با جنیدبن خالد امیر بخارا مصاف داد. (تاریخ بخارا ص 85).
کولاردو.
[کُ دُ] (اِخ)(1) شارل پیر. شاعر فرانسوی (1732-1776 م.) و نویسندهء «منظومه ها» است. اشعار او لطیف و زیبا ولی عاری از ابداع است. در سال 1776 م. به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید، ولی پیش از ورود به آکادمی درگذشت. (از لاروس).
(1) - Colardeau, Charles Pierre.
کولاک.
(اِ)(1) به معنی دویم کولاب است که موجهء عظیم باشد. (برهان). به معنی کلاک یعنی موج بزرگ نوشته شده. (از آنندراج). همان کلاک یعنی موج بزرگ. (فرهنگ رشیدی). موجهء عظیم. (ناظم الاطباء). || بعضی به معنی طوفان گفته اند. (فرهنگ رشیدی). افادهء معنی طوفان نیز می کند. (آنندراج). در گیلان طوفان دریا را گویند. (حاشیهء برهان چ معین). تلاطم امواج دریا. (فرهنگ فارسی معین). طوفان دریا. طوفان دریایی. انقلاب در دریا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || باد و برف. (ناظم الاطباء). طوفان برف و باد. انقلاب در هوا. دمه. دمق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - ترکی است و در گیلکی Kulak، یعنی تلاطم دریا. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به معنی دوم همین مدخل شود.
کولاک زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) کولاک کردن. (فرهنگ فارسی معین). موج زدن. طوفان کردن و منقلب و متلاطم شدن امواج دریا :
شود ز(1) چشم پرآبم هزار کشتی غرق
دمی که قلزم خوناب دل زند کولاک.
وحشی (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به کولاک کردن شود.
(1) - در دیوان وحشی چ امیرکبیر ص 227: چو.
کولاک کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)متلاطم شدن امواج دریا. (فرهنگ فارسی معین). منقلب و طوفانی شدن دریا یا هوا که با برف و سرما همراه باشد. و رجوع به کولاک زدن شود. || در تداول عامه، معرکه کردن. کار بزرگی انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین). عملی نمایان و شایان تحسین انجام دادن.
کولان.
[کَ وَ] (اِ) گیاهی است که در آب روید و از آن حصیر بافند. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گیاهی است که در آب روید و از آن بوریا سازند. (فرهنگ رشیدی). اسل. اسل کولان. سمار. سخونوس. نی بوریا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد شود.
کولان.
[کو / کَ] (ع اِ) گیاه بردی و علف. (منتهی الارب). گیاه بردی و واحد آن کولانة است. (از اقرب الموارد). گیاه بردی. (ناظم الاطباء). || گیاهی است مانند بردی که در آب روید. (منتهی الارب). و رجوع به مدخل قبل شود.
کولان.
[کَ وَ] (اِخ) نام کوهی است. (برهان) (از ناظم الاطباء). کوهی که رودخانهء خرم آباد ملایر از آن سرچشمه می گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کولان.
(اِخ) دهی از دهستان بیلوار که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 425 تن سکنه دارد. تپه ای از آثار ابنیهء قدیم در این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کولان.
(اِخ) نام شهری است به ماوراءالنهر. (منتهی الارب). ناحیتی خرد است [ از خلج ]و به مسلمانی پیوسته و اندر او کشت و برز است. (حدود العالم چ دانشگاه ص 81). شهرکی است پاکیزه در حدود بلاد ترک از ناحیه ای به ماوراءالنهر. (از معجم البلدان از حاشیهء برهان چ معین).
کولانج.
(اِ) نام حلوایی است که آن را لا بر لا می گویند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است(1). (برهان) (آنندراج). گولانج. گولاج. کلاج. در فهرست لغات دیوان بسحاق اطعمه چ استانبول ص 182 آمده: کلاج برگهای پهن که از نشاسته سازند و بهم پیچند و بعد از آن با شکر و مغز بادام یا فندق پزند و آن را لا بر لا نیز گویند. (حاشیهء برهان چ معین). با کاف عربی غلط است و با گاف فارسی صحیح است، برای اینکه لبیبی در بیتی حروف اول کلماتی را که با گاف فارسی آغاز می گردد التزام کرده و گولانج را نیز آورده است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بادی باشد که آن را قولنج خوانند. (برهان) (آنندراج). قولنج. (ناظم الاطباء). کولینج. قولنج. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به قولنج شود.
(1) - رجوع به گولانج شود.
کولانکوه.
(اِخ) دهی از دهستان دیجوجین که در شهرستان اردبیل واقع است و 884 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کولانه.
[ ] (اِخ) از دیههای اصفهان است. (مافروخی ص 40).
کولاوی.
[کَ] (ص نسبی) شولاپوشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) پهلوان کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کولا و کولاویان شود.
کولاویان.
[کو / کَ](1) (ص، اِ) پهلوانان کردان باشند از جنس نیکو (کذا). (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 394). پهلوانان و گردان را گویند. (برهان) (آنندراج). گرد و پهلوان. (ناظم الاطباء). اقبال در حاشیهء 7 ص 394 لغت فرس نوشته اند: سابقاً مفرد این لغت، یعنی کولا را از همین نسخه نقل کردیم و باز هم معنی درست این کلمه معلوم نشد. مؤلف لغت فرس در ذکر کولا نویسد: «کولا زبان کردان بود، بارانی گوید: در بیابان...» آقای دهخدا نوشته اند: این کلمه شولای امروز است و ظاهراً عبارت این بوده که «کولا به زبان کردان بارانی بود» و نام شاعر افتاده است میان «بود» و «گوید». و نیز عبارت ص 394 لغت فرس را چنین تصحیح کرده اند: کولا، وین بارانی که پهلوانان کردان پوشند از جنس نیکو. (حاشیهء برهان چ معین). مرحوم دهخدا در یادداشتی آرد: کولاویان پهلوانان کردان باشند از جنس نیکو بارانی گوید. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
در بیابان بدید قومی کرد
کرده از موی هر یکی کولا
وآن زبان نظیف هر کردی
با برنشم و دیدهء شهلا.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
در غالب فرهنگها کولاویان را به همین عبارت یا شبیه آن شرح کرده اند و هیچ یک شاهدی ندارند، فقط در نسخهء حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی شاهد فوق آمده است و چنانکه مشاهده می شود در قطعهء مذکور کلمهء کولاویان نیست و به گمان من اصل تمام فرهنگها برای این کلمه همین نسخهء حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی است و کاتبی از قدیم ترین زمانها در مستی یا هشیاری، خستگی یا تازه نفسی گرسنگی یا سیری عبارت مؤلف را زیر و رو کرده و به این صورت درآورده است و اصل این بوده: کولاویان، پهلوانان کردان که کولا پوشند و آن نوعی بارانی است شاعر گوید... و کولا و شولا همان جامهء پشمین است که امروز کردان و روستاییان و درویشان چون جبه ای به سرما، در زمستان در بر کنند... و در نسخهء حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی نظایر این تصحیفات و تحریفات بسیار است - انتهی. و رجوع به کولا شود. || شولاپوشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - مرحوم دهخدا با کاف مفتوح، یعنی کَولاویان ضبط کرده اند.
کولبار.
(اِ مرکب) کولباره. کوله بار. کوله باره. رجوع به مادهء بعد شود.
کولباره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) کوله بار. بستهء باری که بر پشت کشند. (فرهنگ فارسی معین). کاره. عکمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوله و کوله باره شود.
کولپر.
[لِ پَ] (اِ) نام گیاهی معطر که از ساق و برگ آن ترشی سازند و انجدان طیب نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به کول پر و گلپر شود.
کول پز.
[کَ وَ پَ] (نف مرکب) آنکه کَوَل پزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کَوَل (معنی سوم) شود.
کول پزی.
[کَ وَ پَ] (حامص مرکب)عمل و شغل کول پز. رجوع به کول پز و کول شود. || (اِ مرکب) کوره یا جایی که کول پزند.
کولج بالا و پایین.
[] (اِخ) دهی از دهستان وسط طالقان که در شهرستان تهران واقع است و 620 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
کولجه.
[لَ جِ] (اِ) کلجه. (ناظم الاطباء). رجوع به کلجه شود.
کولح.
[کَ لَ] (ع ص) زشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قبیح. (اقرب الموارد).
کولخ.
[لَ] (اِ) به معنی آتشدان و منقل باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً گولخ است مخفف «گولخن» و با گیلکی «کله»(1) (منقل) مقایسه شود. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به گولخ شود.
(1) - kala.
کولخ.
[لَ] (اِخ) با ثانی مجهول، نام مردی بوده تورانی که اسفندیار را از راه هفت خوان به رویینه دژ رسانید. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). در فهرست ولف «کولخ» و «گولخ» نیامده و شخصی که اسفندیار را در هفتخوان رهنمایی کرد گرگسار بود. (حاشیهء برهان چ معین).
کول خس.
[خَ] (اِ مرکب) کوله خس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوله خس شود.
کولخشی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب است به کولخش که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی).
کول ده.
[دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان لفمجان که در بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع است و 405 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کولر.
[لِ] (انگلیسی، اِ)(1) دستگاهی که هوای اطاق و سالن را خنک کند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Cooler.
کول زرد.
[زَ] (اِخ) دهی از بخش ایذه که در شهرستان اهواز واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کولسه.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان جوانرود که در بخش پاوهء شهرستان سنندج واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کولسی.
[ ] (اِخ) رجوع به قاموس کتاب مقدس و کولوسی شود.
کولش.
[لِ] (اِمص) رجوع به کولیدن شود.
کولشی سین.
[کُلْ] (فرانسوی، اِ)(1)(اصطلاح پزشکی) آلکالوئیدی است که نخستین بار در سال 1884 م. توسط هوده(2) به حالت تبلور از انساج گیاه گل حضرتی به دست آمده است و فرمولش 6N 25H 23Cمی باشد. این ماده به مقدار کم در آب حل می شود، ولی به مقدار زیاد در الکل و بنزن محلول است. مادهء مذکور را می توان مانند پیاز و دانهء گل حضرتی به عنوان ضد نقرس به کار برد، ولی چون سمیتش زیاد است استعمالش خطرناک می باشد و به مقدار نیم میلی گرم در هر دفعه و حداکثر 25 میلی گرم در 24 ساعت مصرف می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Colchicine.
(2) - Houde
کولع.
[کَ لَ] (ع اِ) ریم و چرک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کول عطری.
[عَ] (اِخ) دهی از بخش ایذه که در شهرستان اهواز واقع است و 117 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کولغنچه.
[غُ چَ / چِ] (اِ مرکب) غازهء زنان را گویند و آن سرخیی باشد که بر روی مالند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است و اصح آن است. (برهان) (آنندراج). غازهء سرخ که بر روی مالند. (ناظم الاطباء). کوال غنچه. گولغنچه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوال غنچه و گولغنچه شود.
کول فرح.
[فَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان ایذه که در شهرستان اهواز واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کولقان.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان شمیل که در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع است و 261 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کولق کاشی.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان دهو که در بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کولک.
[لَ] (اِ) کدویی بود که زنان پنبه را در او نهند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302)(1). کدویی را گویند که زنان پنبهء رشتن را در آن نهند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در لهجهء کرمانی، کولک (غوزهء پنبه). (حاشیهء برهان چ معین) :
زن برون کرد کولک از انگشت
کرد بر دوک و دوک ریسی پشت.
لبیبی (از لغت فرس اسدی).
|| جوزق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در رفسنجان به معنی غوزهء پنبه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل شرح لغت فرس افزوده و شاید غلک متداول امروز به معنی جای پول که کودکان دارند اصلش همین کولک باشد.
کولکان.
(اِخ) کُلکان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کُلکان شود.
کول کدیسی.
[ ] (اِخ) رجوع به پیرمحمدبن موسی شود.
کول کردن.
[کو کَ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه، حمل کردن بار یا شخصی را بر روی شانه یا پشت. (فرهنگ فارسی معین). بر پشت برداشتن کسی یا چیزی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کول گرفتن. کسی را بر پشت خود گرفتن و راه بردن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). و رجوع به کول (معنی اول) و ترکیب های آن شود.
کولکو.
[ ] (اِخ) رودی است که از کوه بیستون و حوالیش برمی خیزد و وسطام(1) را که دیهی بزرگ و محاذی صفهء شبدیز است مشروب می سازد. (از نزهة القلوب چ گای لسترنج ص 109).
(1) - ن ل: بسطام.
کولکوله.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان شهرویران که در بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع است و 213 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کول کیش.
(اِ مرکب) کوله خاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوله خس. رجوع به کوله خس و کوله خاس شود.
کول گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب) کول کردن. رجوع به کول کردن شود.
کولم.
[کَ لَ] (اِ) فلفل سیاه را می گویند و آن معروف است. (برهان) (آنندراج). فلفل سیاه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). با طبری «گولمه تره» به معنی خردل مقایسه شود. (از حاشیهء برهان چ معین).
کولم.
[لَ] (اِخ) بندری بزرگ به هندوستان. (از سفرنامهء ابن بطوطه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بندری است در ساحل غربی شبه جزیرهء هندوستان بکلی نزدیک رأس مثلثی که شبه جزیرهء مذکور را تشکیل می دهد، بر ساحل دریای عمان. مؤلفین عرب آن را به همین املای «کولم» می نوشته اند و مارکوپولو در سفرنامهء خود به املای «کویلوم»(1) نوشته، ولی اکنون در عموم نقشه ها و کتب جغرافی اروپائی نام این بندر را باملای «کیلون»(2) می نویسند. ابن بطوطه پس از چهل روز بحرپیمایی از سومطرا در رمضان 747 ه . ق. به این بندر رسید. (از تعلیقات شدالازار ص 508).
(1) - Coilum.
(2) - Quilon.
کولم ملی.
[لَ مَ] (اِخ)(1) ناحیه ای است از هند بر ساحل دریا(2) و کشتیها از مسقط و عمان به سوی بلاد هند حرکت و قصد کولم ملی کنند و بین کولم ملی و مسقط اگر باد معتدل باشد یک ماه مسافت است. (از اخبار الصین و الهند ص 8).
(1) - Koulam - Malaya. (2) - ظاهراً «کولم» سابق الذکر است. رجوع به کولم و اخبار الصین و الهند صص 7-9 شود.
کولمه.
[لَ مَ / مِ] (اِ) کُلَمه. (فرهنگ فارسی معین). قسمی ماهی که در بحر خزر فراوان است. رجوع به کلمه شود.
کولن.
[لُنْ] (اِ)(1) مأخوذ از نام فیزیکدان فرانسوی به نام شارل دوکولن(2) (1736 - 1806 م.) و آن واحد مقدار برقی است که در یک ثانیه از جریانی که معادل یک آمپر است بگذرد. (از لاروس). آزمایشهای دقیق نشان می دهد که هر کولن الکتریسته 118/1 میلی گرم نقره از محلول نمک نقره آزاد می کند. بنابراین یک کولن مقدار الکتریسته ای است که 118/1 میلی گرم نقره را در کاتد یک ولتامتر نیترات نقره بنشاند. و رجوع به مدخل بعد شود.
]. lon ]
(1) - Coulomb
(2) - Coulomb, Charles Augustin de.
کولن.
[لُنْ] (اِخ) شارل دو. فیزیکدان فرانسوی (1736-1806 م.) و مصنف «کارهای الکتریستهء ساکن»(1) و مغناطیس و همچنین کاشف «ترازوی جفت نیرویی»(2) و «قانون جذر معکوس»(3) است. (از لاروس). و رجوع به مدخل قبل شود.
(1) - Travaux d'electrostatique (فرانسوی).
.
(فرانسوی)
(2) - La balance de torsion .
(فرانسوی)
(3) - La loi de l'inverse carre
کولنج.
[لَ / لِ](1) (اِ) بر وزن و معنی قولنج باشد و آن بادی است که به سبب آن شکم و پهلو درد کند و بیم هلاکت باشد و قولنج معرب کولنج بود. (برهان). درد شکم، قولنج معرب آن. (فرهنگ رشیدی). به وزن و معنی قولنج و آن مرضی است که در امعاء از ریح یا پیچیدن روده به هم رسد خاصه در رودهء قولون و به اضافهء الف (کولانج) نیز درست است. (انجمن آرا). قولنج و درد کمر. (ناظم الاطباء). کولانج. قولنج. (فرهنگ فارسی معین) :
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آتشدان را نیز گویند. (برهان). آتشدان و منقل. (ناظم الاطباء). به معنی آتشدان نیز گویند و ظاهراً به معنی آتشدان گولخ است، مخفف گولخن نه کولنج. (فرهنگ رشیدی). به معنی آتشدان مصحف است و آن گولخ به وزن دوزخ است و مخفف گولخن حمام است. (انجمن آرا). ظاهراً مصحف گولخ. (حاشیهء برهان چ معین). || نام نوایی است از موسیقی. (برهان) (ناظم الاطباء).
(1) - مرحوم دهخدا در یادداشتهای مختلف این کلمه را به کسر لام (کولِنج) ضبط کرده اند.
کولنگ.
[لَ] (ص) با ثانی مجهول، حیز و مخنث و پشت پایی را گویند. (از برهان). به واو مجهول، به معنی هیز و مخنث و مأبون. (آنندراج). حیز و مخنث. (فرهنگ رشیدی). حیز و مخنث و مأبون. (ناظم الاطباء). مخنث. هیز. پشت پایی. امرد. (فرهنگ فارسی معین) :
آن مرد مردگای که کولنگ کنگ را
در حین فروبرد به کلیدان کون مدنگ
کولنگ پیش او چون نهد سینه بر زمین
فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
شید کافی سهمگین کولنگ بی هنجار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کولوجلو.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان ارشق که در بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع است و 187 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کولوسی.
[ ] (اِخ) شهری از شهرهای فریجیه و برتلی قریب به نقطهء اتصال رود کیلوس و میندر و نزدیک شهرهای «هیراپولیس» و «لاودکیه» واقع بود. (از قاموس کتاب مقدس).
کولوفن.
[کُ لُ فَ] (فرانسوی، اِ) کُلُفَن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلفن شود.
کولوک.
(اِخ) دهی از دهستان مرکزی شهرستان سراوان است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کولونل.
[کُ لُ نِ] (فرانسوی، اِ)(1) سرهنگ یک فوج از سپاه. (ناظم الاطباء). کلنل. و رجوع به کلنل شود.
(1) - Colonel.
کول وی.
[وِ] (اِخ) دهی از دهستان سرکانه که در بخش پاپی شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کؤلة.
[کُ ئو لَ](1) (ع مص) کال. کألة. فروختن یا خریدن دینی که تو راست بر شخصی به مقابله دینی که او راست بر دیگری. (منتهی الارب). کأل. کألة. (ناظم الاطباء). کؤولة. کأل. کالة. (اقرب الموارد).
(1) - بر وزن «فُعولَة». (از منتهی الارب).
کوله.
[لَ / لِ] (اِ) با ثانی مجهول، گوی را گویند که صیادان در آن نشینند تا صید ایشان را نبیند و دام را بکشند. (برهان) (آنندراج). مرادف چاله است. (آنندراج). گوی که در آن صیاد نشیند تا او را نبیند و دام را بکشد. (فرهنگ رشیدی) :
تا کی آید به دام مرغ مراد
همچو صیاد مانده در کوله.
نزاری قهستانی (از فرهنگ رشیدی).
|| خارپشت کلان و کوچک را نیز گفته اند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان). خارپشت. (ناظم الاطباء). خارپشت. مرنگو. خجو. تشی. راورا. بهین. سکنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسم فارسی قنفذ است. (فهرست مخزن الادویه). || نوعی از حیله که خروسان جنگی را باشد و در ضمن این استراحت کنند و خصم را از کثرت حرکت مانده سازند. (فرهنگ رشیدی). نوعی از حیله که خروسان جنگی در جنگ دارند و بدوند و نفس تازه کنند و خصم را از حرکت خسته و مانده سازند و آنگاه بازگردند و به جنگ درآیند تا غالب شوند چنین خروس را «کله رو» به فتح «را» خوانند... (آنندراج) (انجمن آرا). || کول. تالاب. استخر. آبگیر. (فرهنگ فارسی معین) :
شه چو حوضی دان حشم چون لوله ها
آب از لوله رود در کوله ها.
مولوی (مثنوی).
|| در اصطلاح بنایان، دیواره ای که گرد حوض و امثال آن برآرند بالاتر از کف صحن حیاط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نامی است که در خوزستان به گندم سخت می دهند. مقابل نرمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نانی که خمیر آن از دیوار تنور در آتش افتد و شکل مقصود را بگذارد. نان جداشده از جدار تنور و به آتش افتاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کتف و میانهء دو کتف و هنوز هم معروف است :
سیه کوله ای گردبازو منم
گران کوه را هم ترازو منم.
نظامی (گنجینه گنجوی).
و رجوع به کول شود.
|| از: کول (معنی اول) + (پسوند نسبت) آنچه بر کول (شانه و پشت) حمل کنند. کوله بار. (فرهنگ فارسی معین). پشته: یک کوله هیزم؛ یک کوله بار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در تداول مردم درکه، پلک. پلک چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || عصیده. کاچیک. خوش نرم. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص) به معنی ابله و احمق و بی عقل باشد. (برهان). احمق. بی عقل. (از آنندراج). ابله. احمق. نادان. (از ناظم الاطباء). به این معنی صحیح گوله، گول است. (حاشیهء برهان چ معین). || کوتاه. (برهان). کوتاه بالا. (ناظم الاطباء). در لهجهء مازندرانی و گیلکی کله، به معنی کوتاه یا خرد. کوله خاس(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به معنی حرام زاده هم هست. (برهان). حرام زاده. (ناظم الاطباء). با مول گیلکی مقایسه شود. (حاشیهء برهان چ معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Petit houx.
کوله.
[کَ / کُو لَ / لِ] (ص) خمیده. منحنی. کج. (فرهنگ فارسی معین).
- کج و کوله؛ در تداول عامه، کج و معوج. (فرهنگ فارسی معین). کوله مترادف کج و از توابع آن است. کج و معوج. مجازاً به آدمهای نادرست یا بداخلاق نیز ممکن است اطلاق شود. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده).
کوله.
[کُ لَ] (اِخ) دهی از دهستان حسین آباد که در بخش دیواندرهء شهرستان سنندج واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوله بار.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) به واو معروف، پشتاره که به پشت بردارند و این از اهل زبان شنیده شده. (آنندراج). کولباره. کوله باره. باری که بر پشت کشند. (فرهنگ فارسی معین). باری که بر پشت یا دوش برند و آن بزرگ نباشد. باری خرد که بر کتف توان بردن یا میان دو کتف. باری که بر دوش آدمی حمل شود. باری بر پشت طناب و رسن آن از یک سوی شانه بر سینه افتد و حامل، آن را بر دست دارد. پشته. پشتواره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کوله بار آرزویی بست دل
کآسمان زد زور و از جا برنداشت.
ظهوری (از آنندراج).
کوله باره.
[لَ / لِ رَ / رِ] (اِ مرکب) کوله بار. کولباره. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوله بار شود.
کوله بیان.
[لَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان ییلاق که در بخش حومهء شهرستان سنندج واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوله پارچه.
[لِ چِ] (اِخ) دهی از دهستان برزرود که در بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کوله پر.
[لَ / لِ پَ] (اِ مرکب) صمغ انجدان سفید که طیب است و صمغ انجدان سیاه که به فارسی کماة خوانند منتن است و از حلتیت به عمل می آید که به فارسی انگژد و انغوژه گویند و به زبان اصفهانی انگشت کنده... (از آنندراج) (از انجمن آرا). اسم فارسی انجدان است. (فهرست مخزن الادویه). صمغ انگدان سفید. (فرهنگ فارسی معین).
کوله پشتی.
[لَ / لِ پُ] (اِ مرکب)کیسه ای که برای حمل خواربار و لوازم دیگر بر پشت بندند. ساک.(1) (فرهنگ فارسی معین). || در کوهنوردی کیسهء محتوی وسایل کوهنورد را گویند. ساک. (فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Sac
کوله خاس.
[لَ / لِ] (اِ مرکب) (از: کوله، کوتاه یا خرد + خاس) درختچه ای است خرد که در همهء جنگلهای خزر و دره های مرطوب تا ارتفاعات متوسط دیده می شود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوله خس. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کول و مدخل بعد شود.
کوله خس.
[لَ / لِ خَ] (اِ مرکب)کوله خاس. درختچه ای کوتاه(1) از تیرهء سوسنی ها و از دستهء مارچوبه ها که ارتفاعش حدود 60 سانتیمتر است. ساقه اش منشعب به ساقه های فرعی و منتهی به نوکی خارمانند است. گلهایش کوچک و سبزرنگ و دارای دم گلی است که به صفحات سبزرنگ و برگ مانند چسبیده است. میوه اش سته و به رنگ ارغوانی و به قطر یک سانتیمتر است. جز. جیز. چوشت. چشت. هس. پل. کول. کولر. کول کیش. کول خس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مدخل قبل شود.
,(لاتینی)
(1) - Ruscus aculeatus
.
(فرانسوی) Fragon piquant, Petit houx
کوله رفتن.
[لَ / لِ رَ تَ] (مص مرکب) به تنور افتادن و گردگونه شدن نان بستهء به تنور. جمع شدن خمیر در تنور و در آتش افتادن. جدا شدن خمیر از دیوار تنور و در آتش افتادن و جمع شدن. تباه شدن و گرد و فراهم آمدن نان بستهء به تنور و در آتش افتادن و خام سوز شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نان کوله رفته؛ فَرَزدَق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گردهء نان که از دیوارهء تنور جدا شود و در آتش افتد.
کوله رنده.
[لَ / لِ رَ دَ / دِ] (اِ مرکب) در اصطلاح خاتم کاری، تنهء چوبی رنده دست. (فرهنگ فارسی معین).
کوله ساره.
[لَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان ژاوه رود که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 566 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوله سر.
[لَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان باسگ که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 507 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصله نیم کیلومتر به نام کوله سر بالا و پایین مشهور است و سکنهء کوله سر بالا 278 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوله سه.
[لِ سِ] (اِخ) نام مزرعه ای است که در دهستان گوادر بخش گیلان شهرستان شاه آباد واقع است و ییلاق ایل کلهر است و در هنگام برداشت محصول 200 تن سکنه دارد. مزرعهء سرازک در شمال این روستا با 30 خانوار سکنه جزء این ده محسوب می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوله مرز.
[لَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان ای تیوند که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 180 تن سکنه دارد. سکنهء این ده از اولاد قبا و چادرنشین میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کوله هرد.
[لَ هَ] (اِخ) دهی از دهستان حسین آباد که در حومهء شهرستان سنندج واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کولی.
[کَ / کُو] (ص نسبی، اِ)(1) کاولی = کابلی؟ (فرهنگ فارسی معین). لولی. (آنندراج). لولی. لوری. غربال بند. قره چی. غرچی. غربتی. چینگانه. زط. زرگر کرمانی. سوزمانی. زنگاری. فیوج. فیج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام گروهی صحرانشین. (ناظم الاطباء). طایفهء معروفی هستند چادرنشین که در تمام عالم پراکنده اند و در ایران کارشان فروختن سبد و فالگیری و احیاناً دزدی است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). و رجوع به لوری، لولی و لولیان شود.
-امثال: کولی غربال به رو گرفته از رفیقش پرسید مرا چگونه بینی؟ گفت: بدان سان که تو مرا بینی. (امثال و حکم ج3 ص 1247).
کولی کولی را دید چماقش را دزدید . (امثال و حکم ج3 ص 1248). و رجوع به مثل بعد شود.
کولی کولی را می بیند چوبش را زمین می اندازد . (امثال و حکم ج 3 ص 1248). رجوع به مثل قبل شود.
- مثل کوچ کولی؛ با انبوهی و جمعیت به جایی رفتن. همه با هم با آواز بلند سخن گفتن. (امثال و حکم ج 3 ص 1474). رجوع به معنی بعد و ترکیب های و امثال ذیل مدخل کوچ شود.
|| به مجاز زن یا دختری که بسیار فریاد کند. زن بی شرم بسیارفریاد. زنی سخت آواز درشت و بی شرم. زنی که عادتاً داد و فریاد بسیار کند. زنی پر داد و فریاد. سلیطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به مجاز کودکان پرسروصدا و جیغ جیغو و زنان دزد و بدزبان را گویند. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
- کولی غربیل بند؛ مراد همان کولی است منتهی بدین صورت بیشتر به مجاز به کار می رود و به زنان سلیطه و آپاردی و بچه های پرسروصدا اطلاق می شود. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || فاحشه. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || مردم صحرانشین بی شرم. (ناظم الاطباء).
,(اسپانیائی، فرانسوی)
(1) - Gitane .
(فرانسوی) Bohemien
کولی.
(حامص)(1) سواری روی کول و پشت. (فرهنگ فارسی معین). در تداول کودکان در بازی، سواری بر پشت کسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمل کول کردن را گویند. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
- کولی دادن؛ کسی را بر کول و پشت خود سوار کردن. (فرهنگ فارسی معین). بردن حریف را بر پشت خویش. در بعضی بازی های کودکان رسم بر این بود که برنده را به کول خود گرفته مقداری (که میزان آن از روی وسایل بازی معین می شد) راه ببرد، این عمل را کولی دادن می گفتند. کسی که سوار می شد کولی می گرفت. در بسیاری از بازیها، نظیر: چلتوب، الک دولک، زویی و بعضی انواع تیله بازی کولی دادن رایج بوده است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). بردن حریف را بر پشت خویش پس از باختن در بعضی بازیهای کودکان. در بازیهای کودکان، بر پشت کسی که ایستاده است سوار شدن تا او وی را ببرد، و کولی گرفتن متعدی آن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کولی گرفتن؛ بر پشت سوار شدن حریف بازی را. بر کول حریف نشستن در بعض بازیهای کودکان پس از بردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب قبل شود.
(1) - از: کول (معنی اول) + ی.
کولی.
(اِ) کلی. (فرهنگ فارسی معین). قسمی ماهی خرد پرتیغ. قسمی ماهی دریای خزر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلی شود. || نوعی ماهی که در چاه بهار می خورند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کولی.
(اِخ) دهی از دهستان کوشه که در بخش خاش شهرستان زاهدان واقع است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
کولیار.
(اِخ) دهی از دهستان مشکین باختری که در بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع است و 264 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
کولی بازی.
[کَ / کُو] (حامص مرکب)کولیگری. رجوع به کولیگری شود.
- کولی بازی درآوردن؛ کولیگری کردن. رجوع به کولیگری شود.
کولیت.
[کُ] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح پزشکی) ورم مخاط رودهء فراخ که معمو با عوارض دفع بلغم و خون و چرک همراه است. ورم قولون. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Colite.
کولیج.
(اِخ) دهی از دهستان ژاوه رود که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کولی خانه.
[کَ نَ / نِ] (اِ مرکب) خانهء کولیان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کولی (معنی اول) شود. || جای پر ازدحام و هیاهو. (فرهنگ فارسی معین).
کولیدن.
[دَ] (مص) با ثانی مجهول، به معنی کندن و کاویدن زمین باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در گنابادی می کوله(1) به معنی می کند کَولیدنَ، کولش(2)به معنی شیار کردن، در کردی کولن(3) به معنی حفر کردن، حک کردن. (از حاشیهء برهان چ معین). کندن زمین. حفر کردن. (فرهنگ فارسی معین). || ریشه کندن و برآوردن از زمین را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). از ریشه کندن و از بیخ برآوردن. (ناظم الاطباء).
(1) - mi-Kula.
(2) - kulesh.
(3) - kolan.
کولیره.
[رَ] (اِخ)(1) قلییره. شهری به اسپانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهری است به اسپانی در ولایت «بلنسیه»(2) و بر کنار رود «ژوکار»(3) واقع است و 14000 تن سکنه دارد و محل صدور پرتقال و آذوقه است. (از لاروس).
(1) - Cullera.
(2) - Valence.
(3) - Jucar.
کولی قرشمال.
[کَ / کُو قِ رِ] (اِ مرکب)نام طایفه ای از کولیها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کولی شود. || (ص مرکب) دشنام گونه ای است به زن یا دختری که بسیار داد و فریاد کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کولی (معنی دوم) شود.
کولیک.
(اِخ) کولیک بزرگ و کولیک کوچک کوههایی است که خط سرحدی ایران و عراق از آنجا عبور می کند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان صص38-40 شود.
کولیگری.
[کَ / کُو گَ] (حامص مرکب)غرشمالی. ارقگی. (فرهنگ فارسی معین). سروصدا کردن. داد و بیداد راه انداختن. پررویی کردن و فحش دادن و فضاحت کردن زنان در موقع نزاع. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
- کولیگری راه انداختن؛ در تداول عامه، داد و فریاد بیهود کردن. غرشمالی کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کولیگری کردن؛ داد و فریاد کردن زن یا دختر. داد و فریاد کردن زن برای پیش بردن مقصودی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کولی بازی درآوردن.
|| فسق و فجور. (آنندراج از سفرنامهء شاه ایران).
کولی گیری.
[کَ / کُو] (حامص مرکب)کولیگری. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). رجوع به مدخل قبل شود.
کولیوند.
[کو / کَ / کُو لی وَ] (اِخ) یکی از طوایف چهارگانه از ایلهای کرد پیشکوه است که تقریباً مرکب از 350 خانوار است و در الیشتر و کنار رودخانهء سیمره سکنی دارند. این طایفه سابقاً 2500 خانوار بوده اند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 63).
کولیوند.
[کو / کَ / کُو لی وَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش سلسله که در شهرستان خرم آباد واقع است. این دهستان در شمال غربی بخش قرار دارد و از مشرق به دهستان یوسف وند، از شمال به کوه گچ کن، از مغرب به بخش دلفان و از جنوب به سفیدکوه محدود است. دامنه و جلگه است و هوایی سردسیر دارد. آب آن از رودخانه های پیرمحمدشاه، تیمورسودی، چناره و چشمه های دیگر تأمین می شود. مرتفع ترین قلل جبال در این دهستان عبارت است از: کوه گچ کن، سرخه کوه کوسه و سفیدکوه. این دهستان از 43 آبادی تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 8500 تن است. قرای مهم آن عبارت است از: فیروزآباد، آب باریک، زیریان و علم. سکنه این دهستان از طایفهء کولیوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوم.
[کَ] (ع اِ) کس زن، یا عام است. (از منتهی الارب). کس زن. (آنندراج). کس زن یا هر حیوانی. (ناظم الاطباء).
کوم.
[کَ] (ع مص) کومة. گاییدن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج): کام الرجل امرأته کوماً و کومة؛ گایید آن مرد زن خود را. || برجستن نریان بر مادیان. (ناظم الاطباء). برجستن اسب نر بر مادیان. (منتهی الارب). گشنی کردن اسب. (تاج المصادر بیهقی).
کوم.
[کَ وَ] (ع مص) بزرگ کوهان گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ کوهان گردیدن ماده شتر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کوم.
(ع اِ) گلهء شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گله ای از شتر. ج، اکوام. (از اقرب الموارد). || جِ اَکوَم، کوماء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
کوم.
(اِ) گیاهی باشد خوشبوی که آن را اذخر گویند. (برهان). گیاهی است خوشبوی بعضی اذخر را دانسته اند. (آنندراج). نام گیاهی است خوشبوی. (فرهنگ جهانگیری). گیاه اذخر. (ناظم الاطباء). اذخر. گورگیاه. (فرهنگ فارسی معین). سروری گفته که در تاج الاسامی به معنی اذخر آمده. (آنندراج) :
من از خط تو نخواهم بخط شد ار به مثل
برآید از بر گلبرگ کامگار تو کوم.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)(1).
اذخر؛ گیاهی است خوشبو که آن را کوم خوانند. (منتهی الارب). || آن سبزه که بر کنار حوض و رود روید. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 345). سبزه ای که از کنار آب و حوض خیزد. (فرهنگ اسدی نخجوانی). سبزه ای که کنار حوض و رود روید. (فرهنگ فارسی معین) :
آن حوض و آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه.
بهرامی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص345).
|| گیاهی است که در زمین شیار کرده پیدا شود و بیخ و ریشهء آن همچو نی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن گیاه خشک بود که در شدکار یابند که بنش(2) چون بن نی باشد. (حاشیهء «س» لغت فرس اسدی چ اقبال ص 345). گیاهی است خشک که در شخم زدن زمین یابند و بنهء آن چون درخت نی بود. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به کومک شود.
(1) - صاحب آنندراج آرد: در جهانگیری بیت سوزنی را شاهد این معنی کرده و این بیت دلالت بر معنی گیاه خوشبو که مثلاً خط را به آن تشبیه توان کرد، ندارد بلکه اغراق به خلاف گیاه خوشبو اقتضا می کند و بعضی گفته اند کوم گیاهی است خودرو و خشک که در زمین شیارکرده روید و بیخ آن شبیه به بیخ نی است و این معنی با شعر سوزنی مناسبتر است و اغراق آن در دعوی ثبات قدم در محبت بیشتر.
(2) - اصل: نیش، متن تصحیح مرحوم دهخداست.
کوم.
(اِ) (پشتو و هروی) گریبان : سر به کوم فراکرد. (طبقات انصاری از فرهنگ فارسی معین).
کوما.
(اِخ)(1) یکی از شهرهای قدیم ایتالیا در ساحل تیره بود که دوازده قرن پیش از مسیح پی افکنده شد و چون به دستیاری مهاجرنشینان شهر کوما واقع در آسیای صغیر ساخته شده بود، بدین نام موسوم گردید. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی). شهری در کامپانی(2) ایتالیا و مهاجرنشین باستانی یونان که در نزدیک آن دخمهء زن جادوگری یافت شده است. (از لاروس).
(1) - Cumes.
(2) - Campanie.
کوماء.
[کَ] (ع ص) ناقهء بزرگ کوهان. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر بزرگ کوهان. ج، کوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کوماج.
(اِ) به معنی کماج است و آن نانی باشد معروف. (برهان). نام نانی است که پزند و خورند و معروف است... کوماج را به عربی طلمة گویند. (آنندراج). کماج. (ناظم الاطباء). کماج. طُلمه. خبزالملة. مملول. ملیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دل اعدات در تنورهء غم
چو به خاکستر اندرون کوماج.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
رجوع به کماج شود.
کوماچ.
(اِ) کوماج. کماج. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل و کماج شود.
کوماد.
[] (اِخ) از دیههای ساوه است. (تاریخ قم ص140).
کوماس.
(اِخ) دهی از دهستان ویسیان که در بخش ویسیان شهرستان خرم آباد واقع است و 300 تن سکنه دارد. ساکنین آن از عشایر جودکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوماسی.
(اِخ) طایفه ای از ایل کرد ایران و تقریباً مرکب از 200 خانوار است و در کوه و دمن سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
کومان.
[ ] (اِ) صاحب منتهی الارب ذیل تدسیم آرد: به روغن تر کردن و سیاه کردن کومان زنخ بچه را تا چشم نرسد به وی، و در حاشیه نوشته: کومان برآمدگی باشد(1).
(1) - در شرح قاموس ص 949 دو بار تدیسم را آورده و معنی کرده: سیاه کردن چاه زنخ کودک... و اقرب الموارد در ذیل تدسیم آورد: دسموا نونة الصبی. و «نونة» در منتهی الارب ص 1288 چاهک زنخ کودک معنی شده و ظاهراً کومان مصحف گومان = گو مانند و یا مصحف گومیان است.
کوماندو.
[کُ دُ] (فرانسوی، اِ)(1) کماندو. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کماندو شود.
(1) - Commando.
کومایین.
(اِخ) دهی از دهستان سورسور که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 163 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کومبلان.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان چناران که در بخش حومهء شهرستان مشهد واقع است و 280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
کومح.
[کَ مَ] (ع ص) مرد بزرگ سرین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): رجل کومح(1). (اقرب الموارد). || پردهن از دندان چندان که سخنش درشت و پر گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که دهان وی را دندانها پر کرده باشد، چندان که سخنش درشت و غلیظ گردد. (ناظم الاطباء). مردی که دندانهایش در دهان بر هم نشسته و استوار شده باشد چندان که گویی دهانش به دندانها تنگ شده است: فم کومح؛ دهانی که از کثرت دندانها و برآمدگی لثه ها تنگ شده باشد. (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد بدین معنی با ضم اول هم ضبط شده است.
کومحان.
[کَ مَ] (اِخ) دو کوه است از ریگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کومخان. نام دو جایگاه در ریگزار. (از معجم البلدان).
کومخان.
[کَ مَ] (اِخ) رجوع به مادهء قبل شود.
کومر.
[مَ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند به معنی امرود باشد و آن میوه ای است معروف که به عربی کمثری خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند امرود. (ناظم الاطباء). هزوارش، کومترا(1) و کومترا(2)(امروت)(3) با کمثری مقایسه شود. بنابراین کومر مصحف «کومتر» است. (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - komatra.
(2) - komtara. .(امرود)
(3) - umrot
کومس.
[کَ مِ] (اِخ) قومس. (انساب سمعانی). رجوع به قومس و کومش شود.
کومس ارت.
[ ] (اِخ) دهی است از تغزغز بر سر کوهی و مردمان وی صیادند. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 77).
کومش.
[مِ] (ص، اِ) چاه جوی و کنکن را گویند که چاه کن باشد. (برهان) (آنندراج). چاه جوی و کنکن و چاه کن. (ناظم الاطباء). مقنی. کاریزکن. چاه کن. (فرهنگ فارسی معین). کموش. کمانه. مقفی. کاریزکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کومش.
[کَ مِ] (اِخ) قومس: ناحیتی است [ از دیلمان به طبرستان ] میان ری و خراسان بر راه حجاج و اندر میان کوههاست و این ناحیت آبادان و بانعمت است و مردمانی جنگی و از وی جامهء کنیس خیزد و میوه هایی که اندر همهء جهان چنان نباشد و از آن به گرگان و طبرستان برند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 146). و اقلیم چهارم آغازد از زمین چین و تبت... و کوهستان و نشابور [ و طوس ] و کومش و گرگان و طبرستان. (التفهیم ص 199). و رجوع به قومس شود.
کومک.
[مَ] (اِ مصغر) مصغر کوم. (فرهنگ فارسی معین). سبزه که بر کنار حوض روید. کوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ماه کانون است ژاژک نتوانی بستن
هم از این کومک بر خشک و همی بند آن را.
ابوالعباس (از یادداشت ایضاً).
کومک.
[کو / کُ مَ] (ترکی، اِ) کمک. (ناظم الاطباء). کمک. مدد. (فرهنگ فارسی معین) :و هرچند پورتگین می گوید که به کومک سلطان و به خدمت می آید حال این است [ که ] بازنموده آمد(1). (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نزد سلطان ناصرالدین محمود به دهلی می رفت تا از آنجا کومک حاصل کرده خود را حاکم سازد. (تاریخ سند معصومی از فرهنگ فارسی معین). امیر غیاث الدین محمد مضطرب گشته کس نزد امیرخان فرستاد و کومک طلبید. (حبیب السیر جزو چهارم از ج 3 ص 380). و رجوع به کمک شود.
(1) - ن ل: هرچند پورتگین می گوید که به خدمت سلطان می آید حال این است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص557).
کومل.
[کَ مَ] (اِخ) قلعه ای است به یمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از حصارهای یمن است. (از معجم البلدان).
کوملاذ.
(اِخ) قریه ای است به همدان. (از معجم البلدان).
کومله.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش لنگرود که در شهرستان لاهیجان واقع است و 740 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
کومة.
[مَ](1) (ع اِ) کومه. تودهء خاک بلند برداشته. (منتهی الارب) (آنندراج). توده ای از خاک و جز آن و آن را صبره گویند. ج، کُوُم، اکوام. (از اقرب الموارد). توده. کپه: یک کپه خاک؛ یک کومهء خاک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - صاحب اقرب الموارد به فتح کاف نیز ضبط کرده است.
کومه.
[مَ / مِ] (اِ) با ثانی مجهول، خانه ای را گویند که از نی و علف سازند و گاهی پالیزبانان در آن نشسته و محافظت فالیز و زراعت کنند و گاهی صیادان در کمین صید نشینند. (برهان). خرگاهی که از چوب و علف در صحرا سازند و پالیزبانان و مزارعان در آن نشینند و پالیز و زراعت خود را حفظ نمایند و صیادان نیز سازند و در آن نشسته بر صید کمین کنند و آن را کازه نیز گویند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). کازه یعنی نشستنگاه پالیزبانان. (صحاح الفرس). در دیه های فارس کومِه(1) و در گیلکی کومه(2). (حاشیهء برهان چ معین): کازه؛ کومه باشد از بهر باران و سایه. (فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کازه؛ کومه که بر کنار بستانها بزنند از بهر سایه و از چوب و از نی کنند. (فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از جوانب و اطراف رعات و شبانان بواسطهء علف گرد بر گرد آن خیمه زدند و خانه ها بنا نهادند و مأوی ساختند و آن خانه های ایشان را به فارسی کومه نام نهادند، پس به سبب مرور ایام و زمان در این اسم تخفیفی واقع شد و گفتند کُم، پس آن را معرب گردانیدند و گفتند قم. (تاریخ قم ص 22). «برقی» گوید که قم مجمع آبهای تیمره و انار بود بواسطهء گیاه و علف رعات احشام و صحرانشینان آنجا نزول کردند و خیمه زدند و خانه ها بنا کردند و آن خانه را کومه نام کردند، بعد از آن تخفیف کردند و گفتند «کم» بعد از آن معرب گردانیدند و گفتند قم. (تاریخ قم ص 25). || جمه ای که در جنگ پوشند. (ناظم الاطباء). نیم تنه ای از زره. (از اشتینگاس).
(1) - kume.
(2) - kuma.
کومه سرا.
[مَ سَ] (اِخ)(1) مرکز ناحیهء شفت در گیلان است و 200 خانه دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 274).
(1) - این کلمه در فرهنگ جغرافیایی ایران نیامده، ولی دو روستا یکی به نام کُمسار از دهستان شفت و دیگری کُمسَر از دهستان حومهء بخش مرکزی فومن در این فرهنگ آمده که بعید نیست کومه سرا یکی از این دو روستا باشد.
کومیتک.
[تَ] (اِخ) دهی از بخش سرباز که در شهرستان ایرانشهر واقع و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کومید.
(اِخ) حصاری است در جبال طبرستان. (از معجم البلدان).
کومین.
(اِخ) شهرکی است به کرمان و از وی زیره و نیل و نیشکر خیزد و اینجا پانید کنند. (حدود العالم). از نواحی کرمان است بین جیرفت و هرموز. (از معجم البلدان).
کومیه.
[مِ یَ] (اِخ) قبیله ای از بربر. (از معجم البلدان). رجوع به بربر شود.
کومیه.
[مِ یَ] (اِخ) شهری از بربر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کون.
[کُ وَ] (اِ) درخت پده را گویند و آن نوعی از بید باشد که بار و میوه ندهد و به عربی غرب خوانند. (برهان). درخت پده. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). درخت پده که نوعی از بید است. (ناظم الاطباء). درخت پده. تَرَنگوت. (فرهنگ فارسی معین). || (ص) حیز و مخنث را هم می گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). به ضم اول [ کو ] است و معنی مجازی است که در همین ماده تکرار شده. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به مدخل بعد شود.
کون.
[کُ وِ] (ص) حیز و مخنث را گفته اند. (برهان). حیز و مخنث. (از فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). هیز و مخنث را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج از جهانگیری). به ضم اول است و معنی مجازی است که در همین ماده تکرار شده. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به کون (معنی ماقبل آخر) شود.
کون.
[کَ وَ] (اِ) درختی است خاردار و ساق آن بی خار. صاحب مخزن الادویه گفته به فارسی آن را کُم گویند و به شیرازی بالش عاشقان خوانند به سبب درشتی خارهای آن و به عربی آن را قتادة و شجرة القدس نامند. (آنندراج). و رجوع به گَوَن شود.
کون.
(اِ) سرین و جفته و نشستنگاه باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرین. نشستنگاه. مقعد. در پزشکی، نشیمنگاه و در حقیقت ناحیهء سرینی است و مخرج در فرورفتگی منطقهء عضلات سرینی چپ و راست قرار دارد. (فرهنگ فارسی معین). وجعاء. وَرب. وَربة. مِنثَجة. وَبّاعة. وَبّاغة. عَفّاقة. عُضارِ طِیّ. عَزلاءة. عِزمة. ام عزمة. ام العزم. عَوَّة. عَوّاء. عَوّا. عَذانة. نَخب. وَرانِیه. زَمّاعة. سَنباء. سَنبات. (منتهی الارب). دُبُر است. مقعد. ته. زیر. ام سوید. انجیره. پشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
من غند شدم ز بیم غنده
چون خرس به کون فتاده در دام.
ابوطاهر خسروانی (از یادداشت ایضاً).
کونی دارد چون کون خواجه اش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت.
عماره (از یادداشت ایضاً).
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش موی لنج ترا.
عماره (از یادداشت ایضاً).
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبهء گوسفند در شب غازه.
عماره (از یادداشت ایضاً).
خایگان تو چو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست.
طیان (از یادداشت ایضاً).
دشمن شاه ار به مغرب است ز بیمش
بازنداند به هیچگونه سر از کون.فرخی.
تا پای نهند بر سر حران
با کون فراخ و گنده و ژند.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).(1)
پس به بی بی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد.
سنایی (از امثال و حکم ص 1248).
باد اگر کونت را به فرمان نیست
غم مخور هیچ کون سلیمان نیست.
سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر می زنی بستان بزن.مولوی.
خواجه از فرط بزرگی همچو کون شد از دماغ
لاجرم بهر بزرگان کون بجنباند ز جای.
خواجه سلمان (از آنندراج ذیل کون جنبانیدن).
- سرخی کونش به رو آمدن؛ سرخ شدن از خشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- سوراخ کون؛ سوراخ مقعد. (ناظم الاطباء).
- کون ترازو زمین زدن؛ برای گران فروختن یا عزیز کردن چیزی در بیع یا انتقال تعلل و تسامح کردن. (امثال و حکم ص 1248).
- کون خر؛ معروف است. (برهان). نشستنگاه الاغ. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از مردم درشت ناهموار بی تمیز و نادان و بی عقل و احمق باشد. (برهان). کنایه از احمق بی تمیز. (آنندراج). بی تمیز. احمق. ابله. (فرهنگ فارسی معین). ستیزنده در جهل. احمق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در کون خر اگر به ستیزه مثل زنند
ایشان خر ستیزه کش و من ستیزه گر.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
اما خود حاشی السامعین کون خری تمام بود. (جهانگشای جوینی).
ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری.مولوی.
گر بی هنر به مال کند کبر بر حکیم
کون خرش شمار اگر گاو عنبر است.
سعدی (گلستان).
- کون خری؛ نادانی. گولی. حماقت. (ناظم الاطباء). بلاهت. حماقت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بود اقامت ارباب عقل کون خری
در آن دیار که شاعر بود کم از بیطار.
ملا ماتمی مازندرانی (از آنندراج).
لوزینه به گاو دادن از کون خری است.
؟ (از امثال و حکم ص 1372).
- || بدی. (ناظم الاطباء).
- || زبونی. (ناظم الاطباء).
- || بدعملی. (ناظم الاطباء).
- کون و پیزی.؛ رجوع به پیزی شود.
- کون و کچول؛ قر و غربیله. غربیله. رقص و کچول. لور و سمول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کچول و کاچول شود.
- کون و کچول کردن؛ جفته و سرین جنبانیدن رقص را. رقصیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شربتی از این(2) به خونی دادند، چون بخورد، اندکی روی ترش کرد. گفتند: دیگر خواهی؟ گفت: بلی. شربتی دیگر بدو دادند، در طرب کردن و سرود گفتن و کون و کچول کردن آمد. (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: کون خر درخور است بر سر خر.
؟ (آنندراج).
کون خر را به مصلحت بوسند . (از آنندراج).
کون خود را به خایه پاک کند . (از آنندراج).
کون نداری هلیله چرا خوری ؛ یعنی ایفا نتوانی کرد وعده چرا کنی. (امثال و حکم ص 1248).
|| سوراخ. چشمه. سوفار: کون سوزن؛ سم الخیاط. سوفار سوزن. چشمهء سوزن. چشم سوزن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بیخ. بن. نوک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کون آرنج یا کونارنج؛ تیزی بن آرنج. تیزی استخوان ساعد از جانب وحشی. تیزی آرنج از جانب وحشی آن. تیزنای آرنج. تیزهء مرفَق. تیزهء آرنج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (ص) کونی. امرد. مخنث. (فرهنگ فارسی معین). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه: سارکون، زیکون، آبسکون، دیراسکون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - در یادداشت دیگری از مرحوم دهخدا این شاهد به نام عسجدی ضبط شده است.
(2) - آب انگور مخمر.
کون.
[کَ] (ع مص) بودن. (ترجمان القرآن) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بودن و هست شدن، و کِیان و کینونة مثل آن است. (منتهی الارب). کان الشی ء کوناً و کیاناً و کینونة؛ حادث شد آن شی ء و پدید آمد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بودن و هست شدن ... و در شرح نصاب نوشته که کون بالفتح مصدر است به معنی موجود شدن چیزی و عالم موجودات را کون از آن گویند که بعد از نابود شدن بود شد. (غیاث). بودن و هست شدن. (آنندراج). هست شدن. (فرهنگ فارسی معین). || پذیرفتار کسی گردیدن. (منتهی الارب). پذیرفتار گردیدن. (از آنندراج): کان علی فلان کوناً و کیاناً؛ پذیرفتار گردید و تکفل کرد آن را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و کیانة اسم است از آن. (از اقرب الموارد). || ریسیدن رشته را. (از منتهی الارب). کنت الغزل کوناً؛ ریسیدم آن رشته را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برای کسی که دشمن دارند او را گویند: لاکان و لایکون؛ یعنی هرگز نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و عرب دشمن را گوید به هنگام نفرین «لاکان و لاتکون»؛ یعنی آفریده نشد و نجنبید و این کنایه از مرگ اوست. (از اقرب الموارد). || کنت الکوفة؛ یعنی بودم در کوفه، و منازل کأن لم یکنها احد؛ یعنی منزلهایی که در آنها کسی نبوده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || علمای نحو می گویند: کان از افعال ناقصه است که رفع می دهد اسم را و نصب می دهد خبر را مانند: کان زید عالماً، ولی هرگاه به معنی ثبت باشد مانند: کان الله و لاشی ء معه، و یا به معنی حدث مانند: اذا کان الشتاء فادفئونی فان الشیخ یهدمه الشتاء، و یا به معنی حضر مانند: و اِن کان ذوعسرة و یا به معنی وقع مانند: ماشاءالله، کان بی نیاز از خبر خواهد بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و در اینگونه موارد از افعال تامه است. (منتهی الارب). و نیز کان گاه به معنای اقام آید. (منتهی الارب). گاه به معنی اقام آید، مانند: کانوا و کنا. (ناظم الاطباء). و گاهی به معنی صار مانند: و کان من الکافرین. و از برای استقبال نیز گاه آید، مانند: یخافون یوماً کان شره مستطیراً. و گاه به معنی ماضی منقطع باشد، مانند: و کان فی المدینة تسعة رهط. و گاه به معنی حال، مانند: کنتم خیرامة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و گاه به معنی استثنا آید، مانند: جاؤنی و لایکون زیداً، مانند آن است که گویی: لایکون الاتی زیداً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گاه کان زائده باشد و جهت توکید آن را در کلام آرند و در این صورت دارای اسم و خبر نباشد، مانند: و کیف نکلم من کان فی المهد صبیاً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
کون.
[کَ] (ع اِمص، اِ) هستی و وجود. (ناظم الاطباء). بود. هستی. وجود. (فرهنگ فارسی معین). بوش. هستی. وجود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ... هزار سال خدای را سجده کرد، او را صالح نام کردند و همچنین بر هر آسمانی... او را نامی کردند تا بر همه کون بگردید تا یک وجب از زمین و عرش نماند که همه را به سجده نیاراست. (قصص الانبیاء).
کآنچه گویم همی خبر دهدت
از نهاد وجود کون و عدم.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص359).
به نام او کرد ایزد جهان پر از نعمت
هنوز کون وی اندر ازل نگشته تمام.
مسعودسعد.
تا خیال چهره اش در چشم ماست
هرچه در کون است کان می خواندش.
خاقانی.
حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان محتشم.
خاقانی.
فلک خود سوگند بر همت او
که در کون جز تو مقدم ندارم.خاقانی.
ای در هوای مهرت ذرات کون گردی
وی از صفات چهرت جنات عدن وردی.
سلمان ساوجی.
|| گیتی. عالَم. (از ناظم الاطباء). به معنی دنیا و این جهان. (غیاث). جهان. عالم. گیتی. ج، اکوان. (فرهنگ فارسی معین) :
همه پست و دراز عمر چو کون
همه کوتاه دیده چون فرعون.سنائی.
- دو کون؛ دنیا و عقبی. زمین و آسمان. عالم جسمانی و عالم روحانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دارم سر آنکه سر برآرم
خود را ز دو کون بر سر آرم.خاقانی.
هست مرد حقیقت ابن الوقت
لاجرم بر دو کون پیروز است.عطار.
بر فرق خاک ریز اگر یک نفس ترا
در هر دو کون داعی وحدت فتور یافت.
عطار.
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی.
حافظ.
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منّت اوست.
حافظ.
حقّا که به هر دو کون امیری
گر پیشتر از اجل بمیری.
امیرحسینی سادات.
ذرات دو کون را به هم بیشی نیست
کس نیست که با دگر کسش خویشی نیست.
؟ (از امثال و حکم ص 787).
- کون و مکان؛ یعنی هستی و جای. (آنندراج). جهان و همهء موجودات که در اوست. دنیا و مافیها. (فرهنگ فارسی معین) :
جایی که هست فزون از کل کون و مکان
جایی که هست برون از وهم ما و شما.
خاقانی.
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته ای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان.
خاقانی.
به ولای تو که گر بندهء خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم.
حافظ.
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصهء میدان تو باد.
حافظ.
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد.حافظ.
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست.
حافظ.
|| چیز نوپیدای زشت غیرمعتاد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز نو و یا اصلی. (ناظم الاطباء). || حرکت و سکون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اکوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ذات و جبلت و طبیعت. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فلسفه) کون یعنی وجود. «صرف الکون»، یعنی وجود محض. «کون در عین»، یعنی وجود در خارج، در مقابل «کون در ذهن»، یعنی وجود ذهنی. به هر حال عالم کون، یعنی عالم وجود. معنی خاص این اصطلاح عبارت از امری است که حادث شود بطور دفعی، مانند آب که تبدیل به هوا گردد، در مقابل استحاله که تغییر صورت به نحو تدریج می باشد. شیخ الرئیس گوید: کون، عبارت از اجتماع اجزاء و فساد عبارت از افتراق آنهاست. ابوالبرکات گوید: کون عبارت از حدوث صورتی است در هیولا و فساد زوال صورت می باشد. عالم کون و فساد، یعنی جهان جسمانی که در معرض تحول و خلع و لبس است. محققان فلاسفه حصول صور و زوال آنها را بطور دفعی منکرند و گویند کون و فساد، حصول و زوال تدریجی می باشد و محال است که بطور دفعی صورتی تقرر یابد و یا زایل گردد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سیدجعفر سجادی).
- کون خیالی؛ یعنی وجود خیالی و وجود در مرتبت خیال. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).
- کون ذهنی؛ وجود ذهنی. موجودات عالم خارج و عین را وجود دیگری است در اذهان، زیرا شکی نیست که انسان به واسطهء حواس ظاهری خود اشیاء را احساس و ادراک کرده و به واسطهء قوای باطنی به قوای عقلی مرتسم می شوند. آنچه را انسان از اشیاء و موجودات خارجی درمی یابد و در قوت حافظه و در ذهن او حاضر می شوند مطابق است با آنچه در خارج است. مث از آتش صورت آتش مصور می شود و از آب صورت آب و بالجمله انسان به واسطهء حواس و قوای ظاهره و باطنه به اشیای خارج علم پیدا می کند و علاوه بر اموری هم که وجود عینی خارجی محسوسی ندارد علم حاصل می کند و صوری از آنها را ساخته و مصور می کند. (فرهنگ علوم عقلی ایضاً ص 479 و 619).
- کون صناعی؛ وجود صناعی. (فرهنگ علوم عقلی ایضاً). مقابل کون طبیعی.
- کون طبیعی؛ وجود طبیعی. در مقابل وجود صناعی. (فرهنگ علوم عقلی ایضاً). مقابل کون صناعی.
- کون عینی؛ وجود خارجی. وجود عینی. مراد از وجود عینی، وجود خارجی اشیاء است، در مقابل وجود ذهنی. (از فرهنگ علوم عقلی ایضاً ص 479 و 621).
- کون مطلق؛ یعنی مطلق وجود یا وجود مطلق و گاه مراد از کون مطلق کون جوهری است که عنصری از عنصری دیگر تکون یابد در مقابل کون مقید که جوهری حالتی دیگر به خود گیرد، قسم اول چنانکه آب تبدیل به هوا شود و قسم دوم چنانکه آب گرم شود. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).
- کون مقید.؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
- کون و فساد؛ موجود شدن و تباه گردیدن. (غیاث) (آنندراج). عبارت است از معرفت تبدیل صور بر مادهء مشترکه. (نفایس الفنون). دو حالتی هستند که متعاقب و متوارد بر موجودات جهان طبیعت اند، چنانکه موجودات همواره در معرض خلع صورت و لبس صورتی دیگرند. خلع صورت را فساد و لبس صورت دیگر را کون گویند، چنانکه آب تبدیل به هوا شود، یعنی صورتی را رها کرده متلبس به صورتی دیگر گردد. کون و فساد، وجود و تباهی دفعی هستند بر خلاف استحالت. بطور کلی موجودات بر دو قسم اند: بعضی قابل کون و فساد نمی باشند، بلکه مبدع اند و آنها را هیولای مشترک قابل تبدیل به صور نمی باشد. خواجه نصیر طوسی گوید: آنچه در جوهر افتد دفعتاً باشد و آن را کون و فساد خوانند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی). کون، تلبس صورت عنصر و فساد، تخلع آن صورت است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در پهلوی این دو اصطلاح را بوشن اُ ویناسیشن(1)می گفتند. کون و فساد(2) نزد قدما، یکی از شعب طبیعی بود در معرفت ارکان و عناصر و تبدیل صور بر مادهء مشترک. (از فرهنگ فارسی معین) :
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبری است.
ناصرخسرو.
و بدایع ابداع را در عالم کون و فساد پیدا کرد. (کلیله و دمنه).
ماندم به دست کون و فساد اندرون اسیر
با این دو پای بند چگونه سرآورم.خاقانی.
|| (اصطلاح تصوف) تمام موجودات را گویند. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی).
- کون جامع؛ انسان کامل است که مظهر تمام نمای حق است. شاه نعمت الله گوید :
کون جامع مظهر ذات و صفات
سایهء حق آفتاب کاینات
وجهی از امکان و وجهی از وجوب
در شهادت آمد از غیب الغیوب
صورت و معنی بهم آراسته
ظاهر و باطن بهم پیراسته
جمع کرده خلق و با خود همدگر
همچو نوری می نماید در نظر
هفت دریا قطره ای از جام او
روح قدسی رند دردآشام او.
(فرهنگ مصطلحات عرفا ایضاً).
(1) - bavisn u vinasisn.
(2) - Ceneration et corruption (فرانسوی).
کون.
[کُ وِ / کَ وَ] (اِخ) نام روستایی است که در هر عاشورا ده هزار مرد آنجا جمع شوند. (فرهنگ جهانگیری). روستا و مجمعی باشد در عاشورا که چندین هزار کس جمع شوند و به این معنی به فتح اول و ثانی هم به نظر آمده است. (برهان). نام روستایی که روز عاشورا در آن مردم جمع شوند، لیکن بدین معنی کدن است به دال و در فرهنگ به واو گفته. (فرهنگ رشیدی). در فرهنگ جهانگیری، روستایی که گفته اند در عاشورا ده هزار مرد در آن جمع شوند. برهان نیز چنین نوشته، اما رشیدی گفته کاف و واو نیست به جای واو دال است و کدن صحیح است. باری چنین روستایی که گفته اند در عاشورا ده هزار شیعی در آن جمع شوند باید که در ایران باشد و معروف نگردیده و نام او شنیده نشده و خالی از غرابتی نخواهد بود. (آنندراج) (انجمن آرا).
کون آب زنک.
[زَ نَ] (اِ مرکب)چچلاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به چچلاس شود.
کوناب.
(اِ مرکب) آبی که از آب دادن کردها و سیراب شدن آن به زمین زیردست نشیند. آبی که از زراعت و مزرعهء دیگر زهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوناکسا.
[کونْ نا] (اِخ)(1) محلی بود در یازده فرسخی بابل از طرف شمال و تصور می کنند که در نزدیکی خرابه هایی است موسوم به کونیش و اکنون این محل را خان اسکندریه گویند. در این محل بین کوروش کوچک و اردشیر دوم جنگی روی داد و این جنگ یکی از وقایع مهم تاریخ به شمار می رود. (از ایران باستان ص 1012). و رجوع به همان مأخذ صص1012-1030 شود.
(1) - Cunnaxa.
کونال.
(اِ) میوهء درخت داز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کونال.
(اِ مرکب) (از: کون، بن + آل، حرف نسبت) در اصطلاح بنایی، بن برون سوی دیواری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کونام.
(اِ) کمینگاه و یا گریزگاه حیوانات وحشی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). کنام. (از اشتینگاس).
کونانی.
(اِخ) دهی از دهستان طرهان که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع و مرکز دهستان است. دارای 300 تن سکنه است که از طایفهء کونانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
کونانی.
(اِخ) دهی از دهستان نورعلی که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد که از طایفهء چواری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کونبان.
[نُ] (اِخ) شهری است. (منتهی الارب). نام شهری به تقدیم نون مضمومه بر با. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کون برهنگی.
[بَ / بِ رَ نَ / نِ](حامص مرکب) حالت و صفت کون برهنه. کون لختی. رجوع به کون برهنه و کون لختی شود.
کون برهنه.
[بَ / بِ رَ نَ / نِ] (ص مرکب)آنکه شلوار به پای ندارد. آنکه کون وی پوشش نداشته باشد. آنکه جفته و سرین وی لخت باشد :
محتسب کون برهنه در بازار
قحبه را می زند که روی بپوش.سعدی.
|| بی آبرو. بی سروپا.
کون پارگی.
[رَ / رِ] (حامص مرکب) کون دادن. (از آنندراج). مخنثی. (ناظم الاطباء). امردی. مخنثی. (فرهنگ فارسی معین) :
زخمی که بر آن جفتهء سیم اندام است
شق القمر معجز کون پارگی است.
علی قلی بیک ترکمان (از آنندراج).
|| فضیحت. رسوایی. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کون پاره شود.
کون پاره.
[رَ / رِ] (ص مرکب) امرد. مخنث. || مفتضح. رسوا. (فرهنگ فارسی معین). || نوعی دشنام است کنایه از مفعول بودن طرف. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کون پرست.
[پَ رَ] (نف مرکب)کون پرستنده. امردباز. غلامباره. (فرهنگ فارسی معین) :
هرکه شد کون پرست بر خیره
گوز یابد ثواب(1) از انجیره.
سنایی (حدیقه ص 662).
(1) - در یادداشتی بخط مرحوم دهخدا: عوض.
کون پرستی.
[پَ رَ] (حامص مرکب)امردبازی. غلامبارگی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کون پرست شود.
کون پوش.
(نف مرکب) پوشندهء کون. آنچه کون را پوشد. || (اِ مرکب) ساغری پوش. کفل پوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گه خیش با گلاله به سر درکشد فسار
وز کوردین کند جل و کون پوش هفت رنگ.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
کون ترک.
[تَ رَ] (اِ مرکب) قسمی آفت و بیماری کرم پیله و آن شکافی است که در بن کرم پدید آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کونج.
[کَ وِ] (اِ) شونیز را گویند که سیاه دانه باشد و آن را بر روی خمیر نان پاشند. (برهان) (آنندراج). سیاه دانه. شونیز. (ناظم الاطباء). اسم فارسی شونیز است. (فهرست مخزن الادویه). || باز شکاری. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کونجان.
[ ] (اِخ)(1) دیهی است از ولایت اعلم همدان و فخرالدین ابراهیم بن بزرجمهر عراقی شاعر از آنجاست. (از تاریخ گزیده چ اروپا ص822).
(1) - در تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی (ص 738): کومجان.
کونجان.
[کَ وِ] (اِخ) از دیهای شیراز است. (از انساب سمعانی). رجوع به کونجان شود.
کونجانی.
[کَ وِ] (ص نسبی) منسوب است به کونجان. (از انساب سمعانی). رجوع به کونجان شود.
کون جنبان.
[جُمْ] (نف مرکب) رقاص و مسخره. (آنندراج). کون جنباننده. کسی که در حال رقص نشستنگاه خود را حرکت دهد. (فرهنگ فارسی معین) :
ز نی آموز در صحرا سماع بیخودی کردن
کمانچه وار باشی چند کون جنبان محفلها.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
|| (ق مرکب) رقص کنان. (ناظم الاطباء).
کون جنبانک.
[جُمْ نَ] (اِ مرکب)دم جنبانک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به دم جنبانک شود.
کون جنبانی.
[جُمْ] (حامص مرکب)عمل کون جنباندن. (فرهنگ فارسی معین). عمل کون جنبان. و رجوع به کون جنبانیدن و کون جنبان شود.
کون جنبانیدن.
[جُمْ دَ] (مص مرکب)کنایه از تعظیم دادن. (آنندراج) :
خواجه از فرط بزرگی همچو کون شد از دماغ
لاجرم بهر بزرگان کون بجنباند ز جای.
خواجه سلمان (از آنندراج).
|| رقص و مسخرگی. (آنندراج). حرکت دادن نشستنگاه در حال رقص و غیره. (فرهنگ فارسی معین).
کونچه.
[ ] (اِ) اسم هندی مرغی است که به فارسی کلنگ گویند. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به کلنگ شود.
کون خاریدن.
[دَ] (مص مرکب) خارش دادن نشستنگاه. (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از پشیمان شدن باشد. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
اولش هرکه پشت پای نزد
آخر از دست او بخارد کون.
؟ (از آنندراج).
کون خرما.
[نِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فلس گونه ای که بر بن میوهء خرما باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جوش خرد بر بدن. قسمی از بثور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کون خزه.
[خَ زَ / زِ] (اِمص مرکب)سریدن کودک بر نشیمن پیش از راه افتادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل بعد شود.
کون خیزه.
[زَ / زِ] (اِمص مرکب) کشیدن خود را به زمین با نشستنگاه چنانکه کودکان پیش از به راه افتادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). راه رفتن کودکان کمتر از یک سال به حال نشسته و کشیدن آنان خود را به این طرف و آن طرف در این حالت. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). و رجوع به کون خیزه کردن شود.
- کون خیزه رفتن (راه رفتن)؛ ته کون را روی زمین مالیدن و جلو رفتن، چنانکه کودکان کنند. (فرهنگ فارسی معین).
کون خیزه کردن.
[زَ / زِ کَ دَ] (مص مرکب) رفتن به جانبی با کشیدن نشیمن چنانکه کودکان آنگاه که راه رفتن نتوانند و پیران سخت فرتوت و برخی پای شکستگان. رفتن به سرین. بَدَغ. حَبو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل قبل شود.
کوند.
[ ] (اِخ) دهی از دهستان دشتابی که در بخش بوئین شهرستان قزوین واقع است و 164 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کون دادن.
[دَ] (مص مرکب) مفعول بودن. امرد بودن. (فرهنگ فارسی معین). راضی به عمل بد شدن. برای مفعول واقع شدن آماده بودن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کوندج.
[ ] (اِخ) دهی از دهستان بشاریات که در بخش آبیک شهرستان قزوین واقع است و 482 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کون دریدگی.
[دَ دَ / دِ] (حامص مرکب)کیفیت کون دریده. (فرهنگ فارسی معین). کون پارگی. رجوع به کون پارگی و کون دریده شود.
کون دریده.
[دَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)کسی که کونش را به مباشرت پاره کرده باشند. پاره کون. (فرهنگ فارسی معین). کون پاره :
سخنش سربرهنه همچو تنش
معنیش کون دریده همچو زنش.
سنائی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به کون پاره شود. || کنایه از بی حیا. بی شرم. (فرهنگ فارسی معین).
کوندلان.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان میرده که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کون ده.
[دِهْ] (نف مرکب) کون دهنده. مفعول. امرد. (فرهنگ فارسی معین). مفعول. کسی که برای فعل بد آماده است. و مفعول واقع شده (یا حتی شغل خود را این عمل قرار داده است). (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کونده.
[کَ وَ دَ / دِ] (اِ) جوالی بود که کاه در آن پر کنند و آن بر مثال دام باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 506). چیزی باشد از گیاه بافته همچون دام که کاه بدان بکشند. (صحاح الفرس). چیزی باشد که آن را مانند دام از علف بافند و در آن کاه و سرگین و امثال آن کنند و بر شتر و الاغ بار کرده هر جا که خواهند برند. (برهان) (آنندراج). چیزی که از گیاه بافند شبکه دار و کاه بدان کشند. (فرهنگ رشیدی). چیزی مانند تور که از علف بافند و در آن کاه و سرگین و جز آن ریخته بر خر و شتر بار کرده هر جا خواهند برند. (ناظم الاطباء). جوال. (فرهنگ فارسی معین). جوالی از گیاه بافته بر مثال دام و کاه کشان دارند. تور و دام کاه زدن. تور علفی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.لبیبی (از لغت فرس).
|| شبکه. (مهذب الاسماء). || (ص) سوراخ سوراخ چون دام و تور. مشبک. هر چیز سوراخ سوراخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همی زند نفس سرد با هزار نفس
در کوندهء ویران دریچه های دمان.
قریع الدهر (یادداشت ایضاً).
|| خربزهء نارسیده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم بطیخ خام است. (انجمن آرا). اسم فارسی بطیخ خام است. (فهرست مخزن الادویه).
کونده.
[کَ وَ دَ / دِ] (اِخ) نام محلی کنار جادهء طهران و قزوین میان قشلاق و حصار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام دهی در چهارفرسخی قزوین که منزلگاه از طهران به قزوین است. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوندج شود.
کونسته.
[نَ تَ / تِ] (اِ مرکب) (از: کون + استه). استخوان کون. (فرهنگ فارسی معین). || جفته و سرین و کفل آدمی را گویند. (برهان). کونه. سرین را گویند و قیل طرف سرین و این لغت مستعمل و معروف بین الناس است. (آنندراج) (انجمن آرا). کفل. کپل. عجز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرین و جفته و کفل آدمی و اسب. (ناظم الاطباء) : و چون بکوبند(1) و اندر زیت آغارند ... چون بر کونسته طلا کنند عرق النسا را سود کند. (الابنیه عن حقایق الادویه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و عرق النساء را منفعت کند چون بر کونسته ضماد کنند.(2) (الابنیه عن حقایق الادویه، یادداشت ایضاً).
چون که کونسته ناگهان بجهد
مژدهء دولت و مراد دهد.
(ناظم رسالهء اختلاجات از آنندراج).
القطاة؛ کونستهء اسب. (السامی فی الاسامی، یادداشت ایضاً). الابزخ؛ آن اسب که کونستهء وی فرونشسته باشد. (مهذب الاسماء، یادداشت ایضاً). التعجز؛ بر کونستهء ستور نشستن. (زوزنی، یادداشت ایضاً). بوص؛ کونستهء مردم. (مهذب الاسماء، یادداشت ایضاً).
(1) - «عاقرقرحا» را.
(2) - «فوتنج» (= پودنه) را.
کونسر.
[ ] (اِخ) شهری است [ به هندوستان ]و اندر او بتخانه هاست. (حدود العالم).
کونسرو.
[کُنْ سِرْوْ] (فرانسوی، اِ)(1) کنسرو. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کنسرو شود.
(1) - Conserve.
کون سره.
[سُ رَ / رِ] (اِمص مرکب) عمل غیژیدن کودکان و زمین گیران. غیژیدن چنانکه مردمی اشل از دو پای یا کودک پیش از راه افتادن. رفتن کودک با کشیدن نشیمنگاه بر زمین. غیژیدن در حال نشسته بودن، چنانکه طفل شیرخوار. و با کردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سر خوردن در حال نشسته. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کون سوخته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب)آنکه سرینش سوخته. || کنایه از کسی که زیانی سخت دیده. آنکه کلاه به سرش رفته. || شخصی که از نام و ننگ درگذشته باشد. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
در گلشن عشق بدقماریم
کون سوخته های روزگاریم.
غزالی (از آنندراج).
کون سوزه.
[زَ / زِ] (اِمص مرکب)کون سوختگی. || در تداول عامه، کنایه از زیان سخت دیدن. کلاه به سر شخص رفتن. (فرهنگ فارسی معین). || تأثر و تألمی شدید و بیشتر از حسد. اسف بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب) مرضی که در پاره ای مرغان یا جوجهء بوقلمون پدید آید و برای جلوگیری از آن همه روزه چرب کردن سوراخ دبر ضرور است. بیماریی که در مرغان و خاصه بوقلمون پدید آید و در مخرج است. بیماریی مرغان و بالخاصه جوجه ها را که از خوردن دانه های زفت پیدا آید. بن سوزه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کونک.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان چانف که در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کونکرا.
[ ] (اِخ) شهرکی از تبت که به قدیم از چین بود و میان کونکرا ورای کوتیه قلعه ای عظیم است بر دست راست و بر سر کوهی بلند نهاده است و خزینه های تبت خاقانی آنجا باشد. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 75).
کون کردن.
[کو کَ دَ] (مص مرکب)مباشرت کردن از راه دبر. جماع کردن از پس. (فرهنگ فارسی معین). لواط. وطی از دبر. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده).
کون کش.
[کو کَ / کِ] (نف مرکب) قواد. دلال محبتی که پسران بدکار را بکار می برد. || به شکل دشنام یا به منظور مزاح به اشخاص گفته می شود. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). و رجوع به مدخل بعد شود.
کون کشی.
[کو کَ / کِ] (حامص مرکب)قرمساقی کون. مقابل آن کس کشی بود. (آنندراج). و رجوع به مدخل قبل شود.
کون کمونچه.
[کو کَ چَ / چِ] (ص مرکب)کسی که لنبر و کفل او بیش از حد معمول بیرون زده و متمایل به سمت خارج باشد. دربارهء چنین شخصی گویند: کونش طاقچه دارد. در ترانهء قدیمی که از طرف هواخواهان استبداد و دوستداران شاه شهید در هجو میرزا رضا سروده شده چنین آمده است :
اون میرزا رضای قدکوتوله
زد شاه شهید با گلوله...درق
اون میرزا رضای کون کمونچه
زد شاه شهید با طپونچه...درق.
(فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کون کن.
[کو کُ] (نف مرکب) کسی که از راه دبر مباشرت و جماع کند. امردباز. غلامباره. (فرهنگ فارسی معین). بچه باز. تف کار. اهل نم. لاطی. ایرج میرزا راست در عارف نامه :
کنار رستوران قلا نمودی
ز کون کنهای تهران درربودی.
(فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کون کنی.
[کو کُ] (حامص مرکب) از راه دبر جماع کردن. امردبازی. غلامبارگی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مدخل قبل شود.
کونکه.
[کو کَ] (اِخ)(1) ناحیتی به اسپانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به «کوئنکا» در همین لغت نامه و الحلل السندسیة ص 76 و 115 و 116 شود.
(1) - Cuenca.
کونگان.
(اِخ) دهی از بخش قصرقند که در شهرستان چاه بهار واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کون گشاد.
[گُ] (ص مرکب) در تداول عامه، کسی که سوراخ دبرش فراخ باشد. || کنایه است از تنبل. کاهل. (فرهنگ فارسی معین). سخت کاهل در کارها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم تنبل و سست و پی کار نرو. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کون گشادی.
[گُ] (حامص مرکب) در تداول عامه، فراخ کونی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مدخل قبل شود. || کنایه است از تنبلی. کاهلی. (فرهنگ فارسی معین). بیکارگی. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کون لخت.
[لُ] (ص مرکب) کسی که کونش برهنه باشد. (فرهنگ فارسی معین). کون برهنه. و رجوع به کون برهنه شود.
کون لختی.
[لُ] (حامص مرکب) برهنگی کون و عورت کسی. (فرهنگ فارسی معین). کون برهنگی.
کون لیس.
(نف مرکب) کون لیسنده. متملق سخت پست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد شود.
کون لیسی.
(حامص مرکب) تملق و تبصبصی سخت به رذالت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل قبل شود.
کون مرز.
[مَ] (نف مرکب) کون مرزنده. کون کن. (فرهنگ فارسی معین).
کون مرزی.
[مَ] (حامص مرکب)کون کنی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادهء قبل شود.
کون و پیزی.
[نُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) آمادگی داشتن برای کار. لیاقت کاری را داشتن: فلان کس کون و پیزی کار کردن ندارد. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کونوس.
(اِ) ازگیل (در گیلان و مازندران) گاواوبا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ازگیل در گیلان و مازندران. کنس. کنوس. (جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج2 ص 235).
کونه.
[نَ / نِ] (اِ) به معنی کونسته است که کفل و سرین آدمی باشد. (برهان). کونسته. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). سرین و قیل طرف سرین. (فرهنگ رشیدی). سرین و جفته و کفل آدمی و اسب. (ناظم الاطباء). هر یکی از دو طرف نشستنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همهء اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد همهء اندام او درست بود مگر که کونهء چپ او کهتر از آن راست بود. (ترجمهء تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشتان دست باریک نه دراز و نه کوتاه و شکم با بر راست و دو کونه از پس پشت بلندتر و میانه باریک. (ترجمهء تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چون معاویه به محراب اندرشد به نماز، مبارک شمشیری بزد و راست برفت بر نشست او و هر دو کونه تا استخوان فرودآورد. (مجمل التواریخ و القصص).
شود دو کونه چو گلزار و بزم چون گلشن(1).
امیرمعزی (از فرهنگ رشیدی).
از نشان دو کونهء من غر.
سنائی (از فرهنگ رشیدی).
|| پیاز پاره ای نباتات چون پیاز نرگس و سنبل و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || قسمت خوراکی بعضی گیاهها. غدهء بعض گیاهان چون سیب زمینی و شلغم و زردک و امثال آن. جزء مأکول بعض گیاهان ملصق به ریشه چون سیب زمینی و غیره. بیخ پاره ای نباتات چون کلم و شلغم و ترب و سیب زمینی و آن را خایه نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ته چیزهایی، نظیر: پیاز و تربچه و نظایر آن. || های آخر کلمه، های نسبت و تشبیه است. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || بیخ. ریشه. بن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کونه بستن؛ ریشه کردن: پیاز آدم، هر جایی کونه نمی بندد. (امثال و حکم دهخدا).
- کونه کردن پیاز؛ پاگیرشدن. استوار شدن در جایی. سابقه پیدا کردن و نفوذ یافتن و میخ خود را کوبیدن: بگذار فلان کس یک قدری پیازش در اینجا کونه کند، آن وقت خودش را نشان می دهد. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
|| ته چیزی. (فرهنگ فارسی معین). || قسمتی که از بن گروههء خمیر گیرند آنگاه که گروهه بزرگتر از اندازهء مقصود باشد. پرازده. (فرزدق، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ته میوه هایی، چون: خیار، سیب، گلابی و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بقیهء وام و جز آن. بقیهء حساب. ذُبابة. ذُنانة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کونه گذاشتن شود.
(1) - صاحب آنندراج آرد: رشیدی این مصراع را در این معنی شاهد کرده، اما شاید به معنی گونه و رخسار به کاف فارسی گفته باشد.
کونهان.
(اِ) کنهان. (مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به کنهان شود.
کونه گذاشتن.
[نَ / نِ گُ تَ] (مص مرکب) نپرداختن قسمتی کوچک از وامی و محول کردن به زمان بعد. بقیتی از وام را به وقت دیگر گذاشتن. مبلغی کم از پرداختنی را نپرداختن. ادای بقیه ای از وام را باز برای بار دیگر گذاشتن. پرداختن بقیتی اندک از وام و امثال آن و بقیه را به بعد موکول کردن: باز صد تومان کونه گذاشت؛ یعنی همه را نداد و یکصد تومان نزد خویش نگاه داشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسر کردن. قسمتی از حق کسی را ندادن و پرداخت آن را به بعد موکول کردن: از مزد خیاط بیست تومان کونه گذاشتم. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
کونه گرفتن.
[نَ / نِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) برگرفتن قسمتی از گلولهء خمیر تا نان به اندازهء مطلوب برآید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کونه شود.
کونی.
(ص نسبی) حیز و مخنث. (ناظم الاطباء). آنکه کون دهد. امرد. مفعول. پشت. ملوط. مخنث. (فرهنگ فارسی معین). مفعول. پسر (یا دختر) بدفعل. مفعول از دبر. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده). || کلمه فحش. (ناظم الاطباء).
کونی.
[کو / کَ نی ی](1) (ع ص) منسوباً، پیر کلانسال. (منتهی الارب) (آنندراج). طویل العمر و پیر کلانسال. (ناظم الاطباء). کلان سال. (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء به ضم کاف و در اقرب الموارد به فتح کاف ضبط شده است.
کونی.
[کَ] (ص نسبی) وجودی. (ناظم الاطباء). موجود. وجوددارنده. (از اشتینگاس). || مادی و دنیوی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کونی.
[کَ نی ی] (ع ص نسبی) موجود و بودنی. (ناظم الاطباء). موجود. وجوددارنده. (از فرهنگ جانسون).
کونیان.
(اِ) به معنی خواب باشد که نوم خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کونیچ.
(اِخ) دهی از دهستان فنوج که در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع است و 1200 تن سکنه دارد که از طایفهء شیرانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کونیز.
[کَ / کُو] (اِ) یک سبد از دوسر. (ناظم الاطباء). سبدی از جو دوسر یا جو صحرایی. (از اشتینگاس). || نام وزنه ای. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کونیک.
(اِخ) دهی از دهستان زهاب که در بخش سرپل زهاب شهرستان قصرشیرین واقع است و 900 تن سکنه دارد. و در چهار محل بفاصلهء نزدیک به هم به نامهای میل، صفی تینی، دم شمشیر و قلعه راویان مشهورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کونیکک.
[کو کَ] (اِ) ابوالملیح. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قنبره. قبره. چکاو. چکاوک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کونیکه، چکاوک و قبره شود.
کونیکه.
[کو کَ / کِ] (اِ) ابوالملیح. قبره. عُلعُل(1). قنبره. (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کونیکک شود.
(1) - قبرهء نر.
کونین.
[کَ نَ] (ع اِ) دو کون که مراد دو عالم باشد، یعنی این جهان و جهان آینده یا دو قسم از موجودات یعنی ابدان و ارواح و یا انس و جن. (ناظم الاطباء). هر دو جهان و دارین و عالم ارواح و عالم اجسام. (آنندراج). تثنیهء کون، دو عالم. این جهان و آن جهان. دنیا و آخرت. (فرهنگ فارسی معین). دنیا و عقبی. این عالم و آن عالم. دو جهان. نشأتین. دو سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم.ناصرخسرو.
رو به کونین سر فرودمیار
تا بر آن آسمان بیابی بار.سنائی.
ای کرده به زیرپای، کونین
بگذشته ز حد قاب قوسین.
جمال الدین عبدالرزاق.
کونین نواله ای ز جودت
افلاک طفیلی وجودت.
جمال الدین عبدالرزاق.
حریف خاص او ادنی محمد کو پی جاهش
سرآهنگان کونین اند سرهنگان درگاهش.
خاقانی.
ای چارده ساله قرة العین
بالغ نظر علوم کونین.نظامی.
فرس بیرون جهاند از کل کونین
علم زد بر سریر قاب قوسین.نظامی.
ای سید بارگاه کونین
نَسّابهء شهر قاب قوسین.نظامی.
هرچند مطلقند ز کونین و عالمین
در مطلقی گرفتهء اسرار میروند.عطار.
خود از نالهء عشق باشند مست
ز کونین بر یاد او شسته دست.
سعدی (بوستان).
- خواجهء کونین؛ رسول اکرم (ص). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح عرفان) جمیع موجودات غیب و شهادت را صور علمیهء حق می نامند که به تجلی دوم - که تجلی و احدیت و الوهیت است - تفصیل یافته و از یکدیگر ممتاز گشته اند و این مرتبت تنزل است از مرتبت احدیت ذات به مرتبت اسماء و صفات. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).
کوود.
[کَ وو] (ص) بر وزن و معنی کبود است و آن رنگی باشد معروف و آسمان بدان رنگ است. (برهان) (آنندراج). کبود. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کبود شود.
کؤود.
[کَ ئو] (ع ص) عقبة کؤد(1)؛ پژ دشوار. (منتهی الارب). پژ دشوارگذار. (ناظم الاطباء). کوه و کتلی که سخت و دشوار بر آن توان رفتن. (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب و ناظم الاطباء با یک واو ضبط شده است.
کؤوس.
[کُ ئو] (ع اِ) جِ کأس. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامها. پیاله ها : از شام تا فلق و از بام تا شفق به معاطات کؤوس مدام و معانات پریچهرگان خوش اندام... (جهانگشای جوینی).
کؤولة.
[کُ ئو لَ] (ع مص) رجوع به کؤلة شود.
کووه.
[وِ] (اِخ) دهی از بخش قشم که در شهرستان بندرعباس واقع است و 540 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوویه.
[یِ] (اِخ) بارون ژرژ.(1)زیست شناس فرانسوی (1769-1832م.). مبدع تشریح سنجشی و فسیل شناسی است. او با اصول دوگانهء خود یکی به نام «قانون تبعیت اعضا» و دیگری «قانون رابطهء شکلها» توانست انواع ناپدید شده را با چند استخوان شکسته معین کند و پستانداران فسیل شده را سازمان دهد. او در پایان عمر با عقیدهء «یگانگی ترکیب اعضاء» ژوفروی(2) به مخالفت برخاست. کوویه به عضویت آکادمی فرانسه نیز نائل آمد. (از لاروس).
(1) - Cuvier, Baron Georges.
(2) - Geoffroy Saint Hilaire.
کوة.
[کَوْ وَ / کُوْ وَ] (ع اِ) روزن. (دهار). روزن خانه. کَوّ بدون تا نیز مانند آن است یا تذکیر(1) جهت روزن کلان است و تأنیث،(2)جهت روزن خرد. ج، کَوی، کِواء. کوی کهدی لغة فیهما واحدها کوة بالضم. (از منتهی الارب). کَوّ روزن در دیوار یا کَوّ روزن بزرگ و کوة روزن کوچک است. ج، کَوّات، کُوّات، کُوی، کِواء. (از اقرب الموارد). روزن که در دیوار گذارند. (غیاث). روزن خانه و سوراخ در دیوار. (ناظم الاطباء).
(1) - یعنی کَوّ.
(2) - یعنی کوة.
کوة.
[کُوْ وَ] (ع اِ) به لغت حبشه، مشکاة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کوه.
(اِ) معروف است و عربان جبل خوانند. (برهان). ترجمهء جبل. (آنندراج).(1) هر برآمدگی کلان و مرتفعی در سطح زمین خواه از خاک باشد و یا سنگ و به تازی جبل گویند. (ناظم الاطباء). پهلوی «کف»(2) (کوه، قلهء کوه)، ایرانی باستان «کئوفه»(3) (کوه)، اوستا «کئوفه»(4) (کوه، کوهان)، پارسی باستان «کئوفه»(5) (کوه)، پهلوی «کفک»(6) (کوه، کوهان)، بلوچی «کپک(7)، کفغ(8)» (شانه)، کردی «کوی»(9) (وحشی)، ارمنی «کهک»(10)(کوه، موج)، و به قول کایگر، افغانی «کوب»(11) (کوهان). (از حاشیهء برهان چ معین). هر یک از برآمدگیها و مرتفعات سطح زمین که از خاک و سنگ فراوان و کانیهای مختلف تشکیل شده و نسبت به زمینهای اطراف بسیار بلند باشد. جبل. (فرهنگ فارسی معین). جبل. طور. طود. علم. ذَبر. دَبر. کُه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ.فردوسی.
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.فردوسی.
به چاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زآن گروه.فردوسی.
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
بیابان درنورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل.منوچهری.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشهء کندا.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که چون کرکس به کوهان برگذشتی
بیابان را چو نامه درنوشتی.
(ویس و رامین).
بجنبد ز جا ای پسر چون درخت
به باد سحرگاه کوه ثبیر.ناصرخسرو.
حوض ز نیلوفر و چمن ز گل سرخ
کوه نشابور گشت و کان بدخشان.
عثمان مختاری.
کآن چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است به غربال.
امیرمعزی.
ملک و عمرت را چه باک از کید و مکر دشمنان
کوه و دریا را چه باک از سایهء پرذباب.
امیرمعزی (از امثال و حکم ص 1250).
کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی تجلیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در باره
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل.
انوری.
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است.خاقانی.
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیده ای بسیار.خاقانی.
کوه را در هوا نداشته اند
شمس را بر قمر ندوخته اند.خاقانی.
دل کوه از تاب سخای او خون شد. (سندبادنامه ص13).
که منزل به منزل رود کوه و دشت
ببیند جهان در جهان سرگذشت.نظامی.
چنانش می دواند از کوه تا کوه
که مرکب ریخت از دنبالش انبوه.
(منسوب به نظامی).
گوهر عالم تویی، در بن دریا نشین
پیش خسان همچو کوه، بیش کمر برمبند.
عطار.
باور نکردمی که رسد سوی کوه، کوه
مردم رسد به مردم باور بکردمی
کوهی بود تنم که بدو کوه غم رسید
من مردمم چرا نرسیدم به مردمی.
نوعی خبوشانی (از امثال و حکم ص 1249)(12).
بی خبر بودند از سر آن گروه
کوه را دیده ندیده کان به کوه.مولوی.
کَه نیم کوهم ز صبر و حلم و داد
کوه را کی دررباید تندباد.مولوی.
کوه در سوراخ سوزن کی رود
جز مگر آن کوه برگ که شود.مولوی.
منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هر جا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت.
سعدی (گلستان).
عجب مدار ز من روی زرد و نالهء زار
که کوه کاه شود گر برد جفای خسی.
سعدی.
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم.
حافظ.
برده ام صد رنج و شد وصلت نصیب دیگران
کوه را فرهاد کند و لعل را پرویز یافت.
ابوالمعالی (از امثال و حکم ص 1249).
کوه را به نوک سوزن از بیخ برکندن آسانتر است از رذیلت کبر از دل افکندن. (بهارستان جامی).
به آن باشد که در دامن کشی پای
مثال کوه باشی پای برجای.جامی.
کوه از بحر چو دریوزه کند
بحر پیداست چه در کوزه کند.جامی.
چو گردد هزاران توجه یکی
ز جا برکند کوهها بی شکی.
ظهوری (از آنندراج).
نروید بجز کوه از آن سرزمین
که نقاش نقشش کشد بر زمین.
ظهوری (از آنندراج).
خرقهء پارین ترا به کار نیاید
کوه موقر کجا و کاه محقر.قاآنی.
- آفتاب به کوه رفتن؛ مردن. (ناظم الاطباء).
- کوه آتشفشان؛ آتشفشان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به آتشفشان شود.
- کوه آهن؛ کوهی که از آهن باشد. کوهی که چون آهن سخت باشد :
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افراسیاب.فردوسی.
- || کنایه از زنجیر بسیار گران :
پای من زیر کوه آهن بود
کوه بر پای چون توان برخاست.خاقانی.
و رجوع به ترکیب کوه پولاد شود.
- کوه احد؛ رجوع به احد شود :
در دیدهء حلم تو نموده
صد کوه احد کم از سپندان.عمید لوبکی.
آن شه دریاسخا که از دل او هست
کوه احد مایهء نقار گرفته.مجیر بیلقانی.
شربت زهر، ار تو دهی تلخ نیست
کوه احد گر تو نهی نیست بار.سعدی.
- کوه اخضر؛ کنایه از کوه قاف است. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). کوه قاف. (ناظم الاطباء). و رجوع به قاف شود.
- کوه اسد؛ کوهی است که پیوسته آتش از آن افروخته و درخشان باشد و هرگز فروننشیند. (برهان). کوه آتشفشان. (ناظم الاطباء).
- کوه الوند.؛ رجوع به الوند شود.
- کوه به کوه؛ از این کوه به آن کوه. (ناظم الاطباء). از کوهی به کوهی دیگر :
شهری و لشکری، ز جان بستوه
همه آواره گشته، کوه به کوه.نظامی.
تا شب، آن روز رفت کوه به کوه
آمد از جان و از جهان بستوه.نظامی.
- کوه بیدواز.؛ رجوع به بیدواز شود.
- کوه پولاد؛ کنایه از زنجیر بسیار گران. کنایه از بند و کند بسیار سنگین :
شایدم کالماس بارد چشم از آنک
بند بر من کوه پولاد است باز.خاقانی.
- کوه تیغ؛ کنایه از روشنی بسیار است. (برهان) (انجمن آرا). روشنی بسیار. (ناظم الاطباء).
- کوه ثبیر.؛ رجوع به ثبیر شود.
- کوه حلم؛ بردباری عظیم. وقار و عظمت شأن :
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی کوه کی قرار پذیرد بنای خاک.خاقانی.
- کوه رونده(13)؛ کنایه از اسب و فیل قوی. (آنندراج). اسب و شتر و فیل قوی هیکل. (فرهنگ رشیدی). اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از اسب که به تازی فرس خوانند. (برهان) :
به کوه رونده درآورد پای
چو پولاد گویی روان شد ز جای.
نظامی (از آنندراج).
- کوه زمرد؛ مراد از شیئی محال. (غیاث) (از آنندراج). کنایه از چیزی که حصول آن ممکن نباشد. امر محال. (فرهنگ فارسی معین).
- کوه کوهان؛ شتری که کوهانی بلند و بزرگ چون کوه دارد :
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشته پشت و کوه کوهان.
جامی (از آنندراج).
- کوه گنج؛ کنایه از گنج بزرگ. (آنندراج). گنج بزرگ. (فرهنگ فارسی معین). گنج بی پایان. (ناظم الاطباء).
- کوه و بیابان بریدن؛ قطع کردن کوه و بیابان. طی کردن و درنوردیدن کوه و بیابان :
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش به سلامت به خانه بازآورد.
خاقانی.
- کوه و کاه؛ بزرگ و کوچک. مهم و بی اهمیت: کوه و کاه پیش او یکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- کوه و کتل؛ کوه و تپه های بلند. کوه و گردنه. رجوع به کتل شود.
- کوهی را به کاهی بخشیدن؛ پربهایی را با بی بهایی مبادله کردن.
- مثل کوه، مثل کوه ابوقبیس، مثل کوه احد، -مثل کوه البرز، مثل کوه الوند، مثل کوه -«بیدواز»(14) مثل کوه ثبیر(15)، مثل کوه ثهلان، ظاهراً به عظمت مثل بوده است. (از حاشیهء امثال و حکم ص 1475).
مثل کوه قارن؛ یعنی گران و بزرگ و باوقار و حلیم. (امثال و حکم ص1475).
- هفت کوه در میان؛ چون نام مرگ یا بلا یا بیماریی را برای کسی بردن خواهند دفع آن پیشتر این جمله گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: کوه با آن عظمت آن طرفش دریا بود ، نظیر: کاسهء آسمان ترک دارد. (امثال و حکم ص 1249).
کوه بر پای چون توان برخاست.
خاقانی (از امثال و حکم ص 1249).
کوه به کوه نرسد آدمی به آدمی رسد . (امثال و حکم ص 1249).
کوه را با سوزن نتوان سنبید . (امثال و حکم ص1249).
کوه را بالای کوه (یا روی) کوه می گذارد؛ نهایت نیرومند و پرقوت است. (امثال و حکم ص 1249).
کوه کندن و موش برآوردن . (امثال و حکم ص1250)(16).
کوه و کاه پیش او یکی است . (از آنندراج). رجوع به مثل بعد شود.
کوه و کاه پیش او یکسان است ؛ مردی نادان یا بخشنده و راد است. (امثال و حکم ص 1250).
کوهی را به کاهی بخشند ، نظیر: چه کنم با مشتی خاک جز آفریدن. (امثال و حکم ص 1250).
|| پشته. تپه. (از ناظم الاطباء). || اوج. بلندی. (فرهنگ فارسی معین).
- کوه آسمان؛ یعنی اوج آسمان و بلندی آن. (آنندراج). اوج آسمان. (فرهنگ فارسی معین).
|| در اصطلاح شعرا، کفل و سرین معشوق. (آنندراج) :
گرچه می گویم و غیرت به دهن می زندم
کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید.
محتشم کاشانی (از آنندراج).
|| مزید مؤخر امکنه: آبندان کوه. آزادکوه. ازن کوه. اسپی کوه. استره کوه. اسکنه کوه. امیدوارکوه. امیرکوه. بادله کوه. برکوه. بیروزکوه. پاین کوه. پایزه کوه. پره کوه. پس داکوه. پشت کوه. پشت گردوکوه. پلت کوه. پیرگردوکوه. پیش داکوه. پیش کوه. چاله کوه. چلان کوه. چمورکوه. داکوه. رانکوه. دوست کوه. رانکوه. زرده کوه. زرمش کوه. زیرمارکوه. سفیدکوه. سلستی کوه، سلسله کوه. سمام کوه. سوادکوه. سفیدکوه. شاه درکوه. شاه سفیدکوه. شادکوه. شاه کوه. شاه کوه بالا. شاه کوه پایین. شاه کوه و سارو. شروین کوه. شکرکوه. شلسکوه. شهریارکوه. شورکوه. عثمان کوه. علم کوه. فرخان فیروزکوه. فش کوه. فیروزکوه. قافلان کوه. کازیارکوه. کرجی کوه. کرکس کوه. کره کوه. کش کوه. کهنه کوه. کوس کوه. کیوان کوه. گاوکوه. گراکوه. گردکوه. گله کوه. گوشواره کوه. گوکوه. لارکوه. لره کوه. لنده کوه. لیت کوه. لیله کوه. ماران کوه. ماوج کوه. موجه کوه. میاه کوه. نچی کوه. نشداکوه. نوکوه. نیج کوه. نیله کوه. وازه کوه. ورکوه. ونداد امیدکوه. ونداد هرمزدکوه. هرمزدکوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| توده ای عظیم از هر چیز. کپهء انباشته و روی هم چیده از هر چیز :
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه.فردوسی.
|| بسیار. بسیار بسیار: درد، کوه می آید مو می رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- یک کوه؛ بسیار. فراوان: یک کوه کار بر عهده ام گذاشتی و رفتی.
- یکی کوه؛ بسیار (با یک دنیا و یک عالم مقایسه شود). (فرهنگ فارسی معین) :
برون آمد از پردهء تیره میغ
ز هر تیغ گویی یکی کوه تیغ(17).
نظامی (از آنندراج)(18).
(1) - صاحب آنندراج افزاید: گنبد و میخ از تشبیهات اوست... و با لفظ رستن و کافتن و کندن مستعمل.
(2) - kof.
(3) - kaufa.
(4) - kaofa.
(5) - kaufa
(6) - kofak.
(7) - kopak.
(8) - kofagh.
(9) - kuwi.
(10) - kohak.
(11) - kvab. (12) - این قطعه را به نام خاقانی نیز دیده ام. (حاشیهء امثال و حکم).
(13) - در برهان: کوه روند.
(14) -کوه بیدواز که به ضبط حسین خلف نام -کوهی از ولایت ماوراءالنهر است.؛(15) - کوهی است به ظاهر مکه. (از حاشیهء امثال و حکم).
(16) - قصه ای که لافونتن از زاییدن البرز به نظم آورده، محتمل است از این مثل مأخوذ باشد. (حاشیهء امثال و حکم).
(17) - کوه تیغ یعنی اشعهء بسیار. (فرهنگ فارسی معین).
(18) - صاحب آنندراج در توضیح این بیت گوید: در این بیت نظامی مراد از یکی کوه تیغ، بسیار تیغ که عبارت است از خطوط شعاعی آفتاب.
کوه.
[کُ وَ / کُوْ وَ] (اِ) غوزه و غلاف پنبه را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). غلاف پنبه. غوزهء پنبه. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). || کوکنار که غلاف خشخاش باشد. (برهان). کوکنار. (آنندراج). کوکنار و غلاف خشخاش. (ناظم الاطباء) :
مستغرق خوابیم در این کوهء خشخاش
شام اجل و صبح جزا را نشناسیم.
امیرخسرو (از آنندراج).
چیست اندر کوه بانگ دانه های کوکنار.
امیرخسرو (از آنندراج).(1)
|| پیلهء ابریشم و آنچه بدینها ماند همه را کوه می گویند. (برهان). پیلهء ابریشم و مانند اینها. (ناظم الاطباء). پیلهء ابریشم. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || در نسخهء سروری به معنی شیشهء حجام مرادف کپه آورده. (فرهنگ رشیدی). در مجمع الفرس سروری به معنی شیشهء حجام و مرادف کپه(2) نیز آورده. (آنندراج).
(1) - صاحب آنندراج آرد: در این دو بیت گوزه به کاف فارسی مرادف غوزه توان یافت و اصل همان بوده، «زا» ساقط شده برای اینکه موزون شود مشدد کرده اند و لغتی شده.
(2) - اصل: کیسه و این صحیح نمی نماید.
کوه.
[کَ] (ع مص) هه کردن فرمودن کسی را تا بوی دهن وی معلوم شود. (ناظم الاطباء). بو کشیدن. استشمام کردن بوی دهان کسی را و دستور دادن او را تا نفس بیرون دهد (یا ها کند) تا معلوم گردد که مست است یا نه. (از اقرب الموارد): کهته کوهاً؛ په کردن گفتم او را تا بوی دهن او معلوم گردد. (از منتهی الارب).
کوه.
[کَ وَهْ] (ع مص) سرگشته گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
کوه.
(اِخ) نام مستعار هومان تورانی. (از فهرست ولف). هومان در گفتگوی با رستم خود را چنین نامیده است :
بپرسیدی از گوهر و نام من
به دل دیگر آمد ترا کام من
مرا نام کوه است گردی دلیر
پدر بوسپاس است مردی چو شیر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 968).
کوه.
(اِخ) دهی از دهستان سیاهو که در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع است و 165 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کوه آب.
(اِخ) دهی از دهستان ده پیر که در بخش حومهء شهرستان خرم آباد واقع است. 120 تن سکنه دارد که از طایفهء پیرالوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان مشهدریزه میان ولایت باخرز که در بخش طیبات شهرستان مشهد واقع است و 341 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوهالی.
(اِخ) دهی از دهستان پاطاق که در بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
کوهامون.
(اِ مرکب)(1) کوه مسطح. (از ناظم الاطباء) (اشتینگاس). || نوعی بازی. رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - از: کوه + هامون. (از اشتینگاس). رجوع به هامون شود.
کوهاموی.
(اِ مرکب) نام نوعی از بازی باشد و آن چنان است که خاک را توده کنند و مویی در میان آن پنهان سازند و بعد از آن آب بر آن ریزند و گل کنند پس گروی و شرط بندند و بر دور آن گل نشینند و موی را طلبند هرکه بیابد شرط و گرو را ببرد و آن بازی را به عربی بقیری خوانند. (برهان). نام بازیی است که مویی را در تودهء خاک پنهان کنند و جمعی گرد آن توده نشینند و موی را جویند هرکه یابد آن بازی را برد و گرو را گیرد. (آنندراج) (انجمن آرا). مؤلف فرهنگ نظام گوید: در نسخهء مهذب الاسماء که نزد من است معنی بقیری را «کوهامان» نوشته، اما در نسخهء متعلق به کتابخانهء علامهء دهخدا «کوهامون» آمده. (حاشیهء برهان چ معین). قسمی بازی کودکان. بُقَّیری. محمودبن عمر کوهامون ضبط کرده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): بقیری کسمیهی؛ بازیی است که به فارسی آن را کوهاموی گویند. (از منتهی الارب).
کوهان.
(اِ) به معنی زین اسب است. (برهان). در برهان گفته به معنی زین اسب است. (آنندراج) (انجمن آرا). زین اسب. (ناظم الاطباء). || آنچه از پشت شتر و گاو برآمده هم کوهان می گویند، لیکن به طریق مجاز. (برهان). آنچه بر پشت شتر و گاو برآید هم بر طریق مجاز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). حدبه و برآمدگی پشت شتر و گاو. (ناظم الاطباء). برآمدگی و بلندی پشت شتر و بلندی پشت و بلندی شانهء گاو. (غیاث). (از: کوه + ان، پسوند نسبت) مقایسه شود با پهلوی «کَئُفه(1)»، «کفک»(2) (کوه، کوهان)، و مقایسه شود با کردی گوهان(3) (پستان). (حاشیهء برهان چ معین). قسمت برآمدگی پشت شتر و گاو که عبارت از نسج چربی ذخیرهء حیوان است. (فرهنگ فارسی معین). حدبی باشد از پشت شتر برآمده و گاومیش و نوعی گاو را. کوزی که بر پشت شتر است. سنام. عریکه. غارب. کتر. جبله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان اشتر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش.
ناصرخسرو.
افزون ز که، کوهان او، از عاج تر دندان او
از تیرها مژگان او از نوک سوفارش دهان.
امیرمعزی.
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ناقه را چون ماه بر کوهان بود
نام چرخ مشتری فالش کنم.خاقانی.
برای توشهء شب خوشهء ثریا را
فلک ز گوشهء کوهان ثور کرد آونگ.
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوهان اشتر؛ کف الخضیب : و گروهی مر کف الخضیب را کوهان اشتر خوانند. (التفهیم).رجوع به کف الخضیب شود.
- کوهان ثور؛ برآمدگی پشت گاو را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || به معنی پروین هم هست و آن چند ستارهء کوچک باشد که به منزلهء کوهان است در ثور و آن یکی از منازل قمر است و به عربی ثریا خوانند. (برهان) (آنندراج). پروین یعنی چند ستارهء کوچک در برج ثور که به منزلهء کوهان آن است و به تازی ثریا گویند. (ناظم الاطباء). ثریا. پروین. پرن. پرو. نرگسهء چرخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - kaofa.
(2) - kofak.
(3) - guhan.
کوهان.
[] (اِخ) دهی از دهستان جمع آبرود که در بخش حومهء شهرستان دماوند واقع است و 325 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کوهان.
(اِخ) دهی از بلوک کلاتهء دهستان مرکزی بخش میامی که در شهرستان شاهرود واقع است و 650 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کوهان.
(اِخ) دهی از دهستان کرون که در بخش نجف آباد شهرستان اصفهان واقع است و 484 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کوهان.
(اِخ) دهی از دهستان براآن که در بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع است و 101 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کوهان دار.
(نف مرکب) آنکه دارای کوهان باشد. (ناظم الاطباء).
کوهانستان.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان ماربین که در بخش سدهء شهرستان اصفهان واقع است و 1325 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
کوهانک.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان بلوک شرقی که در بخش مرکزی شهرستان دزفول واقع است. 300 تن سکنه دارد که از طایفهء عشایر بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کوهانی.
(اِخ) دهی از دهستان بالا که در شهرستان نهاوند واقع است و 1455 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کوه بابا.
[هِ] (اِخ) نام کوهی به شمال افغانستان نزدیک هندوکش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوهی بزرگ از شاخه های هیمالیا در آسیای میانه است که در داخل افغانستان واقع است و از 65 درجه و 40 دقیقه تا 64 درجهء طول شرقی امتداد دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).