لغت نامه دهخدا

علامه علی اکبر دهخدا

حرف ل (لام) -صفحه : 16/ 11
نمايش فراداده

لفیک.
[لَ] (ع ص) گول. (منتهی الارب).
لق.
[لَ] (ص) لغ. صاف. بی موی و صاف. (برهان). || نااستوار: میخی لق؛ جنبان بر جای خود. دندانی لق؛ متزعزع، متحرک، دندان که بر جای استوار نباشد و جنبان بود: دندانهای لق(1). اسنان متحرکة. || تباه. فاسد (تخم مرغ و جز آن). ضایع و گندیده که چون بجنبانی آواز دهد و آن نشانهء تباهی باشد.
- آروارهء لق داشتن؛ عادت به دشنام گفتن داشتن.
- تخم لق در دهن کسی شکستن؛ تعبیری مثلی به معنی او را به یاد آرزوئی که خود ملتفت آن نبود آوردن. او را به دعویی باطل داشتن. امیدی برنیامدنی به وی دادن. وعدهء وفانشدنی به وی کردن.
- تق و لَقّ؛ کاسد. ناروا. بی رونق.
- دهن لق؛ که نتواند سِرّی را نگه دارد.
- دهن لقی؛ به نگهداری سِرّ قادر نبودن.
(1) - Dent branlante.
لق.
[لُ / لَ] (اِ) فریب و بازی دادن. (برهان).
لق.
[لَق ق] (ع اِ) شکاف زمین. || (ص) رجلٌ لقٌّ بقّ؛ مرد بسیارگوی. || (مص) بر چشم زدن به دست یا به پنجه. (منتهی الارب). || لمس کردن. دست نهادن بر...(1)(دزی).
(1) - Toucher. Mettre la main a.
لقا.
[لِ] (ع اِمص، اِ) لِقاء. دیدار. در فارسی توسعاً روی و چهره :
پاکیزه لقایش که ز بس حکمت و جودش
الحکمة و الجود سری مفتخراً به.
منوچهری.
تو آسمانی و هنر تو عطارد است
وآن بی قرین لقای تو چون ماه آسمان.
منوچهری.
به زودی اینجا رسد و چشم کهتران به لقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص375). این تلک پسر حجامی بود ولیکن لقائی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. (تاریخ بیهقی).
چون دوزخی گر ابر سیاه و پر آتش است
زو بوستان چرا که بهشتی لقا شده ست.
ناصرخسرو.
واینکه همی ابر به مشک و گلاب
هر شب و هر روز بشوید لقاش.
ناصرخسرو.
ز شوق طلعت و حرص لقای تو هستم
به روز حربا و به شب چو نیلوفر.
مسعودسعد.
شرری کز فروغ نور لقاش
بیشتر هست و بیشتر باشد.مسعودسعد.
یارب بود که بازببینم لقای یار
شکرانه در دو دیده کشم خاک پای یار.
سیدحسن غزنوی.
با شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار.خاقانی.
که مرا بی لقای خدمت او
زندگانی کثیف و نازیباست.خاقانی.
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری.
خاقانی.
باد دل جهانیان واله نور طلعتش
چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی.
خاقانی.
سرمهء دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند.خاقانی.
به لقا و به لقب عالم را
عزّ اسلام و ضیاء بصرند.خاقانی.
نکهت حور است یا هوای صفاهان
جبهت جوز است یا لقای صفاهان.خاقانی.
که مرا بی لقای مجلس تو
زندگانی روا نمی بینم.خافانی.
کرد به دیوان دل چرخ و زمین را لقب
پیر مجسم نهاد زشت شبانگه لقا.خاقانی.
هر بی خبر نشاید این راز را که این را
جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده.عطار.
جانا به لقا چو آفتابی تو
یک ذره از آن لقا همی جویم.عطار.
بلا کش تا لقای او شود نقد
که مرد بی بلا مرد لقا نیست.عطار.
روز دیگر وقت دیوان لقا
شه سلیمان گفت عزرائیل را.مولوی.
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بی خبر در نو شدن و اندر لقا.مولوی.
ملک الموتم از لقای توبه
عقربم گو بزن تو دست منه.سعدی.
عجب است آنکه ترا دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود.سعدی.
غوغای عارفان و تمنای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای توست.
سعدی.
کردار نیک و بد به قیامت قرین توست
آن اختیار کن که توان دیدنش لقا.سعدی.
دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فروهشته و تندنشسته. برگشت... گفت عطایش را به لقایش بخشیدم. (گلستان). شبی از غایت اشتیاق لقای مبارک ایشان را من و اهل بیت من سر بر زمین نهادیم. (انیس الطالبین ص104). روزی به دریافت لقای حضرت خواجهء ما قدس الله روحه شتافتم. (انیس الطالبین بخاری).
بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را.
-امثال: لقای خلیل شفای علیل است. (جامع التمثیل).
- ترکیب ها: آفتاب لقا. بدلقا. خجسته لقا. خورشیدلقا. خوش لقا. زشت لقا. سبک لقا. فرخ لقا. فرخنده لقا. فرشته لقا. ماه لقا. مبارک لقا. نیکولقا.
|| صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: به فتح و مدّ و برخی هم به کسر روا داشته اند. نزد صوفیه به معنی ظهور معشوق است، چنانکه عاشق را یقین شود که اوست به صورت آدم ظهور کرده :
اگر نقش رخت ظاهر نبودی در همه اشیا
مغان هرگز نکردندی پرستش لات و عزی را.؟
کما فی بعض الرسائل.
لقاء.
[لِ] (ع مص) دیدار کردن. (منتهی الارب). لقاءة. لِقایة. لِقی. لُقی. لِقیان یا لُقیان. لقیة. لُقیانة یا لِقیانة. لُقیّ. لُقیً. لقاة. (منتهی الارب). دیدن. || ادراک. رسیدن. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی). || کارزار کردن. (زوزنی). کارزار. (مهذب الاسماء). || آرمیدن با زن. (غیاث). و رجوع به لقا شود.
لقاء.
[لِ] (ع اِ) جِ لَقوة. (منتهی الارب).
لقاءالله.
[لِ ئُلْ لاه] (ع اِ مرکب) دیدار خداوند.
- یوم لقاءالله؛ روز قیامت.
لقاءة.
[لِ ءَ] (ع مص) لقاء. دیدار کردن. (منتهی الارب).
لقائی.
[لِ] (اِخ) (ملا...) از محفوظهء سمرقند است. طبع نازک دارد. این مطلع از اوست:
رخ نمودی و مرا بی سر و سامان کردی
آفرین باد عجب کار نمایان کردی.
(مجالس النفائس ص146).
لقائی.
[لِ] (اِخ) (ملا...) از خراسان است اما اکثر اوقات در ماوراءالنهر گذرانیده و همیشه در نظر سلاطین معزّز و مکرم بوده. در شعر و معما خوب است. این مطلع از اوست:
ز هر طرف کفنم (؟) زرد و زعفران کرده
بهار عمر من است این چنین خزان کرده.
(مجالس النفائس ص155).
لقائی.
[لِ] (اِخ) (مولانا...) از خوارزم است. رجوع به بقائی شود. (مجالس النفائس ص117 ح).
لقاح.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لقحة. || جِ لقوح. (منتهی الارب).
لقاح.
[لِ] (ع اِ) آبِ نر. || ناقهء با شیر یا ناقهء بچه آورده تا دو ماه یا سه ماه. (منتهی الارب). شتر مادهء شیردار. (تحفهء حکیم مؤمن): لقاح الابل؛ الحلابة. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لقاح.
[لِ] (ع مص) لقح.(1) آبستن شدن شتر. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر) (ترجمان القرآن جرجانی). القاح. || لقاح مریم، ذکرانی در بیست وچهارم آذرماه جلالی و هشتم دسامبر فرانسوی. نفخة.
(1) - Fecondation de chamelle.
لقاح.
[لَ] (ع اِ) آنچه بدان خرمابن را گشنی دهند. آنچه نخل را بدان گشنی دهند. نبیغ. || غورهء خرمابن نر. (منتهی الارب). نروی خرما. (مهذب الاسماء). گشن خرما. (ذخیرهء خوارزمشاهی): لقاح نخل؛ گشن نخل. || گروهی از مردم سرکش که فرمانبر پادشاه نباشند. یا آنان که در جاهلیت گاهی نوبت سبا نرسید آنها را. (منتهی الارب).(1)
(1) - (الذین لایدینون للملوک) و لم یملکوا (او لم یصبهم فی الجاهلیة سباء) انشد ابن الاعرابی :
لعمر ابیک و الانباء تنمی
لنعم الحیّ فی الجلی ریاح
ابوا دین الملوک فهم لقاح
اذا هیجوا الی حرب اشاحوا
و قال ثعلب: الحی اللقاح مشتق من لقاح الناقة لان الناقة اذا لقحت لم تطاوع الفحل و لیس بقوی. (تاج العروس).
لقاربیک.
[] (اِخ) محمد بن سلیمان الکاشعزی. صاحب حبیب السیر آرد: در اوایل حال در بلاد ترکستان به امر تجارت اشتغال داشت. در خلال آن احوال نزد یکی از خانان راه یافت و علم وزارت برافراشت و در اندک زمانی به تکفل آن مهم پرداخته و به سبب عدم قابلیت معزول شد و از ترکستان به مروشاهجان رفته، در سلک ملازمان درگاه سنجری انتظام یافت و به سبب دانستن لغت ترکی و صرف امتعهء دنیوی پرتو التفات سلطانی بر وجنات احوالش تافت و بعد از چندگاه که در مرو اقامت کرد از سلطان اجازت طلبیده به حج رفت و چون از آن سفر بازآمد به ضبط اموال ولایات بلخ منصوب شد و در آن اوقات نسبت به امیر قماج خدمات پسندیده بجای آورد و مقارن آن حال شرف الدین ابوطاهر وفات یافت و امیر قماج هزارهزار دینار نیشابوری به سلطان تقبل کرد تا منصب وزارت به محمد بن سلیمان مفوض ساخت و لقاربیک خلعت وزارت پوشیده و امیرمعزی این قطعه در تهنیت او در سلک نظم کشیده است:
صدر نیک آخر محمدبِن سلیمان آنکه هست
چون محمد دین پرست و چون سلیمان ملک دار
انتظام امر او شد شغل گیتی را پناه
وز نگار کلک او شد کار عالم چون نگار
باغ ملت را ز رسم او پدید آمد درخت
سال دولت را ز عدل او پدید آمد بهار.
و در جوامع التواریخ جلالی مسطور است که محمد بن سلیمان در وقت شروع در منصب وزارت تقلید خواجه نظام الملک کرده در نگین خود نقش کرد الحمدلله علی نعمه و بعد از آن روزی می پرسید که محمد والحمد بحسب عربیّت یک معنی دارد و در هر دو نام حضرت رسول (ص) است. جواب دادند: بلی، گفت: پس من توقیع خود را تغییر داده محمدلله علی نعمه میسازم. حضار مجلس به مسخرت زبان گشادند و معین الدین اصم که از کبار فضلاء و منشی دیوان سلطان بود آغاز هزل کرده خندان شد و محمد بن سلیمان با وجود عدم استحقاق و قلّت قابلیت به سبب مساعدت طالع چند روزی در کمال استقلال به سرانجام امور ملک و مال قیام کرد و چون آفتاب دولت او به نقطهء زوال رسید، فخرالدین لغاربیک که از نزد سلطان محمود به رسم رسالت به مرو آمده بود در خلوتی حقیقت حال محمد بن سلیمان را به عرض رسانید و حکم عالی به اخذ و قید او عز صدور یافته، ملازمان سلطان هرچه در تحت تصرف لقاربیک بود از وی بستدند و بعد از آن ضبط بعضی از بلاد ترکستان به وی مفوض گشت و چون محمد ضعفی داشت، کجاوه بر شتر بسته در آن نشسته متوجه آن دیار شد و در اثناء راه دست قضا مرکب حیات او را پی کرد و محمد رخت بقا به باد فنا داده روی به عالم عقبی آورد. (حبیب السیر جزء چهارم از ج 2 ص185).
لقاز.
[لَقْ قا] (ع اِ) رتیلاء سیاه بیابان(1). (دزی).
(1) - Tarentule noire du desert.
لقاس.
[لِ] (ع اِمص) اسم است مُلاقسة را. (منتهی الارب). یکدیگر را لقب نهادن.
لقاط.
[لَ] (ع اِ) خوشه که در درودن بماند و داس آن را خطا کند. (منتهی الارب).
لقاط.
[لِ] (ع اِمص) باقی ماندگی خوشه در درودن. (منتهی الارب).
لقاط.
[لِ] (ع اِ) پیشاپیش و مقابل. یقال: داره بلقاط داری؛ ای بحذائها. (منتهی الارب).
لقاط.
[لُ] (ع اِ) خوشهء برچیده. (منتهی الارب). خوشهء چیده. خوشه ای که برچینند.
لقاط.
[لَقْ قا] (ع ص) خوشه چین. (مهذب الاسماء).
لقاطات.
[لُ] (ع اِ) جِ لقاطة : محمولاتی که با ایشان بود به کلی برگرفت و باقی لقاطات قوم و بقایای سیف بگریختند. (ترجمهء تاریخ یمینی). تا روز چهارم که تمامت لشکریان و حشریان برآمدند و بقایای لقاطات آن را غارت کردند. (جهانگشای جوینی).
لقاطة.
[لُ طَ] (ع اِ) شکسته و ریزهء هر چیزی رایگان و بی بها و از زمین برگرفته. || خوشهء برچیده. (منتهی الارب). ج، لقاطات.
لقاطة.
[لُ طَ] (اِخ) موضعی است نزدیک حاجر از منازل بنی فزاره. (از معجم البلدان).
لقاع.
[لِ] (ع اِ) گلیم سطبر. (منتهی الارب).
لقاع.
[لَقْ قا] (ع اِ) مگس. (منتهی الارب).
لقاع.
[لُ] (اِخ) موضعی است. (او هو تصحیف و الصواب بالفاء). (منتهی الارب). موضعی است به یمامة و آن باغ و نخلی است در شعر ابن ابی حازم. (از معجم البلدان).
لقاعات.
[لُقْ قا] (ع ص، اِ) جِ لُقّاعة.
لقاعة.
[لُقْ قا عَ] (ع ص) گول. || لقب نهنده مردم را. فسوس کننده. || مرد نیک زیرک، سخن ساز حاضرجواب. (منتهی الارب). مرد بسیارگوی و حاضرجواب. (منتخب اللغات). ج، لقاعات. گویند فی کلامه لقاعات؛ کنایه از این است که از اقصای حلق سخن میگوید. (منتهی الارب).
لقالق.
[لَ لِ] (ع اِ) جِ لقلق. (منتهی الارب). رجوع به لقلق شود.
لقان.
[لُ] (اِخ) شهری است. (منتهی الارب). شهری است به روم آن سوی خرشنه به دو روز مسافت. سیف الدوله حمدانی را بدانجا جنگی است و متنبّی در تذکر آن گوید :
یُذری اللقان غیاراً فی مناخرها
و فی حناجرها من آلسِ جرع.
(از معجم البلدان).
لقان.
[لَقْ قا] (نف) لقنده. در حال لقیدن. لغان.
لقاندن.
[لَقْ قا دَ] (مص) لقان ساختن. جنبان ساختن. بر جای متحرک گردانیدن.
لقانطه.
[لُ طَ / طِ] (اِ) این کلمه ظاهراً یونانی است و در مملکت عثمانی به معنای رستوران است. و عثمانیها قاف نویسند و کاف تلفظ کنند (لکانته) و در ایران به غلط آن را با قاف نوشته و هم قاف تلفظ کنند.
لقانة.
[لَ نَ] (ع اِمص) تیزی. دریافت و زودفهمی. لقنة. لقن. (منتهی الارب).
لقانی.
[لَ] (اِخ) از شعرای ایران و از مردم استرآباد است و این بیت او راست:
بر زبانم حرف تیغ دلستان من گذشت
خیر باشد تیز حرفی بر زبان من گذشت.
(قاموس الاعلام ترکی).
لقانی.
[لَ] (اِخ) رجوع به عبدالسلام بن ابراهیم شود. (الاعلام زرکلی ج2).
لقانی.
[لَ] (اِخ) ابراهیم (الامام) ابوالامداد برهان الدین بن ابراهیم بن حسن بن علی بن عبدالقدوس بن ولی الشهیر محمد بن هرون اللقانی المالکی. و اللقانی نسبة الی لقانة قریة من قرای مصر، احد الاعلام المشار الیهم بسعة الاطلاع فی علم الحدیث و الدرایة و التبحّر فی الکلام... له: جوهرة التوحید منظومة اولها:
الحمدلله علی صلاته
ثم سلام الله مع صلاته.
(وفات 1041 ه . ق.). (از معجم المطبوعات ج2).
لقانیدن.
[لَقْ قا دَ] (مص) لقاندن. لقان ساختن. نااستوار گردانیدن. بر جای جنبان گردانیدن.
لقانیة.
[لَ یَ] (ع اِمص) تیزی. دریافت و زودفهمی. لقانه. لقن. (منتهی الارب).
لقاة.
[لَ] (ع مص) لقاء. دیدار کردن. (منتهی الارب).
لقای.
[لِ] (از ع، اِ) لقا. لقاء. دیدار. چهر. روی :
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای.
فرخی.
و رجوع به لقاء شود.
لقب.
[لَ قَ] (ع اِ)(1) نام که دلالت بر مدح یا ذم کند. اسمی معنی مدحی یا ذمی را. آن نام که پس از نام نخستین دهند کسی را و حاوی مدحی یا ذمی باشد. نامی که در آن معنی مدح یا ذم منظور باشد به خلاف علم که در آن هیچ معنی منظور نباشد. (غیاث). جرجانی گوید: ما یسمی به الانسان بعد اسمه العلم من لفظ یدل علی المدح او الذّم لمعنی فیه. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در لغت کلمه ای را گویند که آن تعبیر از چیزی کند و در اصطلاح علمای عربیت علمی باشد که مشعر بر مدح یا ذمی باشد به اعتبار معنی اصلی آن و صرّح بذلک المولوی عصام الدین فی حاشیة فوائد الضیائیه فی المبنیات - انتهی. پاچنامه. پاژنامه. علاقیة. (منتهی الارب). نبز. ورنامه و نام بد. (مهذب الاسماء). بارنامه. (دهار) (مجمل اللغة). بارنام. (مجمل اللغة). برنامه. نَقَر. نَقِر. قِزی. ج، اَلقاب. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: ... این کلمه با لفظ یافتن، گرفتن، کردن، نهادن و دادن مستعمل است :
آن کت کلوخ روی لقب کرد نغز(2) کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.منجیک.
به شهری کجا نرم پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
کسی را که بینی تو پای از دوال
لقب شان چنین بود بسیار سال.فردوسی.
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب.فرخی.
ما را سخن فروش نهادی لقب، چه بود
خواجه ز ما به زر نخریدی همی سخن.
فرخی.
تریاق بزرگ است و شفای همه غمها
نزدیک خردمندان می را لقب این است.
منوچهری.
آنچه غرض بود بیاوردم از این سه لقب: ذوالیمینین، ذوالریاستین و ذوالقلمین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص137). وی را [محمود را]لقب سیف الدوله کردند. (تاریخ بیهقی ص197). و با خانان ترکستان مکاتبت کنند و ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند. (تاریخ بیهقی ص294). در منشور، این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند. (تاریخ بیهقی ص361).
نشگفت کز او من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است.
ناصرخسرو.
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارث فعل کرام باید کرد.ناصرخسرو.
چه چیز است، چیزی است این کز شرف
رسولش لقب داد سحر حلال.ناصرخسرو.
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب.
ناصرخسرو.
از دم خصمانت چون اشک حسام افسرده گشت
اشک را گوهر لقب دادند بر روی حسام.
امیرمعزی.
جود ترا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار.
امیرمعزی.
لقب تو چه سود صدر اجل
چون اجل هست سوی تو نگران.
ادیب صابر.
و چون هیچ دستاربند را لقب نبود، ابوالقاسم عباد را که عالم شیعی بود صاحب کافی نوشتندی و در آن هنگام که ابوبکر باقلانی را لقب نبود محمد نعام حارثی را شیخ مفید گفتندی. (النقض ص45).
رزق جستن به حیله شیطانی است
شیطنت را لقب حیل منهید.خاقانی.
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کدر آمیخته اند.خاقانی.
روز جوهرنام و شب عنبرلقب
پیش صفه ش خادم آسا دیده ام.خاقانی.
مه حلقه به گوش تو نمی زیبد
دُر حلقه به گوش تو لقب دارد.خاقانی.
دوشم لقبی دادی کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی.
خاقانی.
تا نام آن زمین شد هم سد آب حیوان
القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر.
خاقانی.
ادریس قضابینش و عیسی روان بخش
داده لقبش در دو هنر واضع القاب.خاقانی.
در خطبهء کرم لقبش صدر عالم است
بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است.
خاقانی.
و اسباب دولت و قدرت و جاه و حشمت او زیادت میشد تا او را امیرالامراء المؤید من السماء لقب دادند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
این گروه ارچه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند.نظامی.
گرچه بر روی رقعهء شطرنج
لقب چوب پاره ای شاه است.
سیف اسفرنگ.
مرا مپرس که چونی به هر لقب که تو خوانی.
سعدی.
منیر سوخته دل را لقب سمندر کن
که بوالهوس نسزد این خطاب رنگین را.
ملا ابوالبرکات منیر.
یافت چو او را لقب مهر سپهر سخن
هر غزلش را قدر عقد ثریا نوشت.ملاطغرا.
دو آتش ز نرگس گرفته لقب
به ریحان تر لیفه اش هم نسب.ملاطغرا.
لقاعة و تلقاعة؛ لقب نهنده مردم را. (منتهی الارب). ذبیح الله؛ لقب اسماعیل. صدیق؛ لقب ابوبکر. ذومرة؛ لقب جبرئیل (ع). اعجب جاهلا؛ لقب مردی. (منتهی الارب). تأبطّ شراً؛ لقب شاعری از عرب. (تاج العروس). هندوشاه در تجارب السلف آرد: ... عرب را القاب رسم نبوده است و وقتی که خواستندی تعظیم کسی کنند و مخاطبة نام او بر زبان برانند کنیهء او بگفتندی اما القاب، آیین سلاطین عجم است، مثل بنی بویه و بنی سلجوق، چه هرگاه مثل امثلهء ایشان به حضرت خلافت می آوردند القاب بسیار نوشته خلفا آن را مستحسن میدانستند و ایشان نیز بر همان قاعده بنوشتند، اما عدول از لقبی به لقبی به جهت آن کردند که نامها متفاوت است، نام هست که از نامی بهتر است. قال (ص) خیرالاسماء ما عبد و حمد و شک نیست که محمود و نصیر و سعید نیکوتر از کلیب و نمیر و ذویب است و کنیه ها نیز متفاوت است... و همچنین القاب نیز متفاوت است یا به حسب معانی یا به حسب عذوبت الفاظ یا به حسب فخامت، یعنی بزرگی یا به حسب کثرت و قلت استعمال و شک نیست که نصیرالدین و مؤیدالدین و عون الدین و عضدالدین و معزالدین بزرگتر است از نجم الدین و شمس الدین و کرزالدین و تاج الدین، هم از روی معنی و هم از روی لفظ. اما از روی معنی جهت آنکه نصیر و عضد و معزّ و ما اشبهها وزراء را مناسب تر است از دیگر القاب و اما از جهت لفظ به ذوق می توان دانست که حروف این القاب و ترکیب آن خوشتر است از حروف نجم و کرز و تاج و این معنی را جز به ذوق ادراک نتوان کرد چنانکه در علم معانی [ و ] بیان گویند. بناء علی هذه القاعدة، خلفا چون خواستندی که کسی را بزرگ گردانند و مراتب عالی بخشند هیچ دقیقه از دقایق اجلال و تعظیم فرونمی گذاشتند تا حدّی که بر در سرای جای ایستادن اسب آن کس هم معین می گردانیدند و اگر لقب او مناسب منصب و بزرگی نمی بود از برای تعظیم لقبی معین می کردند نیکوتر از اوّل و گویی این نوع تصرفی است که اگر کسی بندهء خرد نام او را تغییر کند و می شاید که این نوع را مطلقا به ارادت مغیر نسبت کنند بی ترجیحی از روی معنی یا از روی لفظ، پس تغییر القاب را دو سبب باشد و هر دو نیکوست. (تجارب السلف صص 349-350). صاحب سیاستنامه آرد: دیگر القاب بسیار شده است و هرچه بسیار شود قدرش نبود و خطرش نماند همهء پادشاهان و خلفا در لقب تنگ مخاطبه بوده اند که از ناموسهای مملکت، یعنی نگاه داشتن القاب و مراتب و اندازهء هر کس است چون لقب مرد بازاری و دهقانی همان باشد که لقب عمیدی هیچ فرقی نبود میان وضیع و شریف و محل معروف و مجهول یکی باشد و چون لقب عالم و جاهل یکی باشد تمیز نماند و این در مملکت روا نباشد و همچنین لقب امرا و ترکان حسام الدولة و سیف الدولة و امین الدولة و مانند این بوده است و لقب خواجگان و عمیدان و متصرفان عمیدالدولة و ظهیرالملک و قوام الملک و مانند این و اکنون تمیز برخاست و ترکان لقب خواجگان بر خویشتن می نهند و خواجگان لقب ترکان و به عیب نمی دارند و همیشه لقب عزیز بوده است، حکایت: چون سلطان محمود به سلطانی بنشست از امیرالمؤمنین القادربالله لقب خواست. او را یمین الدولة لقب داد و چون محمود ولایت نیمروز گرفت و خراسان و هندوستان تا سومنات و جملهء عراق [ را ]گرفت خلیفه را رسول فرستاد با هدیه و خدمت بسیار و از او زیادت القاب خواست اجابت نکرد و گویند ده بار رسول فرستاد و سود نداشت... و خاقان سمرقند را سه لقب داده بود: ظهیرالدولة و معین خلیفة الله و ملک الشرق و الصین، و محمود را از آن غیرت همی آمد. دیگر بار رسول فرستاد که من همه ولایت کفر بگشادم و به نام تو شمشیر میزنم و خاقان را که نشاندهء من است سه لقب داده ای و مرا یک لقب با چندین خدمت. جواب آمد که لقب تشریفی باشد مرد را که بدان شرف او بیفزاید و معروف شود و تو خود شریفی و معروف، ترا خود لقبی تمام است، اما خاقان کم دانش است و ترک و نادان، التماس او از برای این وفا کردیم... تو از هر دانشی آگاهی و به ما نزدیکی و نیت ما نیکوتر از آن است در حق تو که می پنداری... محمود چون این سخن بشنید برنجید. در خانهء وی زنی بود ترک زاده و نویسنده و زبان دان و اغلب وقت در سرای محمود آمدی و با محمود سخن و طیبت گفتی و خواندی. روزی پیش محمود نشسته بود و طیبتی همی کرد، محمود گفت: هرچند که جهد میکنم تا خلیفه لقب من بیفزاید فایده نمی دارد و خاقان که رعیت من است چندین لقب دارد... (الی آخر الحکایة) با این همه هواخواهی و خدمتهای پسندیده و کوشش محمود، او را امین الملة زیادت کردند و تا محمود زیست او را یمین الدولة و امین الملة لقب بود و امروز کمتر کسی را اگر ده لقب کمتر نویسند خشم گیرد و بیازارد و سامانیان که چندین سال پادشاه بودند هر یکی را یک لقب بود. نوح را شاهنشاه خواندند و پدرش را امیر سدید و جدّش را امیر حمید و اسماعیل بن احمد را امیر عادل... و لقب قضاة و ائمه و علماء چنین بوده است: مجدالدین، شرف الاسلام، سیف السنة، زین الشریعة، فخرالعلماء و مانند این از برای آنکه کنیت اسلام و سنت و علم و شریعت به علماء تعلق دارد و هرکه او نه عالم باشد و این لقبها بر خویشتن نهد، پادشاه باید که او را مالش دهد و رخصت ندهد... و همچنین سپهسالاران و امرا و مقطعان را به دولة بازخوانده اند، چون: سیف الدولة و حسام الدولة و ظهیرالدولة و مانند این، و عمیدان و متصرفان را به ملک لقب دهند، چون: شرف الملک و عمیدالملک و نظام الملک و کمال الملک. و عادت نرفته بود که امیرترک لقب خواجگان بر خود نهد یا خواجگان لقب اکابر سپاه و ترکان بر خود نهند و بعد از روزگار... آلب ارسلان... قاعده ها بگشت و تمیز برخاست و لقبها درآمیخته شد و کمتر کسی بزرگتر لقبی میخواست به او میدادند تا لقب خوار شد و از بویهیان که در عراق از ایشان بزرگتر نبود لقب ایشان عضدالدولة و رکن الدولة و وزیرانشان را لقب استاد جلیل و استاد خطیر و از همه وزراء فاضلتر و بزرگتر صاحب عباد لقبش صاحب کافی الکفاة بود و لقب وزیر سلطان محمود غزنوی شمس الکفاة و پیش از این در لقب ملوک دنیا و دین نبود امیرالمؤمنین المقتدی بامرالله در القاب سلطان ملکشاه رحمه الله معز الدنیا و الدین درآورده بود. بعد از وفات او سنت گشت برکیارق را رکن الدنیا و الدین و محمود را ناصر الدنیا و الدین و اسماعیل را محیی الدنیا و الدین و سلطان محمد را غیاث الدنیا و الدین و زنان ملوک را هم این لقب الدنیا و الدّین نویسند و این زینت و ترتیب در القاب ابنای ملوک درفزود و ایشان را این لقب سزاست از جهت آنکه مصلحت دین و دنیا در مصلحت ایشان بازبسته است و جمال ملک و دولت در بقای پادشاه متصل است. این عجب است که کمتر شاگرد یا عامل ترک یا غلامی که از او بدمذهب تر نیست و دین و ملک را از او هزار فساد و خلل است خویشتن را معین الدین و تاج الدین و مانند این لقب کرده اند... پیش از این گفته آمد که لقب دین و اسلام و دولت در چهار گروه رواست: یکی پادشاه و یکی وزیر و یکی عالم و چهارم امیری که پیوسته به غزا مشغول باشد و نصرت اسلام کند و بیرون از این هرکه لقب دین و اسلام در لقب خویش آرد، او را مالش دهند تا دیگران عبرت گیرند. غرض از لقب آن است که تا مرد را بدان لقب بشناسند به مثل در مجلسی یا در مجمعی که صد کس نشسته باشند در آن جمله ده تن را محمد نام باشد، یکی آواز دهد که یا محمد، هر ده محمد را آواز باید داد و لبیک باید گفت که هر کسی چنان پندارد که نام او میبرند. چون یکی را مختص لقب کنند و یکی را موافق و یکی را کامل و یکی را سدید و یکی را رشید و مانند این چون به لقبش بخوانند در وقت بداند که او را میخوانند و گذشته از وزیر و طغرائی و مستوفی و عارض سلطان و عمید بغداد و عمید خراسان نباید که هیچ کس را در لقب «الملک» گویند الا لقب بی «الملک»، چون: خواجه رشید و مختص و سدید و نجیب و استاد امین و استاد خطیر و تکین و مانند این تا درجه و مرتبت مهتر و کهتر و خرد و بزرگ و خاص از عام پیدا شود و رونق دیوان بر جای باشد. چون مملکت را استقامتی بود بزودی پدیدار آید پادشاهان عادل و بیداردل بی تفحص کارها نکنند و رسم و آئین سلف پرسند و کتب خوانند و کارها به ترتیب نیکو فرمایند و لقبها به قاعدهء خویش بازبرند و سنت محدث برگیرند بر رای قوی و فرمان روا و شمشیر تیز.
(1) - Le titre. Le surnom. (2) - ن ل: خوب.
لقب تاش.
[لَ قَ] (ص مرکب، اِ مرکب)هم لقب. لقیب :
ای آنکه لقب تاش ثاقب تو
هر شب ز فلک اهرمن رماند.انوری.
سخن لقب تاش عیسی است، یعنی کلمه ای است که قالب قلب را روح می بخشد. (لباب الالباب عوفی).
لقب تاشی.
[لَ قَ] (حامص مرکب)هم لقبی :
به نور رخ جهان آرای از آن شد مهر بر گردون
که با سلطان شرق او راست از انجم لقب تاشی.
(از دیباچهء صیدنهء ابوریحان بیرونی ترجمهء ابوبکربن علی بن عثمان الکاشانی).
می دار از این سخن نهان هر کلمه
کارزد به بها هزار جان هر کلمه
شاید که ز عشق این سخن فخر کند
عیسی به لقب تاشی آن هر کلمه.
(مقدمهء لباب الالباب ج1 صص10-11).
لقب دادن.
[لَ قَ دَ] (مص مرکب) تلقیب. (تاج المصادر). لبز. (منتهی الارب). لقب نهادن. لقب کردن. نبز :
هر لقب کاو داده آن مبدل نشد
آنکه چستش خواند او کاهل نشد.مولوی.
لقب کردن.
[لَ قَ کَ دَ] (مص مرکب) لقب دادن. لقب نهادن :
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب.
ناصرخسرو.
جامه پشمین از برای کد کند
بومسیلم را لقب احمد کند.مولوی.
لقب نامه.
[لَ قَ مَ / مِ] (اِ مرکب) فرمان لقب. || دارندهء فرمان لقب :
بدان کیمیا ماریه میر گشت
لقب نامهء علم اکسیر گشت.نظامی.
لقب نهادن.
[لَ قَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)لقس. (تاج المصادر). لقب دادن. نَبْز. تنبیز. (منتهی الارب). لقب کردن. لبز :
بنده را نام خویشتن نبود
هرچه ما را لقب نهند آنیم.
سعدی (خواتیم).
لقس؛ مردم را لقب نهنده. (منتهی الارب).
لقث.
[لَ] (ع مص) آمیختن. || به شتاب گرفتن. || فرازگرفتن چیزی را. (منتهی الارب).
لقح.
[لَ] (ع مص) گشن دادن خرمابن را. (منتهی الارب).
لقح.
[لَ قَ / لَ] (ع مص) لقاح. آبستن شدن شتر. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی).
لقح.
[لِ قَ] (ع اِ) جِ لقحة. (اقرب الموارد).
لقح.
[لَ قَ] (ع اِ) کوه. (منتهی الارب). || آب شتر نر که گیرند و به ماده درکنند. آب که از گشن گیرند تا به ناقهء دیگر درکنند، اسم است آنرا. و آنچه فحل را به وی گشن دهند. (منتهی الارب). کذا و در اقرب الموارد: اسم ما اُخِذَ من الفحل لیدس فی الاَخر.
لقح.
[لُقْ قَ] (ع ص، اِ) جِ لقوح. (منتهی الارب).
لقحة.
[لِ حَ] (ع اِ) نفس. لقوح. ج، لقاح. || عقاب. || زاغ. || (ص) زن شیرده. (منتهی الارب). ج، لِقَح، لقاح. (اقرب الموارد). || شتر شیردار. اشتر دوشا. ج، لقاح. جج، لقایح. (مهذب الاسماء).
لقحة.
[لَ حَ] (ع اِ) یک بار لقح. || الناقة الحلوب الغزیرة اللبن و لایوصف به ولکن یقال: هذه لقحة فلان. ج، لقح، لقاح. (اقرب الموارد).
لقدمونه.
[لَ دِ نَ] (اِخ)(1) لاکدمونی. لاسدمونی. و رجوع به لا کدمونی و لاسدمونی شود.
(1) - Lacedemone.
لقرشان.
[لُ قُ] (اِخ) حصنی از اعمال لاردة به اندلس. (از معجم البلدان).
لقز.
[لَ] (ع مص) مشت بر سینه زدن یا هر جا که باشد. || لگد زدن. || به مشت بر سینه و بر گردن زدن در هر لگد زدن. (منتهی الارب). بر قفا بزدن. (زوزنی).
لقس.
[لَ] (ع اِ) گر. (منتهی الارب). جرب. (از اقرب الموارد).
لقس.
[لَ قِ] (ع ص) مردم را لقب نهنده. || فسوسی. فسوس کننده. || آنکه بر یک روش نپاید. || دانا و دریابندهء چیزی. (منتهی الارب). || لقس النفس؛ که خاطر وی به هیچ نگشاید. محزون(1). (دزی).
(1) - Triste.
لقس.
[لَ] (ع مص) عیب کردن کسی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی). || کشیدن دل به سوی چیزی و مایل شدن بدو. (منتهی الارب). || شوریدن دل و تباه شدن. لقس. شوریده شدن منش. (تاج المصادر) (زوزنی). || لقب نهادن. (تاج المصادر). لقب کردن. || افسوس داشتن. (زوزنی).
لقس.
[لَ] (اِخ) ابن سلمان مولی کعب بن عجزة. ادرکَ النبی روی من مولاه ذکره ابن مندة. قلت و حدیثه عنه فی معجم الطبرانی. (الاصابة ج6 ص12).
لقش.
[لَ قِ] (ع ص) شنٌ لَقِشٌ؛ خیک خشک کهنه. (منتهی الارب).
لقش.
[لِ] (ع اِ) خشب الصنوبر. (تذکرهء ضریر انطاکی).
لقش.
[لَ] (ع مص) النطق بمعاریض الکلام. || العیب. (اقرب الموارد). || به قطعات تقسیم کردن چوب. قطعه قطعه کردن. (دزی).
لق شدن.
[لَ شُ دَ] (مص مرکب) جنبان شدن چیزی که استواری آن ضرورت دارد.
- لق شدن کمر؛ خون از زن بیش از عادت دفع شدن و غیره.
- لق شدن یا بودن تخم مرغ؛ به علت کهنگی و دیر ماندن آن حالتی در آن پیدا آمدن که گاه جنبانیدن محتوی آن با آوازی از سوئی به سوئی شود. رجوع به لق و به لغ شود.
- لق شدن یا بودن دندان یا میخ در جای -خود؛ جنبان و متحرک بودن.
لقشی صامکون شی.
[لُ] (معرب، اِ مرکب)(1) و قاضی القضاة [ فی الصین ] یقال له لقشی صامکون شی. (اخبار الصین و الهند ص17 س9).
(1) - Lou-che-ts'an-ki un-che.
لقص.
[لَ قِ] (ع ص) تنگ. (منتهی الارب). ضیق. (اقرب الموارد). || مرد بسیارسخن زودبدی انگیز. (منتهی الارب). || مردم حریص. (مهذب الاسماء).
لقص.
[لَ] (ع مص) سوختن پوست چیزی را. (منتهی الارب).
لقص.
[لَ قَ] (ع مص) تنگ گردیدن. || شوریده دل و تباه شدن. لقس. (منتهی الارب).
لقط.
[لَ قَ] (ع اِ) آنچه برداشته و برچیده شود از خوشه و جز آن. یقال: لقطنا الیوم لقطاً کثیراً؛ یعنی بسیار خوشه چیدیم امروز. (منتهی الارب). لقاط. (السامی). خوشه که برچینند. (مهذب الاسماء). || آنچه برکنند از برگ درخت. ج، القاط. || برداشته و برچیده. (منتخب اللغات). || پاره های زر که در دکان یافته گردد. (منتهی الارب). پاره های زر که از معدن یابند. (مهذب الاسماء). و الجید المختار (من الذهب) یسمی لقطاً لانه یلقط من المعدن قطاعاً و یسمّی رکازاً و ارکز المعدن اذا وجد فیه القطع. (الجماهر ص223). || نوعی از ترهء پاکیزه که ستور حریص آن باشد. (منتهی الارب).
لقط.
[لَ] (ع مص) از زمین برگرفتن چیزی را. (منتهی الارب). چیز افتاده را برداشتن. (غیاث). || برچیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). چیدن. دانه چیدن. || سخن چیدن. (منتخب اللغات). || درپی نهادن جامه را. || رفو کردن. (منتهی الارب). || بریدن، و بریدن سبل را به تازی لقط گویند.
لقط.
[لَ قَ] (اِخ) نام آبی است میان دو کوه طیّ. (از معجم البلدان).
لقط.
[] (اِخ) ابن الندیم گوید: نام دیگر خرّمیهء اولی یا مزدکیان است.
لقطاء.
[لُ قَ] (ع ص، اِ) جِ لقیط. رجوع به لقیط شود.
لقطات.
[لُ قَ] (ع اِ) جِ لقطة. رجوع به لقطه شود.
لقط السنبل.
[لَ قَ طُسْ سُمْ بُ] (ع اِ مرکب) خوشهء چیده. رجوع به لقط شود.
لقط المعدن.
[لَ قَ طُلْ مَ دِ] (ع اِ مرکب)ریزه های زر که یافته شود. رجوع به لقط شود.
لقطة.
[لُ طَ / لُ قَ طَ] (ع اِ) آنچه برداشته و برچیده شود از خوشه و جز آن. (منتهی الارب). چیز پیداشده. || (اصطلاح فقه) و فی الحدیث سئل رجل النبی (ص) عن اللقطة فقال: احفظ عقاصها و وکاءها ثم عرّفها سنة فان جاء صاحبها والا فشانک بها. (منتهی الارب). چیز افتاده که برداشته شود از زمین و برچیده شده باشد. (غیاث). جرجانی گوید: لقطة، هو مال یوجد علی الارض و لایعرف له مالک و هی علی وزن الضحکة مبالغة فی الفاعل و هو لکونها ما مرغوباً فیه جعلت آخذاً مجازاً لکونها سبباً لاخذ من رآها. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لقطة، به ضم لام و فتح قاف سماعاً مبالغه دربارهء فاعل و به سکون قاف قیاساً مبالغه دربارهء مفعول، چنانکه در طلبه هم همین حکم جاری است. ازهری گوید: به سکون قاف نشنیده ام جز برای لفظ «لبث»، چنانکه در المغرب گفته. و اینکه مختار فتح قاف است برای آن است که معنی «الداعی الی التقاط» از آن مفهوم شود. برخی گفته اند که این لفظ اسم ملتقط باشد و اگر به سکون قاف خوانند، اسم ملقوط است و فتح اصح بود. کما فی الاختیار و در قاموس گفته: انها بالضم و الفتح و السکون او بفتحتین اسم مفعول من الالتقاط و کان الباء للنقل. پس لقطة در لغت گیرنده یا گرفته شده و شرعاً مالی است بدون حافظ و مجهول المالک، خواه از سنگ خواه از کالا و خواه از حیوان باشد. کذا فی جامع الرموز. || بچهء به راه افکنده که برگیرند آنرا.
لقطیه.
[] (اِ) صمغ صنوبر است. (فهرست مخزن الادویه).
لقع.
[لَ] (ع مص) انداختن چیزی را. یقال: لقعه بحصاة؛ ای رماه بها. (منتهی الارب). انداختن. (زوزنی). || انداختن شتر به لوک و جز آن. (تاج المصادر). || به چشم کردن کسی را. (منتهی الارب). به چشم زدن. (زوزنی). به چشم کردن. (تاج المصادر). || گزیدن مار. || به سر بینی گرفتن مگس چیزی را. (منتهی الارب).
لقعان.
[لَ قَ] (ع مص) شتابان گذشتن. (منتهی الارب).
لقعس.
[] (اِ) بینی چشمه مرغی است (؟). (مهذب الاسماء).(1)
(1) - کذا در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء و در دو نسخهء دیگر: سی چشمه... و در کتب لغت دسترس ما دیده نشد.
لقعة.
[لُ قَ عَ] (ع ص) آنکه دشنام دهد کسی را و به سخن ترساند او را و بس. (منتهی الارب).
لقف.
[لَ] (ع مص) لقفان. شتاب و سبک گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). سبک فراگرفتن. فراگرفتن و زود فروواریدن. (تاج المصادر). زود فروواریدن و زود فراگرفتن. (زوزنی). زود فروخوردن. (ترجمان القرآن) (زوزنی).
لقف.
[لَ قَ] (ع مص) افتادن دیوار. (منتهی الارب). بیوفتیدن دیوار. (تاج المصادر). بیفتادن دیوار. (زوزنی). || از زیر فرودریدن حوض به سبب نااستواری بنا. (منتهی الارب). فروریزیدن حوض. (منتخب اللغات). ریهیده شدن بن حوض. (تاج المصادر) (مجمل اللغة). || فراخ شدن کرانه های حوض. (منتهی الارب).
لقف.
[لَ قَ] (ع اِ) جانب و کرانه های حوض و چاه. ج، القاف. (منتهی الارب).
لقف.
[لَ قِ] (ع ص) حوض فرودریده از زیر. چاه استوارناکرده بناء از کلوخ برآورده. || چاه پرآب که در کندن روان گردد. (منتهی الارب). || لَقف. و رجوع به لقف (ثقف لقف) شود.
لقف.
[لَ / لَ قِ] (ع ص) رجلٌ ثقفٌ لقفٌ؛ مرد چست و سبک زیرک. (منتهی الارب).
لقف.
[لَ] (اِخ) آب چند چاه است اعلای فوران نهایت شیرین. (منتهی الارب). یاقوت گوید: ماء آبار کثیرة عذب لیس علیها مزارع و لا نخل فیها لغلظ موضعها و خشونته و هو با علی فوران واد من ناحیة السوارقیه علی فرسخ و فی لقف و لفت وقع الخلاف فی حدیث الهجرة و کلاهما صحیح. هذا موضع و ذاک آخر. (از معجم البلدان).
لقفان.
[لَ قَ] (ع مص) لقف. شتاب و سبک گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). زود فروواریدن و زود فراگرفتن. (زوزنی).
لققة.
[لَ قَ قَ] (ع ص، اِ) آنانکه بر چشم مردم زنند به پنجه. || چاههای سرتنگ. (منتهی الارب).
لق کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب) جنبان کردن چیزی استوار، چون: میخ و دندان و جز آن در جای خویش. رجوع به لغ و به لق شود.
لقلاق.
[لَ] (معرب، اِ) معرب از فارسی. لک لک. لقلق. لکلک. (منتهی الارب).
لقلاق بقباق.
[لَ قُنْ بَ] (ع ص مرکب، از اتباع) رجلٌ لَقْلاقٌ بَقْباقٌ؛ مرد بسیارگوی. (منتهی الارب ذیل ماده «ب ق ق»).
لقلان.
[لِ] (اِخ) نام دهی جزء دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر واقع در 13هزارگزی خاوری هوراند و 34500گزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، گرمسیر مالاریائی و دارای 69 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء قره سو. محصول آنجا غلات، برنج، پنبه، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است و محل سکنای ایل حسین گلو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لقلق.
[لَ لَ] (معرب، اِ) معرّب از فارسی لک لک.(1) ج، لقالق. لقلاق (و هو افصح). (منتهی الارب). طائری است مار و ماهی را شکار کند. (غیاث). حاجی حاجی. حاجی لکلک :
چون صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی.منوچهری.
لقلق ناموخته گر مار گیرد می چه سود
باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار.
سنائی.
به حکم، مار دمان را برآری از سوراخ
ز بهر طعمهء راسو و لقمهء لقلق.انوری.
حکیم مؤمن گوید: به فارسی لک لک نامند و از طیور معروفه است و در سالی که وبا در بلاد مأوای او شود ترک توطن آنجا میکند. در آخر سوم گرم و خشک و گوشت او جهت جذام و لقوه و ضعف باه و خذر و ریاح غلیظة و برودت مستحکم نافع و مضر محرورین و مصلحش روغن کنجد. و بیضهء او در جمیع افعال قوی تر و سرگین او جالی بهق و آثار و با تخم او سیاه کنندهء موی و رافع صرع است. و زهرهء او رافع شبکوری، و خون او از سموم و جهت وضح و بهق نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). در قاموس کتاب مقدس آمده: یکی از پرندگان سفرکننده است. از کلنگ بزرگتر و بر وزغها و حلزون و حشرات به سر برد [ کذا ]. و در شریعت موسوی در ضمن مرغهای ناپاک محسوب است و چون برپا ایستد ارتفاع آن چهار قدم می باشد و لقلق بر دو نوع است: اول سفیدرنگ که اطراف بالهایش سیاه می باشد و او را ساقهای بلندی است که به یاری آنها در باتلاقها و چالاب ها تواند رفت. نوکش دندانه هائی دارد که رو به طرف انسی ترتیب یافته تا گرفتن شکار بر وی دشوار نباشد. و بر درختان و خرابه ها آشیان کند (مز 104:17) و به واسطهء محبتی که نسبت به جوجه ها و نسبت به مادهء خود دارد مشهور است و از آفریقا طی مسافت کرده به اروپا آید. و بالطبع هنگام مسافرت را نیکو شناسد (ارمیا 8:7) و چون در پریدن بسیار قوی و تواناست، ضرب المثل شده است (زکریا 5:9) و چقدر نیکو و خوش نماست هنگامی که منقار سرخش در جلو و ساقهای بلند و قرمزش از عقب نمودار میشود. لقلق را صدای طبیعی حقیقی نمیباشد جز اینکه با نوک خود طق طق کند و غالباً بی اذیت است و بدا به حال کسانی که او را بدون جهت میکشند. دوم لقلق سیاه است که در نیزارها و چالابهای فلسطین یافت شود. از آن سفید کوچکتر و از انسان هراسی ندارد. و رجوع به لکلاک شود.
(1) - Cigogne.
لق لق.
[لَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء ارداک شهرستان مشهد، واقع در 21هزارگزی شمال مشهد. جلگه، معتدل و دارای 293 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لق لق کردن.
[لَ لَ کَ دَ] (مص مرکب)جنبانی چیزی استوار چون میخ و دندان و غیره در جای خود با آواز. || آواز تخم مرغ ضایع و تباه گاهِ جنبانیدن.
لقلقة.
[لَ لَ قَ] (ع اِ) آواز لکلک. (منتهی الارب). || هر بانگ که به اضطراب و حرکت باشد. (منتهی الارب). آواز در اضطراب. بانگ به انبوهی. (مهذب الاسماء). سختی آواز. (منتهی الارب). آواز سخت. || لقلقهء لسان؛ فصاحتی بی بلاغت. || (مص) آواز کردن. (دهار). || سخت آواز کردن لقلق که او را به فارسی لکلک گویند. (منتخب اللغات). || پیوسته جنبانیدن مار زنخ خود را. || زبان برآوردن مار و جنبانیدن آن. || جنبانیدن چیزی را. (منتهی الارب).
لقم.
[لُ قَ] (ع اِ) جِ لقمة. || لَقَم . میانهء راه و معظم آن. (منتهی الارب).
لقم.
[لَ قَ] (ع اِ) لُقَم. میانهء راه و معظم آن. (منتهی الارب).
لقم.
[لَ] (ع مص) بستن دهانهء راه و جز آن را و بند کردن. (منتهی الارب). سدّ فم الطریق و غیره. (تاج المصادر). دهانهء راه بستن. (منتخب اللغات). || شتاب و سبک خوردن. (منتهی الارب). || لقمه فروبردن. (تاج المصادر). لقم الخبز؛ نان را لقمه کردن. (دزی).
لقمان.
[لُ] (اِخ) سورهء سی ویکم از قرآن، مکیه، و آن سی وچهار آیت است، پس از سورهء روم و پیش از سجده.
لقمان.
[لُ] (اِخ) از شعرای ایران و از خوش نوایان است. این رباعی او راست:
ای زلف ترا قاعدهء مشک فروشی
خورشید رخت را روش غالیه پوشی
ای خضر ز سرچشمهء حیوان نکنی یاد
یک شربت اگر زآن لب چون نوش بنوشی.
(صبح گلشن) (قاموس الاعلام ترکی).
لقمان.
[لُ] (اِخ) والی حمص از قبل غازان خان، پس از فتح آنجا و فرار ملک ناصر سلطان مصر در حدود سال 669 ه . ق. وی سابقاً از ملک ناصر گریخته و التجا به دولت غازانی کرده بود. رجوع به حبیب السیر جزو اول از ج 3 ص53 شود.
لقمان.
[لُ] (اِخ) از امرای معتبر اولجایتو سلطان مغول و منظور نظر وی. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص44 شود.
لقمان.
[لُ] (اِخ) نام مردی حکیم که بنابه روایات اسلامی اصلش حبشی بوده و در روزگار داود میزیسته است و در قرآن کریم ذکر وی آمده است :
کجاست آصف بن برخیا و کو لقمان
کجاست خواجه ابوزرجمهر نیک اختر.
ناصرخسرو.
آید به دلم کز خدا امین است
بر حکمت لقمان و ملکت جم.ناصرخسرو.
از قول و فعل زین و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم.ناصرخسرو.
خرد را به ایمان و حکمت بپرور
که فرزند خود را چنین گفت لقمان.
ناصرخسرو.
سوی او آی اگر ندیدستی
ملک داود و حکمت لقمان.ناصرخسرو.
ملک امامت سوی کیست که او راست
ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان.
ناصرخسرو.
ای بارخدای همه ذریت آدم
با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان.
ناصرخسرو.
چه معنی دارد این حالت که گفتی زنده شد یونس
چه حکمت باشد این معنی که گفتی بنده شد لقمان.
ناصرخسرو.
آباد به عقل گشت گردون
و آزاد به عقل گشت لقمان.ناصرخسرو.
ای حجت علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حسانی.ناصرخسرو.
اگر از خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتستم با حکمت لقمانی.
ناصرخسرو.
ترا در نظم لعبتهای آزر
ترا در نثر حکمتهای لقمان.رشید وطواط.
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان بینم.
خاقانی.
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی.
خاقانی.
بهر لقمه گشت لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو.مولوی.
وز قطام لقمه لقمانی شود
طالب اِشکار پنهانی شود.مولوی.
لقمان را گفتند: حکمت از که آموختی؟ گفت: از نابینایان که تا جائی را نبینند (نپرواسند) قدم ننهند. (سعدی). لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود. یکی از کاروانیان گفت: مگر اینان را نصیحتی کنی... گفت: دریغ باشد کلمهء حکمت با ایشان گفتن. (گلستان).
چو لقمان دید کاندر دست داود
همی آهن به معجز موم گردد
نپرسیدش چه میسازی، چو دانست
که بی پرسیدنش معلوم گردد.سعدی.
گنج صبر اختیار لقمان است
هرکه را صبر نیست حکمت نیست.
سعدی.
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود.سعدی.
-امثال: لقمان را حکمت آموختن غلط است.
و رجوع به لقمان حکیم، لقمان بن باعورا و لقمان بن عاد شود.
لقمان.
[لُ] (اِخ) ابن باعورا. حکیم و پسرخواهر ایوّب علیه السلام یا پسرخواهر مادر وی بود. و گویند تلمیذ داود علیه السلام و گویند قاضی بنی اسرائیل است و گویند بنده ای بود نوبی آزاد از سیاهان مصر و در نبوت او اختلاف است، و او غیر لقمان بن عاد است. (از منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: ... لقمان بن باعور باشندهء ملک نوبه واقع در افریقیه می باشد و در شهر رمله علاقهء فلسطین واقع در ملک شام از این جهان سست بنیان به سرای جاودان رحلت کرده، اگرچه صورت ظاهری او مانند مردم ملک حبش سیاه کریه المنظر، لبان سطبر و آویخته، بینی بدوضع و پا دراز، مگر سیرت باطنی او چنان زیبا که لک ها خوب صورتیها بر آن نثار و کرورها وجاهت ها در مواجههء آن شرمسار بودند. حکیم مذکور به باعث سوادلون مدتی چندبار به غلامی رسیده، هیزم کشیده، چوپانی گوسفندان کرده و زمانی هم آقا هم مانده(؟). (آنندراج). و رجوع به لقمان، لقمان حکیم و لقمان بن عاد شود.
لقمان.
[لُ] (اِخ) ابن شیبة بن معیط. صحابی است. (منتهی الارب). صاحب الاصابة آرد: لقمان بن شیبة بن معیط ابوالحصین العبسی احد الوفد من عبس... و کانوا تسعة سماء ابوجعفر الطبری. تقدمت اسماؤهم فی ترجمة الحرث ابن الربیع بن زیاد و ذکر لقمان هناک بکنیة. (الاصابة ج6 ص7).
لقمان.
[لُ] (اِخ) ابن عاد. خداوند کرکسان که او را صاحب لبد خوانند. به روزگار ملک الحرث الرایش پس از دو هزار و چهار صد و پنجاه و اند سال عمر درگذشت و لبید شاعر در این باره گوید:
لمارای لبدالنسور تطایرت
رفع القوائم کالقیر الاعزل.
و همچنین در این معنی نابغة گفته است: احنی علیه الذی احنی علی الید. (مجمل التواریخ و القصص ص155). گویند بنای عرم لقمان بن عاد کرد است. (مجمل التواریخ ص156). صاحب حبیب السیر آرد: هود پیغمبر مدت پنجاه سال قوم عاد را به سلوک طریق رشد و رشاد و ترک شرک و فسق و فساد دلالت فرمود. از آن جماعت غیر از مرثدبن سعد و لقمان بن عاد و اندکی از ضعفا کسی بدان جناب نگروید. چون هود از هدایت ایشان مأیوس گشت، بر ایشان دعا کرد و مدت هفت یا سه سال قحط و غلا با کمل وجهی در میان عادیان شایع شد. و قوم پس از مشورت چنانچه معهود آن زمان بود قیل بن قین و لقمان بن عاد و لقیم بن نزال و مرثدبن سعد و یک دو کس دیگر را جهت دعای استسقا به مکهء مبارکه فرستادند، چون آن گروه به حرم رسیدند در خانهء معاویة بن بکر که داخل عمالقة بود و با ایشان خویشی داشت فرودآمدند و مدت یک ماه به عیش و تنعم گذرانیدند و از غایت شعف به بسط بساط از ابتلای یاران و طلب باران فراموش کردند و بالاخره به تنبیه معاویة از مجلس عشرت برخاسته لقمان و مرثد به اظهار ایمان خود مبادرت جستند و قیل با همکیشان چند شتر و گوسفند قربان کردند و به لوازم استسقا پرداختند و مقارن دعای ایشان سه قطعه ابر در هوا پیدا گشت سرخ و سفید و سیاه، و هاتفی آواز داد که ای قیل! یکی از این قطعات سحاب را اختیار کن، قیل ابر سیاه را انتخاب کرد صدائی به گوش او رسید که عجب خاکستری مهلک به قوم خود فرستادی که یکی از ایشان را زنده نخواهد گذاشت. آنگاه آن غمام سیاه متوجه قوم عاد شد... روایت است که قیل و اصحاب او در اثنای راه خبر هلاکت قوم شنیده هم از آنجا متوجه قعر جهنم گشتند و در تاریخ طبری مسطور است که مرثدبن سعد و لقمان بن عاد که مؤمن بودند چون از این حال واقف شدند از غیب آوازی شنیدند که هر یک از شما حاجتی که دارید طلب کنید تا به اسعاف مقرون شود مرثد گفت... لقمان گفت: خدایا مرا عمر هفت کرکس کرامت فرمای و هر دو مسئلت به شرف اجابت اقتران یافته... لقمان کرکس بچگان متعاقب گرفته می پرورید و هر یک هشتاد سال زنده بوده به عالم دیگر پرواز میکردند و چون کرکس هفتم که موسوم به لبد بود جان تسلیم کرد، مرغ روح لقمان نیز از آشیانهء بدن طیران فرمود... حمدالله مستوفی لقمان مذکور را که صاحب نسور است لقمان حکیم پنداشته و در تاریخ گزیده بدین معنی تصریح کرده است و حال آنکه لقمان به اتفاق مورخان از قوم عاد است. و لقمان حکیم معاصر داود بوده و در مبادی احوال در سلک ممالیک یکی از بنی اسرائیل انتظام داشته... (حبیب السیر ج1 صص13-14).
لقمان.
[لُ] (اِخ) ابن عاد الاصغر. رجوع به لقمان بن عاد و لقمان بن عاد الاکبر شود.
لقمان.
[لُ] (اِخ) ابن عاد الاکبر. جاحظ در البیان و التبیین گوید: و کانت العرب تعظم شأن لقمان بن عاد الاکبر و الاصغر و لقیم بن لقمان فی النباهة و القدر و فی العلم و الحکم و فی اللسان و فی الحلم و هذان غیر لقمان الحکیم المذکور فی القرآن علی ما یقول المفسرون... و قال ابوالطمحان القینی فی ذکر لقمان:
انّ الزمان و لاتفنی عجائبه
فیه تقطع الاّف و اقران
امست بنوالقین افراقاً موزعة
کانهمّ من بقایا حیّ لقمان.
و قال المسیب بن علس فی ذکر لقمان:
و الیک اعملت العطیة من
سهل العراق و انت بالقفر
انت الرئیس اذا هم نزلوا
و تو جهوا کالاسد و النمر
لو کنت من شی ء سوی بشر
کنت المنور لیلة القدر
و لانت اجود بالعطاء من الر
یان لماجاد بالقطر
و لانت اشجع من اسامة اذ
نقع الصراخ ولجّ فی الذّعر
وَلانت اَبینَ حین تنطق من
لقمان لما عیّ بالامر.
و قان لبیدن ربیعة الجعفری:
و اخلف قسا لیتنی و لواننی
و اعیی علی لقمان حکم التدبر
فان تسألینا کیف نحن فاننا
عصافیر من هذا الانام المسحر.
و قال الفرزدق:
لئن حومتی صانت معدُ حیاضها
لقد کان لقمان بن عادیها بها
و قال آخر:
اذا مامات میت من تمیم
فسرک ان یعیش فجی بزاد
بخبزٍ او بلحم او بتمر
او الشی ء الملفف فی البجاد
تراه یطوف الافاق حرصاً
لیأکل رأس لقمان بن عاد.
و قال افنون التغلبی:
لو اننی کنت من عاد و من ارم
ربیب قیل و لقمان و ذی جَدن.
رجوع به البیان و التبیین ج1 ص 23 و صص161-166 و 283 و ج3 ص193 و لقمان بن عاد شود.
لقمان.
[لُ] (اِخ) ابن عامر حمصی. محدث است. (منتهی الارب). فرج بن فضالة از وی و وی از ابوالدرداء این حدیث روایت کند: معاتبة الاخ خیر من فقده، و من لک باخیک کله.». (عیون الاخبار ج3 ص28).
لقمان.
[لُ] (اِخ) ابن عیسی توبنی. از مردم توبن قریه ای به نسف، محدث است.
لقمان.
[لُ] (اِخ) ابن لقیم. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص188 شود.
لقمان.
[لُ] (اِخ) ابن نوبه. ذوالرّجل شاعری است از عرب. رجوع به ذوالرجل شود.
لقمان.
[لُ] (اِخ) ابن نوح السمنائی. مولانا اختیارالدین... ولده (ای ولد مولانا لسان الدین نوح بن محمد الطوسی اص، السمنانی مولداً). العالم الکامل النبیه الفاضل المالک، لازمة البیان و الفتیا التارک لتکلفات اهل الدنیا تفقه علی والده و اخذ من العلوم النقلیة و العقلیة بنصیب وافر و سافر البلدان ثم رجع و کان یدرس فی المدرسة افزاریة یقرأ علیه اکثرالکتب الادبیة و العلوم المتداولة و صارت الیه فتاوی البلدکلها. و له رسالات فائقة و قصائد رائقة و لطائف یعجز البیان عنها و رقائق بقطر ماء الملاحة منها. و کان علی السفهاء و الجهال اشد من سیف قاطع یبکتهم فی المباحث و یسکتهم فی الجمامع و له دیوان یزید علی الوف کانها علی آذان ابکار المعانی شنوف و من جملة منظوماته:
اِنی اِذَا اْفتخرَ الجهولُ بجاهِه
و بما حویَ من ماله و مناله
فتفا خری بین الخلائق کلهم
بولاء خیر الانبیاء و آله.
صلی الله علیه و سلم. و تو فی سنة... و سبعمأئة و دفن فی الحظیرة عند ابیه رحمة الله علیهم. (شدالازار ص396).
لقمان.
[لُ] (اِخ) (شیخ...) اَتکه. پدر درویش عبدالله شاعر، از ترخانیان. (مجالس النفائس ص112).
لقمان.
[لُ] (اِخ) از ملازمان و یاران ملک فخرالدین از ملوک کرک که از 705 تا 706 ه . ق. در هرات حکم روائی داشت و پادشاهی فاضل و سخن سنج و شعردوست بود. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص25 و 31).
لقمان.
[لُ] (اِخ) برلاس (امیر شیخ). از امرای خاقان سعید شاهرخ. رجوع به حبیب السیر جزو سوم از ج 3 ص196 و 2000 شود.
لقمان.
[لُ] (اِخ) پادشاه ابن طغاتیمورخان ابن... جوجی قسار، برادر چنگیزخان (761 تا 790). این مرد را امیرولی که پس از طغاتیمور سربداران را از جرجان رانده بود در سال 761 عنوان سلطنت جرجان داد، ولی کمی بعد چون او را لایق ندید از این مقام عزل کرد. سپس امیرتیمور که در سال 786 جرجان را از امیر ولی گرفت لقمان را به حکومت جرجان گمارد و او تا سال 790 در این مقام باقی بود و چون بمرد پسرش پیرک به تصویب امیرتیمور، پادشاه جرجان شد. (تاریخ مغول صص477-478).
لقمان.
[لُ] (اِخ) لقمان حکیم، مکنی به ابوسعد. (منتهی الارب). صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: چون دوازده سال از مملکت داود برفت خدای تعالی لقمان را حکمت داد و سی سال با داود بود، روزی در پیش او رفت، داود زره همی کرد به دست خویش و آهن داود را چون موم نرم بود. لقمان ندانست که چه میکند و آن چیست و از حکمت واجب ندید سخن پرسیدن و خاموش بود تا تمام کرد و در لقمان پوشید تا ببیند. لقمان گفت: هذا جید للحرب و این سخن لقمان آن وقت گفت که «الصمت حکمُ و قلیل فاعله»؛ یعنی خاموشی حکمتی است و کمتر به کار دارند. (مجمل التواریخ ص209) مولوی در مثنوی همین حکایت به نظم آورده و گفته:
رفت لقمان سوی داود از صفا
دید کو میکرد ز آهن حلقه ها
جمله را با همدگر درمیفکند
ز آهن و پولاد آن شاه بلند
صنعت زرّاد او کم دیده بود
در عجب می ماند و وسواسش فزود
کاین چه شاید بود واپرسم از او
که چه میسازی ز حلقه تو به تو
باز با خود گفت صبر اولیتر است
صبر با مقصود زوتر رهبر است
چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پرّان تر شود
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سهل از بی صبریت مشکل شود
چون که لقمان تن بزد اندر زمان
شد تمام از صنعت داود آن
پس زره سازید و درپوشید او
پیش لقمان حکیم صبرخو
گفت این نیکو لباس است ای فتی!
بر مصاف و جنگ دفع زخم را
گفت لقمان صبر هم نیکودمی است
کو پناه و دافع هر جا همی است
صبر را با حق قرین کرد ای فلان!
آخر وَالعَصْر را آگه بخوان
صدهزاران کیمیا حق آفرید
کیمیائی همچو صبر آدم ندید.
و نیز برای همین حکایت رجوع به عقدالقرید ج2 ص292 شود. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده گوید: لقمان علیه السلام به قول بعضی مورخان عم زادهء ابراهیم خلیل است پسر ثاعور (ظ: باعورا) و به قولی غلام سیاه و بعضی او را پیغمبر شمارند نام او صریحاً در قرآن آمده است، اما به حکمت منسوب است، قوله تعالی: و لقد آتینا لقمان الحکمة... (قرآن 31/12) به وقتی که جهت قوم هود به باران خواستن رفته بود به طول عمر حاجت خواست. خدای تعالی او را عمر هفت کرکس داد و کرکس را به بعض اقوال پانصد سال عمر باشد و برخی کمتر گویند. بهمه اقوال لقمان زیادت از هزار سال عمر یافت، از سخنان اوست: چهارصد هزار کلمه در حکمت جمع کردم و چهار از آن برگزیدم، دو بباید دانست و یادداشت و دو فراموش باید کرد: بدی که مردم با تو کنند و نیکی که تو با مردم کنی فراموش باید کرد و خدا را یاد باید داشت و مرگ را یاد باید داشت. احمق اگرچه صاحب جمال باشد با او صحبت نباید داشت که شمشیر اگرچه خوب رخسار است زشت کردار است. صحبت عالم مرده جاهل را زنده گرداند، چنانکه باران زمین پژمرده را. همه باری کشیدم، گران تر از قرض و دین ندیدم و همه لذتی چشیدم، خوشتر از عافیت ندیدم. و زیان کارتر عیبی عیب خودنادیدن است. دانا چون چراغ است هرکه بر او بگذرد از او نور برگیرد. هرکه را گفتار و کردار موافق نباشد عقل وی او را نکوهش کند. هرکه سؤالی کند که سزاوار آن نباشد یا بی هنگام بود یا از لئیمی چیزی خواهد به مراد نرسد. خوشخوی خویش بیگانگان باشد و بدخوی بیگانهء خویشان. از او پرسیدند: چیست که فائدهء آن همه را رسد؟ گفت: نیستی بدان. (تاریخ گزیده صص68 -69). ابیذقلس(1)حکیم یونانی گویند از لقمان حکیم به شام اخذ حکمت کرده است. (تاریخ الحکماء قفطی ص15). در معجم المطبوعات العربیة آمده: و لقمان الحکیم، «و لقد آتینا لقمان الحکمة ان اشکر لله و من یشکر فانما یشکرُ لنفسه و من کفر فان الله غنی حمید.»(2) «و اذ قال لقمان لابنه و هو یعظه: یابنی لاتشرک بالله اِن الشرک لَظلم عظیم».(3) قیل ان اول من وصف بالحکمة کان لقمان و کان فی زمان داود النبی و منه اخذ امبیذ قلیس(4)(ابن العبری) و قال بعضهم انه کان نوبیاً و ان اسم ایوب الفیلسوف الیونانی اتیوپاس(5)، ای الحبشی(6) منتحل من لقمان الحبشی و جاء فی المثنوی لجلال الدین البلخی بعض الحکایات عن لقمان تری مثالها فی سیرة ایوب و فی مروج الذهب للمسعودی: هو لقمان بن عنقاءبن مریدبن هارون و کان نوبیاً مولی للقین بن حسر ولد علی عشر سنین من ملک داود علیه السلام و کان عبداً صالحاً فمن الله عزوجل علیه بالحکمة. و لم یزل باقیاً فی الارض مظهراً للحکمة و الزهد فی هذا العالم الی ایام یونس بن متی، حین ارسل الی اهل نینوی من بلاد الموصل، و فی ابن خلدون (جزء2 ص50) قیل ان لقمان الاکبربن عاد بنی السد کما قاله المسعودی و قال جعله فرسخاً فی فرسخ و جعل له ثلاثین شعباً. الیه یعزی کتاب الامثال المعروفة باسمه و قد نقلها عنه المحدثون و اثبتوها فی الکتب فی اواسط القرن العاشر للمسیح... (صاحب معجم المطبوعات پس از شرح فوق از تعداد چاپ کتاب امثال لقمان حکیم و تراجم آنها به زبانهای لاتینی و فرانسه و غیره سخن داشته است). (معجم المطبوعات ج2 ستون 1593). لقمان حکیم مردی بود سیاه چهره و از اهالی حبشه. در زمان طفولیت به دام رقیت مبتلا شده و به قید اسارت گرفتار گردیده. مولای او شخصی بود از طایفهء بنی اسرائیل و معروف به سوء اخلاق و حرکات ناهنجار، غالب اوقات با او سختی کردی و به کارهای صعب امر فرمودی. لقمان تحمل بار گران کردی و به اخلاق زشت و حرکات ناشایست او تن دردادی تا روزی مولای لقمان با یکی از قماربازان قمار باخت بدان شرط که بازنده آب نهری را که در برابر خانهء او جاری بود بیاشامد و یا فدیه دهد. برحسب اتفاق حریف به مولای لقمان غالب آمد و انجام دادن شرط را خواستار گردید و گفت: اگر آب را نیاشامیدی و راضی به فدیه شدی یا باید چشم جهان بینت را از بن برکنم و یا تمام اموالت را متصرف شوم. مرد اسرائیلی درماند و مهلت طلبید. شام که لقمان با پشتهء هیزم از کوه بازگشت مولای خود را مهموم و اندوهناک بدید سبب پرسید. مرد اسرائیلی واقع بیان داشت و لقمان گفت: جواب او سهل است و رفع شرطش آسان. گفت: چگونه آسان است؟ گفت: در جواب او بگو من آب وسط این نهر را می آشامم، پس از اینکه تو طرفین آن را آشامیده باشی اگر گفت طرفین آن را تو بیاشام بگو جلوی او را سد نما تا من طرفین آن را بیاشامم، چون مسدود کردن آن بر او سخت است قهراً دست از تو خواهد کشید و از شر وی آسوده خواهی گردید. اسرائیلی خشنود شده، پس از جواب دادن حریف در ازای این مطلب لقمان را آزاد کرد و از مال دنیا بی نیاز فرمود و خود نیز توبه و ترک قمار کرد. در همان ایام که لقمان در قید رقیت بود روزی مولای او گوسفندی قربان کرد و به لقمان امر فرمود که اشرف اعضای وی را نزد من آر. لقمان دل و زبان گوسفند را نزد مولای خود برد باز وقتی دیگر که گوسفند ذبح کرده بود، گفت: پست ترین اعضای گوسفند را برای من حاضر کن. لقمان همان دو عضو را نزد مولای خود برد. روایت کرده اند شبی از شبها که لقمان با قاضی الحاجات در مناجات بود، ندا رسید که ای لقمان! آیا خشنود میشوی که تو را خلیفهء خود در روی زمین قرار دهم. عرض کرد: اگر مجبورم فرمائی مطیعم و اگر مختارم کنی من عافیت را طالبم و طاقت بار نبوت ندارم. پس از آن خدای تعالی ملکی را فرستاد تا او را حکمت آموزد و از این روی لقمان حکیم ترین مردم بود در روی زمین. از لقمان سؤال کردند چرا خلافت قبول نکردی؟ گفت: اگر در میان مردم حکم به حق میکردم سزاوار بود که نجات یابم ولکن من مطمئن به این مطلب نبودم، ترسیدم که به خطا روم و راه بهشت را گم کنم، اگر من در دنیا ذلیل باشم بهتر است از آنکه قوی و عزیز باشم. فرمود هرکه واگذارد آخرت را برای دنیا زیان کرده است هر دو را. لقمان مکرر خدمت حضرت داود علیه السلام میرسید و کسب فیض از مشکوة نبوت مینمود روزی بر داود وارد گردید او را مشغول ساختن چیزی دید... الخ الحکایة - یک روز جمعی از اصحاب حضرت داود نزد او بودند و از کلمات و اقوال حضرتش استفاده میبردند سخن از هر چیزی در میان بود و همگان سخن گفتند جز لقمان که سکوت اختیار کرده بود داود گفت: ای لقمان! چرا چیزی نگوئی و با دیگران در سخن گفتن انباز نشوی. لقمان گفت: خیری نیست در کلام مگر به نام خدا و خیری نیست در سکوت مگر تفکر در امر معاد و مرد بادیانت چون تأمل کند سکینه و وقار بر او مستولی شود و چون شکر خدای تعالی بجا آورد بر او رحمت و برکت نازل شود و چون قناعت ورزد از مردم بی نیاز گردد و چون راضی شود به رضای حق، اهتمامش به امور دنیا سست گردد و هرکه از خود محبت دنیا خلع کرد از آفات و شرور نجات یافت و چون ترک شهوت کرد در عِداد مردمان آزاد درآمد و چون تنهائی اختیار کرد از حزن و اندوه محفوظ ماند و چون حسد از خود دور ساخت محبت مردم دربارهء خود بیفزود و چون بصیر به عاقبت شد از پشیمانی ایمن شود... داود فرمود تصدیق سخن تو کنم ای لقمان! روزی داود به لقمان گفت: اکنون که پیر شدی از عقل تو چه مقدار باقی است؟ گفت: آنقدر که نگاه نمی کنم در چیزی که کافی نیست به حال من و تکلف نمی ورزم در تحصیل آن چیزی که محتاج به آن نیستم. لقمان صاحب مواعظ حسنه و اندرزهای حکیمانه است و در غالب موارد مخاطب وی پسر اوست. از آن نصایح در قرآن مجید مذکور است و در کتب اخبار و سیر مسطور از آن جمله فرمود: ای پسرک من! ملازم صبر باش در سختی و یقین دار به خدای تعالی و مجاهده کن با هوای نفس و بدان که شرافت و شفقت و زهد در صبر است، چون صبر کردی از محرمات الهی و پرهیز کردی از زخارف دنیوی و بی اعتنا شدی به مصیبتها چیزی محبوب تر و بهتر از مرگ نزد تو یافت نشود و همهء اوقات انتظار وقوع آن بکشی. فرمود: ای پسرک من! بر تو باد اقبال به اعمال خیر و اجتناب از اعمال شر چه عمل خیر خاموش کنندهء شر است آنکس که گوید شر باعث خاموشی شر است دروغ گفته، زیرا اگر آتشی پهلوی آتش دیگر بیفروزند بر اشتعال آن افزوده شود، پس آنچه شر را خاموش کند اعمال خیر است همان گونه که خاموش کنندهء آتش آب است. فرمود: ای پسرک من! امر به معروف و نهی از منکر کن و بر مصیبات و ناملایمات دنیا صبر پیشه کن و از محاسبهء نفس غفلت مورز قبل از آنکه حساب تو را بکشند و راه خطا از صواب بشناس تا از لغزش مصون مانی. همیشه گناهان پیش چشم دار و اعمال خویش را در پشت سر قرار ده و از گناهان به خدای تعالی پناه بر و اعمال خویش حقیر شمار. فرمود: ای پسرک من! اطاعت کن خدای تعالی را، زیرا کسی که اطاعت خدا کرد خداوند او را از شر مخلوقات حفظ فرماید. فرمود: به دنیا اعتماد مکن و قلب خود را بدان مشغول مساز که مخلوقی پست تر از این چنین کس نیست از آنکه قرار نداده است خدا نعمت دنیا را جزای اطاعت کنندگان و مصائب آن را مکافات گناهکاران. بر بلایا صبور باش و کتمان مصائب کن، زیرا کتمان مصائب و بلایا گنجی است از گنجهای نیکی و ذخیره ای است برای روز معاد. به کم قناعت کن و به آنچه مقدر توست شاکر باش و به روزی دیگران نظر مکن که مورث هلاکت است. اندرون را از طعام خالی دار و تا بتوانی از حکمت بینبار. با حکما مجالست کن و از سخنان آنان پند گیر تا دانش تو بیفزاید و برحذر باش که کلمات حکمت در نزد غیر اهل آن بیان نکنی و از اهل آن دریغ نکنی. فرمود: در حاجات خود میانه روی را از دست مده و در چیزی که مفید به حال تو نیست سخن مگو و بدون تعجب از چیزی مخند، زیرا که خندهء بدون تعجب دلیل حمق است. مزاح مکن و جدال مورز. هرگاه ساکت باشی خالی از ذکر مباش و اگر سخن گویی به غیر از حکمت مگوی و به اندک چیزی خوشحال مشو که دلیل سست عنصری است. فرمود تا میتوانی سکوت اختیار کن، زیرا سکوت باعث پشیمانی نیست ولکن سخن گفتن به خطا موجب ندامت است. خروس پس از انقضای شب بالهای خود را بر هم زند و به ذکر پروردگار پردازد، پس کاری مکن که از خروس کمتر باشی و او از تو عاقلتر باشد. از غفلت حذر کن و از خدای تعالی بترس و از روی هوای نفس طلب علم مکن و غرور مورز و به سخنان جهال فریفته مشو. فرمود: منتفع شو از آن علمی که خدای تعالی به تو ارزانی داشته، زیرا که عالم مثال جاهل نیست و بهترین علوم آن است که از او انتفاع بری و به واسطهء او متابعت خدای تعالی کنی، زیرا داناترین مردم به مقام الوهیت و عظمت و بزرگی حضرت حق ترسناک ترین مردم است. سعادتمند مردم کسانی هستند که مجالس با علما باشند تا تعلیم دهند آیندگان را چه سخنان عالم چون چشمهء خوشگواری است که همه مردم بدان محتاجند و منتفع شوند و عالم شایسته تر است که متواضع و فروتن باشد و سخن گفتن او با جهال همچون کلام طبیبان باشد با مریضان. دل هرکه نورانی گردید با ایمان کلام وی به حق اثرکننده است و انتفاع برنده اند مردم از علم و اما به قلب کسی که نور حق نتابیده و جانش به انوار الهی روشن نگردیده، بسا شود که سبب گمراهی مردم گردد و باعث خرابی دین و ایمان شود و به یک کلمه اعمالش فاسد و بازارش کاسد گردد، همچنان که به یک جرقهء آتش ممکن است آتش عظیمی افروخته گردد و اموال کثیری سوخته شود. فرمود: انسان شقاوت شعار اگر سخن گوید به وقاحت کشد و اگر سکوت کند به فضاحت منتهی گردد و اگر بی نیاز شود طغیان کند و اگر فقیر شود از رحمت حق ناامید گردد و اگر خوشحال شود شرارت پیشه کند و اگر قادر گردد فحاش و وقیح شود و اگر مغلوب گردد به زودی قبول خواری کند و اگر گریه آغازد عربده کند و اگر چیزی بخواهندش بخل ورزد و اگر نام او برند غضب کند و اگر از چیزی منعش کنند تندی کند و اگر عطا کند منت گذارد و اگر چیزیش دهند سپاس نگزارد و اگر سرّی بدو گویند خیانت کند و اگر اسرار خود را در نزد تو گوید متهمت سازد و اگر پست تر از توست بهتان بندد و اگر بالاتر است مقهور سازد و اگر مصاحب با تو شود به رنج مبتلا کند و اگر کناره کنی آسوده ات نگذارد. باز از علائم انسان شقاوت شعار آنکه نه دانش وی بدو منفعت دهد و نه علم دیگران در حق او نافع شود، نه از منع کردن راحت گیرد و نه منع کننده را آسوده گذارد. اگر بزرگ قبیله است زیردستان را برنجاند و اگر پست ترین قوم است از برتران خود در رنج است. به راه راست نرود هرچند او را راهنمائی کنند و نه معاشرین را از او استفادتی و نه مصاحبین را افادتی تواند بود. اگر سخن گوید از راه صواب دور است و اگر مخاطب گردد از دریافت قاصر. و باز از علائم او یکی آنکه در توانگری میانه روی نکند و در سختی بر بلا صبر ننماید. در موقع پرسش عفت نورزد و اعمال خیر از او ناشی نگردد و سپاسگزار هیچ کس نباشد و از کینه و تقلب احتراز نکند و نصیحت ناصحان نپذیرد هرچند سخنان آنها موافق با سخنان حکیمان باشد و به دانش خود مغرور باشد. خویشتن را نیکوکار داند اگرچه گناه کار باشد. عجز را در کارها پندارد که از روی عقل است و شرارت را گمان برد که خیر است و تفریط را در کار از روی حزم جلوه دهد و جهالت را به مثابهء علم نماید. اگر حق موافق میل او باشد تمجید کند و اگر مخالف میل او باشد تکذیب کند. اگر محتاج شود سؤال کند و اما اگر از او بپرسند منع کند و بخل ورزد و از اهل حق همیشه دوری کند و به باطل گراید. اگر در مجلس علما حاضر شود خاضع نگردد و گوش به سخنان آنان ندهد. اگر با پست تر از خود نشیند افتخار کند و اگر سخن حقی گوید در عمل مخالفت کند. مردم را به کارهای خیر امر دهد و حال آنکه خود به راه شر رود. با مردم چنان معامله کند که اگر با او همانگونه رفتار کنند تن درندهد. دلالت کننده به احسان است ولکن خود اجتناب کننده است. امرکننده به حزم است و حال آنکه خود ضایع کنندهء اوست. قول او مخالف است با فعل او و ظاهرش غیرموافق با باطن. اگر عمل خیری را مرتکب گردید برای ستایش است نه منظور داشتن حق. اگر عالم باشی نادان شقی تکبر ورزد و اگر جاهل باشی سخره ات کند و اگر قوی باشی با تو مدارا کند و اگر ضعیف باشی حمله آرد و اگر مالدار باشی سرکشی کند و اگر فقیر باشی ضعیف و پست شمرد. دانش را شرط انسانیت نداند و علم را جزء صفات نیکو نشمارد. اگر اعمالی خیر از تو صادر گردد ریاکار جلوه ات دهد و اگر نشود ضایع کنندهء خیر و کم خرد خواندت. اگر احسان کنی مبذرت شمارد و اگر امساک کنی بخیلت داند. اگر با مردم مهربانی کنی و غم ابنای نوع خوری گوید که عقل تو تیره است و اگر کناره گیری گوید خودپسند و متکبر است، حاصل آنکه مَثَل انسان جاهل شقاوتمند مَثَل جامهء کهنه است که اگر یک سمت آن را در پی کنی طرف دیگر بشکافد و یا چون شیشهء شکسته است که نه متصل گردد و نه قبول وصله کند. و بدان ای پسرک من! از جملهء اخلاق حکیم و انسان سعادتمند وقار و سکینه و نیکی و عدالت و حلم و رزانت و احسان و دانش است و حزم و ورع و ترس از خدای تعالی و عمل خوب بجا آوردن و عفو کردن از گناهکاران و فروتنی با مردمان حکیم. اگر سخن گوید از روی علم است و اگر سکوت کند از راه حلم. اگر قدرت یابد عفو کند و اگر سؤال کند اصرار نورزد و اگر از او خواهشی کنند بخل نکند. اگر متکلم باشد از روی فهم سخن گوید و اگر مخاطب شود فهم کند. اگر تعلیم کند به مدارا سخن گوید و اگر طلب علم نماید سؤال نیکو کند و اگر عطا کند بی منت دهد و اگر عطا کرده شود حق احسان کننده را منظور دارد. اگر با عالم تر از خود نشیند از علم پرسش کند و اگر با نادان قرین گردد تعلیمش دهد. در بی نیازی افراط نکند و در حال فقر جزع ننماید. هرکه با او نشیند از عمل وی نفع برد و از موعظهء وی بهره مند گردد. با برتر از خویش منازعه نکند و بر فروتر از خویش به خواری ننگرد. اگر چیزی نداند اظهار دانش نکند و اگر داند کتمان ننماید. مال مردم به حیف متصرف نشود و خلق از زحمت او آسوده باشند و او در اعمال خیر چالاک و در کار شر بلید و کند. هنگام ادای واجب قوی است و گاه معصیت ضعیف و ناتوان. نسبت به شهوات نفسانی جاهل است و اما برای تقرب حق تعالی عالم دنیا برای او غربت و موطن اصلی او آخرت است. امرکنندهء به معروف و نهی از منکر. باطن موافق با ظاهر و قول او مطابق با فعل. این بود مختصری از علائم انسان سعادتمند و مردمان شقاوت شعار، بفهم و بدان و کار بند تا رستگار شوی و از رنج دنیا و عذاب عقبی آسوده گردی. فرمود ای پسرک من! طلب کن حکمت را و متوجه ساز نفس خود را به سوی آن و هر زمان که جامع حکمت شوی چشم بصیرت تو روشنی گیرد اخلاق تو نیکو شود. و بدان که حکمت بدون تدبر و تفکر به منزلهء متاعی است که در دست خازن او نباشد و یا گوسفندی که در مَربض خود داخل نگردد و در این حال هر ساعت در محل آفت است و در معرض هلاکت. و بدان که اظهارکنندهء حکمت، زبان توست تا میتوانی آن را حفظ کن، زیرا هرگاه فاسد گردد زبان تو تباه شود حکمت تو همچنانکه اگر خراب شود درب خانه، متاع خانه از دستبرد دزدان و راهزنان مصون نماند و پس هرکه مالک زبان خویش گشت موقع سخن گفتن داند و در حضور نااهل تکلم نکند و اگر سفیهی از او طلب حکمت کند سکوت اختیار کند. پس زبان کلید خیر و شر است و سخن مگو مگر در خیر هم چنانکه مهر بر گنجینهء طلا و نقرهء خود میزنی خوشا به حال آنکه به دنیا مغرور نگردید و فریب آن نخورد تا در روز حساب گرفتار ندامت زخارف گردد. فرمود: ضایع مکن مال خویش را و اصلاح کن مال غیر را. مالی که از آن توست آن است که از پیش فرستی و مال غیر آن که بر وراث گذاری. فریب دنیا ثابت است برای دو نوع از مردم: یکی آنکه برحسب جهالت مرتکب عملی قبیح گشته ولکن متنبه گردیده و بر تدارک آن حریص است، دیگری آن که طلب کند مال دنیا را برای نیل به درجات عقبی. فرمود: عاقل ترین مردم دنیا دو گروه باشند: اول، آنانکه خدای تعالی شرافت و نام نیک و ذکر جمیل را بدانان عطا کرده ولکن آنها طلب شرافت آخرت کنند. دوم، گروهی که ابواب روزی بر ایشان بسته گردیده و طرق معیشت آنان سخت شده، اما صبر پیشه کرده اند و لب به شکایت نگشوده. فرمود: ای پسرک من! رحم کن تا رحم کرده شوی و سکوت ورز تا سالم مانی و کار نیکو کن تا غنیمت بری. از آه مظلومان بترس که به سوی حق برشود و مورد استجابت واقع گردد و مورث خسران دنیا و آخرت تو شود. از پند بزرگان سر مپیچ هرچند بر تو سخت و ناگوار باشد. بدا به حال آنکه سخن نیکو بشنود ولکن منتفع نشود بداند و اما کار نبندد و حق را بر او اظهار کنند و او به راه هدایت نرود. اما خوشا به حال آنکه از علم خود نفع برد و از شنیدن سخن حق متنبه گردد. با مردم با بشاشت و خوشروئی معاشرت کن و به اخلاق صالحین تشبه نما و کار نیکوکاران پیشهء خود قرار ده و شکر خدای تعالی بجا آر و با زیردستان تواضع کن و از عجب و تکبر که صفت جباران است دوری جو و به اعمال [ نیک ] خود مغرور مشو هرچند بسیار کرده باشی زیرا هر چیز را آفتی است و آفت اعمال نیکو عجب است. باز فرمود ای پسرک من! بر مردم بلندی مجوی و حق آنان غصب مکن و صفت ظلم را دشمن دار و از دعاوی مظلوم بترس و به دنبال مال دنیا مرو، بلکه اهتمام کن به آنچه که تو را به خدای تعالی نزدیک کند. اگر کسی را دوست داشتی یا دشمن برای خدا دار نه از روی هوا و هوس شیطانی. با اهل معصیت مدارا کن و به سخنان لیّن آنان را متنبه ساز و در این اعمال، خدا را همیشه پیش چشم دار تا تو را توفیق عنایت فرماید و سخنت را مؤثر قرار دهد و بدان که چیزی افضل از عقل نیست و تمامیت عقل مرد به داشتن ده خصلت است: 1- از کبر مأمون بودن. 2- امید هدایت از او داشتن. 3- به قسمت و روزی خود قانع بودن. 4- زائد مال خود به مستحقان بخشیدن. 5- فروتنی را از تکبر بهتر دانستن. 6- ذلت را بر عزت ترجیح دادن. 7- در طلب علم اظهار ملالت نکردن. 8- از برآوردن حاجات اظهار خستگی نکردن. 9- کمترین خوبی از غیر را کثیر شمردن و اما خوبی خویش در حق دیگران را قلیل دانستن. 10- همهء مردم را از خود بهتر و خود را از همه پست تر دانستن. فرمود: مردم نسبت به تو دو گونه باشند یا فاضلتر و زاهدترند و یا برحسب ظاهر پست تر، تکلیف تو آن است که نسبت به هر دو تواضع و فروتنی پیشه کنی، به فاضل تر از آن رو که سزا و شایستهء اوست و به پست تر بدان جهت که یمکن در باطن از تو بهتر باشد و برحسب صورت خود را چنین وانموده است. تحمل مصائب دلیل حسن ظن به خداست. برای هر کاری کمالی است و کمال عبادت به ورع و یقین به خدا و غایت آن شرافت و بزرگی و حسن عقل و بدان که عقل متاعی است که پوشانندهء عیوب است و اصلاح کنندهء امور و خشنودکنندهء مولا. فرمود از شر زنان پناه به خدا بر و بر نیکانشان نیز اطمینان مدار چه مزاج نسوان به اعمال شر مایلتر است تا به افعال نیکو و اعمال خیر. تعلیم ده نادان را از آنچه آموخته ای و بیفزا بر دانش خود از آنچه از عالم می آموزی. و با سفیه مصاحبت مکن مبادا از جنس او شمرده شوی و به خانه ای که امروز در او زنده ای و فردا مرده دل مبند و از مجالست علماء و دانشمندان کوتاهی مکن و قلب خود را به انوار حکمت روشن کن، زیرا حکمت قلوب مردم را زنده کند، همچنانکه باران اراضی خشک و لم یزرع را زنده کند. از مجالس نیکان دوری مجو چه اگر عالمی علم تو بیفزاید و اگر نادانی از علم خود ترا بیاموزاند و اگر رحمت الهی بر آنان نازل شود شامل حال تو نیز بشود. اما از مجلس اشرار احتراز کن، زیرا اگر از اهل علم باشی آن علم وبال تو گردد و اگر جاهل باشی بر جهل تو افزوده شود و اگر سخط الهی بر آنان نازل گردد تو را نیز شامل شود. حیا کن از خطا به مقدار نزدیک بودن او به تو و بترس از خدا به اندازهء توانایی او بر تو. و از بسیار شدن مال دنیا حذر کن تا حساب فردای تو طولانی نشود. پرسش نصف علم است و مدارای با مردم نصف عقل و میانه روی در امور معیشت نصف مؤنه. فرمود: همان طوری که دشمن به احسان دوست تو گردد دوست نیز بسبب جفای بدو دشمن شود. سخن کاشف عقل گوینده است، پس تأمل کن که چه میگویی مبادا به سفاهت مشهور گردی. اعتماد بر خدا راحت کنندهء قلب است و قلت احتیاج به مردم دلیل عقل و مکافات دروغگو تصدیق نکردن و به سخن او وقع نگذاشتن است. سخن مگو نزد کسی که گمان بری تو را تکذیب کند و طلب حاجت مکن نزد آنکه حاجتت برنیاورد و وعده مکن به چیزی که انجام دادن آن نتوانی و ضمانت مکن چیزی را که قدرت ادای آن نداری و مقدم مشو بر کاری که از اتمامش عاجزی. در مجالس از مقام خود تجاوز مکن چه اگر فراتر برندت بهتر از آنکه فروتر آرند و خوار دارندت. همانگونه که خدای تعالی برتری دارد بر همهء مخلوقات نام او هم برتر است از تمام چیزها، پس هیچگاه زبان از ذکر حق تعالی خالی مدار و نمازی که بر تو واجب فرمود بجا آر، زیرا مَثَل نماز مَثَل مسافرت دریاست اگر کشتی به سلامت به ساحل رسید، اهلش نیز سالم مانند و اگر غرق گردید سکان کشتی نیز به آب غوطه ور شوند و هلاک گردند. حسن نیت از یقین است و حسن استماع از حلم و حسن جواب از علم و سوء خلق ناشی از لئامت و حسن خلق از کرامت. عمل خیر بجا آر و مباشر کار شر مباش، زیرا که بهتر از خیرکنندهء اوست و بدتر از شر بجاآورندهء او با سفیه منازعه مکن و با احمق مجادله منما، زیرا کندن سنگهای گران آسان تر است از آنکه تعلیم دهی کسی را که قوهء فهم و شهور در او نیست. آنچه را که از گفتن او حیا داری بهتر که بخاطر نیز خطور ندهی. اگر خواهی کسی را به مصاحبت برگزینی نخست او را به غضب آرا اگر در حال غضب سخن حقیقت را تصدیق کرد بدان که منصف است و قابل معاشرت و مصاحبت. از اشرار کناره کن تا سالم ماند قلب تو و استراحت نماید بدن تو و پاکیزه گردد نفس تو. شکر کن کسی را که به تو نعمت داده و پاداش ده کسی را که شکرگزار توست چه نیست بقایی نعمتی را که صاحبش کفران کرده و نیست زوالی نعمتی را که شکر آن گزارده آمده است. پست ترین اخلاق رذیله، خیانت به دوستان است و اشاعهء اسرار آنان و اعتماد کردن به کسی بدون امتحان و تجربت و سخن بسیار گفتن در مطالب بیهوده و عطا خواستن از مردم لئیم. دو چیز است که راه حیله در او مسدود است و عقل از اصلاحش عاجز و درمانده: اول، برگردانیدن امری که روی آورده و دوم، به دست آوردن چیزی که پشت کرده. اظهار چیزی که هنوز مستحکم و برقرار نگردیده نشان سست عنصری و کم خردی است. مرد شرافتمند چون زهد ورزد متواضع شود و مرد پست طبیعت زشت سیرت اگر زاهد گردد متکبر شود. مراء کلید لجاج است و لجاج کلید باب گناه. عقل بدون ادب چون درخت بی بار است و عقل مقرون به ادب همچون درخت میوه دار. کلید محبت دیدار بابشاشت است و سبقت گرفتن به تحیت و ترک معصیت و سهل گرفتن در معامله.
وفات و قبر لقمان: ابراهیم ادهم گوید: قبر لقمان میان مسجد رمله و بازار امروز است. علاوه بر قبر لقمان، قبور هفتاد نفر از انبیاء عظام که بعد از لقمان وفات کرده اند آنجاست. جهتش آن که بنی اسرائیل انبیاء را از نزد خود اخراج و در رمله محصور کردند و در آنجا بودند تا همگی از گرسنگی هلاک شدند. آورده اند که روزی لقمان با پسر خویش در عریش نشسته بود همین که آثار مرگ بر او ظاهر شد به گریه آغازید. پسر گفت: ای پدر! گریهء تو از خوف مرگ است یا حرص دنیا؟ گفت: هیچکدام، گریهء من برای آن است که پیش خود بیابان هولناک و عقبات طولانی و بار گران می بینم با نداشتن زاد و راحله، و ندانم که این بار گران از دوشم بردارند یا با آن به سوی جهنم رهسپار گردم. (از کنزالحکمة ترجمهء نزهة الارواح شهرزوری صص205-211). و باز مزید فایده را از مواعظه لقمان نمونه ای چند با ذکر مأخذ نقل کنیم: ان لقمان قال لابنه: ایاک و الکسل، ایاک و الضجر. (الوزراء و الکتاب ص191). و قال لقمان لابنه: یا بنی! ایاک و الکسل و الضجر، فانک اذا کسلت لم تؤد حقاً و اذا ضجرت لم تصبر علی حق. (البیان و التبیین ج2 ص57). قال لقمان لابنه: یا بنی! ان قد ندمت علی الکلام و لم اندم علی السکوت. (البیان و التبیین ج1 ص221). و کان یقال: اربع لاینبغی لاحد ان یأنف منهن و ان کان شریفاً او امیراً: قیامه من مجلسه لابیه و خدمته لضیفه و قیامه علی فرسه و خدمته للعالم. (البیان و التبیین ج2 صص57-58). و قال لقمان: ثلاثة لایعرفون الا فی ثلاثة مواطن: لایعرف الحلیم الا عند الغضب و لا الشجاع الا فی الحرب و لاتعرف اخاک الا عند حاجتک الیه. (البیان و التبیین ج2 ص58). و قال لقمان لابنه و هو یعظه: یا بنی! ازحم العلماء برکبتیک و لاتجادلهم فیمقتوک و خذ من الدنیا بلاغک و انفق فضول کسبک لاَخرتک و لاترفض الدنیا کل الرفض فتکون عیا و علی اعناق الرجال کلا و صم یوماً یکسر شهوک و لاتصم یوماً یضرّ بصلواتک فان الصلاة افضل من الصوم و کن کالاب للیتیم و کالزوج للارملة و لاتحاب القریب و لاتجالس السفیه و لاتخالط ذاالو جهتین البتة. (البیان و التبیین ج2 ص122). قال لقمان الحکیم: ثلاث من کنّ فیه فقد استکمل الایمان: من اذا رضی لم یخرجه رضاه الی الباطل، و اذا غضب لم یخرجه غضبه من الحق، و اذا قدر لم یتناول ما لیس له. و قال لابنه: ان اردت ان تؤاخی رج فاغضبه، فان انصفک فی غضبه و الافدعه. (عیون الاخبار ج1 ص290). قال لابنه: یا بنی! اَغدُ عالماً او متعلماً او مستعماً او محباً و لاتکن الخاص فتهلک. (عیون الاخبار ج2 ص119). قال لقمان لابنه: یا بنی! کل اطیب الطعام و نم علی اوطاً الفراش. (عیون الاخبار ج3 ص222). و رجوع به عیون الاخبار ج1 ص 135 و ج2 ص122، 168 و 176 و ج3 ص228 و 275 و ج4 ص59 شود. قال لقمان لابنه: استعذبالله من شرارالناس و کن من خیارهم علی حذر. (عقدالفرید ج3 ص165). روی عن لقمان الحکیم انه قال لابنه: یا بنی! اوصیک باثنتین ماتزال بخیر ماتمسکت بهما: درهمک لمعاشک و دینک لمعادک. (عقدالفرید ج7 ص220). و رجوع به عقدالفرید ج1 ص197 و 200 و ج2 ص123، 192 و 292 و ج3 ص97، 98، 123، 156 و 167 و ج5 ص25 و ج8 ص115 شود. و من کلامه: یا بنی! علیک بمجالس العلماء فان الله تعالی یحیی القلب المیت بالعلم. و من کلامه: ارسل حکیماً و لاتعرضه و ان لم یکن لک رسول حکیم فکن رسول نفسک.
(1) - انبذقلس.
(2) - قرآن 31/12.
(3) - قرآن 31/13.
(4) - انبذقلس.
(5) - Atieupas.
(6) - Ethiopien.
لقمان.
[لُ] (اِخ) (شیخ...) سرخسی قدس سرّه العزیز. وی در ابتداء مجاهده بسیار داشت و معامله به احتیاط ناگاه کشفی افتادش که عقلش برفت، گفتند: لقمان آن چه بود و این چیست؟ گفت: هرچند بندگی بیش کردم بیش میبایست، درماندم، گفتم: الهی! پادشاهان را چون بنده پیر شود آزادش میکنند تو پادشاه عزیزی در بندگی تو پیر گشتم، آزادم کن. گفت: ندائی شنیدم که گفتند ای لقمان! آزادت کردیم. نشان آزادی آن بود که عقل از تو برگیریم، پس وی از عقلاء مجانین بوده است و شیخ ابوسعید ابوالخیر بسیار گفته است که لقمان آزادکردهء خدای است سبحانه از امر و نهی. و هم شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته که شبی جماعتی خفته بودند، در خانقاه بسته بود و ما با پیر ابوالفضل بر سر صفه نشسته بودیم و سخنی میرفت در معارف. مسئله مشکل شد، لقمان را دیدیم که از بام خانقاه درپرید و در پیش ما بنشست و آن مسئله را بگفت، چنانکه اشکال برخاست بازپرید و به بام بیرون شد. پیر ابوالفضل گفت: ای ابوسعید! مرتبهء این مرد می بینی؟ گفتم: می بینم. گفت: اقتدا را نشاید. گفتم: چرا؟ گفت: از آنکه علم ندارد. شیخ ما را پرسیدند در سرخس که ای شیخ ظریف کیست؟ گفت: در شهر شما لقمان. گفتند سبحان الله در شهر ما خود هیچکس از او بشولیده تر نیست. شیخ ما گفت: شما را غلط افتاده است ظریف پاکیزه باشد و پاکیزه آن باشد که با هیچ چیز نپیوندد و هیچکس از او بی پیوندتر و بی علاقت تر و پاکیزه تر نیست در همه عالم که با هیچ چیز پیوند ندارد نه به دنیا و نه به آخرت و نه به نفس. (اسرار التوحید ص163) و رجوع به اسرار التوحید ص16، 18، 32، 185، 186 و 219 شود. و هم شیخ ابوسعید گفته است که ما در سرخس بودیم پیش پیر ابوالفضل سرخسی، یکی درآمد و گفت: لقمان مجنون را بیماری پدید آمده است و فرومانده و گفت: ما را به فلان رباط برند سه روز است تا آنجاست و به هیچ کس هیچ سخن نگفته است. امروز گفت پیر ابوالفضل را بگوئید که لقمان میرود پیر ابوالفضل بر بالین او بنشست، وی در پیر مینگریست و نفسی گرم میزد هیچ لب نمی جنبانید. یکی از جمع گفت لا اله اِلا الله، تبسمی کرد و گفت: ای جوانمرد ما خراج داده ایم و برات ستده و باقی بر توحید داریم. آن درویش گفت: آخر خویشتن را با یاد می باید داد. لقمان گفت: ما را عربده میفرمائی بر درگاه حق. پیر ابوالفضل را خوش آمد و گفت: همچنین است. ساعتی بود، نفس منقطع شد و همچنان در پیر مینگریست و هیچ تغییر در نظرش پدید نیامد. بعضی گفتند تمام شد و بعضی گفتند تمام نشده است هنوز نظرش راست و درست است. پیر ابوالفضل گفت: تمام شده است ولیکن تا ما نشسته ایم وی چشم فرازنکند. چون ابوالفضل برخاست لقمان چشم بر هم نهاد. (نفحات الانس جامی ص190).
لقمان پرنده.
[لُ نِ پَ رَ دَ / دِ] (اِخ)(شیخ...) عتیق الرحمان از مشایخ بزرگان و مزار وی به شهر هرات است. رجوع به رجال حبیب السیر ص152 و 175 شود.
لقمان خان.
[لُ] (اِخ) برادرزادهء احمدشاه درانی. وی هنگامی که احمدشاه برای تسخیر هندوستان رفت از جانب عم خویش به نیابت سلطنت گمارده شد و در قندهار دخیل امورات گشت، پس از چندی به اغوای اوباش بعض ایلات، خودسری آغاز کرد. چون خبر به شاه درّانی رسید به استعجال لشکری متوجه قندهار کرد. مفسدان و اوباش به شنیدن خبر وصول لشکر متفرق شدند و لقمان خان که اطراف خویش از یاران خالی یافت و از کمک سرکردگانی که وی را اغوا کرده بودند مأیوس گشت، شفیعانی به درگاه شاه افغان فرستاد، و احمدشاه وی را از نیابت خلع و به حبس نظر نگاه داشت و در ظاهر از وی بازخواستی نکرد، اما بعد از دو سه روز در خفیه او را به یکی از دلاوران ایرانی سپرد و در شب به قصاص رسانید. (مجمل التواریخ گلستانه صص88-89).
لقمانی.
[لُ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت بخش حومهء ارداک شهرستان مشهد، واقع در 21هزارگزی شمال باختری مشهد و شمال کشف رود. جلگه، معتدل و دارای 96 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لقمة.
[لُ مَ / لَ مَ] (ع اِ) لقمه. نواله. (منتهی الارب). تکه. اکله. توشه. گراس. تک. پیچی (در تداول مردم قزوین). آنچه از خوردنی زفت که به یکبار در دهان کنند. مقدار طعامی که یکبار در دهن نهند، و به فارسی فربه از صفات اوست و با لفظ خوردن و نوشیدن و چشیدن و زدن مستعمل. (آنندراج). پیته. (در درکهء نزدیک اوین تهران). لواسة. لغة. قطاعة. زقفه. (منتهی الارب). سیاهه. و رجوع به سیاهچه شود. (این کلمه با کردن و گرفتن نیز صرف شود). ج، لُقَم :
به موبد چنین گفت کای پاک مغز
ترا کردم این لقمهء خوب و نغز
دهن باز کن تا خوری زین خورش
وز آن پس چنین بایدت پرورش.
فردوسی.
خویشی کجات بینم کآنجا برادران
از بهر لقمه ای همه خصم برادرند.
ناصرخسرو.
همه یار تو از بهر تراشند
پی لقمه هوادار تو باشند.ناصرخسرو.
منت بکن و فریضهء حق بگذار
وآن لقمه که داری ز کسان بازمدار.خیام.
لقمه با بیم جان خورد آهو
زآن ندارد نه دنبه نه پهلو.سنائی.
لاف پلنگی زنم وگرنه چو گربه
لقمهء دونان ربودمی چه غمستی.خاقانی.
آنکه سرش زرکش سلطان کشید
بازپسین لقمه ز آهن چشید.نظامی.
هست با هر لقمه ای خون دلی.عطار.
راستی را از تو باید خواست آب
هرکه او را لقمه ای در برکشد.
کمال اسماعیل.
هرکه را لقمه در گلو گیرد
شربتی آب از تو باید خواست.
کمال اسماعیل.
مرد زندانی نیابد لقمه ای
ور به صد حیلت گشاید طعمه ای.مولوی.
بر سر هر لقمه بنوشته عیان
کز فلان بن فلان بن فلان.مولوی.
لقمهء زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف.مولوی.
لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص.مولوی.
لیک لقمهء باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب روغن کردنیست.مولوی.
لقمه و نکته ست کامل را حلال
تو نه ای کاهل مخور میباش لال.مولوی.
قرعه بر هر کو زدند آن طعمه ست
بی سخن شیر ژیان را لقمه ست.مولوی.
علم و حکمت زاید از لقمه یْ حلال
عشق و رقت زاید از لقمه یْ حلال.مولوی.
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید آن را دان حرام.مولوی.
لقمه ای کآن نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال.مولوی.
بهر لقمه گشت لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو.مولوی.
مرغ پرنارسته چون پران شود
لقمهء هر گربهء دران شود.مولوی.
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمهء از حوصله بیش.
سعدی.
با بداندیش هم نکویی کن
دهن سگ به لقمه دوخته به.سعدی.
توانگر خود آن لقمه چون میخورد
چو بیند که درویش خون میخورد.سعدی.
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد.سعدی.
آن را که سیرت خوش و سری است با خدا
بی نان وقف و لقمهء دریوزه زاهد است.
سعدی.
قوت طاعت در لقمهء لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف. (گلستان). نه اینکه خرقهء ابرار پوشند و لقمهء ادرار نوشند. (گلستان).
جامه ای پهن تر از کارگه امکانی
لقمه ای بیشتر از حوصلهء ادراکی.سعدی.
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنین لقمه داشت لقمان عار.اوحدی.
و کیفیت احوال و معاملهء ایشان به قدر آن که درویشان را بر آن اطلاع میدادند چنین می بود که در باب لقمه احتیاط و محافظت و مبالغت تمام می نمودند. (انیس الطالبین بخاری ص45). در رعایت حلال و اجتناب از شبهات مبالغت می نمودند خصوصاً در باب لقمه. (انیس الطالبین بخاری). طریقهء خواجهء ما این بود که در لقمه و خرقه احتیاط بسیار میکردند. (انیس الطالبین ص210).
لقمهء مردان نمی شاید به طفلی بازداد
سرّ سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس.
مغربی.
جزو بدن نمیشود ارباب فقر را
گر لقمه ای به عاریه همچو تفک خورد.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج).
بخوان قصه ز بس لقمه های چرب زنم
همیشه هیضهء غم دارم و زحیرعنا.
ظهوری (از آنندراج).
لقمهء کام چشیدی هیهات!
تا ابد کامت از آن بی نمک است.
طالب آملی (از آنندراج).
اگر به لب نفرستی ز غم نصیب کمال
هزار لقمه کسی بی نمک چگونه خورد.
کمال خجندی (از آنندراج).
- یک لقمهء نان؛ معاش معتدل.
-امثال: لقمه ای چهل وشش شاهی است.
لقمه بر گلویش فرونمی رود.
لقمهء بزرگتر از دهن برداشته است.
لقمهء بزرگش گوشش بود.
لقمهء بزرگ گلو را پاره کند.
لقمه بغمه است.
لقمه به اندازهء دهانت بردار.
لقمهء چرب است.
لقمه را از پشت سر در دهان گذاشتن.
لقمه را دور سر گردانیدن.
لقمه را هم باید جاوید.
لقمهء سرسیری است.
لقمه شکم را سیر نکند، اما محبت را زیاده کند.
لقمهء گلوگیری است.
لقمهء (یا طعمهء) هر مرغکی انجیر نیست.
هر دندانی این لقمه را نتواند خائید.
و رجوع به امثال و حکم شود.
تلقیم؛ لقمه دادن کسی را. تلقّم؛ لقمه بدرنگ فروبردن. (تاج المصادر). به مهلت فروخوردن لقمه. دُبله؛ لقمهء بزرگ. دُبنه؛ لقمهء بزرگ. نُبله؛ اللقمة الصغیرة. نُبر؛ لقمه های کلان. دهوره؛ بزرگ کردن لقمه را. هلقمة؛ فروخوردن لقمه را. (منتهی الارب). کشتی؛ لقمهء نان. (رجوع به کلمهء کشتی شود). قُمة؛ لقمهء دهن شیر. لغف؛ لقمه ساختن نانخورش را. (منتهی الارب). لقم؛ لقمه فروبردن. (تاج المصادر). اِلقام؛ لقمه فروخورانیدن کسی را. لبلة؛ لقمه یا پاره ای از اشکنه. تهقم؛ کلان لقمه خوردن طعام را. لجلجة؛ لقمه خائیدن. (منتهی الارب).
لقمه آلای.
[لُ مَ / مِ] (نف مرکب)آلوده کنندهء لقمه. رجوع به آلای شود :
لبش گاهی بخواهش لقمه آلای
ولی در زیر لب لخت جگرخای.
طالب آملی.
لقمهء آهن کشیدن.
[لُ مَ / مِ یِ هَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) کنایه از زنجیر بر پای داشتن. (برهان). کنایه از زنجیر بر پا بودن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص341).
لقمه از آهن چشیدن.
[لُ مَ / مِ اَ هَ چَ دَ] (مص مرکب) لقمهء آهن چشیدن. کنایه از زخم خوردن است. (آنندراج) :
آنکه سرش زرکش سلطان کشید
بازپسین لقمه ز آهن چشید.نظامی.
لقمة الصباح.
[لُ مَ تُصْ صَ] (ع اِ مرکب)ناشتاشکن. ناهارشکن. زیرقلیانی. ناشتائی. صبحانه. نهارقلیان. دهان گیره. نهاری. دهن گیره. چاشنی بامداد. لهنه. (زمخشری).
لقمه ای.
[لُ مَ / مِ] (ص نسبی) منسوب به لقمه. || خرد. به اندازهء یک لقمه.
- گز لقمه ای؛ گز به قرص کوچک که ناشکسته میتوان به یکبار در دهان برد.
لقمه بخشی.
[لُ مَ / مِ بَ] (حامص مرکب)اعطای لقمه. توسعاً روزی دادن :
لقمه بخشی آید از هر کس به کس
حلق بخشی کار یزدان است و بس.مولوی.
لقمه پرهیزی.
[لُ مَ / مِ پَ] (حامص مرکب) احتیاط در لقمه کردن از حلال و حرام. اجتناب از مال حرام. اجتناب از محرمات :
مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی
چرا ملامت رند شرابخواره کنم(1).حافظ.
(1) - در آنندراج:
همان به است که میخانه را اجاره کنم.
لقمه جو.
[لُ مَ / مِ] (نف مرکب)لقمه جوینده. جستجوی توشه کننده :
صوفیان طبل خوار لقمه جو
سگدلان همچو گربه روی شو.مولوی.
لقمه خای.
[لُ مَ / مِ] (نف مرکب)لقمه خاینده :
چون روان باشی روان و پای نی
می خوری صد لوت و لقمه خای نی.مولوی.
لقمهء خلیفه.
[لُ مَ / مِ یِ خَ فَ / فِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) بزماورد. زماورد. نرگس خوان. نرگسه خوان. لقمهء قاضی. نواله. میسر. مهنّا. نرجس المائدة. کام. حلوائی لطیف. نوعی از حلوا به غایت نفیس. (غیاث). و رجوع به بزماورد شود :
کآن لقمهء خلیفه که از دست او خوری
لوزینه ای است خردهء الماس در میان.
خاقانی.
موز با لقمهء خلیفه براز
رطبش را سه بوسه برده به گاز.نظامی.
لقمه ربا.
[لُ مَ / مِ رُ] (نف مرکب)لقمه رباینده. شکمخواره :
با خویشتن آورده بهر مائده ای بر
کاسه شکنان، زله کشان، لقمه ربایان.
سوزنی.
با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت
گربهء شیردل نگر لقمه ربای چون توئی.
خاقانی.
لقمه زدن.
[لُ مَ / مِ زَ دَ] (مص مرکب)لقمه های درشت برداشتن و بلعیدن.
لقمهء سرسیری.
[لُ مَ / مِ یِ سَ رِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) به ظاهر غیرمطلوب. || خواستن به دل و ناخواستن به زبان.
لقمه شمار.
[لُ مَ / مِ شُ] (نف مرکب) کسی که به ضیافت اغنیا بی طلب رود و لقمه شمارد. (آنندراج). || بخیل که لقمهء مهمان شمارد :
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنین لقمه داشت لقمان عار.اوحدی.
لقمهء قاضی.
[لُ مَ / مِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بزماورد. زماورد. نواله. نرگس خوان. نرجس المائده. مُیسر. مهنّا. نواله. نرگسه خوان. لقمهء خلیفه. و رجوع به لقمهء خلیفه و بزماورد شود.
لقمه کردن.
[لُ مَ / مِ کَ دَ] (مص مرکب)تلقّم. (زوزنی). تزقّم. (منتهی الارب) :
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معده اش نعره زنان هل من مزید.مولوی.
لقمه گرفتن.
[لُ مَ / مِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) لقمه کردن طعام کسی را. || کسی را کاری خواستن بی وقوف او که نه بر هوای دل وی باشد. تکه گرفتن (در تداول مردم قزوین).
لقمه گیر.
[لُ مَ / مِ] (نف مرکب) گیرندهء لقمه. که لقمه کند :
از عظام خون غذایش شیر شد
وز عظام شیر لقمه گیر شد.مولوی.
لقمه لقمه.
[لُ مَ / مِ لُ مَ / مِ] (ق مرکب)اندک اندک : گدائی بود که همه عمر لقمه لقمه اندوخته و رقعه بر رقعه دوخته. (گلستان). معاینه بدیدم که پاره پاره به هم میدوخت و لقمه لقمه می اندوخت. (گلستان). || (ص مرکب) پاره پاره: لباسش لقمه لقمه است؛ از پارگی جای سالم ندارد.
لقن.
[لَ قِ] (ع ص) تیزفهم. زودیاب. زودیادگیرنده. (منتهی الارب). زودرسنده. دریابنده.
لقن.
[لِ] (ع اِ) کرانه. || ستون. || (ص) غلام لقن؛ کودک تیزفهم. (منتهی الارب).
لقن.
[لَ قَ] (ع مص) یاد گرفتن و فهمیدن سخن را. (منتهی الارب). اخذَ العلم و فهمه. (تاج المصادر). دریافتن. فهمیدن. (منتخب اللغات). فهم کردن. || تیزفهم گردیدن. (منتهی الارب).
لقن.
[لَ] (ع اِمص) تیزی دریافت و زودفهمی. لقنة. لقانة. لقانیة. (منتهی الارب).
لقن.
[لَ قَ] (معرب، اِ) لگن. (مهذب الاسماء). طشت. (دهار). شمعدان.
لقنت.
[لَ نَ] (اِخ) نام دو قلعه از اعمال لاردة به اندلس. یکی را لقنت الصغری و دیگری را لقنت الکبری گویند و هر یک در منظر دیگری است. (از معجم البلدان).
لقنت الصغری.
[لَ نَ تُصْ صُ را] (اِخ)رجوع به لقنت شود.
لقنت الکبری.
[لَ نَ تُلْ کُ را] (اِخ)رجوع به لقنت شود.
لقندگی.
[لَقْ قَ دَ / دِ] (حامص) جنبانی چیزی نااستوار در جای خود چون میخ و دندان و جز آن.
لقنده.
[لَقْ قَ دَ / دِ] (نف) چیزی نااستوار چون دندان و میخ در جای خود جنبنده.
لقنة.
[لَ نَ] (ع اِمص) تیزی دریافت و زودفهمی. لقانة. لقن. لقانیة. (منتهی الارب).
لقو.
[لَقْوْ] (ع مص) لقوه زده گردیدن. || لقوه زده گردانیدن. (منتهی الارب). معلول به علت لقوه گردانیدن.
لقوح.
[لَ] (ع ص، اِ) باردار. ج، لُقَّح. || شتر. ج، لقاح. || شتر مادهء شیردار. لقاح. (منتهی الارب). اشتردوشا. (مهذب الاسماء). || ناقهء بچه آورده تا دو ماه یا سه ماه. (منتهی الارب). شتر ماده که از زادن او دو ماه تا سه ماه گذشته باشد. (منتخب اللغات). لقاح. (منتهی الارب).
لق و دق.
[لَقْ قُ دَق ق / دَ] (ص مرکب، از اتباع) زمین هموار و سخت که گیاه و درخت نداشته باشد و این در اصل لغ و دغ به غین معجمه بوده. (غیاث).
لقوس.
[لَ] (اِخ)(1) لقب بطلمیوس اول. (از مفاتیح). رجوع به لاگس شود.
(1) - Lagus.
لقوع.
[لُ] (اِ)(1) شیرهء بزور.
(1) - emulsion.
لق و لوق.
[لَقْ قُ] (ص مرکب، از اتباع)لغ و لوغ. لغ و پغ: فقط چند تا دندان لق و لوق برای من مانده است. و رجوع به لق شود.
لقوماجس.
[لَ جِ] (اِخ) این لفظ را خان آرزو در شرح اسکندرنامه نَقوماجِس تحقیق کرده... نام حکیم که پدر ارسطو بود. (غیاث). رجوع به لقوماش شود.
لقوماش.
[لَ] (اِخ) در برهان قاطع نام پدر ارسطو ضبط شده و آن غلط و تصحیف نخوماخس یا نکوماخس(1) یا نقوماخس است.
(1) - Nicomaque.
لقومه.
[لَ مَ] (اِخ) لقوماش. نام پدر ارسطاطالیس. (برهان). رجوع به لقوماش شود.
لقوة.
[لَقْ وَ] (ع اِ)(1) بیماری کجی دهان و روی از علت. (منتهی الارب). علتی که اندر عضله های روی افتد و چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). علتی آلیة در روی که نیمی از روی به سوئی گردد و هیأت طبیعی آن تباه شود و دو لب به خوبی بهم نیاید و پلک یکی از دو شق تن به یکدیگر نیک منطبق نگردد. بیماریی که در نیمی از روی سستی پیدا شود و دهان خوب جفت نشود و یک چشم بر هم نیاید. کج شدن روی که بیمار نتواند یکی از دو چشم را فروبندد. کژدهانی. کژروئی. بیماری که دهن را کژ کند. (دهار). علتی که از آن دست و پای آدمی از کار بماند و روی کج شود. گویند حکماء آئینه ای ساخته اند که صاحب لقوه چون در آن بیند صحت یابد. (برهان). علة ینجذب لها شق الوجه الی جهة غیرطبیعیة فیخرج النفحة و البزقة من جانب واحد و لایحسن التقاء الشفتین و لاینطبق احدی العینین. (بحر الجواهر). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لقوة، به فتح لام و به کسر آن نیز آمده و سکون قاف مرضی باشد که یک شق از روی آدمی را به طرفی کشاند که از آفرینش طبیعی بیرون سازد و براثر این بیماری دم برآوردن و خیو افکندن تنها از شقی که از این بیماری ایمن مانده انجام گیرد و لب بالا بر لب زیرین قرار نیابد، و نیز یکی از دیدگان از بر هم زدن مژگان بازایستد. کذا فی الموجز : یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را. (تاریخ بیهقی ص610). و خداوند مزاج تر را علاج لقوة باید کرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
رنجها داده ست کآن را چاره هست
آن به مثل لقوه و دردسر است.مولوی.
ملقوّ؛ لقوة زده. (منتهی الارب). || (ص) زن زودبارگیرنده که در اول دفعه بار گیرد (به کسر اول نیز آید) || شتر زودبارگیرنده. || عقاب ماده. عقاب سیاه گون. ذولقوه. (منتهی الارب). عقاب. (بحر الجواهر). || زن شتابکار و چست و سبک. ج، لقاء، اَلقاء. (منتهی الارب).
(1) - Le tic facial. Le tic nerveux.
لقوة.
[لِقْ وَ] (ع ص) لَقوَة. زن زودبارگیر که در اوّل دفعه بار گیرد. || ناقهء زودبارگیر. (منتهی الارب).
لقوة.
[لَقْ وَ] (اِخ) یوسف بن الحجاج بن یوسف بن الصیقل. و رجوع به یوسف کاتب ملقب به لقوهء شاعر شود.
لقوة.
[لَقْ وَ] (اِخ) الکیمیائی. رجوع به یوسف لقوة الکیمیائی شود. (عیون الانباء ج1 ص157).
لقی.
[لَ قا] (ع ص) انداخته. ج، اَلقاء. (منتهی الارب).
لقی.
[لَ قی ی] (ع ص) با هم دیدارکننده. || متصل شونده. || رجل لقی فی الخیر و الشر، مرد بسیار خیر و شر دیده. || شقی لقی، از اتباع است. (منتهی الارب).
لقی.
[لِقْیْ] (ع مص) لقاء. لقاءة. لقایة. لِقیان. لِقیانة. لُقی. لقیان. لقیة. لقیانة. لُقیّ. لُقیً. لقاة. دیدار کردن کسی را. (منتهی الارب). دیدن. || رسیدن. || کارزار کردن. (زوزنی). || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد محدثان اخذ راوی است حدیث را از مشایخ، چنانکه از شرح نخبه در بیان روایت اقران و مذیح (کذا) مستفاد میشود.
لقی.
[لُقْیْ] (ع مص) دیدار کردن. (منتهی الارب). رجوع به لِقی شود.
لقی.
[لُ ی ی] (ع مص) دیدار کردن. (منتهی الارب). رجوع به لِقی شود.
لقی.
[لُ قَنْ] (ع مص) دیدار کردن. (منتهی الارب). لِقْیْ. رجوع به لِقْیْ شود.
لقی.
[لَقْ قی] (حامص) حالت و چگونگی لق بودن.
- لقی دندانها؛ تزعزع آن. تحرک آن. تزلزل اسنان.
لقیان.
[لُقْ] (ع مص) لِقْیْ. رجوع به لقی شود. دیدار کردن. (منتهی الارب). دیدن. || رسیدن. || کارزار کردن. (زوزنی).
لقیانة.
[لُقْ نَ] (ع مص) دیدار کردن. (منتهی الارب). لِقْیْ. رجوع به لقی شود.
لقیب.
[لَ] (ع ص) هم لقب. لقب تاش.
لقیح.
[لَ] (ع ص) قبیح. شنیع(1). (کازیمیرسکی).
(1) - Difforme.
لقیدگی.
[لَقْ قی دَ / دِ] (حامص)تباه شدگی تخم مرغ. جنبانی چیزی نااستوار چون میخ و دندان بر جای خود.
لقیدن.
[لَقْ قی دَ] (مص) لَغّیدن. جنبیدن چنانکه تخم مرغی تباه را چون بجنبانی. جنبان بودن چیزی بجای خویش که جنبانی در آن طبیعی یا مطبوع و خوش آیند نباشد. جنبیدن چیزی که باید استوار و محکم باشد. جنبیدن به علت نااستواری یا تباهی و فساد، چنانکه دندان در دهان یا میخ در چوب و غیره: این میخ می لقد. این دیرک می لقد.
لقیدنی.
[لَقْ قی دَ] (ص لیاقت) درخور لقیدن. || که لقیدن او ضروری است.
لقیده.
[لَقْ قی دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از لقیدن.
لقیط.
[لَ] (ع ص، اِ) از زمین برگرفته. || نوزادهء برزمین افکنده و جز آن. (منتهی الارب). بچهء افکنده و جز آن که بردارند او را. (منتخب اللغات). بچه ای که در راه افتاده یافته باشند و آن را از زمین برداشته باشند. (غیاث). فرزند افکنده. و رجوع به حمیل شود. بکوی افکنده. کوی یافت. ج، لقطاء. (مهذب الاسماء). یافته شدهء در سر راه. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لقیط، فعیل به معنی مفعول و مشتق از لقط بر وزن نصر است و آن به معنی برداشتن چیزی است از زمین، خواه آن چیز دیده شده یا دیده نشده باشد و گاه باشد که این عمل از روی قصد و اراده واقع شود کمافی المقیاس [ کذا ]. پس لقیط، شی ء برداشته شده از زمین باشد و شرعاً کودکی است مجهول النسب که او را بر زمین افکنده باشند از بینوائی یا خوف از هتک ناموس کذا جامع الرموز - انتهی. جرجانی گوید: هو بمعنی الملقوط، ای المأخوذ من الارض و فی الشرع اسم لمایطرح علی الارض من صغار بنی آدم خوفاً من العبلة او فراراً من تهمة الزناء. (تعریفات). حرامزاده. (مهذب الاسماء).
لقیط کردی فرزند خویش و میدانی
که شعر باشد فرزند شاعران حق و داد
لقیط بود که فرزند خویش کرد لقیط
که داند این ز که ماند و که داند او ز که زاد.
سوزنی.
|| (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقه، انسان گم شده ای که متکفلی ندارد و خود نیز نمیتواند مستق زیست کند. ملتقط موظف است حفاظت و تربیت لقیط را عهده دار شود. || لقیط دارالحرب؛ آنچه در جبههء جنگ یابند از بنده و کالا و جز آن. || چاه کهنهء عادی که ناگاه برافتد و واقع شود. (منتهی الارب).
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن ارطاة السکوانی. قال ابن مندة عداده فی اهل الشام و قال ابن ابی حاتم روی حدیثه مسلمة بن علی عن نصربن علقمة عن اخیه محفوظ عن ابن عائد عن لقیط بن ارطاة قال: قتلت تسعة و تسعین من المشرکین مع رسول الله (ص). قلت اخرجه الباوردی و الطبرانی و غیرهما من طریق هشام بن عمار عنه و مسلمة ضعیف و روی الطبرانی و غیره من طریق نصربن خزیمة عن ابیه عن نصربن علقمة بهذا الاسناد الی لقیط قال اتیت النبی (ص) و رجلای معوجتان لاتمشان الارض قد عالی النبی (ص) فمشیت علی الارض. (الاصابة ج6 ص7).
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن بکیر(1) المحاربی کوفی، مکنی به ابوهلال. از روات علم و مصنفین کتب و از شعراست و تا سال 190 ه . ق. میزیسته و از کتب او کتاب السمر، کتاب الحراب و اللصوص و کتاب اخبارالجن است. (ابن الندیم). زرکلی گوید: لقیط بن بکیربن النضربن سعیدمن بنی محارب من قیس عیلان، راویة. من العلماء بالادب و الاخبار، من اهل الکوفه، له کتب منهما «النساء» «و السمر» و «اللصوص» و له شعر جید. (الاعلام ج3). یاقوت گوید: «قال ابن حبیب فی کتاب جمهرة النسب التی رواها عن ابن الکلبی و غیره و منهم یعنی بنی محارب بن خصفة بن قیس بن عیلان: عائدبن سعیدبن جندب بن جابربن زیدبن عبدبن الحرث بن بغیض بن شکم بن عبدبن عوف بن زیدبن بکربن عمیرة بن علی بن حرب بن محارب وفد علی رسول الله (ص). من ولد لقیط الراویة (و کان صدوقاً) ابن بکیر (و کان ایضاً عالماً صدوقاً) ابن النضربن سعیدبن عائدبن سعید و قد لقی هشام بن الکلبی لقیطاً. حدث المرزبانی فیما اسنده الی الخلیل النوشجانی قال: قال لی الجهمی کان لقیط المحاربی من رواة الکوفة و کان سیی ءالخلق. قال الصولی و یکنی اباهلال و مات فی سنة 190 فی خلافة الرشید. و قال عبدالله بن جعفر اخبرنی ابن مهدی و السکری قالا للقیط کتاب مصنف فی الاخبار مبوب فی کل فن من الفنون کتاب مفرد. فمنها و من احسنها کتابه فی النساء و هو عندی روایة عنهما عن العمری عنه. و له کتاب السمر. کتاب الخراب و اللصوص. کتاب اخبار الجن. و اخذا العلم عن لقیط جماعة من اعیانهم منهم ابن الاعرابی. و حدث المرزبانی فیما رفعه الی لقیط بن بکیر المحاربی قال: امر المهدی الناس سنة160 بصوم ثلاثة ایام لبط ء المطر لیستسقی فلما کان فی الیوم الثالث من اللیل طرق الناس لیلتهم کلها ثلج ملا الارض فقال لقیط:
یا امام الهدی سقینا بک الغی
ث و زالت عنا بک اللاواء
و هی ابیات طویلة...
و حدث فیما اسنده الی اسحاق الموصلی قال کان لقیط بن بکیر فی جرایة المهدی و کان الذی وصله به ابوعبدالله وزیر المهدی و کان ابوعبدالله مائ الیه لعلمه بالشعر و الاخبار فلما مات المهدی لزم الکوفة: قال اسحاق فرأیته فی سنة 190 و هو ینشد قوماً شعراً له فی الزهد و هو قوله:
عزفت عن الغوایة و الملاهی
و اخلصت المتاب الی الهی
و غرتنی لیالٍ کنت فیها
مطیعاً للشباب به اباهی
اجاری الغی فی میدان لهوی
و قلبی عن طریق الرشد لاهی
و الجمنی المشیب لجام تقوی
و رکن الشیب بادی العیب واهی
و من لم یکفه العذّال عزم
فلیس له علی عذل تناهی.
و قال و کان ذلک من آخر شعره و فی آخر زمانه ثم توفی فی هذه السنة و حدث مما رفعه الی ابن المدور قال، سألت ابن الاعرابی عن لقیط بن بکیر و موته فقال مات فی آخر ایام الرشید و هو ازهدالناس و کان من دعائه: اللهم اغفر لی فان حسناتی لو کانت مثل حسنات جمیع خلقک لعلمت انی لااستحق الجنة الا بفضلک و لو کانت علی سیئاتهم جمیعاً مایئست من عفوک. (معجم الادباء ج6 صص218-220).
(1) - در الفهرست «بکر» آمده است.
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن تاشر. له ادراک ذکره ابن یونس و قال قدیم له ذکر فی الاخبار و شهد فتح مصر. (الاصابة ج6 ص12).
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن ربیع. صحابی است. (منتهی الارب). لقیط بن الربیع العبشمی. یقال: هو اسم ابی العاص صهر النبی(ص) علی زینب مشهور بکنیة و سیأتی فی الکنی. (الاصابة ج6 ص7). رجوع به ابوالعاص لقیط... شود.
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن زرارة بن عدس الدارمی تمیمی، مکنی به ابونهشل. فارس و شاعر جاهلی. از اشراف قوم خود بوده است. اخبار بسیار دارد. و در جنگ «شعب جبله» نه سال پیش از تولد نبی اکرم کشته شده است. (الاعلام زرکلی ج3). «هو لقیط بن زرارة بن عدس الحنظلی. من فرسان العرب فی الجاهلیة و اجوادهم و ساداتهم و شعرائهم، قتله شریح بن الاحوص یوم شعب جبله من ایامهم. (البیان و التبیین ج2 حاشیهء ص137). ابن قتیبه آرد: خطب لقیط بن زرارة الی قیس بن خالد ذی الجدّین الشیبانی. فقال له قیس: و من انت؟ قال: لقیط بن زُرارة. قال: و ما حملک ان تخطب الی علانیة؟ فقال: لانّی عرفت انی ان عالنتک لم افضحک و ان ساررتک لم اخدعک فقال کفُ کریم، لاتبیتُ والله عندی غربا و لا غریباً. فزوجه ابنته و ساق عنه. (عیون الاخبار ج4 ص17). صاحب عقدالفرید نیز همین داستان را با عبارت دیگر ذکر کرده است (ج7 ص91). جوالیقی گوید: لقیط را دختری بود و او را به نام دختر کسری دختنوس، معرّب دُخت نوش نام گذارده بود. (المعرّب ص142). صاحب عقدالفرید در ذکر یوم شعب جبله آرد: یوم شعب جبله اعظم ایام العرب... کان قبل الاسلام باربعین سنة و هو عام وُلد النبی (ص) و کانت بنوعبس یومئذ فی بنی عامر حلفاء لهم، فاستعدی لقیط بنی ذبیان لعدواتهم لبنی عبس من اجل حرب داحس فاجابته غطفان کلها غیر بنی بدر و تجمعت لهم تمیم کلها غیر بنی سعد و خرجت معه بنواسد لحلف کان بینهم و بین غطفان حتی اتی لقیط الجون الکلبی و هو ملک هجر... قال ابوعبیدة: و اقبل لقیط و الملوک و من معهم، فوجدوا بنی عامر قد دخلوا شعب جبلة فنزلوا علی فم الشعب فقال لهم رجل من بنی اسد خذوا علیهم فم الشعب حتی یعطشوا و یخرجوا، فوالله لیتساقطن علیکم تساقط البعر من است البعیر. قالوا حتی دخلوا الشعب علیهم و قد عقلوا الابل و عطشوها ثلاثة اخماس، و ذلک اثنتاعشرة لیلة و لم تطعم شیئاً فلما دخلوا حلوا عقلها فاقبلت تهوی فسمع القوم دویها فی الشعب فظنوا انّ الشعب قد هدم علیهم، الرجالة فی اثرها آخذین باذنابها فدقت کلّ ما لقیت و فیها بعیر اعور یتلوه غلام اعسر آخذ بذنبه و هو یرتجز و یقول:
انا الغلام الاعسر
الخیر فیّ و الشر
و الشرّ منی اَکثر
فانهزموا لایلوون علی احد و قتل لقیط بن زرارة و اُسر حاجب بن زرارة اسره ذوالرقیبة و اُسر سنان بن ابی حارثة المری اسره عروة الرحال فجز ناصیته و اطلقه فلم تشنه و اُسر عمروبن عمروبن عدس، اسره قیس بن المنتفق فجز ناصیته و خلاه طمعاً فی المکافأة فلم یفعل و قتل معاویة بن الجون و منقذبن طریف الاسدی و مالک بن ربعی بن جندل بن نهشل... (عقدالفرید ج6 صص8 - 12).
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن صبرة. صحابی است. (منتهی الارب). صاحب الاصابة آرد: لقیط بن صبرة بن عبدالله بن المنتفق بن عامربن عقیل بن کعب بن ربیعة بن عامربن صعصعة العامری. روی عن النبی (ص) روی عنه ابنه عاصم قرأت علی فاطمة بنت المنجا عن سلیمان بن ضمرة و انبأنا ابوهریرة بن الذهبی اجازة انبأنا ابونصربن الشیرازی کلاهما عن محمد بن عبدالواحد المدینی انبأنا اسماعیل بن علی الحمانی انبأنا ابومسلم الادیب انبأنا ابوبکربن المقری حدثنا مأمون بن هارون حدثنا حسین بن عیسی البسطامی حدثنا الفضل بن دکین حدثنا سفیان عن ابی هاشم و اسمه اسماعیل بن کثیر عن عاصم بن لقیط بن صبرة عن ابیه قال اتیت النبی(ص) فقال اسبغ الوضوء و خلل الاصابع و بالغ فی الاستنشاق الا ان تکون صمائماً هذا حدیث صحیح اخرجه احمد عن شیخ عن سفیان فوافقناه فی شیخ شیخه بعلو و اخرجه الترمذی عن قتیبة و النسائی عن ابن اسحاق بن ابراهیم کلاهما عن وکیع و النسائی ایضاً عن محمد بن رافع عن یحیی بن آدم و عن محمد بن المثنی عن عبدالرحمان بن مهدی ثلاثتهم عن سفیان الثوری فوقع لنا عالیاً بدرجتین و اخرجه ابوداود و الترمذی و النسائی و ابن ماجه من روایة یحیی بن سلیم عن اسماعیل بن کثیر. طوله بعضهم و فیه کنت وافد بنی المنتفق و فیه قصة طویلة جرت له مع النبی (ص) و مع عائشة و اخرجه بطوله ابن حبان فی صحیحه. (الاصابة ج6 صص7 - 8).
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن عامر. ابورزین العقیلی. صحابی است. رجوع به ابی رزین و الاصابة ج6 ص8 شود.
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن عامربن المنتفق. صحابی است. رجوع به عقدالفرید ج1 صص278 - 291 شود.
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن عباد. صحابی است. (منتهی الارب). ابن عباد السامی. قال ابن ماکولا له وفادة. (الاصابة ج6 ص9).
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن عبدالقیس الفزاری حلیف بنی ظفر من الانصار. ذکره سیف بن عمر فی الفتوح، و قال انه کان امیراً علی بعض الکرادیس یوم السیرموک. (الاصابة ج6 ص9).
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن عدی. صحابی است. (منتهی الارب). ابن عدی اللخمی جد سویدبن حبان. قال ابن یونس شهد فتح مصر و کان صاحب کمین عمروبن العاص ذکر ذلک سعیدبن عفیر، و ذکر ان مندة عن ابن یونس انه قال: له ذکر فی الصحابة و لایعرف له مستند و عداده فی اهل مصر. (الاصابة ج6 ص9).
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن عصر البلوی هو النعمان بن عصر. رجوع به نعمان... شود. (الاصابة ج6 ص9).
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن مالک، ملقب به ذوالتاج. رجوع به تاریخ اسلام تألیف فیاض ص121 و ذوالتاج شود.
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابن معبد الایادی. صاحب اغانی وی را لقیط بن معمر ذکر کرده. وی شاعری است جاهلی و به قصیدتی که در آن قوم خود را از غرور ایرانیان بیم داده است شناخته شود. رجوع به البیان و التبیین ج1 ص50 و حاشیهء 51 و 60 شود. صاحب عقد الفرید گوید: کتب لقیط الایادی الی بنی شیبان فی یوم ذی قار شعراً یقول فی بعضه:
قوموا قیاماً علی امشاط اَرجلکم
ثم افزعوا قد ینال الامن من فزعا
و قلدوا امرکم لله درّکم
رحب الذّراع بامر الحرب مضطلعا
لا مترفاً اِن رخاءالعیش ساعده
ولا اذا عضّ مکروه به خشعا
مازال یحلب هذا الدّهر اشطره
یکون متبعاً طوراً و متبعا
حتی استمر علی شزر مریرته
مستحکم الرّای لا قحماً و لاضرعا.
(عقدالفرید ج6 ص 117).
زرکلی در الاعلام وی را لقیط بن یعمر الایادی ذکر کرده گوید: شاعر جاهلی من اهل الحیرة کان یحسن الفارسیة و اتصل بکسری سابور ذی الاکتاف فکان من کتابه و المطلعین علی اسرار دولته و من مقدمی تراجمته، و هو صاحب القصیدة المستهلة بقوله:
یا دار عمرة من محتلها الجرعا.
و هی من عیون الشعر، بعث بها الی قومه ینذرهم بان کسری بعث جیشاً لغزوهم فسقطت فی ید اوصلتها الی کسری فسخط علیه و قطع لسانه ثم قتله. له دیوان شعر. (الاعلام زرکلی ج3).
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابوالعاص. لقیط بن الربیع بن عبدالعزی بن عبدشمس بن عبدمناف القرشی العبشمی. صحابی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
لقیط.
[لَ] (اِخ) مکنی به ابوالمشا. تابعی و محدث است.
لقیط.
[لَ] (اِخ) ابومغیره. تابعی است.
لقیط.
[لَ] (اِخ) الدوسی والدایاد. ذکره بعضهم و هو وهم. قال اسلم فی تاریخ واسط حدثنا جابربن الکردی و احمدبن سهل بن علی قالا حدثنا ابوسفیان الحمیری عن الضحاک بن حمیدة عن غیلان بن جامع عن ایادبن لقیط عن ابیه قال کان شعر رسول الله(ص) یبلغ کتفیه او منکبیه قال ابومحمدبن سفیان الحافظ الراوی عن اسلم کذا وقع و انما هو ایادبن لقیط عن ابی رشته. قلت و سیأتی بیان ذلک فی الکنی. (الاصابة ج6 ص13).
لقیط.
[لَ] (اِخ) الفزاری. گفتهء اوست: «الغزو ادرّ للقاح و احدّ للسلاح». رجوع به عیون الاخبار ج1 ص244 شود.
لقیط.
[لَ] (اِخ) البلوی. صحابی است. (منتهی الارب). رجوع به لقیط بن عصر... شود.
لقیطة.
[لَ طَ] (ع ص) خوار. (منتهی الارب). مرد خوار. (مهذب الاسماء).(1) || ناکس و فرومایه خواه زن و خواه مرد. || بئر لقیطة؛ چاه کهنهء عادی که ناگاه برافتد. لقیط. || بنواللقیطة؛ گروهی است از عرب. (منتهی الارب).
(1) - در یک نسخهء خطی: مردار خوار (؟).
لقیطة.
[لَ طَ] (اِ) چاهی است به اجأ در کنار آن و به بویره معروف است. (از معجم البلدان).
لقیطة.
[لَ طَ] (اِخ) آبی است غنی را و میان آن و مذعا کمتر از دو روز راه باشد. (از معجم البلدان).
لقیطی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لقیط، که نام جدی است. (سمعانی).
لقیطی.
[لُقْ قَ طا] (ع ص) جوینده خبر را تا سخن چینی نماید. یقال: انه لُقَّیْطی خُلَّیْطی؛ ای ملتقط الاخبار لینم بها. (منتهی الارب).
لقیف.
[لَ] (ع ص) چست. || زیرک. یقال: رجل ثقیفٌ لقیف. || حوض فروریخته از زیر فراخ کرانه. (منتهی الارب). || حوض پرآب. (مهذب الاسماء). || چاه استوارناکرده بناء از کلوخ برآورده. || چاه پرآب که به کندن آب جاری گردد. (منتهی الارب).
لقیم.
[لَ] (ع ص) نوالهء فروخورده. (منتهی الارب).
لقیم.
[لُ قَ] (اِخ) ابن سرح التنوخی. له اِدراک. ذکره ابن یونس و قال شهد فتح مصر. (الاصابة ج6 ص12).
لقیم.
[لُ قَ] (اِخ) ابن لقمان بن عاد «من القدماء ممن کان یذکر بالقدر و الریاسة و البیان و الخطابة و الحکمة و الدهاء و النکراء: لقمان بن عاد و لقیم بن لقمان...» و کانت العرب تعظم شأن لقمان بن عاد الاکبر و الاصغر و لقیم بن لقمان فی النباهة و القدر و فی العلم و الحکم و فی اللسان و فی الحلم و لارتفاع قدره و عظم شأنه قال النمربن تولب:
لقیم بن لقمان من اُخته
فکان ابن اخت له و ابنما
لیالی حمق فاستحصنت
علیه فعز بها مظلما
فعزّ بها رجل محکم
فجاءت به رَجلا محکما.
و ذلک ان اخت لقمان قالت لامرأة لقمان: انی امرأة محمقة و لقمان رجل منجب محکم و انا فی لیلة طهری فهبی لی لیلتک؟ ففعلت فباتت فی بیت امرأة لقمان فوقع علیها فاحبلها بلقیم. فلذلک قال النمربن تولب ما قال. (البیان و التبیین ج1 ص162 و 283).
لقیم.
[لُ قَ] (اِخ) ابن نزال. از اخیار عادیان. رجوع به حبیب السیر ج1 ص14 شود.
لقیم.
[] (اِخ) الدجاج. ذکره الجاحظ فی کتاب الحیوان و قال انه مدح النبی(ص) فی غزاة خیبر بشعره منه:
رمیت مطاه من الرسول یفترن
شهباء ذات مذاکر و حفار.
قال فوهب النبی(ص) دجاج خیبر عن آخرهما فمن حینئذ قیل له الدجاج ذکر ذلک ابوعمرو الشیبانی و المدائنی عن صالح بن کیسان. قلت قصته مذکورة فی السیرة لابن اسحاق لکنه قال ابن لقیم فیحتمل ان یکون وافق اسمه اسم ابیه. (الاصابة ج6 ص9).
لقیم.
[لُ قَ] (اِخ) النمیلی. ابن اخت الاحنف بن قیس. رجوع به عقدالفرید ج3 ص295 شود.
لقیمیة.
[لُ قَ می یَ] (ص نسبی) حنطةٌ لقیمیة؛ گندم بزرگ سریه. || گندم منسوب به لقیم که دهی است در طایف. (منتهی الارب).
لقینة.
[لَ قَ نَ] (ع اِ)(1) مادهء لزجی که از چشم خارج شود. (دزی). ژفک. پیخ. پیخال.
(1) - Chassie.
لقیة.
[لُقْ یَ] (ع مص) لِقی. لقاء. دیدار کردن. (منتهی الارب). دیدار. یک بار دیدن. ملاقات :
جز یکی لُقْیه که اوّل از قضا
بر وی افتاد و شد او را دلربا.مولوی.
جوحی آمد قاضیش نشناخت زود
کو به وقت لقیه در صندوق بود.مولوی.
|| کارزار کردن. (دهار).
لک.
[لُ] (اِ) لُکّه. نوعی از رفتن اشتر. قسمی از رفتن اسب و جز آن: لک رفتن، لکه رفتن. رجوع به لک رفتن و لکه رفتن در ردیف خود شود. || مخفف لوک که نوعی از شتر است :
شافی ز بهر... تو ترتیب داده ام
خرطوم فیل و گردن بسراک و دست لک.
پوربها.
|| (ص) اشل. اقطع. بی دست: کان جمال الملک من اهل بجستان اعجمی الاصل (او اللک بضم اللام معناه الاقطع) کانت یده قطعت فی بعض حروبه. (ابن بطوطه). رجوع به لوک و به لنگ و لوک شود. || چیز گنده را گویند و آن معروف است. (جهانگیری). هر چیز گنده و ناتراشیده باشد. (برهان). در افغانستان به معنی کلفت و لکی است. صاحب آنندراج گوید: در لغت ترکی نوشته که (لک بالضم) بمعنی سطبر و گنده ترکی است. (آنندراج). || (اِ) گلوله و برآمدگی و گره که در اعضاء به هم رسد. (برهان). گره برآمدگی بر تن. عجرة. || شتالنگ که به عربی کعب گویند. (برهان). شتالنگ باشد و آن را کله نیز گویند و به عربی کعب خوانند. (جهانگیری). کله. (برهان). پژول. قرّپا (در تداول مردم قزوین). قوزک پا :
محیط بر لک پایم نمی رسد به مراتب
غدیر دنیا و آنگه من و غریق علایق.
نزاری.
|| پوستی نرم که عرب آن را دارش(1) گویند. (صحاح الفرس). || ریشی که در شکم پیدا شود، چنانکه شکم را سوراخ گرداند و آن را به عربی دبیله خوانند. (برهان). قرحه در جگر و جز آن.
(1) - دارش، پوست سیاه، کأنه فارسی الاصل. (منتهی الارب).
لک.
[لُ / لَ / لَک ک] (اِ)(1) صمغ حشیشة یلزق به السکین، حارّ یابس فی الاولی. (بحر الجواهر). صمغ گیاهی است که به مرو شباهتی دارد و سرخ میباشد. (برهان). آن دارو باشد که کارد بدان در دسته استوار کنند. (اوبهی). لکا (توسعاً). دوز. دوژ. دوزه. دوژه. بن لاک. چیزی است که بن کارد بدو در دسته محکم کنند. (حاشیهء لغت نامهء اسدی). بن لاک باشد و لکا باشد که باز پس مانده بود و در دسته های کارد به کار برند. (حاشیهء لغت نامه اسدی) :
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوییم درنشاختند به لک.آغاجی.
رنگی مشهور که در هندوستان سازند و ساختن آن چنان است که آن شبنمی که در بر درخت کنار و غیر آن نشیند و منجمد گردد آن را گرفته و بکوبند و بپزند و از آن سرخی حاصل شود و با ثفل و نخالهء آن کارد و خنجر و شمشیر را در دسته محکم کنند و به کارهای دیگر هم می آید. (برهان). دارویی باشد و آن شبنمی است که به سبب برودت هوا بر شاخ درخت کنار و چند درخت دیگر که مخصوص ملک هندوستان است منجمد گردد و آن را کوفته و بپزند و از آن رنگ سرخی حاصل شود که جامهای ابریشمی و پشمی و ریسمانی را بدان رنگ کنند و آن رنگ قراری باشد و به شستن زایل نگردد و مصوران و نقاشان در تصویر و نقاشی به کار برند و به نخاله و ثفل آن خنجر و شمشیر و کارد و امثال آن را در دسته محکم کنند و جز این نیز در بسیار جا به کار آید... و آن را لاک و لُکا نیز خوانند. (جهانگیری). رنگ لاک. (بحر الجواهر)(2). بعضی گویند هوائی است (یعنی سنگ هوائی است). و برخی گویند صمغ درختی است. (نزهة القلوب). حکیم مؤمن گوید: به فارسی رنگ لاک نامند. صمغ نباتی است شبیه به مر. ساق گیاه او پر شاخ و گلش زرد و تخمش قریب به قرطم و گویند شبنمی است که بر آن نبات می نشیند و در آخر میزان جمع میکنند و بهترین او سرخ و قوتش تا ده سال باقی است و در دوم گرم و در سوم خشک و مستعمل در طب مغسول اوست و طریق شستن آن در دستور اول مذکور است و او مقوی جگر و احشاء و منقح سدهء سپرز و جگر و جالی آثار و محلل اورام و منقح اخلاط بارده و بالخاصیة لاغرکنندهء بدن و جهت استسقای لحمی وزقی و فالج و یرقان و خفقان و سرفه و ربو و ضعف گرده و سایر اعضاء نافع و مضر سپرز و مصلحش مصطکی و قدر شربتش تا یک مثقال و بدلش در تفتیح دو ثلث اوریوند و نیم وزن او اسارون و ربع او طباشیر است و از خواص اوست که چون هر روز یک دانگ او را سرکه تا سی چهل یوم بنوشند به غایت لاغرکننده و چیزی در این امر به او نمی رسد و اگر سه چهار مثقال او را در سه چهار روز با سرکه بنوشند به دستور همین اثر دارد و رنگ او مخصوص ابریشم و پشم است به خلاف پنبه و غیر آن که رنگ نمی کند و باید ابریشم و پشم را در آب مطبوخ او باطر طیر که صاف کرده باشند یک شب به آتشی نرم بجوشانند و طرطیر باید پنج جزو و از لاک صد جزو باشد و الا بدون طرطیر تأثیر ندارد و چون اشنان سبز را یک شبانه روز در آب بخیسانند، پس لک را اضافه نموده به آتش نرم بجوشانند تا درد و صاف او جدا شده، آب اشنان سرخ و درخشنده گردد، پس لطیف صاف او را با صمغ عربی جمع نمایند و در نوشتن امثال آن بهتر از شنجرف است و ثفل او را زرگران در استحکام چیزها استعمال می نمایند و معروف به رموز زرگری است در غایت قبض و شرب او در قطع حیض از مجریات است. (تحفهء حکیم مؤمن). بیرونی در صیدنه گوید: لیث گوید نوعی است از صمغ که رنگ او سرخ باشد و در سجستان پوست بز را بدان رنگ کنند و آن لفظ معرب است در حاوی از «لس» نقل میکند که آن صمغ نباتی است که به مر مشابهت دارد و خوشبوی بود او را در بخورات استعمال کنند. زه گوید: او را به فارسی فریکانزد گویند و آن صمغ درختی است که در بلاد آراتیا بود و خوشبوی بود. او را در بخورات [به کار آید] و به مر مشابهت دارد. نیفه گوید: صمغ درختی است که چوب درخت خود را تمام فروگیرد و هیچ موضع از چوب خالی نبود و مانند پوست چوب را فروگرفته بود طریق تحصیل او چنان است که صمغ را از او جدا کنند و بپزند و رنگ از او بیرون کنند و تا چنین نکنند او را لک نگویند و به رومی او را لاخاس گویند. ص اونی گوید: گرم است در اول، خشک است در دوم و سدهء جگر بگشاید و یرقان و استسقا و بیماریهای جگر و خفقان را مفید است. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). صاحب اختیارات گوید: صمغی است که از طرف دریا آورند و مؤلف کتاب گوید آن را به شیرازی رنگ لاک خوانند و رنگ لکا خوانند و از وی کناو(3) سازند جهت سرخی زنان و بعضی گویند ثفل آن است و خلاف ثفل، آن را به شیرازی و روش(4)خوانند و لک باید که مغسول کنند که غیرمغسول نشاید که استعمال کنند و صفت غسل وی چنان است که بگیرند لک منقی از چوب و سنگ پاک کرده بکوبند و آبی که به ریوند چینی و بیخ اذخر در آن جوشانیده باشند اندک اندک بر آن ریزند و به دستهء هاون تحریک میدهند. بعد از آن به حریری تنک صافی کنند و آنچه در منخل مانده باشد دوم بار همچنان کنند مانند اول و صافی کنند و درهم کنند و رها نکنند تا در بن آب نشینند آهسته آب از وی میریزند تا لک بماند و خشک گردانند. بعد از آن دیگر بار سحق کنند و استعمال کنند و طبیعت آن گرم و خشک بود در اول و اسحاق بن عمران گوید: گرم و خشک بود در دوم، خفقان و یرقان و استسقا را نافع بود و درد جگر را عظیم سودمند بود و قوت آن بدهد و سدهء آن بگشاید و معده را سودمند بود و مقدار مأخوذ از وی یک درم بود تا یک مثقال و چون با سرکه بیاشامند هر روز یک درم پیاپی تا یک مثقال به ناشتا بدن را لاغر گرداند و وی مضر بود به بدنهای لاغر بقوة و گویند مضر است به سر و مصلح وی مصطکی بود بدل وی. رازی گوید: در تفتیح سده و ضعف جگر چهار دانگ وزن آن ریوند و نیم وزن آن اسارون و چهار دانگ وزن آن طباشیر سفید بود. (اختیارات بدیعی). ضریر انطاکی در تذکره آرد: صمغ نبات هندی یقوم علی ساق و یتفرع و له زهر اصفر یخلف بزراً یقرب من القرطم و منه یستنبت و اللک صمغه فی الصحیح او هو طل یسقط علیه و یستحصل کل سنة عند زوال المیزان و اجوده الرزین الاحمر الحدیث الشبیه بالملح المجلوب من کنبایه و یلیه الشمطری و ماعداهما ردی ء و الشمطری للحریر انسب و غیره للصوف و تبقی قوة اللک عشر سنین و هو حار فی الثانیة یابس فی الثالثة ینفع من الربو و السعال و الاستسقاء و الفالج و الیرقان و ضعف الکبد و الکلی شرباً و یحلل الاورام و الخفقان مطلقاً و یجلو الاَثار طلاءً و ملازمة شربه بالخل یهزل تهزی عن تجربة و یفتح السدد و ینقی الاخلاط الباردة و هو یضر الطحال و یصلحه ان ینقی من عیدانه و یقلی فی ماء طبخ فیه الزراوند و الاذخر بالغاً و یصفی و یرمی ثفله فاذا رکد جفف و استعمل و شربته الی مثقال (و من خواصه) انه لایصبغ الا ما اصله روح کالصوف و الحریر دون نحو القطن و الکتان و انه لایصبغ الا بالطرطیر لکل مأته خمسة و یصبغ ثفله خاصة بعد ان یسحق و یصفی و یطبخ المصبوغ مع المذکور فیه لیلة علی نار هادیة و ان ثفله یلصق السیوف و نحوها و انه اذا طبخ فی ماء الاشنان الاخضر محکما کان حبرا احمر غایة. (تذکرهء ضریر انطاکی). صمغ درختی است که بدان رنگ سرخ نمایند نه گیاه هندی که لاک است. شرب مقدار درهم آن نافع است جهت خفقان و یرقان و استسقاء و درد جگر و معده و سپرز و سنگ مثانه و لاغرکنندهء اندام است. (منتهی الارب). «قال ابن البلوی فی کتاب الف با: «اللک» مثقلا فهذاالذی یصبغ به ولکن قال ابن درید: لیس بعربی صحیح»... و الذی فی اللسان: «اللیث: اللک یعنی بالفتح: صبغ احمر یصبغ به جلود المغزی للخفاف و غیرها و هو معروف و الک بالضم: ثفله، یرکب به النصل فی النصاب. قال ابن سیده: اللکة و اللک بضمهما: عصارته التی یصبغ بها. (المعرب جوالیقی متن و حاشیهء ص300).
(1) - Laque. (2) - در بحرالجواهر به این معنی به فتح اول آمده و در عربی نیز به فتح اول و کاف مشدد است. دُزی در ذیل قوامیس العرب آن را مثلث الفاء ضبط کرده است و گوید هندوان آن را لاکشا و ایرانیان و عربان لک گویند.
(3) - ن ل: کوناو.
(4) - ن ل: روک.
لک.
[لَ] (اِ) نامی که در شفارود به کراث دهند. رجوع به کراث شود.
لک.
[لَ] (اِ) نقطه ای از میوه که فاسد شده باشد. || قطرهء رنگین بر جامه یا کاغذی یا دیواری و جز آن.(1) نقطه ای به رنگ دیگر بر چیزی. رنگ جزئی بر چیزی مخالف رنگ همهء آن چیز خال که از چیزی بر جامه و غیره به رنگ دیگر غیر رنگ جامه افتاد: لک زدن انگور؛ روی به سرخی نهادن آن. آغاز رسیدن کردن آن. خال افتادن یا زدن آن (در تداول مردم قزوین). و رجوع به لک شود.
- دل برای چیزی لک زدن؛ سخت شایق و خواستار آن بودن.
|| نقطه ای از سرخی یا سپیدی یا سیاهی که در چشم افتد. سپیدی یا سرخی که بر ظاهر چشم پدید آید. هولک، لک که امروز میگویم «چشمش لک آورده است» ظاهراً مخفف هولک باشد: تم؛ لک که بر چشم افتد. بیاض العین؛ لک چشم، غفاءة(2). و رجوع به لک آوردن... شود. || خال. || نکته. || قطره. چکه. لکه: یک لک باران. یک لک خون. || خون که از زنان دفع شود.(3) حیض. خون حیض.
- لک دیدن؛ خون دیدن، بی نماز شدن. حائض شدن. و رجوع به لک دیدن شود. || نشان. داغ. || تاش، کلفی که بر روی و اندام مردم افتد: لک و پیس. || (ص) مردم رعنا. (لغت نامهء اسدی) :
کار این دهر بین و دور فلک
وآن دگر بازهل به مردم لک.خسروی.
|| (اِ) رعنائی و لاف جستن و بی هنری. || تک و پوی. (اوبهی)(4). || (ص) مردم خسیس. مردم خس. فرومایه. لاک. لکات :
با مردم لک تا بتوانی بمیامیز
زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک.
عیوقی.
|| ابله. احمق. نادان. (از برهان) :
ای شوربخت مدبر مفلوک قلتبان
وی ترش روی ناخوش مکروه لوک و لک(5).
پوربها (از فرهنگ جهانگیری).
|| سخنان بیهوده و هرزه و هذیان را گویند. (برهان). هذیان و بیهوده. اسدی در لغت نامه در کلمهء یافه گوید: یافه و خله و ژاژ و لک همه بیهوده بود :
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای.لبیبی.
ز دست آسمانم مخلصی بخش
که بس بی رحمت است این جابر لک.
محمد هندوشاه.
با نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم از در لک باشد
با سنبلی که آهوی چین خاید
عطر پلنگ مشک چه سک باشد.خاقانی.
|| (اِ) جامه و لته کهنهء پاره پاره شده. (برهان). || رختی و لباسی که مردم روستا پوشند خواه نو باشد خواه کهنه. (برهان) : جامه های کهنه را اگر آتش بزنی بوی لک برنیاید. (دیوان البسهء نظام قاری ص145).
برآمد بوی لک با خرقه گفتم
ترا دامن همی سوزد مرا جان.
نظام قاری (دیوان البسه ص120).
|| (ص) ژنده پوش :
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.رودکی.
|| بی موی و صاف. (برهان). لغ. || (اِ) بعض آلات خانه از کاسه و کوزه و غیره. (اوبهی). || صدهزار. صدهزار را گویند، یعنی عدد هر چیز که به صدهزار رسید آن را لک خوانند. (برهان). و الکرور، مأته لک و اللک مأته الف دینار. (ابن بطوطه). صاحب غیاث گوید: ... به این معنی هندی است، زیرا که هندیان برای شمار مرتبه ها مقرر کرده اند، چنانکه در کتب حساب مرقوم است و نزد فارسیان و تازیان مرتبه ای مقرر نیست غیر از یک و ده و صد و هزار. (غیاث). ج، لکوک، الکاک. (دُزی) :
در آن نه سایر ماند و نه طایر از بر خاک
دو لک ز لشکر او شد به زیر خاک نهان.
عنصری.
از چرخ تا کبوتر و از مرغ تا شتر
از گرگ تا به برّه و از موش تا پشک
روزی خوران خوان پر از نعمت تواند
هر گوشه ای که مینگرم صدهزار لک.
کمال غیاث.
جود تو بی لکی نبود ور بود گهی
در حق خصم بی لک و بر دوست لک بود.
امیرخسرو.
چنین گفت با ساقیان قدک
به تنها مرا هست صد بار لک.
نظام قاری (دیوان البسه ص170).
(1) - Tache.
(2) - Albugo.
(3) - Menorragie. (4) - در لغت نامهء اسدی «لک و پک» به معنی تک و پوی است و شعری از رودکی به شاهد آن آمده و اصح می نماید. و رجوع به لک و پک شود.
(5) - چنین است در جهانگیری، ولی ظاهراً در بیت لوک و لنگ است. رجوع به لوک و لنگ شود.
لک.
[لَ] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقائی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص83). یکی از طوائف ایل قشقائی ایران، مرکب از 80 خانوار که در همراه عمله ساکن هستند.
لک.
[لَ] (اِخ) نام طایفه ای از ایلات کرد ایران که در کلیائی کرمانشاه و همدان و اصفهان و کردستان و اسفندآباد و چهارکاوه و علی وردی مسکن دارند.
لک.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 17هزارگزی شمال باختری ارومیه و سه هزارگزی باختر شوسهء ارومیه به سلماس. جلگه، معتدل و مالاریائی و دارای 395 تن سکنه. آب از نازلوچای و چشمه. محصول آنجا غلات، توتون، چغندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی و راه آن ارابه رو است. دبستانی 4 کلاسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لک.
[لَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش قروهء شهرستان سنندج است. این دهستان بین دهستانهای اسفندآباد و ییلاق واقع شده و جزء آن دو دهستان منظور میشود. از 15 آبادی تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لک.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان خدابنده لو از بخش قروهء شهرستان سنندج، واقع در 21هزارگزی جنوب خاوری گل تپه، سر راه شوسهء همدان به بیجار. کوهستانی، سردسیر و دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات، حبوبات، مختصر انگور و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لک.
[لُ] (اِخ)(1) جان لاک. فیلسوف انگلیسی (1632-1704 م.). وی در آغاز پزشک بود، پس از آن به استادی دانشگاه آکسفرد نائل شد و در زمان سلطنت جیمز دوم به علل سیاسی از انگلستان به هلند رفت و چندی بعد با ویلیام درانژ به وطن بازگشت. با آنکه در تحقیقات فلسفی پیرو دکارت است، در عقاید مخالف اوست و کتاب «بحث دربارهء قوهء ادراک بشری» او مؤید این مخالفت است. دکارت یک اصل معنوی یعنی افکار جبلی و غریزی و قوهء عاقلهء بشر را اساس تمام معلومات میدان است، ولی لک بر خلاف معتقد بود که اساس معلومات بشر بر اصول مادی و ظاهری یعنی حواس مختلف اوست. معروف ترین آثار لک کتابی است که در باب حکومت کشوری (سال1690 م.) نگاشته است.
(1) - Locke.
لک.
[لِ] (اِ) جانوری است پرنده که گوشت لذیذ دارد و آن را لیک و لیکک نیز گویند. (جهانگیری). جانوری است پرنده که گوشت لذیذی دارد و آن را خرچال میگویند. (برهان). مرغ کاروانک که لیک و لیکک نیز گویند و گوشتی نیکو دارد.
لک.
[لَک ک] (ع مص) زدن کسی را. || کوفتن. || مشت بر پشت گردن کسی زدن. || زدن و راندن و دور کردن. || باز و جدا کردن گوشت را از استخوان. (منتهی الارب). || مهر شکستن؟ (زوزنی).
لک.
[لَک ک] (ع اِ) گوشت. || آمیزش. (منتهی الارب).
لک.
[لُک ک] (ع اِ) دُردِ لَک. || کنجارهء لک. || پاره های پوست رنگ کرده به لک که نیام دستهء کارد سازند. (منتهی الارب). رجوع به لَکّ در معنی صمغ شود. || (ص) درشت اندام. پرگوشت. (منتهی الارب).
لک.
[لُک ک] (اِخ) شهرکی نزدیک برقه و از اعمال آن. (ابن خلکان). شهری است از نواحی برقه بین اسکندریه و طرابلس. (از معجم البلدان).
لک.
[لُک ک] (اِخ)(1) شهری است به اندلس. (منتهی الارب). قریه ای به اسپانیا.
(1) - Luque.
لک.
[لَ] (اِخ) رجوع به لکدیب شود.
لک آوردن.
[لَ وَ دَ] (مص مرکب) لک آوردن چشم؛ نقطه ای از سپیدی و یا سیاهی و یا سرخی در آن ظاهر شدن.
لکا.
[لَ] (اِ) لخا. کفش. لالکا. پای افزار. لخه :
کبک چون طالب علم است و در این نیست شکی
ساخته پایکها را ز لکا موزگکی.منوچهری.
حب علی ز رضوان بر سر نهدت تاج
از پایها برون کندت مالکی لکا.
ناصرخسرو.
|| چرمی را گویند که آن را دباغت نکرده باشند و مسافران بر کف پای بندند و روند و آن را چاروق گویند. || پوستی را گویند که به غایت نرم و پیراسته باشد. دارش. || تیماج. سختیان. || گل سرخ. (برهان) :
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود سرخ چهره اش چو لکا.سنایی.
لکا.
[لَ](1) (اِ) رنگ لاک و آن رنگی باشد سرخ که در هندوستان سازند و با ثفل آن کارد و شمشیر را در دسته محکم کنند. (برهان). لاک. (حاشیهء لغت نامه اسدی نخجوانی). لک :
نار چون در حقهء زرین نگینهای عقیق
سیب چون بر مهرهء سیمین نشانهای لکا.
قطران.
صاحب انجمن آرا گوید:
در مخزن الادویه گفته که آن صمغ نباتی است که در هند و بنگاله از سرشاخهای کنار و بعض اشجار برمی آید و منعقد میگردد و سرخ رنگ شبیه به توت سرخ است و حب های آن به قدر نارنج و لیمو میشود. این را لاک خام میگویند و آنچه از درخت سدر که به پارسی کنار گویند به عمل آید از امثال دیگر بهتر است و از طبخ لک خام در آب و اخذ آب آن انواع رنگهای سرخ به عمل می آید و هر یک را به نامی و آنچه آب آن را در پنبه گرفته اقراص نازک ساخته خشک نمایند به فارسی کتا و به هندی التا و مهاور نیز گویند. ثفل لاک مطبوخ آب گرفته را ورقهای نازک سازند و آن را به هندی چپرا و به شیرازی دوس مینامند و بهترین آن سرخ صافی شفاف است که لوله کرده سر کاغذها بدان چسبانند. (انجمن آرا). || زمین و ولایت و الکا. به لغت ژند و پاژند نیز به معنی بوم و زمین و ولایت باشد. || دریچه. (برهان).
(1) - در آنندراج به فتح اول و در برهان به ضم اول آمده است.
لکاء.
[لَکْ کا] (ع اِ) پوستهای رنگ کرده به لک. (منتهی الارب).
لکائی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لکا. || سرخی. رنگ سرخ. چه گل سرخ را لکا گویند. (برهان) :
ور تو حکیمی بیار صحبت معقول
زرد مکن پیش من رخان لکایی.
ناصرخسرو.
لکاپن.
[لِ پِ] (اِخ)(1) یکی از امپراطوران روم در قرن دهم میلادی. (ایران باستان ج3 ص2633).
(1) - Lecapene.
لکات.
[لَ] (اِ) یکی از چهار صورت اوراق آس که بر آن صورت زنی است. شکل زن در اوراق بازی آس. ورقی از قمار که بر آن صورت زنی منقوش است. || (ص) هر چیز ضایع و زبون. (برهان).
لکاته.
[لَ تَ / لَکْ کا تَ / تِ] (ص)دشنامی است زنان را. زن بی حیا. فاحشه. زن بد. زن بدعمل. زن بدکاره. زن بدکاره و بی حیاء و آن را در عرف هند تهاری خوانند. (آنندراج). || زن تبهکار.
لکاث.
[لُ] (ع اِ) سنگی است درخشان لغزان برای گچ کاری. || بیماری شتر که آبله ریزه مانندی بر دهان وی برآید. (منتهی الارب).
لکاث.
[لُکْ کا] (ع ص) گچ گر. (منتهی الارب).
لکاثی.
[لُ ثی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لکاث. سخت سپید. (منتهی الارب).
لکاد.
[لَکْ کا] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب).
لکاز.
[لِ] (ع اِ) چوب و جز آن که در سوراخ بکره داخل کنند تا تنگ گردد. (منتهی الارب).
لکاش.
[لِ] (اِ) به معنی راه. راهی که در زمستان پر گل و لای باشد. (از مجعولات شعوری).
لکاع.
[لَ] (ع ص) تأنیث لکع. (منتهی الارب). زن فرومایه. (دهار). || (نعت از لکع) بندهء نفس. لئیم. خوار.
لکاع.
[لُ] (اِخ) اسب زیدبن عباس. (منتهی الارب).
لکاعة.
[لَ عَ] (ع مص) لکع. ناکس گردیدن. (منتهی الارب).
لکاف.
[لِ] (ع اِ) خوی گیر، یعنی گلیم سطبر که زیر پالان بر پشت خر نهند. (منتهی الارب). عرق گیر.
لکاف.
[لَکْ کا] (ع ص) لِکاف ساز. لِکاف فروش. بدین نسبت منسوب است به وجیه بن الحسن بن یوسف اللکاف المصری که ابوزکریا الحافظ المصری از وی در زیادات تاریخ مصر یاد کند و هم ابوالحسین احمدبن جمیع الغسانی در معجم شیوخ خویش ذکر وی آرد. (از الانساب سمعانی).
لکاک.
[لِ] (ع اِ) انبوهی. || (ص) شتر مادهء سخت گوشت. ج، لک، لِکاک (علی لفظ الواحد). (منتهی الارب).
لکاک.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ لکاک (علی لفظ الواحد). || جِ لیک. (منتهی الارب).
لکاک.
[لِ] (اِخ) موضعی است به دیار بنی عامر مر بنی نمر را و بدانجا باغی باشد. (از معجم البلدان).
لکالک.
[لُ لِ] (ع ص) شتر سخت گوشت سطبر فربه. (منتهی الارب). اشتر زفت. اشتر بزرگ. (مهذب الاسماء).
لکام.
[لُ] (ص) بی ادب و بی شرم و بی حیا. (برهان). امرد قوی جثهء بی حیا. (آنندراج) :
هرچند که گنگیم و کلوکیم و لکامیم
تن داده و دل بستهء آن دول غلامیم.
سوزنی.
لکام.
[لُ] (اِخ) (جبل ال ...)(1) نام کوهی است که در محاذی حمات شیزر(2) و افامیة و شمال آن کشیده شده است تا به صهیون و منتهی شود به انطاکیه و بعضی گویند کوهی است در ملک شام. (از برهان). نام کوهی است به شام که ثغر ملطیه بدین سوی آن است. (حدود العالم). کوهی است به شام در برابر حماة شیزر و افامیة گذر آن به جانب شمال به سوی صهیون و شغر و بکاس تا انطاکیه. (منتهی الارب) (تاج العروس). کوهی مشرف بر انطاکیه. و بلاد ابن لیون و مصیصه و طرسوس و این ثغور و ذکر آن در لبنان آمده است و غالباً عباد و ابدال در آن مقام میگرفته اند. (از معجم البلدان). و رجوع به لبنان شود. حمدالله مستوفی در ذکر جبال البرز آرد : ... و چون به شمشاط و ملطیه رسد قالیقلا خوانند و چون به انطاکیه و مصیصه رسد لکام گویند و آنجا فارق است میان شام و روم و چون به میان حمص و دمشق رسد لبنان خوانند... (نزهة القلوب چ اروپا مقالهء ثالثه ص192). اما کوهها که از آن دلیل قبله گرفته اند کوه لکام است به شام و کوه راهون به سراندیب. (مجمل التواریخ ص466).
به حق جودی و لبنان و بوقبیس و لکام
به قدر خانهء معمور و مسجد اقصی.
روزبهان.
(1) - Mont Locam. L´Amanus de la Syrie.
(2) - در اصل: شیراز.
لکام.
[لَکْ کا] (ع ص) خفٌّ لَکّام؛ سَپَل شتر سخت که سنگ شکند. (منتهی الارب). || آکنده به گوشت. (مهذب الاسماء).
لکامه.
[لَ مَ / مِ] (اِ) رودهء گوسفند را گویند که آن را با گوشت و نخود و مصالح پر کرده و پخته باشند و آن را به عربی عُصیب خوانند. (برهان). چرغند. لکانه(1). (جهانگیری). || شرم مردم. (از برهان).
(1) - مصحف نکانه است.
لکان.
[لُ] (نف، ق) در حال لکیدن.
لکان.
[لُ] (اِخ) جایی است در شعر زهیر.
لکان.
[لُ] (اِخ) ظاهراً نام دشتی باشد در حوالی بُست در این شعر فرخی :
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آید از دشت لکان.
فرخی.
لکان.
[ل] (اِخ) نام محلی به شیراز. و آن تصحیف بکان و بابکان نیز تواند بود. رجوع به نزهة القلوب چ اروپا مقالهء ثالثه ص188 شود.
لکان.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان چاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 36000گزی شمال الیگودرز، کنار راه فرقس بدره. جلگه و معتدل و دارای 1053 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات، چغندر و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لکان.
[لَ] (اِخ) دهی جزو دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 41500گزی شمال کلیبر و 41500گزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی و دارای 15 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گوی آغاج. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لکانک.
[لَ نَ] (اِ) محرف نکانک است. رجوع به نکانک و لکانه شود.
لکانه.
[لَ نَ / نِ] (اِ) معرب آن لقانق، و ظاهراً مصحف نکانه است که نقانق معرب آن است. رجوع به جهودانه در فرهنگ رشیدی شود. لکامه. رودهء گوسفند به گوشت آگنده و پخته. (برهان). چرغنده. مالکانه. زونج. عصیب. رودهء گوسفند که به گوشت و جگر پر کرده بپزند. (جهانگیری). سختوبا. (زمخشری) :
چو خر بی خبر ز آنی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه.ناصرخسرو.
از پس دیوی دوان چو کودک لیکن
رود و می است و زلیبیا و لکانه.
ناصرخسرو.
|| و به علاقهء مشابهت قضیب را بدان اراده کرده اند. آلت تناسل. (برهان) :
من شاعری سلیمم با کودکان رحیمم
زیرا که جعل ایشان دوغی است بالکانه.
طیان.
گر زآنکه لکانه آرزوی است
اینک به میان ران لکانه.طیان.
لکأ.
[لَ کَءْ] (ع مص) مقیم شدن و لازم گردیدن. (منتهی الارب).
لک ء.
[لَکْءْ] (ع مص) زدن کسی را. || حق کسی را به وی دادن. || بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب).
لک افتادن.
[لَ اُ دَ] (مص مرکب) لک افتادن به انگور؛ آغاز رسیدن و رنگ گردانیدن انگور و جز آن. نقطهء کوچک از میوه نرم و شیرین شدن. و رجوع به لک زدن شود. || لک افتادن در چشم؛ لک آوردن آن. رجوع به لک آوردن شود.
لک البسر.
[لَ کَلْ بُ] (ع اِ مرکب) نوعی صمغ. (دزی). هو طل یقع علی هشیم معد لوقوعه علیه، یقطع ذلک الهشیم علی قدر نواة و یلقی علی الماء فیطفو و یسقط اللک علی نصفه الظاهر و تلبس علیه، ثم یثقل ذلک النصف الظاهر بسبب وقوع اللک علیه و ینقلب و یرسب فی الماء و یظهر النصف الاخر من الهشیم علی وجه الماء و یقع اللک علیه و یلتبس فیصیر القطعة من الهشیم مع مایتلبس علیه من اللک فی جهاتها کالبسرة فی الشکل و المقدار. و خاصیته تفتیح سدد الکبد و تقویتها. (بحر الجواهر).
لک الویل.
[لَ کَلْ وَ] (ع جمله اسمیه، صوت مرکب) (از: لَ + کَ + ال + ویل) وای بر تو :
بکشم منت لک الویل بدان زاری
که مسیحت بکند زنده بدشواری.
منوچهری.
لک انداختن.
[لَ اَ تَ] (مص مرکب)لک انداختن انگور؛ لک زدن آن. رجوع به لک زدن شود.
لکبد.
[لَ بَ] (اِ) سیلی و طپانچه. (از مجعولات شعوری).
لک برداشتن.
[لَ بَ تَ] (مص مرکب)لک برداشتن میوه؛ قسمتی از آن به آسیب و زخمی رنگی دیگر گرفتن.(1)
(1) - S´affecter d´une tache, d´une meurtrissure dcune contusion.
لک بزرگ.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در شش هزارگزی شمال باختری آوج و 36هزارگزی راه عمومی. جلگه، معتدل و دارای 522 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و رودخانهء خررود. محصول آنجا غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی و جاجیم بافی و راه آن مالرو است و از آب گرم ماشین می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لک بسر.
[لَ بُ] (ع اِ مرکب) نوعی صمغ. (ذیل قوامیس العرب دُزی در کلمهء لک). رجوع به لک البسر شود.
لکثة.
[لَ کِ ثَ] (ع ص) ناقة لکثة؛ شتر مادهء فربه. (منتهی الارب).
لکح.
[لَ] (ع مص) به مشت زدن کسی را. زدن کسی را شبیه به زَدِ مشت. (منتهی الارب). زدن شبیه به زَدِ وَکْز. (از اقرب الموارد).
لکد.
[لَ کِ] (ع ص) مرد بخیل تنگخوی. (منتهی الارب).
لکد.
[لَ کَ] (ع مص) چسبیدن چرک و ریم بر چیزی و لازم گردیدن. (منتهی الارب). شوخ گرفتن در جای. (تاج المصادر). چرک چسبیدن بجایی. (منتخب اللغات).
لکد.
[لَ] (ع مص) به دست زدن کسی را. || دور کردن کسی را. || راندن (منتهی الارب). || خود را به روی کسی یا چیزی افکندن(1). (دزی).
(1) - Se jeter sur...
لکد.
[لَ کَ] (اِ) اردهء کنجد. (دهار) ارده. آرده. آرد کنجدهء سپید. آس کردهء کنجد سفید.
لک دار.
[لَ] (نف مرکب) آنچه لک دارد. دارای لک. || که نقطه ای از آن (از پرتقال یا خربزه یا سیب یا هندوانه و جز آن) براثر ضربت یا آسیبی از حال طبیعی بگردد و تباه و فاسد شود یا آغازد به تباهی. که به مقدار ناخنی یا کوچکتر و یا بزرگتر از آن فاسد شده باشد.
لک درائی.
[لَ دَ] (حامص مرکب)لک درایی. ژاژخایی. هرزه درایی. یاوه سرایی. هرزه لایی. خام درایی. بیهوده گویی.
لک درای.
[لَ دَ] (نف مرکب) لک دراینده. بیهوده گوی. هرزه درای. ژاژخای. یاوه سرای. هرزه لای. خام درای. هرزه سرای. هذیان گوی :
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای.لبیبی.
لک درایی.
[لَ دَ] (حامص مرکب) رجوع به لک درائی شود.
لک درق.
[لَ دَ رَ] (اِخ) دهی جزو دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل، واقع در 8هزارگزی شمال گرمی و هزارگزی شوسهء گرمی به بیله سوار. جلگه، گرمسیر و دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
لکدة.
[لَ دَ] (ع اِ) حمله(1). (دزی).
(1) - Attaque.
لکدیب.
[لَ کِ] (اِخ) لک. نام مجمع الجزائری در بحر عمان واقع در سیصدهزارگزی ساحل جنوب غربی از هندوستان. میان ده دقیقه و 14 ثانیه عرض شمالی و 20 دقیقه و 69 ثانیه یا 40 دقیقه و 71 ثانیه طول شرقی و از ده جزیرهء بزرگ و بسیاری جزایر کوچک تشکیل یافته و به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم میشود.
اسامی جزایر بزرگ و مقدار نفوس آنها:
بخش شمالی
1) آمیلی (امین دیب)2189 سکنه.
2) چتلت562 سکنه.
3) کدمت208 سکنه.
4) کلتان766 سکنه.
5) بیترهبی سکنه.
بخش جنوبی
1) آغاتی (اکتی)1290 سکنه.
2) کوارتی2016 سکنه.
3) انتروت2635 سکنه.
4) کلبنی (قالپنی)1029 سکنه.
5) سوهلی بی سکنه.
بحرپیمایان عرب از زمانهای قدیم به این جزائر آمد و رفت داشته اند. سیاح معروف ابن بطوطه مدتی در آنجاها اقامت گزیده و به نام جزائر لک در سیاحت نامهء خود یاد کرده است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
لک دیدگی.
[لَ دی دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی لک دیده. || حیض.
لک دیدن.
[لَ دی دَ] (مص مرکب)حائض شدن. خون دیدن زن. بی نماز شدن زن. || رنگ بگردانیدن نقطه ای از میوه از ضربت یا آسیبی.
لک دیده.
[لَ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب)نعت مفعولی از لک دیدن. حائض. بی نماز. || میوه که نقطه ای از آن براثر ضربه و آسیب رنگ بگردانیده باشد.
لکذة.
[لُ ذَ] (اِخ) حسن بن عبدالله اصفهانی، مکنی به ابوعلی. رجوع به لغذة شود.
لکران.
[لُ کَ] (اِخ) دهی جزو دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری خیاو و پنج هزارگزی شوسهء خیاو به اردبیل. جلگه، معتدل و دارای 439 تن سکنه. آب آن از چشمه و خیاوچای. محصول آنجا غلات، حبوبات، میوه جات، صیفی و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لکرس.
[لُ رِ] (اِخ)(1) یکی از بلاد ایتالیای قدیم بود که در جنگ روم و کارتاژ به یاری آنیبال برخاست و بدین سبب رومیان در 205 ق.م. آن را ویران ساختند. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص502).
(1) - Locres.
لک رفتن.
[لُ رَ تَ] (مص مرکب) لکه رفتن. نوعی از رفتار اسب. قسمی حرکت اسب و شتر و جز آن.
لکروا.
[لُ] (اِخ)(1) نویسندهء درامی و فکاهی فرانسه، مولد تورن (1803-1891 م.). || ادوارد پسر صاحب ترجمه، رجل سیاسی و او چند بار وزارت کرده است. مولد پاریس (1840-1913 م.).
(1) - Lockroy.
لکری.
[لَ] (اِخ) از کوههای دوهزار مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص153).
لکرید.
[لُ] (اِخ) نام قسمتی از یونان قدیم که به وسیلهء فوسید به دو قسمت تقسیم گردید: لکری شرقی در ساحل دریای اژه و لکری غربی کنار خلیج کرنت.
لکز.
[لَ] (ع مص) لگد زدن بر سینه. بر سینه زدن. (زوزنی). مشت در سینه زدن. (تاج المصادر). مشت و لگد بر سینه زدن. لکم. (شاید این کلمه از لگد فارسی باشد): و فی صدر ذلک المجلس رجل عظیم محرّم قد لکزه الشیب فی عوارضه. (از دزی). || مشت بر گردن زدن. || به دست یا به کارد زدن بر سینه و گلو. (منتهی الارب).
لکز.
[لُ کَ] (ع اِ) جِ لکزة. (دزی).
لکز.
[لَ] (اِخ) شهری است به پشت دربند. (منتهی الارب). نام شهری بدان سوی دربند. (قاموس). شهرکی بدان سوی دربند به دنبال خزران که به نام بانی آن نامیده شده است و گویند لکز و خزر و صقلب و بلنجر پسران یافث بن نوح بودند و هر یک از آنان ناحیتی آبادان کرد و به نام خود موسوم ساخت. اهل آن مسلمان و موحد میباشند. به زبانی واحد تکلم کنند و قوت و شوکتی دارند و در میانشان نصاری نیز باشد. (از معجم البلدان). || نام طایفه ای بدانجا، لگزیان: و اما الملوک الذین فی جبل القیق و فی سفحه و هم اللکز و الشروان و الزرزق... (ابن الندیم). و رجوع به لزگی شود.
لکز.
[لَ کِ] (ع ص) بخیل. (منتهی الارب). آزمند.
لک زدگی.
[لَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی لک زده. صفت لک زده.
لک زدن.
[لَ زَ دَ] (مص مرکب) نقطه یا نقطه نقطه رنگ رسیدگی در انگور و خرما و جز آن پدید آمدن، و عرب لک زدن خرما را توکیت گوید. رسیدن و پخته شدن نقطه ای از میوه. جزئی از آن شیرین شدن. پیدا آمدن رسیدگی و شیرینی در جزئی از میوه و پیدا آمدن لک در انگور، یعنی شیرین و شفاف شدن نقطه ای از حب انگور و خال افتادن در آن. لک افتادن در آن. انگور در هفدهم لک میزند (گویا هفدهم سرطان). || لک زده بودن دل یا جگر برای چیزی یا پول؛ سخت دوستدار و مشتاق آن بودن. بسیار خواهان آن بودن. نهایت آرزومند آن بودن. || پیدا آمدن نقطه ای بگردیده و گندیده در میوه چون خربزه و هندوانه و جز آن. لک برداشتن.
لک زده.
[لَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نعت مفعولی از لک زدن. لک دار. رجوع به لک زدن شود.
لکزة.
[لُ زَ] (ع اِ)(1) مشت. ج، لُکَز. (دزی).
(1) - Poing.
لکزی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به لکز که شهرکی است بدان سوی دربند خزر. (سمعانی). رجزع به لکز و لزگی شود.
لکس.
[لَ کِ] (ع ص) شَکِسٌ لَکِسٌ؛ مرد دشوارخوی سرکش نافرمان بر. (منتهی الارب).
لکستان.
[لَ کِ] (اِخ) از بلوکات ولایات خوی و سلماس، دارای 12 قریه و 18 فرسنگ مساحت آن است. مرکز آن قره قشلاق واقع در مشرق دریاچهء ارومیه و جنوب قصبهء دیلمقان. نام یکی از دهستانهای خاوری بخش سلماس شهرستان خوی و در قسمت خاوری بخش واقع شده است. موقعیت آن جلگه و باطلاقی و کنار دریاچهء ارومیه است. دهستان لکستان از شمال و باختر محدود است به دهستان حومهء سلماس، از جنوب به حومهء انزل، از خاور به دریاچهء ارومیه. آب و هوای آن معتدل و آب مزروعی آن از رودخانهء زولا و چشمه تأمین میگردد و پس از مشروب کردن قرای فاضل آب به دریاچهء ارومیه میریزد. دهستان لکستان از پانزده آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن 7060 تن و قرای مهم آن صدقیان (مرکز دهستان)، آفتاخانه، حبشی، حمزکندی، سلطان احمد، یاقوزآقاج، یوشانلو، قره قشلاق و کنگرلو است. راه نیمه شوسهء سلماس به طسوج از این دهستان عبور میکند و در تابستان اتومبیل میتوان برد. اکثر راههای این منطقه ارابه رو است و در موقع لزوم اتومبیل نیز میتوان برد. شغل عمدهء اهالی زراعت و گله داری و در چند قریه به وسیلهء چهارپایان از قدیم بارکشی کنند. محصول عمده آنجا غلات، حبوبات و روغن است که صادر نیز میکنند. دارای سه دبستان است و معروفیت این دهستان به نام لکستان از روی نژاد ساکنین آن منطقه است، چه اهالی این منطقه از لکستان قفقاز کوچانیده شده و بدان نام شهرت گرفته اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لکش.
[لَ] (ع مص) زدن:(1) لکشه بیده. لکش الفرس بالرکاب؛ طعنه. (دزی).
(1) - Frapper.
لکش.
[لَ شَ] (اِ) نام رتبهء ششم از مراتب هجده گانهء اعداد فوق الوف نزد هندوان. رجوع به ماللهند بیرونی ص83 ، 118 و 142 شود.
لک شدن.
[لَ شُ دَ] (مص مرکب) لک شدن جامه؛ رنگ نقطه ای از آن بگردیدن. بر اثر آلودگی به چیزی یا براثر ریزش شیئی مایع نقطهء مخالف رنگ اصلی بر آن پیدا شدن. قطرهء مایع رنگین یا روغن بر آن افتادن و رنگ محل افتاده را تغییر دادن.
لکشمن.
[لَ مَ نَ] (اِخ)(1) و فی الرابع و العشرین قتل رام راون و قیل لکشمن اخورام کهنبکرن اخاراون و قهرا جمیع راکشس. (ماللهند بیرونی ص204).
.(سانسکریت)
(1) - Lakshmana
لکشمی.
[لَ] (اِخ)(1) و فی بشن دهرم قول مارکندیو عند ذکره الروحانیین ان کل واحد من براهم و کارتکیوبن مهادیو و لکشمی... و سببه ان لکشمی زوجة باسد یوتخلی عن بل بن بیروجن الملک المحبوس فی الارض السابعة کل سنة فی هذا الیوم و تخرجه الی الدنیا فیسمی بل راج، ای امارة بل. (ماللهند بیرونی ص289).
.(سانسکریت)
(1) - Lakshm
لکشمیبر.
[لَ بُ] (اِخ)(1) نام ناحیتی به هند :و بعده ملک داخل، لیس له بحر، یقال له ملک لکشمیبر و هم قوم بیض مخرموا الاذان و لهم جمال و هم اصحاب بد و جیال. (اخبار الصین و الهند ص14).
(1) - Lakchmibaura.
لکض.
[لَ] (ع مص) به مشت زدن. (منتهی الارب).
لکع.
[لِ] (ع ص) کوتاه بالا. (منتهی الارب).
لکع.
[لُ کَ] (ع ص، اِ) ناکس. بندهء نفس خوار. || بنده. || گول. || اسب. || آنکه متوجه گفتگو و جز آن نشود. || اسب کره. || خر کره. || کودک خرد. || ریم و چرک. (منتهی الارب).
لکع.
[لَ] (ع مص) گزیدن مار و کژدم. || خوردن. || نوشیدن. || سر زدن بره پستان مادر را در وقت شیر مکیدن. (منتهی الارب). || سستی کردن. تأخر(1).
(1) - Lambiner. Temporiser.
لکع.
[لَ کَ / لَ] (ع مص) چسبیدن چرک بر چیزی و لازم شدن. (منتهی الارب). شوخ گرفتن بر چیزی. (تاج المصادر). چرک چفسیدن بر اندام. لکد. || لکاعة. ناکس گردیدن. (منتهی الارب).
لکعاء.
[لَ] (ع ص) تأنیث الکع. ناکس و فرومایه. (منتهی الارب).
لکفریس.
[لُ کُ] (اِخ)(1) نام موضعی در آسیای صغیر. رجوع به ایران باستان ج2 ص1102 شود.
(1) - Leucophrys.
لکفو.
[لَ] (اِخ) نوعی زنگیان. (منتهی الارب).
لکک.
[لُ کُ] (ع ص، اِ) جِ لکاک. (منتهی الارب). رجوع به لکاک شود.
لکک.
[لِ کَ] (اِ) آلوی ترش. (منتهی الارب) (برهان).
لک کردن.
[لَ کَ دَ] (مص مرکب) لک کردن جامه را؛ رنگی یا نقطهء مخالف رنگ وی بر آن پدید آوردن و چرکین و بی رونق کردن آن.
لکل.
[لِ کَ] (اِ) میوه ای است که آن را امرود گویند و به عربی کمثری خوانند. (برهان). گلابی.
لکلر.
[لَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 36هزارگزی جنوب باختری مراغه و پنج هزارگزی باختر شوسهء مراغه به میاندوآب. جلگه، معتدل مالاریایی و دارای 1267 تن سکنه. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی گلیم بافی و آب آن از رودخانهء مردی، قنات و چاه. محصول آنجا غلات، پنبه، چغندر، کشمش و بادام و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
لک لر.
[لَ لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز، واقع در سی هزارگزی جنوب باختری سراسکند و پنج هزارگزی خط آهن میانه به مراغه. کوهستانی، معتدل و دارای 203 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لکلرک.
[لُ لِ] (اِخ)(1) مستشرق فرانسوی. او راست: ترجمهء مفردات ابن البیطار و ترجمهء عیون الانباء فی طبقات الاطباء ابن ابی اصیبعه با اضافاتی به نام تاریخ طب عرب.
(1) - L. Leclerc.
لکلک.
[لَ لَ] (اِ)(1) لک لک. لقلق. ابوحدیج. قعقع. (منتهی الارب). لقلاق. مرغی است حرام گوشت و از جملهء طیور وحشی است. طائر آبی است. (غیاث). زاغور. فالرغس. فالرغوس. بلارج. (برهان). مرغی است مشهور که گردن و پای دراز دارد و مار شکار کند و چندان از هوا بر روی خار و سنگلاخ رها کند که مجروح و هلاک شود پس به آشیانه برد و بخورد :
لکلک گوید که لک الحمد و لک الشکر
تو طعمهء من کرده ای آن مار ژیان را.
سنائی (از انجمن آرا).
لگلگ با کاف فارسی نیز آمده است. رجوع به لگلگ و لقلق و لقلق شود.
(1) - Cigogne.
لکلک.
[لَ لَ] (اِ) سخنان هرزه و یاوه و مانند فریاد لکلک. (برهان) (آنندراج). لکلکه(1) :
بس کن ای لکلک بیهوده ز گفتار تهی
تا سخنها همه از جان مطهر گویند.مولوی.
.(دزی)
(1) - Trotter.
لکلک.
[لِ لِ] (اِ) چوبکی باشد که بر دول آسیا به عنوانی نصب کنند که چون آسیا به گردش آید سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد. ناوچه که از آن گندم به آسیا ریزد خردخرد. لکلکه :
چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نز لکلک معین
زآن لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد
در آسیا درافتد معنی زهی مبین.مولوی.
لک لک.
[لُ لُ] (ع ص، اِ) شتر کوتاه سطبر درشت اندام. (منتهی الارب).
لک لک.
[لَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان جلگه افشار دوم بخش اسدآباد شهرستان همدان، واقع در 21هزارگزی جنوب باختر قصبهء اسدآباد و دوازده هزارگزی شوسهء اسدآباد به کنگاور. جلگه، سردسیر و مالاریائی و دارای 865 تن سکنه. آب آن از چشمه و استخر طبیعی. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است و تابستان از طریق یوسف آباد و حسام آباد اتومبیل توان برد. مزرعهء سراب لک لک جزء آبادی است. در دشت اطراف این ده میش مرغ بسیار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
لک لک.
[لَ لَ] (اِخ) دهی مرکز دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان، واقع در 42000گزی خاور شوسهء جایزان به آغاجاری. دشت، گرمسیر و مالاریائی و دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، پشم و لبنیات. صنایع دستی قالی، قالیچه، حاجیم و جوال بافی و راه آن مالرو است. و دبستانی دارد. ساکنین از طایفهء بهمئی هستند. این آبادی را لیرکک هم مینامند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لک لک.
[لَ لَ] (اِخ) نام ده کوچکی از بخش حومهء شهرستان ساوه و دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
لک لک آشیان.
[لَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 4هزارگزی خاوری نیشابور. جلگه، معتدل و دارای 144 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و داد و ستد در شهر نیشابور و راه آن مالرو است. مقبرهء الب ارسلان در جنوب آن واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
لکلکانه.
[لُ لُ نَ / نِ] (اِ) برسری. زاید. پرداختی پس از پرداختی گزاف. اخذی دیگر پس از اخذی نامشروع. زیانی بر سر زیانی. خرجی زاید پس از خرجهای غیرضروری دیگری. مالی قلیل به ستم گرفته پس از مالی کثیر به ستم گرفته. زیانی خرد پس از زیانی بزرگ. مطالبت مالی دیگر پس از اخذ مالی به ستم. کمی پس از بسیاری که به ستم گرفته اند.رنجی کم که به دنبال رنجی بسیار دهند: اینهم لکلکانه اش بود یا است؛ یعنی اصل مالی که پرداخته شد بر غیرحق بود، حالا این زیادتی که بر آن گرفته میشود دیگر ناحق تر است.
لکلک بچه.
[لَ لَ بَ چَ / چِ] (اِ مرکب) بچهء لکلک :
هست بر لکلک ز جیلان و بقم منقار و پای
پس چرا گشت آبنوسین هر دو پر لکلک بچه.
سوزنی.
لک لک شدن.
[لَ لَ شُ دَ] (مص مرکب)لک های متعدد پیدا کردن.
لک لک کردن.
[لِ لِ کَ دَ] (مص مرکب)در انجام دادن امری به عمد این دست آن دست کردن. || لک و لک کردن. کاهلی کردن. و رجوع به لک و لک کردن شود.
لکلکه.
[لَ لَ کَ / کِ] (اِ) سخنان هرزه و بیهوده باشد. (برهان). لکلک. (جهانگیری) (دزی).
لکلکه.
[لِ لِ کَ / کِ] (اِ) لکلک. چوبکی باشد که یک سر آن را بر دول آسیا بندند و سر دیگر آن در گلوی آسیا باشد و به وقت گردش آسیا صدائی از آن ظاهر گردد و دول به سبب آن چوب حرکت کند و گندم در گلوی آسیا ریزد. (برهان).
لک لکی.
[لِ لِ] (اِ) چرخی که نخ را بدان کلافه کنند (گناباد خراسان). ابزاری که بدان نخها را حلقه یا کلاوه کنند.
لکم.
[لَ] (ع مص) مشت زدن. (تاج المصادر). مشت یا لگد زدن بر سینه. مشت زنی. لکز. (زوزنی). || راندن. || دور کردن. (منتهی الارب).
لکم.
[لَ کُ] (ع حرف جر + ضمیر) (از: لَ + کُم) مر شما را : لکم دینکم ولی دین (قرآن 109/6)؛ شما را دین شما و مرا دین من.
مرا شکیب نمیباشد ای مسلمانان
ز روی خوب، لکم دینکم ولی دینی.
سعدی.
لکمتیو.
[لُ کُ مُ وْ] (فرانسوی، اِ)(1)لکوموتیو. لوکوموتیو. ماشین بخار که بر روی چرخها استوار باشد و برای حرکت دادن واگونهای قطار راه آهن به کار رود. آتشخانه.
(1) - Locomotive.
لک مک.
[لَ مَ] (اِ) خالهای سرخ و سیاه بسیار بی برآمدگی بر پوست تن آدمی. لک و پک.
لکمه.
[لَ مَ / مِ] (ع اِ) ضربهء بامشت. (دزی).
لکن.
[لا کِ] (ع حرف ربط) (مخفف لکنّ و عرب به تخفیف هم استعمال کرده است). امّا. ولی. لیک. ولیک. ولیکن. بیک. ولکن. پَن :
چو مشک بویا لکنش نافه بوده ز غُژب
چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
هیچیک از مهمانان نیامد لکن حسین آمد. من چیزی نمی گویم، لکن شما هم شرم کنید. شمس قیس رازی آرد: لکن به اتفاق لفظ تازی است و در اصل نون لکن مشدّد است و تخفیف را ساکن در لفظ می آرند و ضرورت شعر را، و نیز نون را اسقاط میکنند و لاک میگویند چنانکه:
و لاک اسقنی اِن کان ماؤک ذافضل
به معنی ولکن اسقنی... پس در لفظ لکن که تازی محض است به هیچ سبیل نشاید که یاء نویسند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم صص233-234).
لکن.
[لا کِنْ نَ] (ع حرف ربط) حرفی است که برای تدارک چیزی آرند. لکن. اما. لیکن. بیک. ولی. صاحب منتهی الارب آرد: حرف تنصب الاسم و ترفع الخبر و معناها الاستدراک و هو ان تثبت لما بعدها حکماً مخالفاً لحکم ما قبلها و لذلک لابد ان یتقدمها کلام متناقض لما بعدها نحو: ما هذا ساکن لکنه متحرک، او ضد له نحو: ما هو ابیض لکنه اسود، و قبل ترد تارة للاستدراک و تارة للتوکید. قاله جماعة و فسروا الاستدراک برفع ما توهم دونه نحو ما زید شجاعاً لکنه کریم لان الشجاعة و الکرم لایکادان یفترقان نحو لو جاءنی اکرمته لکنه لم یجی ء، اکدت ما افادته لو من الامتناع و قیل للتوکید دائماً مثل ان و یصحب التوکید معنی الاستدراک و هو قول ابن عصفور و هی بسیطة و قال الفرّاء مرکبة من لکن و ان فطرحت الهمزة للتخفیف و قیل من لا و ان و الکاف الزائدة و قیل اصله و انّ و الکاف و اللام زائدتان و قد تحذف نونه للضرورة و هو قبیح کقوله و لاک اسقنی ان کان ماؤک ذافضل و قوله تعالی : لکنا هو الله ربی. (قرآن 18/38). یقال: اصله لکن انا فحذفت الالف فالتقت النونان فجاء التشدید لذلک و قد یحدث اسمهما کقوله فلو کنت ضبیاً عرفت قرابتی و لکنّ زنجی عظیم المشافر، ای ولکنک و لکن ساکنة النون ضربان مخففة من الثقیلة و هی حرف ابتداء لاتعمل لانها تقع علی الاسماء و الافعال خلافاً للاخفش و یونس فان ولیها کلام فهی حرف ابتداء لمجرد افادة الاستدراک و لیست عاطفة بالواو استعملت نحو ولکن کانوا هم الظالمین او بدونها کقول زهیر:
انّ ابن ورقاء لاتخشی بواردة
لکن وقائعه فی الحرب منتظر.
و قیل بالواو عاطفة و ان ولیها مفرد فهی عاطفة بشرطین احدهما ان یتقدمها نفی او نهی نحو ماقام زید لکن عمرو و لایقم زید لکن عمرو و الثانی ان لایقترن بالواو و قال قوم لایکون مع المفرد الاّ بالواو.
لکن.
[لَ کَ] (معرب، اِ) لگن که تشت باشد. (منتهی الارب). رجوع به لگن شود.
لکن.
[لَ کَ] (ع مص) لکنة. لکنونة. لکونة. درماندن به سخن. (منتهی الارب). درماندگی به سخن. درماندگی به سخن و درمانده شدن در آن.
لکن.
[] (اِخ) شهری است از خزران با بارهء محکم و نعمت. (حدودالعالم).
لکناء.
[لَ] (ع ص) تأنیث الکن. کندزبان.
لکناو.
[لَ] (اِخ) لکناهو. لکنهو. نام شهری به هند. رجوع به لکنهو شود.
لکناهو.
[لَ] (اِخ) لکناو. لکنهو. رجوع به مدخل قبل و لکنهو شود.
لکنت.
[لُ نَ] (ع اِمص) لکنه. گرفتگی زبان در هنگام سخن گفتن که به هندی هکلانا گویند. (غیاث). درماندن به سخن. (منتهی الارب). لکن. لکنونة. لکونة. کندی زبان. کندزبانی. از کارماندگی. کلته. زبان شکستگی. عیّ در لسان. گرفته زبانی. درماندگی در سخن. شکستگی زبان. تهتهة. (منتهی الارب): تهته؛ لکنت کردن. تختخه؛ لکنت زبان. تلاکن؛ لکنت کردن با خود تا مردم خندند. (منتهی الارب).
- زبانش به لکنت افتادن؛ به تِت و پِت افتادن.
لکنت.
[لَ کَ] (ص) کلته. فرسوده. عاجز. از کار مانده. لکنته. لکنتی: اسبی لکنت یا شمشیری لکنت و غیره.
لکنته.
[لَ کَ تَ / تِ] (ص) لکنت. لکنتی. چهارپای و یا دَدِ پیر و موی ریخته و ضعیف شده. کلته. فرسوده. شکسته. در تداول عوام، پیر و لاغر و مردنی. || صفت آلتی یا چیزی فرسوده و ازکارافتاده، چون: ساعت و شمشیر و آفتابه و کارد و چاقو و کالسکه و درشکه و جز آن.
لکنتی.
[لُ نَ] (اِخ) ملا حیدر. از شعرای هندوستان بود و در آغاز روانی تخلص میکرد، ولی به سبب لکنتی که در زبان داشت این تخلص برگزید. این بیت او راست:
ترک چشم او ز مستی هرچه با من راز گفت
غمزهء غماز با آن شوخ یک یک بازگفت.
(قاموس الاعلام ترکی).
لکنو.
[] (اِخ) (کوه...) در کنار خلیج فارس مشرف به دریا واقع و در دامنهء آن بندرعباس واقع است.
لکنو.
[لُ نُ] (اِخ)(1) شهری به هندوستان کرسی ایالت اوده(2) و دارای 387000 تن سکنه.
(1) - Lucknow.
(2) - Aoudh.
لکنوتی.
[] (اِخ) از نواحی هندوستان قریب به سرحد تبت. (حبیب السیر حالات سلاطین غور چ تهران ص228، 229، 230 و 231).
لکنونة.
[لُ نَ] (ع مص) لکونة. لکن. لکنة. درماندن به سخن. (منتهی الارب).
لکنوی.
[لَ نَ] (اِخ) شیخ محمد عبدالباقی الانصاری اللکنوی. نزیل مدینه. او راست: المنح المدنیة فی مختارات الصوفیه. (معجم المطبوعات ج2).
لکنوی.
[لَ نَ] (اِخ) الشیخ محمد عبدالحلیم بن محمدامین الله اللکنوی الانصاری (1239-1285 ه . ق.). او راست: الاقوال الاربعة فی رد الشبهات الموردة. حاشیة علی شرح نفیس ابن عوض قمرالاقمار علی نورالانوار شرح المنار. معین القائصین فی رد المغاطین. (معجم المطبوعات ج2).
لکنة.
[لُ نَ] (ع اِمص) لکنه. لکنت. و رجوع به لکنت شود :
مگر لکنه ای بودش اندر زبان
که تحقیق مُفحَم نکردی بیان.(بوستان).
لکنهو.
[لَ نَ] (اِخ) نام شهری به هندوستان. لکنهور. لکناهو. لکناو.
لکنهور.
[لَ نَ] (اِخ) لکنهو. لکناو. لکناهو. نام شهری به هندوستان. رجوع به مدخل قبل شود.
لکو.
[لُ] (ص) در تداول کرمانیان، کته کلفت.
لکو.
[لَ] (اِ) لاکو در تداول مردم لاهیجان. دختر. رجوع به لاکو شود.
لکوان.
[لَکْ] (اِخ) دهی جزء دهستان گنجگاه بخش سنجبد شهرستان هروآباد، واقع در 14هزارگزی جنوب سنجبد در مسیر شوسهء هروآباد به میانه. کوهستانی، گرمسیر و دارای 118 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لکوان.
[لَکْ] (اِخ) دهی جزء دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل، واقع در 37هزارگزی تازه کندانگوت و سی هزارگزی شوسهء بیله سوار به آصلاندوز. کوهستانی، گرمسیر و دارای 10 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
لک و پک.
[لَ کُ پَ] (اِ مرکب، از اتباع)از اتباع است و با فعل کردن و شدن صرف شود. تفسیر عبارتی که در عربی بضاعت مزجات گویند. (برهان). دار و ندار. || اسباب و ضروریات خانه از فرش و گستردنی و پوشیدنی و غیره که فی الجمله کهنه و مندرس شده باشد. (برهان) :
آورد لک و پک ز برای من مسکین
با آنکه لکش داده ام از بهر بضاعت.
امیرخسرو (از جهانگیری).
که من مداحی و تمشیت لک و پک چند میکنم و صاحب لکی نشدم. (نظام قاری ص144). لک و پک بر هم زده، یعنی اثاث البیت را فروخته و نقد کرده. (آنندراج). || تکاپوی. آمد و شد باتعجیل. (برهان). تک و پوی بود و فریفتن مردم و آرایش خود از هر نوع به رعنائی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک وپک.رودکی.
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک.عسجدی.
لک و پک.
[لُ کُ پُ] (ص مرکب، از اتباع) هر چیز گنده و ناتراشیده. (برهان) :
ای شوربخت مدبر معلول شوم پی
وی ترش روی ناخوش مکروه لک و پک.
پوربهای جامی.
|| بی هنر. مقابل هنرمند. (برهان).
لک و پیس.
[لَ کُ] (اِ مرکب، از اتباع)بهق. (و آن غیر پیس یعنی غیر برص است).
لک و پیسی.
[لَ کُ] (ص نسبی مرکب)دارای لک و پیس. مبهوق. که لک و پیس دارد.
لکوع.
[لَ] (ع ص) ناکس فرومایه. (منتهی الارب).
لکوک.
[لُ] (اِ) جِ لک که معرب و مفرس لکهه است و آن (یعنی لک) به هندی نام عدد صدهزار است. (غیاث).
لک و لک.
[لِکْ کُ لِ] (اِ صوت) حکایت آواز و صوت کفش آنکه آهسته و پیوسته رود.
- لک و لک افتادن؛ به این در و آن در یا لک و لک راه افتادن. یا لک و لک توی عالم و دنیا راه افتادن. بی سبب و غرض و فایدتی با دست تهی روی به قصدی آوردن: لک و لک راه افتاده ای که چه؟
لک و لک کردن.
[لِکْ کُ لِ کَ دَ](مص مرکب) با رنج و بی پولی و بی اسبابی گذرانیدن. با مایهء کم یا اسبابی نارسا کاری ورزیدن یا عمر گذاشتن. با مبلغی ناچیز امرار معاش کردن: با همین مواجب کم لک و لکی می کنم تا ببینم چه میشود.
لک و لنج.
[لَ کُ لُ] (اِ مرکب، از اتباع)ظاهراً به معنی لب است. (آنندراج) :
من به گرد سر و لک و لنجش
که ز شهد و قُبیده منتخب است.
ملا فوقی یزدی.
لک و لنج آویختن.
[لَ کُ لُ تَ](مص مرکب) لب و لوشه آویختن. لب و لوچه آویختن. نمودن عدم رضایت با چهرهء عبوس. لک و لوچه آویختن.
لک و لوچه.
[لَ کُ لَ / لُو چَ / چِ] (اِ مرکب، از اتباع) لب و لنج. لک و لوشه. لب و لوچه. لب و لوشه.
لک و لوچه آویختن.
[لَ کُ لَ / لُو چَ / چِ تَ] (مص مرکب) لب و لوچه آویختن. لک و لنج آویختن.
لک و لوشه.
[لَ کُ لَ / لُو شَ / شِ] (اِ مرکب، از اتباع) لب و لنج. لب و لوچه. لک و لوچه. لب و لوشه: باز لک و لوشه اش آویخته است؛ ناراضی می نماید.
لکوموتیو.
[لُ کُ مُ وْ] (فرانسوی، اِ)آتشخانه. لکمتیو. و رجوع به لکمتیو شود.
لکونة.
[لُ نَ] (ع مص) درماندن به سخن. لکن. لکنة. لکنونة. (منتهی الارب).
لکة.
[لُکْ کَ] (ع اِ) لک. لاک. و رجوع به لک شود: اللکة و اللک عصارته (عصارة اللک) التی یصبغ بها. (المعرب جوالیقی ص300 ح).
لکه.
[لُکْ کَ / کِ] (اِ) نوعی از رفتار اسب و اشتر. قسمی رفتن اسب و جز آن. لک.
لکه.
[لُ کَ / کِ] (اِ) نان قندی.
لکه.
[لَکْ کَ / کِ] (اِ) قطره. چکه. پنده. قطرهء خرد. سرشک. اشک. یک لکه باران. یک لکه خون. || خال. لک. نقطهء به رنگی دیگر. خال که بر جامه و جز آن افتد به رنگی غیر رنگ آن. || خالی به رنگی غیر رنگ بشره. و رجوع به لک شود. || نکته. || جا. گله. نقطه: یک لکه جا؛ یک گله جا. یک نقطه. یک لکه ابر.
لکه.
[لُکْ کَ] (ع اِ) داغ. || پارچه. (غیاث) (آنندراج).
لکه دار شدن.
[لَکْ کَ / کِ شُ دَ] (مص مرکب) لکه دار شدن عرض و نام و ناموس و جز آن از کسی؛ به تهمتی یا ارتکابی زشت مشهور شدن.
لکه دار کردن.
[لَکْ کَ / کِ کَ دَ](مص مرکب) لکه دار کردن نام و ناموس و عرض و جز آن از کسی؛ تهمتی بر او نهادن. زشت گردانیدن.
لکه دنیک.
[] (اِخ) سید(1) سمرقندی بود و در اطوار ذمیمه نظیر سیدقراضه می نمود. از خراسان به عراق رفت و انواع شر و فساد در آنجا از او به ظهور آمد، به مرتبه ای که تمام حکام حکم کشتن او کردند و به هزار حیله مجال فرار و هزیمت یافت و باز به سمرقند آمد و حالی در سمرقند ثانی سیدقراضه است و مجلس آرائی سمرقندیان به این دو ناکس است و فضل سمرقندیان همین قدر بس است و این معما به اسم فرید از اوست:
خالقم واحد بود اللهاکبر (؟)
زآن مرید احول آمد کور و کر.
(مجالس النفائس ص237).
(1) - در نسخهء ترکی مجالس النفائس: سیدقطب.
لکه رفتن.
[لُکْ کَ / کِ رَ تَ] (مص مرکب) لک رفتن. نوعی از حرکت کردن اسب و شتر میان یرتمه و قدم. قسمی از رفتار اسب و اشتر.
لکه گیر.
[لَکْ کَ / کِ] (نف مرکب) آنکه لکه گیرد (از لباس و جز آن). || آنکه اصلاح قسمتهای ریختهء گچ و مانند آن از دیواری یا سقفی کند.
لکه گیری.
[لَکْ کَ / کِ] (حامص مرکب)عمل لکه گیر. عمل ستر و اصلاح لکه ها از گچ یا نقش دیواری و غیره. اصلاح کردن قسمتهای ریختهء گچ و مانند آن از دیواری و سقفی و غیره. ریخته های گچ یا نگار دیواری یا سقفی را به صلاح آوردن. || زدودن لک لباس و پاک کردن آن.
لکه گیری کردن.
[لَکْ کَ / کِ کَ دَ](مص مرکب) رجوع به لکه گیری شود.
لکه موزی.
[لَ کَ] (اِخ) نام موضعی میان محمودآباد و تلیکسر مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص32).
لکهن.
[لَ هَ] (اِ) صومی که بت پرستان از برای احترام بت دارند و به اعتقاد ایشان که این روزه داشتن ایشان را فربه و قوی جثه کند. سنائی مؤید این اعتقاد گوید :
گر همی لکهنت کند فربه
سیر خوردن ترا ز لکهن به.سنائی.
صاحب برهان گوید: روزه و گرسنگی و فاقه باشد که بت پرستان در دین و آیین و کیش و مذهب خود دارند. (برهان). روزهء هندوان است. (انجمن آرا) :
خوان او دایم پر زایر و پر مهمان
ور جز این باشد حقا که کند لکهن.فرخی.
الا تا مؤمنان دارند روزه
الا تا هندوان گیرند لکهن.منوچهری.
گرفته همه لکهن و بسته روی
که و مه زنخ ساده کرده ز موی.
اسدی (گرشاسب نامه).
نیابد فضل و مزد روزه داران
برهمن، گرچه چون روزه ست لکهن.
ناصرخسرو.
|| جوع. چیزی بسیار خوردن و سیر نشدن. (برهان) (صاحب برهان لفظ لکهن را در هر دو معنی به گفتهء بعضی هندی دانسته است).
لکهنو.
[لَ] (اِخ) تلفظ هندی لکنهو. رجوع به لکنهو شود.
لکهنوتی.
[لَ هَ] (اِخ) در زمانهء سابق شهری بوده است در اقصای شرقیه ملک بنگاله و بعضی نوشته اند که نام ملک گورکهه که ولایتی است از بنگاله. (غیاث).
لکی.
[لُکْ کی] (ص نسبی) منسوب است به لک از بلاد برقة بین اسکندریه و طرابلس غرب. (سمعانی).
لکی.
[لَ] (اِخ) (کردهای...) در لرستان ساکن و خوش هیکل و تنومندند. رنگ آنها گندمی و مویشان سیاه یا خرمایی تیره است. || لهجهء لکی؛ لهجه ای از زبان کردی که مردم هرسین و توابع بدان سخن گویند.
لکی.
[] (اِخ) نام جنگلی است بزرگ که گویند پانصد فرسخ طول آن است. ابتدای آن از جبال کاشغر است، یعنی طرف شمالی آن جنگل متصل است به کوهستان کاشغر، پس میرسد به کوهستان کشمیر و بلاد هند و یوروپ و بنگاله را قطع کرده منتهی به دریا شود و عرض آن از ده روز الی یک ماه راه مسافت است و در آن جنگل پیل و کرگدن و درندگان قوی جثه بسیار است تا اکنون هیچیک از سلاطین اسلام را تسخیر آن کشور ممکن نگشته و نام آن کشور نیپال به فتح نون و سکون یای تحتانی و بای پارسی به الف زده و لام موقوف در حوالی چین و نزدیک به بحر هند است. (آنندراج). رجوع به نیپال شود.
لکی.
[لَ کا] (ع مص) آزمند و حریص چیزی گردیدن و لازم شدن او را. (منتهی الارب).
لکیدن.
[لُ دَ] (مص) لُک رفتن شتر و اسب و غیره. لکه رفتن. و رجوع به لُک و لُکّه شود.
لکیطه.
[لَ طِ] (اِخ) دهی از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 63000گزی شمال اهواز، کنار راه آهن آهودشت. دشت، گرمسیر و مالاریائی و دارای 200 تن سکنه. آب آن از رودخانهء سلماس. محصول آنجا غلات و برنج و شغل اهالی زراعت است. ساکنین از سادات قومانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
لکیع.
[لَ] (ع ص) ناکس. (منتهی الارب).
لکیعة.
[لَ عَ] (ع ص) تأنیث لکیع. کنیزک فرومایه. || (اِخ) بنولکیعة؛ گروهی است. (منتهی الارب).
لکیک.
[لَ] (ع ص، اِ) لشکر درهم پیوسته. || گوشت. (منتهی الارب). گوشت بی استخوان. (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء). لخم. || درشت اندام پرگوشت. ج، لکاک. || درختی است سست. (منتهی الارب). درختی ضعیف. (مهذب الاسماء).
لکیک.
[لَ] (اِخ) موضعی است در حزن بنی یربوع. (منتهی الارب).
لکیکة.
[لَ کَ] (ع ص) تأنیث لکیک. ناقهء سخت گوشت. (منتهی الارب).
لکین.
[لُ] (اِ) نمد باشد و آن را از پشم گوسفند مالند. (برهان) :
همی تا بود نزد اهل خرد
سقرلاط افزون بها از لکین
بمان جاودان شادمان دوست کام
خدایت حفیظ و نصیر و معین.
پوربهای جامی (از جهانگیری).
لگ.
[لَ] (اِ) رنج. محنت. الم. کتک و شلاق و بند و زندان. (برهان) :
با نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم از در لگ باشد
با سنبلی که آهوی چین خاید
عطر پلنگ مشک چه سگ باشد.خاقانی.
لگا.
[لِ] (اِخ) دهی کوچک است از دهستان گلیجان شهرستان تنکابن. واقع در پنجاه هزارگزی باختری تنکابن. کوهستانی، سردسیر و دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
لگاره.
[لَ رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 108هزارگزی باختر لار و دارای 16 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
لگاریتم.
[لُ] (فرانسوی، اِ)(1) (از: یونانی لگس(2)، لغت + آریتمس(3)، عدد) و در اصطلاح، لگاریتم مجموعهء اعدادی است که دارای خاصیت های مخصوص هستند و در محاسبات مختلف به کار میروند.
تعریف : هرگاه a یک عدد ثابت و رابطهء x=ayبرقرار باشد y را لگاریتم در دستگاه به مبنای aمینامند و مینویسند:
y=logax
در حالت خاصی که a مساوی با عدد 10 باشد لگاریتم را لگاریتم معمولی یا اعشاری مینامند و در اینحالت بخصوص مینویسند: و در حالت خاصی که y=logx و در حالت خاصی که a مساوی با عدد eباشد (......718/2 e=) لگاریتم را لگاریم نپری(4)مینامند و مینویسند y=Lx. رجوع به جبر تألیف صفاری و قربانی شود.
(1) - Logarithme.
(2) - Logos.
(3) - Arithmos.
(4) - Logarithme neperien.
لگام.
[لُ / لِ] (اِ) لجام (به کسر اول معرب لگام است). دهنه. دهانه(1) لغام. عنان(2). جوالیقی گوید: اللجام، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون بل هو معرّب و یقال انه بالفارسیة لغام. (المعرّب ص300). صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: معروف و صورت آنها در ابنیهء قدیمهء مصر منقوش است و با لگامهای حالیه چندان تفاوت ندارد. (قاموس کتاب مقدس) :
ولیکن ترا گر چنین است کام
ز کام تو هرگز نپیچم لگام.فردوسی.
غودیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام.فردوسی.
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشادکام.فردوسی.
لگامش به سر برزد و برنشست
بر آن تیز شمشیر بنهاد دست.فردوسی.
بیاورد زرین لگام و سپر
لگام و سپر را همی زد به سر.فردوسی.
چنین گفت کو را گراز است نام
که در جنگ شیران ندارد لگام.فردوسی.
یکی پارسی بود هشیارنام
که بر چرخ کردی به دانش لگام.فردوسی.
جهاندار بستد ز چوپان لگام
به زین برنهادن همی گشت رام.فردوسی.
تو بردار زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه.فردوسی.
از آخور به زرین و سیمین لگام
ز اسب گرانمایه بردند نام.فردوسی.
لگامش به سر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.فردوسی.
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.فردوسی.
خروشان سرش را به بر درگرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت.فردوسی.
همان تازی اسبان به زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام.فردوسی.
صد اسب گرانمایه زرین ستام
صد استر سیه موی و زرین لگام.فردوسی.
یکی موبدی بود رادوی نام
به جان از خرد برنهاده لگام.فردوسی.
بشوی نرم هم بزرّ و درم
چون به زین و لگام تند ستاغ.خفاف.
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام و یلب.فرخی.
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام.فرخی.
هل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیو از پس خویشتن لگامش را.
ناصرخسرو.
چو دانش نداری تو در پارسایی
به سان لگامی بوی بی دهانه.ناصرخسرو.
گر تو لگامش نکشی سوی دین
او ز تو خود زود ستاند لگام.ناصرخسرو.
آنکه باطل گوید از ما برفکن
روز محضر بر سرش ز آتش لگام.
ناصرخسرو.
هوش به دست آورد به دست سفیهان
خیره لگامت مده چو سست لگامان.
ناصرخسرو.
شهوت فرونشان و به کنجی فرونشین
منشین بر اسب غدر و طمع را مده لگام.
ناصرخسرو.
ز خوی نیک و خرد در ره مروت و فضل
مر اسب تن را زین و لگام باید کرد.
ناصرخسرو.
گاهی براق چار ملک را لگام گیر
گاهی به دیو هفت سری برکند لگام.خاقانی.
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن.خاقانی.
مفخر آل طغان یزک که ز حکمش
بر سر دهر هرون لگام برآمد.خاقانی.
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.خاقانی.
فلک جنیبه کش اوست بلکه از سر قدر
جنیبه وار فلک در لگام او زیبد.خاقانی.
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.خاقانی.
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند.خاقانی.
سه بوسه خواستم از تو ز من دواسبه برفتی
چو وقت خون من آمد لگام بازگرفتی.
خاقانی.
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم.خاقانی.
گرم دست رفتی، لگام ادب
بر این ابلق روز و شب کردمی.خاقانی.
جمله با زین و لگام و جلّ و ستام... (سندبادنامه ص309).
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکنده شان کن لگام از لگام.نظامی.
لگام پهلوانی بر سرش کن
به زیر خود ریاضت پرورش کن.نظامی.
چون همی گیرد گواه سر لگام.
خاصه وقت جوش خشم و انتقام.مولوی.
کامشان پرزهر از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام.مولوی.
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.سعدی.
ای دل نگفتمت که عنان نظر متاب
اکنونت افکند که ز دستت لگام شد.
سعدی.
ز کف رفته بیچاره ای را لگام
نگویند کآهسته رو ای غلام.سعدی.
- لگام بر باد نهادن؛ کنایه است از بر امری دشوار فائق آمدن.
کجا رفت ننگ و کجا رفت نام
که برباد صرصر نهاده لگام.
ادیب پیشاوری.
کمخ باللجام؛ لگام بازکشید ستور را تا سر راست دارد یا بازایستد. کمح؛ لگام بازکشیدن ستور را تا بایستد یا سر راست دارد. اکباح؛ لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن. کبح؛ لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن. قیاد؛ لگام و جز آن که بدان کشند. سحال؛ لگام و چوبی که در دهن بزغاله کنند تا شیر نمکد. نِکل؛ آهن لگام. نوعی از لگام. لگام ستور نامه بر. مسحل؛ دو حلقهء دو طرف لگام. خال؛ لگام اسب. خَلی؛ لگام در دهن اسب انداختن. خول؛ بن کام لگام. صلصلة اللجام؛ بانگ لگام. صلة؛ بانگ لگام. اکماح؛ لگام کشیده داشتن ستور را تا سر راست دارد. شجع؛ لگام چوبین که در جاهلیت ساختندی. لجمة؛ لگام بستنگاه از روی ستور. تضو؛ آهن لگام. افراع؛ خون آلود کردن لگام دهن اسب را. فرع، فروع؛ به لگام زدن اسب را و عنان کشیدن تا بازایستد. اِلجام؛ لگام پوشانیدن ستور را. ادغام؛ درآوردن لگام را در دهن اسب. تقریط؛ لگام دادن اسب را. (منتهی الارب). اِلجام؛ لگام برکردن. (تاج المصادر). || این کلمه مزید مؤخر برخی کلمات واقع گردد و افادهء معنی خاص کند، چون: بدلگام، بی لگام، زرین لگام، سخت لگام، سست لگام، گسسته لگام، منقطع لگام، نرم لگام :
که سیلی خورد مرکب بدلگام.نظامی.
بنالید کای طالع بدلگام
به گرما بپختم در این زیر خام.سعدی.
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.سعدی.
هر لحظه سر بجائی برمیکند لگامم
تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی.
سعدی.
(1) - Frein.
(2) - Bride.
لگام از سر گرفته.
[لُ / لِ اَ سَ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) کنایه از توسن خودسر و بی لگام است :
مرا در خانه ای خیش سواری
لگام از سر گرفته استری هست
زند بر تیغ جوهردار خود را
به این معنی که جو در جوهری هست.
ملا عشرتی (از آنندراج).
لگام انداختن.
[لُ / لِ اَ تَ] (مص مرکب) بازداشتن مرکب را از سرکشی و نافرمانی کردن :
آه ما رو به فلک کرد که مانع گردد
توسن سرکش ما را که لگام اندازد.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
لگام پیچیدن.
[لُ / لِ دَ] (مص مرکب)روی برگاشتن. روی برگردانیدن. سر از اطاعت پیچیدن :
ولیکن ترا گر چنین است کام
ز کام تو هرگز نپیچم لگام.
فردوسی.
لگام خائیدن.
[لُ / لِ دَ] (مص مرکب)اَلک. (تاج المصادر). جویدن لغام. || کنایه از سرکشی و نافرمانی کردن باشد. (برهان). مقابل لگام لیسیدن. (آنندراج) :
هر کجا با تیغ چونان شد چنین کلکی معین
چرخ در فرمانبری حاشا اگر خاید لگام.
انوری
لاجرم در زیر ران رای تو
ابلقش اکنون همی خاید لگام.انوری.
فراختر مطلب عرصهء سخن در خشم
ستاده توسن طبعم لگام میخاید.
میرزا محمدتقی صاحب دیوان (در تهدید از هجو).
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص212 شود.
لگام دادن.
[لُ / لِ دَ] (مص مرکب)فروگذاشتن لگام: اسفاف؛ لگام دادن اسب را. (منتهی الارب). || حمله کردن و متوجه شدن. (برهان) :
همه ملک ایران مرا شد تمام
به هندوستان داد خواهم لگام.
نظامی (از آنندراج).
لگام ریز.
[لُ / لِ] (نف مرکب، ق مرکب)جلوریز که کنایه از شتاب کردن و به سرعت تمام رفتن باشد. (برهان). کنایه از شتاب رفتن سواران باشد. (انجمن آرا) : مبارزان نوش جان لگام ریز بر مسلمانان تاختند جنگ درپیوست، حربی عظیم میان ایشان شد. (ترجمهء تاریخ فتوح البلدان اعثم کوفی ص101).
میریخت از لجام براقش چو برق نور
زینسان لگام ریز شه آمد به شهر در.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به مجموعه مترادفات ص110 شود.
لگام کردن.
[لُ / لِ کَ دَ] (مص مرکب)اِلجام. دهانه کردن اسب را :
یکی پارسی بود هشیارنام
که بر چرخ کردی به دانش لگام.فردوسی.
ز خوی نیک خرد در ره مروت و فضل
مر اسب تن را زین و لگام باید کرد.
ناصرخسرو.
لگام کشیدن.
[لُ / لِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) ایستادن و متوقف ساختن اسب را با کشیدن دهانه. از پس خود کشیدن لگام، به دنبال خود بردن و کشاندن :
هِل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیو از پس خویشتن لگامش را.
ناصرخسرو.
|| کنایه از احتیاط و مکث کردن در کاری. (آنندراج) :
به آن غرور و تکبر که کشتهء آنم
رسید چون به سر تربتم لگام کشید.
سنجر کاشی (از آنندراج).
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص122 شود.
لگام گر.
[لُ / لِ گَ] (ص مرکب) لَجّام. (دهار). آنکه لگام سازد. دهانه ساز.
لگام گسیختگی.
[لُ / لِ گُ تَ / تِ](حامص مرکب) عمل لگام گسیخته. بی بندوباری. افسارگسیختگی. لاابالی گری.
لگام گسیخته.
[لُ / لِ گُ تَ / تِ] (ن مف مرکب) مطلق العنان. افسارسرخود. بی بندوبار. لاابالی.