معارف قرآن در المیزان

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

نسخه متنی -صفحه : 15/ 12
نمايش فراداده

***** صفحه 91 *****
     خود را اصول مسلمه انجيل مثلا مساله پدر پسرى  و روح القدس  و مساله دار و فداء و غير ذلك قرار داده ، آنها را اصل مسلم و غير قابل بحث معرفى نموده ، هر حرف ديگرى را بر اساس آن مورد بحث و تفسير قرار دادند .
     و همين خود اولين اشكال و اولين ضعفى است كه متوجه بحثهاى دينى آنان مى شود و اولين دليل بر سستى اين تعليمات است .
     براى اينكه استحكام هر بنائى به استحكام بنيان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا كه رسيده باشد ، همچنين و لو دانه دانه هاى خشتش از سرب ريخته شده باشد .
     مع ذلك سستى و ضعف اساس خود را جبران نمى كند  و اساس مسيحيت غير معقول بودن پايه اى كه اين دين روى آن ساخته شده ، يعنى پايه تثليث( يكى بودن سه تا و سه بودن يكى) و مساله دار  و فداء شدن را معقول نمى سازد .
     عده اى از دانشمندان مسيحى مذهب هم به اين معنا اعتراف نموده اند كه امرى غير معقول است. ولى در آخر آن را اينطور توجيه كرده اند كه مسائل دينى را بايد تعبدا قبول كرد و اين اختصاص به مسائل نامبرده در مسيحيت ندارد ، چه بسا از مسائل ساير اديان نيز هست كه عقل آنها را محال مى داند و در عين حال مردم به آنها معتقدند .
     ليكن اين توجيه ، پندار فاسدى است كه باز از همان اصل فاسد منشا گرفته ، چگونه تصور مى شود كه يك دين بر حق باشد و در عين حال اساس و پايه اش باطل و محال باشد؟ ما و هر عاقل ديگر اگر دينى را مى پذيريم و تشخيص مى دهيم كه دين حق است، با عقل خود تشخيص مى دهيم و عقل اين معنا را ممكن نمى داند كه عقيده اى حق باشد و در عين حال اصول آن باطل و محال باشد و اين خود تناقضى است صريح كه از محالات اوليه عقل است .
     بلى ، ممكن است دينى مشتمل بر امرى باشد ممكن و غير عادى ، يعنى خارق العاده و خارج از سنت طبيعى و اما اشتمال آن بر محال ذاتى به هيچ وجه ممكن نيست .
     و همين طريقه بحثى كه ذكر كرديم باعث شد كه از همان اوائل انتشار دعوت نصرانيت و رو آوردن محصلين به ابحاث دينى در مدارس روم و اسكندريه و ساير مدارس مسيحيت ، درگيرى و مشاجره رخ دهد ، كليسا روز بروز مراقبت خود را در جلوگيرى از اين درگيريها و حفظ وحدت كلمه بيشتر نمود و مجمعى تشكيل داد كه تا هر وقت از ناحيه بطريق و يا اسقفى حرف تازه و ناسازگارى پيدا شود و در آن مجمع ، يا آن بطريق و اسقف را قانع سازد و يا با چماق تكفير و تبعيد و حتى قتل ، او را سر جاى خود بنشاند و به ديگران بفهماند كه فضولى كردن در دين چه عواقبى را در بر دارد!
     اولين مجمعى كه باين منظور تشكيل شد، انجمن نيقيه بود كه عليه اريوس تشكيل گرديد او گفته بود: اقنوم پسر ممكن نيست مساوى با اقنوم پدر باشد .
بلكه اقنوم پدر - يعنى الله تعالى - قديم است و - مسيح -  اقنوم پسر مخلوق و حادث است ، لذا براى سركوب كردن او و سخنانش سيصد و سيزده بِطريق و اسقف در قسطنطنيه

***** صفحه 92 *****
     گرد هم جمع شده و در حضور قيصر آنروز يعنى كنستانتين به عقائد خود اعتراف نموده به كلمه واحده گفتند: ما ايمان داريم به خداى واحد پدر كه مالك همه چيز و صانع ديدنيها و نديدنيها است و به پسر واحد يسوع مسيح پسر الله واحد ، بكر همه خلائق ، پسرى كه مصنوع نيست بلكه اله حقى است از اله حق ديگر ، از جوهر پدرش ، آن كسى كه به دست او همه عوالم و همه موجودات متقن شد ، آن كسى كه بخاطر ما و بخاطر خلاصى ما از آسمان آمد و از روح القدس مجسم شد و از مريم بتول - بكر - زائيده شد و در ايام فيلاطوس بدار آويخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده ، در طرف راست پدرش نشست .
     و او آماده است تا بار ديگر بزمين بيايد و بين مردگان و زندگان داورى كند  و نيز ايمان داريم به روح القدس واحد، روح حقى كه از پدرش خارج مى شود و ايمان داريم به معموديه واحده( يعنى طهارت و قداست باطن) براى آمرزش خطايا و ايمان داريم به جماعت واحده قدسيه مسيحيت، جاثليقيه و نيز ايمان داريم به اينكه بدنهاى ما بعد از مردن دوباره برمى خيزد و حيات ابدى مى يابد.
     اين اولين انجمنى بود كه براى اين منظور تشكيل دادند و بعد از آن انجمنهاى بسيارى به منظور تبرى و سركوبى مذاهب ديگر مسيحيت از قبيل نسطوريه و يعقوبيه و اليانيه و اليليارسيه، مقدانوسيه، سباليوسيه، نوئتوسيه، بولسيه و غير اينها تشكيل يافت .
     و كليسا همچنان به تفتيش عقايد ادامه مى داد و هرگز در اين كار خستگى  و در دعوت خود سستى بخرج نداد ، بلكه روز بروز بقوت و سيطره خود مى افزود، تا آنجا كه در سال 496 ميلادى موفق شد، ساير دول اروپا از قبيل فرانسه، انگليس، اتريش، بورسا، اسپانيا، پرتغال، بلژيك، هلند و غير آن را بسوى نصرانيت جلب كند الا روسيه كه بعدها به اين دين گرويد .
     از يك سو دائما كليسا رو به پيشرفت و تقدم بود و از سوى ديگر امپراطورى روم مورد حمله امتهاى شمالى و عشاير صحرانشين اروپا قرار گرفت و جنگهاى پى در پى و فتنه ها اين امپراطورى را تضعيف مى كرد تا آنجا كه بوميان روم و اقوام حمله ور كه بر روم استيلاء يافته بودند ، بر اين معنا توافق كردند كه كليسا را بر خود حكومت داده ، زمام امور دنيا را هم بر او بسپارند ، همانطور كه زمام امور دين را در دست داشت .
     در نتيجه كليسا هم داراى سلطنت روحانى و دينى شد و هم سلطنت دنيايى و جسمانى .
     و در آن ايام يعنى سال 590 ميلادى ، رياست كليسا بدست پاپ گريگواگر بود كه باز در نتيجه كليساى روم رياست مطلقه بر همه عالم مسيحيت يافت( و نه تنها كليساهاى روم بلكه تمامى كليساهاى دنيا از كليساى روم الهام مى گرفت.)
چيزى كه هست چندى طول نكشيد كه امپراطورى روم به دو امپراطورى منشعب شد ، امپراطورى روم غربى كه پايتخت آن روم بود و امپراطورى روم شرقى كه پايتخت

***** صفحه 93 *****
     آن قسطنطنيه( استانبول) بود و قيصرهاى روم شرقى، خود را رؤساى دينى مملكت مى دانستند، ولى كليساى روم زير بار اين حرف نرفت و همين مبدأ پيدايش انشعاب مسيحيت به دو مذهب كاتوليك( پيروان كليساى روم) و ارتودوكس ( پيروان كليساى استانبول) گرديد .
     امر به همين منوال گذشت، تا آنكه قسطنطنيه بدست آل عثمان فتح گرديد و قيصر روم بالى اولوكوس از آخرين قيصرهاى روم شرقى و نيز كشيش آن روز در كليساى اياصوفيه كشته شدند .
     و بعد از كشته شدن قيصر روم اين منصب دينى ، يعنى رياست كنيسه را قيصرهاى روسيه ادعا نموده ، گفتند ما آنرا از قيصرهاى روم به ارث مى بريم ، براى اينكه با آنها خويشاوندى سببى داريم ، دختر به آنها داده و از آنها دختر گرفته ايم  و در اين ايام كه قرن دهم ميلادى بود ، روس ها هم مسيحى شده بودند .
     و در نتيجه پادشاهان روسيه سمت كشيشى كليساهاى سرزمين خود را بدست آورده ، تا از تبعيت كليساى روم درآمدند و اين در سال 1454 ميلادى بوده است .
     جريان تا حدود 5 قرن بهمين حال باقى ماند تا آنكه تزارنيكولا كشته شد و او آخرين قيصر روسيه بود كه خودش و تمامى خانواده اش در سال 1918 ميلادى بدست كمونيستها بقتل رسيدند در نتيجه كليساى روم تقريبا بحال اولش يعنى قبل از انشعابش برگشت( و دوباره به همه كليساهاى روم غربى و شرقى مسلط شد.)
     ليكن از سوى ديگر دچار تيره روزى شد و آن اين بود كه كليسا در بحبوحه ترقى و اوج قدرتش( در قرون وسطى) بر تمامى جهات زندگى مردم دست انداخته بود، و مردم بدون اجازه كليسا هيچ كارى نمى توانستند بكنند .
     كليسا از هر جهت دست و پاى مردم را بسته بود و وقتى كارد به استخوان مردم رسيد طائفه اى از متدينين به انجيل ، عليه كليسا شورش كردند و خواستار آزادى شده ، در آخر از پيروى رؤساى كليسا و پاپ ها درآمده، تعاليم انجيلى را طبق آنچه مجامعشان مى فهميدند و علماء و كشيش ها در فهم آن اتفاق داشتند ، اطاعت مى كردند ، اين طائفه را ارتدوكس خواندند .
     طائفه اى ديگر نه تنها از اطاعت رؤسا و پاپ ها درآمدند، بلكه در تعليم انجيلى بكلى از اطاعت كليساى روم سر باز زده ، اعتنائى به دستورات صادره از آنان نكردند، اينها را پروتستان ناميدند ، در نتيجه ، عالم مسيحيت در آنروزها به سه شاخه منشعب شد:
1- كاتوليك كه پيرو كليساى روم و تعليمات آنهايند .
2- ارتدوكس كه تابع تعليمات كليساى نام برده بودند ، اما خود كليسا را فرمان نمى بردند كه قبلا گفتيم اين شاخه بعد از انقراض امپراطورى روم و مخصوصا بعد از انتقال كليساى قسطنطنيه از روم شرقى به مسكو پيدا شد.
3- پروتستانت كه بكلى از پيروى و هم تعليم كليسا سر باز زد و طريقه اى مخصوص به خود پيش گرفت و در قرن پانزدهم ميلادى موجوديت خود را اعلام نمود .

***** صفحه 94 *****
   اين بود اجمالى از سير تاريخى مسيحيت ، در زمانى قريب به بيست قرن و اشخاصى كه به وضع اين تفسير بصيرت و آشنائى دارند ، مى دانند كه منظور ما از نقل اين مطالب ، قصه سرائى نبود ، بلكه چند نكته در نظر داشتيم:
   اول اينكه خواننده عزيز اين كتاب نسبت به تحولات تاريخى كه در مذهب مسيحيان رخ داده آشنا باشد و خودش بتواند حدس بزند كه فلان عقيده اى كه در آغاز مسيحيت ، در اين دين وجود نداشته ، از كجا بسوى آن راه يافته؟ آيا از اين راه بوده كه اشخاصى كه دنبال دعوت كشيشها به دين مسيح در مى آمدند ، قبلا داراى مثلا عقيده تثليث يا فداء و امثال آن بوده اند؟ و در كيش مسيحيت هم همچنان آن عقايد را حفظ كرده اند؟ و خلاصه عامل وراثت آنها را بداخل تعليمات انجيل ها راه داده؟ و يا از خارج مسيحيت بداخل آن سرايت كرده؟ و يا در اثر معاشرت و خلط مسيحى با غير مسيحى  و يا در اثر اينكه يك مبلغ مسيحيت نمى خواهد كسى را از خود برنجاند ، قهرا و بطور عادى با عقايد يك وثنى مذهب هم موافقت مى كند و يا اينكه داعيان مسيحيت ديده اند، جز با قبول آن عقايد نمى توانند دعوت مسيحيت را پيش ببرند؟
   دوم اينكه قدرت نمائى كليسا و مخصوصا كليساى روم، در قرون وسطاى ميلادى به نهايت درجه اش رسيد بطوريكه هم بر امور دين مردم سيطره داشتند و هم بر امور دنياى آنان، آنهم سيطره اى كه تخت هاى سلطنتى اروپا به اشاره كليسا   اداره مى شد ، شاه نصب مى كردند و شاه ديگر را عزل مى نمودند .
   مى گويند پاپ بزرگ ، آنقدر قدرت يافته بود كه وقتى يكى از پادشاهان نزدش آمده بود تا وى از گناهش بگذرد(چون يكى از كارهاى كليسا گناه بخشيدن است!) او با پاى خود تاج آن پادشاه را پرت كرد .
   و باز همان كتاب مى نويسد: وقتى امپراطورى آلمان خطائى كرده بود و پاپ براى اينكه او را بيامرزد ، دستور داد سه روز پاى برهنه در جلو قصرش بايستد ، با اينكه ، فصل ، فصل زمستان بود .
   حكومت كليسا مسلمانان را طورى براى مريدان خود توصيف و معرفى كرده بودند كه بطور جدى معتقد شده بودند كه دين اسلام دين بت پرستى است ، اين معنا از شعارهاى جنگهاى صليبى و اشعارى كه در آن جنگ براى شوراندن نصارا عليه مسلمانان مى سرودند، كاملا بچشم مى خورد .
   آرى در طول اين جنگ ، كه سالهاى متمادى ادامه داشت ، كليسا شعراى خود را وادار مى كرد ، براى به هيجان آوردن سربازان خود عليه مسلمانان اشعارى مبنى بر اينكه مسلمانان چنين و چنانند و بت مى پرستند ، بسرايند .
هنرى دوكاسترى در كتاب خود" الديانت الاسلاميه" در فصل اولش مى نويسد : مسلمانان بت مى پرستند و خود داراى سه اله اند كه اسامى آنها بترتيب: ماهوم است كه بافوميد و ماهومند نيز ناميده مى شود و اين اولين الهه ايشان است كه همان محمد است. در

***** صفحه 95 *****
   رتبه دوم اله ايلين است كه خداى دوم ايشان است و در رتبه سوم اله ترفاجان خداى سوم است .
   و چه بسا از كلمات بعضى مسلمانان استفاده شود كه غير اين سه خدا دو خداى ديگر به نام هاى مارتبان و جوبين دارند ليكن اين دو خدا در رتبه اى پائين تر از آن سه خدا قرار دارند و مسلمانان خودشان مى گويند، كه محمد دعوت خود را بر دعوى الوهيت خود بنا نهاده و چه بسا گفته اند : او براى خود ، صنمى و بتى از طلا دارد .
   و در اشعارى كه ريشار براى تحريك سربازان مسيحى فرانسه عليه مسلمين سروده ، آمده : قيام كنيد و ماهومند و ترفاجان را سرنگون ساخته و در آتش اندازيد تا در بارگاه خداى خود تقرب جوئيد !!!؟
   و در اشعار رولان در تعريف ماهوم خداى مسلمانان آمده: در ساختن اين خدا دقت كاملى بكار رفته ، اولا آنرا از طلا و نقره ساخته اند و ثانيا آنقدر زيبا ساخته اند كه اگر آنرا ببينى يقين مى كنى كه هيچ صنعتگرى ممكن نيست صورتى زيباتر از آن در خيال خود تصور كند ، تا چه رسد به اينكه از عالم خيال و تصور بخارجش بياورد و چنين جثه اى عظيم و صنعتى زيبا را كه در سيمايش آثار جلالت هويدا باشد، بسازد. آرى ماهوم از طلا و نقره ريخته شده و آنقدر شفاف است كه برقش چشم را مى زند. آنگاه اين خدا را بر بالاى فيلى نهاده اند كه از جواهرات ساخته شده ، آنهم از زيباترين مصنوعات است ، بطوريكه داخل شكمش از ظاهر پيداست مثل اينكه بيننده از باطن آن فيل ، نور و روشنائى احساس مى كند و تازه همين فيل كذائى را جواهرنشان نيز كرده اند بطوريكه هر يك از جواهرات ، لمعان خاص بخود را دارد ، آن جواهرات هم آنقدر شفاف است كه باطنش از ظاهرش پيداست و در زيبايى صنعت ، نظيرش يافت نمى شود .
     و چون اين خدايان مسلمين در مواقع سختى و جنگ بايشان وحى مى فرستد، لذا در بعضى از جنگها كه مسلمانان فرار كردند ، فرمانده نيروى دشمن دستور داد تا آنان را تعقيب كنند ، تا شايد بتوانند اله ايشان را كه در مكه است (يعنى محمد) را دستگير سازند .
     بعضى از كسانى كه شاهد اين تعقيب بوده ، مى گويد : اله مسلمانان( يعنى محمد) به نزد مسلمين آمد، در حالى كه جمعيتى انبوه از پيروانش، پيرامونش را گرفته بودند و طبل و شيپور و بوق و سرنا مى نواختند ، بوق و سرنائى كه همه از نقره بود ، آواز مى خواندند و مى رقصيدند، تا او را با سرور و خوشحالى به لشكرگاه آوردند ، و خليفه اش در لشكرگاه منتظر او بود. همينكه او را ديد بزانو ايستاد و شروع كرد به عبادت او و خضوع و خشوع در برابرش .
     و نيز همين ريشار در وصف اله ماهوم كه وصفش را آورديم ، مى گويد: ساحران يكى از افراد جن را مسخر خود كرده ، او را در شكم اين بت جاى دادند و آن جن ، اول نعره مى زند و عربده مى كشد و بعد از آن با مسلمانان سخن مى گويد و مسلمين هم سراپا گوش مى شوند .

***** صفحه 96 *****
     امثال اين اتهامات در كتب كليسا ، در ايامى كه تنور جنگهاى صليبى داغ بود و حتى كتابهائى كه بعد از آن جنگها تاريخ آنها را نوشته بسيار است ، هر چند كه آنقدر دروغهايشان شاخدار است كه خواننده را هم به شك و شگفتى وا مى دارد ، بطوريكه غالبا صحت آن مطالب را باور نمى كند، براى اينكه چيزهايى در آن كتابها مى خواند كه هيچ مسلمانى خوابش را هم نديده، تا چه رسد به اينكه در بيدارى ديده باشد.
     سوم اينكه خواننده متفكر ، متوجه شود كه تطورات چگونه بر دعوت مسيح مستولى گرديد و اين دعوت در مسيرش در خلال قرون گذشته تا به امروز چه دگرگونيهايى بخود گرفته و چگونه ملعبه هوسبازان شده و بفهمد كه عقايد بت پرستى را بطورى مرموز و ماهرانه وارد در دعوت مسيحيت كردند، اولا در حق مسيح ، غلو نموده، او را موجودى لاهوتى معرفى نمودند و بعدا بتدريج سر از تثليث و سه خدائى در آوردند .
     خداى پسر و پدر و روح و در آخر مساله صليب و فدا را هم ضميمه كردند ، تا در سايه آن عمل به شريعت را تعطيل نموده ، به صرف اعتقاد اكتفا كنند.
     همه اينها در آغاز بصورت دين و دستورات دينى صادر مى شد و زمام تصميم گيرى در آنها بدست كليسا بود .
     كليسا بود كه تصميم مى گرفت، براى مردم نماز و روزه و غسل تعميد درست كند و مردم هم به آن عمل مى كردند ولى بى دينى و الحاد، همواره رو به قوت بود ، چون وقتى قرار شد عمل به شرايع لازم نباشد ، روح ماديت بر جامعه حكم فرما مى شود كه شد و به انشعابها منجر گرديد تا آنكه فتنه پروتستانها بپا شد .
     و بجاى احكام و شرايع دينى كه هيچ ضابطه اى نداشت و هرج و مرج در آن حكمفرما بود، قوانين رسمى و بشرى كه اساس آنرا حريت در غير مواد قانون تشكيل مى داد، جانشين احكام كليسا شد و قرار شد، مردم تنها رعايت قوانين كشورى را بكنند و در غير موارد قانون، آزاد آزاد باشند و اين باعث شد كه تعليمات مسيحيت روز بروز اثر خود را از دست بدهد و در نتيجه بتدريج اركان اخلاق و فضائل انسانيت متزلزل گردد .
     در اثر گسترش يافتن روح ماده پرستى و آزادى حيوانى ، مساله شيوعيت و اشتراك پيدا شد و فلسفه ماترياليسم ديالكتيك - يعنى ماديگرى بدليل منطق تحول - از راه رسيد  و با چماق سفسطه خود ، خدا و اخلاق فاضله و اعمال دينى را بكلى از زندگى بشر بيرون راند و انسانيت معنوى جاى خود را به حيوانيت مادى داد كه خوئى است تركيب شده از درندگى و چرندگى و دنيا هم با گامهائى بلند به سوى اين تازه از راه رسيده بشتافت .
     خواهيد پرسيد ، پس اين همه نهضت هاى دينى كه همه جاى دنيا را فرا گرفته چيست؟
در پاسخ مى گوئيم : همه اينها بازيهايى است ، سياسى كه بدست رجال سياست راه مى افتد ، تا آنها به اهداف و آرزوهاى خود برسند ، چون امروز مثل قديم كشورگشائى با

***** صفحه 97 *****
     شمشير انجام نمى شود ، امروز فن و دانشى روى كار آمده بنام سياست.
     پس يك سياستمدار حلقه هر درى را مى كوبد و به هر سوراخ و پناهگاهى دست مى اندازد .
     دكتر ژوزف شيتلر استاد علوم دينى در دانشگاه لوتران شيكاگو مى گويد: نهضت دينى كه اخيرا در آمريكا پيدا شده ، چيزى جز تطبيق دين بر مظاهر تمدن جديد نيست ، اين سياستمداران هستند كه اين نهضت را از پشت پرده هدايت و اداره مى كنند و مى خواهند به مردم بفهمانند و بقبولانند كه تمدن جديد هيچ تضادى با دين ندارد .
     چون احساس خطر كرده اند كه اگر اين معنا را با تلقين و بصورت يك نهضت دينى به مردم بقبولانند فرداست كه خود مردم متدين به دين واقعى( اگر فرضا روزى فرصت پيدا كنند!) عليه اين تمدن قيام مى كنند .
     و اما اگر اين نهضت دروغى و قلابى درست انجام شود و فرضا روزى در گوشه اى از كشور، زمزمه نهضتى براه بيفتد، ديگر مردم به آن زمزمه اعتنائى نمى كنند، چون خودشان نهضت كرده اند و دين خود را با تمدن روز تطبيق نموده اند.
     دكتر جرج فلوروفسكى بزرگترين مدافع روسى كليساى اورتودوكس هم در آمريكا گفته بود: تعليمات دينى در آمريكا ، تعليمات جدى دينى نيست، بلكه دلخوشى کنکى است( كه مردم را از ننگ بى دينى برهاند!)
     دليلش هم اين است كه اگر براستى نهضت حقيقى دين بود ، بايد متكى بر تعليمات عميق و واقعى مى بود .
     پس خواننده عزيز ، بايد متوجه باشد كه كاروان دين از كجا سر برآورد و در كجا پياده شد .
     در آغاز بنام احياى دين( عقيده و اخلاق و اعمال) و يا به تعبير ديگر( معارف و اخلاقيات و شرايع) سر برآورد و در بى دينى و لا مذهبى و لغو شدن تمامى احكام دين و روى آورى به ماديات و حيوانيت خاتمه يافت .
     و اين تطور و تحول نبود، مگر بخاطر اولين انحرافى كه از پولس سر زد ، كسى كه مردم قديسش مى خوانند ، يا پولس حواريش مى گويند آرى ، اگر مسيحيان اين تمدن عصر حاضر را كه به اعتراف دنيا انسانيت را به نابودى تهديد مى كند ، تمدن پولسى نام بگذارند ، شايسته تر است و بهتر مى توان تصديقش كرد ، تا اينكه مسيح را قائد و رهبر اين تمدن بشمارند و آن جناب را پرچمدار چنين تمدنى بدانند!
الميزان ج : 3  ص :  486

***** صفحه 98 *****

فصل هشتم: ذوالقرنين در قرآن

گفتاري قرآنى و تاريخى در چند مبحث پيرامون
داستان ذو القرنين
بحث اول - داستان ذو القرنين در قرآن
     قرآن كريم متعرض اسم او و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده است. البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى پردازد. در خصوص ذو القرنين هم اكتفا به ذكر سفرهاى سه گانه او كرده ، اول رحلتش به مغرب تا آنجا كه به محل فرو رفتن خورشيد رسيده و ديده است كه آفتاب در عين حمئة و يا حاميه فرو مى رود و در آن محل به قومى برخورده است .
     و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده ، تا آنجا كه به محل طلوع خورشيد رسيده و در آنجا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده .
     و رحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده و در آنجا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف و كلام نمى فهميدند و چون از شر ياجوج و ماجوج شكايت كردند ، و پيشنهاد كردند كه هزينه اى در اختيارش بگذارند و او بر ايشان ديوارى بكشد ، تا مانع نفوذ ياجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد او نيز پذيرفته و وعده داده سدى بسازد كه ما فوق آنچه آنها آرزويش را مى كنند بوده باشد ، ولى از قبول هزينه خوددارى كرده است و تنها از ايشان نيروى انسانى خواسته است .
     آنگاه از همه خصوصيات بناى سد تنها اشاره اى به رجال و قطعه هاى آهن و دمهاى كوره و قطر نموده است .
     اين آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده و از آنچه آورده چند خصوصيت و جهت جوهرى داستان استفاده مى شود:
 اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اينكه داستانش در قرآن نازل شود بلكه حتى در زمان زندگى اش ذو القرنين ناميده مى شده و اين نكته از سياق داستان يعنى جمله:

***** صفحه 99 *****
     يسئلونك عن ذى القرنين!"(83/کهف) و " قلنا يا ذا القرنين!"  (86/کف) و " قالوا يا ذى القرنين!"(94/کهف) به خوبى استفاده مى شود ( از جمله اول برمى آيد كه در عصر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبانها بوده ، كه از آنجناب داستانش را پرسيده اند. از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده اند.)
     دوم: خصوصيت دوم اينكه او مردى مؤمن به خدا و روز جزاء و متدين به دين حق بوده كه بنا بر نقل قرآن كريم گفته است:
" هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا!" (98/کهف) و نيز گفته:
" اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا و اما من آمن و عمل صالحا ...!"(87/کهف)
      گذشته از اينكه آيه:" قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا!"(86/کهف) كه خداوند اختيار تام به او مى دهد ، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام دينى او مى باشد و مى فهماند كه او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تاييد مى شده و او را كمك مى كرده .
     سوم: خصوصيت سوم اينكه او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود:
     اما خير دنيا ، براى اينكه سلطنتى به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود و هيچ چيز جلوگيرش نشود بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند .
     و اما آخرت ، براى اينكه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد ، كه همه اينها از آيه:" انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا!"(84/کهف) استفاده مى شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان بر مى آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است:
     چهارم:  جهت چهارم اينكه به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود .
     پنجم:  جهت پنجم اينكه سدى كه بنا كرده در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده ، چون بعد از آنكه به مشرق آفتاب رسيده پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است و از مشخصات سد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده اين است كه ميان دو كوه ساخته شده و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است. در سدى كه ساخته پاره هاى آهن و قطر به كار رفته و قطعا در تنگنائى بوده كه آن تنگنا رابط ميان دو قسمت مسكونى زمين بوده است .

***** صفحه 100 *****
بحث دوم - داستان ذو القرنين و سد و ياجوج و ماجوج از نظر تاريخ
     قدماى از مورخين هيچ يك در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذو القرنين و يا شبيه به آن باشد اسم نبرده اند و نيز اقوامى به نام ياجوج و ماجوج و سدى كه منسوب به ذو القرنين باشد نام نبرده اند .
     بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهات نسبت خود را ذكر كرده و يكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى تبع داشته را به نام ذو القرنين اسم برده و در سروده هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نمود.
     و نيز ذكر ياجوج و ماجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده، از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات: اينان فرزندان دودمان نوح اند: سام و حام و يافث كه بعد از طوفان براى هر يك فرزندانى شد، فرزندان يافث عبارت بودند از جومر و ماجوج و ماداى و باوان و نوبال و ماشك و نبراس .
     و در كتاب حزقيال اصحاح سى و هشتم آمده : خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت: اى فرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك و نوبال، كن!  و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته: اى جوج رئيس روش ماشك و نوبال، عليه تو برخاستم ، تو را برمى گردانم و دهنه هائى در دو فك تو مى كنم  و تو و همه لشگرت را چه پياده و چه سواره بيرون مى سازم ، در حالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند و جماعتى عظيم و با سپر باشند همه شان شمشيرها به دست داشته باشند ، فارس و كوش و فوط با ايشان باشد كه همه با سپر و كلاهخود باشند و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با تو باشند .
     مى گويد : به همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى سيد رب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند چنين گفته : آيا نمى دانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى .
     و در اصحاح سى و نهم داستان سابق را دنبال نموده مى گويد: و تو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پيغمبرى كن و بگو سيد رب اينچنين گفته: اينك من عليه توام اى جوج اى رئيس روش ماشك و نوبال و اردك و اقودك و تو را از بالاهاى شمال بالا مى برم و به كوه هاى اسرائيل مى آورم و كمانت را از دست چپت و تيرهايت را از دست راستت مى زنم ، كه بر كوههاى اسرائيل بيفتى و همه لشگريان و شعوبى كه با تو هستند بيفتند ، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشى هاى بيابان شوى؟ بر روى زمين بيفتى؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم و آتشى بر ماجوج و بر ساكنين در جزائر ايمن مى فرستم ، آن وقت است كه مى دانند منم رب...!