عبيد و مرءوسين خود را به چيزى امر مىكنند، گويا تكليف را به مامورين گره زده و آنان را بدان پاىبند مىسازند، گرهى كه نتوانند بگشايند و قيدى كه نتوانند از آن رهايى بيابند.
همچنين در بين دارنده هر متاع و متاعش و صاحب هر حقى با حقش التيام و اتصالى قائلند كه مانع دخالت اغيار و فاصله شدن بين او و متاعش مىشود، به طورى كه اگر كسى با مالك متاع، نزاع نموده و مدعى آن متاع شود و يا با صاحب حقى در حقش نزاع نموده و بخواهد حق او را باطل كند چنين كسى را بى اعتنا به حق مردم دانسته و مىگويند: احكام و اتقانى كه در بين مالك و ملكش هست خوار و ضعيف شمرده است، روى همين حساب است كه قاضى را هم حاكم مىگويند زيرا وقتى قاضى در قضيهاى حكم و مرجع قرار مىگيرد و حكم مىكند به اينكه ملك و حق مورد نزاع، مال فلان است، در حقيقت با حكم خود، ضعف و فتورى كه در رابطه با ملك و مالك و حق و صاحب آن روى داده، جبران نموده و مبدل به قوت و اتقان مىسازد، و بدين وسيله به غائله نزاع و مشاجره خاتمه مىدهد، ديگر آن شخص نمىتواند بين مالك و ملكش و بين حق و صاحبش، فاصله و حائل شود.
و كوتاه سخن اينكه: آمر در امرى كه مىكند، و قاضى در حكمى كه صادر مىنمايد گويى در مورد امر و حكم، نسبتى ايجاد نموده و مورد امر و حكم را، با آن نسبت مستحكم مىسازد، و بدين وسيله ضعف و فتورى كه در آن راه يافته بود، جبران مىنمايد.
اين همان معنايى است كه مردم در امور وضعى و اعتبارى از لفظ حكم درك مىكنند و همين معنا را قابل انطباق بر امور تكوينى و حقيقى هم ديده احساس مىكنند كه امور تكوينى از نظر اينكه منسوب به خداى سبحان و قضا و قدر اويند، داراى چنين استحكامى هستند. اگر مىبينند كه هسته درخت از زمين روئيده و داراى شاخ و برگ و ميوه مىشود، و همچنين اگر نطفه به تدريج به صورت جسمى جاندار درآمده و داراى حس و حركت مىگردد، همه را به حكم خداى سبحان دانسته و مستند به قضا و قدر او مىدانند، اين است آن معنايى كه انسان از لفظ حكم مىفهمد. و آن را عبارت مىداند از: اثبات چيزى براى چيز ديگر، و يا اثبات چيزى مقارن با وجود چيز ديگر.
بعد از واضح شدن اين معنا مىگوييم كه: نظريه توحيد كه قرآن كريم معارف خود را بر اساس آن بنا نهاده، حقيقت تاثير را در عالم وجود، تنها براى خداى تعالى اثبات مىكند، و در موارد مختلف انتساب موجودات را به خداى سبحان به انحاء مختلفى بيان مىنمايد، به يك معنا- استقلالى- آن را به خداى سبحان نسبت داده و به معناى ديگر همان را- غير استقلالى و تبعى- آن را به غير او منسوب نموده است. مثلا مساله خلقت را به معناى اول به خداوند نسبت