تورات بوده.
بعضى از مفسرين جمله" أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ" را چنين معنا كردهاند: چرا شتاب كرديد در پرستش گوساله و صبر نكرديد تا از ناحيه پروردگارتان امر صادر شود؟ «1» بعضى ديگر در معناى آن گفتهاند: باعث اين گمراهى شما و گوسالهپرست شدنتان اين بود كه شما در باره وعده ثوابى كه خداوند در مقابل پرستش داده بود عجله كرديد و چون وعده خداوند به آن زودى كه شما انتظار داشتيد نرسيد از عبادت او به عبادت گوساله عدول كرديد، و چرا عجله كرديد؟ «2» بعضى ديگر گفتهاند معنايش اين است كه: شما در باره آن امرى كه خداوند به شما كرده بود كه منتظر برگشتن موسى باشيد و در غيابش عهد او را حفظ كنيد عجله كرديد و پيش خود گفتيد مدتى را كه موسى مقرر كرده بود به پايان رسيد و بازنگشت، پس ديگر باز نمىگردد، آن گاه عهد وى را شكسته و آن را تغيير داديد. «3» و از ميان اين چند معنايى كه براى اين جمله شده آن معنايى كه ما ذكر كرديم با سياق آيه مناسبتر است.
و كوتاه سخن اينكه موسى (ع) وقتى از جريان كار قومش آگاه شد عصبانى شد و از در توبيخ و مذمت روى به آنان كرد و بطور استفهام انكارى پرسيد:" بِئْسَما خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ؟ وَ أَلْقَى الْأَلْواحَ" آن گاه الواح را كه همان الواح تورات بود از دست خود انداخت،" وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ" و موى سر برادر خود را در دست گرفت" يَجُرُّهُ إِلَيْهِ" و او را به طرف خود مىكشيد. و بطورى كه در سوره" طه" حكايت شده به وى گفت: اى هارون! چه مانع شد تو را از اينكه وقتى ديدى گمراه مىشوند دستور مرا پيروى نكنى؟ آيا امر مرا عصيان ورزيدى؟" قال" هارون گفت:" يَا بْنَ أُمَّ" اى فرزند مادر!- و اگر در اين خطاب اسم مادرش را برد، و نگفت" اى برادر" و يا" اى پسر پدر" براى اينكه شفقت و رحمت او را تحريك كند-" إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي" من در باره گوساله پرستيدن ايشان اظهار مخالفت نمودم، و ايشان را از اين عمل منع كردم، و ليكن ديدم اعتنايى به حرفهاى من نكردند و نزديك بود مرا بكشند،" فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ وَ لا تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" پس مرا پيش روى اين دشمنان خوار مكن و زبان شماتت ايشان را بر من دراز مساز، و مرا يكى از دشمنان خود مپندار. و در سوره" طه آيه 94" عذر او را چنين ذكر مىكند:
(1) تفسير فخر رازى ج 15 ص 11 (2) تفسير مجمع البيان ج 4 ص 482 (3) تفسير فخر رازى ج 15 ص 11