ترجمه تفسیر المیزان

سید محمدحسین طباطبایی؛ ترجمه: سید محمدباقر موسوی همدانی

جلد 19 -صفحه : 676/ 475
نمايش فراداده

او پنداشته اگر به مدينه برگردد عزيزتر ذليل‏تر را بيرون خواهد كرد.

اسيد عرضه داشت:

يا رسول اللَّه تو اگر بخواهى او را بيرون خواهى كرد، براى اينكه او به خدا سوگند ذليل است و تو عزيزى.

آن گاه اضافه كرد:

يا رسول اللَّه! با او مدارا كن، چون به خدا سوگند خدا تو را وقتى گسيل داشت كه قوم و قبيله اين مرد داشتند مقدمات پادشاهى او را فراهم مى‏كردند، تا تاج سلطنت بر سرش بگذارند، و او امروز ملك و سلطنت خود را در دست تو مى‏بيند.

پسر عبد اللَّه بن ابى- كه او نيز نامش عبد اللَّه بود- از ماجراى پدرش با خبر شد، نزد رسول خدا (ص) آمد، و عرضه داشت:

يا رسول اللَّه! شنيده‏ام مى‏خواهى پدرم را به قتل برسانى، اگر چنين تصميمى دارى دستور بده من سر او را برايت بياورم، چون به خدا سوگند خزرج اطلاع دارد كه من تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مى‏كنم، و در خزرج هيچ كس به قدر من احترام پدر را رعايت نمى‏كند، و من ترس اين را دارم كه غير مرا مامور اين كار بكنى، و بعد از كشته شدن پدرم، نفسم كينه‏توزى كند، و اجازه ندهد قاتل پدرم را زنده ببينم كه در بين مردم رفت و آمد كند، و در آخر وادارم كند او را كه يك مرد مسلمان با ايمان است به انتقام پدرم كه مردى كافر است بكشم، و در نتيجه اهل دوزخ شوم.

حضرت فرمود:

نه، برو و هم چنان با پدرت مدارا كن، و ما دام كه با ما است با او نيكو معامله نما.

مى‏گويند:

رسول خدا (ص) در آن روز تا غروب و شب را هم تا صبح لشكر را به پيش راند، تا آفتاب طلوع كرد و حتى تا گرماى آفتاب استراحت نداد، آن گاه مردم را پياده كرد، و مردم آن قدر خسته بودند كه روى خاك افتادند، و به خواب رفتند، و آن جناب اين كار را نكرد مگر براى اينكه مردم مجال گفتگو در باره عبد اللَّه بن ابى را نداشته باشند.

آن گاه مردم را حركت داد تا به چاهى در حجاز رسيد، چاهى كه كمى بالاتر از بقيع قرار داشت، و نامش" بقعاء" بود. در آنجا بادى سخت وزيد، و مردم بسيار ناراحت و حتى دچار وحشت شدند، و ناقه رسول خدا (ص) در آن شب گم شد.

حضرت فرمود:

منافقى عظيم امروز در مدينه مرد، بعضى از حضار پرسيدند:

منافق عظيم چه كسى بوده؟

فرمود: رفاعة.

مردى از منافقين گفت: چگونه دعوى مى‏كند كه من علم غيب دارم، آن وقت نمى‏داند شترش كجا است؟

آن كسى كه به وحى برايش خبر مى‏آورد چرا به او نمى‏گويد شتر كجا است؟ در همان موقع جبرئيل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نيز محل شتر را به وى اطلاع داد.

رسول خدا (ص) هر دو خبر را به اصحابش اطلاع داد، و فرمود:

من ادعا نمى‏كنم كه علم به غيب دارم، من غيب نمى‏دانم، و ليكن خداى‏ تعالى به من خبر داد كه آن منافق چه گفت، و شترم كجا است. شتر من در دره است.