انس بن سيار، همپيمان انصار و جهجاه بن سعيد غفارى اجير عمر بن خطاب در كنار چاه به هم برخوردند، و هر دو دلو در چاه انداخته تا آب بكشند، دلوها در چاه به هم پيچيد.
سيار گفت:
دلو من، جهجاه هم گفت دلو من. و همين باعث درگيرى بين آن دو شد، جهجاه به صورت سيار سيلى زد، و خون از روى او جارى شد. سيار قبيله خزرج را و جهجاه قريش را به كمك طلبيد، هر دو گروه سلاح برگرفتند، و چيزى نمانده بود كه فتنهاى به پا شود.
عبد اللَّه بن أبى سر و صدا را شنيد، پرسيد:
چه خبر شده؟
جريان را برايش گفتند، و او سخت در خشم شد، و گفت:
من از اول نمىخواستم اين مسير را بروم، و من امروز خوارترين مردم عرب هستم، و من هيچ پيشبينى نمىكردم كه زنده بمانم و چنين سخنانى بشنوم، و نتوانم كارى بكنم، و وضع را به دلخواه خود تغيير دهم.
آن گاه رو كرد به اطرافيان خود و گفت:
اين كارى است كه شما كرديد، اينها را در منازل خود جاى داديد، و مال خود را با آنان تقسيم نموديد، و با جان خود جانشان را از خطر حفظ كرديد، و گردنهاى خود را آماده شمشير ساخته، زنان خود را بيوه و فرزندان را يتيم كرديد (اينهم مزدى است كه دريافت مىداريد)، آن هم از مردمى كه اگر شما بيرونشان كرده بوديد وبال گردن مردمى ديگر مىشدند. آن گاه گفت:
" اگر به مدينه برگرديم، آن كس كه عزيزتر است ذليلتر را بيرون خواهد كرد".
يكى از حضار در آن مجلس زيد بن ارقم بود كه تازه داشت به حد بلوغ مىرسيد، و آن روز رسول خدا (ص) در هنگام گرماى ظهر در سايه درختى با جمعى از اصحاب مهاجر و انصارش نشسته بود، زيد از راه رسيد، و سخنان عبد اللَّه بن ابى را به رسول خدا (ص) گزارش داد.
حضرت فرمود:
اى پسر! شايد اشتباه شنيده باشى.
عرضه داشت: به خدا سوگند اشتباه نكردهام.
فرمود: شايد از او خشمگين باشى.
عرضه داشت: به خدا قسم هيچ دشمنى با او ندارم.
فرمود: ممكن است خواسته سر بسرت بگذارد؟
عرضه داشت: نه به خدا سوگند.