مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1039
نمايش فراداده
 دفتر چهارم از كتاب مثنوى

شخصى به وقت استنجا مي گفت اللهم ارحنى رائحة الجنه به جاى آنك اللهم اجعلنى من التوابين واجعلنى من المتطهرين كى ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق مي گفت عزيزى بشنيد و اين را طاقت نداشت

  • آن يكى در وقت استنجا بگفت گفت شخصى خوب ورد آورده اى اين دعا چون ورد بينى بود چون رايحه ى جنت ز بينى يافت حر اى تواضع برده پيش ابلهان آن تكبر بر خسان خوبست و چست از پى سوراخ بينى رست گل بوى گل بهر مشامست اى دلير كى ازين جا بوى خلد آيد ترا هم چنين حب الوطن باشد درست گفت آن ماهى زيرك ره كنم نيست وقت مشورت هين راه كن محرم آن آه كم يابست بس سوى دريا عزم كن زين آب گير سينه را پا ساخت مي رفت آن حذور هم چو آهو كز پى او سگ بود خواب خرگوش و سگ اندر پى خطاست رفت آن ماهى ره دريا گرفت رنجها بسيار ديد و عاقبت خويشتن افكند در درياى ژرف خويشتن افكند در درياى ژرف
  • كه مرا با بوى جنت دار جفت ليك سوراخ دعا گم كرده اى ورد بينى را تو آوردى به كون رايحه ى جنت كم آيد از دبر وى تكبر برده تو پيش شهان هين مرو مژوس ژسش بند تست بو وظيفه ى بينى آمد اى عتل جاى آن بو نيست اين سوراخ زير بو ز موضع جو اگر بايد ترا تو وطن بشناس اى خواجه نخست دل ز راى و مشورتشان بر كنم چون على تو آه اندر چاه كن شب رو و پنهان روى كن چون عسس بحر جو و ترك اين گرداب گير از مقام با خطر تا بحر نور مي دود تا در تنش يك رگ بود خواب خود در چشم ترسنده كجاست راه دور و پهنه ى پهنا گرفت رفت آخر سوى امن و عافيت كه نيابد حد آن را هيچ طرف كه نيابد حد آن را هيچ طرف