مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1141
نمايش فراداده
 دفتر چهارم از كتاب مثنوى

مورى بر كاغذ مي رفت نبشتن قلم ديد قلم را ستودن گرفت مورى ديگر كى چشم تيزتر بود گفت ستايش انگشتان را كن كى آن هنر ازيشان مي بينم مورى دگر كى از هر دو چشم روشن تر بود گفت من بازو را ستايم كى انگشتان فرع بازواند الى آخره

  • موركى بر كاغذى ديد او قلم كه عجايب نقشها آن كلك كرد گفت آن مور اصبعست آن پيشه ور گفت آن مور سوم كز بازوست هم چنين مي رفت بالا تا يكى گفت كز صورت مبينيد اين هنر صورت آمد چون لباس و چون عصا بي خبر بود او كه آن عقل و فاد يك زمان از وى عنايت بر كند چونش گويا يافت ذوالقرنين گفت كاى سخن گوى خبير رازدان گفت رو كان وصف از آن هايل ترست يا قلم را زهره باشد كه به سر گفت كمتر داستانى باز گو گفت اينك دشت سيصدساله راه كوه بر كه بي شمار و بي عدد كوه برفى مي زند بر ديگرى كوه برفى مي زند بر كوه برف گر نبودى اين چنين وادى شها غافلان را كوههاى برف دان غافلان را كوههاى برف دان
  • گفت با مور دگر اين راز هم هم چو ريحان و چو سوسن زار و ورد وين قلم در فعل فرعست و اثر كه اصبع لاغر ز زورش نقش بست مهتر موران فطن بود اندكى كه به خواب و مرگ گردد بي خبر جز به عقل و جان نجنبد نقشها بى ز تقليب خدا باشد جماد عقل زيرك ابلهيها مي كند چونك كوه قاف در نطق سفت از صفات حق بكن با من بيان كه بيان بر وى تواند برد دست بر نويسد بر صحايف زان خبر از عجبهاى حق اى حبر نكو كوههاى برف پر كردست شاه مي رسد در هر زمان برفش مدد مي رساند برف سردى تا ثرى دم به دم ز انبار بي حد و شگرف تف دوزخ محو كردى مر مرا تا نسوزد پرده هاى عاقلان تا نسوزد پرده هاى عاقلان