دفتر چهارم از كتاب مثنوى
رفتن ذوالقرنين به كوه قاف و درخواست كردن كى اى كوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن كوه قاف كى صفت عظمت او در گفت نيايد كى پيش آنها ادراكها فدا شود و لابه كردن ذوالقرنين كى از صنايعش كى در خاطر دارى و بر تو گفتن آن آسان تر بود بگوي
رفت ذوالقرنين سوى كوه قاف گرد عالم حلقه گشته او محيط گفت تو كوهى دگرها چيستند گفت رگهاى من اند آن كوهها من به هر شهرى رگى دارم نهان حق چو خواهد زلزله ى شهرى مرا پس بجنبانم من آن رگ را بقهر چون بگويد بس شود ساكن رگم هم چو مرهم ساكن و بس كاركن نزد آنكس كه نداند عقلش اين نزد آنكس كه نداند عقلش اين ديد او را كز زمرد بود صاف ماند حيران اندر آن خلق بسيط كه به پيش عظم تو بازيستند مثل من نبوند در حسن و بها بر عروقم بسته اطراف جهان گويد او من بر جهانم عرق را كه بدان رگ متصل گشتست شهر ساكنم وز روى فعل اندر تگم چون خرد ساكن وزو جنبان سخن زلزله هست از بخارات زمين زلزله هست از بخارات زمين