مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1142
نمايش فراداده
 دفتر چهارم از كتاب مثنوى

مورى بر كاغذ مي رفت نبشتن قلم ديد قلم را ستودن گرفت مورى ديگر كى چشم تيزتر بود گفت ستايش انگشتان را كن كى آن هنر ازيشان مي بينم مورى دگر كى از هر دو چشم روشن تر بود گفت من بازو را ستايم كى انگشتان فرع بازواند الى آخره

  • گر نبودى ژس جهل برف باف آتش از قهر خدا خود ذره ايست با چنين قهرى كه زفت و فايق است سبق بي چون و چگونه ى معنوى گر نديدى آن بود از فهم پست عيب بر خود نه نه بر آيات دين مرغ را جولانگه عالى هواست پس تو حيران باش بي لا و بلى چون ز فهم اين عجايب كودنى ور بگويى نى زند نى گردنت پس همين حيران و واله باش و بس چونك حيران گشتى و گيج و فنا زفت زفتست و چو لرزان مي شوى زانك شكل زفت بهر منكرست زانك شكل زفت بهر منكرست
  • سوختى از نار شوق آن كوه قاف بهر تهديد ليمان دره ايست برد لطفش بين كه بر وى سابق است سابق و مسبوق ديدى بي دوى كه عقول خلق زان كان يك جوست كى رسد بر چرخ دين مرغ گلين زانك نشو او ز شهوت وز هواست تا ز رحمت پيشت آيد محملى گر بلى گويى تكلف مي كنى قهر بر بندد بدان نى روزنت تا درآيد نصر حق از پيش و پس با زبان حال گفتى اهدنا مي شود آن زفت نرم و مستوى چونك عاجز آمدى لطف و برست چونك عاجز آمدى لطف و برست