مورى بر كاغذ مي رفت نبشتن قلم ديد قلم را ستودن گرفت مورى ديگر كى چشم تيزتر بود گفت ستايش انگشتان را كن كى آن هنر ازيشان مي بينم مورى دگر كى از هر دو چشم روشن تر بود گفت من بازو را ستايم كى انگشتان فرع بازواند الى آخره - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر چهارم از كتاب مثنوى

مورى بر كاغذ مي رفت نبشتن قلم ديد قلم را ستودن گرفت مورى ديگر كى چشم تيزتر بود گفت ستايش انگشتان را كن كى آن هنر ازيشان مي بينم مورى دگر كى از هر دو چشم روشن تر بود گفت من بازو را ستايم كى انگشتان فرع بازواند الى آخره





  • موركى بر كاغذى ديد او قلم
    كه عجايب نقشها آن كلك كرد
    گفت آن مور اصبعست آن پيشه ور
    گفت آن مور سوم كز بازوست
    هم چنين مي رفت بالا تا يكى
    گفت كز صورت مبينيد اين هنر
    صورت آمد چون لباس و چون عصا
    بي خبر بود او كه آن عقل و فاد
    يك زمان از وى عنايت بر كند
    چونش گويا يافت ذوالقرنين گفت
    كاى سخن گوى خبير رازدان
    گفت رو كان وصف از آن هايل ترست
    يا قلم را زهره باشد كه به سر
    گفت كمتر داستانى باز گو
    گفت اينك دشت سيصدساله راه
    كوه بر كه بي شمار و بي عدد
    كوه برفى مي زند بر ديگرى
    كوه برفى مي زند بر كوه برف
    گر نبودى اين چنين وادى شها
    غافلان را كوههاى برف دان
    غافلان را كوههاى برف دان




  • گفت با مور دگر اين راز هم
    هم چو ريحان و چو سوسن زار و ورد
    وين قلم در فعل فرعست و اثر
    كه اصبع لاغر ز زورش نقش بست
    مهتر موران فطن بود اندكى
    كه به خواب و مرگ گردد بي خبر
    جز به عقل و جان نجنبد نقشها
    بى ز تقليب خدا باشد جماد
    عقل زيرك ابلهيها مي كند
    چونك كوه قاف در نطق سفت
    از صفات حق بكن با من بيان
    كه بيان بر وى تواند برد دست
    بر نويسد بر صحايف زان خبر
    از عجبهاى حق اى حبر نكو
    كوههاى برف پر كردست شاه
    مي رسد در هر زمان برفش مدد
    مي رساند برف سردى تا ثرى
    دم به دم ز انبار بي حد و شگرف
    تف دوزخ محو كردى مر مرا
    تا نسوزد پرده هاى عاقلان
    تا نسوزد پرده هاى عاقلان



/ 1765