مثنوی معنوی
جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1467
نمايش فراداده
دفتر ششم از كتاب مثنوىدر بيان آنك اين غرور تنها آن هندو را نبود بلك هر آدميى به چنين غرور مبتلاست در هر مرحله اى الا من عصم الله
-
چون بپيوستى بدان اى زينهار
نام ميرى و وزيرى و شهى
بنده باش و بر زمين رو چون سمند
جمله را حمال خود خواهد كفور
بر جنازه هر كه را بينى به خواب
زانك آن تابوت بر خلقست بار
بار خود بر كس منه بر خويش نه
مركب اعناق مردم را مپا
مركبى را كه آخرش تو ده دهى
ده دهش اكنون كه چون شهرت نمود
ده دهش اكنون كه صد بستانت هست
گفت پيغامبر كه جنت از اله
چون نخواهى من كفيلم مر ترا
آن صحابى زين كفالت شد عيار
تازيانه از كفش افتاد راست
آنك از دادش نيايد هيچ بد
ور به امر حق بخواهى آن رواست
بد نماند چون اشارت كرد دوست
هر بدى كه امر او پيش آورد
زان صدف گر خسته گردد نيز پوست
زان صدف گر خسته گردد نيز پوست
-
چند نالى در ندامت زار زار
در نهانش مرگ و درد و جان دهى
چون جنازه نه كه بر گردن برند
چون سوار مرده آرندش به گور
فارس منصب شود عالى ركاب
بار بر خلقان فكندند اين كبار
سرورى را كم طلب درويش به
تا نيايد نقرست اندر دو پا
كه به شهرى مانى و ويران دهى
تا نبايد رخت در ويران گشود
تا نگردى عاجز و ويران پرست
گر همي خواهى ز كس چيزى مخواه
جنت الماوى و ديدار خدا
تا يكى روزى كه گشته بد سوار
خود فرو آمد ز كس آنرا نخواست
داند و بي خواهشى خود مي دهد
آنچنان خواهش طريق انبياست
كفر ايمان شد چون كفر از بهر اوست
آن ز نيكوهاى عالم بگذرد
ده مده كه صد هزاران در دروست
ده مده كه صد هزاران در دروست