مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1542
نمايش فراداده
 دفتر ششم از كتاب مثنوى

ليس للماضين هم الموت انما لهم حسره الموت

  • هر كجا اين نيستى افزون ترست نيستى چون هست بالايين طبق خاصه درويشى كه شد بى جسم و مال سايل آن باشد كه مال او گداخت پس ز درد اكنون شكايت بر مدار اين قدر گفتيم باقى فكر كن ذكر آرد فكر را در اهتزاز اصل خود جذبه است ليك اى خواجه تاش زانك ترك كار چون نازى بود نه قبول انديش نه رد اى غلام مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش چشمها چون شد گذاره نور اوست بيند اندر ذره خورشيد بقا بيند اندر ذره خورشيد بقا
  • كار حق و كارگاهش آن سرست بر همه بردند درويشان سبق كار فقر جسم دارد نه سال قانع آن باشد كه جسم خويش باخت كوست سوى نيست اسپى راهوار فكر اگر جامد بود رو ذكر كن ذكر را خورشيد اين افسرده ساز كار كن موقوف آن جذبه مباش ناز كى در خورد جانبازى بود امر را و نهى را مي بين مدام چون بديدى صبح شمع آنگه بكش مغزها مي بيند او در عين پوست بيند اندر قطره كل بحر را بيند اندر قطره كل بحر را