دفتر ششم از كتاب مثنوى
ليس للماضين هم الموت انما لهم حسره الموت
راست گفتست آن سپهدار بشر نيستش درد و دريغ و غبن موت كه چرا قبله نكردم مرگ را قبله كردم من همه عمر از حول حسرت آن مردگان از مرگ نيست ما نديديم اين كه آن نقش است و كف چونك بحر افكند كفها را به بر پس بگو كو جنبش و جولانتان تا بگويندت به لب نى بل به حال نقش چون كف كى بجنبد بى ز موج چون غبار نقش ديدى باد بين هين ببين كز تو نظر آيد به كار شحم تو در شمعها نفزود تاب در گداز اين جمله تن را در بصر يك نظر دو گز همي بيند ز راه در ميان اين دو فرقى بي شمار چون شنيدى شرح بحر نيستى چونك اصل كارگاه آن نيستيست جمله استادان پى اظهار كار لاجرم استاد استادان صمد لاجرم استاد استادان صمد كه هر آنك كرد از دنيا گذر بلك هستش صد دريغ از بهر فوت مخزن هر دولت و هر برگ را آن خيالاتى كه گم شد در اجل زانست كاندر نقشها كرديم ايست كف ز دريا جنبد و يابد علف تو بگورستان رو آن كفها نگر بحر افكندست در بحرانتان كه ز دريا كن نه از ما اين سال خاك بى بادى كجا آيد بر اوج كف چو ديدى قلزم ايجاد بين باقيت شحمى و لحمى پود و تار لحم تو مخمور را نامد كباب در نظر رو در نظر رو در نظر يك نظر دو كون ديد و روى شاه سرمه جو والله اعلم بالسرار كوش دايم تا برين بحر ايستى كه خلا و بي نشانست و تهيست نيستى جويند و جاى انكسار كارگاهش نيستى و لا بود كارگاهش نيستى و لا بود