مثنوی معنوی
جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1707
نمايش فراداده
دفتر ششم از كتاب مثنوىبعد مكث ايشان متوارى در بلاد چين در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بي صبر شدن آن بزرگين كى من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه كنم اما قدمى تنيلنى مقصودى او القى راسى كفادى ثم يا پاى رساندم به مقصود و مراد يا سر بنهم هم چو دل از دست آن جا و نصيحت برادران او را سود ناداشتن يا عاذل العاشقين دع فة اضلها الله كيف ترشدها الى آخره
-
آن بزرگين گفت اى اخوان من
لا ابالى گشته ام صبرم نماند
طاقت من زين صبورى طاق شد
من ز جان سير آمدم اندر فراق
چند درد فرقتش بكشد مرا
دين من از عشق زنده بودنست
تيغ هست از جان عاشق گردروب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت
عمرها بر طبل عشقت اى صنم
دعوى مرغابى كردست جان
بط را ز اشكستن كشتى چه غم
زنده زين دعوى بود جان و تنم
خواب مي بينم ولى در خواب نه
گر مرا صد بار تو گردن زنى
آتش ار خرمن بگيرد پيش و پس
كرده يوسف را نهان و مختبى
خفيه كردندش به حيلت سازيى
آن دو گفتندش نصيحت در سمر
هين منه بر ريش هاى ما نمك
جز به تدبير يكى شيخى خبير
جز به تدبير يكى شيخى خبير
-
ز انتظار آمد به لب اين جان من
مر مرا اين صبر در آتش نشاند
راقعه ى من عبرت عشاق شد
زنده بودن در فراق آمد نفاق
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
زندگى زين جان و سر ننگ منست
زانك سيف افتاد محاء الذنوب
ماه جان من هواى صاف يافت
ان فى متى حياتى مي زنم
كى ز طوفان بلا دارد فغان
كشتي اش بر آب بس باشد قدم
من ازين دعوى چگونه تن زنم
مدعى هستم ولى كذاب نه
هم چو شمعم بر فروزم روشنى
شب روان را خرمن آن ماه بس
حيلت اخوان ز يعقوب نبى
كرد آخر پيرهن غمازيى
كه مكن ز اخطار خود را بي خبر
هين مخور اين زهر بر جلدى و شك
چون روى چون نبودت قلبى بصير
چون روى چون نبودت قلبى بصير