دفتر ششم از كتاب مثنوى
بعد مكث ايشان متوارى در بلاد چين در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بي صبر شدن آن بزرگين كى من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه كنم اما قدمى تنيلنى مقصودى او القى راسى كفادى ثم يا پاى رساندم به مقصود و مراد يا سر بنهم هم چو دل از دست آن جا و نصيحت برادران او را سود ناداشتن يا عاذل العاشقين دع فة اضلها الله كيف ترشدها الى آخره
واى آن مرغى كه ناروييده پر عقل باشد مرد را بال و پرى يا مظفر يا مظفرجوى باش بى ز مفتاح خرد اين قرع باب عالمى در دام مي بين از هوا مار استادست بر سينه چو مرگ در حشايش چون حشيشى او بپاست چون نشيند بهر خور بر روى برگ كرده تمساحى دهان خويش باز از بقيه ى خور كه در دندانش ماند مرغكان بينند كرم و قوت را چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان اين جهان پر ز نقل و پر ز نان بهر كرم و طعمه اى روزي تراش روبه افتد پهن اندر زير خاك تا بيايد زاغ غافل سوى آن صدهزاران مكر در حيوان چو هست مصحفى در كف چو زين العابدين گويدت خندان كاى مولاى من زهر قاتل صورتش شهدست و شير زهر قاتل صورتش شهدست و شير بر پرد بر اوج و افتد در خطر چون ندارد عقل عقل رهبرى يا نظرور يا نظرورجوى باش از هوا باشد نه از روى صواب وز جراحت هاى هم رنگ دوا در دهانش بهر صيد اشگرف برگ مرغ پندارد كه او شاخ گياست در فتد اندر دهان مار و مرگ گرد دندانهاش كرمان دراز كرم ها روييد و بر دندان نشاند مرج پندارند آن تابوت را در كشدشان و فرو بندد دهان چون دهان باز آن تمساح دان از فن تمساح دهر آمن مباش بر سر خاكش حبوب مكرناك پاى او گيرد به مكر آن مكردان چون بود مكر بشر كو مهترست خنجرى پر قهر اندر آستين در دل او بابلى پر سحر و فن هين مرو بي صحبت پير خبير هين مرو بي صحبت پير خبير