مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1750
نمايش فراداده
 دفتر ششم از كتاب مثنوى

وسوسه اى كى پادشاه زاده را پيدا شد از سبب استغنايى و كشفى كى از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشكرى و سركشى مي كرد شاه را از راه الهام و سر شاه را خبر شد دلش درد كرد روح او را زخمى زد چنانك صورت شاه را خبر نبود الى آخره

  • چون مسلم گشت بي بيع و شرى قوت مي خوردى ز نور جان شاه راتبه ى جانى ز شاه بي نديد آن نه كه ترسا و مشرك مي خورند اندرون خويش استغنا بديد كه نه من هم شاه و هم شه زاده ام چون مرا ماهى بر آمد با لمع آب در جوى منست و وقت ناز سر چرا بندم چو درد سر نماند چون شكرلب گشته ام عارض قمر زين منى چون نفس زاييدن گرفت صد بيابان زان سوى حرص و حسد بحر شه كه مرجع هر آب اوست شاه را دل درد كرد از فكر او گفت آخر اى خس واهي ادب من چه كردم با تو زين گنج نفيس من ترا ماهى نهادم در كنار در جزاى آن عطاى نور پاك من ترا بر چرخ گشته نردبان درد غيرت آمد اندر شه پديد درد غيرت آمد اندر شه پديد
  • از درون شاه در جانش جرى ماه جانش هم چو از خورشيد ماه دم به دم در جان مستش مي رسيد زان غذايى كه ملايك مي خورند گشت طغيانى ز استغنا پديد چون عنان خود بدين شه داده ام من چرا باشم غبارى را تبع ناز غير از چه كشم من بي نياز وقت روى زرد و چشم تر نماند باز بايد كرد دكان دگر صد هزاران ژاژ خاييدن گرفت تا بدان جا چشم بد هم مي رسد چون نداند آنچ اندر سيل و جوست ناسپاسى عطاى بكر او اين سزاى داد من بود اى عجب تو چه كردى با من از خوى خسيس كه غروبش نيست تا روز شمار تو زدى در ديده ى من خار و خاك تو شده در حرب من تير و كمان ژس درد شاه اندر وى رسيد ژس درد شاه اندر وى رسيد