دفتر ششم از كتاب مثنوى
وسوسه اى كى پادشاه زاده را پيدا شد از سبب استغنايى و كشفى كى از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشكرى و سركشى مي كرد شاه را از راه الهام و سر شاه را خبر شد دلش درد كرد روح او را زخمى زد چنانك صورت شاه را خبر نبود الى آخره
مرغ دولت در عتابش بر طپيد چون درون خود بديد آن خوش پسر از وظيفه ى لطف و نعمت كم شده با خود آمد او ز مستى عقار خورده گندم حله زو بيرون شده ديد كان شربت ورا بيمار كرد جان چون طاوس در گل زار ناز هم چو آدم دور ماند او از بهشت اشك مي راند او كاى هندوى زاو كردى اى نفس بد بارد نفس دام بگزيدى ز حرص گندمى در سرت آمد هواى ما و من نوحه مي كرد اين نمط بر جان خويش آمد او با خويش و استغفار كرد درد كان از وحشت ايمان بود مر بشر را خود مبا جامه ى درست مر بشر را پنجه و ناخن مباد آدمى اندر بلا كشته بهست آدمى اندر بلا كشته بهست پرده ى آن گوشه گشته بر دريد از سيه كارى خود گرد و اثر خانه ى شادى او پر غم شده زان گنه گشته سرش خانه ى خمار خلد بر وى باديه و هامون شده زهر آن ما و منيها كار كرد هم چو چغدى شد به ويرانه ى مجاز در زمين مي راند گاوى بهر كشت شير را كردى اسير دم گاو بي حفاظى با شه فريادرس بر تو شد هر گندم او كزدمى قيد بين بر پاى خود پنجاه من كه چرا گشتم ضد سلطان خويش با انابت چيز ديگر يار كرد رحم كن كان درد بي درمان بود چون رهيد از صبر در حين صدر جست كه نه دين انديشد آنگه نه سداد نفس كافر نعمتست و گمرهست نفس كافر نعمتست و گمرهست