مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 933
نمايش فراداده
 دفتر چهارم از كتاب مثنوى

نيت كردن او كى اين زر بدهم بدان هيزم كش چون من روزى يافتم به كرامات مشايخ و رنجيدن آن هيزم كش از ضمير و نيت او

  • آن يكى درويش هيزم مي كشيد پس بگفتم من ز روزى فارغم ميوه ى مكروه بر من خوش شدست چونك من فارغ شدستم از گلو بدهم اين زر را بدين تكليف كش خود ضميرم را همي دانست او بود پيشش سر هر انديشه اى هيچ پنهان مي نشد از وى ضمير پس همى منگيد با خود زير لب كه چنين انديشى از بهر ملوك من نمي كردم سخن را فهم ليك سوى من آمد به هيبت هم چو شير پرتو حالى كه او هيزم نهاد گفت يا رب گر ترا خاصان هي اند لطف تو خواهم كه ميناگر شود در زمان ديدم كه زر شد هيزمش من در آن بي خود شدم تا ديرگه بعد از آن گفت اى خداگر آن كبار باز اين را بند هيزم ساز زود در زمان هيزم شد آن اغصان زر در زمان هيزم شد آن اغصان زر
  • خسته و مانده ز بيشه در رسيد زين سپس از بهر رزقم نيست غم رزق خاصى جسم را آمد به دست حبه اى چندست اين بدهم بدو تا دو سه روزك شود از قوت خوش زانك سمعش داشت نور از شمع هو چون چراغى در درون شيشه اى بود بر مضمون دلها او امير در جواب فكرتم آن بوالعجب كيف تلقى الرزق ان لم يرزقوك بر دلم مي زد عتابش نيك نيك تنگ هيزم را ز خود بنهاد زير لرزه بر هر هفت عضو من فتاد كه مبارك دعوت و فرخ پي اند اين زمان اين تنگ هيزم زر شود هم چو آتش بر زمين مي تافت خوش چونك با خويش آمدم من از وله بس غيورند و گريزان ز اشتهار بي توقف هم بر آن حالى كه بود مست شد در كار او عقل و نظر مست شد در كار او عقل و نظر