دفتر چهارم از كتاب مثنوى
ديدن درويش جماعت مشايخ را در خواب و درخواست كردن روزى حلال بي مشغول شدن به كسب و از عبادت ماندن و ارشاد ايشان او را و ميوه هاى تلخ و ترش كوهى بر وى شيرين شدن به داد آن مشايخ
آن يكى درويش گفت اندر سمر گفتم ايشان را كه روزى حلال مر مرا سوى كهستان راندند كه خدا شيرين بكرد آن ميوه را هين بخور پاك و حلال و بي حساب پس مرا زان رزق نطقى رو نمود گفتم اين فتنه ست اى رب جهان شد سخن از من دل خوش يافتم گفتم ار چيزى نباشد در بهشت هيچ نعمت آرزو نايد دگر مانده بود از كسب يك دو حبه ام مانده بود از كسب يك دو حبه ام خضريان را من بديدم خواب در از كجا نوشم كه نبود آن وبال ميوه ها زان بيشه مي افشاندند در دهان تو به همتهاى ما بى صداع و نقل و بالا و نشيب ذوق گفت من خردها مي ربود بخششى ده از همه خلقان نهان چون انار از ذوق مي بشكافتم غير اين شادى كه دارم در سرشت زين نپردازم به حور و نيشكر دوخته در آستين جبه ام دوخته در آستين جبه ام