دكتر خندهاى كرد و گفت: جوان! ما را بر سر كار مىگذارى؟!
شهيد رجائى اوّل فكر نمىكرد اين پرسشِ دكتر، دنباله داشته باشد ولى وقتى احساس كرد ريش داشتن او مسئله دار شده، نخواست دروغ بگويد و در آن لحظه حسّاس با اقامه دلايلى كه دكترِ مأمور به آنها اعتقادى نداشت خود را درگير و سرنوشت خود را خراب كند.
او با اين پاسخ درست و دلنشين تلويحاً و غير مستقيم عقايدش را نيز جا انداخت!
يكى از ياران شهيد رجائى مىگفت: پيش از انقلاب يك بار او را ديدم كه براى خريد ميوه، از خيابان ايران به ميدان ژاله (شهدا) مىرفت، گفتم: براى خريد ميوه چرا اين همه راه مىروى؟ گفت: آنجا دوستى دارم كه دكّه دار و ميوه فروش است. همراهش تا همانجا رفتم و ديدم اين بزرگوار بعد از خوش وبش كردن با ميوه فروش، دور از چشم او ميوههاى له شده و معيوب را در پاكت مىريزد. تعجّب كردم. براى كمك به او، چند ميوه خوب و سالم را در پاكتش ريختم، امّا ايشان بىآنكه ميوه فروش متوجّه شود، آنها را از پاكت در آورد و به جاى آنها، ميوههاى معيوب را در پاكت ريخت! بعد از پرداخت وجه، در نيمه راه پرسيدم: قصّه چه بود؟ اوّل، چيزى نخواست بگويد، امّا در برابر اصرارم گفت: اين مرد دو پسر داشت. يكى در جريان مبارزه شهيد شد و ديگرى اكنون در زندان به سر مىبرد. ما و برخى از دوستان در طول هفته ـ بىآنكه او بداند ـ به قصد كمك به اين پدرِ تنها و دلسوخته، از ايشان ميوه مىخريم.(1)
(1). به نقل از: غلامرضا فاضلى، آرايشگر قبل و بعد از انقلاب شهيد رجائى.