جوانى، مردانگى و تعهّد - رمز جاودانگی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رمز جاودانگی - نسخه متنی

حسن عسکری راد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

جوانى، مردانگى و تعهّد

در سال 1346 شمسى، جنازه مادر با ايمانِ شهيد رجائى را طبق وصيّت آن مرحوم به قم حمل كرديم و در وادى السلام به خاك سپرديم. بعد از مراسم خاك سپارى، به حرم مطهر حضرت معصومه (عليها السلام) مشرّف شديم. در هنگام ورود به حرم، پسر بچّه شيطانى با لوله خالى خودكار دانه ماشى را سمت من فوت كرد كه به چشمم اصابت كرد و به شدّت درد گرفت. با عصبانيّت پيش رفتم و به اقتضاى جوانى، يك سيلى محكم به او زدم كه سرش به ديواره سنگى خورد و بىحركت بر زمين افتاد. از حالت چشمان او ترسيدم كه مرده باشد. بنابراين فرار كردم تا خود را در بيرون حرم، در اتوبوس دربستى خانواده پنهان كنم. اندكى بعد، همه اعضاى فاميل و همراهان آمدند، جز آقاى رجائى كه با دو ساعت تأخير آمد. چون سابقه نداشت آن بزرگوار بىنظمى كند، همه با تعجّب و زبان اعتراض پرسيدند: كجا بودى كه اين همه معطّل شديم.

من هم براى اين كه رد پا گم كنم، پرسش آنان را تكرار كردم! بلافاصله خطاب به من گفت: لااقّل تو خجالت بكش. بعد ساكت شد و در كنارم نشست، تا فاصله زيادى كه اتوبوس راه پيمود، هر چه جويا شدم، چيزى نمىگفت؛ ولى سرانجام در برابر اصرار من گفت:

بچّه مردم را زدى و بيهوش كردى و فرار كردى؟! بله، آقاى جوانمرد! من او را با تاكسى به بيمارستان رساندم. بعد از معاينه و درمان، وقتى به هوش آمد او را به خانه‏اش بردم و جريان را براى مادرش تعريف كردم و به او گفتم: اين عكس جمجه فرزند شماست. اين هم شماره تلفن من در تهران. اگر بچّه شما خوب شد كه خدا را شكر و اگر خوب نشد، تلفن كنيد تا پسر خواهرم را به شما معرّفى كنم!(1)


(1). به نقل از: يوسف صبّاغيان، خواهر زاده شهيد رجائى.

/ 151