يك روز پيش از آنكه انتخابات دوره رياست جمهورىاش برگزار شود، احضارم كرد و از من گله كرد كه چراكمتر به سراغش مىروم و تن به همكارى نمىدهم؟ گفتم: شما رئيس دولت هستيد. وقت شما بايد صرف كارهاى مهمتر شود. ديدارهاى هر چند كوتاه با ما به برنامههاى اساسى شما لطمه مىزند.گفت: فلانى! در زندان، روى تك تك دوستانم فكر مىكردم و مىگفتم: اگر از زندان آزاد شدم، هر كدام را در چه خطّ و خطوطى مىبينم و با كدام يك مىتوانم چون گذشته رابطه داشته باشم. بيشتر از همه، سابقه دوستى با تو ذهنم را مشغول مىكرد. با خود مىگفتم: اى كاش ـ اگر چنان روزى فرا رسد ـ شما همان آدم صاف و ساده قديم باشيد. بعد از آزادى از زندان كه به ديدنم آمدى و در مدرسه رفاه، شبانه روز تو را سرگرم كار ديدم، چه قدر احساس خوشحالى كردم كه راه و رسمت عوض نشده است، امّا نمىدانم چرا براى پذيرش مسئوليّت بيش از اندازه وسواس به خرج مىدهى و انقلابى عمل نمىكنى. اين همه مسئوليّتهاى مهم به سبب نداشتن انسانهاى مطمئن، بلاتكليف مانده است و ما ناگزيريم به حدّاقلّ آشنايى و اطمينان به افراد، اين مسئوليّتها را به آنان واگذار كنيم و شما هم چنان دست از معلّمى مدرسه كمال و هنرستان كارآموز بر نمىدارى.