من هنوز نيمه تمام! تنها از ته دل، از خدايم كمك مىخواستم كه خدايا! خالق من! مرا در خدمت به اين عزيزان درياب! همانجا با آنها ميثاق دوباره بستم كه تا زنده و برقرارم، از خدمت به آنان غافل نمانم. افسوس كه اين ديدار بار ديگر تجديد نشد و در پى گذشت اين همه سال، همه آنان اكنون سالار و سربلند شدهاند و مرا در ميانشان نخواهند ديد، تا درس خود را از من پس بگيرند و نمره نهايى مرا بدهند. دريغا كه چنين اتّفاقى نيفتاد!در جمع بسيجيانهمين كه آنجا يك لحظه در ميان آن جمع بسيجى عازم جبههها حضور يافتم، گذشتهام را با آن همه پايمردى در زندان شاه ـ و گذشتن از جان خويش ـ فراموش كردم. هر چند شكل مبارزهمان فرق داشت. هر چه