بازگشت به آموزش و پرورشبازنشستگى. بى آنكه همكاران، حتّى منشى ايشان، بفهمند يادداشت را در داخل نامههاى «كارتابل» يا دفتر نامهها گذاشتم تا دستورى روى آن صادر كند.بامداد فردا، قبل از ساعت كار رسمى روزانه، او با حجّة الاسلام والمسلمين كرّوبى ـ سرپرست وقت بنياد شهيد ـ جلسه هفتگى داشت و من در اتاق كارم مشغول انجام وظيفه بودم. يك لحظه از گفت و گوى در راهرو متوجّه شدم جلسه مربوط تمام شده است. كمى بعد، بىخبر از همهجا ـ در حالى كه سخت مشغول مكاتبات ادارى بودم ـ سايه وى را روبهروى ميز كارم احساس كردم. وقتى سرم را بلند كردم، او را كه مقابل خود ايستاده ديدم، يكّه خوردم. و دستپاچه از جايم برخاستم و به راستى كه خجالت كشيده بودم و همه چيز از يادم رفته بود! امّا او كه دو دستش را بر پشتش گرفته بود بعد از سلام و احوالپرسى، با طمأنينه خاصّى گفت:لطفاً بنشين به كارت بپرداز! نيامدم كه شما را از كار بازدارم. آمدم به شما بگويم كه در جلسه امروز با آقاى كرّوبى چه گذشته است.بعد، بدون توضيحات اضافى، كاغذ مچاله شدهاى را به من داد و گفت: اين نامه را بگير و به آقاى بهزاد نيا، سرپرست هلال احمر وقت تلفن كن كه در مورد ساختن دست و پاى مصنوعى با بنياد شهيد همكارى كند و عواملش را