مردم پشتوانه انقلابند - رمز جاودانگی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
گفتم(1): با ايشان كار دارم. لطفاً اطلاع دهيد، مىخواهم ملاقاتش كنم. او به داخل رفت و جريان را گفت، امّا خبرى نشد. از آقاى منشى پرسيدم: گفتيد كه صمد آمده؟گفت: بله.گفتم: وقتى به داخل رفتى، يك بار ديگر هم بگو. من كار دارم. او رفت و برگشت و گفت: آقاى رجائى مىگويد: بگو، بنشيند!بعد از آن، در فاصله كوتاه، عمو، تقريباً دو دفعه براى كارى از اتاقش بيرون آمد و مرا ديد، امّا فقط سرى تكان داد و رفت. ساعت حدود دوازده ظهر ـ نزديك به اذان و نماز ـ از اتاقش بيرون آمد و يك راست به سويم آمد و مرا بغل كرد و به داخل برد.با ناراحتى گفتم: عموجان! اينچه وضعى است؟ من از ساعت 5/9 صبح اين جا معطّل هستم... پاسخم داد: بله، امّا آن وقت، مالِ من نبود. آن وقت مالِ 000/000/36 نفر جمعيّت ايران بود. تو آمدهاى كه مرا ببينى، در حالى كه كار شخصى دارى. ببين جانم! اگر با من كار ادارى داشتى، در همان موقع اگر بر اساس هماهنگى قبلى آمده بودى، تو را مىديدم و كارت انجام مىشد و مىرفتى، امّا چون در ساعت ادارى براى كار شخصى آمدى، بايد بدانى كه اين وقت مال خودم نيست، بايد صبر مىكردى كه كردى. از ساعت دوازده تا يك مخصوص نماز و نهار و كمى استراحت من است.اكنون بخشى از اين وقت در اختيار تو!مردم پشتوانه انقلابند
يكى از جمعههاى آخر مهرماه 1359 بود و كمى از دوره نخست وزيرى