صبح فردا ـ نهم شهريور ـ كه آفتاب از افق رنگ پريده سر مىزد و بر سر مردم ماتم زده اشعه زارى مىپاشيد، موج جمعيّت در هالهاى از ابهام و نفرت فرو رفته بود. هنوز بسيارى به روشنى نمىدانستند كه شهيدان كدامند؟ كم كم سرودى سرد وغمگين از بلندگوها، گوش و جان جمع را آزرد كه:«عزا عزاست امروز، رجائى و باهنر، پيش خداست امروز».ديگر نمىشد مردم را آرام كرد. دستها بود كه بر سر و سينه مىكوفت و آفتاب نيز هنوز چند پا بالا نيامده بود كه به سر و صورتشان آتش مىريخت و....وقتى دو تابوت ساده، مظلومانه از بيمارستان مجاور بيرون آمد، ديگر هيچ كس كنترل خود را نداشت. فشار جمعيّت موج در هم و غم انگيزى به راه انداخته بود. دستها از فاصلههاى دور به سوى تابوتها دراز بود، تا شايد اين دم آخر خود را تبرّك كنند، امّا براى همه اين مجال نبود. عكسها از زبان حال شهيدان حرف مىزدند و با مردم چنين وداع مىكردند: خداحافظ!