وقتى با آن صداى نيمه لرزان گفت كه سرگرم تهيّه كتابى براى شهيد رجائى است، ياد آن شب در چند ماه قبل افتادم كه يكى از همكاران ايّام ـ ايّام تلخ و شيرين ـ سال 1359 در دفتر شهيد رجائى رضىاللهعنه خواسته بود تا «دوستان آن شهيد دور هم جمع شوند». جمع كه شديم، عدّه ما به بيست نفر هم نرسيد!ثريّاوار با هم جمع بوديم *** فلك هم چون بناتالنّعشمان كرديكى از آن عدّه معدود، نگارنده بود. باقى، همان ياران نزديك، كسانى كه دفتر نخست وزيرى در سال 1359 و چند ماهى از سال 1360 خانه اوّلشان بود. آنجا كه براى همه «خانه»، كانون خانوادگى است، در آن ايّام براى ما محلّ استراحت موقّت بود. اگر هم ساعاتى از شبانه روز را در منزل بوديم، دل و جان ما در جايى بود كه رجائى آنجا بود. راستى در وجود رجائى اين مرد ساده و بى ريا چه بود كه چون انسان را جذب مىكرد، رهايى از عرصه ارادت به او ناممكن مىشد؟نخستين بار نيست كه از خود مىپرسم: هنوز مىتوان از رجائى گفت؟ بايد گفت؟ نتيجه؟وقتى خزانه سينهات مملو از خاطرات و يادبودهاى انسانى باشد كه هر يك از آنها هم چون الماس ناب مىدرخشد، انتخاب كار دشوارى نيست؛ امّا آيا هنوز اينها خريدارى دارد؟ آن گاه، ذرّهاى از كوه و قطرهاى از دريا را چگونه بايد عرضه كرد تا عظمت كوه و صلابت دريا به درستى جلوهگر شود؟ اگر نبود اين واقعيّت كه در اين دورانِ فراموشى ارزشها يك وظيفه بود كه هم چنان ياد آن شهيدِ به راستى مظلوم، زنده نگه داشته شود، نوشتن از مرد وفا و تقوا در روزگار بىوفايى (و گاه بىتقوايى) برايم آسان نبود، هنوز هم نيست؛ امّا من فقط خواهش يك دوست را اجابت نمىكنم، بيش تر، در حقّ