دلسوزى براى شكنجهگر
معمولاً از خاطراتش در زندان شاه چيزى نمىگفت، امّا به مناسبتى اين خاطره را نقل كرد: تا مدّتها به عادت هر روزه شكنجه مىشدم و پايدارى مىكردم. يك روز تا حدّ بيهوشى شلاّق خوردم. شكنجهگر كه ايستادگى مرا ديد، گفت:تو ديگر، چه آدمى هستى كه اين همه شلاّق مىخورى و اعتراف نمىكنى؟!به او گفتم: دلم به حال تو مىسوزد! او در پى عصبانيّت شديد كه شكنجهام مىكرد و دشنام و ناسزا مىداد، گفت: تو نمىخواهد دلت براى من بسوزد. يكى بايد بيايد وضع تو را ببيند و دلش به حال تو بسوزد. به او گفتم: بله، از اين بابت دلم براى تو مىسوزد كه چرا بايد يك انسان مثل تو به اين درجه از شقاوت برسد كه راضى بشود همنوع خود را تا اين حدّ شكنجه كند!او وقتى مرا بيشتر شلاّق مىزد، من به اين فكر بودم كه چهطور مىتوان اين شكنجهگر را اصلاح و به راه راست هدايت كرد.(1)همسر من!از سال 1350 به بعد كه مبارزه ملّت به پاخاسته عليه حكومت استبدادى(1). به نقل از: محمّد صديقى، خواهرزاده شهيد رجائى.