نگران آن روزم باش!
پسر خواهرش(1) مىگويد:وقتى كه نخست وزير بود، صبح روزى جهت ديدار و رساندن پيامى وارد همان خانه تاريخى (كلنگى) وى شدم. از مشاهده صحنهاى قلبم به درد آمد.هوا كمى گرم بود. او خيلى ساده با يك زيرپيراهن كه چند جاى آن سوراخ بود و در گوشه حياط خانهاش نشسته بود و داشت با دو ـ سه دانه خرما و يك ليوان شير، صبحانه مىخورد! بعد از سلام و احوالپرسى و تعارف به صبحانه، گفتم:اى عزيز! اينچه وضعى است كه شما داريد؟ چرا به خود نمىرسيد و اين قدر زندگى را به خود سخت گرفتهايد؟ از شما توقّع نداريم مانند نخست وزيران دوره ستم شاهى باشيد، لااقل يك زير پيراهن درست و حسابى به تن كنيد! مثل اين كه شما نخست وزيريد!آهى كشيد و نكتهاى گفت كه سوز دل و نفوذ كلام از دل بر آمدهاش همواره در خاطرم جاودان مانده است. او گفت:جانم! از اين حالم نگران نباش! نگران آن روزم باش كه ميز و مسئوليّت مرا بگيرد و من گذشته خويش را فراموش كنم. خدا نكند روزى بر من بيايد كه يادم برود چه وظيفه سنگينى در قبال خدا و خلق دارم. از شما مىخواهم در حقّ من دعا كنيد. من تحت تأثير اين سخن از دل بر آمدهاش، بىاختيار از جايم برخاستم و پيشانىاش را بوسه دادم!آيا اين ديدار تاريخى و گفتار دردمندانه كم نظير رئيس دولت، در عصر جديد، يادآور حكومت حقّ و بىنظير امام على (عليه السلام) در تاريخ بشريّت نيست؟!(1). مجتبى رسولى.