در دلم بذر اميد مىكاشت و در پى آن همه محبتّشان، احساس دين و تعهّد به آنان در وجودم فزونى مىيافت. تا چشم كار مىكرد، آدمها سروگردن كشيده بودند و چهره رنج كشيده مرا ورانداز مىكردند. در نگاه معنادارشان اين پرسش موج مىزد: خدايا! نخست وزير همين است كه با يك وسيله نقليه عمومى به ديدن ما آمده است؟ اين كه خيلى ساده و صميمى است! شوق و شگفتى نگاهشان تا دور دست قابل شناسايى بود. مرد ميانسالى كه با قدّ كوتاه و چهره تكيده، عكس برگردان خودم بود! روى پاشنه پاها جابهجا مىشد و نگاه دردمند، ولى با نفوذش را از پس سر و گردنها حوالهام مىساخت. گاهى هيجان زده خود را كمى بالا مىگرفت و با دست علامتم مىداد كه: بله، من هم آمدهام به ديدار و پيشواز تو. خدا، يار و نگه دارتان باد!امّا من كه پس از چند روز شركت در جلسات مختلف و ديدار رسمى با