روزى از جلو منزل آن شهيد به سوى كارم مىرفتم. محافظ آقاى رجائى را ديدم كه به موتور سوارى گفت: برادر! برو. همين موقع تنها پسر كوچك آن شهيد از منزل به بيرون دويد و با شتاب و صداى بلند گفت: نه، صبر كن! صبر كن! وقتى نزديكتر شدم، پرسيدم: چه اتفاقى افتاده است؟ پسرِ آقاى رجائى گفت:
هيچى، پدرم منتظر ماشين نخست وزيرى بود، امّا حالا ماشين كمى دير كرده و ممكن است نتواند به موقع به محلّ كارش برسد. پدرم گفته: مىخواهد زودتر برود. به من گفته، به موتورى محافظ خبر بدهم صبر كند و او مىخواهد امروز با سوار بر ترك ايشان به محلّ كارش برود!
يكى از ياران گفت: برادر رجائى! شما كه در سفرها اين همه ملاقاتهاى فشرده و برنامههاى مختلف داريد، چهطور احساس خستگى نمىكنيد؟ رجائى تبسّمى كرد و گفت: كسى خسته مىشود كه مزدور است و براى رسيدن به مزد كار مىكند. من مزدور نيستم كه احساس خستگى كنم. من مزدم را قبلاً گرفتهام.
او پرسيد: چه وقت؟
رجائى گفت: وقتى انقلاب اسلامى ما پيروز شد!
يك بار در جلسهاى با حضور شهيد رجائى، بحث روز قيامت، حساب و كتاب الهى مطرح بود. ايشان گفت: شما در مرحله اوّل، به فكر حساب و كتاب خدا نباشيد! به يك مرحله پايينتر فكر كنيد! ببينيد اگر همه شهيدان را خداوند در روز قيامت به صف كند و شما از جلوى آنان بگذريد و آنان به شما بگويند: با اين انقلاب كه ما به دست شما داديم، چه كرديد؟ شما چه جوابى داريد به آنان بدهيد؟ اگر جواب شهيدان را داديد، جواب خدا را هم مىتوانيد بدهيد!