در بحث از پديده موت ، به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه پديده هاي " موت " و " حيات " نظام متعاقبي را در جهان هستي بوجود مي آورند ، همواره مرگ يك گروه ، زمينه حيات را براي گروهي ديگر فراهم مي سازد .
لاشه جانوراني كه مي ميرند بي مصرف نمي ماند ، از آنها گياهها يا جانداران تازه نفس و پرطراوت ديگري ساخته مي شود . صدفي مي شكند و گوهر تابناكي تحويل مي دهد ، بار ديگر از همان جرم و ماده ، صدفي نو تشكيل مي گردد و گوهر گرانبهاي ديگري در دل آن پرورش مي يابد .
صدف شكستن و گوهر تحويل دادن ، بينهايت مرتبه تكرار مي گردد و بدينوسيله فيض حيات در امتداد بي پايان زمان گسترش مي يابد . اگر مردمي كه در هزار سال قبل مي زيستند نمي مردند نوبت زندگي به انسانهاي امروز نمي رسيد ، همچنانكه مردم امروز اگر جا تهي نكنند ، امكان وجود براي آيندگان نخواهد بود . اگر گلهاي سال گذشته از رويه زمين برچيده نشده بودند گلهاي با طراوت و جوان سال جديد ، ميداني براي خودنمايي نمي يافتند . ماده براي پذيرش حيات ، از لحاظ مكان ، ظرفيت محدودي دارد ولي از لحاظ زمان ظرفيتش نامتناهي است . اين جالب است كه جرم عالم هر اندازه از نظر فضا وسيع باشد ، وسعتي هم از لحاظ زمان دارد و هستي در اين بعد نيز گسترش بي نظير دارد . خيام كه خود از ايراد گيران از مرگ است ( البته منسوب به او است ) نكته اي را يادآور مي شود كه ضمنا جواب به اعتراضهاي خود اوست . مي گويد :
از تهي شدن پيمانه نبايد انديشه كرد ، كه بار ديگر ساقي پيمانه را پر مي كند . هم او مي گويد :
شاعر ، اين جهت را به حساب بيوفايي دنيا مي گذارد ، آري ، اگر تنها همين شخصي كه اكنون نوبت اوست مقياس باشد بايد بيوفايي ناميده شود ، اما اگر حساب ديگران را هم كه بايد بيايند و دوره خود را طي كنند بكنيم نام عوض مي شود و بجاي بيوفايي بايد بگوييم انصاف و عدالت و رعايت نوبت .
اينجا ممكن است كسي بگويد قدرت خداوند ، غيرمتناهي است ، چه مانعي دارد كه هم اينها كه هستند براي هميشه باقي بمانند و هم براي آيندگان فكر جا و زمين و مواد غذايي بشود ؟ ! اينها نمي دانند كه آنچه امكان وجود دارد از طرف پروردگار افاضه شده و مي شود ، آنچه موجود نيست همان است كه امكان وجود ندارد . فرض جاي ديگر و محيط مساعد ديگر به فرض امكان ، زمينه وجود انسانهاي ديگري را در همانجا فراهم مي كند ، و باز در آنجا و اينجا اشكال سر جاي خود باقي است كه بقاء افراد و دوام آنها راه وجود و ورود را بر آيندگان مي بندد .
اين نكته ، مكمل پاسخي است كه تحت عنوان " مرگ ، نسبي است " ياد كرديم . حاصل جمع اين دو نكته اين است كه ماده جهان با سير طبيعي و حركت جوهري خويش ، گوهرهاي تابناك روحهاي مجرد را پديد مي آورد ، روح مجرد ، ماده را رها مي كند و به زندگي عالي تر و نيرومندتري ادامه مي دهد و ماده مجددا گوهر ديگري در دامن خويش مي پروراند . در اين نظام ، جز تكامل و توسعه حيات چيزي نيست و اين توسعه در نقل و انتقالها انجام مي گيرد . ايراد گيري بر مرگ و تشبيه آن به شكستن كوزه هاي كوزه گر و آرزوي اينكه مبدأ هستي و كارگردان نظام آفرينش درس خود را از كوزه گر بياموزد ، آنچنان كودكانه است كه لايق بحث نيست . اين گونه انديشه ها احيانا تفنن شاعرانه و نوعي خيالبافي ظريف هنرمندانه است كه ارزش هنري دارد و بس . به احتمال قوي گوينده اشعار منسوب به خيام چنين منظوري داشته است و يا از طرز فكر محدود ماترياليستي ناشي شده است ، ولي در فلسفه كسي كه مي گويد " آنطور كه به خواب مي رويد مي ميريد و آنطور كه از خواب برمي خيزيد زنده مي شويد " ( 1 ) همه اشكالها حل است . چنين كسي نه تنها از مرگ نمي ترسد بلكه همچون علي ( ع ) مشتاق آن است و آن را رستگاري مي شمرد ( 2 ) . ميرداماد ، آن فيلسوف بزرگ الهي مي گويد : " از تلخي مرگ مترس ، كه تلخي آن در ترسيدن از آن است " . سهروردي ، فيلسوف الهي اشراقي اسلامي مي گويد : " ما حكيم را حكيم نمي دانيم مگر وقتي كه بتواند با اراده خود ، خلع بدن نمايد " . كه خلع بدن براي او كار ساده و عادي گردد و ملكه او شده باشد . نظير اين بيان از ميرداماد حكيم محقق و پايه گذار حوزه اصفهان نقل شده است . اين است منطق كساني كه گوهر گرانبهايي را كه در دل جسم بوجود مي آيد مي شناسند .
اما كسي كه در تنگناي انديشه هاي نارسا و محدود ماترياليستي گرفتار است البته از مرگ نگران است ، زيرا از نظر او مرگ ، نيستي است . او رنج مي برد كه چرا اين تن ( كه به گمان او تمام هويت و شخصيت از همين تن است ) منهدم مي گردد ، لهذا انديشه مرگ ، باعث بدبيني او به جهان مي گردد .
چنين كسي بايد در تفسيري كه نسبت به جهان مي كند تجديد نظر كند و بايد بداند كه خرده گيري او مربوط به تصور غلطي است كه از جهان دارد .
1. كما تنامون تموتون ، و كما تستيقظون تبعثون - حديث نبوي . 2. وقتي علي ( ع ) ضربت خورد فرمود : فزت و رب الكعبه " به خداي كعبه رستگار شدم " .