شرف نامه

الیاس بن یوسف نظامی گنجوی

نسخه متنی -صفحه : 374/ 218
نمايش فراداده

گشودن اسكندر دز دربند را به دعاى زاهد

  • گيا پوشم و قوت من هم گيا بود سالها كز سر آيندگان سبب چيست كامشب درين كنج غار در غار من وانگهى چون توئى جهاندار گفت اى جهانديده پير خداى آهنى را بدو نيم كرد كليدى و تيغى بدينسان نگاشت چو من زاهن تيغ گيتى فروز تو در نيمه شب نيز اگر ياورى مگر كز كليد تو و تيغ من حصارى است بر سفت اين تيغ كوه همه روز و شب كاروانها زنند در آن جستجويم كه بگشايمش تو نيز ار به همت كنى ياريى ز هزن شود راه پرداخته چو آگاه شد مرد ايزد شناس يكى منجنيق از نفس برگشاد چنان زد در آن كوهه ى منجنيق به شه گفت برخيز و شو باز جاى چو شاهنشه آمد سوى بزم خويش چو شاهنشه آمد سوى بزم خويش
  • كنم سنگ را زر بدين كيميا نديدم كسى جز تو ز آيندگان به نيك اخترى رنجه شد شهريار يكى پاس شه را كم از هندوئى از اين آمدن داشتم ناگزيز به ما هر دو آن تسليم كرد كليد آن تو تيغ بر من گذاشت كنم يارى عدل در نيم روز كليدى بجنبان در اين داورى گشاده شود كار اين انجمن درو رهزنانند چندين گروه ز بد گوهرى راه جانها زنند به داد و به دانش بيارايمش در اين ره كند بخت بيداريى شور توشه ى رهروان ساخته كه دزدان بر آن قلعه دارند پاس كه بر قلعه ى آسمان در گشاد كه شد كوه در وى چو دريا غريق كه آن كوهپايه درآمد ز پاى مقيمان مجلس دويدند پيش مقيمان مجلس دويدند پيش