چو نزديك غار آمد از راه دور پرستنده چون پرتو نور ديد فرشته وشى ديد چون آفتاب جهانديده نزد جهاندار تاخت بدو گفت شخصى بهى پيكرى شه از مهربانى بدو داد دست بپرسيد از او كاشناى تو كيست چه دانستى اى زاهد هوشيار دعا كرد زاهد كه دلشاد باش به اقبال باد اخترت خاسته اگر زانكه بشناختم شاه را نه آيينه تنها تو دارى بدست به صد سال كو را رياضت زدود دگر آنچه پرسد خداوند راى به نيروى تو شادم و تندرست ز مهر و زكين با كسم ياد نيست جهان را نديدم وفا داريى چو برسختم انديشه ى كار خويش بريدم ز هر آشنائى شماربه بسيار خوارى نيارم بسيچ به بسيار خوارى نيارم بسيچ
به غار اندر افتاد از آن شمع نور ز تاريكى غار بيرون دويد برآورده اقبال را سر ز خواب به نور جهاندارى او را شناخت گمانم چنانست كاسكندرى درون رفت و پيشش به زانو نشست ز دنيا چه پوشى و خورد تو چيست كه اسكندرم من درين تنگ غار ز بند ستمگارى آزاد باش به نيروى اقبالت آراسته شناسد به شب هر كسى ماه را مرا در دل آيينه اى نيز هست يكى صورت آخر تواند نمود كه چونست زاهد در اين تنگ جاى تنومندتر ز آنچه بودم نخست كس از بندگان چون من آزاد نيست نخواهد كس از بى وفا ياريى همين گوشه ديدم سزاوار خويش بس است آشناى من آموزگاركه پرى دهد ناف را پيچ پيچ كه پرى دهد ناف را پيچ پيچ