به زارى بناليد از آن خستگى چو مرد زبان بسته ناليد زار ازان زور ديده تن زورمند رها كردش آن شاه آزاد مرد نشاندش به آزرم و دادش طعام ميى چند با گوهرش يار كرد چو مستى درامد بران شوربخت ز توسن دلى گرچه با كس نساخت از آنجا سراسيمه بيرون دويد شگفتى فرو ماند خسرو دران كه اين بندى از باده چون شاد گشت بزرگان دولت در آن جستجوى يكى گفت صحرائيست اين شگفت دگر گفت چون مي در او كرد كار شه از هر چه رفت آشكار و نهفت در آن مانده كاين پرده ى نيلگون چو لختى گذشت آمد آن پيل مست به آزرم در پيش خسرو نهاد چو آورد ازينگونه صيدى ز راهعجب ماند خسرو كه آن كار ديد عجب ماند خسرو كه آن كار ديد
شفيعى نه بيش از زبان بستگى ببخشود بر وى دل شهريار بفرمود تا برگرفتند بند بر آزاد مردى زيان كس نكرد نوازش گرى كرد با او تمام به مى گوهرش را پديدار كرد بغلطيد چون سايه در پاى تخت نوازنده ى خويشتن را شناخت چنان شد كه كس گرد او را نديد نشان سخن باز جست از سران چرا شد ز ما دور كازاد گشت فتادند ازان كار در گفتگوى چو بندش گرفتند صحرا گرفت سوى خانه ى خويش بربست بار سخن گوش مي كرد و چيزى نگفت چه شب بازى از پرده آرد برون كمرگاه زيبا عروسى به دست به رسم پرستش زمين بوسه داد دگر باره بيرون شد از بزمگاهنه در مار در مهره ى مار ديد نه در مار در مهره ى مار ديد