فلك تا نشد بر سرش مشگساى چو در برقع كوه رفت آفتاب شب تيره چون اژدهاى سياه سيه كرد بر شيروان راه را سوار شبيخون بر از تاختن به تاريكى شب چنان شد نهان شه از مردى آن سوار دلير در انديشه مي گفت كان شهريار دريغا اگر روى او ديدمى قوى بازوئى كرد و خلقى بكشتنبود آدمى بود شير عرين نبود آدمى بود شير عرين
نيامد ز آوردگه باز جاى سر روز روشن درآمد به خواب ز ماهى برآورد سر سوى ماه فرو برد چون اژدها ماه را برآسود و آمد به شب ساختن كه نشناختن هيچكس در جهان گمان برد كان شير دل بود شير كه امروز كرد آنچنان كارزار صدش گنج سربسته بخشيدمى چو بازوى خويشم قوى كرد پشتكه بادا بران شير مرد آفرين كه بادا بران شير مرد آفرين