گهى بوسه بر چشم مستش دهم به شرطى كنم جان خود جاى او چنان خسبم از مهر آن آفتاب گر آبيست گو زندگانى دهد كند وصل من زندگانى دراز سكندر به حيوان خطا مي رود اگر راه ظلمات مي بايدش وگر زانكه جويد ز ياقوت رنگ لب من كه ياقوت رخشان در اوست جهان خسروا چند گردن كشى پريرويم و چون پرى در پرند مرا با تو در باد و بستن مباد بس اين سنگ سخت از دل انگيختن مكن تركى اى ميل من سوى تو بدين آسمانى زمين توام گل من گلى سايه پروردنيست چو من ميوه در سايه ى خانه بس مرا خود تو ريحان خوشبوى گير رها كن به نخجير اين كبك بازرطب كو رسيده بود بر درخت رطب كو رسيده بود بر درخت
گهى زلف خود را به دستش دهم كه هرگز نتابم سر از پاى او كه سر در قيامت برآرم ز خواب وگر سايه اى گو جوانى دهد جوانى دهم چون درآيم به ناز من اين جا سكندر كجا مي رود سرزلف من راه بنمايدش همان آورد آب حيوان به چنگ بسى چشمه چون آب حيوان در اوست بر اين آب حيوان مشو آتشى چو دل بسته اى در پرى در مبند شكن باد ليكن شكستن مباد به نازك دلان در نياميختن كه ترك توام بلكه هندوى تو ز چينم ولى درد چين توام كه سايه به خورشيد درخورد نيست كه ناخوش بود ميوه ى خانه رس ز ريحان بود خانه را ناگزير بترس از عقابان نخجير سازبه سستى رسد گر نگيريش سخت به سستى رسد گر نگيريش سخت