ز شرم شه آن لعبت نازنين چو شه ديد در خرگه آن ماه را در آن ترك خرگاهى آورد دست چو ديد آفتى ديد از انديشه دور پرى پيكرى شوخ و مست آمده بهشتى رخى دوزخش تافته چو سروى به سرسبزى آراسته به هر ناوك غمزه كانداختى لبى و چه لب شور بازارها سمن را تماشا در آغوش او چو خسرو در آن روى چون ماه ديد شكارى كنيزى شكر خنده يافت كنيزى كه صاحب غلامش بود بدانست كان ترك چينى حصار ز مردانگيها كز او ديده بود عجب ماند كز پرده بيرون فتاد بپرسيد كاحوال خود بازگوى پرستنده ى خوب صاحب نواز دعا كرد بر تاجدار جهانتوئى آن جهانگير كشور گشاى توئى آن جهانگير كشور گشاى
چو لعبت به سر دركشيد آستين ز مردم تهى كرد خرگاه را شكنج نقابش ز رخ برشكست نه آفت يكى آفتابى ز نور پريوار در شب به دست آمده ز مالك به رضوان گذر يافته وزو سرخ گل عاريت خواسته شكارى ز روحانيان ساختى درو قند و شكر به خروارها تماشاگه گل بناگوش او صنم خانه اى در نظر گاه ديد كه خود را به آزاديش بنده يافت ببين تا چه دلها به دامش بود ز خاقان چين شد بر او يادگار به ميدان رزمش پسنديده بود عجب تر كه بازش به كف چون فتاد دلم را بدين داستان باز جوى پرستش كنان برد شه را نماز كه تاجت مبادا ز گيتى نهانكه از داد و دين آفريدت خداى كه از داد و دين آفريدت خداى