بيا ساقى آن بكر پوشيده روى كنم دست شوئى به پاك از پليد دگر باره بلبل به باغ آمدست خيال پرى پيكرى مي كند ازين كان تاريك اهريمنى هزار آفرين باد بر زيركان گزارنده ى شرح آن مرزبان كه چون شاه عالم به داناى روم به پيروزى آن نقش در خواسته ز خوبى چنان ساختش نقش بند چو پيكر برانگيخت پيكر نماى به هر جا كه مي رفت مي ريخت گنج به هر هفته اى منزلى چند راند چو منزل در آمد به بدخواه تنگ فراخى گهى بود نزديك آب در آن مرغزار از ملك تا سپاه چو انجم برآراست لشگر گهى جهان را ز رايت چو طاوس كرد به روسى خبر شد كه داراى رومسپاهى كه انديشه را پى كند سپاهى كه انديشه را پى كند
به من ده گرش هست پرواى شوى به بكر اين چنين دست بايد كشيد پرى پيش روشن چراغ آمدست مرا چون خيال پرى مي كند گهر بين كه آرم بدين روشنى كه روشن زر آرند ازين تيره كان گزارش چنين آورد بر زبان بفرمود تا سازد از سنگ موم چو پيروزه نقشى شد آراسته كه بربست بر نقش تركان پرند شه از پيش پيكر تهى كرد جاى به اميد راحت همى برد رنج به هر منزلى هفته اى چند ماند هژيران به كين تيز آرند چنگ فرود آمد آنجابه هنگام خواب برآسوده گشتند از آسيب راه كشيده به گردون درو درگهى سراپرده را در سوى روس كرد درآورد لشگر بدان مرز و بومچو كوهه زند كوه ازو خوى كند چو كوهه زند كوه ازو خوى كند