دليران شمشير زن بى شمار كمند افكنانى كه چون تند شير غلامان چينى كه در دار و گير سكندر نه تند اژدهائيست اين نه لشگر يكى كوه با او روان ز پيلان دو صد پيل پولاد پوش يكى دشت بر پيل و بر پيلتن چو قنطال روسى كه سالار بود يكى لشگر انگيخت از هفت روس ز برطاس و آلان و خزران گروه ز ايسو زمين تا به خفچاق دشت سپاهى نه چندان كه لشگر شناس چو عارض شمرد آنچه در پيش بود فرود آمدند از سر راه دور به لشگر چنين گفت قنطال روس چنين لشگر خوب ناديده رنج كجا پاى دارند با روسيان همه گوهرين ساز و زرين ستام همه كارشان شرب و مالشگرىشبانگه به بوى خوش انگيختن شبانگه به بوى خوش انگيختن
به مردم گزائى چو پيچنده مار درارند سرهاى پيلان به زير ز موئى جهانند صد چوبه ى تير جهانرا ستمگر بلائيست اين كه در زير او شد زمين ناتوان كه آرند خون زمين را به جوش همه كشور آشوب و لشگر شكن شد آگه كه گردون بدين كار بود به كردار هر هفت كرده عروس برانگيخت سيلى چو دريا و كوه زمين را به تيغ و زره در نوشت به اندازه ى آن رساند قياس ز نهصد هزارش عدد بيش بود دو فرسنگى از لشگر شاه دور كه مردافكنان را چه باك از عروس همه سر بسر كاروانهاى گنج چنين نازنينان و ناموسيان بلورين طبق بلكه بى جاده جام نگشته شبى گرد چالشگرىسحرگه به شربت برآميختن سحرگه به شربت برآميختن